کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شدهاش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تکتک سلولهایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنهی هفتاد کیلویی را بلند میکرد، به حرف آمد:
- پناه به هُمای دورگهات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هماکنون!
پناه دستهایش را باز کرده بود و تمام سعیش را میکرد تا بخاطر لرزشهای شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیلرام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگهای ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند.
دیوها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آنسه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یالهای سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندانهای زردش به خوبی در ذهن وحشتزدهی نیلرام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دستهایش کاملا ماهرانه روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلثها و یکهو سنگهایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آنقدر سریع و کوبنده که دیو نعرهکشان میان سنگها سقوط کرد، زیرا زخمهایش حسابی کار ساز بودند.
آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشهای محافظ، آتش روشن میکرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آنها را راحت پیدا کنند. اما نیلرام ماتش برده بود، در سکوت با چهرهای حیران فقط تماشا میکرد. درست همانطور که ریوند از او خواسته بود.
ریوند دستش را لحظهای از روی زمین برداشت و عرق پیشانیاش را خشک کرد، چشمهایش دیگر داشتند میسوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاهتر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجهی لرزش خفیف سنگها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشمهای زرد بیریختش خیره به ریوند به حرف آمد:
- او انرژی ندارد، حمله کنید!
با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرفشان هجوم آوردند. ریوند وحشتزده دستهایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آنقدری که کوه زیر پایشان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آنها را بهم بزند اما ذرهای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشهای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهرهی بیرنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشتهای بزرگ و قویشان را به حصار میکوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندانهایشان پیچیده بود.
ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژیاش داشت لحظه به لحظه تحلیل میرفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خستهی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر میرسید. نیلرام بهتزده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانهاش نهاد و وحشتزده پرسید:
- چت شده؟ چرا کاری نمیکنی؟
ریوند بیجان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیلرام ترسیده چشم دوخت. انرژیاش به کل تحلیل رفته بود. ل*ب زد:
- به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمیتوانم...
نیلرام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه میگفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور میکرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون میگفت نمیتواند؟ غلط میکرد! جیغ کشید و وحشتزده به حرف آمد:
- این بود جادویی که ازش حرف میزدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم!
ریوند ناامید چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعرهی دیوها آنقدر بلند بود که فریاد نیلرام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. میخواستند سریعتر حصار را بشکنند و آنها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آنها را بررسی کرد، پناه وحشتزده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا میتوانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند.
دیو ثمهایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همانطور که از دماغ بزرگش بخار بیرون میآمد به سمتشان دوید. هر سه چشمهایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیلرام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندانهایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوشهایشان رسید. بیکران! نیلرام با شادی شانههای ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بیکران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آنپیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان!
پناه وحشتزده به آرتان خیره ماند، دستهایش میلرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه اینطوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی میدانست آنها حامی هستند. درک میکرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود میفهمید. آرتان خونسرد دستهای لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد:
- آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی.
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دستهایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوستهایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر ب*غل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچکتر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت:
- پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟
ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همانطور که نیمنگاهی به نیلرام میخکوب شده انداخت که میان دوستهایش ایستاده بود و چیزی نمیگفت، پاسخ داد:
- یه کَمَک... قرار است اینجا باشد.
رامین که به شدت بوی سوختنی میداد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت:
- نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش میشود.
ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفهی دیگری کرد. آرتان نگران ل*ب زد:
- حالت اصلا خوب نیست.
ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیلرام ل*ب زد:
- امروز استراحت کمی داشتهام.
آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمیتواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانهی باشه تکان داد، سریع گفت:
- اول ریوند را میبرم و بعد باز میگردم. منتظرم بمانید.
سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دستهایش را تکیهگاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آندو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همانجا کنار آشوما نشست تا آرامتر شود. نیلرام ولی اصلا نمیدانست چه شده بود. یعنی چه، چطور میتوانستند آنقدر راحت برخورد کنند وقتی جنازهی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد:
- چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمیبینین؟
مهیار نیمنگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت:
- چرا میبینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر میتوانی خودت برو کسی مانعت نمیشود.
سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغهای نیلرام به حرف آمد:
- آروم باش نیلرام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمیتونن آنپیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند میتونن.
