به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_ ۹♛


- باید بودین و می‌دیدین که این یونگ‌سان بدبخت وقتی ساتور رو توی دستم دید، چجوری قلبش از تپش ایستاد!

میان قهقهه‌ی جمعی که درون وَن یازده نفره جای گرفته‌ بودند، یونگ‌سان با لحنی طلبکار از جا برخاست تا به خیالش تهدیدی برای هیونگ‌کی ایجاد کند، اما ایستادن درون مکانی با سقف کوتاه کجا و موزچینِ اکیپ کجا!
همانطور که فرق سرش را دو دستی چسبیده، غرولند می‌کند:

- اون ساتور به جون بسته‌ت رو مثل کیف دستی بردی داخل حیاط دادگاه، انتظار داری بابتش مهمونی بگیرم؟

ابروهای پهن یه‌جین، فرقش را شکافت! قبل از آنکه دهان باز کند و بُهت تنیده به چهره‌اش را در صدایش حل کند، چانگ‌سو با لحنی که گویی بالاجبار زبان به سخن چرخانده، طعنه زد:

- از این کارهای ضد قانون هم بلدی؟

چشمان هیونگ‌کی، در حدقه چرخید و نیشخندی کنج ل*ب‌های ظریفش جا خوش کرد.

- اون‌قدری کار از دستم بر میاد که توی مغزهای صاف و ساده‌ی شما، قابل تصور نباشه!

- باید دریا رو ازت دور کنم؛ روی روحیه‌ش تاثیر می‌ذاری!

این‌بار، نیشخند تبدیل به لبخندی از جنس خباثت شد؛ نگاهش را از روی چهره‌ی لبخند به ل*ب چانگ‌سو، به روی صورت گندم‌گون و نگاه خیره به پنجره‌ی یه‌جین سوق پیدا کرد.

- جرئتش رو داری، انجامش بده!

لبخند کوتاهش را دید که برای حفظ ظاهر، جمع شد. در دل نجوا کرد:

« هیچوقت نمی‌تونه جمع کردن خنده‌ش رو یاد بگیره؛ انگار با یونگ‌سان نسبت خونی داره!»

- راننده خیلی ساکته! زبونت رو زیر چرخ ماشین گذاشتی؟

نگاه تیره‌ی وون‌هیون از آینه، نگاه میشی رنگ هیونگ‌کی و آن لبخند اعصاب خردکنش را هدف قرار داد.

- وقتی برای حرف زدن بقیه نذاشتی!

- خب الان وقت برای توئه؛ می‌شنویم.

کمی فکر کرد، اما نظری برای ادامه‌ی مکالمه نداشت؛ پس تنها به جاده‌ی مستقیم و خلوت مقابلش خیره شد و دنده را عوض کرد.

- تحویل بگیرید! فقط غرش رو می‌زنه، منتهی حتی راه‌حلی نداره!

مسیر چند ساعته، با خاطرات، شیطنت‌ها و چه‌بسا بحث بین چهار پسر، در ابتدای شب به پایان رسید و وَن مشکی رنگ، وارد پارکینگ خانه شد.

- بابت در کنار هم بودن‌تون، بهم بدهکارید! کلی التماس کردم تا تونستم وَن شرکت رو اجاره بگیرم.

یونگ‌سان پس‌گردنی‌ای نثار همدم چندین و چند ساله‌اش کرد و جلوتر، هم‌قدم با چانگ‌سو به راه افتاد.

- ما هم که اصلا نمی‌دونیم نصف اون شرکت نیمه‌ ورشکسته‌ی صنعت فشن، برای خودته!

- خفه شـ... .

بدون تلف کردن وقت، موش و گربه‌بازی کردن را آغاز کردند! آنها به دور حیاط بزرگ خانه‌ی ویلایی می‌دویدند و دو تن دیگر با تکان دادن سرهایشان نظاره‌گر بچه‌بازی‌هایشان بودند و یه‌جین، تنها لبخند میزد و در کنار وون‌هیون و هم‌زمان با صدای قدم‌های محکمش، پیش می‌رفت.
حس می‌کرد تنش، از انرژی تهی‌ست و می‌تواند همانجا بماند و تا آخر دنیا بخوابد! با فکر به کسی که حال منتظرش بوده، قدم‌های بلندتری برداشت تا فاصله را به حداقل برساند.
به نزدیکی درب بلند قهوه‌ای سوخته که نقوش بسیاری بر آن کنده‌کاری شده بود رسیدند؛ چانگ‌سو، محفظه را بالا داد و رمز را با تمأنینه زد که در با صدای کوتاهی، گشوده شد؛ ابتدا خود او وارد راهروی کوچک مقابل در شد و کفش‌های چرمش را از پا درآورد و به پذیرایی رفت؛ وون‌هیون با اشاره به سکوی کوتاه روبه روی در، یه‌جین را قبل از خود از آن رد کرد و با صدایی نسبتاً بلند، آن دو تن که هنوز دست از کارهای بچگانه‌شان برنداشته بودند را به خانه فراخواند. صدای جیغ‌های شاد دریا که از پذیرایی بزرگ خانه، به سمت آنها می‌آمد، سکوت را بر هم زد.

