به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۹
کنجی با لحن شیرینی پاسخ داد:
- خواهش می‌کنم، قابلتون رو نداشت.
کنجی کنار او نشست و با لحنی بشاش گفت:
- من کنجی هستم، عضو آژانس کارگاهان مسلح، اگه کمکی خواستید می‌تونید روم حساب کنید.
دنیا درحالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت:
- اون شب یه نفر انگار انگار طلسم شده بود، یه بچه تبدیل به ببر شده بود، چه بلایی به سرش اومد؟
کنجی خندید و با لحن نرمی گفت:
- منظورت آتسوشیه؟ نگران نباش؛ اون حالش خوبه، در واقع قدرت اون دیو زیر نور ماه هستش، می‌تونه با اراده خودش این کار رو بکنه.
دنیا فقط به گفتن کلمه اوهوم قانع شد و تصمیم گرفت دیگر در مورد آن موضوع چیزی نپرسد، چون تمام فرضیاتش اشتباه بود.
در همین حین قار و قور شکم دنیا دوباره بلند شد. آن لیوان شیر توان پر کردن شکم خالی او را نداشت.
کنجی بلند شد، گفت:
- نگران نباش، می‌رم برات غذا میارم.
اون درحالی که سعی می‌کرد بغض‌اش را کنترل کند تشکری کرد.
کنجی از او دور شد. لحن شیرین لباس ساده روستایی کنجی توجه دنیا را جلب کرده بود، کنجی از معدود آدم‌هایی بود که بی‌توقع به دیگران کمک می‌کرد و این انسان‌ها از طلا هم نایاب‌تر هستند.
او رو به پنجره کنار تختش کرد، و نگاهی به ماه آبی رنگ، کامل آسمان یوکوهاما انداخت.
سپس نگاهی به سمت راست خودش انداخت.
پرده کنار رفته بود و تون دیدن صورت یوسانوسان را داشت.
صورتی آرام و سردی داشت، دماغی کوچک و چشمانی درشت مشکی و صورت گردی داشت.
موهای مشکی نسبتاً کوتاهش را با کش مو بسته بود و چتری‌های پرپشت‌ش را جلوی پیشانی‌ش ریخته بود، یک گل سر به شکل پروانه از جنس آهن کنار سرش زده بود.
او خطاب به یوسانو که روی مبل سیاه کنار در لم داد بود، با صدایی لرزان گفت:
- ببخشید خانوم دکتر! من چند شبه که بستری هستم؟
یوسانو مجله را کنار گذاشت، درحالی که مشغول در آوردن عینکش بود، با لحن مغروری گفت:
- زمان زیادی نیست که بستری شدی، همین دیشب تو رو آوردن.
چشمان دنیا از شدت بهت درشت شد. باور کردن صحبت‌های یوسانو برایش سخت بود.
او دستی به کمر صاف بدون زخمش کشید و لحنی مردد، گفت:
- اما! اما! من مطمئنم کلی گلوله خوردم! چطور همه‌ی اینا یه شبه خوب شدند؟
یوسانو از روی مبل بلند شد و قدم زنان درحالی که به او نزدیک می‌شد،گفت:
- تو نباید بمیری، این موهبت منه، من می‌تونم همچین جراحات عمیقی رو مثل آب خوردن درمان کنم.
یوسانو کنار تخت او ایستاد‌، دست باند پیچی شده دنیا را گرفت، نگاهی به آن انداخت، گفت:
- موهبت من همیشه درست کار می‌کنه، اما دیشب وقتی موهبتم رو روی تو استفاده کردم تمام زخمات درمان شدن به جز اینا!
نفسی از اندوه بیرون داد، در ادامه صحبتش، گفت:
- البته بهتره بگم اون زخم نیست، پوست و گوشت دستات توی اون نکته به طرز غیرعادی از هم فاصله گرفتن و اصلا نمی‌شه بخیه هم زد.
دنیا با ناراحتی پاسخ داد:
- درسته، این زخم نیستن! اینا مربوط به موهبت کنترل خون من هستند، برای همین همیشه از بچگی عادت بانداژ بستن دارم.
در همین حین صدای در بلند شد، کیوکا که پشت در بود، مودبانه اجازه ورود خواست.
با اجازه یوسانو، کیوکا و آتسوشی وارد آن‌جا شدند.
کیوکا مثل همیشه کیمونو قرمز زیبایش را به تن کرده بود، موهای مشکی رنگ بلندش را با گل سرهای سفید بسته بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت 10
آتسوشی هم یک شلوارک مشکی کش‌دار همراه پیراهن سفید به تن کرده بود، موهای سفید شلخته بالا پایینی عجیبی داشت.
آن دو به سمت تختی دنیا روی آن دراز کشیده بود آمدند، آتسوشی با لحن خوشحالی گفت:
- خوشحالم که می‌بینم حالت خوبه.
کیوکا در ادامه سخن او گفت:
- خیلی ممنونم که اون شب آتسوشی رو نجات دادید.
دنیا در جواب آنان با صدای بیمارگونه‌ای، گفت:
- خواهش می‌کنم!
آتسوشی دوباره ل*ب به سخن باز کرد، پرسید:
- خوشحال می‌شم اسم کسی که نجاتم داده رو بدونم؟
دنیا در پاسخ سوال او، گفت:
- من دنیا هستم، دنیا احمر.
آتسوشی با لبخند شیرینی که بر ل*ب داشت، گفت:
- از آشنایی باهات خوشبختم.
یوسانو با لحن شوخ طبعی گفت:
- آتسوشی، به نظرت دنیا تو رو یاد یه فرد آشنا نمی‌ندازه.
