پارت ۱۹
گاها فکر میکرد باید از قدرتش استفاده کند، و توجهی به سخنان پوچ و قضاوت دیگران نکند چون اگر از آن استفاده میکرد، آن روزی که افراد وهاب به او حمله کرده بودند او توان دفاع خود و نجات جانش را داشت،
میتوانست از دست وهاب فرار کند، هیچوقت زندانی نشود.
ولی گاها از قدرتش متنفر میشد قدرتش فقط و فقط به درد کندن سر انسانها و کشتن آدمها به درد میخورد. توان نجات را ندارد.
چقدر حسرت داشتن موهبتی حیات بخش همانند یوسانو را داشت تا بتواند از کسانی که دوست دارد محافظت کند.
شاید حق با پدرش بود شاید قدرتش نجس است. به خاطر وجود خون نجس نیست، به خاطر اینکه همانند یک اسلحه کشتار است، به آن لقب نجس داده بود. این موهبت نمیتواند کسی را نجات دهد همه را میکشد.
یک سیلی به صورتش زد تا خودش را از دست طوفان ذهنیاش که در آن گیر افتاده بود، بیرون بیاید.
در همین حین با دیدن دازای فریاد کشان و درحالی که دستش را روی صورت ورم شدهاش گذاشته بود از کنارش رد شد، همانند یک گربه بالای درخت جهید ذهنش معطوف او شد.
رش را بالا آورد و نگاهی به دازای که بالای درخت قایم شده بود، زیر چشمش کبود شده بود، از ترس به خود میلرزید انداخت، با تعجب پرسید:
- دازای اونجا چی کار میکنی.
دازای با ترس گفت:
- این بالا برام امن تره ببین او یارو گنده که پیرهن بنفش پوشیده این طرفها هست؟
او نگاهی به دور بر انداخت با دیدن مرد تنومندی که طبق گفته دازای درحال نزدیک شدن بود، گفت:
- چرا داره یکیش میاد.
آن مرد خشمگین آمد نگاهی به دور بر انداخت چشمش به دنیا افتاد و با خشم غرید گفت:
- تو یه پسره لاغر مومیایی شده ندیدی؟
او کوتاه پاسخ داد:
- نه
آن مرد با شنیدن این سخن بیشتر عصبانی شد و نعره کشان دور شد.
فلش بک به چند دقیقه پیش
دازای با دیدن زن زیبایی که دامن کوتاه صورتی به تن کرده بود، و موهای بلند و زردرنگ زیبایش را دم اسبی بسته، چشمان مشکی و نازی داشت، یک دل نه صد دل شیفته او شد.
به سمت او رفت و دست دختر رفت و جلویش زانو زد و با لحنی ملایم و دلربا، گفت:
- عجب بانوی زیبایی! احیانا شما از دنیای ولت دیزینی بیرون نیومدید! فک کنم باید سیندرلا باشید.
آن زن دستش را داخل دست دازای بیرون کشید و با لحنی خجالتزده گفت:
- نه آقا لطفاً برید من...
دازای با لحن مودبانهای سخنش را قطع کرد گفت:
- خانم اشتباه نکنید من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخواستم بگم با من خودکشی...
جملهاش را هنوز به پایین نرسانده بود که شخصی پشت یقه دازای را گرفت، او را از روی زمین بلند کرد.
آن مردی که موهای قهوهای کوتاه و ریش پروفسوری داشت و پیرهن بنفش پوشیده بود، عضلههای ورزیدهای داشت که نشان میداد چندین سال ورزش کرده است تا این عضلههای قوی به دست آورد.
آن مرد که با خشم به دازای خیره شد بود و رگ کنارههای پیشانیاش متورم شده بود و خون از چشمانش میبارید گفت:
- مرتیکه مومیایی! با چه جرعتی مزاحم زنم میشی؟
دازای که دیر متوجه شده بود اوضاع در چه حد خراب است با ترس، گفت:
- شکر خوردم!
در همین حین مشت جانانه ای از آن مرد نوش جان کرد.
زمان حال
دازای از روی درخت پایین آمد اما قبل از آنکه قدمی بتواند بردارد دردی که در شکمش احساس میکرد دوباره اوج گرفت، از شدت درد خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت و صورتش از شدت درد از هم پیچید.
