• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
این بار سرش را بلند کرد و به چشم‌های تیله‌ای‌اش خیره شدم، زیبایی چشم‌های او مرا به وجد آورده بود. لبخندی مهربان زدم، با صدای آرامی ادامه دادم:
- اینجا چیزی نیست که بخواد شما رو اذیت کنه، من کنارتونم فقط کافیه حرف بزنید.
هنوز به چشم‌هایم خیره بود، نمی‌خواستم نگاهم را از نگاه زیبای دخترک بگیرم و می‌خواستم با این نگاه‌ تنها آرام بگیرد و بداند که کنارش هستم. ل*ب خود را از حصار دندان‌هایش بیرون کشید و ل*ب‌زد:
- من…من نمی‌خواستم بیام اینجا.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- مامانم…مامانم به اجبار من رو فرستاد اینجا! من، من حالم خوبه.
هنوز لبخند به لبانم بود و منتظر بودم بیشتر سخن بگوید با لحن مهربانی ل*ب‌زدم:
- چرا؟ الان مگه من اذیتت می‌کنم؟
سری تکان داد و ل*ب‌زد:
- نه، نه! فقط یاد گرفتم حرف‌هام رو تو خودم بریزم و حرف نزنم.
لبخندی زدم و کمی به سمت او خم شدم، ادامه دادم:
- ولی برای این‌که زخمت درمان بشه و پانسمان بشه نیاز داری دردت رو بیان کنی.
سرش را به سمت میز چرخاند و ل*ب‌زد:
- ولی شما… .
به صندلی تکیه دادم و ل*ب‌زدم:
- نگران نباش حرف‌های ما از این در خارج نمیشه، جز من و تو هیچ‌کس اینجا نیست.
لبخندی زد، لبخندی پُر از درد، لبخندی که نمی‌شود گفت حتی یک درصد وجود شادی دارد. با صدای ضعیفی ل*ب‌زد:
- چهار سال پیش وقتی هفده سالم پسرعموم اومد خواستگاری، پدرم برای این‌که حرف برادرش رو زمین نندازه… .
ل*ب خود را مجدد به دندان گرفت و جلوی اشک خود را گرفت. به سمتش قدمی برداشتم و کنارش در صندلی دیگری نشستم. دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- آروم باش، یک نفس عمیق بکش، نیازی نیست جلوی اشک خودت رو بگیری عزیزم، گاهی وقت‌ها نیازه گریه کنی شاید این قطره اشک تو موجب رشد یک گل شد.
سرش را بلند کرد و به چهره‌ام خیره شد، لبخندی زیبا به رخسار کشید و این‌ مرا از جلسه‌ای که پیش می‌بردم خرسند ساخته بود. لبخندی به ل*ب زدم و آرام ل*ب‌زدم:
- اگه حالتون خوبه می‌تونید ادامه بدید شنونده‌ی خوبی هستم.
نمی‌خواستم مرا به عنوان یک دکتر یا به عنوان یک مشاور یا روانشناس بداند و با من سخن بگوید، دوست داشتم مرا همدم خود بداند و واقعیت را بگوید نه حقیقت نه!
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
لبخندش پُررنگ‌تر شد و به میز عسلی روبه‌روی خود خیره شد. دست خود را از شانه‌ی او برداشتم و به او خیره شدم. با صدایی که شاید دیگر خبری از این‌که دروغ بگوید نبود ادامه داد:
- من قبول نمی‌کردم، یعنی از پسر عموم خوشم نمی‌اومد ولی نمی‌تونستم روی حرف بابام حرف بزنم.
لبخند روی لبانم پاک شد، چطور توانسته بود دخترش را مجبور به ازدواجی کند که راضی نبود؟ با صدایی که هر لحظه آرام‌تر می‌شد ادامه داد:
- بعد وصلت کردیم با هم دیگه، رفت و آمدمون شروع شده بود، هر روز بیرون بود و ‌‌برای من وقتی نداشت، هر روز… .
قطره‌های اشک از چشم‌های دخترک سرازیر می‌شد. پدرش چطور توانسته بود این کار را با فرزندی که از گوشت و پوست خود از بکند؟ سرش را بلند کرد و ل*ب‌زد:
- می‌شه بعدا ادامه بدیم حالم‌ اصلاً خوب نیست.
