به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
نام اثر: یکی به دو
نویسنده: فاریس
ناظر: @ARNICA
ژانر: عاشقانه، طنز
خلاصه: با ورود آقای اعتمادی به خانواده سه نفره‌شان، زندگی‌اش رنگ و بوی دیگری می گیرد. ثمین ناراضی از ازدواج مادرش، چاره‌ای جز قبول کردن ندارد. اجبارا مجبور به نقل مکان می‌شود و زندگی جدیدی را شروع می‌کند. در این زمان حضور شخصیت مرموزی در زندگی‌اش باعث می‌شود هیجاناتی را تجربه کند که برایش تازگی دارد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : FARYS

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069

1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
کیف‌ام رو روی کول‌ام می‌ندازم و از سالن امتحانات بیرون میام. از این‌که آخرین امتحان‌ام رو هم دادم نفس آسوده‌ای می‌کشم و راه‌ام رو به سمت پله‌ها کج می‌کنم. تک به تک همه رو پایین میام و روی آخرین پله که می‌ایستم، به امید دیدن فرد آشنایی چشم‌ام رو دور تا دور سالن می‌چرخونم. انگار بیشتری‌ها هنوز سر جلسه امتحان بودن! شونه‌ای بالا می‌اندازم و به سمت خروجی سالن قدم بر می‌دارم. برای این‌که نور آفتاب چشم‌هام رو اذیت نکنه دست‌ام رو سایه‌بونشون می‌کنم و به جمعیتی از بچه‌های سال پایینی نگاهی می‌اندازم. حالا که همکلاسی‌هام نبودن؛ پس می‌رفتم خونه بهتر بود؛ اما با یادآوری این که امروز مامان نمی‌تونه بیاد دنبال‌ام و باید از این‌جا تا خونه رو پیاده برم دل‌ام خواست بشینم روی زمین و زار بزنم.
همون‌طور که با چهره‌ی درهم به در بزرگ مدرسه خیره بودم با شنیدن اسم‌ام از زبون یک نفر سر بر می‌گردونم و به خانم ادبی، معلم ادبیات‌ام که به سمت‌ام می‌اومد نگاهی می‌ندازم. گاهی به این فکر می‌کردم که چقدر فامیلش مناسب شغلشه.
- سلام ثمین جان، امتحانت تموم شده؟
په نه په، وسط امتحان گفتم برم یک هوایی تازه کنم و برگردم.
برخلاف افکارم لبخندی به روش زدم.
- آره تازه تموم کردم. می‌خواستم برم خونه.
با اون اندام لاغرِ زیر مانتو و شلوار اداری سورمه‌ای رنگش جلو میاد و دستش رو روی کمرم می‌ذاره و همون‌طور که به سمت جلو هدایت‌ام می‌کنه، میگه:
- تازه می‌خواستم بیام دنبالت، مامانت بهم زنگ زد و گفت که نمی‌تونه بیاد دنبالت، برای همین ازم خواهش کرد تا خونه برسونمت.
از این حرفش خود به خود دهنم به خنده باز میشه و تموم دندون‌های جلوم رو به نمایش می‌ذاره.
- راست می‌گین؟
واکنش‌ام رو که می‌بینه اون هم خنده‌اش می‌گیره و دست جلو میاره و لپم رو می‌کشه.
- نمی‌دونستم این‌قدر خوشحال میشی.
خوشحال نشدم، خر ذوق شدم. خدایا دمت گرم.