- مامان هم با چانگیِ.

یه‌جین سرش را به سمت جایی که وون‌هیون ایستاده بود، برگرداند. چشمان قهوه‌ای روشن یه‌جین که حال، هرچند که نور نداشت اما هم‌چنان همان طرح و نقش سابق، با تلألویی از درخشش الماس بود، گویی بر چانه‌ی او خیره بود! لبخندی بر ل*ب‌های برجسته‌اش نشست؛ گونه‌هایش از طرح لبخند، برآمده شد و چینی بر هر دو چشم تیره‌اش افتاد. حتی او هم از لحن و نوای دل‌نشین دخترک، غرق در شعف میشد و حال، اینکه یه‌جین میزان اختلاف قدی‌شان را هنوز می‌توانست تخمین بزند، ضربانش را در صدم ثانیه تند و کند می‌کرد. هم‌زمان، قامت کوتاه و ریز نقش دختربچه‌ای با بافت سرمه‌ای رنگ که دستانش از بلندی آستین‌های آن، مخفی و قدش در زیر آن، گویی بلعیده شده بود، با موهایی شکلاتی رنگ که پاپیونِ نامیزانی بر آن‌ها نشانده بودند، مقابل ورودی راهرو قرار گرفت و لبخندی سرتا سری بر ل*ب آورد. جیغ کوتاهی کشید و همانطور که دندان‌های کوچک اما هم‌ردیفش را به نمایش می‌گذاشت، به طرف یه‌جین دوید و با پایین پریدن از سکوی کوتاه مقابل آنها، دستانش را دور زانوی او حلقه کرد؛ حالا بود که انگشتان کوچکش که مزیّن به لاک‌هایی از طیف مختلف آبی بودند، از حصار پیراهن خارج شدند و لبخند بر ل*ب وون‌هیون آوردند.

- تو برگشتی!



@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_ ۱٠♛


- من اون لاک‌ها رو تازه زدم بچه!

دخترک با تعجب و چشمانی که در همه‌حال گرد و درشت بود، دستانش را از زانوی دختر جدا کرد و عقب کشید؛ این میان، انگشتان کشیده‌ی یه‌جین که به تازگی پیکر کودک رو در حصار گرفته بود، با حرکت او به عقب، از هم باز شده و تنش را برخلاف میل باطنی‌اش، رها کردند.

- مامان ناخن‌هام رو ببین مینهـ... .

- دیدی گفتم تو نمی‌تونی دو دقیقه بذاری این‌ها خشک بشن؛ همه‌جا رو آبی کردی شکلات تلخ!

اشاره‌ی مینهیوک خطاب به وون‌هیون را ندید، اما لبخندی گوشه‌ی راست ل*ب‌های برآمده‌اش را بالا کشید؛ با شگردهای او برای انواع پیچاندن آشنا بود! کودک هنوز هم به شرایط دختر عادت نکرده بود؛ همانند خودش!

- باز یک چیزی خلاف میل مینهیوک پیش رفت و ناراحت شد!

وون‌هیون نگاهش را از مسیری که مینهیوک، دریا را بصورت افقی در آغوش گرفته و او را به پذیرایی برده بود، برداشت و به روی چهره‌ی لبخند به ل*ب یه‌جین کشید.

- چطور؟

لبخند او اندکی عمیق‌تر شد، هم‌زمان کفش‌هایش را درآورد و با احتیاط از سکو گذر کرد.

- شیرینی دارچینی، الان شکلات تلخ شده!

لبخندی که دندان‌های براقش را به نمایش می‌گذاشت، بر ل*ب آورد و دستانش را از جیب شلوار مشکی رنگش خارج کرد. روی یک زانو تکیه زد و کفش‌های دخترک را جفت کرده و گوشه‌ی دیوار قرار داد و خود نیز وارد شد. از پشت‌سر، همانطور که دخترک، با کشیدن دست راستش بر دیوار طوسی رنگ که قریب به دو سال پیش، خودش آن را رنگ‌آمیزی و با طرح‌های سنتی برگرفته از فرهنگ ایران، تزئین کرده بود، وارد پذیرایی میشد را همراهی می‌کرد.
با ورودشان به پذیرایی دل‌باز خانه که یک دست مبل طرح L و یک کاناپه‌ی ست آن به رنگ کرمی و دو گلدان بزرگ دیفن و فیکوس لیراتا، در پشت آنها و مقابل پنجره‌ی بزرگ مُشرِف به گلخانه‌ی هیونگ‌کی که نقطه‌ی مقابل گاراژ سون‌وو بود، در قسمت شرقی و تلوزیون و دو کاناپه‌ی متصل قهوه‌ای و آشپزخانه‌ای با ترکیب رنگی سفید و قهوه‌ای در بخش غربی قرار داشت، سون‌وو از روی مبل برخاست و با بالا بردن دستش خطاب به وون‌هیون، ل*ب زد:

- بالاخره بعد از یک ماه دیدمت؛ مشتاق دیدار!

یه‌جین لبخند به ل*ب، به سمت جایی که صدا را از آنجا شناسایی کرده بود، قدم برداشت که سون‌وو با قدمی بلند مقابلش قرار گرفت و دستی که تا نیمه بالا آمده بود را میان دست بزرگ و مملو از رگ‌های برآمده‌اش گرفت.

