به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
عنوان: جنون خون
ژانر: تخیلی، طنز، عاشقانه
نویسنده: جنون خون
خلاصه:
در جهانی که به برخی از آدمیان موهبت های عطا شده است، زندگی عده‌ای به واسطه این موهبت ها بهتر شده است اما عده‌ای از این موهبت ها رنج می‌کشند.

این رمان روایتگر داستان دختریست صاحب موهبتی آلوده به خون، که استفاده آن برخلاف عقایدش است اما چرخ روزگار چنان می‌کند که او در تنگنای انتخاب بین استفاده از موهبت و نجات یا عدم استفاده و اسارت انتخاب کند.


بر اساس انیمه سگ های ولگرد بانگو

 
آخرین ویرایش:

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
393

1681550354811-1-jpg.11050

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار فن‌فیکشن خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌​


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌​




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
‌​


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
‌​


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
‌​


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]

 
امضا : سادات.82

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت۱
ژاپن_ یوکوهاما

ماه کامل در آسمان می‌درخشید؛ در آن شب تاریک هیچ ابری را به قلمرو خود راه نمی‌داد و به تنهایی درحال تماشای زمین بود.
صدای خوش عود و قانون در هم آمیخته بود، موسیقی عربی خوش ریتمی ساخته شده بود.
صدای آن سازها ساحل یوکوهاما را به تسخیر خود در آورده بود، امواج ملایم دریا به آنان را همراهی کرده به آرامی با صدای آن می‌رقصیدند.
هم‌زمان رقصان جوان و زیبایی که به نرمی بدنشان را با هزار ناز و کرشمه حرکت می‌دادند، توجه همه کسانی که در عرشه کشتی بودند، را جلب کرده بود.
پارچه‌ها تورهای سفید، که پر گلدوزی‌های درشت و ریز زیبایی بود روی لباس‌هایشان نقش بسته بود؛ و با حرکت آنان روی هوا می‌رقصیدند.
صدای خنده و قهقهه از داخل کشتی بزرگی عربی که جشن بزرگی داخل آن بر پا شده بود، به گوش می‌رسید.
همه دعوت شدگان کت شلوارهای رسمی به تن کرده بودند، و گه گاهی میان مهمانان افرادی یافت می‌شدند، که دشداشه‌های سفید یا کیمونوهای ژاپنی به تن کرده بودند.
آن کشتی ظاهر لوکس و گران قیمتی داشت و به رنگ سفید بود، و همانند سنگ مرمرین درخشان و زیبا بود.
رگه‌هایی از خطوط طلایی و سبز روی آن کشتی دیده می‌شد و جذابیت آن کشتی را بیشتر کرده بود.
آن کشتی زیبا و با شکوه را سه طبقه بود و دو طبقه مخفی زیر دریا هم داشت.
کونیکیدا نیز داخل یکی از قایق کوچک و قدیمی کنار ساحل پنهان شده بود، و با دوربینش درحال تماشای داخل کشتی بود و از دور حواسش به نفوذی‌های آژانس داخل آن بود.
این کشتی در واقع به وهاب آل شیخ تعلق داشت، یک مافیای قطری که به تجارت انسان در خاورمیانه و اروپا مشغول بود، و طبق گفته‌های رامپو امشب، شب خوبی برای وهاب آل شیخ نخواهد بود،
با آن‌که آنان یک گروه مافیایی هستند کارهایشان چندان مورد تأیید نیست؛ ولی بنا به دلایلی نباید اجازه بدهد که او امشب بمیرد، چون وهاب فرد مهمی برای موهبت داران خاورمیانه محسوب می‌شود، و پسر عموهایش جزو امیران با نفوذ اعراب محسوب می‌شوند، و برای همین دازای و آتسوشی به عنوان جاسوس وارد آن مهمانی مافیایی شده بودند.
آتسوشی که یک کت شلوار رسمی سفید پوشیده؛ و پاپیون مشکی به گردن بسته بود، و به عنوان یک گارسون درحال پذیرایی از مهمانان بود‌.