به دویست شیش سفید رنگش که می‌رسیم با سوئیچش در ماشین رو باز می‌کنه و اشاره می‌کنه که بشینم. در ماشین رو باز می‌کنم و به محض نشستن چشم‌ام به عروسک‌های کوچیک آویزون به آینه جلوی ماشینش میفته. علاوه‌ بر اون، روی داشبوردش هم وسیله‌هایی مثل چراغ قوه، قیچی، دستمال کاغذی و چند تا خرت و پرت دیگه می‌بینم. ابرویی بالا می‌ندازم و به اون که سرش رو از پنجره‌ی ماشین بیرون برده بود و به بچه‌ها اشاره می‌کرد در مدرسه رو باز کنن نگاهی می‌اندازم. مامان‌ام معلم بود و با بیشترِ دبیرهای این‌جا را*ب*طه دوستانه داشت و بخاطر همین خیلی‌هاشون بیشتر از حد هوام رو داشتن و من بابت این قضیه خیلی خوشحال بودم؛ اما حیف که دیگه فارغ التحصیل شدم و این طرف‌ها کاری ندارم.
از مدرسه که بیرون میایم کیف‌ام رو توی آغوش می‌گیرم. نمی‌دونم چرا با فکر این که دیگه قرار نیست محیط مدرسه‌مون رو ببینم کمی دلم گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
من توی این چند سالی که این‌جا درس خوندم با هیچ‌ک.س اون‌قدر صمیمی نشدم و با همه دوست بودم و با همه می‌گفتم و می‌خندیدم، با همه می‌گشتم؛ اما دوستی که همیشه باهاش باشم و آمار لحظه به لحظه زندگیم رو بهش بدم نه! برای همین دلم برای همشون به یک اندازه تنگ می‌شد. درسته که باز هم می‌تونستم ببینمشون. چه پای گوشی و چه رو در رو؛ اما دیگه خوش‌گذرونی‌های دوران مدرسه تکرار نمی‌شد. اون کنسرت‌های دست جمعی وسط کلاس، اون پچ‌‌پچ کردن‌های آخر کلاس، اون تقلبی کردن‌های وسط امتحان و صدها کار دیگه که وقتی یادشون میفتم خود به خود لبخندی روی ل*ب‌هام می‌شینه.
با آهی که می‌کشم خانم ادبی نگاهش رو از رو به روش می‌گیره و به من می‌دوزه.
- برای چی این‌جوری آه می کشی دختر؟ تازه خوب بودی که!
سرم رو به صندلی تکیه میدم و همون‌طور که نگاه‌ام به رو به روم هست جوابش رو میدم.
- بعضی حرف‌ها رو نباید زد، بعضی حرف‌ها رو نباید خورد.
دیدم زیادی داره محو جملات‌ام میشه، ابروهام رو بالا فرستادم و بقیه حرف‌ام رو کامل کردم.
- بیچاره دل چه می‌کشد میان این زد و خورد.
خودم هم مثل اسکل‌ها شروع کردم به خندیدن. یکم که گذشت دیدم دهنش کش اومده و به زور سعی داره که بخنده. به خودم اومدم و اهم اوهومی کردم و صاف سر جام نشستم.
دستی به پیشونیم کشیدم و نامحسوس چند بار سرم رو به شیشه کوبوندم. مامان می‌فهمید دمار از روزگارم در می‌آورد. سعی کردم تا رسیدن به خونه حرف دیگه‌ای نزنم و مثل یک دختر خانم متشخص ساکت بمونم.
داشتیم از خیابون می‌پیچیدیم که گوشی خانم ادبی زنگ خورد. همون گوشه موشه‌ها نگه داشت و گوشیش رو از روی داشبورد برداشت و بعد از نگاه کردن به صفحه موبایلش اتصال رو زد و گوشی رو به گوشه‌ش نزدیک کرد.
- سلام، جانم؟
با بی‌حوصلگی دستم رو زیر چونه‌ام زدم و نگاه‌ام رو از شیشه به بیرون دوختم و به مکالمه‌‌اش گوش سپردم.
- واقعاً؟! خب من الان چی‌کار کنم؟
پوفی کشیدم و هم‌زمان قار و فور شکم‌ام بلند شد.
- باشه تو نگه‌ش دار، من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام.
