به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
اغلب در گفت وگو با افراد، این دیدگاه بی پرده یا ضمنی را می شنود که مردم (آدم، انسان) به صورتی که ما در زندگی معمولی با او برخورد می کنیم، کما بیش مرکز عالم، "تاج آفرینش" یا به هر حال این چنین پنداشته می شود که کلیتی بزرگ و مهم است؛ که امکانات کمابیش بی کرانی دارد، توانایی هایش کمابیش بی نهایت است.

اما حتی در همین دیدگاهها هم تردیدهایی وجود دارد : می گویند برای آن، به شرایطی استثنایی نیاز است شرایطی خاص، الهام، مکاشفه و ...
با این وجود، اگر ما این دریافت از "مردم" را کندوکاو کنیم، بی درنگ می بینیم از خصوصیاتی ساخته شده که از آن یک فرد نیست، بلکه به افرادی شناخته شده یا به فرض منفرد تعلق دارد. ما هرگز چنین کسی را در زندگی واقعی نمی بینیم، نه در حال حاضر و نه به صورت شخصیتی تاریخی در گذشته، زیرا هر کسی ناتوانی های خودش را دارد و اگر از نزدیک بنگرید، این سراب بزرگی و توانمندی فرومی ریزد.

اما جالب ترین نکته این نیست که مردمان، دیگران را به جامه این سراب می پوشانند، بلکه این است که به دلیل ویژگی خاصی از روانشان، آن را به خود هم انتقال می دهند، اگر نه به طور کامل، دست کم بخشی از آن را به صورت بازتاب. و به این ترتیب، هر چند کمابیش هیچاند، خود را از گونه یا نزدیک به آن می پندارند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
اما کسی که می داند چه طور با خودش راستگو و بی ریا باشد - نه راست گو به معنایی که از این وازه فهمیده می شود، بلکه به شکل سنگدلانه ای راست گر - برای این پیر مستش که توجه هستی؟" پاسخ آسایش بخشی نمی پاید. بنابر این مجالا، بی آنکه تیر کنیم شما به تجربه سخنان من نزدیکتر شوید، پس بیان می کنم برای دریافت منظور من هر کدام از خود بپرسید : «من کی هستم» مطمئن هستم که 95 درصد از شهدا از این پرسش به شگفت زده می شوید و با هم خواهید گفت: منظورتان چیست؟

و این ثابت می کنند که مردم تمام زندگیش را بی آنکه این پرسش را از خود پرسیده باشد، زندگی کرده، بدیهی و اصل گرفته که خودش "چیزی" است، حتی چیزی باارزش، چیزی که هرگز آن را به زیر سؤال نبرده. در عین حال نمی تواند به دیگری توضیح دهد این چیز چیست، حتی نمی تواند هیچ انگاره ای از آن دهد، زیرا او خود نمی داند چیست. آیا دلیلش را نمی داند چون در واقع، این "چیز" وجود ندارد، بلکه تنها پنداشته شده که هستی دارد؟ آیا عجیب نیست که مردمان توجه بسیار کمی به خودشناسی می کنند؟ آیا عجیب نیست که با چه خوشنودی سیاهی از خود، چشمان شان را به آنچه به راستی هستند می بندند و زندگی شان را در این باور خوشایند می گذرانند که نمایانگر چیزی ارزشمندند؟ نمی توانند آن خالی بودن آزاردهنده ای را که در پس نمای پر رنگ و روغنی که خودفریبی آفریده ببینند و درنمی یابند که ارزشش بسیار قراردادی است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
درست است که همیشه این طور نیست. همه این قدر سطحی به خود نگاه نمی کنند. ذهن های پرشگری هم وجود دارد که مشتاق حقيقت دل اند، به دنبالش می گردند، می کوشند مسائلی را که زندگی به وجود می آورد، حل کنند، می کوشند به جوهر چیزها و پدیده ها نفوذ کنند و به خودشان نفوذ کنند. اگر کسی به شکلی سالمی خردورزی کند و بیندیشد، مهم نیست چه مسیری را برای حل این پرسش ها دنبال کند، ناگزیر به خودش می رسد، و با حل این پرسش که خودش چیست و جایگاهش در دنیای پیرامون کجاست شروع می کند. زیرا بدون این شناخت و دانش، هیچ نقطه کانونی در جست وجویش نخواهد داشت.

