به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم و توی فکر بودم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که طنین با کیفش ضربه‌‌ای به بازوم زد و روی شکمم نشست و به قصد خفه کردنم شال مشکی رنگش رو دور گردنم پیچید‌. با چشم‌های گشاد شده سعی می‌کردم از دستش خلاص شم؛ اما طوری رم کرده بود که نمیشد مهارش کرد.
- می‌کشمت، فهمیدی می‌کشمت احمق.
طوری داد و هوار راه انداخته بود که مامان و ننه بزرگ به اتاق هجوم آوردن.
مامان بازوش و ننه بزرگ لباسش رو گرفتن و از روم بلندش کردن.
شالش رو از دور گردنم باز کردم و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن.
یکم که به حالت طبیعی برگشتم منم مثل خودش شروع به داد زدن کردم.
- چه غلطی می‌کنی تو؟ مگه از جونت سیر ش...
مامان بین حرفم پرید و عصبی رو به طنین غرید.
- این چه کاری بود داشتی می‌کردی؟! این چه رفتار وحشیانه‌ایه؟
طنین طاقت نیاورد و زد زیر گریه، همه با تعجب نگاهش می‌کردیم. این دختر چرا یهو جنی شد.
همونطور که اشک می‌ریخت شروع کرد به تعریف کردن:
- ما رفته بودیم کافه، بهش پیام دادم که چی بخورم، واسم نوشت موز بستنی، به انگلیسی تایپ کرد من فکر کردم میگه موز باستانی، به هر کی گفتم ازم خندید فکر می‌کرد اسکلی چیزی هستم.
و ادامه‌ی حرفش رو رو به من و با جیغ کامل کرد.
- مگه صد بار نگفتم فینگلیش تایپ نکن من لنگ می‌زنم، دیدی آخرش چیشد، آبروم جلوی همه‌ی دوستام رفت.
دهنش رو عین غارعلیصدر باز کرده بود و زار می‌زد.
از هیچکس صدا در نمیومد. یکم که گذشت دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. لبام به خنده باز شدن و شروع کردم به قهقهه زدن‌. احساس می‌کردم نفسم رو به قطع شدنه، روی تخت دراز کشیده بودم و همونطور که دلم رو گرفته بودم می‌خندیدم.
جوری که گریه‌ش بند اومد و برای بار دوم قصد کرد بهم حمله کنه که مامان مانعش شد.
اون از عصبانیت اشک می‌ریخت و اشک من از خنده جاری شده بود.
- ع...عجب، ا...ا...اسکل...لی هستی.
نمی‌تونستم درست حرف بزنم، احساس می‌کردم از خنده رو به قرمز شدنم، اگر اون نتونست خفم کنه قطعا از خنده زیاد نفسم می‌رفت.
مامان که بهم تشر زد یکم آروم گرفتم و روی تخت نشستم، انگشت‌ اشارم رو پایین چشم‌هام کشیدم و با ته مونده‌های خندم گفتم:
- لطفا جایی نگو خواهر منی.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
خودش رو توی ب*غل مامان انداخت و دوباره گریه‌ش رو از سر گرفت.
من با خنده و ننه بزرگ با تاسف به هم و بعد به اون‌ها نگاه می‌کردیم.
بابابزرگ که از پذیرایی ننه بزرگ رو صدا زد. باعث شد که اتاق رو ترک کنه و ما سه تا تنها بشیم.
مامان انگار که چیزی یادش اومده باشه همونطور که به من نگاه می‌کرد خطاب به طنین که توی بغلش زار میزد گفت:
- گفتی به خواهرت پیام دادی؟ با چی؟
یهو گریه‌ش قطع شد و مبهوت زده از مامان فاصله گرفت. من که فهمیده بودم قضیه چیه ابرویی بالا انداختم و نوچ نوچ کنان سعی کردم مامان رو بندازم به جونش.
- به مامان نگفتی که گوشی رو برداشتی؟ من فکر می‌کردم خبر داره! از کی تا حالا از این کارها می‌کنی؟ یواشکی کش رفتنو کتک زدن و...
حرفم رو قطع کرد و مظلومانه خودش رو به مامان آویزون کرد.
- بخدا می‌خواستم بگم؛ اما خیلی کار داشتی منم عجله داشتم.
بعد از اتمام حرفش سر برگردوند و واسم چشم و ابرو اومد و جواب من لبخند دندون نمایی بود که بیشتر عصبیش کرد.