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع می‌کنه و همین که می‌خواد راه بیفته یکی از پشت با بلندگو داد می‌زنه:
- راننده دویست شیش.
من و خانم ادبی بهم نگاهی می‌ندازیم. با استرس آب دهنش رو قورت میده و همون‌طور که کمربندش رو باز می‌کنه میگه:
- حتماً پلیسه، الان بخاطر توقف بی‌جا جریمه‌ام می‌کنه.
و بلافاصله شخص پشت سر با همون بلندگو داد می‌زنه:
- خربزه مشهدی دارم نمی‌خوای؟
هر دو با هم بر می‌گردیم و به پیرمردی که پشت وانت نشسته بود نگاه می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
من با خنده و خانم ادبی بعد از این که نفسش رو با آسودگی گلوله‌وار به بیرون پرتابی می‌کنه. کمربندش رو می‌بنده و راه می‌یوفته. تا رسیدن به مقصد دیگه نه من حرفی زدم و نه اون چیزی گفت. جلوی خونمون که نگه داشت. همون‌طور که پیاده می‌شدم چند تا تعارف خرکي هم زدم.
- لطف کردین، واقعا ممنونم. بفرمایید بریم داخل.
همون‌طور که یه دستش روی فرمون بود و با دست دیگه‌اش کناره‌های مقنعه‌اش رو درست می‌کرد سری تکون داد.
- خواهش می‌کنم ثمین جان کاری نکردم. انشالله یک وقت دیگه، الان باید برم دنبال پسرم تعطیل شده.
آهانی گفتم و بعد از خداحافظی در ماشینش رو بستم و همین که راه افتاد، به سمت در خونمون حرکت کردم.
به دیوار آجری کنار در تکیه زدم و انگشت اشاره‌ام رو روی زنگ نگه داشتم تا یک نفر از توی خونه پیدا بشه و در رو واسم باز کنه. بعد از دقایقی که گذشت صدای فریاد ننه بزرگ که داشت به سمت در می‌یومد رو شنیدم.
- دست وامونده‌ات رو از روی اون زنگ وامونده بردار تا بیام این در وامونده رو واست باز کنم وامونده.
هنوز توی کف حرف‌هاش بودم که با باز شدن در و قیافه‌ی برزخیش متوجه شدم هنوز انگشتم دکمه‌ی آیفون رو در بر گرفته و هم‌چنان صداش کل خونه رو برداشته. دستپاچه دست‌ام رو پایین انداخت‌ام و سلامی کردم. دیدم همین‌جوری داره با اخم نگام می‌کنه، موندم چیکار کنم اومدم حرفی بزنم که جلو اومد و نیشگونی از بازوم گرفت.
- پدرسوخته مگه نمی‌دونی مجید خوابه واسه چی هی دینگ و دینگ زنگ می‌زنی؟
با قیافه‌ی درهم همون‌طور که جای نشگونش رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- من از کجا می‌دونستم بابابزرگ این وقت روز گرفته خوابیده!
جلو اومد تا نیشگون دیگه‌ای بگیره که عقب پریدم.
- نکن دیگه یک جای سالم روی بدنم نذاشتی.
چشم غره‌ای رفت و همون‌طور که زیر ل*ب غر - غر می‌کرد به سمت داخل خونه به راه افتاد. پشت سرش وارد حیاط شدم و در رو بستم و داد زدم:
- ننه ناهار چی داریم؟
بدون این که برگرده جوابم رو داد.
- خورشت کرفس.
پاهام رو به زمین کوبیدم مقنعه‌ام رو از سرم در آوردم و با فریاد گفتم:
- خورشت کرفس هم شد غذا؟ حالا اگه گیاه خوار بشم هر روز گوشت و مرغ درست می‌کنی.
