به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
در اوج خواب و بیداری احساس کردم یه چیزی مدام توی پوست دستم فرو میره. تکونی خوردم و جا به جا شدم. زیاد طول نکشید که دوباره همون کار تکرار شد. با فکر اینکه نکنه جونوری چیزی باشه وحشت زده از جا پریدم که سرم با چیز سفتی برخورد کرد و باعث شد جیغ کوتاهی بکشم. همراه من صدای یه نفر دیگه هم میومد که آخ و اوخ می‌کرد.
- پدرسوخته این چه وضع بیدار شدنه، آخ سرم منفجر شد.
یکی از چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن ننه بزرگ که دستش رو به سرش گرفته بود و بهم فحش می‌داد با صورتی جمع شده سرم رو ماساژ دادم.
- ننه بالای سر من چیکار می‌کنی؟
از جا بلند شد و دستش رو به دیوار زد. سعی می‌کرد سر پا بایسته.
- پاشو آماده شو با مامانت برو آزمایشگاه.
درد سرم فراموشم شد. با چشم های گشاد‌ شده نگاهی به ساعت دیواری که ۷ صبح رو نشون می‌داد انداختم. ساعت ۴ صبح خوابیدیم. با این حساب سه ساعت بیشتر از خوابم نگذشته بود. دوباره خودم رو توی رخت خواب پهن کردم و پتوم رو ب*غل گرفتم.
- عمرا اگر از این اتاق پام رو بزارم بیرون، خوابم میاد.
از همون‌جا پاچه شلوارم رو گرفت و شروع کرد به کشیدن. داشت از پام درش میاورد. کمره شلوار رو سفت گرفتم و مانعش شدم.
- تورو قران ولم کن بزار بخوابم. خودشون میرن دیگه.
نه کشیده‌ای گفت.
- نمیشه تنها برن، رسم نداریم دختر رو تنها بفرستیم. یالا پاشو.
دست و پام رو با عصبانیت تکونی دادم به تخت کوبیدم و ادای گریه کردن در اوردم.
- مگه بچن که من راه بیوفتم دنبالشون. دو تا آدم بالغن، اصلا خودت چرا نمیری؟
از سروصدای ما داد طنین هم دراومد.
- چقدر حرف می‌زنین اول صبحی، بزارین بخوابیم بابا.
ننه بزرگ ولم کرد و درحالیکه از اتاق بیرون می‌رفت برگشت و تهدید وار انگشتش رو به سمتم گرفت.
- تا نیم ساعت دیگه سر میز نباشی به مامانت میگم میری دیدن اون عموی ناخلفت.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد و توی جام نشستم. چی چی گفت؟!
از جا پریدم و دنبالش رفتم. پشت سرش مثل اردک راه افتادم و سعی می‌کردم با آروم ترین تن صدا باهاش حرف بزنم.
- ننه تو از کجا فهمیدی؟ از کِی می‌دونی؟
برگشت و ۴ یا ۵ ثانیه بهم نگاه کرد. یهو دست دراز کرد و گوشمو گرفت.
- تو واقعا میری دیدن اون خلافکار! سرتو بزنم خونتو بریزم همینجا؟
آخ و اوخ کنان سعی می‌کردم از دستش خلاص شم، گند زدم.
بهم یه دستی زده بود.
- ننه تو رو خدا، آخ...آخ لطفا ولم کن. بخدا اونجور که فکر می‌کنی نیست.
وارد آشپزخونه شد و منم با سر کج شده دنبالش کشیده شدم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
سعی کردم دستشو جدا کنم؛ اما هی محکم‌تر می‌گرفت و باعث میشد صورتم بیشتر جمع شه.
- از اون غیب شدنای یهوییت معلوم بود کجا میری، چرا زودتر نفهمیدم.
ثمین خر، ثمین احمق، اتو دادی دستش، حالا بیا خلاص شو.
صدای باز شدن در اتاق و پشت بندش صداش بلند شد.
- مامان چیکار می‌کنی؟ ول کن گوش بچه رو!
جلو اومد و بعد از تلاش‌های متوالی موفق شد نجاتم بده. همونطور که گوشم رو مالش می‌دادم با اخم بهشون نگاه کردم. از یه طرف هم استرس داشتم که نکنه لو برم.
- چیشده مامان؟
نگاهی به من انداخت.
- تو چرا اول صبحی بیداری؟
ننه برگشت و تا اومد دهن باز کنه زودتر جوابش رو دادم.
- من امروز باهاتون میام آزمایشگاه.
با عجز نگاهی بهش انداختم؛ نیمچه لبخندی که زد نشون دهنده بردش بود. کماندو داشتیم توی خونه و نمی‌دونستیم!
