در اوج خواب و بیداری احساس کردم یه چیزی مدام توی پوست دستم فرو میره. تکونی خوردم و جا به جا شدم. زیاد طول نکشید که دوباره همون کار تکرار شد. با فکر اینکه نکنه جونوری چیزی باشه وحشت زده از جا پریدم که سرم با چیز سفتی برخورد کرد و باعث شد جیغ کوتاهی بکشم. همراه من صدای یه نفر دیگه هم میومد که آخ و اوخ میکرد.
- پدرسوخته این چه وضع بیدار شدنه، آخ سرم منفجر شد.
یکی از چشمهام رو باز کردم و با دیدن ننه بزرگ که دستش رو به سرش گرفته بود و بهم فحش میداد با صورتی جمع شده سرم رو ماساژ دادم.
- ننه بالای سر من چیکار میکنی؟
از جا بلند شد و دستش رو به دیوار زد. سعی میکرد سر پا بایسته.
- پاشو آماده شو با مامانت برو آزمایشگاه.
درد سرم فراموشم شد. با چشم های گشاد شده نگاهی به ساعت دیواری که ۷ صبح رو نشون میداد انداختم. ساعت ۴ صبح خوابیدیم. با این حساب سه ساعت بیشتر از خوابم نگذشته بود. دوباره خودم رو توی رخت خواب پهن کردم و پتوم رو ب*غل گرفتم.
- عمرا اگر از این اتاق پام رو بزارم بیرون، خوابم میاد.
از همونجا پاچه شلوارم رو گرفت و شروع کرد به کشیدن. داشت از پام درش میاورد. کمره شلوار رو سفت گرفتم و مانعش شدم.
- تورو قران ولم کن بزار بخوابم. خودشون میرن دیگه.
نه کشیدهای گفت.
- نمیشه تنها برن، رسم نداریم دختر رو تنها بفرستیم. یالا پاشو.
دست و پام رو با عصبانیت تکونی دادم به تخت کوبیدم و ادای گریه کردن در اوردم.
- مگه بچن که من راه بیوفتم دنبالشون. دو تا آدم بالغن، اصلا خودت چرا نمیری؟
از سروصدای ما داد طنین هم دراومد.
- چقدر حرف میزنین اول صبحی، بزارین بخوابیم بابا.
ننه بزرگ ولم کرد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت برگشت و تهدید وار انگشتش رو به سمتم گرفت.
- تا نیم ساعت دیگه سر میز نباشی به مامانت میگم میری دیدن اون عموی ناخلفت.
چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد و توی جام نشستم. چی چی گفت؟!
از جا پریدم و دنبالش رفتم. پشت سرش مثل اردک راه افتادم و سعی میکردم با آروم ترین تن صدا باهاش حرف بزنم.
- ننه تو از کجا فهمیدی؟ از کِی میدونی؟
برگشت و ۴ یا ۵ ثانیه بهم نگاه کرد. یهو دست دراز کرد و گوشمو گرفت.
- تو واقعا میری دیدن اون خلافکار! سرتو بزنم خونتو بریزم همینجا؟
آخ و اوخ کنان سعی میکردم از دستش خلاص شم، گند زدم.
بهم یه دستی زده بود.
- ننه تو رو خدا، آخ...آخ لطفا ولم کن. بخدا اونجور که فکر میکنی نیست.
وارد آشپزخونه شد و منم با سر کج شده دنبالش کشیده شدم.
- پدرسوخته این چه وضع بیدار شدنه، آخ سرم منفجر شد.
یکی از چشمهام رو باز کردم و با دیدن ننه بزرگ که دستش رو به سرش گرفته بود و بهم فحش میداد با صورتی جمع شده سرم رو ماساژ دادم.
- ننه بالای سر من چیکار میکنی؟
از جا بلند شد و دستش رو به دیوار زد. سعی میکرد سر پا بایسته.
- پاشو آماده شو با مامانت برو آزمایشگاه.
درد سرم فراموشم شد. با چشم های گشاد شده نگاهی به ساعت دیواری که ۷ صبح رو نشون میداد انداختم. ساعت ۴ صبح خوابیدیم. با این حساب سه ساعت بیشتر از خوابم نگذشته بود. دوباره خودم رو توی رخت خواب پهن کردم و پتوم رو ب*غل گرفتم.
- عمرا اگر از این اتاق پام رو بزارم بیرون، خوابم میاد.
از همونجا پاچه شلوارم رو گرفت و شروع کرد به کشیدن. داشت از پام درش میاورد. کمره شلوار رو سفت گرفتم و مانعش شدم.
- تورو قران ولم کن بزار بخوابم. خودشون میرن دیگه.
نه کشیدهای گفت.
- نمیشه تنها برن، رسم نداریم دختر رو تنها بفرستیم. یالا پاشو.
دست و پام رو با عصبانیت تکونی دادم به تخت کوبیدم و ادای گریه کردن در اوردم.
- مگه بچن که من راه بیوفتم دنبالشون. دو تا آدم بالغن، اصلا خودت چرا نمیری؟
از سروصدای ما داد طنین هم دراومد.
- چقدر حرف میزنین اول صبحی، بزارین بخوابیم بابا.
ننه بزرگ ولم کرد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت برگشت و تهدید وار انگشتش رو به سمتم گرفت.
- تا نیم ساعت دیگه سر میز نباشی به مامانت میگم میری دیدن اون عموی ناخلفت.
چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد و توی جام نشستم. چی چی گفت؟!
از جا پریدم و دنبالش رفتم. پشت سرش مثل اردک راه افتادم و سعی میکردم با آروم ترین تن صدا باهاش حرف بزنم.
- ننه تو از کجا فهمیدی؟ از کِی میدونی؟
برگشت و ۴ یا ۵ ثانیه بهم نگاه کرد. یهو دست دراز کرد و گوشمو گرفت.
- تو واقعا میری دیدن اون خلافکار! سرتو بزنم خونتو بریزم همینجا؟
آخ و اوخ کنان سعی میکردم از دستش خلاص شم، گند زدم.
بهم یه دستی زده بود.
- ننه تو رو خدا، آخ...آخ لطفا ولم کن. بخدا اونجور که فکر میکنی نیست.
وارد آشپزخونه شد و منم با سر کج شده دنبالش کشیده شدم.