درحالی که یک سینی نقره درخشان پر از نوشیدنی در دست داشت، در داخل عرشه قدم می‌زد.
گلاسه‌های زیبایی که مملو از نوشیدنی سرخ فام بودند، و ‌دورشان با طلا تزیین شده بودند، از کل کت شلوار تنش گران قیمت بود؛ برای همین مراقب بود که آنان را نشکند.
دازای که یک کت شلوار رسمی گران قیمت آبی روشن به تن کرده بود، و درحال قدم زدن بین مهمانان بود.
نیم ساعتی بود که همراه آتسوشی وارد مهمانی شده بود، با کمک چهره جذابش چندین بار دختران زیبا روی زیادی درخواست هم‌صحبت شدن با او را داشتند، اما او اکنون تمام حواسش را برای نجات رییس مافیای این کشتی معطوف کرده و وقت خوشگذرانی نداشت.
او تمام حواسش را جمع کرده بود تا در این میهمانی شلوغ زودتر از آن فردی که باعث هرج مرج خواهد شد پیدا کند از کشته شدن وهاب جلوگیری کند.
صدای جدی کونیکیدا داخل گوشش پیچید:
- گزارش وضعیت!
دازای با ناراحتی جواب داد:
- اه! هیچ کلمه‌ای نمی‌تونه دردی عمیقی که در اعماق قلبم حس می‌کنم بیان کنه! کلمه‌ای فرا تر از غم اندوه و حسرت لازمه تا از وضعیت وخیمم بگم.
@حوراء
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت۲
آهی از ناراحتی بیرون داد و ادامه داد:
- نمی‌دونی با چه دل خونی من دست رد به سینه اون دخترا زدم؟این رقصان عرب واقعاً چشمان زیبا و عمیقی دارن‌!
سپس جرعه‌ای نوشیدنی قرمز رنگ داخل گلاسه‌اش را سر کشید، با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اونم توی همچین شب زیبایی مهتابی که دریا در کمال آرامش هست، جون می‌ده با یه دختر خودت رو توی آب بندازی و بکشی!
کونیکیدا دازای را که در لبه عرشه درحال حرکت بود؛ را می‌دید، باد موهای آشفته و فرفری‌اش را در هوا به نرمی تکان می‌داد.
کونیکیدا با عصبانیت درحالی که دستانش مشت شده بود گفت:
- دازای الان وقت این حرف ها نیست! روی مأموریت تمرکز کن.
در همین حین که دازای میان آن شلوغی جمعیت به دنبال قاتل بود، متوجه شد که بیشتر کسانی که به عنوان بادیگارد در آن‌جا هستند، به طرز مشکوکی به صورت هم‌زمان دستانش را روی بی‌سیم گوششان گذاشتند.
او حدس می‌زد که آنان درحال دریافت پیام هستند، اما این چه پیامی است که به همه واحد ها ارسال شد! سپس همه بادیگاردها از عرشه خارج شدند، و به سمت پله‌های کنار اتاقک رفتند، این یعنی مهمان مورد نظرش به زودی خواهد آمد‌.
فلش بک به چند دقیقه پیش
زندان پایین عرشه خیس و نم دار بود، بوی تعفن و خون در هم پیچیده بود.
سوسوی نور ضعیفی به چشم می‌خوردکه از سوی چراغ قدیمی وسط این سالن کثیف بود، اما توان مقابله با تاریکی این مکان را نداشت.
بسیاری از زندانی‌ها توسط داروها و موادهای خواب‌آور داخل سلول‌های آهنی تابوت مانندشان خوابیده بودند.
گه‌گاهی صدای ناله‌های ضعیف و درخواست کمک به گوش می‌رسید؛ اما زیر صدای آن موسیقی عربی خفه می‌شد.
یکی از زندانی ها که نگهبانان به شدت از آن وحشت داشتند، به خاطر داروی بی‌هوشی در میان عالم خواب و بیداری سرگردان بود.
ذهنش نیمه خواب بود ولی گوش‌هایش می‌توانست صدا را بشنود و تن زنجورش دردی که در کل استخوانش پیچیده بود را حس می‌کرد، حس کرختی بدی داشت، ترس که در این چند ماه پیش دوست صمیمیش شده بود، باز هم کنارش بود، و پنچه های تیزش را داخل قلبش کرده بود و درحال فشار دادنش بود.
پاهایش و کف دستش را محکم با زنجیر بسته بودند تا نتواند از قدرتش استفاده کند، برای همین نمی‌توانست ذره‌ای تکان بخورد تمام بدنش خشک شده بود.