- چیزی نیست، ثمین می‌خواست کمک کنه من میگفتم نه!
نگاهش بین ما در گردش بود‌‌.
- واس همین گوشش رو گرفته بودی؟
جلو رفتم و به شونه‌ش ضربه‌های متوالی زدم.
- انگار ننه رو نمی‌شناسی! عادت داره به این کارها، من میرم آماده شم.
و به سرعت باد جیم شدم. بعد از آب زدن به دست و صورتم به اتاق برگشتم. با چشم‌های خواب آلود و خمیازه‌های متوالی بعد از کمی گشتن شلوار بگ کرمی رنگم رو بیرون کشیدم و با مانتو تابستونه‌ی سبز رنگ کوتاهی پوشیدمشون. موهام رو گیس کردم و برای بیرون اومدن از حالت روح مانند صورتم تینت صورتی رنگی رو روی ل*ب‌هام کشیدم.
شال کرمی رنگی رو از لباس‌های طنین کش رفتم و بعد از سر کردن و برانداز خودم توی آینه به سمت آشپزخونه رفتم. مامان هنوز توی اتاقش بود. طبیعتا بخاطر آزمایش صبحونه نمی‌خورد‌. چند تا لقمه نون پنیر به زور چایی پایین فرستادم تا هم معده درد نگیرم هم بوی بد دهنم از بین بره.
پنج دقیقه بعد مامان با تیپ رسمی جلوم ایستاده بود. کت و شلوار اداری سورمه‌ای رنگی با خط های تیره پوشیده بود و در حال درست کردن موهای زیر مقنعه‌ش بود.
- بعد از آزمایشگاه قراره جایی بری؟
کیفش رو روی صندلی انداخت و همونطور که مشغول پیدا کردن چیزی داخلش بود جوابم رو داد.
- قراره برم اداره، یه سری کارها دارم.
خمیازه‌ای کشیدم.
- پس من چی میشم؟
گوشیش رو بیرون کشید.
- ماشین می‌گیری مستقیم میای خونه.
خمیازه دیگه‌ای کشیدم و سرم رو به نشونه‌ی باشه تکون دادم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
در همین حین گوشی توی دستش شروع کرد به زنگ خوردن. بعد از نگاه کردن به اسم روی صفحه جواب داد.
بعد از کمی صحبت یهو صدای متعجبش باعث شد بهش زل بزنم.
- گفتی کجایی؟!
- مگه قرار نبود اونجا همدیگه رو ببینیم؟
- خیلی ‌خب الان میام.
تماس رو قطع کرد و با هول و ولا شروع کرد به جمع کردن وسایلش.
- چیشده مامان؟!
کیفش رو دست گرفت و بعد از نگاه اجمالی که به خونه انداخت به سمت جاکفشی دم در رفت.
- محسن زنگ زد گفت دم دره، اومده دنبالمون.
با گیجی و ابروهای بالا پریده دنبالش راه افتادم. یعنی چی اومده دنبالمون! با تاکسی اومده؟!
کفش‌های اسپرت‌ سفید رنگمو بیرون کشیدم و از خونه بیرون زدم.
پشت سر مامان به راه افتادم. بعد از طی کردن مسافت حیاط پشت سر مامان که توی چارچوب در ایستاده بود قرار گرفتم. از اونجایی که صدای مامان در نمیومد خودم رو بالا کشیدم و از بالای شونه‌هاش به اعتمادی که به دنای سفید رنگی تکیه زده بود نگاه کردم.
این ماشین مال کی بود دیگه! مامان به سمتش رفت و بعد از سلامی دوباره همین سوال رو ازش پرسید.
از پشت مامان در اومدم و توی دیدرسش قرار گرفتم.
- سلام ، صبح بخیر
نگاهش که بهم افتاد لبخندش وسیع‌تر شد. عینکش رو جا به جا کرد و تکیه‌ش رو از ماشین گرفت.
- سلام دختر خوب، صبح توم بخیر.
اینبار پیراهن آبی و شلوار پارچه‌ای مشکی رنگی به تن داشت. قد متوسطی داشت و چهرش به دل می‌نشست.
جواب مامان رو داد.
- یکی دوتا دوست دارم اینجا، دیشب با یکیشون صحبت می‌کردم دستش درد نکنه اون واسم حلش کرد.
جلو رفتم و دستی به بدنه نو ماشین کشیدم و با شوخی گفتم:
- چطور دلش اومد ماشین به این تمیزی رو بده دست کسی، اگر مال من بود نمیزاشتم کسی از کنارش رد شه!
دست به سی*ن*ه کنار مامان ایستاد و خنده‌ای کرد.