مامان که دید اگر کاری نکنه ما باز به جون هم میوفتیم، بازوی طنین رو گرفت و همونجور که همراه خودش از اتاق خارجش می‌کرد گفت:
- من و تو باید در موردش تنها صحبت کنیم.
گور خودت رو کندی دختر، حتما مامان باز هم تنبیه‌ش می‌کرد.
در مورد مامانم بگم. آدم منظبت و مقرراتییه، نباید خارج از چارچوب قوانینش رفتار کنی؛ وگرنه بد حالتو می‌گیره. تازه از اون معلم‌های سخت‌گیره که نمی‌تونی سر کلاسش نفس بکشی، چه برسه به اینکه بخوای جم بخوری؛ در کل همیشه روی مود حال گیریه، به جز این چند وقته که رفتارش عجیب شده و کم پیش اومده پاپیچ‌مون شه.
***
تا موقع شام خودم رو با تمیزکاریای اتاق مشغول کرده بودم و این بین هم طنین برای تعویض لباس اومد که هیچ حرفی هم بینمون رد و بدل نشد‌. فقط از کوبیدن درها و پرتاب لباس‌هاش به این ور و اون ور که یکیش هم روی سرم فرود اومد فهمیدم هنوز عصبیه و حالا حالاها هم باهام چپه.
چقدر هم که واسم مهمه؛ طرز رفتار صحیح با بچه ننه همینه؛ کی گفته هر کاری دلش بخواد می‌تونه انجام بده؟!
وقتی کارم تموم شد که لبخند رضایت‌مندی از تمیزی اتاق روی ل*ب‌هام جا گرفت. دست به کمر یکم فاصله گرفتم و نمایه کلی رو از نظر گذروندم. دیگه کاری نمونده بود که انجام بدم. نفس آسوده‌ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. بوی خوب غذا کل خونه رو برداشته بود و باعث شده بود اشتهام تحریک شه. مامان و ننه بزرگ توی آشپزخونه بودن و از طنین هم خبری نبود. این وسط صدای بلند تلویزیون که اخبار رو پخش می‌کرد سرسام آور بود. بابابزرگ گوش‌هاش سنگین بودن و درست نمی‌شنید؛ برای همین همیشه اوضاع خونه همینجوری بود.
وارد پذیرایی که شدم، بابابزرگ رو دیدم که روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود و تقریبا چرت میزد‌.
ریز خندیدم و کنارش نشستم.
توی خونه بابابزرگ نقش نخودی رو بازی می‌کنه. همیشه پای تلویزیونه؛ تنها موقعی که وقت ناهار یا شام باشه از پذیرایی و تلویزیون دل می‌کنه.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
با دستام به شکم برامده‌ی بابابزرگ ضربه می‌زدم که صدایی تپ تپ مانند ایجاد می‌کرد و هنونطور هم نگاهم به مرد توی تلویزیون بود که اخبار رو می‌گفت.
- سالانه هشتصد نفر بر اثر گاز گرفتگی جان خود را از دست می‌دهند.
نوچ نوچ کنان، با تاسف بابابزرگ رو مخاطب قرار دادم.
- ببین تو رو خدا، یکی نیست بگه مگه مریضین همدیگه رو گاز می گیرین، با هم دوست باشین، دنیا دو روزه به ولله ارزش نداره‌.
خرخری که کرد و به نشونه‌ی تایید حرفم در نظر گرفتم. انگشت شصتمو به نشونه‌ی لایک جلوش تکون دادم.
- این حرفتو باید با طلا بنویسن‌‌‌.
چند دقیقه‌ی بعد با اعلام اینکه شام آماده‌س صدامون زدن، دوست داشتم ادای آدمای باکلاس رو در بیارم و بگم من الان میل ندارم؛ اما نمیدونم چه حکمتیه که همیشه و همه جا میل دارم.
بابابزرگ رو تکونی دادم که کمی لای پلک‌هاش رو باز کرد. با صدای بلندی دم گوشش گفتم:
- شام آماده‌ست.
خمیازه‌ای کشید و همونطوری که از جاش بلند میشد مثل خودم داد زد.
- یه آبی به دست و صورتم بزنم میام.
آخه تو دیگه چرا داد میزنی پدر من، گوش‌های تو سنگینه به گوش‌های ما چرا رحم نمی‌کنی!
با صورت جمع شده سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
همه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن. کنار طنین نشستم و به ماهیتابه بزرگی که حاوی املت خوشرنگی بود نگاه کردم. فکر کنم جای چشم‌هام دو تا قلب ظاهر شد. ذوق زده بینیم رو نزدیک بردم و بو کشیدم.