آتسوشی نگاهی به دستان باند پیچی شده او انداخت، گفت:
- منظورت دازایه؟
یوسانو با لبخند شیرینی،گفت:
- ایول، خودشه!
دنیا که تا به حال با دازای را ندیده بود با لحن متعجبی، پرسید:
- ببخشید می‌پرم وسط حرفتون! این دازای که می‌گید کیه؟
آتسوشی در جواب او، گفت:
- یکی از اعضای آژانس، که به زودی می‌بینیش.
سپس نفسی گرفت و با لحن سرخوشی ادامه :
- دازای سان یکی از بهترین آدمایی هست که توی عمرم دیدم
این پاسخ گنگ آتسوشی یک علامت تعجب بزرگ به ذهن دنیا هدیه داد، و کاری کرد دنیا برای دیدن دازای مشتاق‌تر از قبل شود.
دوست داشت بداند که دازای چگونه آدمی است، که یوسانو و آتسوشی می‌گویند که او به دازای شباهت دارد.
چه چیزی میان او و دازای مشترک است؟ نکند همانند او موهبت کنترل خون دارد؟
هزاران سوال دیگر در ذهنش رژه می‌رفتند.
بعداز مدتی کوتاه کنجی با یک کاسه سوپ برگشت، و دنیا بعداز ماه‌ها بالاخره طعم سیری را چشید.
دنیا در آن‌جا شب شیرینی را به همراه کنجی و آتسوشی و کیوکا و یوسانو گذارند، و بعداز رسیدن زمان خواب آتسوشی و کیوکا راهی خوابگاه شدند‌.
یک اتاق خواب کوچک نیز هم در گوشه‌ی آن درمانگاه بود که آژانس آن را به دنیا داده بودند تا شب را سپری کنند.
به آرامی درب کشویی آن را باز کرد و یک نگاهی به آن انداخت.
این اتاق کوچک سه در چهار از دیواره‌ های سنتی ساخته شده بود، کف آن از چوب بود بخش اعظم فضای آن توسط یک کمد چوبی بزرگ تسخیر شده بود و یک میز کوچک هم کنار در خروجی بود.
صندل هایش را در آورد و وارد آنجا شد و در کشویی اتاقش را پشت سرش بست.
کلید کنار در را فشار داد ، لامپ کوچک مهتابی اتاقش را روشن کرد.
کمد زرد رنگ را باز کرد، ملافه و تشکی که آن‌جا بود را بیرون کشید.
بوی خوبی می‌دادن و این نشان می‌داد که ملافه چندان قدیمی و کثیف نیستند.
آن ها را روی زمین پهن کرد و بعداز خاموش کردن چراغ روی آن دراز کشید و چشمانش را بست، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست بخوابد.
گاهی همه چیز را فراموش می‌کرد، و از شدت خستگی به خواب عمیق می‌رفت، گاهی از خواب بیدار می‌شد، هم خستگی و وحشت امانش را بریده بودند، تکلیف ذهنش با خودش مشخص نبود، نمی‌دانست بترسد یا آرام بگیرد، به هرحال آن شب به سحر گراید.
ملافه‌هایی که روی زمین بود را جمع کرد، داخل کمد اتاق گذاشت، و از اتاقک کوچکش بیرون آمد.
صندل‌های زرد ساده یوسانو رو به پا کرد و راه افتاد.
یوسانو راه حمام آژانس را به او نشان داد و او به سمت حمام رفت تا دوشی بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۱
لباس سفید بیمارستان را از تنش در آورد و دوشی در حمام آژانس گرفت، سپس موهای مشکی رنگش را با شانه‌ای مشکی رنگی که آژانس در اختیارش قرار داده بود را زیر آب شانه زد.
با قیچی که داشت به موهایش نظم بخشید و موهایش را به حالت مصری کوتاه در آورد.
چتری‌های مشکی رنگ او بر ابروان خوش حالتش نشستند.
سپس دو عدد گل سر کوچک که از یوسانو هدیه گرفته بود، به شکل تقارن بر دو طرف جلوی سرش زد.
سپس کیمونوی زرد کرمی را به تن کرد، و از حمام بیرون آمد.
هیچوقت همچین لباسی به تن نکرده بود، حس عجیبی داشت.
کونیکیدا با کسب اجازه از رییس همراه دنیا وارد دفتر کار رییس شدند.
این دفتر برخلاف سالن اصلی آژانس که گویا سیل کاغذ در آن‌جا روان بود، جایی مرتب و آرامی بود.
گیاهان طبیعی داخل اتاق و نور خورشیدی که از پنجره به داخل تابیده می‌شد فضای دل‌انگیز و آرام‌بخشی ایجاد کرده بود.
بوی عود دارچین که کنار میز روشن بود، هوا را با عطر گرم خود پر کرده بود؛ و مشام افراد داخل اتاق بود را نوازش می‌داد.
فوکوزاواسان نیز درحالی که پشتش به آن دو نفر بود، از پنجره به بیرون خیره شده، و درحال تماشای گشت و گذار مردم در شهر بود.
کونیکیدا سر صحبت را باز کرد:
- رییس‌، این همون دختری هستش که دیروز توی کشتی مافیای عرب آشوب به پا کرده بود، و آتسوشی را ناخواسته نجات داد.
فوکوزاواسان چرخید، با چشمان تیزش نگاهی به آن دختر انداخت.
دنیا که از ترس به خود می‌لرزید، به عنوان احترام سرش را کمی به سمت پایین آورد، با صدای لرزانی گفت:
- من دنیا هستم، خیلی ممنونم که دیشب من رو از دست مافیای وهاب نجاتم دادید.