در چشم‌هایش درد را به خوبی می‌دیدم، بغض گلویم را چنگ زده بود. از این بی‌رحمی دیگر خسته شده بودم. از جای خود بلند شدم و به سمت میز رفتم. روی صندلی نشستم، دخترک با پشت دست خود اشک‌هایش را پاک کرد و از جای خود بلند شد، خودکار را برداشتم و ل*ب‌زدم:
- ببین گاهی اوقات حرف نزدن و سکوت کردن در مقابل خیلی از آدم‌ها ممکنه به ضرر خودمون باشه، گاهی باید سکوت کنیم اما گاهی هم باید حرف بزنیم؛ خودکشی هم دردی رو دوا نمی‌کنه.
نگاهش را از چشم‌هایم گرفت و به زمین چشم دوخت. یعنی حدسم درست بود؟ قصد خودکشی و مرگ داشت؟ پدرش از او یک مُرده متحرک ساخته بود. با یک خداحافظی از اتاق خارج شد. به ساعت نگاهی انداختم و کتاب را باز کردم، در برگه‌ی جدید شروع کردم: «گاهی تصمیم‌هایی که می‌گیریم شاید از نظر خود ما درست باشد اما باید حواسمان باشد این انتخاب یا تصمیم تنها برای خود است؟ آیا فرد دیگری در این زمینه کنار ما نیست؟ اگر بود نباید تنها به منافع خود فکر کنیم و باید حواسمان خوب باشد شاید برای خود بهترین گزینه باشد اما همیشه بهترین‌ها، بدترین‌ها را می‌سازند. پدری که گویا فکر می‌کرد شاید به انتخاب خودش این درست‌ترین و دقیق‌ترین تصمیم باشد اما نمی‌دانست این برای تنها او مناسب و خوب است نه برای خانواده، این اشتباه و تصمیم ممکن است جان بگیرد و قاتل شود و بدان ان‌که مدرکی به جای بگذارد به کار خود ادامه دهد. این یک قاتل زنجیره‌ای‌ست که هیچ از او نمی‌دانیم»‌.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
کتاب را بستم و‌ از جای خود بلند شدم، نگاهم را از کتاب به گل‌های تراس چرخاندم.کیف خود را برداشتم و از اتاق خارج شدم. با قدم‌هایی آرام از پله‌های مطب پایین رفتم و به اطراف نگاهی انداختم. به رعنا نگاهی انداختم و نزدیکش شدم، نگاهم را میان برگه‌های آشفته‌ی میز چرخاندم و ل*ب‌زدم:
- من دارم میرم رعنا جان، لطفاً بیمارهای فردا رو لیست کن بذار تو اتاقم، بعد این‌که به آقای فرشیدی یادآوری کنید جلسه‌ی دومشون دو روز دیگه‌س.
چشمی زیر ل*ب زمزمه کرد، از مطب نسبتاً بزرگ خارج شدم، به سمت ماشین قدمی گذاشتم. سوار شدم، دست‌های سردم را بر روی فرمان گذاشتم و سرم را تکیه دادم. نفسی عمیق کشیدم، هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. ماشین را روشن کردم و سمت خانه را پیش گرفتم. افکارم در دست‌های گرگ و کفتارهایی که هیچ‌ از عشق و محبت نمی‌دانند، دست افرادی که کودکان و فرزندان خود را قربانی دسیسه‌های خود می‌کنند تکه و پاره شده است. نبض قلبم گویا دیگر نمی‌خواهد از شّدت درد بکوبد و مرا زنده نگه دارد. گوش‌هایم دیگر توان شنیدن این پستی و بدی‌ها را ندارد و تنها می‌خواهد از خوبی‌ها و زیبایی‌هایی که نیست و محو شده است بشنود. چشم‌هایم جز اشک چیز دیگری نمی‌دید و دوست داشتند اینک زیبایی و لبخند را ببینند. کسانی که دست به خودکشی می‌زنند دیوانه نیستند تنها آخرین انتخاب او مرگ شده است. مرگ برایش راحت‌تر از زندگی با کوله‌‌باری از غم است. شاید مرگ برایش بهترین انتخاب باشد و او انتخاب کرده باشد. کسانی که افسرده هستند بیمار و مریض نیستند تنها همانند مردمان سالم نمی‌خواهند چیز زیادی بدانند و فرو رفتن در خود را صلاح می‌دانند تا دروغ شنیدن! جلوی درب خانه ایستادم و از ماشین پیاده شدم. درب بزرگ آپارتمان را باز کردم، ترجیح دادم ماشین بیرون از پارکینگ باشد. به سمت آسانسور رفتم و طبق معمول سه‌شنبه بود و آسانسور بنا به دلیل استفاده زیاد برق خاموش بود و استفاده از آن را منع کرده بودند. لبخندی زدم و به ‌پله‌ها نگاهی انداختم، خوشحال بودم که خانه‌ی من طبقه‌ی دوم است و پله‌ها قرار نیست بیش از این خسته‌ام کنند.
