نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم و توی فکر بودم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که طنین با کیفش ضربهای به بازوم زد و روی شکمم نشست و به قصد خفه کردنم شال مشکی رنگش رو دور گردنم پیچید. با چشمهای گشاد شده سعی میکردم از دستش خلاص شم؛ اما طوری رم کرده بود که نمیشد مهارش کرد.
- میکشمت، فهمیدی میکشمت احمق.
طوری داد و هوار راه انداخته بود که مامان و ننه بزرگ به اتاق هجوم آوردن.
مامان بازوش و ننه بزرگ لباسش رو گرفتن و از روم بلندش کردن.
شالش رو از دور گردنم باز کردم و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن.
یکم که به حالت طبیعی برگشتم منم مثل خودش شروع به داد زدن کردم.
- چه غلطی میکنی تو؟ مگه از جونت سیر ش...
مامان بین حرفم پرید و عصبی رو به طنین غرید.
- این چه کاری بود داشتی میکردی؟! این چه رفتار وحشیانهایه؟
طنین طاقت نیاورد و زد زیر گریه، همه با تعجب نگاهش میکردیم. این دختر چرا یهو جنی شد.
همونطور که اشک میریخت شروع کرد به تعریف کردن:
- ما رفته بودیم کافه، بهش پیام دادم که چی بخورم، واسم نوشت موز بستنی، به انگلیسی تایپ کرد من فکر کردم میگه موز باستانی، به هر کی گفتم ازم خندید فکر میکرد اسکلی چیزی هستم.
و ادامهی حرفش رو رو به من و با جیغ کامل کرد.
- مگه صد بار نگفتم فینگلیش تایپ نکن من لنگ میزنم، دیدی آخرش چیشد، آبروم جلوی همهی دوستام رفت.
دهنش رو عین غارعلیصدر باز کرده بود و زار میزد.
از هیچکس صدا در نمیومد. یکم که گذشت دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. لبام به خنده باز شدن و شروع کردم به قهقهه زدن. احساس میکردم نفسم رو به قطع شدنه، روی تخت دراز کشیده بودم و همونطور که دلم رو گرفته بودم میخندیدم.
جوری که گریهش بند اومد و برای بار دوم قصد کرد بهم حمله کنه که مامان مانعش شد.
اون از عصبانیت اشک میریخت و اشک من از خنده جاری شده بود.
- ع...عجب، ا...ا...اسکل...لی هستی.
نمیتونستم درست حرف بزنم، احساس میکردم از خنده رو به قرمز شدنم، اگر اون نتونست خفم کنه قطعا از خنده زیاد نفسم میرفت.
مامان که بهم تشر زد یکم آروم گرفتم و روی تخت نشستم، انگشت اشارم رو پایین چشمهام کشیدم و با ته موندههای خندم گفتم:
- لطفا جایی نگو خواهر منی.
- میکشمت، فهمیدی میکشمت احمق.
طوری داد و هوار راه انداخته بود که مامان و ننه بزرگ به اتاق هجوم آوردن.
مامان بازوش و ننه بزرگ لباسش رو گرفتن و از روم بلندش کردن.
شالش رو از دور گردنم باز کردم و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن.
یکم که به حالت طبیعی برگشتم منم مثل خودش شروع به داد زدن کردم.
- چه غلطی میکنی تو؟ مگه از جونت سیر ش...
مامان بین حرفم پرید و عصبی رو به طنین غرید.
- این چه کاری بود داشتی میکردی؟! این چه رفتار وحشیانهایه؟
طنین طاقت نیاورد و زد زیر گریه، همه با تعجب نگاهش میکردیم. این دختر چرا یهو جنی شد.
همونطور که اشک میریخت شروع کرد به تعریف کردن:
- ما رفته بودیم کافه، بهش پیام دادم که چی بخورم، واسم نوشت موز بستنی، به انگلیسی تایپ کرد من فکر کردم میگه موز باستانی، به هر کی گفتم ازم خندید فکر میکرد اسکلی چیزی هستم.
و ادامهی حرفش رو رو به من و با جیغ کامل کرد.
- مگه صد بار نگفتم فینگلیش تایپ نکن من لنگ میزنم، دیدی آخرش چیشد، آبروم جلوی همهی دوستام رفت.
دهنش رو عین غارعلیصدر باز کرده بود و زار میزد.
از هیچکس صدا در نمیومد. یکم که گذشت دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. لبام به خنده باز شدن و شروع کردم به قهقهه زدن. احساس میکردم نفسم رو به قطع شدنه، روی تخت دراز کشیده بودم و همونطور که دلم رو گرفته بودم میخندیدم.
جوری که گریهش بند اومد و برای بار دوم قصد کرد بهم حمله کنه که مامان مانعش شد.
اون از عصبانیت اشک میریخت و اشک من از خنده جاری شده بود.
- ع...عجب، ا...ا...اسکل...لی هستی.
نمیتونستم درست حرف بزنم، احساس میکردم از خنده رو به قرمز شدنم، اگر اون نتونست خفم کنه قطعا از خنده زیاد نفسم میرفت.
مامان که بهم تشر زد یکم آروم گرفتم و روی تخت نشستم، انگشت اشارم رو پایین چشمهام کشیدم و با ته موندههای خندم گفتم:
- لطفا جایی نگو خواهر منی.