• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
503
Awards
4
سکه
2,303
با قدم‌های آرامی به سمتش رفتم. به سختی ل*ب به سخن باز کردم:
- تو… تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
قهقه‌ای بلند سرداد، از این قهقه‌ها متنفر هستم. نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. روی صندلی چرمی درست روبه‌روی او نشستم. به چشم‌هایش خیره شدم، چشم‌هایش همانند چشم‌هایی نیست که بیست سال پیش دیدم. چشم‌هایش دودو می‌زند که گویا قصد فرار از نگاهانم را دارد. دور چشم‌هایش چند خط افتاده است و چین و چروک‌های زیادی در رُخسارش دیده می‌شود. قلبش گویا آرام نیست، نگاهم را از چشم‌هایش برنداشتم، پای خود را روی پای دیگری انداختم و دستانم را بر روی دسته‌های صندلی گذاشتم. با یک لبخند ملیح توانستم او را به حرکت و سخن دربیاورم:
- برای خودت آدمی شدی، آفرین… .
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- فکر نمی‌کردم به این نقطه برسی، بعد از اتفاق‌های که افتاد فکر می‌کردم نابود می‌شی.
یعنی او‌ می‌خواست مرا از پا دربیاورد؟ تنها دلیلش هم این بود من پسر نبودم؟ چرا؟! نفس‌های سخت کشیده می‌شد. چشم‌هایم دیگر نای پلک زدن نداشتند. بغض گلویم را چنگ میزد. به سقف خیره شد و کمی بعد به چشم‌هایم نگاهی انداخت. لبخندش دیگر بر روی لبانش نبود؛ اما… اما هنوز چشم‌هایش دودو می‌زد، حرفت را بزن و تمامش کن. از جان من چه می‌خواهید؟ نفسی کشیدم و گفتم:
- آره، کارایی کردی من رو نابود کرد، من… من فقط یک دختر‌ پنج ساله… .
نگذاشت ادامه دهم. چشم‌هایش برق می‌زد، نکند او هم بغض دارد؟ نکند می‌خواهد اشک بریزد؟ من اینک دختر او نیستم، من تنها یک دکتر هستم در پی حال خوب او!
نفسی عمیق کشید و به دست‌هایم نگاهی انداخت. دست‌های مشت‌ شده‌ام‌ را باز کردم و به موهای سفیدش نگاهی انداختم. این بیست سال بر او چگونه گذشته است؟ چرا این‌قدر پیر شده است؟ با صدای آرامی گفت:
- کمکم می‌کنی؟
چه کمکی می‌خواست؟ چگونه باید کمکش می‌کردم؟ نباید یاد گذشته بیفتم و او را از خود برنجانم، من اینک در جایگاه دکتری هستم که بر او پناه آورده نباید به گذشته فکر کنم و دست رد به سینه‌ی او بزنم. نفسی کشیدم و گفتم:
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
دست‌هایش را به یک‌دیگر گره زد و شست‌های خود را به هم چسباند و گفت:
- کمی پول…!
خجالت می‌کشید؟ از دخترکی که بیست سال پیش، وقتی پنج سالش بود از خانه بیرون رانده بود، پول می‌خواست؟ چه بر سر او آمده است؟ تمام مال و ثروتش کجا رفته است؟ نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. آری بغضش گرفته بود، آرام بدون این‌که حس کند تحقیرش می‌کنم گفتم:
- پول؟!
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
503
Awards
4
سکه
2,303
دستپاچه شد، دست‌هایش را بالا آورد و تکانی داد و گفت:
- ز…زود…زود برش می‌گردونم.
نمی‌خواهم کمکش کنم، نمی‌خواهم خود را در جایگاه یک دکتر ببینم. کدام دکتر به بیمارش پول می‌دهد که من دومی آن باشم؟ نمی‌توانم! از جای خود بلند شدم و به سمت میز قدم گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- ثروت و پول و مقامت کجاست؟
از جای خود بلند شد و به سمت میز آمد، ترسیدم و یاد کتک‌های کودکی خود افتادم.
دست‌های خود را بر روی میز گذاشت، کمی به سمتم خم شد و گفت:
- اون به تو مربوط نمی‌شه.
این بار من قهقه‌ای بلند سردادم، از من کمک می‌خواست من باید کمک می‌کردم؟ از من کمک می‌خواست او هر چند بد باشد باز پدرم است ولی این دلیل می‌شود گذشته‌ام را فراموش کنم؟ اون از دخترکی که وقتی پنج سالش بود از خانه راند کمک می‌خواست!
چشم‌های را به چشم‌هایش دوختم، این‌بار قصد فرار کردن نداشت. چشم‌هایش دیگر دودو نمی‌زد. هنوز آن لبخند ملیح هنگام‌ ورود بر لبانش نقش بسته بود. چه می‌خواهی از من؟ کودکی‌ام را بر سرم ویران کردی بس نبود؟ از جای خود بلند شدم و مقابلش ایستادم، با صدای بلندی ل*ب‌زدم:
- دختر پنج ساله جلوت نیست، من هم‌ دختر بیست و پنج سال پیش تو نیستم، حواست رو جمع کن چی میگی.