گاها فکر میکرد باید از قدرتش استفاده کند، و توجهی به سخنان پوچ و قضاوت دیگران نکند چون اگر از آن استفاده میکرد، آن روزی که افراد وهاب به او حمله کرده بودند او توان دفاع خود و نجات جانش را داشت،
میتوانست از دست وهاب فرار کند، هیچوقت زندانی نشود.
ولی گاها از قدرتش متنفر میشد قدرتش فقط و فقط به درد کندن سر انسانها و کشتن آدمها به درد میخورد. توان نجات را ندارد.
چقدر حسرت داشتن موهبتی حیات بخش همانند یوسانو را داشت تا بتواند از کسانی که دوست دارد محافظت کند.
شاید حق با پدرش بود شاید قدرتش نجس است. به خاطر وجود خون نجس نیست، به خاطر اینکه همانند یک اسلحه کشتار است، به آن لقب نجس داده بود. این موهبت نمیتواند کسی را نجات دهد همه را میکشد.
یک سیلی به صورتش زد تا خودش را از دست طوفان ذهنیاش که در آن گیر افتاده بود، بیرون بیاید.
در همین حین با دیدن دازای فریاد کشان و درحالی که دستش را روی صورت ورم شدهاش گذاشته بود از کنارش رد شد، همانند یک گربه بالای درخت جهید ذهنش معطوف او شد.
رش را بالا آورد و نگاهی به دازای که بالای درخت قایم شده بود، زیر چشمش کبود شده بود، از ترس به خود میلرزید انداخت، با تعجب پرسید:
- دازای اونجا چی کار میکنی.
دازای با ترس گفت:
- این بالا برام امن تره ببین او یارو گنده که پیرهن بنفش پوشیده این طرفها هست؟
او نگاهی به دور بر انداخت با دیدن مرد تنومندی که طبق گفته دازای درحال نزدیک شدن بود، گفت:
- چرا داره یکیش میاد.
آن مرد خشمگین آمد نگاهی به دور بر انداخت چشمش به دنیا افتاد و با خشم غرید گفت:
- تو یه پسره لاغر مومیایی شده ندیدی؟
او کوتاه پاسخ داد:
- نه
آن مرد با شنیدن این سخن بیشتر عصبانی شد و نعره کشان دور شد.
فلش بک به چند دقیقه پیش
دازای با دیدن زن زیبایی که دامن کوتاه صورتی به تن کرده بود، و موهای بلند و زردرنگ زیبایش را دم اسبی بسته، چشمان مشکی و نازی داشت، یک دل نه صد دل شیفته او شد.
به سمت او رفت و دست دختر رفت و جلویش زانو زد و با لحنی ملایم و دلربا، گفت:
- عجب بانوی زیبایی! احیانا شما از دنیای ولت دیزینی بیرون نیومدید! فک کنم باید سیندرلا باشید.
آن زن دستش را داخل دست دازای بیرون کشید و با لحنی خجالتزده گفت:
- نه آقا لطفاً برید من...
دازای با لحن مودبانهای سخنش را قطع کرد گفت:
- خانم اشتباه نکنید من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخواستم بگم با من خودکشی...
جملهاش را هنوز به پایین نرسانده بود که شخصی پشت یقه دازای را گرفت، او را از روی زمین بلند کرد.
آن مردی که موهای قهوهای کوتاه و ریش پروفسوری داشت و پیرهن بنفش پوشیده بود، عضلههای ورزیدهای داشت که نشان میداد چندین سال ورزش کرده است تا این عضلههای قوی به دست آورد.
آن مرد که با خشم به دازای خیره شد بود و رگ کنارههای پیشانیاش متورم شده بود و خون از چشمانش میبارید گفت:
- مرتیکه مومیایی! با چه جرعتی مزاحم زنم میشی؟
دازای که دیر متوجه شده بود اوضاع در چه حد خراب است با ترس، گفت:
- شکر خوردم!
در همین حین مشت جانانه ای از آن مرد نوش جان کرد.
زمان حال
دازای از روی درخت پایین آمد اما قبل از آنکه قدمی بتواند بردارد دردی که در شکمش احساس میکرد دوباره اوج گرفت، از شدت درد خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت و صورتش از شدت درد از هم پیچید.