نامش دنیا بود شیطانی خونین که با یک قطره خون می‌توانست کل کشتی را نابود کنند.
سعی می‌کرد بیدار شود، بعداز ماه‌ها تسلیم شدن خسته شده بود. او که از قدرتش وحشت داشت و به خاطر داشتنش همیشه احساس شرم می‌کرد، و اکنون به قدری خسته شده بود که می‌خواست از آن قدرتی که به خاطرش همیشه احساس شرم و گناه داشت،استفاده کند.
دیگر بهانه‌ای نمانده بود تا با آن خودش را قانع کند که هنوز نباید از‌ قدرتش استفاده نکند.
قدرتش نجس و زشت است، اما جانش در عذاب است و هر لحظه ممکن است آن را از دست بدهد.
به خاطر این ترس و شرم یک بار عقب نشینی کرد، و به خودش اجازه نداد تا دستش به خون آلوده شود، عاقبتش به این سلول تابوت مانند ختم شد.
این بار مجبور بود که از آن قدرت شوم خودش استفاده کند.
اطمینان داشت اگر دوباره تسلیم گفته‌های پدرش و اطرافیانش می‌شد، قدرتش را مهار می‌کرد، این روزگار بیشتر از این او را شکنجه خواهد داد.
@حوراء
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۳
تلاش می‌کرد تا با دیو خواب‌آلودگی بجنگد، تمام تمرکزش را روی کف دستانش و روی قدرتش جمع کرده بود
اطمینان داشت، که اگر مقداری خون در این زندان بزرگ پیدا کند، توان نابود کردن کل این کشتی را دارد.
تلاشش برای باز نگهداشتن چشمانش و وارد شدن به دنیای بیداری ناموفق بود‌
دوباره وارد خوابی عمیق شد، او داشت با خودش می‌جنگید که نخوابد، تمرکز کند و بیدار بماند.
طولی نکشید که دوباره توانست از خواب بیدار شود.
چشمان درشت و قهوه‌ای رنگش را به سختی باز کرد، نیم نگاهی به دور برش انداخت.
خونی درحال چکیدن روی صورتش بود و به او کمک می‌کرد.
ل*ب‌های خشکیده‌اش را تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- م...م...مت...متا...س...سفم...پدر‌!
در طبقه بالای سلولش یک دختر زخمی که توسط برده‌دارها زندانی شده بود دید.
خون از پشت و کمرش به صورتش می‌چکید.
به سختی چشمان ورم کرده و سرخش را باز بسته می‌کرد.
چشمان تارش به سختی می توانست دور بر را ببیند، اما به خوبی می‌توانست، با کمک موهبتش زخم‌های عمیقی که در کمر دختری که در طبقه بالای او زندانی شده است را حس کند.
تمام بدنش کبود بود، زخم‌هایش به قدری زیاد بود که قابل شمارش نبود، چیزی نمانده بود که زخم‌های آن دختر، در آن مکان کثیف دچار عفونت شود.
حدس می‌زد، که این دختر را می‌خواستند وادار به انجام کاری بکنند،ولی شکست خوردند و نتوانستند اراده او را بشکنند، این گونه او را مجازات کردند.
نگهبانان اشتباه بزرگی کرده بودند، نباید اجازه‌ می‌دادند که؛ خون به مشام این شیطان وحشی برسد.
حضور خون برایش گرم و خوشایند بود، او را برای مدتی از عالم خواب رها می‌کرد.
قطره اشکی از چشم قهوه‌ای درشتش بیرون غلطید:
- می‌دونم! کارم اشتباهه، اما من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
سپس روی خون‌ها تمرکز کرد؛ آنان را به حرکت در آورد.
در همین حین؛ خون‌های بدن آن دختر شکنجه شده از زخمش بیرون خزیدند، پایین آمدند.
دنیا با کمک موهبتش به آن خون‌هایی که در هوا جاری بودند، شکل داد. وارد قفل های زنجیر دور دستش کرد.
قالب آن قفل‌ها را به راحتی کپی کرد؛ سپس با چرخش کلید خونینی که ساخته بود، زنجیر های که دست و پاهایش را بسته بود، را باز کرد
زخم عمیقی که در کف دو دستش بود می‌سوختند، با باز کردن زنجیر‌ها سوز آن ها را بیشتر حس کرد.
برای همین کمی صورتش مچاله شد اما او زمانی برای از دست دادن نداشت، باید سریعا از این کشتی ترسناک خارج می‌شد.