گفته سقراط "خودت را بشناس" برای تمام کسانی که در جست و جوی شناخت و دانش و وجود واقعیاند، پابرجاست.
واژه تازه ای به کار بردم - "وجود." برای آنکه اطمینان یابیم که همه یک چیز از آن می فهمند، باید کمی آن را توضیح دهم. پرسیدیم آیا آنچه مردم در باره خودش می اندیشد با آنچه به راستی هست، هم خوانی دارد و شما از خودتان پرسیدید چیستید. یکی دکتر است، یکی مهندس، یکی هنرمند. آیا آنها به راستی همان چیزی هستند که ما گمان می بریم آنها هستند؟ آیا می توان شخصیت هر کدام را با پیشه اش یکی دانست، با تجربه ای که آن پیشه یا آمادگی برای آن به او بخشیده است؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
هر کسی مانند ورق کاغذی سفید به دنیا می آید و بعد دیگران و شرایط پیرامونش با هم چشمی شروع به کثیف کردن این ورق کاغذ می کنند و آن را با نوشته پر می کنند. ما آموزش و پرورش، شکل گیری آداب اخلاقی دانسته ها را شناخت و دانش مینامیم - تمام احساس های مربوط به وظیفه، افتخار، وجدان و این و آن. - از همین دست اند. و همه ادعا می کنند روش هایی که برای پیوند زدن این شاخه هایی که "شخصیت" مردمی نامیده میشود به تنه آن تغییرناپذیر و تزلزل ناپذیر است.

رفته رفته کاغذ کثیف می شود و هر چه این کاغذ با شناخت و دانش" آلوده تر شود، فرد باهوش تر پنداشته می شود. هر چه نوشته ها در جایی که "تکلیف" نامیده می شود، بیشتر باشد، گفته می شود دارنده آن مردم راست گو و بی ریاتری است؛ و در مورد همه چیز ماجرا همین است. و ورق کاغذ آلوده و کثیف، با دیدن اینکه بقیه "آلودگی اش" را شایستگی می پندارند، خود را ارزشمند می پندارد.

این نمونه ای از چیزی است که ما "مردم" می نامیم و اغلب واژه هایی مانند استعداد و نبوغ را هم به آن می افزاییم. با این حال، اگر "نابغه" ما هنگام بیدار شدن از خواب دم پایی اش را کنار تختش پیدا نکند، تمام روز خراب می شود.
مردم نه در تجلياتش آزاد است و نه در زندگیش، نمی تواند چیزی باشد که می خواهد باشد و گمان می برد که هست. او مانند نگاره اش نیست، واژه های "مردم، تاج آفرینش" در موردش کاربرد ندارد.

"مردم" - این عبارت غرور آفرین، اما باید از خود بپرسیم چه گونه مردمی؟ بی تردید نه مردمی که از چیزهای پیش پا افتاده آزرده می شود، کسی که به چیزهای پیش پا افتاده توجه می کند و خود را درگیر هر پیش آمد جزئی پیرامونش می کند. برای آنکه این حق را داشته باشد که به خود مردم بگوید، باید مردم باشد؛ و این "وجود" تنها با شناخت خود و کار روی خود در جهاتی از راه می رسد که از راه شناخت خود روشن می شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
تا به حال کوشیده اید خود را از لحاظ ذهنی وقتی توجه تان روی موضوع خاصی برای تمرکز کانونمند نیست، نظاره کنید؟ گمان می برم بیشتر شما با این موضوع آشنایی دارید، هر چند شاید تنها شمار اندکی به شکلی نظام مند آن را در خود نظاره کرده اند. تردیدی نیست که از شیوه اندیشه ورزی مان با تداعی های تصادفی آگاه نیستید، وقتی صحنه ها و خاطرات نامربوط را به هم رشته می کند، وقتی همه چیز در میدان آگاهی مان می افتد، یا آن را به سادگی لمس می کند، این تداعیهای تصادفی را ما اندیشه مینامیم. به نظر میرسد رشته اندیشه ها بدون گسست ادامه می یابد، پاره هایی از بازنمودهای درک و دریافت های گذشته را که از صفحات ضبط شده جداگانه در خاطره مان گرفته، به هم می بافد. و این صفحات ضبط شده می چرخند و می گردند در حالی که دستگاه اندیشه ورزیمان با زبردستی نخهای اندیشه را پیوسته از این مواد به هم می بافد.