- من مشکلی ندارم؛ اگر دوسش داری مال تو.
با چشم‌های گشاد شده بهش نگاه کردم.
- مال توئه؟!
تازه فهمیدم چقدر صمیمانه برخورد کردم و بلافاصله حرفمو اصلاح کردم.
- یعنی مال شماست؟
لبخند یک لحظه هم لباشو ترک نمی‌کرد.
- چون عجله داشتم وقت نشد برم دنبال کارهاش. دوست داشتم خودم بیام دنبالتون.
نگاه معناداری به مامان که تا اون لحظه ساکت بود انداخت.
منو میگی، مثل مجسمه و با دهن باز بهش نگاه می‌کردم. ندید بدید نبودم؛ ولی تا اینجاشو دیگه توقع نداشتم. اینجا و این لحظه حضور طنینو کم داشت!
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
- لازم به این کار نبود.
مامان درحالی که بهش خیره بود این حرف رو زد.
جلو اومد و در شاگرد رو باز کرد.
- کار خاصی نکردم، بزرگش نکن.
احتمالا تا سوار شدن می‌خواستن دل و قلوه رد و بدل کنن. آدم تعارفی نبودم؛ پس ماشین رو دور زدم و پشت نشستم. خمیازه کنان سرم رو به شیشه تکیه دادم و سعی کردم بهشون نگاه نکنم. دیگه واقعا نمی‌دونستم باید حساسیت به خرج بدم یا ولشون کنم به حال خودشون، طوری که مشخص بود داشتم راه دوم رو می‌رفتم. تا سوار شدنشون چشم‌هام رو کمی روی هم گذاشتم. ماشین رو که به حرکت در اورد چشم‌هام رو باز کردم و به خیابون چشم دوختم. تا رسیدنمون فقط اون دوتا حرف می‌زدن و من بی هیج حرفی یا خمیازه می‌کشیدم یا سعی می‌کردم به خواب نرم. از بی‌خوابی متنفر بودم.
بعد از پارک کردن ماشین همگی پیاده شدیم. پشت سرشون وارد ساختمون شدم و همونجا توی سالن انتظار نشستم. اون دو تا هم باهم به یه سمت دیگه رفتن. هیچ درکی از محیط اطراف نداشتم. توی خواب و بیداری بودم. یه سری‌ها میومدن و یه سری ها می‌رفتن. کم کم داشت شلوغ میشد. این وسط دو نفر هم دعواشون شده بود. بعد یه عالمه فحش و دری وری و برو بیا ملت تونستن به زور جداشون کنن، یکم بعد نوبت یکیشون شد، پرستاره ازش پرسید ناشنایی، جوابش رو با آره داد. یه دفعه اون یکی از اونور سالن داد زد:
- همین الان این همه گه خوردی چرا دروغ میگی.
دوباره به جون هم افتادن. خواب از سرم پریده بود. غش غش بهشون می‌خندیدم. اونایی که نزدیکم بودن چپ چپ بهم نگاه می‌کردن. اشک گوشه‌ی چشم‌هام رو پاک کردم و صاف نشستم. تنها چیزی که الان بهش احتیاج داشتم همین بود. روی فرم اومده بودم.
نگاهم رو دورتادور سالن چرخوندم تا شاید ببینمشون، اصلا این‌ها کجان که تا الان نیومدن؟ من رو نکاشته باشن در رفته باشن! از جا پاشدم که برم دنبالشون که دیدم اوناهم دارن میان سمتم. اعتمادی داشت دکمه‌ی سر آستینش رو می‌بست و مامان به من نگاه می‌کرد.
- اذیت که نشدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
احساس گشنگی داشتم و صدای غاروقور شکمم هم بلند شده بود.
- انگار یکی اینجا گرسنس!
اعتمادی با خنده این حرف رو زد. توی دلم فحشی به خودم دادم، مثل خودش خندیدم و جوابش رو دادم.
- نه بابا من که صبحانه خوردم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
به خودش و مامان اشاره کرد.
- ولی ما دوتا خیلی گرسنمونه؛ اگر همراهمون چیزی نخوری خیلی ناراحت می‌شیم.
این از کی اینقدر خودمونی شد که نفهمیدیم! مامان اعتراض گونه جلو اومد.
- باید چند جا سر بزنیم، وقت برای صبحانه خوردن نداریم.
دستش رو با فاصله پشت کمر مامان گذاشت و اجازه داد جلو بیوفته.
- بدون صبحانه هیچ جایی نمی‌ریم؛ اول باید تقویت شیم.