پله‌هایی که گرد و غبار بر رویشان حکاکی شده است را تک‌به‌تک رد می‌کنم. این گرد و غبار ناشی از بیماری سرایداری‌ست که توان تمیزکاری را ندارد و اینک ما منتظر مانده‌ایم‌ تا شاید حالش بهتر شود و فکری به حال این ساختمان کثیفی بکند که نیاز به حمام دارد.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
به در خانه نگاهی می‌اندازم، زیبا از خانه خارج ‌می‌شود و نگاهم می‌کند. سلامی با یک لبخند تحویلم می‌دهد و من نیز بدون هیچ لبخندی سلامش را به خود هدیه می‌دهم. اخمش در هم فرو می‌رود شاید از لحن سردم ناراحت شده باشد، خب خستگی نایی برای لبخند نگذاشته است. قدمی به سمتم می‌آید و سینی شیرینی کشمشی را که در دست گرفته بود را به سمتم می‌گیرد. نگاهم را از سینی به زیبا می‌دوزم و ل*ب می‌زنم:
- این برای چیه؟
زیبا لبخندی می‌زند و دندان‌های سفیدش را به رُخ می‌کشد، با همان لحن می‌گوید:
- مامانم درست کرده، اینم گفت بدم به تو.
آدم‌های خوبی هم پیدا می‌شود که این‌گونه محبت خود را صلواتی بدون هیچ‌گونه دریافت مزدی پخش کنند. افرادی هم پیدا می‌شود این‌گونه محبت را خرج کنند و خوبی را پابرجا نگه دارند. با این‌که شیرینی کشمشی را دوست نداشتم اما سینی را از دست‌های زیبا گرفتم و تشکری کردم. با یک خداحافظی خیلی ساده اجازه ندادم که سفره‌ی دلش را عاشق شده است را برایم باز کند. آن‌قدر از پسرک دیوانه سخن می‌گوید که مغزم هنگ می‌کند و گوش‌هایم به نشنیدن التماس می‌کند. نمی‌دانم چرا هر چه می‌گویم متوجه نمی‌شود و کار خود را انجام می‌دهد. در خانه را باز کردم، سینی را بر روی میز ناهارخوری چهارنفره‌ گذاشتم. به سمت اتاقم قدم گذاشتم، لباس‌هایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. موهایم را که در حصار کش قرار داده بودم از زندان آزادشان کردم و اجازه دادم کمی نفس بکشند. بطری آبی را از یخچال بیرون کشیدم و جرعه‌ای نوشیدم. بطری را به جای خود برگرداندم و گوشی خود را خاموش کردم تا از دست مزاحم‌هایی شبانه راحت شوم. به خانه نگاهی انداختم، مبلمان راحتی زردرنگی که میزبان‌هایش در تضاد خود است و به رنگ طوسی‌ست چیده شده بود. میز غذاخوری چوبی که به عنوان اُپن خانه و مدرن بود جلوی آشپزخانه گذاشته شده بود و یک گل لوندر بر روی میز طوسی گذاشته شده بود. صندلی‌های زرد و طوسی دور میز چیده شده بود. به پنجره‌ی نسبتاً بزرگی نگاه کردم، پرده‌ای جلوی دید را می‌گیرد دوست ندارم. ‌پرده‌های توری و حریر طوسی‌رنگی زده شده بود. جلوی پنجره یک نوع صندلی زده شده بود که همانند کاناپه می‌ماند، برای خود تختی ساخته بودم. در گوشه‌ی خانه گل‌های‌یشم‌ برای روح و جسم، دوری از افکار منفی، الوئه‌ورا بزاری کاهش منفی‌گرایی، که گاهاً به سمتم می‌آید، سانسوریای برای هوای بهتر خانه چیده شده بود؛ از همه مهم‌تر گل ارکیده‌ای که کنار کابیت‌های طوسی گذاشته بود زیبایی را دو چندان می‌کرد.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