دمپایی‌هاش رو در آورد و به سمتم برگشت و همون‌طور که چپ- چپ نگاه‌ام می‌کرد گفت:
- خب گیاه خوار شو، مگه تو از بز چی کم داری؟
و بدون این که اجازه‌ی حرف دیگه‌ای رو بهم بده وارد خونه شد و زرتی در رو بست. با عصبانیت و اخم‌های در هم از همون‌جا با یک دست‌ام شروع به باز کردن دکمه‌های مانتوی فرمم کردم و با دست دیگه‌ام کیف و مقنعه‌ام رو دنبال خودم کشیدم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
ننه بزرگ گاهی جوری حرص‌ام رو در می‌آورد که دلم می‌خواست با سر برم توی دیوار.
کنار حوض مربعی شکله وسط حیاط می‌ایستم و کیف‌ام رو همون گوشه روی زمین می‌ندازم و مانتو و مقنعه‌ام رو روش می‌زارم. پاچه‌های شلوارم رو بالا می‌زنم و روی سکوی حوض می‌شینم و پاهام رو تا مچ توی آب خنک حوض فرو می‌کنم. آخیشی میگم و از حس خنکای لذت بخشش کمی چشم‌هام رو می‌بندم. نمی‌دونم چقدر توی اون حالت بودم؛ اما می‌دونم، فقط حضور یک نفر، این‌جا، اون هم توی این لحظه می‌تونست آرامش‌ام رو بهم بزنه، اون هم کسی نبود جز طنین! صدای در و بعدش صدای مامان و طنین رو می‌شنوم. بر نمی‌گردم؛ اما دست‌ام رو بالا می‌برم و سلامی میگم که هر دو جواب‌ام رو میدن. طنین با دو به سمتم میاد و با لباس فرم مدرسه رو به روم می‌ایسته.
من رو که توی اون حالت می‌بینه به تقلید از من کیف و لباس‌هاش رو کناری می‌ندازه و بعد از بالا زدن پاچه‌های شلوارش پاهاش را توی آب فرو می‌کنه.
- اوف، چقدر خوبه.
مامان از کنارم رد میشه و می‌خواد به داخل خونه بره؛ اما با یادآوری چیزی بر می‌گرده و می‌پرسه:
- امتحان امروزت چطور بود؟
انگشت اشاره و شصتم رو بهم می‌چسبونم و جلوی چشم‌ام عقب جلوش می‌کنم که لبخندی روی ل*ب‌هاش می‌شینه و زیر ل*ب میگه:
- خدارو‌شکر.
متقابلا لبخندی به روش می‌زنم و تا بره داخل با چشم دنبالش می‌کنم‌.
- من باهوش، مامانم باهوش، بابای خدا بیامرزم هم که باهوش.
سر بر می‌گردونم و به طنین نگاهی می‌ندازم و بهش اشاره می‌کنم.
- پس تو به کی رفتی این‌قدر خنگی؟!
با چشم‌های گشاد شده از این حرف‌ام کمی جیغ- جیغ می‌کنه.
- برای چی؟ مگه چیکار کردم؟!
یاد صبح افتادم که بهش گفتم، یک دونه خودکار بنداز توی کیفم و اون هم در نهایت بی‌حواسی گفت خیالت راحت یک دونه هم اضافه می‌ندازم.
- رفتم سر جلسه، هر چی دنبال اون دو تا خودکاری که انداختی توی کیف‌ام گشتم پیداشون نکردم.
خودش رو زد به اون راه و همون‌طور که موهاش رو می‌زد پشت گوشش گفت:
- چطور؟ مطمئنی نبود؟ یک دونه آبی گذاشتم یک دونه.
نذاشتم بقیه حرفش رو کامل کنه و مشتی آب پاشیدم روی سر و صورتش که جیغی زد و دستش رو حصار مانند جلوش گرفت.
- دیوونه‌ی زنجیری چیکار می‌کنی؟!
ابرویی بالا انداختم.
- تا تو باشی بار دیگه دروغ تحویل خواهر بزرگ‌ترت ندی.