- قوی‌تر از یک ماه قبل شدی مرد!

تک‌خنده‌ی مردانه‌ای مهمانش کرد و با رها کردن دستش، ضربه‌ی کوتاهی بر بازوی چپ او کوبید.

- هنوز مونده تا رکورد تو رو بزنم!

- اوه، قوی بود!

هنوز لبخند باثباتی به ل*ب ننشانده بود که لحن شماتت‌گر مینهیوک، فرصت را از او گرفت!

- کلاً دو سال و سه روز و چهار ساعت و بیست و سه دقیقه نبودم، خودت و بچه‌ی سرتقت خوب جواب زحمت‌هام رو دارید می‌دید!

اینکه حتی تا دقایق را هم ثانیه‌شماری کرده بود تا برگردد و همان را بهانه‌ای برای توجه نکردن یه‌جین به خود کرده بود، باعث شد تا طنین خنده‌اش در زیر سقف بلند خانه بپیچد.

- مشخصه که خستگی سربازی و شیطنت‌های دریا، امروز خیلی عصب‌هات رو تحریک کرده پسر! ترخیصت مبارک.

- لازم نکرده از جانب من و دریا حرف بزنی؛ خودت رو کن ببینم امروز چه کردی!

و هم‌زمان با پایان جمله‌اش، دو دست پشت کتف دختر جوان قرار گرفت، او را به جلو هدایت کرد و نهایتاً همان دو دست برای نشاندن، بازوهایش را رو به پایین کشید و او همانند عروسکی که به امید حرکت دادنش ثابت مانده بود، با ضرب دست مینهیوک روی کاناپه آرام گرفت. کیفش را به کناری گذاشت و با لبخندی نرم و آرام، رو به جمعی که عده‌ای‌شان در اطرافش نشسته و چند تن دیگرشان، مقابلش مشغول کاری بودند نجوا کرد:

- هیچی، فقط از کار تعلیق شدم!



@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_ ۱۱♛


نگاه مینهیوک، سون‌وو و یونگ‌سان که به آنی گرد و هراسان شد به جای خود، در آن‌سو شیرجوش از دست هیونگ‌کی رها شده و تمام محتویاتش که قرار بود به فنجان قهوه‌ی یه‌جین اضافه شود، نیمی از کابینت را در بر گرفت و هم‌زمان، وون‌هیون که دریا را در آغوش گرفته و او را در هوا تاب می‌داد، با بُهت و ناباوری دخترک را از روی هوا به آغوشش و از آنجا، به روی زمین منتقل کرد و هماهنگ با دیگر افراد حاضر، تنها یک کلمه بر ل*ب آورد:

- چی؟

دختر جوان برخلاف غوغایی که از ظهر و با شنیدن این خبر از زبان شخص قاضی در اعماق قلبش برپا شده بود، نیم‌خندی بر کنج لبان ترک برداشته‌اش نشاند و شانه‌ای بالا انداخت. نگاه سراسر تأسف و شرمساری پیرمرد را ندیده بود اما لحن مستأصل و آرامش که از او می‌خواست تا مدتی به خود استراحت دهد و مرخصی تشویقی و به نوعی اجباری‌ای که سال قبل به او داده شده اما از قبول آن سر باز زده بود را برای خود جبران کند، در گوش‌هایش زنگ میزد؛ به راستی این تنها یک مرخصی قلمداد میشد؟

- بعنوان مرخصی قبولش کردم!

مینهیوک بدلیل داشتن پاهایی بلند، با نیم قدم از این سوی مبل، به سمتی که یه‌جین جای گرفته بود جهید و صورتش را در نزدیکی گوش چپ دخترک قرار داد.

- اخراج شدی و اینطوری خودت رو قانع می‌کنی، یا واقعا مرخصی بوده؟

دخترک انگشت اشاره‌اش را مقابل بینی او گرفت و به همین وسیله، سرش را کمی به عقب سوق داد تا فاصله‌ی بیشتری ایجاد کرده باشد.

- هر چیزی که هست، خواستن تا فعلا استراحت کنم؛ البته که خودم هم حس می‌کنم که یک فرصت مناسب بوجود اومده تا بیشتر کنار دریا باشم.

- فقط دریا؟

- دریا بیشتر!

و خنده‌ی ریز و سر به زیری کرد که نگاه چند تن را به جان خود کشید. لبخندی خجل و در نظرشان پاک، بر لبانش نقش بست و همانطور که از جا برخاست تا به اتاق بازی‌ای که مختص دریا برایش تدارک دیده بودند برود و اندک زمانی تنها شود.

- همراهت بیام؟

به راستِ خود که نجوای آرام و در عین حال نزدیک هیونگ‌کی خطابش قرار داده بود، مایل شد و آرام‌تر زمزمه کرد:

- ممنون، می‌تونم برم؛ چند دقیقه‌ی دیگه برمی‌گردم.

- هرطور راحتی.