- آخ املت. کراش همیشگیم، یار قدیمیم، عشق بچگیم.
ننه بزرگ چشم غره‌ای بهم رفت.
- همینجوری با حسن برخورد می‌کردی تا الان یه تقی به توقی می‌خورد و می‌گرفتت. از دستت خلاص می‌شدیم.
منظورش از حسن، همون پسرِ چاق و چلیه سمیرا خانوم، همسایمون بود. یه مدت بد بهم پیله کرده بود. فکرش هم باعث می‌شد دلم بخواد از زندگی خداحافظی کنم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
با اعتراض به مامان نگاه کردم. همیشه مخالف این‌جور بحث‌ها توی خونه بود. هر دفعه هم تذکر می‌داد؛ اما مگه میشد از پس ننه بزرگ بر اومد.
به بشقابش خیره بود. انگار اصلا توی جمع حضور نداشت. ذهنم رفت پی مسئله‌ای که قرار بود بگه. حالا مگه بابابزرگ میومد! زیرچشمی به طنین نگاه کردم. دست به سی*ن*ه به صندلیش تکیه داده بود و انگار اونم توی فکر بود. یه لحظه، فقط یه لحظه با دیدن قیافه‌های درهمشون احساس افسردگی بهم دست داد‌؛ اما بعدش دوباره نگام به املتی افتاد که در حال سرد شدن بود و فهمیدم که بدتر از افسردگی گرسنگیه.
تکه نونی برداشتم و به سمت املت بردم که وسط راه ننه بزرگ روی دستم زد و مانعم شد.
- صبر کن تا مجید بیاد.
نون رو روی میز انداختم و با قیافه پوکر مثل اون دو تا به صندلیم تکیه دادم و به یک نقطه خیره شدم.
با کشیده شدن صندلی و نشستن پدرگرام مامان از فکر بیرون اومد و بشقاب جلوی بابابزرگ رو برداشت.
- چقدر بزارم بابا؟
منم بشقابمو برداشتم و شروع به کشیدن کردم‌.
- زیاد نزار باباجان، اشتها ندارم.
از محیط غافل شدم و با اشتها شروع به خوردن کردم‌. از خوشمزگیش هر چقدر می‌گفتم کم بود.
از خوشحالی اینکه یه غذا رسیدم توی جام ورجه وورجه می‌کردم که دست آخر داد طنین در اومد.
- بسه دیگه یا مثل آدم بشین یا پاشو برو، چقدر روی اعصابی.
لقمه‌ای که داشت می‌رفت تو دهنم وسط راه از حرکت ایستاد‌. این الان چه زری زد؟ این با من که خواهر بزرگترش باشم بود؟ قدیم‌ها یه احترامی میزاشتن، الان همونم پر. اهل دعوای فیزیکی نبودم، لفظی بیشتر بهم حال می‌داد.
- عصبی نشو، بعد شام یه موز باستانی میدم بخوری حالت جا بیاد.
اما برعکس من، اون دعوای فیزیکی رو ترجیح می‌داد؛ چون بلافاصله مشتی حواله‌ی بازوم کرد.
- بهتره خفه شی تا اینبار واقعا بلایی سرت نیاوردم.
اومدم چیزی بگم که با ضربه‌ای که مامان روی میز زد هر دو دهن بستیم.
- شما دو تا تا کی قراره این بچه بازیا رو ادامه بدین؟ خیر سرتون سر میز شامین، طوری رفتار می‌کنین انگار نه انگار دو تا بزرگتر کنارتون نشستن. جوری تربیتتون کردم که دم به دقیقه بیوفتین به جون هم؟
اگر جای دیگه چنین رفتاری داشته باشین فکر می‌کنن مشکل از منو تربیت نادرستمه، در صورتی که توی این چند سال تک و تنها به دوش کشیدمتون. کار هر کسی نیست دو تا بچه‌ی تخس و لجباز رو بزرگ کردن. هم واستون مادر بودم هم پدر، نذاشتم جای خالیش رو حس کنین. از خودم زدم تاشما به اینجا و به این سن برسین‌.
به ما نگاه نمی‌کرد. دستاش رو بهم قلاب کرد و آرنجش رو روی میز مقابل چونه‌ش قرار داد و به بشقابش خیره بود. کمی مکث کرد و اینبار با لحن آروم‌تری ادامه داد.
- توی این چند سال هر کسی برای خواستگاری پاپیش گذاشته بود رو نیومده رد کردم. حتی نزاشتم به گوشتون برسه. گفتم نه، گفتم بچه‌هام مهم‌ترن، کسی رو جز من ندارن. یه وقت فکر نکنن توی این دنیا تک و تنهان. یه وقت حس نکنن حالا که پدر ندارن مادرشون هم داره تنهاشون میزاره.