حرصی از این کارم از جا پاشد و مثل من مشتی آب به سمت‌ام پاشید. چشم‌هام رو بستم و با حس خیسی صورت‌ام دستی به چشم‌هام کشیدم. دست به سی*ن*ه رو به روم ایستاده بود و با پیروزی نگاه‌ام می‌کرد. ثمین نیستم اگر آدمت نکنم مارمولک!
دستام رو پارو مانند توی آب بردم و هر بار تموم هیکلش رو خیس آب کردم. من می‌خندیدم و اون جیغ می‌زد. دید داره کم میاره به سمت‌ام اومد و پرت‌ام کرد توی حوض. دست و پا می‌زدم که پاشم؛ اما محکم نگهم داشته بود و نمی‌ذاشت. همون موقع ننه بزرگ اومد بیرون و با دیدن ما فریادی کشید که هر دومون مثل جن زده‌ها با اون لباس‌های خیس سر پا ایستادیم‌.
- چیکار دارین می‌کنین؟!
طنین با آرنجش نامحسوس به بازوم ضربه‌ای می‌زنه که چیزی بگم. چشم غره‌ای بهش میرم و همون‌طور که از سرما به خودم می‌لرزم کمی فکر می‌کنم و دست آخر می‌مونم که چی بگم و مسخره‌ترین دلیلی که به ذهنم می‌رسه رو به زبون میارم.
- هیچی، طنین هفته‌ی دیگه مسابقه کُشتی توی آب داره داشتیم برای اون تمرین می‌کردیم.
از این حرف‌ام طنین سرش رو پایین می‌ندازه و از تکون خوردن شونه‌هاش معلومه که داره می‌خنده.
زیر ل*ب بخاطر شرایطمون فحشی نثارش می‌کنم.
- پاشین بیاین داخل تا سرما نخوردین.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
بر می‌گردم و به طنین تنه‌ای می‌زنم و به سمت کیفم میرم و بعد از برداشتنش به سمت خونه قدم بر می‌دارم. امروز به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود. حیف بچه‌ی آخر بود و عزیزکرده، وگرنه کی می‌تونست از دستم نجاتش بده.
از کنار ننه بزرگ می‌گذرم و همین که وارد راهروی خونه میشم مامان از اتاقش بیرون میاد و با دیدن هیکل خیس من با چشم‌های گشاد شده ضربه‌ای به صورتش میزنه:
- لباس‌هات چرا خیسه؟!
بی‌حوصله از کنارش می‌گذرم و به سمت اتاقم میرم.
- خیس نیست، مدلشه‌.
می‌خواد چیزی بگه که با داخل اومدن طنین و دیدنش بی‌خیال من میشه و شروع به سوال و جواب کردن اون می‌کنه.
پوف‌پوف کنان از کمدم بلوز و شلوار راحتی بیرون میارم و بعد از برداشتن حوله‌ به سمت حموم میرم.
بعد از دوش ربع ساعته‌ای که گرفتم. از حموم بیرون میام و حوله‌ی کوچیکی رو دور موهام می‌بندم. انگار آب تموم خستگی‌هام رو با خودش شسته و برده بود. نفس آسوده‌ای می‌کشم و با صدای بحث مامان و ننه بزرگ راهم رو به سمت آشپزخونه کج می‌کنم؛ اما با شنیدن صدای تلفن خونه، به قصد جواب دادن بر می‌گردم و به سمت میزی که تلفن روی اون بود میرم و جواب میدم.
- بله؟
صدای نازک دختری از اون طرف خط به گوش میرسه.
- سلام، خوب هستین؟ میرم.
نگاهم رو دور تا دور خونه می‌چرخونم.
- میری؟ خب برو. خداحافظ.
و بدون اینکه اجازه حرف دیگه‌ای رو بهش بدم تلفن رو قطع می‌کنم. عجب مردم آزارهایی پیدا میشن‌ها. اصلا به صداش نمی‌خورد که بخواد اسکل کنه!