بر روی مبل نشستم و سعی کردم دست آرامش را بگیرم و به مغزم برای صرف خوردن درد‌ها و خستگی‌هایم دعوت کنم. نفسی عمیق کشیدم، پنجره باز بود اما جز گرما چیزی هدیه نمی‌کرد. کولر را بر روی درجه آخر گذاشتم تا کمی این گرمای غیرقابل تحمل را گاهش دهد. سرم را بر روی دسته‌ی نرم مبل گذاشتم و موزیک بی‌کلام ملایمی را پلی کردم. چشم‌هایم را بستم تا کمی افکارم را از خود دور سازم. صدای زنگ در روانم را بهم ریخت. از جای خود بلند شدم و به سمت در قدمی برداشتم. در را باز کردم، قیافه‌ی درهمِ برادرم عصبی‌ام کرد. دستش را برروی سینه‌اش گذاشت کمی خم شد، با یک‌ لبخند ل*ب‌زد:
- درود بر شما.
کمی کنار رفتم تا بتواند وارد شود. وارد خانه که شد سوتی زد و ل*ب‌زد:
- شمع و عود و یارت کجاست؟
بی‌خیال به سمت مبل قدم گذاشتم و سرم را بر روی مبل گذاشتم، با صدای خونسردی ل*ب‌زد:
- شام نخوردی؟
اصلاً حواسم نبود که چیزی نخورده‌ام! پس چرا گشنه‌ام نشده بود؟ این هم از رسیدگی من به خود، بدون هیچ عکس‌العملی ل*ب‌زدم:
- نذاشتم، یک نیم ساعتی می‌شه رسیدم.
قدم‌های آرامش را به سمت کشاند و کنارم نشست، دستش را بر روی پایم گذاشت و ل*ب‌زد:
- پس گشنه‌ای؟ خب نظرت چیه پیتزا سفارش بدیم؟
چشم‌هایم را بستم تا عصبی نشوم، بلند شدم و نشستم، دستم را بر روی پای خود گذاشتم و دست دیگرم را به مبل تکیه دادم، نگاهی به او انداختم، پیراهن آستین کوتاهِ سفیدی به تن‌ داشت، شلوار لی زغالی‌اش را که رها هدیه داده بود را پوشیده بود. با لحن آرامی ل*ب‌زدم:
- چی می‌خوای مانی؟ برادری که وقت نمی‌کنه به من یک‌ سر بزنه الان برام پیتزا سفارش میده؟
دستش را به موهای خوش‌فرمش که از پدرم به ارث رسیده بود کشید و ل*ب‌زد:
- راستش… راستش اومدم باهات حرف بزنم هانی.
اخمی کردم، چه می‌خواست بگوید؟ او درونگرا‌تر از آنی است که بخواهد با من سخن بگوید.
قلبم بی‌تاب شده بود و گوش‌هایم به شنیدن التماس می‌کرد. چشم‌های لغزش شدیدی گرفته بود و ما بین چشم‌های مانی می‌چرخید. نکند بگوید عاشق شده است؟ پسرک لجوج مادرم عاشق شده بود چه؟ نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و نگران‌تر شدم، کمرم را صاف کردم و دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم. آهنگ را قطع کردم تا صدایش را به خوبی بشنوم. با صدای رسایی ل*ب‌زد:
- راستش هانی نمی‌دونم چطوری بگم بهت.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
ل*ب بزن برادر من، سخن بگو تا بفهمم جای نگرانی نیست. سخن بگو تا بدانم و خیالم راحت شود از بابت اشتباهات تو! چرا چنین گفتم؟ مگر خود اشتباه نکرده‌ام؟ مگر معشوق یک عاشق نشدم؟ مگر قلبم زیر قدم‌های واله‌ام له نشد؟ مگر غرورم نشکست؟ مگر عشقم پایمال نشد؟ مگر به سمت مرگ قدم نگذاشتم؟ بغض گلویم را چنگ می‌زد اما اینک نمی‌توانستم‌ اشک بریزم. به برادر خود خیره شدم و مانی ل*ب‌زد:
- هانی، من عاشق شدم.