نیلرام پوزخند زد و با حرص آنطرفتر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت:
- جادوتون بخوره تو سرتون!
- پناه به هُمای دورگهات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هماکنون!
پناه دستهایش را باز کرده بود و تمام سعیش را میکرد تا بخاطر لرزشهای شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیلرام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگهای ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند.
دیوها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آنسه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یالهای سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندانهای زردش به خوبی در ذهن وحشتزدهی نیلرام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دستهایش کاملا ماهرانه روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلثها و یکهو سنگهایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آنقدر سریع و کوبنده که دیو نعرهکشان میان سنگها سقوط کرد، زیرا زخمهایش حسابی کار ساز بودند.
آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشهای محافظ، آتش روشن میکرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آنها را راحت پیدا کنند. اما نیلرام ماتش برده بود، در سکوت با چهرهای حیران فقط تماشا میکرد. درست همانطور که ریوند از او خواسته بود.
ریوند دستش را لحظهای از روی زمین برداشت و عرق پیشانیاش را خشک کرد، چشمهایش دیگر داشتند میسوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاهتر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجهی لرزش خفیف سنگها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشمهای زرد بیریختش خیره به ریوند به حرف آمد:
- او انرژی ندارد، حمله کنید!
با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرفشان هجوم آوردند. ریوند وحشتزده دستهایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آنقدری که کوه زیر پایشان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آنها را بهم بزند اما ذرهای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشهای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهرهی بیرنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشتهای بزرگ و قویشان را به حصار میکوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندانهایشان پیچیده بود.
ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژیاش داشت لحظه به لحظه تحلیل میرفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خستهی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر میرسید. نیلرام بهتزده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانهاش نهاد و وحشتزده پرسید:
- چت شده؟ چرا کاری نمیکنی؟
ریوند بیجان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیلرام ترسیده چشم دوخت. انرژیاش به کل تحلیل رفته بود. ل*ب زد:
- به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمیتوانم...
نیلرام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه میگفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور میکرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون میگفت نمیتواند؟ غلط میکرد! جیغ کشید و وحشتزده به حرف آمد:
- این بود جادویی که ازش حرف میزدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم!
ریوند ناامید چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعرهی دیوها آنقدر بلند بود که فریاد نیلرام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. میخواستند سریعتر حصار را بشکنند و آنها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آنها را بررسی کرد، پناه وحشتزده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا میتوانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند.
دیو ثمهایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همانطور که از دماغ بزرگش بخار بیرون میآمد به سمتشان دوید. هر سه چشمهایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیلرام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندانهایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوشهایشان رسید. بیکران! نیلرام با شادی شانههای ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بیکران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آنپیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان!
پناه وحشتزده به آرتان خیره ماند، دستهایش میلرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه اینطوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی میدانست آنها حامی هستند. درک میکرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود میفهمید. آرتان خونسرد دستهای لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد:
- آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی.
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دستهایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوستهایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر ب*غل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچکتر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت:
- پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟
ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همانطور که نیمنگاهی به نیلرام میخکوب شده انداخت که میان دوستهایش ایستاده بود و چیزی نمیگفت، پاسخ داد:
- یه کَمَک... قرار است اینجا باشد.
رامین که به شدت بوی سوختنی میداد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت:
- نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش میشود.
ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفهی دیگری کرد. آرتان نگران ل*ب زد:
- حالت اصلا خوب نیست.
ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیلرام ل*ب زد:
- امروز استراحت کمی داشتهام.
آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمیتواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانهی باشه تکان داد، سریع گفت:
- اول ریوند را میبرم و بعد باز میگردم. منتظرم بمانید.
سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دستهایش را تکیهگاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آندو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همانجا کنار آشوما نشست تا آرامتر شود. نیلرام ولی اصلا نمیدانست چه شده بود. یعنی چه، چطور میتوانستند آنقدر راحت برخورد کنند وقتی جنازهی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد:
- چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمیبینین؟
مهیار نیمنگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت:
- چرا میبینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر میتوانی خودت برو کسی مانعت نمیشود.
سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغهای نیلرام به حرف آمد:
- آروم باش نیلرام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمیتونن آنپیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند میتونن.
نیلرام پوزخند زد و با حرص آنطرفتر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت:
- جادوتون بخوره تو سرتون!