از هیچکس صدا در نمیومد. همه توی سکوت به یه نقطه خیره بودن و گوش می‌دادن.
نفسی گرفت.
- الان هم بعد از این همه سال، حالا که می‌دونم به سنی رسیدید که بهم نیاز ندارین، حالا که از پس خودتون بر میاید، حالا که هر کاری دوست دارید انجام می‌دید. حالا که یه نفر پیدا شده که همه جوره مورد پسندمه و شرایطمون به هم می‌خوره. می‌خوام ازدواج کنم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
در کسری از ثانیه جوری سرم رو چرخوندم که صدای تیکی از استخون گردنم بلند شد.
- توی این مدت داشتم فکر می‌کردم. به همه چی، به شما، به خودم، به زندگی الانمون. تصمیمی که گرفتم به نفع هممونه.
ناباور بهش چشم دوختم. بالاخره سرش رو بالا آورد و نگاهش رو بین منو طنین گردوند.
- شاید اوایل واستون سخت باشه؛ اما به مرور زمان درکم می‌کنید.
عصبی خندیدم.
- شوخی قشنگی بود مامان. بهت اطمینان میدم که حالمون گرفته شد. راهکار خوبی رو برای تنبیه به کار بردی.
با خنده پس گردنی به طنین زدم که از اون حالت مبهوت زده‌ بیرون اومد.
- نقشه‌های مامان خانوم رو ببین، دیده نمی‌تونه ما رو ساکت کنه گفته یه روش جدید رو امتحان کنم.
زیر ل*ب عجبی گفتم و لقمه‌ای که کنار گذاشته بودم و توی دهنم فرستادم.
ننه بزرگ که تا الان ساکت بود رو به مامان گفت:
- می‌شناسمش؟ کی هست؟ چرا تا الان حرفی نزدی؟
لبخند ریزی که روی ل*ب‌هام جا خوش کرده بود داشت می‌رفت که به نیشخند تبدیل شه. هنوزم داشتن ادامه می‌دادن. فکر کردن ما بچه‌ایم.
- مدیر یکی از مدارس شهر‌های بالاست. توی جلسه‌ای که چند وقت پیش ترتیب داده بودن آشنا شدیم.
دو سه باری ملاقات داشتیم بعد از اون هم تلفنی صحبت می‌کردیم. با تحقیقی که در موردش انجام دادم و چیز‌هایی که از خودش فهمیدم. آدم با خدا و خانواده دوستیه. قبلا یه بار ازدواج کرده؛ اما همسرش در اثر مریضی چند سالی میشه که فوت کرده. از یه خانواده‌ی سرشناسه. برو و بیایی داره برای خودش، مردم میشناسنش، کسی ازش بد نمی‌گ... .
نذاشتم ادامه‌‌ی حرفش رو کامل کنه، قاشقم رو توی ظرف پرت کردم و با عصبانیت از سر جام بلند شدم‌.
- بسه دیگه، پیش خودت چی فکر کردی که اینقدر راحت از ورود یه آدم غریبه به خانواده حرف می‌زنی؟ یعنی اینقدر از ما خسته شدی که میخوای ولمون کنی و بری؟
بغض کرده و با صدایی که می‌لرزید این حرف‌ها رو به زبون آوردم. حالم بد شده بود. طپش قلب داشتم و انگار گرمای نسبتا زیادی وارد سرم شده بود. نمی‌تونستم سر پا بایستم.
اینبار بابابزرگ وارد عمل شد و با تن صدای مخصوص خودش بهم تذکر داد.
- ثمین! بهتره بشینی و به حرفامون گوش کنی.
دیدم تار شد و قطرات اشک یکی پر از دیگری از چشم‌هام روی گونم جاری شدن؛ پس بابابزرگ خبر داشت!
دست بردم و اشک‌هام رو کنار زدم؛ اما طولی نکشید که تعداد بیشتری جایگزین شدن. برای اینکه بشنوه با داد شروع به حرف زدن کردم.
- باورم نمیشه شما هم خبر داشتین و این مدت ما رو خر فرض کردین. پیش خودتون چی فکر کردین؟ فکر کردین من میزارم یه غریبه تازه از راه رسیده وارد این خانواده بشه؟ کور خوندین. از این خبرها نیست. تا وقتی من زندم نمیزارم چنین اتفاقی بیوفته.
بلافاصله بعد از اتمام حرفم به سمت اتاقم پا تند کردم. جوری درو کوبیدم که از صداش صورتم جمع شد.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
صورتم رو توی بالشم فرو کردم و بی‌صدا اشک ریختم.