کمی مکث کرد، درست فهمیده بودم، نگاهش را درست خوانده بودم، درست متوجه شده بودم. لبخندی زدم، احساس کرد می‌خواهم چیزی بگویم و خواست پیش دستی کند، گفت:
- می‌دونم آبجی، قرار بود تا وقتی مطمئن نشدم نگم بهت، می‌دونم قرار بود مراقب خودم باشم ولی چه کنم؟
او را نمی‌دانم ولی خود هم نمی‌دانستم چه باید کرد! از جای خود بلند شدم، به سمت یخچال رفتم و دو لیوان شربت در دست گرفتم، به سمت مانی قدم گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- بگیر.
سرش را بلند کرد، از من بزرگ‌تر بود اما گویا حرف من بیشتر مورد قبول بود؛ نمی‌دانم شاید برای این است که من تجربه‌ی بیشتری دارم!
چشم‌هایش آرام نبود، بغض نداشت، یک چیز دیگری در چشم‌های او برق می‌زد؛ اما عشق نیز نبود! با صدای آرامی ل*ب‌زد:
- یعنی الان از دستم ناراحت نیستی؟ عصبی نیستی؟ دلخور نیستی؟
سکوت کردم و اجازه دادم تا بیشتر افکارم متفکرتر شود. اجازه دادم تا وقت برایم الماس شود نه طلا! به قاب عکس دریا نگاهی انداختم.
دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و ل*ب‌زد:
- آبجی، هانیِ من، گلم یک نگاه بهم بنداز.
سرم را به سمتش چرخاندم، عصبی بودم از آن‌که نتوانستم قلبش را کنترل کنم؛ شاید هم من اشتباه می‌کنم و همه‌‌ی زندگی‌ها، عشق‌ها شبیه به هم نیست. لبخندی زد و ل*ب‌زد:
- هانی من به جز تو کسی رو ندارم، خواهش می‌کنم سکوت نکن فقط حرف بزن، ببین پاشو من رو بزن، هر چقدر دوست داری حرف بزن، فقط سکوت نکن دیگه.
دستم را بر روی شانه‌ی مردانه‌اش گذاشتم، به چشم‌های عسلی‌اش خیره شدم، با یک‌ لبخند ل*ب‌زدم:
- من میرم بخوابم مانی، توهم بشین یکم فکر کن.
از جای خود بلند شدم، به سمت اتاقم قدمی برداشتم. دستم توسط مانی گرفته شد، در جای خود ایستادم و خیره نگاهش کردم. نمی‌دانستم چرا به‌خاطر اتفاقی که برای من افتاده است باید او را هم مجازات کنم؟
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
از جای خود بلند شدم، به سمت اتاقم قدمی برداشتم. دستم توسط مانی گرفته شد، در جای خود ایستادم و خیره نگاهش کردم. نمی‌دانستم چرا به‌خاطر اتفاقی که برای من افتاده است باید او را هم مجازات کنم؟ لبخندی زد، لبخندی زدم، افکارش پُر از حرف‌های نزده بود که می‌خواست بگوید. سکوت کرده بود و با چشم‌های خود التماس می‌کرد که کنارش بمانم. هر چه باشد پسر است و به گفته‌ی خود غرور مردانه‌ای دارد؛ اما برای خواهر هم باید غرورش را حفظ کند؟ روی دسته‌ی مبل نشستم و دستش را بر روی پای خود کشید. گویا سعی داشت اضطراب خود را کاهش دهد. عرق دست‌های خود را پاک کرد. منتظر بود من سخنی بگویم؟ چه می‌گفتم؟ بگویم برادر اشتباه است؟ نمی‌گوید چرا؟ نمی‌پرسد برای چه؟ چطور از میان این سؤالات جا خالی دهم؟ پوفی کشیدم و دستم را به موهای ژولیده‌ام کشیدم. موهای خود را از شانه به پشت کمر انداختم و به چشم‌های او خیره شدم. سرم را به سمت دست‌هایش کشیدم و دستش را در دست گرفتم. او تنها دارایی من بود، پدرم کجاست؟ مادرم کی رفت؟ کی آغوشش برایم باز خواهد شد؟ لبخندی زدم و ل*ب‌زدم:
- مانی، داداش ببین نمیگم اشتباه کردی، نمیگم عاشق نشو، نمیگم عشق به درد نمی‌خوره فقط بدون باید برای عشق و عاشقی آدم مناسب خودش رو پیدا کنی. مبادا فکر کنی من پشتت نیستم ها؛ حتی اگه اشتباه کنی باز من کنارتم و مثل کوه پشتتم همون‌طور که تو پشتم بودی.