فوکوزاواسان با همان لحن آرام و جدی خودش گفت:
- دلیلی نمی بینم که بخواین تشکر کنید، شما جون یکی از کارمندای ما رو نجات دادید.
سپس نفسی گرفت، پرسید:
- مشتاق استخدام شما و استفاده از موهبت شما هستم، آیا مایلید که این‌جا کار کنید؟
دنیا که از استرس می‌لرزید و توان نگاه کردن به چشمان رییس را نداشت، اما نمی‌خواست بدون فکر کردن چیزی بگوید که بعدها پیشمان شود.
برای همین به آرامی ل*ب زد:
- حقیقتش، من به اندازه‌ کافی اطلاعات ندارم، که در مورد آژانس نظر بدم، اگه میشه چند روزی بهم فرصت بدید.
فوکوزاوسان با همان لحن آرام و مطمئن گفت:
- مشکلی نیست! می‌تونید هر چقدر تمایل دارید توی آژانس بمونید و فکر کنید، با اطمینان کامل پاسخ بدید.
دنیا دوباره تعظیمی کرد و گفت:
- خیلی از شما ممنونم
سپس به همراه کونیکیدا از آن‌جا خارج شد.
کونیکیدا دنیا را با خودش به کافه‌ای که در طبقه پایین آژانس آورد.
کافه آرام و دنجی که بخشی میزهایش را در کنار دیوار شیشه‌ای چیده بودند.
کونیکیدا و دنیا روی یکی از میزها در رو به روی هم نشستند، بعداز آن‌که خانم پیشخدمت سفارشات آنان را گرفت کونیکیدا سکوت را شکست و پرسید:
- شنیدم تعداد موهبت‌دار‌های ایرانی کم هست، ولی در عوضش خیلی معروف و قوی هستند، تو چرا هیچ اسم و رسمی برای خودت جور نکردی؟
دنیا با ناراحتی اهی سر داد، گفت:
- درسته، اما همون طور که گفتی ما داریم در مورد ایران حرف می‌زنیم.
با ناراحتی بیشتری ادامه داد:
- مردم ایران دیدگاه خوبی نسبت به خون ندارند، اون رو نجس و شوم تلقی می‌کنند.
سپس سرش را پایین انداخت و نگاهی به دستان باندپیچی خودش انداخت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۲
- برای همین پدرم همیشه برای مراقبت کردن از من، سعی می‌کرد موهبتم رو از مردم پنهان کنه.
کونیکیدا برای دنیا غریبه‌ بود ولی به طرز عجیبی در حضور او احساس خجالت نداشت، به راحتی هر چیزی که درون قلبش را بود را به زبان می‌آورد.
به طرز عجیبی، حس خوبی نسبت به او داشت، پیراهن سیاهی به تن کرده بود، از روی پیراهنش جلیقه کرم خوش رنگ و رنگ که همرنگ شلوارش بود به تن داشت
موهای بلوندش بلندی داشت و آن را با یک کش مو بسته بود، عینک مستطیل شکل نیز روی صورتش گذاشته بود، نگاه آرامی داشت.
درحالی که دنیا مشغول وارسی صورت کونیکیدا بود او در جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و با لحنی آرام، گفت:
- خون در ادیان دیگه هم بد تلقی می‌شه، ولی تو نمی‌تونی منکر این بشی که یک انسان بدون خون دووم بیاره، بهش نیاز داری.
سپس نفسی گرفت و ادامه داد:
- بیشتر از این لازم نمی‌بینم توضیح بدم، فکر کنم بهتر هر کسی می‌تونی تصمیم بگیری که از این قدرت استفاده کنی یا نه.
کونیکیدا از روی صندلی بلند شد؛ او را تنها گذاشت تا دنیا بتواند راحت فکر کند.
به سمت خانم پیش‌خدمت که درحال تمیز کردن میز بود رفت و گفت:
- اون خانوم، مهمون آژانس هستش، هرچی لازمه براش بیارید فردا صورت حساب رو براتون تسویه می‌کنم.
دنیا از پنجره کنار کافه نگاهی به بیرون انداخت. حرف‌های کونیکیدا در ذهنش می‌چرخید ولی هنوز درگیر بود، با خودش با موهبتش با کسی که او را با این موهبت نفرین کرده بود درگیر بود، هنوز قلبش راضی نبود از آن استفاده کند، آن را گناه تلقی می‌کرد.
ابرهای تیره رنگ آسمان همانند نقابی آسمان را پوشانده باران بهاری شروع به بارش کرد.
درحالی که او به رقص گلبرگ‌های صورتی و قطره‌های باران بیرون خیره شده بود، سخنان کونیکیدا در ذهنش منعکس می‌شد.
تردید داشتن برایش بدتر از نفرت بود، نفرت وضعیت را برایش روشن می‌کرد و فقط او را وادار به محدود کردن کنترل خودش می‌کرد، اما تردید فقط تاریکی مطلق بود.
نمی‌دانست که کارش در گذشته درست بود یا نه. نمی‌داند کدام راه او را به نور می‌رساند، کدام راه او را به در تاریکی اسیر می‌کند.
صدای فریاد خشمگین رعد برق در آسمان پیچید، باران بهاری شدت گرفت.
- چیزی میل دارید خانوم؟
با صدای خانوم پیشخدمت، رشته افکارش پاره شد.
رو به آن دختر جوان که چهره کودکانه و شیرینی داشت و یک کیمونوی سنتی به تن کرده بود انداخت.
او با لبخند همیشگی اش ادامه داد:
- جناب کونیکیدا گفتند که هزینه‌ش به عهده می‌گیرن: شما نگران هیچی نباشید.