چهل دقیقه بعد توی یه کافه کوچیک درحالیکه صحبت می‌کردیم منتظر سفارش‌هامون بودیم. اعتمادی و مامان کنار هم نشسته بودن و من تنها رو به روشون جا گرفته بودم. هنوز هیچی نشده چرا باید مامانم کنار اون بشینه؟ از الان داشتم حسودی می‌کردم! چشم غره‌ای بهشون رفتم و به اطراف کافه نگاهی انداختم. فضای آرامش بخشی داشت، میز و صندلی‌ها کرم قهوه‌ای بودن و دکوراسیونش هم ترکیبی از رنگ‌های نود بود. علاوه بر داخل کافه بیرون هم میز و صندلی چیده بودن؛ ولی به علت آفتاب و هوای گرم همه مشتری‌ها داخل نشسته بودن و ماهم ترجیح دادیم داخل بشینیم.
با رسیدن سفارش‌‌هامون چشم از بیرون گرفتم و به کیک شکلاتی و هات چاکلتی که رو به روم بود نگاهی انداختم. مامان نیمرو سفارش داده بود و اعتمادی سوسیس تخم مرغ. ظاهر خوبشون و بویی که راه انداخته بودن باعث شده بودن اشتهام به شدت تحریک شه‌. اعتمادی پیش قدم شد و بعد از گفتن بسم الله تکه نونی برداشت.
- تا از دهن نیوفتاده شروع کنین خانم‌ها، من که خیلی گرسنم.
مامان زیر ل*ب نوش جانی گفت و اونم شروع کرد به خوردن.
یکم از هات چاکلتم مزه مزه کردم. طعم خوبش باعث شد لبخند ریزی بزنم. تا انتهای صبحانه نه اونا حرفی زدن و نه من چیزی گفتم.
من و مامان زودتر تموم کردیم و اعتمادی بعد از خوردن آخرین لقمه خدایا شکری گفت و به صندلیش تکیه داد.
- فکر کنم دو کیلو اضافه کرده باشم.
به ما اشاره کرد.
- دوست داشتین؟ چیز دیگه‌ای می‌خواین سفارش بدیم؟
سری به نشونه‌ی منفی تکون دادم. مامانمم هم تشکری کرد.
- بهتره زودتر بریم، همین الان هم کلی دیر شده.
موافقت کرد و همونطور که دور دهنش رو با دستمال پاک می‌کرد گفت:
- خیلی خب، شما برین منم پشت سرتون میام.
از کافه که بیرون زدیم مامان دستش رو دور شونم حلقه کرد‌.
- می‌دونم امروز طوری نبود که بشه خوش گذروند؛ امیدوارم خسته نشده باشی.
به چشم‌های مهربونش نگاه کردم.
- من مشکلی ندارم نگران نباش.
بوسه‌ای روی شقیقم زد.
- نگران نیستم، توم نگران نباش، همه چی خیلی خوب میشه!
ایشالله‌ای زیر ل*ب گفتم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
اعتمادی با یه نایلون توی دستش به سمتمون اومد. وقتی بهمون رسید نایلون رو به سمتم گرفت و قفل ماشین رو زد. از دستش گرفتم و سوالی بهش نگاه کردم‌.
- برای اهل خونه کیک گرفتم، حیف شد که نبودن.
ابرویی بالا انداختم. چه فهمیده! لبخندی زدم و تشکری کردم که با خواهش می‌کنمی جوابم رو داد.
مثل دفعه قبل پشت نشستم و بازم تا خونه فقط اون‌ها حرف زدن و من نظاره‌گر بودم. دم خونه که ایستادن مامان به سمتم برگشت.
- تو برو، من چند جا کار دارم، اون‌ها رو انجام بدم میام.
سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و از هر دوشون خداحافظی کردم.
با تک بوقی راه افتادن. تا دور شدنشون ایستادم و وقتی پیچیدن و از کوچه خارج شدن کلید انداختم و وارد حیاط شدم. خسته‌ی خسته بودم. وارد خونه که شدم نایلون حاوی کیک رو روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم. نه خبری از بابزرگ بود نه ننه بزرگ. احتمال می‌دادم رفته باشه بازارچه. طنین هم که زیر پتو بود و در اعماق خواب؛ در کل خونه غرق سکوت بود. شال و مانتوم رو گوشه‌ای انداختم و خودم رو تقریبا روی تخت پرت کردم. پتوم رو که ب*غل گرفتم تازه معنی آرامش رو فهمیدم. پتانسیل اینو داشتم که با خواب ازدواج کنم؛ قطعا یه روزی اینکار رو می‌کردم.