صدای باز و بسته شدن در رو که می‌شنوم سر کج می‌کنم و به طنین که لباس‌هاش رو با ست مشکی رنگی تعویض کرده بود نگاه می‌کنم.
من رو که کنار تلفن می‌بینه با دو به سمتم میاد.
- چرا پیش تلفن ایستادی؟ کسی زنگ زده بود؟
چشم‌هام رو توی حدقه می‌چرخوندم.
- آره، یه دختره زنگ زده بود داشت مزاحمت ایجاد می‌کرد.
چشم‌هاش درشت شد.
- مگه چی گفت؟
دستم رو زیر چونه‌م زدم و سرم رو نزدیک‌تر بردم.
- گفت میرم، منم بهش... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با جیغ گفت:
- چی؟ میر؟ تو چی گفتی؟
از این واکنشش صاف ایستادم و کمی پیشونیم رو خواروندم. فکر کنم سوتی دادم!
- بهش گفتم برو.
جیغ بلندتری کشید و باعث شد از صدای گوش خراشش صورتم رو جمع کنم‌.
- احمق اون دوستم بود. قرار بود زنگ بزنه برای عصر برنامه رو هماهنگ کنیم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
اخم کنان، حق به جانب از خودم دفاع کردم.
-به من چه ربطی داره؟! دوستت خودش رو درست معرفی نکرد و باعث سوتفاهم شد.
اونم از موضعش پایین نیومد.
-به اون چه ربطی داره که خواهرم گیراییش ضعیفه و همه چی رو چپکی می‌گیره؟
از شدت حق‌گوییش ترجیح دادم سکوت کنم. همونجور که ازش فاصله می‌گرفتم دلداریش دادم.
- ناراحت نباش حالا، حتما زنگ می‌زنه باز.
راه اومده رو دوباره برگشتم و اینبار خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روم کشیدم. ترجیح دادم تا موقع ناهار یکم چرت بزنم.
بعد از نیم ساعت غلتیدن بالاخره چشمام گرم شدن و به خواب رفتم.
***
با احساس تشنگی و خشکی گلوم کمی لای پلک‌هام رو باز می‌کنم و آب دهنم رو به زور پایین می‌فرستم. چراغ‌ها‌ی خونه خاموش بودن و صدایی از بیرون نمی‌اومد.
پتو رو از روم کنار زدم و با کرختی بلند شدم. علاوه بر تشنگی، گرسنه هم بودم. یعنی هنوز خبری از ناهار نبود؟!
از اتاق که بیرون اومدم، با شنیدن صدای خروپف ننه بزرگ از پذیرایی، فهمیدم بدون اینکه بیدارم کنن ناهار و خوردن و جمع کردن.
با عصبانیت پاهامو به زمین کوبیدم و به سمت آشپزخونه رفتم، امیدوارم حداعقل واسم کنار گذاشته باشن.
یکی از چراغ‌های آشپزخونه رو روشن کردم و بالای سر قابلمه‌ها ایستادم، مثل گربه‌ها شروع به بو کشیدن کردم بعد از برداشتن در قابلمه با نیش باز زمزمه کردم:
- یس، زرشک پلو
با لبخند گله گشادی، بعد از کشیدن غذا دوباره به اتاقم برگشتم.
مشغول خوردن بودم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم با دهن پر از روی میز کنار تختم برداشتمش.
پیام از طرف طنین بود. این دختر مگه خونه نیست! نگاهی به ساعت که ۴:۱۵ رو نشون می‌داد انداختم که باعث شد ابروهام بالا بپرن، چقدر خوابیده بودم!
پیام رو باز کردم.
- آبجی من با دوستام اومدیم کافه، زیاد پول همراهم نیست، چی بخورم که هم ارزون باشه هم با کلاس؟
یاد دوستش افتادم که می‌گفت زنگ زده برنامه رو هماهنگ کنن؛ پس می‌خواستن برن بیرون!