نفسی کشیدم تا حرف‌هایی که زدم به خوبی در مغز او حکاکی شود. دستم را بر روی سینه‌اش گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- ببین این تا وقتی سالمه که نشکسته باشه، خوب فکر نکن اجازه نده عشقت، دختری که دوستش داری قلبت رو خورد کنه! باشه؟
لبخندی زد و دستم را در دست گرفت و بوسه‌ای بر روی دستانم نشاند و ل*ب‌زد:
- من دورت بگردم که همیشه نگران منی، می‌خوای باهم بریم دختره رو ببینیم؟
اگر من انتخاب درستی داشتم برای خود را به درستی انتخاب می‌کردم. اگر من نیز می‌توانستم با عقل خود تصمیم بگیرم اینک قلبم ناامید نبود. قلبم را به یک شخص دادم اما از همه شخص بیزارم کرد. ناامیدی در قلبم رخنه کرد و چادر سیاه خود را به سرم انداخت. همانند عروسی شدم که روز عروسی‌اش داماد او را کشته باشند. لبخندی به ل*ب زدم، سعی داشتم آرام شوم اما مگر می‌شد؟ با لحن آرامی ل*ب‌زدم:
- باشه عزیزم، ولی عشق ستودنیه، مقدسه و پاکه، مبادا نصیب کسی کنی که هیچی از عشق حالیش نمیشه.
لبخندی به ل*ب زد، گونه‌ام را بوسید و از‌ جای خود بلند شد، کجا می‌خواست برود؟ دست خود را از دست‌هایش بیرون کشیدم و ل*ب‌زدم:
- مگه نمی‌مونی؟
لبخندش کمرنگ شده بود، دست خود را لای موهای لختش انداخت و ل*ب‌زد:
- میرم پیش مامان.
مادرمان؟ می‌خواستم قبول کنم که برایم مرده است درست همانند پدرم اما چه می‌شود کرد؟ سرنوشت رقم زده، تقدیر پیش می‌برد و من با آن‌ هم قدم می‌شوم. از جای خود بلند می‌شوم و به سمت اتاق قدم می‌گذارم. وارد اتاق کوچک خود می‌شوم، که صدای مانی بلند می‌شود:
- مامان بهت نیاز داره هانی، می‌خواد تو رو ببینه.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
بهش گفتم که دکتر شدی، بهش گفتم که موفق شدی، بهش گفتم که برای خودت یک تیکه خانم شدی.
روی تخت می‌نشینم و به حرف‌های تکراری مانیار گوش می‌دهم. گوش‌هایم از این سخنان پُر شده است. از خانم بودن، از دوست داشتن، از نیاز داشتن از همه کلمات خسته شدم. مانیار منتظر جواب من بود یا رفته بود؟ بعد از مکث ل*ب‌زد:
- گفت یک چیزی می‌خواد بهت بگه، گفت که خیلی مهمه!