باورم نمیشد می‌خواست اینکار رو بکنه. باورم نمیشد بدون فکر کردن و پرسیدن خواسته‌ی ما می‌خواست مجبورمون کنه یه غریبه رو تو زندگیمون قبول کنیم‌. مشتم رو چند بار از حرص و عصبانیت روی بالشتم فرود آوردم. امکان نداشت قبول کنم. امکان نداشت. امکان نداشت اجازه بدم. امکان نداشت. پی در پی روی تخت و بالشم مشت می‌زدم. گریه‌های بی‌صدام تبدیل به هق هق شده بودن.

مدام فکرهای عجیب غریب و مختلفی به سرم میزد و کم کم سر درد بدی داشت به سراغم میومد. هیچکدومشون دنبالم نیومدن. صدای صحبت‌هاشون گه گاهی به گوشم می‌رسید.

پتو رو تا سرم بالا کشیدم. چشم‌هام در اثر گریه سنگین شده بودن. بعد از چند دقیقه که چشمه‌ی اشکم خشک شد، پلک‌هام روی هم افتادن و میون افکار درهمم به خواب رفتم.

یک هفته بعد:
پاهام روی تخت بودن و از بالاتنه خم شده بودم تا پلاستیک خوراکی‌هام رو از زیر تخت بیرون بکشم. یک هفته از اون شب و اون جریان می‌گذشت. یک هفته بود که با هیچکدومشون حرف نمی‌زدم. یک هفته بود که اعتصاب غذا کرده بودم و از اتاق جز برای خرید‌ و کارهای ضروریم بیرون نمی‌رفتم.