قهقه‌اش گوش‌هایم را آزار می‌داد. برای تمسخر به من کافی‌ست نگاهم کند و از گذشته بگوید نه بخندد. بعد از اتمام خنده‌اش با صدایی که قصد کنترل خنده‌اش را داشت ل*ب‌زد:
- آفرین بزرگ شدی، ولی من کمک می‌خوام، وقتی کسی به کسی کمک کنه نمی‌پرسه برای چی، می‌پرسه؟
دست‌هایم را روی میز گذاشتم، کمی خم شدم، چرا پدری را در او نمی‌دیدم؟ با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- چرا از تک پسرت پول نمی‌گیری؟
لبخندی زدم و ادامه دادم:
- بعدش هم من فکر نمی‌کنم هر انسانی به هر گدایی کمک کنه.
سیلی که زد باعث شد تمام جانم به لرزه بیفتد. گوشه‌ی ل*ب سوز شدیدی به خود گرفت. لبخندی زدم و از میز جدا شدم. به سمتش قدم برداشتم، دستمال کاغذی را کشیدم و گوشه‌ی خونی لبم را پاک کردم.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
503
Awards
4
سکه
2,303
مزه خون را دوباره چشیدم، مزه درد سیلی پدر را بعد از چند سال چشیدم. بعد از پاک کردن خون لبم، ل*ب‌زدم:
- نه هنوز جون داری، پیر نشدی… می‌دونی چیه من بهت کمک نمی‌کنم.
پوفی کشید و دست‌هایش را لای موهایش فرو کرد. به میز تکیه داد و یک پای خود را پشت پای دیگری گذاشت و دست‌های خود را به هم قفل کرد. با صدای آرامی گفت:
- ببخشید، من…من اون پول رو برای مادرت می‌خوام.
مگر چیزی در این صورت فرق می‌کرد؟ مگر مهم بود برای چه کسی می‌خواست؟ با همان لحن ادامه داد:
- کل پول‌های من رو همون تک پسرم بالا کشید‌ پریناز، کاش نمی‌زدمت… دستم بشکنه.
نزدیک شد، دست‌هایش را بالا آورد تا مرا در آغوش بگیرد؟ خنده دار بود، پدرم بعد از چند سال آمده و تنها می‌گوید معذرت می‌خواهم؟ قدمی به عقب برداشتم، چه گفت؟ مانیار این‌ کار را کرده است؟ نمی‌توانم باور کنم. مانیار چرا باید چنین کاری را کند؟ با صدایی که تعجب در آن موج میزد ل*ب‌زدم:
- چی گفتی؟ مانیار چرا باید این کار رو انجام بده؟
فهمید که وقت، وقته در آغوش کشیدن نیست. شانه‌ای بالا انداخت و ل*ب‌زد:
- از خودش بپرس، ولی الان برای عمل مادرت پول می‌خوام.
گفت مادر؟ مگر من مادری هم داشتم؟ جز مامان فاطمه که برایم مادری کرده مگر مادری دیگری داشتم؟ همانند خودش شانه‌ای بالا انداختم و ل*ب‌زدم:
- مادر؟ من یک مادر دارم اون هم فاطمه‌س نه زن تو، الان هم من نه پولی دارم که به تو بدم نه کمکی می‌تونم بکنم.
بدون هیچ‌گونه حرفی به سمت در قدم گذاشت، در را باز کرد‌ و می‌خواست قدمی به سمت خروجی بگذارد ل*ب‌زدم:
- دیگه این‌جا نیا، دختر پنج ساله‌ت دیگه منتظرت نیست، دیگه نمی‌خوام ببینمت، هر چی درد هست تو و اون زنت رو سرم‌ آوار کردید بسه دیگه.
در کوبید و رفت. بعد سخن گفتم می‌دانم، دلش شکست این‌ را نیز می‌دانم، نفرین او مرا می‌گیرد این را نیز می‌دانم، آه او زندگی‌ام را ویران‌تر از این می‌سازد این را هم می‌دانم؛ اما چه کسی قرار است گریبان‌گیر آه قلب من شود؟ چه کسی قرار است تاوان بیست و پنج سال من را بدهد؟ چه کسی قرار است مورد نفرین من قرار گیرد؟ پوفی کشیدم و روی مبل نشستم. دست‌هایم‌ را دور سرم حلقه کردم، صدای باز شدن در مرا به خود آورد. سرم را بلند کردم و اندام ورزیده‌ی مانیار را دیدم. آخر چگونه باور کنم مانیار چنین کاری کرده باشد؟ نفسی کشیدم و لبخندی به ل*ب زدم، از جای خود بلند شدم، به سمتم قدم برداشت مشخص بود شادی امروزش با دیدن پدرش خراب شده است. با صدای عصبی ل*ب‌زد:
- بابا اینجا چی‌کار می‌کرد؟!
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مهم نیست فعلاً تو باید جواب سؤال‌های من رو بدی.
 
Top Bottom