چه‌ سخنی می‌تواند با من‌ داشته باشد؟ چه می‌خواهد بگوید؟ سرم را بر‌ روی متکای خود می‌گذارم و به سقف اتاقم که همانند سقف زمین است خیره شدم. ستاره‌هایی که کوچک بزرگ چشمک می‌زنند، لبخندی نثارشان کردم. فهمیدم خوشحالی‌های کوچکی وجود دارد که زنده نگهت دارند.
هم‌زمان با صدای بسته شدن در چشم‌هایم را بستم و به خواب فرو رفتم.
***
نور مستقیم خورشیدِ تابستان چشم‌هایم را کور کرده بود، چشم‌هایم را آرام باز کردم، به رُخسار مانی نگاهی انداختم. آرنج خود را به تخت تکیه داده بود و دستش را زیر چانه‌ی خود گذاشته بود. لبخندی زدم و دستی به چشم‌هایم کشیدم. از جای خود بلند شدم و سلامی را زمزمه کردم. لبخندی زیبا بر روی لبانش نقش داده شده بود، هر زمانی که به بالین مادرم می‌رفت و بازمی‌گشت‌ انگار گویی دوباره متولد شده است. موهایم را در دست می‌گیرم و کش را به دورش می‌بندم، باز آن‌ها را به اسارت می‌کشم. در اتاق را باز می‌کنم و به میز صبحانه نگاهی می‌اندازم. با صدای گرفته‌ای ل*ب می‌زنم:
- به‌به! چه میزی چیدی، مامانت خوب داره بهت یاد میده.
صندلی را کنار می‌کشد و طوری رفتار کرد که گویا تیکه‌ای که انداختم را نشنیده باشد. صندلی را کنار می‌کشم و دوباره ل*ب می‌زنم:
- کی رسیدی؟
لقمه‌ای‌ برای خود می‌گیرد و آن را در دهانش جای‌ می‌دهد. سرش را بلند می‌کند و به چشم‌هایم خیره می‌شود، نگاهش پُر از شادی ‌‌و انرژی‌ست. خوشحال بودم از این‌که خوشحال است، اما ناراحتم که این خوشحالی را مادرم به او هدیه داده است. بعد از جوییدن لقمه‌اش ل*ب‌زد:
- ساعت دو بود رسیدم خونه.
جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ می‌خورم و سری تکان می‌دهم. لقمه می‌گیرد و دستش را به سمتم دراز می‌کند. عادت به صبحانه خوردن ندارم اما دستش را نیز نمی‌توانم رد کنم. لقمه را در دهانم گذاشتم و ل*ب‌زد:
- مامان می‌خواد تو رو ببینه هانی، خواهش می‌کنم آبجی.
برای چه باید مرا می‌دید؟ چرا این‌گونه اصرار داشت؟ لبخندی به ل*ب زدم و جرعه‌ای دیگر از‌ قهوه‌ام را خوردم. از جای خود بلند شدم و به سمت اتاق خود قدم گذاشتم.
 
امضا : gece ayı

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
479
Awards
3
سکه
2,183
لباس خو‌‌د را پوشیدم و کیفم‌ را از روی میز برداشتم. از اتاقم‌ خارج شدم و نگاهی به مانی که درحال جمع کردن میز بود انداختم. لیوان را بر روی ظرف‌شویی گذاشت، مردد بودم اما کنجکاو هم بودم به همین دلیل دیدار مادرم را پذیرفتم. مادری که مرا به دلیل دختر بودن نخواست و به خاله‌ام سپرد و اما برادرم را با گوشت و استخوان خود بزرگ کرد و این‌جا رساند. مرا حتی پدرم هم به آغوش نکشید، از محبت مادر و پدر دور ماندم و نه محبت مادر دیدم نه عشق پدر را چشیدم. شانه‌هایم سست شده بود از این درد و کوله بار سنگین! به سمت آسانسور رفتیم، هنوز درست نشده بود، به پله‌ها نگاهی انداختم و قدم‌هایم را آرام‌آرام به سمت پله بردم. آرمان از خانه خارج شد و سلام کرد. مانی دستش را به سمتش برد و دست داد. هنوز‌ از کتک غیر عمدی من دلخور و ناراحت است. لبخندی زدم و گفتم:
- هنوز از دستم ناراحتی؟
آرمان لبخندی زد و ل*ب‌زد:
- نه، تو که نمی‌دونستی من بودم، می‌دونستی؟!