با لمس پلاستیک با احتیاط بیرون کشیدمش و بعد از وارسی محتویات باقی مونده کیک شکلاتی برداشتم و باز پلاستیک رو زیر تخت هل دادم.

توی این یک هفته اینقدر کیک و بيسکوئيت خورده بودم که احساس می‌کردم قند گرفتم. از یه طرف هم دلم برای غذای خونگی تنگ شده بود. گاهی به آشپزخونه سرک می‌کشیدم؛ اما از اون‌جایی که ننه بزرگ هم مثل من سر لج افتاده بود. جوری غذا می‌پخت که هیچی باقی نمونه. می‌گفت اگر غذا می‌خوای و گرسنه‌ای باید سر میز با ما بشینی.

این رو چند روز اول جوری با فریاد می‌گفت که بشنوم‌.

و مامان، چند بار برای صحبت پیش قدم شده بود؛ اما هر بار با فریاد ازش خواستم تنهام بزاره. از رفتار و برخورد من ناراحت میشد؛ اما همچنان روی تصمیمش پایبند بود.

طنینِ میمون هم از همون اول طرفش رو مشخص کرده بود. از وقتی فهمیده بود وضع مالی طرف خوبه و اگر این ازدواج سر بگیره باهاشون میره تهران، با دمش گردو می شکست. دختره‌ی پول پرست‌!
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
تا اسمش رو آوردم پیداش شد. درو بست و داخل اومد. تا نشستن روی تختش زیرچشمی نگاهم می‌کرد.
مشغول خوردن کیک بودم و توجهی بهش نداشتم.
اینقدر چرب زبونی کرده بود تا بالاخره مامان راضی شد گوشیش رو بهش پس بده. همونطور که باهاش ور می‌رفت با لحن موزیانه‌ای گفت:
- جهت اطلاعت، خانواده اعتمادی فردا شب قراره برای خواستگاری بیان. جوری که فهمیدم مسیر چندین ساعته رو با هواپیما توی یکی دو ساعت خلاصه می‌کنن. امیدوارم به سرت نزنه قشقرق به پا کنی و کولی بازی در بیاری!
با حرفش لحظه‌ای خشک شده به یه نقطه خیره شدم. طولی نکشید که به خودم اومدم و با حرص تیکه‌ی آخر کیک که نسبتا بزرگ بود رو به دهنم فرستادم. بعد از کمی جویدن جوری که درست نمی‌تونستم حرف بزنم جوابش رو دادم.
- بازم من شرف دارم. مامانم رو بخاطر پول دستی دستی پیشکش هر ک.س و ناکسی نمی‌کنم.
کمی سکوت برقرار شد. انگار که بهش برخورده باشه کمی جا به جا شد و رو به روی من نشست.
- یعنی الان من بی‌شرف شدم؟ بد می‌کنم که به فکر خوشبختی مامانمونم؟
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد‌.
- درسته ما نمی‌‌شناسیمش؛ اما ببین چقدر خوب بوده که به چشم مامان سختگیر ما اومده.
توی ادامه‌ی حرف‌هاش میشد ذوق رو حس کرد.
- تازه، اگر از اینجا بریم. زندگیمون خیلی بهتر میشه. فکرش رو بکن، هر کدوممون یه اتاق جدا داریم.شاید زندگی جدید باعث بشه مامان کمتر بهمون گیر بده. از یه جهت دیگه هر چی بخوایم واسمون فراهم میشه. چرا با دید مثبت بهش نگاه نمی‌کنی؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. خوش خیال که می‌گفتن همچین کسی بود؟
پشتم رو بهش کردم‌.
- بنظرم خودتو اون دید مثبتت با هم برین به در‌ک.
طولی نکشید که با پرتاب شیء محکمی به کمرم بی‌شعوری خطابم کرد. صورتم رو از درد توی هم جمع کردم و زیر ل*ب فحشی بهش دادم. این نمی‌تونه خواهر من باشه، قطعا از توی جوب پیداش کردن‌.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
نمی‌تونستم دست دست کنم. یا باید وارد عمل می‌شدم یا می‌نشستم و نگاه می‌کردم. بالاخره یکی از دو طرف باید پشیمون میشد.
از جام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. مانتو مشکی و شلوار لی بیرون کشیدم و بعد از تعویض لباس‌هام شال مشکی رنگی روی سرم انداختم و بعد از برداشتن وسایل ضروریم از خونه بیرون زدم. احتمال می‌دادم مامان مدرسه باشه. از ننه بزرگ هم خبری نبود. طنین هم کنجکاوی نکرد. حتما فکر می‌کرد برای خرید میرم بیرون.
بعد از پوشیدن کفش‌های اسپرتم تلفن به دست از لیست مخاطبین شماره عمو ناصر رو گرفتم. یکم طول کشید تا جوابم رو بده.
- عقاب تیزپا به کرکس...
چشم توی حدقه چرخوندم. بازم شروع شده بود.
- گرگ درنده به شغال...
مگه می‌ذاشت آدم حرف بزنه!
- الو، سلام، منم ثمین.
یکم مکث کرد.
- ثمین جزء رمزها نبود. شغالی یا کرکس؟
زندگی ما رو ببین تو رو خدا