دنیا پس از یک مکق کوتاه پاسخ داد:
- پس اگه می‌شه بی‌زحمت برام یه لیوان شکلات داغ با شکر زیاد بیارین.
پیشخدمت با گفتن چشم از او دور شد.
در همین حین در باز شد و یوسانو درحالی که تبر بزرگش را روی شانه‌اش گذاشته بود وارد شد، امروز دمار از روزگار یه تروریستی به نام کاجی در آورده بود، برای همین بسیار سرخوش بود.
نگاهی به دور بر انداخت تا جایی پیدا کند.
به خاطر ریزش ناگهانی باران همه میز و صندلی‌ها پر شده بودند، هیچ جای خالی نبود، تا آن‌که چشمش به صندلی خالی جلوی دنیا افتاد.
به سمت صندلی رفت و آن را عقب کشید؛ رویش نشست و تبرش را روی زمین گذاشت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۳
- مشکلی نداری که این‌جا کنارت بشینم؟
دنیا که هنوز یخ خجالتش آب نشده بود، با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- نه! مشکلی نیست.
یوسانو هیجان‌زده و خوشحال بود؛ که بعداز چند سال بالاخره یک دختر به وارد آژانس شده بود، دوست داشت یک رفیق همانند خواهر داشته باشند، اما نائومی و کیوکا برای رفاقت و گوش دادن به درد دل‌های او کم سن بودند.
می‌خواست سر صحبت را باز کند، اما ذهنش یاری نمی‌کرد.
به عنوان یک دختر درونگرا برایش سخت بود، که با کسی ارتباط بگیرد.
در همین حین پیشخدمت لیوان هات چاکلت را آورد و جلوی دنیا گذاشت، و خطاب به یوسانو گفت:
- شما چیزی میل دارید؟
یوسانو پاسخ داد:
- آره، یه کاپوچینو داغ بیار داخل لیوان یک‌بار مصرف باشه، چون کار دارم.
پیش‌خدمت جوان با گفتن چشم از آن میز دور شد.
بالاخره یوسانو سر صحبت را باز کرد:
- شب تونستی راحت بخوابی؟ جاییت که درد نمی‌کرد؟
دنیا با خجالت‌زدگی پاسخ داد:
- آره، ممنونم بابت اتاق و حموم و این لباس‌ها.
یوسانو با لبخندی که بر ل*ب داشت گفت:
- قابلت رو نداره، ولی این رنگ کرمی چقدر بهت میا‌د!
گونه‌های دنیا از خجالت سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گفت:
- خیلی ممنونم!
یوسانو با لحن شاکی، گفت:
- تو نمی‌خوای حرفی چیزی بزنی؟ از وقتی اومدم فقط منم که دارم سخنرانی می‌کنم!
دنیا با لحنی آرامی پرسید:
- می‌شه بگید کار این آژانس دقیقا چیه؟
یوسانو پاسخ داد:
- تقریبا همه چی، از پیدا کردن گربه گمشده شهردار، تا جنگیدن با تروریست‌ها، ولی بیشتر روی موهبت‌دارها تمرکز داریم؛ چون همه اعضای آژانس موهبت‌دار هستند.
پیش‌خدمت نوشیدنی یوسانو را آورد.
او لیوان کاغذی را برداشت، گفت:
- یه کار نصفه نیمه دارم، بعدا هم دیگه رو می‌بینیم خداحافظ.
دنیا نیز با لبخندی که بر ل*ب داشت گفت:
- باشه، برو به کارت برس خداحافظ.
یوسانو بعداز برداشتن ساطور بزرگش از آنجا خارج شد
دنیا ماند و یک لیوان هات‌چاکلتی که هنوز دود از آن بلند می‌شد همراه ذهنی آشفته.
جالب این‌جاست که وقتی یوسانو رفت، متوجه شد ذهنش چقدر درگیر است، گویا درحالی که با او حرف می‌زد در عالمی دیگر سیر سلوک می‌کرد، روی ابرها همانند پرنده ای رها به سوی بهشت پرواز می‌کرد، بدون آن‌که نگران چیزی باشد.
اما با رفتن او دوباره به این دنیا برگشت، مشکلات‌اش باز او را به زنجیر کشیدند.
چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت، دو راه داشت.
راه اول ورود به آژانس و استخدام شدن در آن‌جا و استفاده از قدرتش؛ و غرق شدن در گناه، استفاده از خون یا راه دوم رفتن به سفارت ایران، و درخواست بازگشت به خانه.
با آن‌که عمیقاً می‌خواست راه دوم را انتخاب کند و شدیداً دلتنگ خانه بود، اما هیچ‌کسی در ایران جز عمویش منتظرش نبود. همان عمویی که دو روز از مرگ پدرش نگذشته بود، او را فروخت.
قبول کردن راه اول هم سخت بود، باید بعد از سال‌ها از این قدرت‌اش استفاده می‌کرد، باید دوباره مثل کشتی وهاب حمام خون راه می‌انداخت. کشتن آدم برایش سخت بود و ترس از برگشت و ترس از استفاده قدرت.
یک نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد و گفت:
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۴
- این بار ترسیدن ممنوعه! تلاشم رو می‌کنم. باید نشون بدم کی این بازی رو باخته، من با این گناه به دنیا اومدم، نمی‌تونم رهاش کنم، اون به روحم زنجیره شده باید دنیا من رو با این موهبتم قبولم کنه،
لیوان هات‌چاکلتش را یک نفس بالا داد، تمام دهان و با آن روده، معده‌اش را آتش زد.