سپس جریان خون را به حرکت در آورد، و آن را به سوی قفل در قفس تابوت مانندش هدایت کرد.
رگه‌ای کوچک از خون جدا کرد، و آن را داخل قفل فرو برد.
به راحتی کلیدی ساخت، آن را تکان داد‌، در باز شد.
به آرامی پایین آمد، پاهایش دچار کبودی شده بودند و ورم داشتند به سختی روی پاهایش ایستاده بود.
به خاطر تأثیر دارو تعادل کافی نداشت، و مقداری سر گیجه داشت؛ به دیوار کنارش تکیه کرد.
بعداز چندین ماه از قفس بیرون آمده و، دستانش آزاد بود. می‌توانست از آن سلاح مرگباری که دارد استفاده کند.
نمی‌خواست، دوباره مثل همان روز روی زمین بیوفتد و تسلیم شود.
درحالی که به دیوار تکیه داده بود، با قدم های نامتعادل به سمت در خروجی گام برداشت، که از آن در زنگ زده نور زرد رنگی ساتع می‌شد.
@حوراء
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت۴
این سالن نسبتاً بزرگ و طولانی هیچ شباهتی به یک زندان نداشت، برده‌ها همانند جنازه‌هایی داخل تابوت زندانی بودند.
سعی می‌کرد هر خونی که احساس می‌کرد، را جمع کند و وارد. آن گوی خونینش معلق که با موهبتش ساخته بود کند.
آن گوی سرخ فام در هوا معلق بود، همانند ژله می‌لرزید, کنار او حرکت می‌کرد.
هر چقدر خون بیشتری جمع می‌کرد؛ آن گوی بزرگ‌تر از قبل می‌شد.
جلوی در ایستاد نگاهی به آن در آهنین زنگ زده انداخت.
هیچ قفلی روی آن نبود، این در با کارت‌های الکترونیکی کار می‌کردند.
آن گوی نسبتاً بزرگ را به حرکت در آورد، کمی به عقب برد؛ سپس با تمام قدرت آن را به در کوباند.
هم‌زمان در شکست، روی زمین افتاد، صدای مهیب و وحشتناکی ایجاد کرد.
همه جا غرق خون شد، گوی خونینش منفجر شده بودند در و دیوار و لباسش را سرخ شده بود.
از موهایی آشفته‌اش، جلوی صورتش را گرفته بود، خون می‌چکید.