- عمو ناصر من ثمینم، برادرزادت!

یکم مکث کرد.

- ثمین تویی، سلام عمو جون، خوبی؟ رو به راهی؟

همونطور که مسیر کوچه رو در پیش گرفته بودم و قدم می‌زدم جوابش رو دادم.

- نه خوبم نه رو به راهم. باید حتما ببینمت، کجایی؟

بعد از گرفتن آدرس تلفن رو قطع کردم و منتظر تاکسی شدم. یکم این پا و اون پا کردم و با دیدنش دست بلند کردم.

آقای کت و شلوار پوشی جلو نشسته بود و پشت خالی بود.

سلامی کردم که هر دو جوابم رو دادن.

- آبجی کجا میری؟

- پارک...

با توقف ماشین کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدم. توی پارک به این بزرگی عمو رو کجا پیدا می‌کردم!

همونطور که قدم زنان پیش می‌رفتم چشم چرخوندم تا شاید ببینمش.

فایده نداشت. بازم شمارشو گرفتم؛ اشغال بود!
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
آخ عمو، کاش دست بکشی از این کار! پوف پوف کنان چند بار شماره رو گرفتم تا بالاخره جواب داد:
- شیر به موریانه...
همونطور که توی محوطه قدم می‌زدم و با چشم همه جا رو وارسی می‌کردم جوابش رو دادم.
- پرچرب یا کم چرب؟
لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد از اون جوابم رو داد.
- کجایی پدر سوخته؟ من رو دست می‌ندازی!
- لبام به خنده کش اومدن و چشم ریز کردم.
- من توی پارکم، پیدات نمی‌کنم، کدوم سمتی؟
مشخصات رو گرفتم و تلفن رو قطع کردم. بعد از کمی پیاده روی توی پارک، از دور دیدمش.
مثل همیشه لباس‌های‌های گشادی به تن داشت و کیف کمریش رو انداخته بود. به درخت بزرگی تکیه داده بود و اطرافش رو زیر نظر داشت. یکم دیگه همونجا موندم و دیدم که یه مرد حدودا ۲۶ ساله نزدیکش شد و بعد از کمی صحبت بسته‌ای رو زیرزیرکی ازش گرفت و به سرعت باد جیم شد.
عمو ناصر برادر کوچکتر بابام و به قول مامانبزرگ عزیزش بود. مامانبزرگ می‌گفت خیلی بهم وابسته بودن.
تا قبل از مردن بابا اوضاع عمو خوب بود؛ یعنی بابا هواش رو داشت. از نظر مالی ساپورتش می‌کرد. نمیزاشت کم و کاستی توی زندگیش داشته باشه.