خواست که جیغ بکشد ولی دهان سوخته‌ش مانعش شد و فقط با دهان باز نفسش را بیرون می‌داد تا خفه نشود.
آرام‌آرام سوختگی‌اش کاهش یافت زمزمه‌وار غرید:
- الان می‌فهمم، منظور از این‌که آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره چیه!
از روی صندلی بلند شد و راهی آژانس شد.
سوار آسانسور کوچک دو نفره ساختمان شد، آسانسور بالا رفت و او در طبقه چهارم پیاده شد، به سمت دفتر رییس‌ رفت.
تقه‌ای به در وارد کرد، با کسب اجازه وارد آن‌جا شد، بدون هیچ استرس و تردیدی گفت:
- رییس، من قبول می‌کنم که عضو آژانستون بشم، تمام تلاشم رو برای رسیدن به اهداف مد نظر آژانس انجام بدم.
فوکوزاوا در پاسخ به او گفت:
- خانوم دنیا احمر، به آژانس کارگاهان مسلح خوش اومدی، برو پیش کونیکیداسان تا شما رو راهنمایی کنه.
او با گفتن چشم تعظیم دوباره‌ای کرد و از دفتر رییس خارج شد.
به سمت کونیکیداسان که پشت میز نشسته بود رفت، با لحنی ملایم گفت:
- ببخشید آقا، جناب رییس گفتن من استخدام شدم و ازم خواستن بیام پیش شما تا راهنماییم کنید.
کونیکیدا عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و نگاهی به او انداخت گفت:
- از کار دفتری و تایپ کردن سر در میاری؟
دنیا که دچار استرس شده بود نمی‌دانست چه بگوید، به‌زور ل*ب‌هایش را تکان داد و گفت:
- آره.
کونیکیدا خم شد و یک خروار پرونده از پشت میز بیرون آورد داخل دست دنیا گذاشت و گفت:
- این‌ها گزارش کار هستند، بشین همشو توی سیستم داخل ورد تایپش کن.
سپس صدای تلفن بلند شد کونیکیدا آن را برداشت و با لحنی محکم گفت:
- شما با آژانس کارگاهای مسلح تماس گرفتید چه کمکی از ما بر میاد.
پیرمردی صدایش لرز داشت پشت تلفن، گفت:
- سلام ببخشید مزاحمتون می‌شم، احیانا این پسری که بارونی کرمی داره، خودشو از توی مزرعه من چال کرده از کارمندای شما نیست، لطفاً بیایید جمعش کنید ببرینش.
کونیکیدا چنان فریادی کشید، که دنیا از شدت وحشت روی زمین افتاد.
کونیکیدا از روی صندلی بلند شد و دفترچه ایده‌آلش را برداشت راهی خروجی شد، چهره‌اش شبیه مردی بود که جهت کشتن کسی می‌رفت.
در همین حین پسری که شنل و کلاه قهوه‌ای رنگی داشت به سمت دنیا اومد، دستش را گرفت و او را بلند کرد، گفت:
- باید به این اوضاع عادت کنی، این دوتا مثل تام جری می‌مونند‌ اگه یه روز تو سر هم دیگه نزن، ممکنه شب نتونند راحت بخوابن.
دنیا پشت میز نشست تشکری کرد، درحالی که پشت سرش را می‌مالید گفت:
- اون پسر که کونیکیدا رفت دنبالش چرا خودشو چال کرده؟نکنه موهبتش به خاک ربط داره؟
آن پسر خندید و گفت:
- نه موهبتش یه چیزی دیگه هست.
سپس یک آبنبات صورتی رنگ داخل دست به دنیا داد، گفت:
- بگیر این ماله تو باشه.
او با دیدن آبنباتی که هدیه گرفته بود چشمانش برق زد و با خوشحالی گفت:
- خیلی ممنونم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۵
چند روزی از عضویت دنیا به آژانس می‌گذشت.
دنیا توانسته بود تا حدودی با افراد داخل آژانس آشنا بشود، ولی او دیروز یک اشتباه بزرگ کرده بود، او به سوال کونیکیدا که تو از کار دفتری سر در میاری؟ جواب مثبت داده بود و اکنون او گرفتار مدارک و پرونده های آژانس شده بود.
اصلا فکرش را هم نمی‌کرد آژانس کارگاهی در این حد کاغذ بازی لازم داشته باشد.
حتی با آنکه آژانس به دو بخش اداری و عملیاتی تقسیم شده و کارمند زیادی جهت کارهای اداری استخدام کرده بود، او عضو بخش عملیاتی محسوب می‌شد، باز هم درگیر کاغذ بازی اداری شده بود.
درحالی که او مشغول نامه نوشتن برای یک بیمه بود تا بگوید آژانس هنوز به آن بیمه خسارت نیاز ندارد، همه اعضا سالم هستند تا بیمه را وادار کند که آن پول را هنوز نگهدارد.
گاهی با دیدن روند اداری کار ها در ژاپن کاملا متضاد روند اداری ایران بود خودش می‌ریخت، برگ‌هایش بود که می‌ماندند.
گه گاهی نیز کاغذ های او توسط دازای که میزش کنار او بود تبدیل به موشک شده و در هوا پرواز می‌کردند، یا گاها داخل کاغذها جمله‌های محبت آمیزی عجیب و غریبی می‌نوشت که آخرش به جمله میای باهم خودکشی کنیم ختم می‌شد.
نمی‌دانست که آتسوشی در درون فرد چه دیده بود که این‌گونه او را دوست داشت، از او تعریف و تمجید می‌کرد.
رفتار دازای با چیزهایی که در این گزارشات دیده بود، در تضاد بود.