قاشق پر دیگه‌ای به دهنم فرستادم و از اونجایی که می‌دونستم طنین از فینگلیش تایپ کردن بدش میاد واسش نوشتم:
- Moz bastani
گوشیم رو کناری انداختم و بعد از اینکه غذام رو تا ته خوردم برای شستن ظرفم به سمت آشپزخونه رفتم، بین راه با شنیدن صدای مامانم که داشت با تلفن حرف میزد سرکی داخل اتاقش کشیدم. اتاق مامانم درست کنار اتاق منو طنین قرار داشت و برای اینکه به آشپزخونه می‌رفتی باید از کنار اتاقش رد می‌شدی
- من هنوز باهاشون حرف نزدم، اصلا نمی‌تونم حدس بزنم ممکنه چه عکس‌العملی داشته باشن.
با ابروهای بالا پریده به مکالمه‌ش گوش سپردم. با کی می‌خواست حرف بزنه؟!
در حال تا زدن لباس‌هاش بود و گوشی رو با شونه‌هاش نگه داشته بود. پشتش بهم بود و من رو نمی‌دید.
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد از اون مامانم لباس توی دستش رو روی تخت انداخت و گوشی رو به دست گرفت؛ اما قبل از اینکه برگرده و من رو ببینه سریع سرم رو دزدیدم و به سمت آشپزخونه پا تند کردم.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
چند وقته پیش مامانم برای یه جلسه کاری با یه سری از همکارهاش به خارج از شهر رفته بودن. از وقتی هم که برگشتن مامانم یه سری رفتار‌های عجیبی از خودش نشون میده، یا یهو یه گوشه می‌شینه و به فکر فرو میره یا با دیدن ما چشماش پر و خالی میشه. انگار بیشتر مواقع کلافه‌س. می‌خواستم پیگیر حالت‌هاش بشم؛ اما اونقدر امتحان و درس روی سرم ریخته بود که کلا فراموشش کردم؛ اما الان که بازم یادش افتادم حتما دلیلش رو ازش می‌پرسم؛ امیدوارم مسئله مهمی نباشه!
دستام رو با لباسم خشک کردم. اومدم از آشپزخونه بزنم بیرون که ننه بزرگ خمیازه کشون وارد شد. تا پا گذاشت روی کف سرامیکی آشپزخونه، در اثر لیز بودن زمین یهو تعادلشو از دست داد. همونطور که توی زمین و هوا معلق بود دستاش رو مدام تکون می‌داد تا با گرفتن چیزی از افتادنش جلوگیری کنه. دیدم اگر نجنبم با زمین یکی میشه مثل فشفشه رفتم سمتش و دست انداختم دور کمرش و به خودم چسبوندمش، اونم دست انداخت دور گردنم و نفس زنون به چشمام خیره شد.
یکم توی اون حالت موندیم و دیدم ننه بزرگ کم کم داره صورتشو نزدیک می‌کنه، سرم رو به عقب کشیدم و با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.
- ننه چیکار می‌کنی؟!
چشم‌هاش رو به چپ و راست گردوند و بعد مکث کوتاهی صداش رو پایین‌تر آورد.
- یه لحظه فکر کردم توی فیلم‌ ترکیم، همون شبکه جم سیریش.
دستاش رو دور گردنم محکمتر‌ کرد و فشارش داد.
سعی کردم گردنم رو از حصار دستاش خلاص کنم؛ اما زورم بهش نمی‌چربید.
- اون جم سریزه، آه داری خفم می‌کنی.
علاوه بر گردنم، کمرم هم در اثر سنگینی وزنش نزدیک به شکستن بود. کم کم داشتم تعادلم رو از دست می‌دادم. شروع به داد زدن کردم.
- الان میوفتیم!