بعد از مردن بابا هم، نتونست با اون اتفاق کنار بیاد و یه مدت غیب شد. بعد از اومدنش هم مشخص شد خودش رو درگیر کارهای خلاف کرده.
از اون به بعد مامان دیدن و صحبت باهاش رو واسمون قدغن کرد؛ ولی من نتونستم اونجوری تنهاش بزارم. هر چی که نباشه عموم بود و تنها کسایی که واسش مونده بود ما بودیم؛ پس دور از چشم مامان باهاش حرف می‌زدم و گه گاهی توی پاتوق همیشگیمون که یه فلافلی کوچیک بود همدیگه رو می‌دیدیم.

نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن شالم به سمتش پا تند کردم و صداش زدم.
تکیه‌ش رو از درخت گرفت و با چهره‌ای بشاش درحالیکه ردیف دندون‌هاش رو به نمایش گذاشته بود به سمتم اومد.
شونه‌هام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید. دست‌هام رو دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم که بوی سیگار روی لباساش باعث شد به سرفه بیوفتم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
سرفه کنان ازش فاصله گرفتم که باعث شد کمی هول بشه.
- چیشد، خوبی؟
شروع کرد به کمرم ضربه زدن که مانعش شدم.
- چیزی نپریده توی گلوم که!
علامت سوالی بهم نگاه کرد که چشم غره‌ای بهش رفتم.
- تو سیگار می‌کشی؟
انگار فهمید قضیه چیه که دست توی جیب برد و به راه افتاد. باهاش همقدم شدم و منتظر بودم تا جوابم رو بده.
- من نه؛ ولی دوستام چرا، احتمالا بخاطر اونه.
زیرلب آهانی گفتم و بی‌صدا باهاش همقدم شدم.
عمو ناصر اختلاف سنی زیادی باهام نداشت. برای همین بیشتر اوقات مثل دوتا دوست بودیم؛ کنارش راحت بودم و حتی بهم خوشمیگذشت.
- بگو ببینم قضیه چیه، اوضاع خونه بهم ریخته؟
از فکر بیرون اومدم. موندم چطوری واسش توضیح بدم. سکوتم رو که دید اونم سکوت کرد. احتمال می‌دادم داره یه سری حدس‌ها می‌زنه.
با قرار گرفتن کنارش تازه یادم اومد چقدر گشنمه. اونقدر چرت و پرت خورده بودم که معدم گاهی درد می‌گرفت و باعث می‌شد اجزای صورتم توی هم برن.
- نظرت چیه یه فلافل دو نونه مهمونم کنی؟
دستش رو از جیبش خارج کرد و دور شونم انداخت و کمی به قدم‌هامون سرعت بخشید.
- نمی‌گفتی هم اینکارو می‌کردم. نمی‌دونی چقدر گشنمه.

با قرار گرفتن ساندویچ بسته بندی شده جلوی صورتم از خیابون و آدم‌هاش چشم گرفتم و بعد از تشکری از دستش گرفتم. کنارم روی صندلی عمومی نشست و بعد از باز کردن کاغذ دورش شروع به خوردن کرد. جوری با ولع می‌خورد که اشتهام دو برابر شد و منم گازی از ساندويچم گرفتم. نصفشو پیش رفته بودم که دلم رو زدم به دریا و بی‌مقدمه گفتم:
- مامانم داره ازدواج می‌کنه.
از شک چنین خبری ساندویچ توی گلوش پرید و با صدای بلند شروع کرد به سرفه کردن. مدام بالا و پایین میشد و با صورت قرمز شده برای کمی اکسیژن تلاش می‌کرد.
افراد رهگذر با تعجب نگاهمون می‌کردن.
هول زده از جام پریدم و به سمت فلافلی پا تند کردم. دو سه نفری که اونجا بودن رو کنار زدم و با دستپاچگی درخواست آب کردم.
 
امضا : FARYS
بالا