اون‌قدر به چیز‌های چرت و پرت فکر کردم و توی سرم با خودم حرف زدم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
از سروصداهایی که از آشپزخونه میومد با عصبانیت گوشام رو گرفتم و پتو رو روی صورتم کشیدم. نیاز داشتم یکم دیگه بخوابم؛ ولی مگه می‌زاشتن!
نه اینم چاره ساز نبود. جیغ خفه‌ای کشیدم و مشتی به دیوار زدم که اینبار باعث شد از درد زیادش جیغ بلندتری بکشم. کم مونده بود گریه کنم. توی این خونه یه لحظه نمی‌تونستی آرامش داشته باشی.
هر روزمون همینجوری بود. انگار نه انگار یکی گرفته خوابیده!
روی تخت نشستم و با چشم‌هایی که به زور باز می‌شدن نگاهی به دست قرمز شدم انداختم. طنین هم نبود. صداهای توی آشپزخونه هم کم که نمیشد هی بلندتر و بیشتر میشد. چیکار دارن می‌کنن اینا!
دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به ساعت که نزدیکای یک ظهر بود انداختم. از اتاق بیرون زدم و از همون‌جا ننه بزرگ و مامان رو دیدم. مشغول ناهار بودن و طنین هم روی میز نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد.
بعد از آبی که به دست و صورتم زدم، قاروقور شکمم باعث شد به سمت آشپزخونه برم.
- چه عجب بیدار شدی خوابالو.
چشم غره‌ای به طنین که این حرف رو زده بود رفتم.
- نه اینکه چاره دیگه هم دارم، این همه سروصدا میزاره کسی بخوابه؟!
این حرفم خطاب به اون دو نفر هم بود؛ اما نه به خودشون گرفتن و نه حتی توجهی کردن. مامان مشغول درست کردن سالاد بود و با ننه بزرگ حرف میزد و ننه هم غذاهای روی گاز رو چک می‌کرد.
برای طنین از سر کنجکاوی دستی تکون دادم که یعنی چه خبره!
- مهمون داریم، محسن جون ناهار اینجاست.
جان! محسن جون؟ درست بود که دیگه نسبت بهش حالت تدافعی نداشتم؛ ولی هنوز اونقدر باهاش راحت نبودیم که اینجوری صداش کنیم. پامو بلند کردم و ضربه‌ای به بازوش زدم.
- نبینم و نشنوم که همچین چیزی رو به خودش بگی‌ها، یکم سنگین باش خیر سرت، از مامانت یاد بگیر.
میز رو گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه. از این حرکت یهوییم چشم‌هاش چهارتا شده بود.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
از توی ظرفش خیاری برداشتم و گازی بهش زدم. بی توجه به اون که شکایتم رو پیش مامان می‌کرد به اتاقم برگشتم. هنوز لباس‌های صبح رو به تن داشتم. بعد از زیر و رو کردن کمدم دست آخر شلوار خونگی گشادی و تیشرت لشی رو برای پوشیدن انتخاب کردم. موهام رو شونه کشیدم و با کش بستم و بعد از برداشتن شالم به آشپزخونه برگشتم. خبری از کسی نبود. سرکی به غذاها کشیدم. بوی خوش زرشک پلو کل آشپزخونه رو پر کرده بود. از گشنگی داشتم میمردم. کی میومد حالا این آقای داماد!
درست بیست دقیقه بعد سروکلش پیدا شد. با بابزرگ توی پذیرایی بودن و ما خانم‌ها هم توی آشپزخونه مشغول چیدن میز بودیم. سعی می‌کردم ناخنک بزنم؛ اما هر دفعه ننه بزرگ روی دستم میزد و مانعم میشد.
با قرار دادن دیس برنج روی میز به سمت پذیرایی رفتم و برای ناهار صداشون زدم. هممون پشت میز جا گرفته بودیم و منتظر بودیم بزرگ‌ترها شروع کنن.
- زحمت دادم امروز، واقعا شرمندم.
بابزرگ ضربه‌ای به شونش زد.
- دشمنت شرمنده، توهم دیگه عضوی از این خانواده‌ای. زود باشین شروع کنین تا از دهن نیوفتاده.
اونقدر گرسنه بودم که بدونه توجه به کسی با سر پایین افتاده مشغول خوردن شدم. کلی گفتن و خندیدن و فقط من بودم که توی صحبت‌هاشون شرکتی نداشتم.
اون وسط مسطا هم چند بار از زیر میز به پای طنین لگد زدم تا از چرت و پرت گفتن دست برداره.
- ثمین بابا اونجا شیرینی هم میدن؟
سرم رو بلند کردم با گیجی جواب بابزرگ رو دادم.
- کجا؟
- همون‌جایی که نیم ساعته سیر می‌کنی.
همگی شروع کردن به خندیدن.
لبخند زورکی زدم.