و طولی نکشید که دیگه نتونستم سنگینی وزنش رو تحمل کنم و ولش کردم؛ چون گردنم رو محکم گرفته بود، اول اون پخش زمین شد و بعد از اون من بودم که با صورت روش فرود اومدم.
آخ و اوخ می‌کرد و در همون حال به من فحش می‌داد‌.
با خنده به صورت تپلش که از درد جمع شده بود نگاه می‌کردم.
برزخی نگاهم کرد که خندم رو خوردم و سریع از روش بلند شدم.
- خدا بزنه به کمرت که کمرمو نابود کردی.
همون موقع مامان از اتاقش اومد بیرون و با دیدن ننه بزرگ با دو به سمتش اومد.
- چرا اینجا خوابیدی مامان؟!
دست‌هاش رو گرفت و سعی می‌کرد بلندش کنه.
 
امضا : FARYS

FARYS

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-28
نوشته‌ها
48
سکه
240
حوصله اون‌جا موندن رو نداشتم. راه اومده رو برگشتم و دوباره وارد اتاقم شدم و در رو بستم. صدای ننه بزرگ می‌اومد که داشت شکایت من رو پیش مامان می‌کرد. چشمام رو توی حدقه چرخوندم و به دیوار تکیه زدم.

به اتاق مشترک خودم و طنین نگاهی انداختم. اینجا رو به دو نصف تقسیم کرده بودیم. وسایل من سمت راست بودن و وسایل طنین سمت چپ، برای همین محیطش شلوغ به نظر می‌اومد و البته شلوغ هم بود؛ گاهی از این همه بهم ریختگی کلافه میشدم.

به سمت میز تحریرم که شلوغ پلوغ و پر از کتاب و دفتر بود رفتم و شروع کردم به مرتب کردنش. هم بیکار بودم و هم شلوغی اتاق روی اعصابم بود.
یکم که گذشت با صدای در اتاق برگشتم و با دیدن مامان توی چارچوب به میز تکیه زدم.
- جانم مامان؟
داخل اومد و بعد از بستن در روی تختِ طنین نشست و بهم نگاه کرد.
- یکم حرف بزنیم؟
کنارش جا گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم.
- در مورد چی؟
کمی بهم نزدیک‌تر شد و دست راستم رو بین دست‌های ظریفش گرفت.
- در مورد زندگیمون، باید یه سری چیز‌ها رو باهات در میون بزارم.
به اون که انگار توی گفتن و نگفتن تردید داشت خیره شدم؛ اما چیزی نگفتم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
اضطرابِ توی چشم‌هاش داشت به منم منتقل میشد. سکوتش که طولانی شد نتونستم تحمل کنم.
- چیشده مامان، چند وقتیه خیلی عجیب رفتار می‌کنی، اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشید و انگار که پشیمون شده باشه بعد از نوازش دستم از جاش بلند شد.
- بزار دور هم جمع بشیم، سر شام به همتون میگم.
یکی نیست بگه آخه مادر من این چه کاریه، اگه اومدی حرفی بزنی چرا اینقدر این دست و اون دست می‌کنی.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و مثل اون از جام بلند شدم.
- داری نگرانم می‌کنی، این همه اضطراب برای چیه؟
شونه‌هام رو گرفت و برای اینکه کمی آرومم کنه گفت:
- اتفاق بدی نیوفتاده؛ برعکس خیلی هم خوبه، فقط من برای گفتنش استرس دارم. بزار همه جمع شیم، می‌فهمین چیشده.

سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم. بعد از اینکه از اتاق خارج شد روی تخت نشستم؛ یعنی چی می‌تونست مامان خونسرد منو اینقدر به هول و ولا بندازه؟!
کنجکاویم تحریک شده بود. از اون‌جایی که گفت سر شام به همه میگه؛ یعنی ننه بزرگ هم خبر نداشت!
پس باید صبر می‌کردم و چاره‌ی دیگه‌ای نبود.
 
امضا : FARYS
بالا