صفحات ضبط شده احساس هایمان هم به همین سان می گردند - خوشایند و ناخوشایند، شادی و اندوه، خنده و آزردگی، لذت و درد، همدلی و نفرت. خود را می شنوید که ستایش می شوید و خوشتان می آید؛ کسی سرزنش تان می کند، و حالتان را می گیرد. چیزی تازه توجه تان را به خود می کشاند و بی درنگ باعث می شود که آنچه را که تا لحظه ای پیش توجه تان را جلب کرده بود، فراموش کنید. رفته رفته علاقه تان شما را چنان دلبسته این چیز تازه می کند که از سر تا پا در آن غرق میشوید؛ ناگهان دیگر صاحب آن نیستید، ناپدید میشوید، به آن چیز بسته و در آن حل شده اید؛ در واقع او شما را تصاحب می کند، اسیرتان می کند، و این شیفتگی و فریفتگی، این گنجایش مسحور شدن، خصلت تمامی ماست، با نقاب های متفاوت.

دست و پایمان را می بندد و نمی گذارد آزاد باشیم. به همین سان، نیرو و زندگی مان را می گیرد و امکانی برای عینی بودن و آزادی باقی نمی گذارد و این دو، دو صفت جوهری برای کسانی است که بر آن می شوند تا راه خودشناسی را دنبال کنند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
اگر برای خودشناسی تلاش می کنیم باید برای آزادی تلاش کنیم. تکلیف خودشناسی و تکامل بخشیدن به خود از چنان اهمیت و جدی بودنی برخوردار است و چنان تلاش زیادی می خواهد که کوشش برای دست یافتن به آن به روش های قدیمی و در میان چیزهای دیگر، ناممکن است. شخصی که این را تکلیف خود می کند، باید آن را در رأس برنامه زندگی خود بگذارد که آن قدر طولانی نیست که بتواند آن را برای چیزهای پیش پا افتاده هدر دهد.

چه چیز می تواند به مردم اجازه میدهد تا وقتش را به شکل سودمندی برای جست وجویش بگذارد، جز رهایی از هر گونه دلبستگی؟
آزادی و جدی بودن. نه آن گونه جدی بودنی که از ابروهای گره خورده، ل*ب های ورچیده، حرکت های به دقت مهار شده و واژه های که از صافی دندانها می گذرند، به بیرون می نگرد، بلکه آن گونه جدی بودنی که به معنای عزم جزم و پیگیری در جست وجو، شدت و پیوستگی در آن است، تا حتی در زمان آسایش و استراحت به تکلیف اصلی اش ادامه دهد.

از خود بپرسید - آیا آزادید؟ بسیاری این خواست را دارند که پاسخی مثبت به آن دهند، اگر به نسبت از لحاظ مادی امنیت داشته باشند و نگران فردا نباشند، اگر برای درآمدزایی یا در گزینش شرایط زندگیشان به دیگران وابسته نباشند. اما آیا این آزادی است؟ آیا آزادی تنها به شرایط بیرونی وابسته است؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
برای نمونه، شما پول زیادی دارید. با آسایش و خوشی زندگی می کنید، از احترام و اعتبار برخوردارید. کسانی که کسب و کار به خوبی سازمان یافته شما را می چرخانند صددرصد بی ریا و راستگویند و خود را به پای شما گذاشته اند. در یک کلام، زندگی بسیار خوبی دارید. شاید خودتان هم همین نظر را داشته باشید و خود را به طور کامل آزاد پندارید، چون از همه چیز گذشته، وقت تان مال خودتان است. پشتیبان هنرها هستید، هنگام نوشیدن قهوه مسائل دنیا را حل می کنید و ممکن است حتی به تکامل توانایی های نهان معنوی علاقه مند باشید. پرسش های مربوط به روح برایتان ناشناخته نیست و با انگاره های فلسفی تا اندازهای آشنایی دارید.