نگهبانانی که از در محافظت می‌کردند. با دیدن در کنده شده، اسلحه‌های خود را بالا بردند ، جلوی در ایستادند. دیدن جویبار خون که در زمین راه افتاده بودند، باعث تعجب آنان شد.
در همین حین دنیا از آنجا بیرون آمد و از سلول تاریک پا به آن سالن زرد و طلایی گذاشت کنار جوی خون با قدم های آهسته به سمت آنان گام بر می‌داشت.
یکی از آن نگهبانان که کت توسی بر تن داشت، و یک مسلسل با خود داشت، گفت:
- دختر جون برگرد به سلولت اصلا دوست ندارم بهت آسیب برسونم!
دنیا که برای حفظ تعادل خودش به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود، موهای مشکی رنگش جلوی صورتش را گرفته بود و خون از آن چکه می‌کرد.
سرش را بالا آورد و با نگاهی خشم آلود به آنان کرد.
در اثر مصرف زیاد داروی خواب آور یک چشمش کاملا قرمز شده بود، و چهره رنگ پریده خون‌آلودش را ترسناک کرده بود.
او با صدایی گرفته گفت:
- همه‌تون رو می‌کشم! دیگه خسته شدم!



آن دو نفر ماشه اسلحه‌شان را فشار دادن تا آن دختر را به رگبار گلوله ببندند، اما دنیا دستانش را بالا برد و موهبت خودش را فعال کرد. جویبار خونی که در آن سالن جاری بود، از روی زمین برخواستند؛ تبدیل به یک دیوار خونین شدند
هر گلوله‌ای که به آن دیواره قرمز بر خورد می‌کرد، داخل آن گیر می‌افتاد؛ هیچ کدام از آنان توان رد شدن از آن سپر خونین که را نداشت.
بعداز آن‌‌که تمام فشنگ‌هایشان تمام شد دنیا دیواره را را رها کرد صدای فرو ریختن فشنگ‌ها که در لابه‌لای دیوارش گیر کرده بودند تن بدن آنان را لرزاند.
دستانش را بالا برد و بر شاهرگ گردن آن دو نفر تمرکز کرد.
دستان او زمانی نوازشگر حیوانات زخمی داخل مطب دامپزشکی پدرش بود، هم‌اکنون این دستان برای قتل به بالا آمده بودند
رگ‌های گردن آن دو نفر به طرز ناگهانی منفجر شد و خون آنان در همه جا پیچید.
زمین و دیوار‌های کنارشان مزین به رنگ قرمز شد‌.
او بدون هیچ عذاب وجدانی از کنار جنازه آنان رد شد، سرهای آنان از تن‌شان جدا یا نیمه‌جدا شده بودند و جویبار خون در زمین راه افتاده بود.
جان چند مافیا برایش مهم نبود. خون آنان را به یغما برد، و به سمت پله‌های خروجی حرکت کرد.
برایش مهم نبود که دست به چه کاری زده است، او برای بقای جان خود، و فرار از این مکان هر نوع عملی را جایز می‌دانست. و این برای انسانی که ماه‌ها به ناحق زندانی و شکنجه شده است، کاملاً طبیعی بود که برای نجات جان در عذابش دست به هر کاری بزند.
او با کمک دیوار کنارش از آن سالنی که همه چیزش به رنگ زرد یا خونی بود، حرکت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۵
با آن‌که جسمش هنوز درگیر اثرات آن دارو بود، و دچار سر گیجه شدید بود، ولی باز هم یک شیطان خونین تمام عیار بود، او با اراده و موهبت خودش به راحتی می‌توانست این کشتی را زیر آب بکشد.
خشم از انسان‌هایی که او را زندانی کرده بودند و ترس از شکست و بازگشتن به زندان وجودش را فرا گرفته بود؛ آن دو حس ناخوشایند که درون قلبش کنار هم می‌رقصیدند و به او قدرت حرکت می‌دادن
درهایی که در آن سالن طولانی در رو به روی هم قرار گرفته بود. داخل همه‌ی آنان زندان و شکنجه‌گاه بود.
هنوز به نیمه راه نرسیده بود که در خروجی باز شد و نگهبانانی که تا دندان مسلح بودند، کت شلوار‌های رسمی به تن کرده بودند، وارد آن‌جا شدند، اما قبل از آن‌که بتواند کاری بکنند؛ رگ گردن همه‌ی آنان منفجر شد و جسم بی‌جان آنان روی زمین افتاد.
سرهایشان همانند توپ روی زمین غلت می‌خوردند و حرکت می‌کردند.
کشتن آدم‌ها برایش به راحتی نفس کشیدن بود.
در گام اول با کمک قدرتش حضور خون را در رگ گردن احساس می‌کرد، سپس دستور انفجار می‌داد.
مهمانانی که روی عرشه که کنار راهپله رو به پایین بودند، درحالی که از کنجکاوی خم شده بودند ناگهان با دیدن سرهای غلتان و خون‌آلود که به سمت بیرون پرتاب می‌شدند،از شدت ترس فریاد زدند و پا به فرار گذاشتند.