او می‌دانست؛ هرچقدر هم کامل نتوانسته بود با این قضیه کنار بیاید و همچنان یه‌جین همراه با عصای سفید برایش گنگ و غریبه بود، با این حال تمام حواسش را به کوچک‌ترین نشانه‌ها جمع می‌کرد تا مبادا دخترک، ناخواسته اسیر افکار واهی مِن جمله بی‌توجهی آنها به نابینایی او شود! وون‌هیون حتی بیشتر از بقیه، ریزترین نکات را درباره‌ی شرایط او رعایت می‌کرد و لحظه‌ای توهّم بینا بودنش را نمیزد و با افعالی مثل « ببین، اینجا هستم، به اینجا بیا و...» با او سخن نمی‌گفت و مکالماتشان را همیشه خود تمام می‌کرد تا سوءتفاهم بی‌توجهی در ذهنش شکل نگیرد. هربار با حس کردن طعم چنین حمایت‌هایی، احساسات متفاوتی وجودش را نرم نرمک در بر می‌گرفت؛ خوشحالی‌های کودک‌وارانه، حسرت‌هایی به تلخی روزهایی که زودتر از موعد بزرگ شد و حتی، گاهی خشم از این حجم از ناتوانی که گریبانش را با چنگ‌هایی دردناک احاطه کرده بود!
حتی حواسش به اینکه چگونه فاصله‌ی دوازده متری تا اتاق را به راحتی طی کرده و چند دقیقه میشد که روی فرش ابریشمی کوچکی که یادگاری از ایران برای دوستانش و ترکیب رنگ پیازی و کرمی‌اش مشابه فرش‌های خانه‌ی خودش بود، نشسته و با قطار کوچک درون دستش بازی می‌کرد، نبود؛ تا اینکه صدای نسبتاً لطیف اما با تُن مردانه‌ی سون‌وو، از جایی در نزدیکی در اتاق توجهش را جلب کرد.

- می‌تونم بیام داخل؟

قطار زرد رنگ را روی زمین، کمی نزدیک به ریل آن گذاشت و تن نحیفش را بیشتر در خود جمع کرد.

- حتما، اینجا خونه‌ی شماست.

مرد جوان، همانطور که سایه‌ی قد بلند و تن ورزیده‌اش بیشتر به یه‌جینِ دو زانو نشسته نزدیک میشد، زمزمه کرد:

- خونه‌ی همه‌ی ماست!

دختر لبخند متینی بر ل*ب آورد و همانطور که سرش را هم‌زمان با نشستن سون‌وو در مقابلش کمی بالاتر گرفت، به صدای خش‌خش چیزی شبیه به مقوّا گوش سپرد.
مرد وقتی دید که دخترکِ آرام حتی سوالی نمی‌پرسد، دو ساق دستش را روی کارتُن نسبتاً بزرگ بسته‌ی پستی قرار داد و به پلک‌های لرزان او چشم دوخت.

- یادته بهت گفتم پست‌چی امروز یک بسته به آدرس خونه‌ت آورده بود؟

دختر با ته‌مایه‌ای از کنجکاوی، سر تکان داد و منتظر ادامه‌ی سخنش ماند که پسر، بسته را به سمت او کشید تا جایی که به زانویش برخورد کرده و او را از وجود بسته باخبر کرد.
دست راستش بالا آمد و کارتُنی که ارتفاع آن بیشتر از بیست سانت نبود را لمس کرد. باتوجه به اینکه پس و پیش بسته را نمی‌دانست، از سون‌وو خواست تا نام و نشانی فرستنده را برایش بخواند و بسته را باز کند.

- آدرس و شماره‌ای برای فرستنده نیست، فقط به لاتین نوشته شده « قایق نهنگ»!

ابروهای پهن هردو در هم کشیده شد؛ این دیگر چه نام ناآشنایی بود؟ یه‌جین سرش را به علامت تفکر، کمی به چپ خم کرد و تکه مویی راه پیشانی و ابرویش را در پیش گرفت. با پرسش سون‌وو و موافقت یه‌جین، مرد کاتِر کوچکی که آورده بود را به دست گرفت و چسب روی بسته را جدا کرد. با باز شدن بسته، یک‌تا از ابروی هر کدام بالا رفت که البته خیلی زود به حالت قبل خود بازگشت!
سون‌وو با کمی دقت، دست به داخل برد و محتویاتش را بیرون آورد. یک جاقلمی چوبی، یک پوشه‌ی سفید رنگ و یک کارتُن کوچک و البته سنگین‌تر! ابتدا پوشه را باز کرده و تنها با یک کاغذ سفید مواجه شد. با تعجب نگاهی به هر دو طرف آن انداخت و پس از اینکه چیزی عایدش نشد، با زمزمه‌ی دختر، کاغذ را به او داد؛ تنها بویی که استشمام کرد، کافی بود تا اخم بر میان ابروهایش پرده بیاندازد و با بددلی ل*ب بزند:

- سون‌وو شی، لطفا یک لیوان آب و یک ظرف بیار.