تحصیلکرده و کتاب خوانده اید. در بسیاری رشته ها مردم بااستعدادی هستید، شما را مردم باهوشی می شناسند، چون راه خود را به آسانی در پویشهای گوناگون می یابید؛ نمونه مردم با فرهنگ اید. کوتاه کنم، همه به شما رشک می برند.
صبح با تأثیر رویای بدی از خواب بیدار می شوید، خلق وخوی اندک افسرده تان ناپدیده شده، اما تأثیرش در گونه ای تنبلی و سستی حرکت ها باقی مانده است. به سوی آیینه می روید تا موهایتان را شانه کنید و بر حسب تصادف برس از دست تان می افتد. آن را برمی دارید و درست وقتی که خاکش را پاک کرده اید، دوباره آن را می اندازید. این بار آن را با اندکی بی صبری برمی دارید و به همین خاطر برای بار سوم آن را می اندازید. سعی می کنید آن را در هوا بقاپید، اما در عوض به سمت آیینه به پرواز در می آید.

بیهوده می پرید تا آن را بگیرید. ترق!... خوشه ستاره مانند شکستگی روی آیینه آنتیکی که خیلی به آن افتخار می کردید، پدیدار می شود. به جهنم! ثبت و ضبط ناخوشنودی شروع به گردش می کند. باید ناراحتی تان را سر کسی خالی کنید. وقتی میفهمید خدمتکارتان یادش رفته روزنامه تان را کنار فنجان قهوه صبح تان بگذارد، کاسه صبرتان لبریز می شود و تصمیم می گیرید که دیگر نمی توانید آن مرد که بی دست و پا را در خانه تحمل کنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
حال وقتش رسیده بیرون روید. با استفاده از هوای خوب، چون مقصدتان دور نیست تصمیم می گیرید پیاده بروید و ماشین تان آهسته به دنبالتان می آید. نور آفتاب تا اندازهای آرامتان می کند. توجه تان به جمعیتی جلب می شود که پیرامون مردی که بیهوش روی پیاده رو دراز کشیده، جمع شده اند. با کمک افرادی که در آنجا گرد آمدند، دربان او را در تاکسی می گذارد و به بیمارستان برده می شود. متوجه می شوید که صورت راننده چه قدر در تداعی هایتان آشنا به نظر می رسد و یاد تصادف خود در سال گذشته می افتید. از جشن تولدی شاد به خانه می رفتید. چه کیک خوشمزه ای داشتند!

خدمت کارتان، به خاطر فراموش کردن روزنامه صبح تان، ناشتایی تان را به دهانتان زهر کرد. چرا جبران نکنید؟ از همه چیز گذشته کیک و قهوه بی نهایت مهم است. در نزدیکی، قهوه خانه ای امروزی است که گاه با دوستانتان به آنجا می روید. اما چرا یاد آن تصادف افتادید؟ کمابیش که آزردگی های صبح را فراموش کرده بودید... و حالا، آیا کیک و قهوه تان خیلی به دهانتان می چسبد؟

متوجه دو خانم در پشت میز کناری میشوید. چه مو طلایی دلربایی! نگاهی به شما می اندازد و به همراهش می گوید: "این از آن مردهایی است که من می پسندم!"
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
تردیدی نیست که هیچ کدام از مشکلات تان ارزش آن را ندارد که عمرتان را برایشان تلف کنید و آزرده شوید. آیا لازم است گفته شود که چگونه خلق و خویتان از لحظه ای که مو طلایی را دیدید عوض شد و مادامی که با او بودید، باقی ماند؟ در حالی که آهنگ شادی را زیر ل*ب زمزمه می کنید به خانه برمی گردید، حتی آیینه شکسته باعث لبخندتان می شود. اما امروز کسب و کارتان چه طور بود؟ تنها الان یادش افتادید... خوب شد! باز هم زیاد مهم نیست. می توانید تلفن کنید. گوشی را برمی دارید و اپراتور شماره را عوضی می گیرد. دوباره زنگ می زنید و دوباره اشتباه است. مردی با تندی می گوید که مردم احمق و ابلهی هستید و اگر دوباره تلفن کنید...