کسی جرعت رو در رویی با آن دختر را نداشت
این ترس همانند ویروس به تک تک قلب مهمانان سرایت می‌کرد.
طولی نکشید دیگر هیچ صدایی از سازها و تارها بلند نمی‌شد، فقط صدای هرج مرج و فریاد بود که شنیده می‌شد، همه به این طرف و آن طرف بدون آن‌که بدانند در خروجی کجاست فرار می‌کردند؛ فقط می‌خواستند که کشته نشوند.
خیلی از مهمانان خودشان را به داخل دریا انداختند، مرگ در آغوش آب را به مرگ توسط شیطان خونین ترجیح می‌دادند.
آتسوشی روی عرشه کشتی بودو درحالی که با تعجب به مردم وحشت زده نگاه می‌کرد، گفت:
- کونیکیدا! این‌ها چرا همچین می‌کنند؟
دازای نیز با عصبانیت فریاد زد:
- این یه فاجعه بزرگه، الان یه مرد عرب جلوی چشمام با چهارتا زنش پرید تو آب بعدش، من هنوز یه دونه دختر برا خودم پیدا نکردم؛ نفرین به این زندگی!
کونیکیدا درحالی که به سربازان ترسو که درحال فرار خیره شده بود، گفت:
- نمی‌دونم، ولی حس خوبی به این ماجرا ندارم آماده مبارزه باش‌، مطمئنم کار یه موهبت‌دار هست.
سپس نفسی گرفت و ادامه داد:
- همون‌طور که می‌دونی وهاب تاجر برده هست، احتمال این‌که یه برده موهبت دارش الان فرار کرده باشه زیاده.
دازای هم یک کت شلوار سفید به تن کرده بود و در عرشه کشتی کنار نرده‌ها لم داده بود و درحال گوش دادن به مکالمه‌ی آن دو نفر بود؛ با لحنی خوشحال و سرخوش گفت:
- جدا از اینا تحت تأثیر قدرتش قرار گرفتم، واقعا زیباست! کاری می‌کنه که آدما باهاش خودکشی کنند.
سپس با لحنی سرخوش تر از قبل، ادامه داد:
- من از الان عاشقش شدم، بدجور زخمی فرشته عشق شدم، آه پرنسس عرب من! کجایی؟
در همین حین که دازای حرف می‌زد متوجه شد که دارد با خودش حرف می‌زند، چون کونیکیدا گوشی را قطع کرده است. و چند دقیقه هست که دارد صدای بوق می‌شنود.
دنیا که به سختی از پله‌ها بالا آمده بود در پله آخر روی زمین افتاد.
قصد تسلیم شدن نداشت دستان لرزانش را روی زمین گذاشت و برخواست، خون‌های ریخته شده روی زمین هم‌زمان با او قیام کردند.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۶
گوی‌های کوچک بزرگی در هوا معلق بودند، که همانند ژله می‌رقصیدند، و از جنس خون بودند.
آنان همانند سربازان وفادار آماده اطاعت از ملکه‌ی خود یعنی دنیا بودند.
با دستور او شروع به قتل عام مردم داخل کشتی کردند، مهم نبود به سمت چه کسی پرتاب می‌کرد، هر که را می‌دید را لایق مرگ می‌دانست.
تکه‌های خون همانند تیغه‌های تیز کوچکی پرتاب شده و وارد بدن مهمانان می‌شدند؛ و آنان را تکه پاره می‌کرد.
آتسوشی با گفتن کلمه (دیو زیر نور ماه لباس) کت شلوار گران قیمت مخصوص پیش‌خدمتی او پاره شد و دست و پاهایش شبیه یک ببر سفید وحشی شد‌.
سپس همانند یک ببر به سمت دنیا یورش برد.
دنیا نیز نزدیک شدن فردی را حس کرد و برای کشتنش به سمت عقب چرخید، و با آتسوشی رو در رو شد.
با دیدن آن موجود نصفه نیمه‌ که صورتی بچه‌گانه و معصومی داشت، قلبش به لرزه در آمد؛ و اختیار از کف داد.
چشمان مشکی فام و نگران دنیا تا آخرین حد باز شد، قصد نداشت، دستش کثیفش به خون‌ بچه‌هم آلوده شود.
دنیا درحالی که از خستگی نفس- نفس می‌زد، هیچ حرکتی نکرد، گوی‌های خون را رها کرد و هیچ حمله‌ای نکرد، اجازه داد آتسوشی بر او غالب شود.
آتسوشی روی دنیا پرید. او را روی زمین زد.
صدای فریاد دنیا از شدت درد بلند شد، درد کمرش و سرش به خاطر زمین خوردن چند برابر شد.
دنیا به آرامی پشت موهای سفید آتسوشی را نوازش کرد، با صدای گرفته‌ و بیمارگونه‌ای گفت:
- آروم باش! چیزی نیست گربه کوچولو، تو در امانی.
این سخنان دور از انتظار آتسوشی بود، او از قاتل ترسناکی همانند دنیا انتظار شنیدن همچین سخنانی را نداشت.
او گمان نمی‌کرد، که آتسوشی با اراده خودش دستانش را تبدیل به پنجه‌های ببر کرده است، خیال می‌کرد که او در اثر طلسم کنترلش را از دست داده است.
آتسوشی با چشمانی درشت و بهت زده، گفت:
- تو چی...؟