-بامزه بود.
اعتمادی اینبار من رو طرف صحبتش قرار داد.
- امسال کنکور داشتی درسته؟
بازم این بحث، نمیشد یکی منو ببینه و این موضوع رو پیش نکشه!
- درسته؛ ولی امسال رو شرکت نکردم.
تعجب توی صورتش رو که دیدم ادامه دادم.
- می‌خواستم یه سال رو استراحت کنم و بعد از اون برای کنکور بخونم.
تا انتهای ناهار در مورد کنکور و داستاناش صحبت کردیم. اعتمادی نظرش این بود که امسال رو باید شرکت می‌کردم و ممکن بود قبول شم. از این بحث متنفر بودم. برای اینکه تمومش کنم ظرف‌های جلوی خودم و طنین که هنوز مشغول بود رو برداشتم و به سمت سینک رفتم.
نتونست اعتراض کنه؛ فقط از نفس‌های سنگینش فهمیدم قراره حسابم رو برسه.
در آخر هم همه رفتن پذیرایی و بقیه ظرف‌ها هم افتاد گردن من.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
۴ هفته از روز آزمایش می‌گذره، توی این ۴ هفته همه چی عین برق و باد گذشت. بعد از خرید‌های نسبتا زیاد عقد و رفت و آمدهایی که داشتن، بعد از ۲ هفته مراسم عقد رو برگزار کردن. بعد از اون یه جشن کوچیک خانوادگی گرفتن که یه عده کمی از خانواده اعتمادی هم حضور داشتن. به گفته اعتمادی بعد از رفتن هم یه جشن دیگه برگزار می‌کردن که دلیل اون هم ورودمون به خانوادشونه!
واکنش من چی بود؟ هیچی! واقعا هیچی، نه می‌تونستم خوشحال باشم نه ناراحت. اونقدرها هم بی‌حس نبودم. یه غمی ته دلم باعث میشد تمام اون مدت بغض داشته باشم. مامان خوشحال بود، طنین هم همینطور. مدام توی جنب و جوش بودن، از خونه جدید می‌گفتن، از شهر جدید، مدرسه جدید، آدمای جدید. اعتمادی هم همینطور، مدام در حال رفت و آمد بود. کارهای انتقالی مامان، دکوراسیون خونه جدید،سفارش‌های مامان و طنین. من اما تمام این مدت مثل روح بودم، نه حرفی می‌زدم نه توی کارهاشون دخالت می‌کردم. مامان چند بار نشست رو به روم و باهام صحبت کرد. بابزرگ هم همین‌طور، حتی اعتمادی هم چند بار تنها گیرم آورد و سعی می‌کرد بهم روحیه بده؛ جواب من چی بود؟ سکوت!
اگر خیلی هم بهم فشار میاوردن با جمله‌هایی مثل خوبم و چیزیم نیست یا تا عادت کنم طول می‌کشه همه رو از سر باز می‌کردم. وسایل خونه جدید رو با سلیقه مامان خريدن، حتی طنین هم مدام توی اینترنت برای اتاق جدیدش دنبال چیزهای جور واجور بود. نوبت من که شد تموم تصمیم‌ها رو به مامان واگذار کردم. یه اتاق بود دیگه! هر چیزی که می‌گرفتن و هر جوری که چیدمان میشد نه واسم مهم بود و نه توجهی می‌کردم.
چند بار هم با عمو ناصر رفتم سر خاک بابام. یکی دو ساعتی می‌نشستم و باهاش حرف می‌زدم. از همه چی می‌گفتم. غر می‌زدم، گلایه می‌کردم، گریه می‌کردم. آخرش هم وقتی صحبت‌هام ته می‌کشید باهاش خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. بین همون چند بار رفتن هم متوجه اشک‌هایی که عمو ناصر قایمکی می‌ریخت شدم. بعد از فوت بابا خیلی کم میومدم سر خاکش، یجورایی دلم می‌گرفت از اینکه بهم یاداوری بشه دیگه نیست.
احساس می‌کردم برای هیچکس ارزشی ندارم. اینکه بود و نبودم فرقی نمی‌کنه؛ وگرنه چرا باید الان توی این حال باشم!
تنها همدمم عمو ناصر بود. گاهی وقتی خیلی دلم می‌گرفت زنگ می‌زدم و باهاش صحبت می‌کردم. حتی ننه بزرگ هم دیگه سر به سرم نمی‌زاشت. کمتر بهم گیر می‌داد. انگار همه متوجه حال بدم بودن؛ اما نمی‌تونستن کاری کنن!