فرش تاخورده زیر پایتان آزارتان میدهد و باید لحن تان را هنگام سرزنش خدمت کارتان وقتی که نامه ای به دست تان داد میشنیدید. نامه از فردی است که به او احترام می گذارید و برای نظر خوبی که نسبت به شما دارد، ارزش قائل اید. درونمایه نامه چنان تملق آمیز است که آزردگی تان رفته رفته فروکش می کند و با احساس خوشایند شرم و خجالتی که از هندوانه گذاشتن زیر ب*غل بر می انگیزد جایگزین می شود. خواندن آن را با خلق وخویی بسیار دلپذیر به پایان می رسانید.

می توانم این عکس از روزتان را ادامه دهم - روز شما را ای مرد آزاد. شاید در این اندیشه باشید که گزافه گویی می کنم. نه، این سناریوی واقعی زندگی است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,789
مدال‌ها
4
سکه
23,989
این یک روز زندگی مردی است که هم در کشورش و هم در خارج از آن شناخته شده است، روزی که خود او همان عصر بازسازی و به عنوان نمونه ای زنده از اندیشیدن و احساس تداعی گرانه توصیف کرده است. به من بگویید آزادی کجاست وقتی دیگران و چیزها مردم را تا آنجا به تصاحب در می آورند که او خلق وخو، کسب و کار و خودش را فراموش می کند؟ در کسی که دستخوش چنین تغییراتی است آیا می تواند هیچ نگرشی جدی به جستجویش وجود داشته باشد؟

حال بهتر پی می برید که مردم ناگزیر نباید همانی باشد که به نظر می رسد هست، و این پرسش به شرایط و واقعیت های مسلم بیرونی مربوط نمی شود، بلکه با ساختار درونی مردم و نگرشش به این واقعیت ها ارتباط دارد. اما شاید این تنها در مورد تداعیهایش درست باشد؛ شاید در مورد چیزهای دیگری که در باره شان می داند، وضعیت فرق می کند.
اما من از شما می پرسم، اگر به دلایلی هر کدام از شما سالها نتوانید از دانش و شناخت تان استفاده به دردخوری کنید، چه مقدار از آن باقی می ماند؟ آیا این مانند موادی نیست که با گذشت زمان خشک و بخار می شود؟ مقایسه با ورق کاغذ تمییز را به یاد آورید. و ما به راستی در جریان زندگی خود تمام مدت در حال یادگرفتن چیزی هستیم، و نتایج این فراگیری را "دانش و شناخت " می نامیم. اما با وجود این دانش، آیا اغلب ثابت نمی کنیم که نادانیم که از زندگی واقعی دور هستیم و بنابراین سازگاری خوبی با آن نداریم؟ ما مانند بچه قورباغه ها نیمه آموزش دیده، با بیشتر مردم های "تحصیل کرده ای" هستیم که در باره خیلی چیزها، یک کم می دانیم که آن هم خیلی پشمکی و ناکافی است. در واقع دانسته های صرف است.

نمی توانیم به آن دانش و معرفت بگوییم، چون دانش و معرفت ویژگی جدایی ناپذیر مردمی است؛ نه می تواند بیشتر باشد و نه می تواند کمتر. زیرا مردم تنها زمانی "می داند" که خود آن دانش است. و در مورد باورهای راسخ تان - آیا دیده اید تغییر نکنند؟ آیا آنها هم مانند هر چیز دیگری در ما پیر و نوسانات نیستند؟ آیا دقیق تر نیست که آنها را آرا بنامیم تا باورهای راسخ، که به همان اندازه به خلق وخویمان وابسته است که به دانسته هایمان یا شاید به حالت هضم مان در لحظه معين؟
 
بالا