پسر بی‌آنکه وقت تلف کند به سرعت بلند شده و به طرف آشپزخانه قدم تند کرد؛ صدای توضیحاتش به هیونگ‌کی به گوشش می‌رسید. هم‌چنان در گیر و دار بوی قوی الکل روی کاغذ ذهنش را می‌کاوید و نام قایق نهنگ را با خود زمزمه می‌کرد؛ بارها اتفاق افتاده بود که از جانب اشخاصی مرتبط با پرونده‌هایش تهدید شود، اما هیچ‌کدام این‌چنین نبودند؛ نه بسته‌ای وجود داشت، نه نام به‌خصوصی مثل نام فرستنده‌ی این بسته!
با رسیدن آب به داخل اتاق، از سون‌وو خواست تا کاغذ را درون سینی استیل قرار داده و آب را روی آن خالی کند؛ صدایی جز یک‌باره ریختن آب روی سینی وجود نداشت، اما تک‌تک پسران حاضر در خانه مقابل در ردیف زده بودند و به صحنه‌ی ظاهر شدن متنی قرمز رنگ بر پیکره‌ی کاغذ خیره بودند. در نهایت، نجوای مشکوک و متفکر سون‌وو که جمله‌ی انگلیسی را با نیم‌لحجه‌ای بازگو می‌کرد، تیر خلاصی قلبش را نشانه رفت!

- حافظه‌ت رو برای درد جدیدت، پاک کن!



@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_ ۱۲♛


نگاه تیره و تار دخترک به لوازمی که مقابلش ردیف شده بودند، خشک شد. چشمان تک به تک حاضران از شک و تردید و غضب، خطی صاف و یکدست را می‌مانست که راهی کوتاه تا بسته شدن در پیش داشت!
مینهیوک، همانطور که دستانش را مقابل سینه در هم پیچ داده و با بازوی راستش به درگاه تکیه زده بود، چهره‌ای متفکر به خود گرفت؛

- می‌خوام این رو فقط یک تهدید مرتبط با پرونده‌هات در نظر بگیرم اما... .

این‌بار هیونگ‌کی و یونگ‌سان که تله‌پاتی‌هایشان شهره‌ی خاص و عام بود، هم‌صدا جمله را کامل کردند:

- اما نیست!

سر سون‌وو در همانجا که دو زانو نشسته بود، تا نیمه به عقب چرخید و گوش‌های کوچک یه‌جین به دنبال ادامه‌ی آن اظهارات، هوش شد؛ اما این‌بار به‌جای صدای ملایم آن‌دو، ناقوس مرگ ضعیفی از جانب وون‌هیون، بر افکار و خاطراتش خط عمیقی انداخت!

- یک شخص نامعلوم، تنها دردِ یه‌جین رو بهش یادآوری کرده و این یعنی... .

ثانیه‌ای مکث کافی بود تا حقیقت، در پستوی ذهن همگی‌شان زنگ بزند و سردرگمی‌های یک ساله‌شان را در دم، دفن کند! وون‌هیون، تنها با یادآوری جمله‌ای از یه‌جین، ل*ب‌های پف‌دارش را از هم گشود و خیره به تنِ خمیده‌ی دخترک نجوا کرد:

- همه‌چیز عمدی بوده!

به یکباره درهم شکست. در عمق وجودش، بارها این جمله را برای خود دفن و از نو، نبش قبر کرده بود! هربار که تصورش را می‌کرد، نهیبی به خود زده و ذهنش را به سویی دیگر سوق می‌داد تا کنکاش نکند، کشف نکند، رأی صادر نکند؛ اما دو مرتبه، موریانه‌ی شکّ به جانش می‌افتاد و قشر مغزش را با خون و درد می‌جوید!
حس می‌کرد که با تیری که وون‌هیون شلیک کرده بود، همه سردرگم و مبهوت مانده‌اند، اما هر ثانیه‌ای که خود به آن نتیجه و شواهد مقابلشان می‌اندیشید، همه‌چیز برایش معقول و منطقی جلوه می‌کرد!

- حتی اگه همه‌ی حدس‌های من درست باشه، اما... اما چرا؟ چرا ما؟ چرا دریا؟

غم به نگاه تک تکشان بازگشته بود! نام دریا و جثه‌ی کوچک و چهره‌ی معصومش آنقدر در بند بند ذهنشان بزرگ و سنگین می‌نمود که حتی تصور بلایی که بر سر آن طفل ناآگاه آمده، برایشان سخت و طاقت‌فرسا بود.
جو سنگین آن بحث، نهایتاً حوصله از کف مینهیوک به در بُرد که با زمزمه‌ی کوتاهی، از چهارچوب در فاصله گرفت و به پذیرایی رفت؛ چشمانش که به پیراهن بلند و دست و پاگیر دریا افتاد که با انگشتان کوچکش سعی در بالا کشیدن آستین‌هایش داشت، ل*ب‌های باریکش را به لبخندی گشود، خطوط اطراف ل*ب و پلک‌هایش را به نمایش گذاشت و مقابل شیرینی دارچینی این روزهایش، چهار زانو نشست؛ دستی به موهای ابریشمی و بور دخترک کشید و خودش هردو آستینش را با آرامش تا زد. همانطور که به پوست سفید، چشمان درشتِ عسلی رنگ و لبخند دندانی او خیره بود و کاویدن زیبایی‌اش را به خود هدیه می‌داد، در دل غم خورد؛
« عزیزدل ما هنوز خیلی برای درد، کوچیکه.»