در همین یک بادیگارد با کت شلوار سفید و سری تاس بالای سر آن دو نفر ظاهر شد.
دنیا متوجه حضورش شد آن مرد درحالی که یک مسلسل به کمرش بسته بود شد.
آن مرد به سمت آتسوشی حدف گرفته بود. دنیا با دیدن او سریعا با کمک قدرت خونین خودش آتسوشی را با تکه‌های خون از روی خودش بلند کرد، جایش را با او عوض کرد و خودش را برای آن آتسوشی سپر کرد.
تمام گلوله‌ها به کمر دنیا برخورد کردند.
جسم زخمی و نیمه جانش در آغوش آتسوشی افتاد در همین حین لبخندی زد چون بالاخره مرگی که ماه ها آرزویش را داشت به سراغش آمده بود. زیباتر از بود که فکرش را می‌کرد، دیگر دردی حس نمی‌کرد، چیزی جز گرما و نرمی خزهای ببرینه حس نمی‌کرد, احساس غرور می‌کرد؛ که با دادن جانش، زندگی یک انسان دیگر را نجات داده بود
قطره اشکی از گوشی چشمش جاری شد؛ تاریکی او را در آغوش گرفت
آتسوشی با دیدن آن مرد مسلح سریعا از روی زمین بلند شد، با پنجه تیزش زخم کاری به شکمش وارد کرد، سپس دوباره به سمت دنیا برگشت.
نگاهی به دنیا انداخت، تمام لباسش غرق در خون بود و گلوله‌های بی‌شماری وارد بدن لاغرش و استخوانی‌اش شده بود.
در همین حین صدای نگران کونیکیدا در گوش آتسوشی پیچید:
- هی بچه! حالت خوبه؟ چیزی‌ت که نشد؟
درحالی که او با بهت و نگرانی به زخم‌های بی‌شمار تن آن دختر خیره شده بود، گفت:
- اون دختر خودش رو واسه من سپر کرد، داره می‌میره! یوسانوسان این‌جاست؟
بغض آتسوشی در دو جمله آخرش کاملا نمایان بود.
روی زمین نشست و دستش راستش را از حالت ببرینه خارج شد، دستش را زیر گلویش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۷
انگشتانش نبض ضعیفی در گردنش احساس می‌کرد، اگر یوسانوسان خودش را سریعتر برساند احتمال زنده ماندنش زیاد است
دازای به سمت آن دختر آمد، کنارش روی زمین نشست.
آتسوشی خطاب به او گفت:
- هنوز نبضش رو حس می‌کنم، اگه یوسانوسان خودشو برسونه احتمال زنده موندنش خیلی بالاست.
دازای گوشی بی‌سیم را از آتسوشی گرفت و پشت گوشش گذاشت، با لحن جدی گفت:
- یوسانو صدام رو داری؟
یوسانو درحالی که ساطور چند متری‌اش را روی شانه‌اش انداخته بود، از قایق کونیکیدا پایین آمده بود و درحال رفتن به سمت کشتی وهاب بود، با شنیدن صدای دازای گفت:
- تو راهم، الان می‌رسم.
صورت رنگ پریده، چشمان سرخ و گونه‌های استخوانی بدون گوشت‌ش، دردی که او در این چند ماه کشیده بود را بی‌صدا برای او فریاد می‌زد.