دازای آدم بسیار باهوش و فریب‌کاری بود. حتی اگر قدرت خنثی کردن محبت‌ها را نداشت قطعا به خاطر هوش بالایش آدم سرشناسی میان موهبت داران می‌شد. ولی این رفتار شبیه دازای داخل نوشته‌ها نبود.
نگاهی به آن دازایی که در کنارش ولو افتاده بود و درحال ساخت موشک کاغذی و پرتاب آن بود انداخت.
دازای با لحن سرخوشی گفت:
- هی خداوندا کی فرشته زیبای روی مرگت رو می‌فرستی پیشم
نگاهش را از او گرفت، اصلأ گمان نمی‌کرد همچین دازایی که یوسانو در درمانگاه از او گفته بود همچین آدمی باشد
در همین حین رییس فوکوزاوا وارد شد. همه به احترام او از روی صندلی‌هایشان بلند شدند و سر تعظیم فرود آوردند.
فوکوزاواسان نگاهی به کارمندانش انداخت چ، سپس رو به دازای کرد و با لحن محکم همیشگی‌اش گفت:
- دازای امروز نوبت تو هست که خریدها رو انجام بدی لیست و کارت بانکی رو از کونیکیداسان بگیر و برو. دنیا رو هم همراه خودت ببر تا با شهر آشنا بشه.
دازای یک چشمی گفت و با خوشحالی بارانی کرمی رنگش را که به پشت صندلیش پهن کرده برداشت و درحالی که زیر ل*ب آواز می‌خواد مشغول پوشیدن آن شد.
ـ وقتی شناختم خودمو خواستم بزنم بکشم خودمو هوو وو وو...
دنیا که از شدت شوک چشمانش گرد شده بود، دندان‌هایش را از شدت ترس بهم می‌سایید.
خم شد و دم گوش کونیکیدا با صدای آهسته‌ای، گفت:
- آقا! من از دازای می‌ترسم.
کونیکیدا رو به او کرد و با لحن مطمئنی، گفت:
- نگران نباش. دازای شاید آدم رو مخ و خل چلی باشه ولی بهت آسیب نمی‌زنه.
نگاهی به چشمان ترسیده آن دختر انداخت و گفت:
- از درخواست های احمقانه‌ای که به تو داده نترس. اون شاید خل‌چل باشه، ولی آدمی نیست که بخواد به کسی آزاری برسونه.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۶
دنیا با گفتن چشم همراه دازای به سمت خروجی حرکت کرد. اصلا حال حوصله گشت‌گذار در شهر را نداشت چه برسد که با دازای بخواهد در شهر به گشت گذار بپردازد با انسانی که هر لحظه ممکن است خودش را به کشتن دهد
همراه دازای وارد آسانسور شد و آسانسور به سمت پایین حرکت کرد.
دازای سکوت را شکاند با ناراحتی گفت:
- چرا به نامه هایی که می‌نویسم جواب نمی‌دی؟ چرا دختر به این زیبایی من رو قابل نمی‌دونه تا باهاش خودکشی کنه.
دنیا به زور خودش را کنترل کرده بود تا مشتی جانانه به صورت دازای نزند نمی‌خواست، هنوز که یک هفته از شروع به کارش نگذشته است داستان برای خودش بسازد.
دنیا نگاه ترسناکی به دازای انداخت و در پاسخ سوال او با لحن سردی گفت:
- دلیلی نمی‌بینم که خودم رو بکشم، مگه چه گناهی کردم که خودم رو از زندگی کردن محروم کنم.
دازای با شنیدن این جواب سکوت را ترجیح داد.
شاید اگر چند ماه پیش بود او درخواست خودکشی را قبول می‌کرد اما او اکنون نمی‌تواند بمیرد باید زنده بماند باید بجنگ باید خودش را اثبات کند باید به همه کسانی که طردش کرده است نشان دهد که کار اشتباهی کرده‌اند.
او به قدری غرق افکارش شده بودند که نخواسته دستانش مشت شده بود و رگ گردنش متورم شده بود.
در همین در آسانسور باز شد و دنیا به ذهنش سر و سامان داد و همراه به دنبال دازای از آسانسور خارج شد.
درحالی که دنیا پشت سر دازای قدم می‌زد باهم از یک خیابان شلوغ رد شدند و وارد یک پارک جنگلی بزرگ شدند، متوجه شد که مسیری که آنان طی می‌کنند رو به بازار نیست.
برای همین با تعجب گفت:
- دازای ما داریم کجا میریم این‌جا که هیچ مغازه ای نیست.
دازای درحالی که جلو تر از او حرکت می‌کرد با لبخند شیطنت‌‌آمیزی که بر ل*ب داشت گفت:
- معلومه که توی پارک جنگلی هیچ مغازهای پیدا نمی‌شه.
دنیا با تعجب پرسید:
- پس خریدا چی؟
دازای با همان لحن قبلی گفت:
- انجام می‌شه، تو نگران اون نباش.
در همین حین او روی یک نیمکت نشست و دنیا هم کنارش نشست و منتظر بود تا ببیند او چه می‌خواهد بکند.
پیاده رو بسیار بزرگ بود و تا چشم کار می‌کرد همه جا پر از شکوفه های گیلاس بود.
عده‌ای وسط چمن زیر انداز پهن کرده بودند و عده ای هم همانند دنیا و دازای روی نیم کت نشسته بودند ولی بیشتر جوانان درحال ورزش روی پیاده رو بودند
دازای گوشی‌اش را از جیبش در آورد و مشغول تماس با یک شخصی شد:
- سلام آکوتاگاوا جونم چطوری؟
-...
- یک کار واجب باهات داشتم.