- دریا؟

چشمان گرد دختر کوچولو، تا روی صورت کشیده‌ی مینهیوک بالا آمد و کنجکاو به او خیره شد. لبخندش را به روی او پاشید و با پشت دو انگشت اشاره و وسطش، گونه‌ی لطیف و از سوزِ زمستان گل انداخته‌اش را نوازش کرد و به زبان انگلیسی با او سخن گفت؛

- می‌دونی که خاله یه‌جین، تو رو از همه‌ی دنیا بیشتر دوست داره؟

ل*ب‌های کوچک و پف‌دار دختر بچه که جمع شده بود، به لبخند کشیده‌ای از هم گشوده شد و سرش را با اشتیاق بالا و پایین کرد.

- اوهوم، اون من رو بوس می‌کنه.

به لحن و تفکرات کودکانه‌ش خندید. اینکه دوست داشتن را در بوسیدنش می‌دید، آنقدر شیرین بود که دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز کند؛ دریا هم با دیدن آغوشی که برایش جا دارد، به زحمت از جا برخاست و پاهای کوچکش را که تازه چهار ماه از قدم‌های مستقلش می‌گذشت، روی ساق پاهای مینهیوک گذاشت و همانجا روی زانو و در عمق آغوش مرد نشست. مینهیوک پاپیون روی سرش را کمی جابه جا کرد و دست کوچک اما تپلش را با دو انگشت گرفت؛ اختلاف سایز دست‌هایشان آنقدر زیاد بود که می‌ترسید با کف دست، دست کوچکش را بگیرد و آسیبی به او بزند!

- پس بهم قول بده که مراقب خودت و اون باشی؛ خاله، به‌جز دریا امیدی نداره.

دختربچه، دست آزادش را مقابل صورت او تکان داد و دست و پا شکسته ل*ب زد:

- اون گفت... گفت که شما برای ما hobo هستید.

پسر طاقت نیاورد و همانطور که بینی‌اش را به بینی کوچک و سربالای او می‌زد، واژه‌ی امید که به اشتباه، بصورت دوره‌گرد تلفظ کرده بود را به او یاد می‌داد؛ فارغ از توجه به چشمان برق‌زده‌ی وون‌هیون و هیونگ‌کی که همزمان با شنیدن سخنان رد و بدل شده میان یه‌جین و سون‌وو، به آن‌دو خیره بودند و را*ب*طه‌شان را تحسین می‌کردند.


@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_ ۱۳♛


صوت لطیف دختر جوان، نگاهشان را از روی آن‌دو برداشت و به داخل اتاق معطوف کرد.

- چیز دیگه‌ای هم بجز این کاغذ، توی جعبه هست؟

سون‌وو با نگاه اجمالی‌ای به درون جعبه و محتویاتی که همان ابتدا خارج کرده و مقابلش قرار داده بود، به ترتیب اشاره، زمزمه کرد:

- فقط یک جاقلمی چوبی و یک کارتُن کوچک‌تر! اول از همه کدوم رو ببینیم؟

دختر تنها شانه‌ای بالا انداخت و با گوشه‌ی شومیز سفید رنگش که بالاخره پس از چندین ساعت از بند کت رها شده بود، سرگرم شد و منتظر ادامه‌ی بازی‌ای که یک ناشناس به راه انداخته بود، ماند!
انگشتان کشیده‌ی مرد که به دور بخش متحرک بَست شد و آن را از حفاظ بیرون کشید، لرزی به جان نشست!

- یک ساعت و یک حلقه؟

نجوای پرسشگر هیونگ‌کی، موجب تیک ابروی دخترک شد. همچنان حس می‌کرد تنش در داغیِ وحشت، می‌لرزد!

- مـ... میشه مشخصات‌شون رو بگید؟

این‌بار، سون‌وو همراه با لمس ساعت در دست چپش و برداشتن حلقه، زمزمه کرد:

- ساعت استیل با صفحه‌ی آبی و حلقه از جنس پلاتینِ؛ هردو هم سایز مردونه هستن!

و حال، آنقدر ناگهانی به خود لرزید و انگشتان باریکش را با وسواس و از بند سرما، به زیر آستین بلند لباس کشید که همه با بُهت به تغییر حالت یکباره‌ی او نگریستند و چانگ‌سو و سون‌وو، به سرعت خود را جلو کشیدند و هرکدام در نزدیک‌ترین حالت به او نشستند.

- یـ... یه‌جین حالت خوبه؟

چهره‌ی رنگ‌پریده و نالان یه‌جین، در نوسان بود و به این سمت و آن سمت تکان می‌خورد؛ حتی پرسش سون‌وو را به‌طور کامل نشنیده و تنها متوجه خطاب قرار داده شدنش، شد! اما آیا مهم بود؟
چانگ‌سو بلافاصله کف دست راستش را جلو برد و روی پیشانی بلند او که با لایه‌ای از چتری‌های نیمه‌بلندش پوشیده شده بود، گذاشت اما با حس داغی بی‌حد و حصر آن، یکباره عقب کشید.

- یه‌جین داری می‌سوزی!