طولی نکشید که صدای آژیرهای ماشین پلیس در کنار ساحل بلند شد، و وحشت قلب تمام مافیایی که داخل کشتی بودند را فرا گرفت.
آن شب پر ماجرا بالاخره روی صبح را دید، بالاخره ماه شاهد آن آشوب پایین آمد، خورشید برای دیدن ادامه این ماجرا بر تخت آسمان تیکه زد.
یوسانو تمام جراحات آن دختر را با قدرت خودش درمان کرده بود، حتی مشکل کم خونی او که مادرزادی بود، حل شده بود، مقداری از گونه‌هایش دوباره پف کرده بودند، چهره او باز حالت انسانی خود رو یافته بود‌.
ولی زخم عمیق و غیرعادی کف دستش عوض نشده بود، و جالب‌تر آن بود که هیچ مرحمی را قبول نمی‌کرد و حتی قدرت یوسانو را پس می‌زد.
برای همین یوسانو هر دو دستش را باند پیچی کرده بود
تن رنجور و خسته‌اش بعداز ماه‌ها گرمای پتو و نرمی تخت را حس می‌کرد.
کونیکیدا کنارش نشسته بود،و درحالی که مشغول خواندن دفترچه ایده‌آلش بود در انتظار بهوش آمدن آن دختر بود.
او در آن فاصله‌ی دور شاهد آن ماجرا بود که این دختر چگونه همانند یک هیولای رام نشدنی به جان اعضای مافیا و باقی مهمانان داخل کشتی افتاده بود.
خون در دستان او همانند یک تیغه تیز بود، حتی گاهی برای کشتن دشمنش لازم نبود خونی در دستش باشد، به راحتی می‌توانست گردن دشمن را منفجر کند، اما همین دختر خودش را سپر کرد تا آتسوشی تیر نخورد.
اعمالش نه شبیه یک انسان درست کار بود؛ نه شبیه یک انسان بد کار،نه می‌توان این دختر را فرشته نامید، نه شیطان.
اما فوکوزاواسان اطمینان داشت که این دختر آدم خوبی است، ناخواسته توانست که از آزمون ورودی طراحی نشده قبول شود، حضورش در آژانس باعث پیشرفت تیم خواهد شد.
خورشید درحال غروب گونه‌های زرد دنیا را نوازش می‌کردند.
دنیا چشمانش را باز کرد و با دیدن آن فضای نا‌آشنا تعجب کرد، بعداز چندین ماه هیچ دردی را احساس نمی‌کرد.
گرمای شیرین زیر ملافه حس خوشایندی به او القا می‌کرد، اما توان مقابله با ترسی که درونش را فرا گرفته را نداشته بود.
بلند شد و پاهایش را جمع کرد، با دستان باند پیچی شده‌اش پاهایش را در آغوش گرفت. لرزش عصبی دستانش به وضوح دیده می‌شد.
با ترس به کونیکیدا نگاهی انداخت و با صدایی لرزان گفت:
- شما کی هستید آقا؟
امیدوار بود که کلمه‌ای جز مافیا بشنود.
کونیکیدا عینک چهارگوشش را در صورتش تکان داد، با همان لحن آرامی که این روز ها به لطف دازای نایاب شده است، گفت:
- نگران نباشید خانوم، شما توی آژانس کارآگاهی مسلح هستید، من امنیت شما رو در این‌جا تضمین می‌کنم.
او از ترس به خود می‌لرزید، و هنوز آرام نگرفته بود، دوباره با نگرانی و بریده بریده، گفت:
- وهاب آل شیخ چی شد؟
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۸
کونیکیدا در پاسخ سوال او گفت:
- پلیس اینترپل زندانیش کرده، و برای ادامه فرآیند به قطر بردنش.
او با شنیدن این خبر خوشایند، ناخواسته اشک در چشمان مشکینش حلقه زد‌.
شروع به گریه کردن کرد، به قدری حالش خراب بود که شانه‌هایش به لرزه در آمده بود.
تمام چند ماه پیشش از جلوی چشمانش رد می‌شد. لرز عصبی کل وجودش را به لرزه در می‌آورد.
تمام دردهای کشیده بود؛ حقارت‌هایی که تحمل کرده بود.
روحش را هنوز عذاب می‌داد.
هنوز هم شنیدن خبر زندانی شدن دشمنش به خود می‌لرزید، هنوز از وهاب وحشت داشت.
دنیا در چند روز گذشته کاملاً از رسیدن چنین روزی ناامید شده بود، اما اکنون برده‌داری که او را از عمویش خریده بود، پشت میله‌های زندان بود.
آیا واقعیت داشت؟ یا هرچه که می‌بینید فقط توهم و رویاست!
کونیکیدا که متوجه شد؛ که حالش چندان خوب نیست با نگرانی پرسید:
- حالتون خوبه؟
دنیا درحالی که صدایش می‌لرزید، پاسخ داد:
- خوبم! خوبم! چیزیم نیست!
مثل همیشه آن دروغ را تحویل داد.
کونیکیدا از روی صندلی بلند شد، به دنیا کمک کرد که دوباره دراز بکشد. سپس به آرامی ملافه سفید روی دنیا کشید، گفت:
- لطفاً استراحت کنید، حالتون خوب نیست! بعداً باهم حرف می‌زنیم.
دنیا نیز بدون آن‌که حرفی بزند سرش را تکان داد، چون بغض گلویش به او اجازه صحبت کردن نمی‌داد، بعداز رفتن کونیکیدا ملافه را بالای سرش کشید.
تسلیم رها شدن اشک‌هایش شد؛ و بی‌صدا مشغول گریه کردن شد.
او نمی‌‌توانست در برابر گریه‌های خودش مقاومت کند، روزهای خوبی نگذارنده بود، افراد مافیای وهاب او را شدیداً شکنجه کرده بودند، و چندین ماه داخل یک قفس تابوت زندانی کرده بودند، هنوز زخمی که بر روی روحش بود درمان نشده بود؛ و عذابش می‌داد.
با آن‌که زخم های جسمش را به خوبی درمان شده بودند، اما رخم‌های روحی او شدیداً عمیق بودند، هنوز سر جای خود باقی مانده بودند.
خورشید پایین آمد، اما اشک‌های دنیا قصد تمام شدن را نداشتند.
کنجی چند ضربه‌ای به در اتاق درمانگاه آژانس زد؛ و با اجازه یوسانو وارد آن‌جا شد.
درحالی که یک لیوان شیر به دست داشت؛ خطاب به یوسانو که کنار در نشسته بود؛ مشغول خواندن یک مجله پزشکی بود گفت:
- اون دختری که دیروز آوردنش کجاست؟ حتماً گرسنه‌اش شده؛ براش یکم شیر آوردم.
یوسانو بدون آن‌که نگاهش را از مجله بردارد، به پرده‌ای که در سمت چپ درمانگاه بود اشاره کرد، گفت:
- اون‌جا پشت پرده روی تخت دراز کشیده.
کنجی تشکری کرد، و به سمت آن پرده پزشکی رفت و آن را کنار زد، با لحن سرحال همیشگی خودش گفت:
- خانوم، شما بیدارید؟
دنیا به آرامی ملافه را پایین کشید، با چشمان پف کرده‌اش، نگاهی لباس روستایی و چشمان آبی موهای زرد کنجی انداخت.
کنجی با لحن مهربان و شیرینی گفت:
- شما چند روزه که هیچی نخوردید، حتما گرسنه‌تون هست؛ برای همین براتون کمی شیر آوردم.
قار و قور شکمش حرف کنجی را تایید می‌کرد،
او بلند شد و روی تخت نشست، لیوان را از دستش گرفت و مقداری از آن نوشید.
به کل رایحه ملایم و طعم شیرین و خاص شیر را از یاد برده بود.
ولی عمیقاً خوشحال بود، که دوباره توانست آن مزه را حس کند.
لیوان شیر که اکنون خالی شده بود را به کنجی پس داد، با آستین دستش به آرامی دور لبش را پاک کرد، با صدای ضعیفی گفت:
- ممنونم.
 
آخرین ویرایش:
بالا