الان هم بعد ۴ هفته بالاخره وقت رفتن رسیده بود. رو به روی چمدون‌هامون نشسته بودم و زانوهام رو ب*غل گرفته بودم. تیک تاک ساعت روی مخم بود. باعث میشد هی بهش نگاه کنم و بهم یاداوری شه که کم کم باید بلند شم. نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. همه وسایلمون رو تقریبا جمع کرده بودیم که خلاصش شده بود دو چمدون برای طنین و دو چمدون برای من!
دوست داشتم قبل رفتن برم دیدن عمو ناصر، نمی‌دونستم که دیگه کی می‌تونم دوباره ببینمش.
دوست داشتم برای آخرین بار از اون فلافل‌های همیشگی بخورم. دوست داشتم برای آخرین بار برم سر خاک بابام. دوست داشتم...دوست داشتم...دوست داشتم.
بغضی که به گلوم هجوم آورده بود رو قورت دادم و دستی به صورتم کشیدم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
صدای زنگ خونه نشون از اومدن اعتمادی می‌داد. بعد از یکی دو دقیقه صدای سلام و احوال‌پرسیش رو شنیدم. دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم. مامان سرکی داخل اتاق کشید و با دیدن من به سمتم اومد. دستش رو به چونم بند کرد و صورتم رو از نظر گذروند.
- وقت رفتنه، آماده‌ای؟
آماده نبودم. نمی‌خواستم برم؛ اما بدون اون‌ها هم نمی‌تونستم. نمی‌تونستم دور از مادرم باشم. برخلاف حرف‌های قلبم سرم رو به نشونه‌ی آره تکون دادم. لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و بازوم رو نوازش کرد.
- کمک کن چمدون‌ها رو ببریم بیرون.
چمدون‌های خودم رو به دست گرفتم و تا بیرون اتاق کشیدمشون. اعتمادی کنار ننه بزرگ ایستاده بود و باهاش صحبت می‌کرد. با دیدن من به سمتم اومد و از دستم گرفتشون.
- حالت خوبه؟
کاش تمومش می‌کردن، از اینکه هی این رو ازم بپرسن خسته شده بودم.
- خوبم، ممنون.
نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و خاطرات یکی یکی توی ذهنم مرور شدن و در آخر، روی قاب عکس خانوادگیمون که به دیوار وصل بود قفل شد. ناخودآگاه لبخندی روی ل*ب‌هام جا خوش کرد.
- مامان این مانتو رو بپوشم یا اینی که الان توی تنمه؟
چشم از قاب عکس گرفتم و به طنینی که بین پوشیدن و نپوشیدن مانتو طوسیش شک داشت نگاه کردم. کاش دغدغم این بود!
دو تا از چمدون‌ها رو گرفتم به سمت حیاط رفتم. اعتمادی هم پشت سرم بقیه رو میاورد.
- بزار همین‌جا باشن، خودم میبرمشون.
سری تکون دادم و برگشتم داخل خونه تا بقیه چمدون‌ها رو بیارم.
مامان برعکس ما دوتا، یه چمدون بیشتر نداشت.
هممون آماده بودیم. اعتمادی چمدون‌ها رو یکی یکی داخل ماشین جا داد که باعث شد جا برای نشستنمون تنگ شه. بغ کرده به در حیاط تکیه داده بودم و به ننه بزرگ که یه دستش قران و یه دستش ظرف آب بود نگاه کردم. یکی یکی از زیر قران رد شدیم. بابزرگ و ننه بزرگ چشم‌هاشون مدام پر و خالی میشد؛ اما جلوی گریه‌شون رو می‌گرفتن. نوبت مامان که رسید بالاخره سد اشک‌هاشون ترکید. بابزرگ دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود و اجازه نمی‌داد کسی ببینه. ننه بزرگ هم مامان رو ب*غل گرفته بود. اعتمادی که جو رو دید سعی کرد روحیه بده.
- هر کی ندونه فکر می‌کنه دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینین. نهایت یک ماه دیگه شما هم میاین پیش ما.
ننه بزرگ مامان رو از خودش جدا کرد.
- یکی یدونه دخترم داره از خونم میره، مگه میشه عین خیالم نباشه!
و دوباره اشک‌هاش جاری شدن. مامان دستش رو روی چشم‌هاش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد.
بابزرگ یه بار دیگه مامان رو ب*غل گرفت و چیزی زیر گوشش گفت که مامان حصار دستاش رو محکم تر کرد.
بعد از مامان طنین و بعد از طنین نوبت من بود. اول ننه بزرگ رو ب*غل کردم و بعد سراغ بابزرگ رفتم. هر چقدر جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم نشد. اشک‌هام یکی پس از دیگری می‌ریختن و پیراهن بابزرگ رو خیس می‌کردن.