چشمان بی‌فروغش نم‌دار بود؛ آنقدر که به زحمت می‌توانست جلوی آغاز آن بارش سهمگین را بگیرد! با ته‌مانده قوای خود، تنها توانست نجوا کند:

- سا... سالمن؟

هیون‌وو که مقابلشان روی دو زانو نشسته بود، به هردو وسیله نگاه اجمالی‌ای انداخت و در جواب گفت:

- بند ساعت، یکم حالت زنگ‌زدگی داره!

سپس خیره به چهره‌ی دردمند دخترک و لرز دستانش، با نگرانی ل*ب زد:

- یه‌جین، بخاطر دلت بگو چه اتفاقی افتاده؟ لطفا!

چنگی به شلوارش زد؛ قلبش جنون را به جان کشیده بود؛ آن پایان دنیایی که می‌گفتند همین است؟
بی‌اختیار، پوزخند عمیقی لبان ترک خورده‌اش را به اسارت خود گرفت؛ همانقدر لرزان، اما درعین حال قوی و تاثیرگذار! باریکهٔ خونی، میان لبش را رنگین کرد.

- فکر کنم... حالا که از خرد شدن جسمم گذشتم، باید با روحم حساب پس بدم!

اخم‌هایی درهم تنیده شد و ذهن‌ها، در تکاپوی فهم درآمدند! اما ثانیه‌ای از سردرگمی‌شان نگذشته بود که دخترک، این‌بار سر بلند کرد و خیره به جایی در نزدیکی لولای در، زمزمه سر داد:

- هردوی اون‌ها برای پدر دریاست! کسی که گفتن بدنش به‌طور کامل از بین رفته، اما حالا... .

پوزخند روی لبش، سیاهی بیشتری به خود گرفت!

- بندِ جونش رو سالم برای من فرستادن؛ اون هم زنگ‌زده!

چشمان تیره‌رنگ هیون‌وون به آنی گرد شد و پسران حاضر در اتاق، مبهوت به چهره‌ی بی‌حس اما غم‌زده‌ی او خیره ماندند؛ مینهیوک، دست در جیب و تکیه‌زده به دیوار بیرونی اتاق، با نگاهی به عزیزش که دقایقی از به خواب رفتنش روی کاناپه می‌گذشت، خط اخمش را عمیق‌تر کرد و روزهای تلخ آن‌دو را در ذهن خالی‌ خود، به تصویر کشید؛ با نجوای نیمه‌کاره‌ی یونگ‌سان و پاسخ قاطع یه‌جین، نیشخندی ضمیمه‌ی چهره‌ی بی‌حالش کرد!

- فقط یک معنی... .

- فکر کنم حالا هدف مرخصی‌م، روشن شد؛ خریدن زندگی‌شون!

بوی تقلّاهای مرگ، به مشامش می‌رسید. گویی باید برای شکاندن داس شیطان، به خود شیطان تبدیل میشد! این مهم، باوجود کالبد سوخته‌اش که هر از چندگاه فکر ویرانی به سرش میزد، اندکی سخت و ناممکن می‌آمد، اما... اما هنوز هم آن آتش نیمه‌افروخته‌ی غم، در رفاقت با خشمی که بر پیکره‌ی آتش فرو می‌ریخت، جانش می‌داد و نیرویش می‌بخشید؛ و حال، یه‌جین خسته‌دلی که به ذره امیدی زنده بود، خون مذاب در رگ و پی‌اش می‌جوشید و آتش کین‌جویی در بندبند جانش، شعله‌ور می‌گشت، همچون نامی که مادرش به او بخشیده بود!

*****


@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
33
سکه
267
♛اپیزود_۱۴♛


انگشت شصت هردو دستش را، مدام روی آن جسم سرد و فلزی که حال، بخاطر لمس بسیارش آرام‌آرام گرم شده بود، می‌کشید. با تصور صحنه‌ها و سناریوهای مختلفی که هر لحظه در ذهنش شکلی جدید به خود می‌گرفت، مردمک چشمانش تنگ و گشاد میشد؛ هر احتمالی را طی این یک روز و نیم، در پستوی ذهنش تصور و بررسی کرده بود اما برای هیچ‌کدام، هیچ مدرک یا حتی حس دقیقی که برای اثبات به یاری‌اش بیاید، در دست نداشت!
با لمس لطیفی که روی ساق پایش نشست، دست از چرخاندن حلقه کشید. نیازی به دیدن نبود، می‌توانست بوی شامپوی بچگانه‌اش را نشناسد؟

- مین‌سو... آب میده.

لبخند عمیقی ل*ب‌های خشکش را از هم گشود و ثانیه‌ای بعد با خنده‌ای متین بخاطر لحن گلایه‌مندش، تن دختربچه را که در حوله‌ی تن‌پوش مخفی شده بود، روی زانوهایش نشاند؛ خطاب به صدای دمپایی‌هایی که از روی پارکت، به او نزدیک می‌شدند زمزمه کرد:

- صدبار بهت نگفتم وقتی می‌خوای بچه رو حمام ببری، حواست باشه آب وان توی دهنش نره؟

صدای بسیار ظریف اما خوش‌آهنگش، به نزدیک‌ترین مکان به او رسید و هم‌زمان نشیمن‌گاه مبل، کمی پایین رفت.