اخمی در پیشانی‌ام نقش بست. طعنه و کنا‌یه‌اش عصبی‌ام می‌کرد، سکوت را جایگزین کردم و قدم‌های را تند کردم. در پارکینگ به دنبال ماشین خود بودم که به خاطر آوردم ماشین را به دلیل عدم حوصله جلوی درب آپارتمان پارک کردم. نگاهی به مانی انداختم که با یک لبخند به سمتم می‌آمد. دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- با ماشین تو بریم؟
سری تکان دادم و به سمت ماشین مانی قدم گذاشتم. در ماشین را باز کردم و نشستم، سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. این ماشین از مادرش به او رسیده است و در میان هیچ به نرسیده حتی یک جرعه محبت! سرعت مانی زیاد شده بود، خیابان بیمارستان بود، مادرش خانه‌اش را عوض کرده است؟ نگاهی به او انداختم و ل*ب‌زدم:
- چرا داریم می‌ریم بیمارستان؟
لبخندی دیگر بر صورت نداشت، تنها اخم بود. سؤالم بی‌جواب ماند و بی‌خیالش شدم. ماشین را در پارکینگ شخصی بیمارستان پارک کرد و از ماشین پیاده شد. لبخندی به ل*ب زدم و گفتم:
- مادرت پول پارو می‌کنه نه؟ ماشین مدل بالا، بیمارستان شخصی!
اخمی کرد و باز سکوت کرد، به رُخسار درهم رفته‌اش نگاهی انداختم و گفتم:
- بی‌خیالش چرا اومدیم اینجا؟
نگاهی‌ به در انداخت و قدمی گذاشت. منظورش را فهمیدم که باید زیپ دهانم را بکشم و بیش از این چرند نگویم. به سمت در ورودی قدم گذاشتم، بوی بیمارستان آزارم می‌داد. بوی خون و بویی که برایم آشنا بود آزارم می‌داد. دست مانی را فشردم، گویی فهمیده بود حالم خوب نیست. لبخندی مهربان نثارم کرد و به در اتاق سیصد و بیست و چهار نگاهی انداخت. کی به این عدد رسیدیم؟ کی این همه پله را گذشتیم؟ خاطرات بد برایم مرور شد، تقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد. پرستار به سمت مانیار برگشت و نگاهی انداخت. نگاهش را از مانیار به من سوق داد. دختر زیبایی بود، کک و مک‌هایش زیبایش کرده بود. ل*ب کوچکش فرم زیبایی ساخته بود. دخترک لبخندی زد و گفت:
- حال مادرتون بهتره آقای ملکی!
از این فامیلی متنفر بودم، از این تشابه متنفر بودم؟ چه گفت؟ مادرتون؟ نگاهم را به سمت تخت چرخاندم، نگاهم به زنی که بر روی تخت دراز کشیده بود افتاد. چشم‌هایش همانند مادرم بود، حیف نبود اسم مادر برایش بگذاری و مادر صدایش کنی؟ به سینه‌اش نگاهی انداختم. هزارتا سیم به سینه‌اش وصل شده بود. مانیار دستم را کشید و لبخندی زد و گفت:
- مامان ببین کی رو آوردم.
هنوز به چشم‌هایش خیره شده بودم، هنوز آن چشم‌هایی که وقتی پنج سالم بود مرا از خود راند را به خاطر دارم. هنوز غم درونم غوطه‌ور است. لبخندی می‌زند و دستش را به سمتم دراز می‌کند. می‌ترسم، از دست‌هایی که به کودک پنج ساله‌اش سیلی زد می‌ترسم، هراس دارم از دست‌هایی که کودک پنج ساله‌اش را با همین دست‌ها از خانه بیرون انداخت.
لبخندی می‌زند و اخمم شدیدتر می‌شوم، قدمی به عقب بر‌می‌دارم، قدمی از سمت پرتگاه دور می‌شوم. دستش هنوز در هوا معلق است. مانی به سمتم می‌چرخد و ل*ب می‌زند:
- تنهاتون می‌ذارم.
 
امضا : gece ayı
Top Bottom