-...
- آفرین حالا بدو بیا همون پارکی که توی نزدیکی آژانس هست و چند بار توش با چویا دعوا کردم. فقط پنج دقیقه مهلت داری.
سپس گوشی را قطع کرد و گفت:
- از اونجایی که من توان انجام همزمان دو کار رو ندارم پس یکی از دوستای قدیمیم خرید رو انجام میده منم یوکوهاما رو نشونت می‌دم
همزمان با اتمام سخن دازاژ مردی از آسمان جلوی آنان سقوط کرد‌.
دنیا با دیدن تیغه های عجیب و غریب و ترسناکی که از پشتش بیرون زده بود از شدت ترس جیغ کشید و خودش را پشت بازوی دازای پنهان کرد.
آکوتاگاوا از روی زمین برخواست.
چتری های مشکی رنگش همراه نسیم صبحگاهی درحال رقص بودند کناره های موهایش که پایینش به رنگ سفید بودند چهره جادویی به او هدیه داده بودند
او پالتوی مشکی رنگش که طرح کلاسیک اروپایی داشت و یک دستمال گردن چین چین سفید داشت را مرتب کرد و صاف ایستاد گفت:
- همون طور که خواستید در کمتر پنج دقیقه خودم رو رسوندم.
سپس نفسی گرفت و گفت:
- چه مأموریتی برام در نظر داری؟
دنیا با ترس گفت:
- دازای این کیه؟
او با لحن بشاشی پاسخ داد:
- معرفی می‌کنم شاگرد سابق من آکوتاگاوا، نگران نباش اون می‌تونه از پس این کار بر بیاد.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۷
سپس گوشی را قطع کرد و آن را داخل جیبش گذاشت رو به دنیا کرد، گفت:
- از اون‌جایی که من توان انجام هم‌زمان دو کار رو ندارم، پس یکی دیگه خرید رو انجام می‌ده، منم یوکوهاما رو نشونت می‌دم.
دنیا فقط به کلمه اوهوم قانع شد و مشغول تماشای قاب صورتی رنگ جلوی دیدگانش شد‌.
چند دقیقه بعداز یک سقوط کوتاهی که میان اون دو رد و بدل شد، پسر جوانی از آسمان جلوی آنان سقوط کرد‌‌.
دنیا با دیدن تیغه‌های عجیب و غریب و ترسناکی که از پشتش بیرون زده بود‌ مانع آسیب دیدن او شد، اول تیغه‌ها روی زمین نشستند و سنگ‌فرش را شکافتند، و سپس خودش به آرامی پایین آمد و رو به روی دازای به زانو افتاد،
دنیا از شدت ترس جیغ کشید، خودش را پشت بازوی دازای پنهان کرد.
به قدری وحشت کرده بود، که پاهایش کرخت شده بود؛ و توان فرار نداشت، هر لحظه ممکن بود که قلبش از دهانش بیرون بزند.
آکوتاگاوا از روی زمین برخواست.
چتری‌های مشکی رنگش همراه نسیم صبحگاهی درحال رقص بودند. کناره‌های موهایش که پایینش به رنگ سفید بودند چهره جادویی به او هدیه داده بودند.
او پالتوی مشکی رنگش که طرح کلاسیک اروپایی داشت و یک دستمال گردن چین-چین سفید داشت را مرتب کرد و صاف ایستاد گفت:
- همون طور که خواستید در کمتر پنج دقیقه خودم رو رسوندم.
سپس نفسی گرفت و گفت:
- چه مأموریتی برام در نظر داری؟
دنیا با ترس گفت:
- دازای این کیه؟
او با لحن بشاشی پاسخ داد:
- معرفی می‌کنم این آکوتاگاوعه، نگران نباش اون می‌تونه از پس این کار بر بیاد.
دنیا یک اوهوم تحویل دازای داد ‌و خطاب به آکوتاگاوا گفت:
- از آشنایی با شما خوشبختم جناب آکوتاگاوا من دنیا هستم.
آکوتاگاوا که از شدت هیجان و استرس مأموریت دازای بر خود می‌لرزید و کاملاً محو استادش شده بود و دختر کنارش را ندیده بود، گفت:
- من حاضرم جونم رو به خاطر این مأموریت بدم! فقط لازمه که شما بگید چی کار کنم.
جدیت و صلابت کلام آکوتاگاوا در میان کلماتش حس می‌کرد چنان با دازای صحبت می‌کرد، که گویا یک شوالیه با پادشاه خود صحبت می‌کند‌.
دازای لیست را به او داد و با لحن شیرینی گفت:
- بیا این لیست خریده، بخر و بده به آتسوشی.
آکوتاگاوا لیست را از او گرفت و با لحن جدی قبلی‌اش گفت:
- بهتون اطمینان می‌دم که کارم رو درست انجام بدم و کاری کنم که بهم افتخار کنید.
سپس از آنان دور شد.
بعداز دور شدنش دنیا با تعجب گفت:
- اونایی که از پشت کمرش بیرون زده بود چی بود ؟
دازای پاسخ داد:
- موهبت آکوتاگاوا این‌که که لباس تنش رو تبدیلش به تیغه های تیز برنده کنه.
دنیا رو به دازای کرد و گفت:
- خب این از خرید که دوستت زحمتش رو می‌کشه حالا چی کار کنیم؟
سپس با لحن سرخوشی ادامه داد:
- توی همین نزدیکی یک رودخونه هستم آبش خیلی زلال هست.
پس از مدتی مکث دازای با ل*ب‌های کشیده گفت:
- نظرت چیه بریم توش خودمون رو غرق کنیم؟ خیلی حال می‌ده!