- هربار من رو می‌کُشه تا بشورمش؛ جوجه اردک بی‌ریخت و کفی رو می‌کنه توی حلقش، منم مجبورم برای اینکه از دهنش بیرون بکشم، قلقلکش بدم که خب... عواقب داره!

تک‌خندی به طرح دفاعیه‌اش زد و همانطور که دریا را با شیطنت‌هایش از خود جدا می‌کرد، موبایلش را از روی میز برداشت تا مطلبی را به او نشان دهد.

- از اون حلقه دست بکش!

انگشتش روی صفحه گوشی خشک شد. سرش را به سمت چپ چرخاند، تنها برای حس کردن حالت او!

- اون لعنتی رو بنداز کنار و فقط به دریا فکر کن؛ الان باید به اون...

دستش بالا می‌آید و حق سکوت را به او می‌دهد.

- افکار من، بخشی از زندگی حال و آینده‌ی بچه رو شامل میشه؛ نمی‌تونم تصمیماتم رو عجولانه بگیرم، پس نگران نباش، هنوز وقت برای حس آرامش دارم!

دختر لاغر اندام که بوی خوبی از این حرف به مشامش نمی‌رسید، تنها توانست شکایت‌گونه نامش را بر ل*ب بیاورد.

- آناشید!

نگاه بی‌رنگ و رویش در نزدیکی شانه‌ی دختر مقابلش، ثابت مانده بود. تنها خاطره‌ی روزهای غم و خوشی گذشته‌اش که حال، پس از نزدیک به دو ماه به خانه بازگشته بود، کف هردو دست کشیده‌اش را اطراف چهره‌ی بی‌روح یه‌جین گذاشت و زمزمه کرد:

- می‌دونم که روح اسمِت توی جسمت حلول کرده، ولی ازت می‌خوام تا تصمیم محتاطانه بگیری، درست مثل همیشه!

تکه مویی که میان گونه‌ی او و دست الهام گیر افتاده بود را پشت گوشش انداخت و ادامه داد:

- تنها خانواده‌ای که برای دریا مونده تویی آناشید؛ بذار این آرامش دلتون رو روشن کنه، به اون بسته‌ی کوفتی که حتی معلوم نیست از طرف کی هست، اهمیت نده. لطفا!

تک به تک کلماتش، بوی التماس و ترس می‌داد. می‌توانست چشمانش که دودو میزد را حس کند، لرزش دستانش روی پوست نرم صورتش قابل تشخیص بود. سعی کرد تا در میان تمام افکار متشنج و از هم گسیخته‌اش، نیم‌خندی بزند و آرام، دو دست او را با انگشتان خود بفشارد و آنها را پایین بیاورد.

- کسی که جلوت نشسته، نه اولین راه رفتن دریا رو دیده و نه اولین قاشق به دست گرفتنش رو، نه تونست اون رو تنها به پارک ببره، به بازی‌ کردن‌هاش خیره و غرق لذت بشه و نه حتی از پس یک حمام ساده‌ش براومد! نمی‌خوام ناتوانی‌م رو توی سر خودم بکوبم اما... واقعیتیِ که مقصرش من نبودم!

دستانش را رها کرده، پایین مبل می‌نشیند و به صدای صحبت کردن دخترک با عروسک بافتنی‌اش که هدیه‌ی مادر هیونگ‌کی بود، گوش می‌سپارد.

- می‌خوام این‌بار به‌جای دنبال مظنون و مجرم گشتن، دنبال مقصر نحسیِ زندگی خودمون بگردم؛ نه حتی برای انتقام، شاید فقط برای جواب گرفتن!

الهام باتمام سلول‌های مغز و قلبش می‌دانست که حتی اگر او را از حرکت به سمت جهنم وا دارد، نمی‌تواند حریف جهنم درونش شود! او با هر واکنشی برضد افکارش، برای رسیدن به اهدافش حریص‌تر میشد، زیرا در همان زمان که همه برحسب تقلید در یک مسیر گام برمی‌داشتند، یه‌جین حتم داشت که راه درست، جای دیگری غیر از آن است!

- خیلی‌وقت بود اسمم رو از زبون کسی نشنیده بودم؛ کم‌کم ممکن بود یادم بره!

صدای پوزخندش واضح بود.

- هر دروغی بگی باور می‌کنم بجز این یک قلم! تو؟ فراموش کردن اسمی که مثل ناموسته؟ این دوربین‌مخفی رو ببر یک‌جای دیگه اجرا کن!

لبخند کجی، لبش را تکان داد. شاید تقدیر بود که همیشه حقیقت را از زبان الهام بشنود؛ شاید قسمت این‌گونه بود که هربار او باشد که دنیای تاریک یه‌جین را به سوی باریکه‌ای از نور، هرچند سرخ باشد، هرچند که ذره‌ای باشد از خورشید در ثانیه‌های آخر دنیا، قبل از انفجار، قبل از نابودی، قبل از پایان، سوق دهد! شاید این، فقط یک تنهایی دونفره بود، قبل از رسیدن به دروازه‌ی جهنم!
 
بالا