- گریه نکن بابا جون، اگر یه درصد اونجا راحت نبودی بر میگردی همين‌جا کنار خودم. گریه نکن گل دختر.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
از بغض زیادی که توی گلوم جا خوش کرده بود نمی‌تونستم یه کلمه هم حرف بزنم. ازش جدا شدم و لبخندی زدم. انگشت شصتش رو زیر چشم‌هام کشید و اشک‌هام رو پاک کرد‌.
مامان دستش رو روی کمرم گذاشت و به سمت ماشین هدایتم کرد. بدون اینکه بهشون نگاه کنم سوار شدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای مامان و اعتمادی رو می‌شنیدم که دارن خداحافظی می‌کنن. یکم بعد با نشستنشون توی ماشین به راه افتادیم. هیچکس هیچی نمی‌گفت. اعتمادی و مامان نگاهشون به رو به رو بود و طنین هم با گوشیش مشغول بود. دیشب نخوابیده بودم؛ برای همین چشم‌هام مدام روی هم می‌رفت و در آخر هم همونجوری خوابم برد.
صدای صندوق عقب و تق و پوق چمدون‌ها و پشت بندش طنینی که هی جیغ جیغ می‌کرد باعث شدن بیدار بشم. دستی به چشم‌هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم. همونجور که اطراف رو نگاه می‌کردم کش قوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم.
نگاهی به ساعت گوشی شکستم انداختم. زیاد هم نخوابیده بودم!
- خانم‌ها یه کمک برسونین.
به سمتش رفتم و چمدون‌های خودم رو به دست گرفتم. طنین هم همین‌کار رو کرد.
به دنای سفید رنگ نگاهی کردم و رو به اعتمادی که با گوشیش مشغول بود گفتم:
- ماشین رو چیکار می‌کنین؟
از این ماشین بگم. اعتمادی سر سفره عقد ماشین رو به مامانم هدیه کرده بود.
- به یکی سپردم بیارتش دنبالمون. الان‌هاس که برسه.
بعد از تحویل ماشین و دنگ و فنگ‌های زیاد قبل پرواز که واقعا خسته کننده بودن در آخر از گیت رد شدیم و بعد از اون وارد تونل متصل به هواپیما شدیم. یکی یکی پشت هم وارد هواپیما شدیم. دست طنین رو گرفته بودم و دنبال خودم می‌کشیدم. صندلی‌های ما کنار همدیگه بود. بعد از پیدا کردنش جفت هم نشستیم. دروغ نگم یکم استرس داشتم. مامان و اعتمادی هم چند صندلی عقب‌تر کنار همدیگه نشسته بودن. قبل سوار شدن کلی باهامون صحبت کردن تا از ترسمون کم کنن و فکر نکنم برای من کارساز بوده باشه؛ اولین بار بود که سوار هواپیما می‌شدم. تجربه جدیدی بود و البته دلهره‌آور.
بعد از بستن کمربند‌ها و توصیه‌های ایمنی قبل پرواز هواپیما به حرکت در اومد. موقع بلند شدنش انگار یچیزی توی دلم فروریخت. با یه دستم دست طنین رو سفت گرفته بودم و با دست دیگم مانتوم رو توی مشتم. چشم‌هام رو بسته بودم‌. قلبم تند تند میزد طوری که احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم. طنین خونسرد‌تر بود. حال من رو که دید انگار که نگران شده باشه دستی به صورتم کشید.
- وا از چی ‌می‌ترسی اخه! حالت خوبه؟ همش یک ساعت پروازه. چشم به هم بزنی رسیدیم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اضطراب رو از خودم دور کنم. سرم رو به نشونه‌‌ی باشه تکون دادم و بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. کاش خوابم می‌برد.
به چیز‌های دیگه فکر کن دختر؛ مثلا، مثلا رشته‌ای که دوست داری قبول شی. در مورد رشته‌ای که می‌خواستم هنوز مطمئن نبودم. علاقم به زبان انگلیسی بود. مترجمی هم دوست داشتم. نظر قطعی نداشتم فعلا!
یاد عمو ناصر افتادم، قبل از پرواز توی یه پیام باهاش خداحافظی کرده بودم و بعد از اون گوشیم رو خاموش کردم. بعد از جاگیر شدن حتما بهش زنگ می‌زدم. از الان دلم تنگ شده بود. برای اتاقم، برای خونه، برای حوض توی حیاط، برای آدمای دور و نزدیکی که باهاشون در ارتباط بودم. سعی کردم از فکر کردن به این یه مورد دست بردارم. دلم نمی‌خواست دوباره گریه کنم!
 
امضا : FARYS
بالا