سپس با لبخند مالیخولیایی که بر ل*ب داشت شروع به توصیف مرگ کرد:
- آروم-آروم گرمی بدنت از دست میدی و مثل یه ماهی یخ‌زده پشت ویترین‌ها می‌شی، اما جای جالبش و هیجان‌انگیز غرق شدن این‌جاست که با مرور زمان ریه‌ات آروم-آروم خالی می‌شه، ناخواسته دست پا می‌زنی! آنقدر حال می‌ده که نگو!
جملات پایانی‌اش را جوری ادا کرد که گویا فریاد می‌زد چنان م*س*ت حس خوش غرق شده بود که کنترل خنده‌های جنون‌آمیزش خارج از دستش بود.
همین چند کلمه کافی بود که دنیا شدیداً دچار وحشت عمیقی شود و دست و پاهایش به لرزه در آیند.
دنیا زمزمه‌وار با صدایی لرزان گفت:
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
43
سکه
217
پارت ۱۸
- می‌دونستم از خریدا جون سالم به در نمی‌برم! خدایا خودت کمکم‌ کن!
سپس از شدت کلافگی سرش را پایین انداخت و نگاهش را از دازای ربود.
دازای بدون توجه به او بلند شد و با همان لحن سرخوش دیوانه وارش، درحالی که جلوی دنیا می‌چرخید، گفت:
- یا از درخت‌ها رو نگاه کن، عجب شکوفه‌های صورتی قشنگی دارن؟
بعداز یک مکث کوتاهی با لحنی سرخوش، گفت:
- بیا خودمون رو از روی درختا دار بزنیم. حیفه همچین منظره‌ای رو از دست بدیم.
دازای جلوی دنیا زانو زد و دستش را گرفت و با ذوق به چشمان دنیا خیره شد با لحن خوشحالی، گفت:
- یا اصلا بی خیال اینا، بریم قارچ سمی پیدا کنیم و بخوریم، این خیلی حال می‌ده قبلا امتحان کردم اصلا خیلی خفنه کونیکیدا رو بدجور دیونه می‌کنه.
سپس با لبخند دندان‌نمایی که بر ل*ب داشت، ادامه داد:
- ولی من بیشتر غرق شدن رو می‌پسندم، آب این‌جا خیلی زلال و خنکه.
دنیا به ترسش غلبه کرد دستش را بیرون کشید، در پاسخ به پیشنهادات دیوانه‌وار دازای با خشم غرید:
- نه! بسه دیگه! چند بار بگم من نمی‌خوام بمیرم! یه بار دیگه چرت بگی چنان می‌زنمت که دندون نمونه واست.
دازای درحالی که لبخند درشتی بر ل*ب داشت گفت:
- باشه! دختر بی اعصاب! می‌رم یکی دیگه رو پیدا کنم.
سپس یک ایش کشیده‌ای گفت و از دنیا دور شد.
با رفتن دازای احساس امنیت و آرامش نسبی دوباره به قلب دنیا برگشت. نفسی از آسودگی بیرون داد و به آرامی به نیمکت تکیه داد و مشغول تماشای منظره صورتی رنگ شد. حال گشت گذار و قدم زدن نداشت‌‌. برای راه رفتن پکر و بی‌انرژی بود.
با دیدن درختان بهاری یاد گذشته‌اش افتاده حالش بیشتر از قبل خراب شد.
دلش برای پدرش تنگ شده بود، و این دلتنگی پدر قلبش را به درد آورده بود،و این پارک جنگلی کاری می‌کرد که بیشتر از همیشه به یاد پدر مرحومش بیوفتد.
دلش می‌خواست که روی زمین بنشیند و زار-زار همانند کودکی ده ساله گریه کند و گریه کند‌.
خاطرات خوشی که با پدر و عمویش داشت دوباره به سمت او حمله‌ور شده بودند و ذهنش را آزار می‌دادند.
پدرش همیشه عادت داشت که روزهای تعطیل با او در پارک قدم بزند و دنیا همیشه با عمویش اوقات خوشی را کنار هم سپری می‌کردند.
چشمانش پر از اشک بود و چیزی نمانده بود که گریه اش بگیرد.
آرزو می‌کرد که کاش دوباره آن روزهای خوش برگردند، ولی امکان نداشت.
یا حداقل دوباره قبل از این‌که دیوانه شود به آژانس برگردد و مشغول انجام کارهای اداری شود و همه چیز را زیر بار سنگین کار برای لحظه‌ای فراموش کند.
تلنگری به ذهنش زد تا بیشتر در مورد گذشته‌ای که و توان بازگشت ندارد و فقط او را عذاب می‌دهد فکر نکند، تلاش می‌کرد مثل یک دختر منطقی به تنهایی از این بحران عبور کند و با ذهن و روح بیمارش مبارزه کند.
چند دقیقه‌ای گذشت و مانع تفکر شد و اجازه نداد مغزش فکر کند تا این‌‌که چشمانش را باز کرد و به دستان بانداژ شده‌اش خیره ماند.
دوباره زخم دلش تازه شد، ناخواسته بدون آن‌که خودش بخواهد اشکی داغ بر گونه‌اش نشست دوباره مغزش شروع به کار شد.
مغزش عذابش می‌داد و صدایی که درون ذهنش بود با دنیا دعوا می‌کرد و می‌گفت که قدرتش همه چیز را خراب می‌کند، اما با انکار قلبش رو به رو می‌شد.
اما باز قلبش توان مبارزه منطق را نداشت، ولی سعی می‌کرد که بهترین تصمیم را بگیرد، اما در شرایط سختی گیر افتاده بود.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا