به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
صدای دخترک به قدری بلند بود که از پشت دیوارهای ضخیم بینشان و تا قبل از رسیدن به پلکان‌‌ دوشاخه‌ی طبقه‌ی دوازدهم، در گوشش طنین انداخت. رِینا بیشتر از آن که یک دغدغه‌‌ی چالش‌ برانگیز باشد، یک سرگرمی قابل دسترس بود که تا پیش از سفرش به مجارستان، با او وقت می‌گذراند؛ اما هیچ‌وقت جدی‌اش نمی‌گرفت.
تا جایی که یادش می‌آمد، در سایه ماندن برای یافتن راز مرگ پدرش، مهم‌ترین اولویت زندگی‌اش بود؛ بدون آن که الکساندرا، میخائیل و کسانی که در اطرافش قرار داشتند، بویی از ماجرا ببرند. خیلی‌ها دلشان می‌خواست که از میدان بازی حذفش کنند؛ چراکه هیچ‌کس از سرک‌هایی که به این‌جا و آن‌جا می‌کشید، خوشش نمی‌آمد.
با نادیده گرفتن چند افسری که در میانه‌ی سالن قرار داشتند و به او می‌نگریستند، به طرف دروازه‌های شیشه‌ای منتهی به تالار نخبگان رفت و پس از اسکن رمز خصوصی‌اش، وارد مسیر مارپیچی که از آن به عنوان « راهروی شناور » یاد می‌کردند، شد. این مسیر شیشه‌ای، توسط شاخه‌های بلوط سی ساله‌ای که مانند یک ستون طبیعی در آخرین طبقه‌ی سازمان قرار داشت، احاطه شده بود؛ یک جاذبه‌ی استثنایی و مخالف با خلق و خوی اغلب کارکنان!
میگل، برای رسیدن به مقصد خود می‌بایست از مرتفع‌ترین قسمت‌های راهرو عبور می‌کرد و به دالان‌های فراموش‌شده‌‌ می‌رسید. وجود بخش بایگانی در این قسمت از مجموعه، چنین اسمی را برایش به ارمغان آورده بود. تقریبا در آن محدوده کسی به جز روسلان، به عنوان منشی بایگانی پرسه نمی‌زد و با وجود قوانین قرنطینه، گذر هیچ‌کس به هزارتوی اطلاعات از یاد رفته، نمی‌افتاد؛ مگر آن که مانند او، تشنه‌ی یافتن سرنخ‌های نامرئی باشند!
با عبور از درب‌های آهنین انتهای راهرو، وارد سرسرای بایگانی شد و به قفسه‌های غول‌پیکر مقابلش، چشم دوخت. طولی نکشید که روسلان، از میان خروارها کاغذ روی هم تلنبار شده، بیرون آمد و خودش را به او رساند. پایش را به نشانه‌ی احترام به زمین کوبید و با دستپاچگی گفت:
- کا...کاپیتان! خیلی خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون.
میگل، چشمانش را ریز کرد و با دقت، سرتاپای پسر را از نظر گذراند. چکمه‌های چرم پوسته‌پوسته شده‌اش، به طرز ناشیانه‌ای واکس خورده بودند و هیکل درشتش، در زیر جلیقه‌‌ی بافت مشکی رنگش، خودنمایی می‌کرد. او بیشتر شبیه به بادیگاردهای دفتر ریاست جمهوری بود تا یک منشی ساده در قسمت بایگانی!
- مطمئنم که همین‌طوره.
سپس، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و پرسید:
- این‌جا خیلی به هم ریخته‌ست.
روسلان، سرش را چرخاند و با اشاره به میزکار شلوغش، جواب داد:
- متاسفم قربان؛ شبانه روز روی دسته‌بندی اطلاعات کار می‌کنم اما تعداد پرونده‌های باطل‌شده خیلی زیاده.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و به چشمان خاکستری او، زل زد.
- پرونده‌ی من هم این‌جاست؟
- ب‍...بله؛ پنج روز پیش، تحویلش گرفتم.
- ظاهراً باید برگردونیش.
روسلان، با چند قدم کوتاه به طرف میزش رفت و از زیر خروارها کاغذ، پوشه‌ی ضخیمی را بیرون کشید و دومرتبه، در مقابل میگل ایستاد.
- امیدوارم که دیگه به این‌جا نیاد، قربان.
میگل، پرونده را از دست پسرک گرفت و در حالی که ضمیمه‌هایش را چک می‌کرد، گفت:
- به جز این، پرونده‌های دیگه‌ای هم تحویل گرفتی؟
- منظورتون پرونده‌های تیم همراه خودتون... .
- هر نوع پرونده‌ای؛ مثلا از قسمت گزینش افسران یا طراحی عملیات.
روسلان، ابروهای نامرتبش را درهم کشید و با ژست متفکری جواب داد:
- نه قربان؛ به جز پوشه‌های مربوط به اعلان قرنطینه و گزارش حادثه کالینینگراد چیزی به دستم نرسیده.
میگل، نفس عمیقی کشید و پرونده‌ی درون دستش را بالا گرفت.
- مطمئنی؟
- ب‍... بله، کاپیتان.
با جدیت، سرش را تکان داد و پوشه‌اش را در آغوش منشی انداخت.
- گزارش کالینینگراد رو برام بیار.
روسلان، بدون فوت وقت به طرف قفسه‌های سمت چپشان رفت و مشغول بررسی فایل‌های مورد نظرش شد. میگل، هنوز از او چشم برنداشته بود که با صدای درب، نگاهش را چرخاند و به پشت سرش، خیره شد. مارشال، آخرین کسی بود که انتظار دیدنش را در آن حوالی می‌کشید. لادیژنسکی، از عالی‌رتبه‌ترین درجه‌داران سازمان بود که به طور مستقیم، با وزیر دفاع مکاتبه داشت و کمتر کسی می‌توانست که او را بدون وقت قبلی، ملاقات کند. میگل، دست نیمه سالمش را بالا آورد و همراه با یک احترام نظامی رسمی، ل*ب زد:
- صبحتون بخیر، مارشال.
روسلان به تبعیت از او، پایش را روی زمین کوبید و جمله را تکرار کرد. لادیژنسکی، زبانش را بر روی ل*ب‌های گوشتی تیره‌اش کشید و به عادت همیشگی‌، دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد.
- پس تو این‌جایی، پسر!
به دو افسری که در پشت سرش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد:
- همه دارن درمورد روحی که توی سازمان پرسه می‌زنه، حرف‌ می‌زنن.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف میگل باشد، قدمی به جلو برداشت و با دقت، او را برانداز کرد.
- محض خاطر چاپلوسی هم که شده، اول باید از اتاق رئیست سر درمی‌آوردی!
میگل، خیره به چشمان افسران محافظ مقابلش، تک سرفه‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- بی‌ملاحظگی من رو ببخشید قربان؛ باید موضوع مهمی رو فوراً بررسی می‌کردم.
لادیژنسکی، پوزخندی زد و پس از چند ثانیه، دست از آنالیز کردن او برداشت. عینک چهارگوش روی چشمانش را جابه‌جا کرد و در حالی که به طرف درب می‌رفت، گفت:
- باهام قدم بزن.
و به سرعت، سالن را ترک کرد. میگل، نگاه کلافه‌ای به روسلان و سپس به مأمورانی که از جایشان تکان نخورده بودند، انداخت و از دستور مافوقش، اطاعت کرد. کمی بعد، در فاصله‌ی یک قدمی از مارشال، به او ملحق شد و پشت سرش قرار گرفت.
- اوضاع نسبت به زمانی که از این‌جا رفتی، خیلی تغییر کرده.
نیازی به گوشزد کردن این موضوع نبود؛ خودش هم می‌دانست که همه‌چیز دستخوش تغییرات بزرگی شده است که هرگز، قابل پیش‌بینی نبودند.
لادیژنسکی در برابر سکوت طولانی او، نفس عمیقی کشید و چانه‌ی استخوانی‌اش را لمس کرد. در واقع، منتظر پاسخ قابل تأملی هم از طرف افسر جوان و خودکامه‌اش، نبود. در تصوراتش، باور داشت که میگل، تحت تأثیر مرگ زابکوف و حادثه‌ای که در پایگاه مرزی برایش رخ داده، بسیار متشنج و بی‌قرار است.
- نصف کسایی که می‌شناختی، حالا توی تابوت خوابیدن و به خوش‌شانسی تو، غبطه می‌خورن!
میگل، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و هم‌زمان با خارج شدن از راهروی معلق، بدون چشم برداشتن از آویزهای کریستالی مقابلش، جواب داد:
- متأسفانه هیچ تابوتی گنجایش خاکستر افرادم رو نداره.
مارشال با شنیدن طعنه‌ی آشکار کلام او، از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. با جدیت، به مردمک‌های منجمد میگل خیره شد و از میان دندان‌هایش، غرید:
- فقط افراد تو نبودن که توی اون جهنم حضور داشتن.
- من برای سربازهای دشمن دل نمی‌سوزونم، قربان!
- اون‌هایی که توی پایگاه سوختن، برادرهای قسم‌خورده‌ی تو بودن.
- کدوم پایگاه، مارشال؟
میگل، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- جایی که من و تیمم رفتیم، فقط یه قتلگاهِ پیش‌‌ساخته بود.
لادیژنسکی، نفس عمیقی کشید و انگشتان باریکش را بر روی چشمانش قرار داد. با تعلل، سرش را بلند کرد و خیره به چهره‌‌ی عبوس پسر، گفت:
- حرف‌هات بوی خیانت میده، سانچز! شاید توی کالینینگراد جون سالم به در برده باشی اما این‌جا، سرت رو به باد میدی.
- پس اجازه بدید که با خودم، اون کسی که پشت این عملیات بوده رو هم پایین بکشم.
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. زمانی که خبر شکست مأموریت رُخو را آوردند، می‌دانست که یک جای کار می‌لنگد. از ابتدا هم با فرستادن یکی از نیروهای باسابقه‌اش به یک عملیات تشریفاتی، موافق نبود اما اصرارهای سازمان فدرال برای اجرای دقیق برنامه مشترک، نظرش را تغییر داد. حال، تمام فرستاده‌ها کشته شده بودند و تنها بازمانده‌‌ی حادثه، عقیده داشت که این شکست از یک خیانت نشأت می‌گیرد؛ در حالی که او به عنوان یک سرپرست، می‌بایست با تبعات شیوع یک ویروس ناشناخته و احتمال وقوع جنگ بر سر بقا، دست و پنجه نرم می‌کرد. واقعا که اوضاع اسف‌باری بود!
با جدیت، دست‌هایش را بر روی نرده‌های حفاظ گذاشت و خیره به برگ‌های تازه جوانه‌زده‌ی بلوط، گفت:
- روز اولی که به این‌جا اومدی، قسم خوردی که با جونت از فدراسیون محافظت می‌کنی؛ یادته؟
میگل، ابروانش را بالا انداخت و با سردرگمی، به نیم‌رخ مافوقش، زل زد. او، بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند و نگاه متکبرانه‌‌اش را به پسر بدهد، اضافه کرد:
- دیدی که اون‌ها تا آخرین لحظه، به حرف خودشون پایبند بودن و بهای افتخار رو پرداخت کردن!
میگل، ناخودآگاه اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و دندان‌هایش را روی هم سایید. درموردش چه فکری کرده بودند؟ او، از آن دسته افرادی نبود که به دنبال کسب افتخار باشد و زمانی که در تابوت حبسش می‌کنند، به مدال‌های قدردانی‌اش عشق بورزد. در هیچ مقطعی از زندگی‌، مرگ را آن‌قدر حقیر نمی‌شمرد که برای آرمان‌های احمقانه‌‌ی دولت، تجربه‌اش کند. آن‌ها، با همین ایدئولوژی‌های حماسی، ذهن و روح همه را مسموم کرده بودند و بر روی خیانت‌های مکررشان، سرپوش می‌گذاشتند. حال، از او توقع داشتند که در برابر نقشه‌ی قتلش، ساکت بماند و به آن‌ اجساد سوخته، غبطه بخورد؟ شاید که روزی، با افتخار در رده‌ی آنان قرار بگیرد!
در طرف دیگر، مارشال اجازه‌ی پیشروی به ذهن پرتلاطم او را نداد و نگاه نافذش را از تنه‌ی تنومند بلوط برداشت. بیشتر از بیست سال، تماشاگر این روحیه‌‌ی سرکش بود و در خیالش، می‌دانست که باید چگونه با او به نتیجه برسد.
- تو به طرز شگفت‌آوری، باعث تنفر اطرافیانت میشی و همین، برای این که تشنه‌ی مرگت باشن، کافیه.
با وسواس، دستی به یقه‌ی تاخورده‌ی یونیفرم میگل کشید و ادامه داد:
- اما وقتی که داری با زنده موندنت ناامیدشون می‌کنی، فراموش نکن که برای چی این‌جایی. یادت باشه که اگر از مسیری که ما می‌خوایم خارج بشی، خودم قبل از اون‌ها، حذفت می‌کنم!
بلافاصله، پوزخند تلخی بر کنج لبان میگل شکل گرفت و نقش وارونه‌اش، رفته‌رفته پررنگ‌تر شد.
- و شما چی می‌خواید قربان؟
مارشال، لبخند مرموزش را با دست و دلبازی به رخ کشید و دو مرتبه، دستانش را بر روی کمرش، گره زد.
- پشت سر گذاشتن افتضاحی که توی کالینینگراد به بار اومد!
پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- می‌خوام باهات روراست باشم، پسر. خیلی راحت می‌تونم برای پاک کرد بقایای اون اتفاق، بکشمت! تقلای تو درمورد این مسئله، فقط برای سازمان بدنامی به بار میاره و ما رو با دولت لهستان درگیر می‌کنه. توی چنین وضعیتی، اولویت سیستم با حذف تنش‌های بی‌مورده. فکر می‌کردم از حادثه‌‌ی بسلان درس گرفته باشی... .
- می‌خواید که در برابر نفوذ قدرتی که توانایی حذف کردن مهره‌های سازمان رو داره، سکوت کنم؟
- شجاعت مخالفت کردن رو داری؟
- چرا دارید این کار رو می‌کنید، مارشال؟
- فکر می‌کنی زندگیت چقدر باارزشه که مجبور باشم به خاطر تو، سازمان رو به خطر بندازم کاپیتان؟!
میگل، بازدم عمیقش را به بیرون فرستاد و به آرامی، سرش را پایین انداخت تا شعله‌های آتش درون چشمانش، زبانه نکشند و خلق پیرمرد را تنگ نکنند. حال، فرصتی برای لادیژنسکی پیش آمد که قدمی به عقب برداشته و با کلافگی، نگاهش را از او بگیرد. در حال حاضر، بیشتر از هر زمان دیگری به سیاستمداران فا*سد شبیه بود اما باید از جوخه‌‌ی متزلزلش در برابر مسائل مهم‌تری، محافظت می‌کرد؛ این، مهم‌ترین وظیفه‌اش بود.
پیش از آن که از میگل به طور کامل فاصله بگیرد، از حرکت ایستاد و دستش را بالا گرفت.
- و یه چیز دیگه؛ تا پایان فاز اول قرنطینه حق ورود به تالار نخبگان رو نداری. به نظرم فرصت خوبیه که بتونی راحت‌تر خودت رو جمع‌وجور کنی!
- ول‍.... .
- می‌تونی بری.
سپس، با اشاره به مأمورانی که با فاصله به دنبالشان آمده بودند، از پله‌ها پایین رفت و به سرعت، آن‌جا را ترک کرد. میگل، در تقلا برای پنهان کردن خشمی که در چشمانش موج می‌زد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و برای چند ثانیه، بی‌حرکت ماند. در همین حال، ل*ب‌هایش، به آرامی از هم باز شدند و طرح یک خنده‌‌ی هیستیریک، بر روی صورتش نشست. ظاهراً یک مانع بزرگ بر سر راهش قرار گرفته بود و می‌دانست که با این حجم از پیشروی دشمن نامرئی، قافیه را باخته است.
 
امضا : Rover

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
***
دومینیکا، سیگاری را که در میان انگشتان باریکش جا گرفته بود، با بی‌حواسی بر روی ل*ب‌های متورمش گذاشت و پایش را با ریتم ناموزونی، تکان داد. این در حالی بود که در مقابلش، صحنه‌های عاشقانه‌ی فیلمی که در حالت بی‌صدا پخش میشد، در جریان بودند و او، وانمود می‌کرد که محو تماشای آن‌ها شده است. اولگا، فنجان دمنوش زهرآگینش را برداشت و هم‌زمان با پیچیدن انگشتانش بر دور آن، به صفحه‌ی مانیتور مقابلش خیره شد.
- اون شبیه یه روح سرگردون شده!
طولی نکشید که صدای خش‌دار شِی، در فضای کوچک اتاق طنین‌ انداخت. دومینیکا، به راحتی می‌توانست فرکانس‌های حرص و دلخوری را در میان کلمات او، احساس کند.
- حداقل باید به ایمیل‌هام جواب بدی، نیک!
اولگا، لپ‌تاپ را از روی زانوهای برهنه‌اش برداشت و از جایش بلند شد. بی‌توجه به نگاه غضبناک دومینیکا، خودش را بر روی کاناپه‌ی کنار او رها کرد و رو به شِی گفت:
- تو حتی توی چک‌لیست روزمره‌اش هم نیستی، رفیق!
سپس، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- خانم پرمشغله تازه از مأموریت برگشته؛ یه مأموریت احمقانه زیر بارون و... .
دومینیکا، کام نصفه‌ونیمه‌ای از سیگار گرفت و باقی‌مانده‌‌اش را درون گلدان کوچک کنار دستش، مچاله کرد.
- خفه شو، لِگا!
سپس، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و بدون آن که اهمیتی به موضوع بحث آن‌ها بدهد، ل*ب زد:
- خب، این‌جا چی داریم؟ یه کلئوپاترای جدید؟!
شِی، یقه‌ی کفتان شیری رنگش را بالا کشید و به صندلی چوبی‌اش، تکیه زد. دیگر خبری از موهای شرابی رنگ کوتاهش نبود و به جای آن، از یک کلاه‌گیس بلند مشکی استفاده می‌کرد. چشمان بادامی‌اش با وجود سایه‌های غلیظ عربی، کشیده‌تر از همیشه به نظر می‌آمدند؛ به طوری که اگر او را اتفاقی در خیابان می‌دید، نمی‌شناخت.
- نیک! هوف، خدای من! کاملاً واضح بود که با رفتنت به مسکو، می‌خوای همچین بلایی سر خودت بیاری.
- حتی نمی‌تونم وانمود کنم که حرف‌هات رو می‌فهمم.
- می‌دونم که داری سعی می‌کنی با مرگ اون پیرمرد خرفت کنار بیای؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که برات آسون باشه.
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و با کرختی، چشمان سرخش را مالید.
- چقدر باید آدم مزخرفی باشی که حتی یک نفر هم برای مرگت، احساس تأسف نکنه؟
اولگا، خمیازه‌‌ای کشید و سرش را کج کرد. او هم نمی‌توانست ادعا کند که شب خوبی را گذرانده و پلک‌هایش از فرط بی‌خوابی، ورم کرده بود؛ هرچند که به اندازه‌ی دومینیکا، به قدری دیوانه نبود که ساعت‌ها یک‌جا بنشیند و به دیوار خالی زل بزند.
- دقیقاً مثل اتفاقی که قراره برای خودت بیفته.
- الآن باید بهم بربخوره؟
- خودت چی فکر می‌ک‍... .
شِی سرفه‌ی کوتاهی کرد و در میان بحث کودکانه‌ی آن‌ها پرید:
- دومینیکا! باید یه مقدار از انرژیت رو برای برداشتن اون آشغال لعنتی از سر راه خودت، بذاری! چطور به خودش اجازه داده که دوباره... .
اولگا، هلال ابروهایش را بالا انداخت و یکی از کوسن‌های کاناپه را در آغوش گرفت.
- اگه صدسال پیش به دنیا می‌اومدی، بابت همین حرف سرت رو می‌زدن.
پس از کمی تعلل، در حالی که با دقت به طرح ناخن‌های هفت‌ رنگش خیره شده بود، ادامه داد:
- به نظرم اون واسه آشغال بودن زیادی جذابه!
دومینیکا، با کلافگی چنگی به موهایش زد و زیر ل*ب غرید:
- اولگا!
این در حالی بود که شی، با چشمانی ریز شده و چهره‌ای حق به جانب، به او نگاه می‌کرد.
- شما که درمورد لاورنتی حرف نمی‌زنید، هان؟!
بلافاصله، پوزخند صدادار اولگا در فضای اتاق پیچید و دومینیکا، از جایش برخاست.
- بهش درمورد میگل نگفته بودی؟
- دقیقاً چی رو باید بهش می‌گفتم؟
***
آفتاب کم‌جان ظهرگاهی، به سختی از میان پرده‌های حریر عبور کرده و تنها، بخش‌هایی از خانه را که در مجاورت با پنجره‌ها قرار داشتند، روشن ساخته بود؛ البته، نمی‌شد که از هاله‌ی ضعیف نور ناشی از چراغ مطالعه‌ی قدیمی روی میز، چشم‌پوشی کرد.
میگل، بی‌توجه به فرکانس‌های گوش‌خراش ضامن اسلحه‌‌ی درون دستش که مدام باز و بسته‌اش می‌کرد، به پرتره‌ی محبوبش بر روی دیوار چشم دوخته بود. اوضاع، طوری پیش می‌رفت که حتی نمی‌توانست به آن فکر کند و همه‌چیز، رقت‌انگیزتر از حد تصور به نظر می‌رسید. چطور به خودشان اجازه داده بودند که خلع سلاحش کنند و خانه‌نشین؟! و اما یک فاجعه‌‌ی خانوادگی! بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کرد، بابت حضور در مراسم ختم زابکوف دچار دردسر شده بود که کم‌ترین غرامتش، تماس‌های بی‌وقفه‌ی الکساندراست که هم‌چنان ادامه داشتند. او، هنوز هم به طرز احمقانه‌ای تلاش می‌کرد تا مادر خوبی به نظر برسد و بر روی گذشته‌، سرپوش بگذارد. در حقیقت، خودش تصور نمی‌کرد که مادرش، آن‌چنان در نقش خود غرق شود که به دومینیکا، اجازه‌ی حضور در مراسم را بدهد. واقعاً انتظار دیدن آن دختر را در آن مهلکه نداشت؛ شاید، الکساندرا تنها کسی بود که می‌توانست به او چنین حقه‌ای بزند و وانمود کند که دیگر از آن دختر، متنفر نیست.
- پوف، محض رضای خدا! اون لعنتی رو بذار کنار میگل!
با صدای ونتسل، سرش را چرخاند و با سردرگمی، به چهره‌‌ی اخم‌‌آلودش زل زد. در حقیقت، حضور او در کنارش را فراموش کرده بود و در میان افکارش، به تنهایی پرسه می‌زد. در چنین شرایطی، چکاندن خشاب‌های خالی اسلحه‌اش، بیشتر از هرچیز دیگری آرامش می‌کرد و سبب تمرکزش میشد؛ هم‌خانه‌اش باید این چیزها را بهتر می‌دانست.
ونتسل در برابر نگاه خیره‌ی او، خودکارش را روی میز پرت کرد و از جایش بلند شد. پس از عبور از گلدان‌های بلادونا، تک‌پله‌ی میان سالن را پشت سر گذاشت و در یک قدمی پسر، ایستاد.
- می‌خوای تا پایان مرخصی اجباریت، همین‌جا بشینی و با اون اسباب‌بازی مسخره‌ات کلنجار بری؟
میگل بدون حرف، چشمانش را درون حدقه چرخاند و اسلحه را روی کاناپه رها کرد. پس از مکث کوتاهی، گفت:
- ظاهراً یادت رفته که کلید دست کیه.
- واقعاً ترسیدم، مرد.
در جواب، به لبخند محوی اکتفا کرد و سرش را به کاناپه تکیه داد. طبق انتظار، به محض بسته شدن پلک‌هایش، صدای قدم‌های ونتسل در گوشش طنین انداخت و چند ثانیه‌ بعد، در کنارش نشست.
- خیلی خوب پیش نمیره، نه؟
- همیشه به پیشگویی‌هات حسادت می‌کنم.
ونتسل، گویا که بامزه‌ترین جوک سال را شنیده باشد، خندید و دستانش را به کاناپه تکیه داد. در همان حال، خیره به قاب عکس مقابلشان، سرش را کج کرد و گفت:
- حتی یه آدم کور هم متوجه‌ی بدبختی‌هات میشه.
میگل بدون چشم باز کردن، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و آن را حول یک مرکز فرضی، چرخاند.
- پس حالا وقتشه که تخم‌مرغ‌‌های شانست رو برام رو کنی!
- برای درخواست کمک باید بیشتر از این‌ها، فروتن باشی.
در جواب او، پوزخندزنان پلک‌هایش را گشود و در حالی که از جا برمی‌خاست، ل*ب زد:
- داری درمورد چه کوفتی حرف می‌زنی، وِن؟
 
آخرین ویرایش:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
ونتسل، دستی به گردن عضلانی‌‌اش کشید و کمی به جلو متمایل شد. هیچ‌گاه در حین تماشای تقلاهای بچگانه‌ی میگل برای طفره رفتن از چیزهایی که به مزاجش سازگار نیستند، احساس کسالت نمی‌کرد.
- شبیه یه جشن تولد بدون کیک شدی!
- پس باید به فکر یه کیک جدید باش‍... .
- من درمورد این روزها، بهت هشدار داده بودم؛ یادت میاد مایک؟ همون موقع که توی مجارستان داشتی با این دختره... .
میگل با بدخلقی، رویش را برگرداند و دست‌هایش را به کمر زد.
- این، هیچ ربطی به الئونورا نداره.
- اوه، جدی؟! پس چرا باهاش روبه‌رو نمیشی؟
- خب... خب، من فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم. مامان، اسباب‌بازی محبوبش رو از دست داده؛ حالا داره دنبال یه جایگزین بهتر می‌گرده. چه انتظاری ازم داری؟ زیر سایه‌ی اون نمی‌تونم کار خاصی انجام بدم.
شانه‌ای بالا انداخت و با کمی تعلل، ادامه داد:
- گمون نمی‌کنم که چیزی از نفرتش به این خانواده کم شده باشه؛ در هر صورت اون‌ها بهش یادآوری می‌کنن که واقعاً کیه!
پس از ادای آخرین کلماتش، به طرف آشپزخانه قدم برداشت و بدون توجه به ونتسل، از کنارش رد شد. به راحتی می‌توانست سنگینی نگاه تمسخرآمیز رفیقش را حس کند؛ درواقع هیچ‌کدام از بهانه‌هایش ذره‌ای برای او، اهمیت نداشتند و می‌دانست که هم‌اکنون در چشمانش، تأسف موج می‌زند.
پس از ورود به آشپزخانه، در برابر سکوت احمقانه‌ی ونتسل، نفس عمیقی کشید و هم‌زمان با باز کردن درب یخچال، گفت:
- اون‌جوری بهم زل نزن؛ از این کارت متنفرم!
***
صدای فریاد شی، به قدری بلند بود که دومینیکا بدون در نظر گرفتن مسافت بینشان، حضور مشمئزکننده‌ی او را در کنارش احساس می‌کرد. با گذشت سال‌ها، هنوز هم به این واکنش‌های عجیب و غریب شی، عادت نداشت و در نظرش، هیچی بدتر از تحمل او در شرایط عصبانیت و ناامیدی، نبود.
- تو، دومینیکا، تو! بذار این رفاقت لعنتی به باد بره!
- چی شده حالا؟ انتظار داری تمام خط‌های امنم رو بسوزونم که چی بگم؟
انگشتان اشاره‌ی هردو دستش را بالا برد و هم‌زمان با خم و راست کردن آن‌ها، دهانش را کج کرد:
- من با یه مردک روانی توی بوداپست آشنا شدم و حالا فهمیدم که تمام مدت با برادرخونده‌ام خوش گذروندم!
اولگا، ل*ب‌هایش را به دندان کشید و با کمی تعلل، زمزمه کرد:
- این دیگه اوج فاجعه‌ست.
دومینیکا، نگاه تندی به او انداخت و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد‌. شی، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرفین تکان داد. هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد که با چند ماه دوری از خانه، این‌چنین از اتفاقات جا بماند.
- باید از شرش خلاص بش‍... .
اولگا، نیم نگاهی به چشمان گرد شده‌‌ی دومینیکا انداخت و اخم‌ ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند.
- نمی‌تونم باور کنم که جدی باشی، شی.
- شوخی‌ای در کار نیست, اولاٰ.
با خنده، قولنج انگشتانش را شکاند و جواب داد:
- این دیگه خیلی بی‌رحمانه‌ست.
- چیه؟ نکنه عاشقش شدی؟!
- چرند نگو.
- من این‌جور آدم‌ها رو خوب می‌شناسم. اگه دست روی دست بذاری، اون رو از حقش محروم کردی!
- ک‍... .
در همین حین، دومینیکا اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای نسبتاً بلندی، به بحثشان خاتمه داد.
- تمومش کنید!
***
- تو باید باهاش حرف بزنی، پسر.
میگل، لیوان درون دستش را روی سنگ آشپزخانه کوبید و گفت:
- طوری حرف می‌زنی که انگار وکیل مدافع دختر‌ه‌ای!
ونتسل، یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد و از او چشم برداشت.
- فکر کن یه نفر، تمام چیزی باشه که از گذشته‌ات باقی مونده؛ اما حالا پشت خروارها حرف مفت، قایم شده باشه و... .
میگل با بی‌خیالی، خندید و تک ابرویش را بالا پراند.
- چرا باید به این چرندیاتت اهمیت بدم؟
- اوه آره! تو اهمیت میدی، مایکی! چون هیچ احمقی خاطرات شیرین بچگیش رو فراموش نمی‌کنه.
- می‌دونی رفیق، اون‌ موقع‌ها هم‌بازی بهتری بود.
- هنوز هم از سر و کله زدن باهاش لذت می‌بری!
این‌بار، قهقهه‌اش به هوا برخاست و از ونتسل روی برگرداند. در حالی که به کانتر آشپزخانه تکیه می‌زد، بریده‌بریده گفت:
- لعنت بهت، مرد! نباید این‌قدر ازم بدونی... .
هنوز دست از خنده‌های تمسخرآمیزش برنداشته بود که صدای زنگ تلفنش، بلند شد. به آرامی، دستش را بر روی صورتش کشید و از آشپزخانه خارج شد. گوشی موبایل بر روی میز مقابل کاناپه، بی‌وقفه می‌لرزید و نام «الکساندرا» بر روی آن، خودنمایی می‌کرد. به سرعت، آثار خنده از روی چهره‌اش ناپدید شد و پیشانی‌اش، گره افتاد.
- نمی‌تونم این رو تحمل کنم.
- می‌دونی که بهتره جواب بدی.
با کلافگی، چنگی به موهایش زد و زمزمه‌کنان، گفت:
- چرا همه‌چی باید این‌قدر پیچیده باشه؟
***
دومینیکا، پالتوی تیره‌اش را از روی کاناپه برداشت و پس از آن، به طرف درب خانه رفت. در حالی که بند چکمه‌هایش را گره می‌زد، رو به اولگا گفت:
- ماشین رو برمی‌دارم.
- خیلی داری عجله به خرج میدی.
- برای امروز، بیشتر از ظرفیتم توی جمع بودم.
اولگا، دستانش را بر روی سینه گره زد و شانه‌ای بالا انداخت.
- خب... تو که شِی رو می‌شناسی، نیک.
- می‌‌دونم. الآن فقط یه ذره زمان می‌خوام تا اوضاع رو مرتب کنم، هوم؟
- می‌خوای بری سراغ اون... .
دومینیکا، کمرش را صاف کرد و ماسک درون دستش را روی هوا تکان داد.
- که بکشمش؟!
به تلخی خندید و پس از باز کردن درب آپارتمان، ادامه داد:
- بعداً می‌بینمت.
اولگا، نفس عمیقی کشید و بدون حرف، سوییچ ماشینش را به طرف او گرفت. شاید این بهترین راه بود تا دومینیکا را از تقلای بیهوده برای حفظ ظاهر، نجات دهد. هرکسی که این دختر را می‌شناخت، می‌دانست که در تنهایی، بیشتر از هر زمان دیگری به نتایج باب‌میلش دست پیدا می‌کند.
دومینیکا به محض خروج از آپارتمان، دهانش را برای بلعیدن هوای تازه باز کرد و بوی خاک نمناک را به درون ریه‌هایش کشید. حالا دیگر آزاد و تنها به نظر می‌آمد؛ تمام چیزی که در طول چند ساعت اخیر می‌خواست؛ اما گندش بزنند! چرا خوش‌حال نبود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
حال، آسمان بالای پشت‌بام‌ها به سرخی می‌زد و مختصر گرمای آفتاب، بر روی تنش سنگینی می‌کرد. راه رفتن در چهارمین روز از بی‌خوابی و سرگردانی، برایش سخت‌تر و قدم‌هایش، بی‌رمق‌تر از همیشه شده بود. به آرامی، مشت‌هایش را در جیب شلوارش سفت کرد و دندان‌ بر هم سایید تا خودش را از زیر بار خستگی‌ای که بر جانش رخته کرده بود، خلاص کند. این حال زار برایش سرانجامی نداشت. اکنون زابکوف با تمام دانسته‌هایش مرده بود، شغلش در نامتعادل‌ترین حالت ممکن قرار داشت، لاورنتی مدام بر سر راهش سبز میشد، شِی مانند اغلب مواقع سرزنشش می‌کرد، در چشمان اولگا ترحم موج می‌زد و میگل؛ با این که پیش هیچ‌کس اعتراف نمی‌کرد، اما از فکر او، تقریباً فلج شده بود!
نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه‌ی کوتاه، در کنار ماشین ایستاد. نیم نگاهی به تصویر خودش درون شیشه‌‌ی پنجره‌اش انداخت و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند.
ساعت از نیمه‌ی ظهر گذشته بود که از آپارتمان اولگا، دور شد و راه خانه‌ را در پیش گرفت. امیدوار بود تا بتواند مابقی روز را پس از تعمیر قفل و تعویض کلید آپارتمانش، به یک کار مفید اختصاص دهد؛ مانند خالی کردن یک گلوله در مغز میگل یا چیزی مثل آن!
با کلافگی، دستی به پیشانی‌اش کشید و به خیابان نیمه‌خالی روبه‌رویش، چشم دوخت. در همین حال، دستش را به طرف ضبط ماشین برد و رادیو را روشن کرد.
- آمار مبتلایان به کووید 19 طی سه روز گذشته به پانصد و هشت تن رسید و تعداد کشته‌شدگان تا به امروز، بیست و یکم فوریه... .
دومینیکا، نفسش را با صدای هیس‌ مانندی از میان دندان‌هایش به بیرون فرستاد و رادیو را خاموش کرد. هم‌زمان با توقف در پشت چراغ قرمز چهارراه، چشم از پلاک ماشین روبه‌رویی برداشت و نگاه مختصری به ساختمان‌های مرتفع اطرافش، انداخت.
- پس بالاخره وارد آخرالزمان شدیم.
هنوز، جمله‌اش را به پایان نرسانده بود که با فرود ناگهانی جسم تیره‌ و ناشناسی بر روی کاپوت ماشینش، از جا پرید و چشمان خواب‌آلودش، تا آخرین حد ممکن باز شدند.
***
میگل با بی‌حوصلگی، به ترافیک غیرمنتظره‌‌ی مقابلش خیره شده بود و به موسیقی کسل‌کننده‌ای که از ضبط ماشین پخش میشد، گوش می‌‌کرد. الکساندرا از او خواسته بود تا برای ملاقات با وکیل خانوادگی و قرائت وصیت‌نامه‌‌ی‌ زابکوف، حاضر شود و همه‌چیز در حالی رخ می‌داد که فقط هجده ساعت از مراسم تدفین گذشته بود. در واقع، چیزی در آن تکه کاغذ وجود نداشت که بتواند او را به وجد بیاورد. دست آخر، با اوج گرفتن صدای نخراشیده‌ی خواننده، صبر ناچیزش به سر آمد و تکیه‌اش را از صندلی گرفت.
- فکر می‌کردم که شهر خلوت‌تر از این باشه.
این جمله را درحالی گفت که صدای ضبط را تا آخرین حد ممکن، کم کرده بود. ونتسل، ابرویش را بالا انداخت و دست او را پس زد.
- همه که مثل تو از کار تعلیق نشدن.
میگل، نیشخندزنان پنجره‌اش را پایین کشید و جواب داد:
- معلوم شد که احمق‌تر از تو هم پیدا میشه تا کارش رو از دوازده ظهر شروع کنه!
- امروز جشنواره‌ی زبان مادریه؛ باید برای روزنامه‌ی عصر گزارش تهیه.‌‌.. .
- بهش اهمیتی نمیدم، مرد. فقط من رو از این جهنم لعنتی خلاص کن!
ونتسل، شانه‌ای بالا انداخت و فاصله‌‌ی قابل توجهی را که با ماشین مقابلشان داشتند، پر کرد.
- شبیه بچه‌هایی شدی که از مادرشون کتک خوردن!
میگل، چشمانش را در کاسه چرخاند و از میان دندان‌هایش، غرید:
- کار جدیدت رو پیدا کردی؟ این که کشف کنی به چه کوفتی شبیه شدم؟!
- فقط می‌خوام بگم خیلی نسبت به اون زن... یعنی منظورم اینه که تو با بدتر از این هم سر و کار داشتی. می‌دونی... .
- تاحالا با کسی که از خون خودته، جنگیدی؟
ونتسل، نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، ل*ب زد:
- هرچی باشه اون مادرته و... .
- که توی ده سالگی ولم کرد و رفت!
میگل اخم‌هایش را درهم کشید و برای تغییر جهت مکالمه‌شان، دو مرتبه ضبط را روشن کرد. هم‌زمان با پخش شدن نوای ملایم موسیقی در فضای ماشین، نگاه چپی به ونتسل انداخت و گفت:
- انگار توی کاخ اپرای گارنیه¹ نشستیم.
- از وقتی که راه افتادیم، مدام داری غر می‌زنی.
- این فقط یکی از هنرهامه!
- و این یکی واقعاً آدم رو کلافه می‌کنه.
- پس باید به فکر یه راننده جدید باشم.
ونتسل، خندید و سرش را با تأسف تکان داد.
- می‌خوای از شرم خلاص بشی؟
- چرا که نه؟!
- پس باید به فکر یه جای خواب جدید هم باشی.
در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی پسر، لبخند محوی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:
- حالا که همه‌چیز به اسم منه، می‌تونم از ارث محرومت کنم.
ابروهای گره خورده‌ی میگل، به آرامی از هم باز شدند و سرش را کج کرد. حالا دیگر چشمانش به قدری می‌درخشیدند که گویا ستارگان، در مردمک‌های شفافش، جا خوش کرده‌اند.
- به اسم تو؟ محروم؟ جالبه!
ونتسل در میان قهقهه‌های او، سری تکان داد و گفت:
- هیچ‌وقت نمی‌خوای جدیش بگیری، مایک.
- می‌دونی چیه رفیق؟ من عاشقتم؛ و اگه یه روز این کار رو باهام بکنی، با یه قلب شکسته دهنت رو سرویس می‌کنم!
- خب، حالا نمی‌دونم که از ابراز علاقه‌ات خوش‌حال بشم یا از تهدیدت بترسم.
میگل، با نزدیک شدن به محل تجمع چندین افسر پلیس و مردمی که در گوشه و کنار خیابان پراکنده بودند، نگاهش را از نیم‌رخ ونتسل گرفت و ل*ب زد:
- میگن یا نباید با گرگ‌ها برقصی یا اگه می‌رقصی، باید از دریده شدن بترسی! من این آت و آشغال‌ها رو به اسمت زدم که یه روز پسشون بگیرم؛ یه روز که مجبورم از این‌جا فرار کنم.
- گر... .
با بالا آوردن دستش، مانع از سر گرفتن جمله‌ی ونتسل شد و به مأموران سفیدپوش امداد در حاشیه‌ی جاده، چشم دوخت. در همین حین، نگاهش به قامت آشنای دختر جوانی افتاد که در کنار دو افسر پلیس ایستاده و دستش را سایه‌بان چشمانش کرده بود. دیدن امواج طلایی گیسوان دومینیکا و خم ابروهای درهم گره خورده‌اش در آن شرایط، جای حیرت داشت. گویا هرچقدر هم که می‌خواست از او دور باشد، بیشتر در دامش می‌افتاد.
به نظر می‌رسید که دخترک، طبق عادت همیشگی‌اش به دردسر افتاده و علاوه بر راه خودش، مسیر او را هم بسته است. بارها این مسئله را از جانب دومینیکا، تجربه کرده بود؛ حتی در زمانی که چنین نامی نداشت.
ناخودآگاه، دستش را بر روی دستگیره‌ی درب ماشین گذاشت و قبل از آن که پیاده شود، صدای اعتراض ونتسل در گوشش طنین انداخت:
- میگل! کجا داری میری؟
ابروهایش را بالا پراند و با سر، به منظره‌ی پشت شیشه اشاره کرد.
- نمی‌بینی؟ لئو اون‌جاست.
ونتسل، سرش را چرخاند و به دنبال چهره‌ای آشنا در میان شلوغی گشت. حق با میگل بود؛ می‌توانست دومینیکا را در فاصله‌ی چند متری از خودشان، تشخیص دهد؛ هرچند که با وجود ماسک روی صورتش، کمی اوضاع سخت‌تر بود.
- پس وصیت‌نامه‌ی... .
- مرده‌ها می‌تونن منتظر باشن.
میگل بدون آن که منتظر پاسخ بماند، از ماشین پیاده شد و به طرف جمعیت رفت. ونتسل خیره به او، گوشه‌ی لبش را بالا برد و سرش را تکان داد. هیچ‌کس نمی‌توانست از کارهای این پسر سر دربیاورد.
مأموران امداد، درحال بستن درب کابین آمبولانس بودند و یک افسر پلیس، خیره به کاپوت تاخورده‌ی ماشین دومینیکا، یادداشت‌هایش را کامل می‌کرد.
- منظورتون چیه آقا؟ حواس من باید علاوه بر جاده، به آسمون هم باشه؟!
میگل، به آرامی جمعیت را کنار زد و ماسکش را بالاتر کشید. صدای فریاد دومینیکا را در میان آژیر آمبولانسی که در حال دور شدن از محل حادثه بود، می‌شنید. می‌دانست که تا چه حد می‌تواند عصبی و بی‌حوصله باشد. با چند قدم کوتاه، به نوارهای زرد حاشیه‌ی صحنه نزدیک شد و در مقابل یکی از افسران پلیس، ایستاد.
- شما اجازه‌ی ورود به محل... .
- سختش نکن، رفیق. ما یه‌جورایی همکاریم.
با آرامش، کارت کوچکی از جیبش بیرون کشید. این یک صحنه‌ی تصادف بود یا قتل؟ چرا این‌قدر شلوغش کرده‌اند؟
افسر جوان، چشمانش را ریز کرد و با دقت، به کارت مقابل صورتش، خیره شد. میگل، قبل از آن که او بتواند پایش را از خواندن مشخصات اولیه فراتر بگذارد، کارت سازمان را در میان انگشتانش چرخاند و درون جیب کتش گذاشت. پسر، کلاهش را جابه‌جا کرد و هم‌زمان با بالا کشیدن نوار زرد، گفت:
- بفرمایید قربان.
میگل، پایش را بر روی خرده‌های خون‌آلود شیشه‌ گذاشت و نگاه مختصری به پنجره‌ی شکسته‌‌ی ساختمان بالای سرش، انداخت.
- می‌تونید برای تنظیم شکایت به اداره‌ی پلیس بیاید.
بی‌سر و صدا در پشت سر دومینیکا ایستاد؛ با تعلل، دستانش را بالا آورد و آن‌ها را در فاصله‌ای کوتاه از بازوهای دختر، نگه داشت. قرار بود تا زمانی که تکلیف کار و زندگی‌اش مشخص شود، از او دور بماند اما حالا این‌جا بود؛ بسیار نزدیک و خلاف برنامه.

۱. محل برگزاری اپراهای شهر پاریس
 

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
دومینیکا، پیش از آن که مسیر نگاه افسر مقابلش را دنبال کند، متوجه‌ی حضور غیرمنتظره‌ای در پشت سرش شد و بدون تعلل، سرش را چرخاند. برای میگل، نمایان شدن چشمان خاکستری دخترک کافی بود تا بر خلاف میل باطنی‌اش، دستانش را پایین بندازد و کمی فاصله بگیرد؛ هرچند که دلش می‌خواست شانه‌های او را لمس کند و پارچه‌ی نرم و لطیف پیراهنش را تا حد درد، فشار دهد؛ شاید تنها این‌گونه می‌توانست در مقابل آتش نگاه متکبرانه‌‌ی او، دوام بیاورد و نقشش را خوب ایفا کند.
کمان ابروان دومینیکا در کسری از ثانیه بالا پرید و خاکستر چشمانش، به خون آغشته شد. انتظار نداشت که سر و کله‌ی شاهزاده‌ی دغل‌باز داستان، بدون تقلای اضافه در ناکجاآباد پیدا شود و با برق نگاه کذایی‌اش، به او چشم بدوزد. به نظر بسیار خسته می‌آمد؛ انگار که به تازگی از جهنم گریخته باشد.
- میـ... .
- کی به شما اجازه‌ی ورود به صحنه‌ی حادثه رو داده آقا؟
هردو با صدای نخراشیده‌ی مأمور، از یکدیگر چشم برداشته و به مرد، نگاه کردند. چهره‌ی حق به جانب او، اصلاً با مزاج میگل سازگار نبود.
- من... .
دومینیکا، بزاق دهانش را بلعید و با اطمینان گفت:
- همراه من هستن.
افسر پلیس، ابروی نیمه تراشیده‌اش را بالا انداخت و دستی به زخم کهنه‌ی پیشانی‌اش کشید.
- بسیار خب؛ همون‌طور که گفتم می‌تونید برای تنظیم شکایت، به ایستگاه مرکزی بیاید. البته با توجه به پروتکل‌های اخیر پیشنهاد می‌کنم که به صورت آنلاین اقدام کنید.
با چرخاندن سرش، به ماشین دختر چشم دوخت و ادامه داد:
- به نظر می‌رسه که باید با یک مرکز بیمه‌ مستقل هم تماس بگیرید.
دومینیکا، کارت‌ شناسایی‌اش را از دست او گرفت و ل*ب زد:
- بله، ممنونم.
- لطفاً تا چند روز آینده در دسترس باشید؛ ممکنه برای تکمیل پرونده، از طرف دادستانی به عنوان شاهد احضار بشید.
- متوجه شدم.
مرد، دستکش‌های نایلونی‌اش را بالا کشید و پس از کمی تعلل، با چند قدم کوتاه از آن‌ها دور شد؛ اما سکوت، تا چند دقیقه‌ی متوالی در میان آن دو، ادامه داشت.
- همه‌چی روبه‌راهه؟
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و دستانش را بر روی پهلوهایش گذاشت. روبه‌راه بود؟ چگونه می‌توانست به کسی توضیح دهد که بدشانسی‌هایش، تمامی ندارد؟ تصور چهره‌‌ی اولگا، زمانی که به او بگوید از آسمان جسد باریده و بر روی ماشینش افتاده، کار چندان سختی نیست؛ اما خودش با وجود میگل، دیگر به اندازه‌ی دقایق اولیه حیرت‌زده نبود. مسکو به قدری کوچک نیست که بخواهند به طور تصادفی، در مقابل هم قرار بگیرند؛ بوداپست هم از این قاعده مستثنی نبود. در واقع، از نگاه دومینیکا هیچ‌چیز در برابر میگل، دیگر جنبه‌ی یک پیشامد اتفاقی را نداشت.
پس از چند ثانیه، از چرثقیلی که درحال جابه‌جایی ماشین اولگا بود، چشم برداشت و بر روی پاشنه‌ی کفشش، چرخید. حالا که فرصت گفت‌و‌گو پیش آمده بود، باید نهایت استفاده را می‌برد. این‌جا دیگر الکساندرایی در کار نبود تا نگاه تمسخرآمیزش را به او بدوزد و تحقیرش کند. چرا باید در این لحظه به آن زن اهمیت می‌داد؟
- فکر می‌کنی صلاحیت پرسیدن همچین سوالی رو داری؟
میگل، برای چند لحظه ساکت ماند و چیزی نگفت. حالا با دیدن چهره‌‌ی خشمگین دخترک، بهتر می‌توانست خودش را بابت روبه‌رو شدن با او سرزنش کند. حداقل یک هفته زمان لازم داشت تا درمورد حقایق درون ذهنش، سناریوی بهتری بسازد و خودش را بی‌گناه جلوه دهد؛ گرچه حتی از نظر ونتسل پس از شنیدن ماجرا، باز هم یک شارلاتان احمق بود!
دومینیکا در مقابل سکوت او، پوزخند صداداری زد و از میان دندان‌هایش، غرید:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
میگل نفس عمیقی کشید و متفکرانه، ل*ب‌هایش را مکید. در هر صورت می‌توانست خونسرد بماند و خودش را نسبت به هرچیزی بی‌تفاوت نشان دهد. در همان حالت، اطرافشان را زیر نظر گرفت و شانه‌ای بالا انداخت. جمعیت، کم‌کم متفرق شده و ترافیک جاده، دیگر به چشم نمی‌خورد. تنها افسران پلیس بودند که هم‌چنان، به بررسی صحنه پرداخته و در اطراف آن‌ها، پرسه می‌زدند.
- ببخشید؛ باجه‌ی فروش بلیت از کدوم طرفه؟
گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و بدون ایجاد وقفه در آنالیز محیط اطرافشان، زمزمه‌کنان گفت:
- همین الآنش هم اصل نمایش رو از دست دادم.
در آخر، پیش از تکان خوردن ‌ل*ب‌های متراکم دومینیکا، به ماشین پشت سرش اشاره کرد و پرسید:
- استعداد عجیبی توی جذب کردن دردسر داری.
دومینیکا، دستانش را از روی پهلو برداشت و پورخندزنان، قدمی به او نزدیک شد.
- علی‌الخصوص دردسرهایی که نمی‌ذارن یک لحظه هم آرامش داشته باشم!
- منظورت منم؟
با کمی تعلل، به لبان خندان پسر زل زد و زمزمه کرد:
- حتی نمی‌خوای وانمود کنی که برای مرگ ژنرال، ناراحتی.
میگل، دستی به یقه‌ی پیراهن مشکی رنگش کشید و سرش را کج کرد.
- همین‌قدر برای راضی کردن روح سرگردونش کافی نیست؟
دومینیکا پوزخند تلخی بر روی ل*ب نشاند و نگاهش را تا چشمان بی‌پروای او، بالا کشید.
- مهم نیست کی باشی؛ همیشه یه راهی پیدا می‌کنی تا نشون بدی که چقدر عوضی هستی!
- مطمئنم که این میراث خانوادگی به تو هم رسیده، خواهرجان!
میگل قدمی به جلو برداشت و در کم‌ترین حد فاصله، با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- محاله که اون پیرمرد در این مورد کم‌کاری کرده باشه.
نفرت او از زابکوف عیان بود؛ دومینیکا می‌توانست این کینه را به واضح‌ترین شکل ممکن در لابه‌لای کلماتش تجسم کند. با این حال، میگل هیچ شباهتی به آن پسر بچه‌ی آشفته و بی‌نزاکتی که سال‌ها پیش در عمارت سوورف دیده بود، نداشت. آن زمان، در طول اقامت کوتاهش در کنار خانواده‌ی زابکوف، تصور می‌کرد که پسرک توسط ارواح شیطانی تسخیر شده و یک روز، تمام خانه را به آتش می‌کشد. او برخلاف میگل لبخند نمی‌زد و نمی‌خندید، وراج و بذله‌گو نبود و در جایی که بیش از دو نفر حضور داشته باشند، ظاهر نمی‌شد اما تنفر از چشم‌هایش می‌چکید؛ درست مانند چشمان روبه‌رویش!
 

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
- تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی، نه؟
صدای آلوده به خشم دومینیکا، می‌لرزید و نگاهش در میان امواج اقیانوس تاریک مقابلش، در گردش بود. دیگر نمی‌توانست احساساتش را لگدمال کند و آرام بماند. قلب او سرشار از حس‌هایی بی‌نام بود؛ حس‌هایی که فقط خودش درکشان می‌کرد و انتظار نداشت که میگل، آلکسی یا هر نام احمقانه‌‌ی دیگری که بر روی خودش گذاشته بود، اهمیتی برایشان قائل باشد.
با تمام غیظ و غضبی که قلبش را فرا گرفته بود، انگشتانش را بر روی یقه‌ی پیراهن پسر قفل کرد و تکان محکمی به او داد.
- نمی‌فهمی که زندگی من شبیه هیچ‌کدوم از جوک‌های مسخره‌ات نیست!
حالا توجه اندک مردم باقی‌مانده در صحنه تصادف و افسران پلیس، به آن‌ها جلب شده بود. میگل، چشمان حیرت‌زده‌اش را از چهره‌‌ی گلگون او گرفت و به آرامی، دستانش را بالا آورد. پیش از فریاد مجدد دومینیکا، نگاهی به اطرافشان انداخت و زیر ل*ب، گفت:
- دینکا... آروم... .
- چطور می‌تونم توی این جهنمی که برام ساختید آروم باشم؟
به آرامی، دستانش را بر روی انگشتان گره‌ خورده‌‌ی او گذاشت و برای آزاد کردن یقه‌اش از چنگ دختر جوان، خودش را عقب کشید.
- این چه کار احمقانه‌ایه؟ همه دارن بهمون نگاه می‌کنن.
دومینیکا بی‌توجه به چهره‌‌ی درهم فرورفته‌ی میگل، پارچه‌ی پیراهنش را محکم‌تر از پیش فشرد و غرید:
- به من نگاه کن! فکر کردی واسم مهمه؟
بدون مکث، بدن او را با خشونت تکان داد و صدایش را بالا برد:
- من دیگه توی این بازی احمقانه‌ای که تو راه انداختی، چیزی برای از دست دادن ندارم!
میگل، پوزخندی زد و گوشه چشمی به افسر پلیسی که به آن‌ها نزدیک میشد، انداخت. می‌دانست که باید وضعیت را کنترل کند؛ همه، چنین انتظاری را از او داشتند. به آرامی، انگشتانش را بر روی پوست لطیف دومینیکا سُر داد و دور مچ‌های لرزانش قفل کرد. می‌توانست فاصله بگیرد؛ اما در حال حاضر، تصمیمش را نداشت.
- می‌تونیم درموردش حرف بزنیم؛ همه‌چیز رو بهت میگم.
- وقتی یه بار بهم دروغ گفتی و واقعیت رو فهمیدم، دیگه همیشه فکر می‌کنم که داری بهم دروغ میگی.
نفس عمیقی کشید و فشار انگشتانش را بر روی مچ‌های او، بیشتر کرد.
- نمی‌دونم باید چه فرمول، راه‌حل یا دستورالعملی رو دنبال کنم تا بهت بفهمونم که دروغ نگفتم؛ بلدش نیستم، در مورد تو بلدش نیستم. باور ک‍... .
- این‌جا چه اتفاقی افتاده؟!
چشمان افسر پلیس، در عین خواب‌آلودگی بسیار جدی به نظر می‌رسید. او، بدون آن که نگاهش را از روی دستان گره‌ خورده‌ی دومینیکا بردارد، سوالش را پرسیده بود. میگل، در یک واکنش آنی، یقه‌اش را از لای انگشتان سست‌شده‌ی دختر بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت.
- فقط داشتیم با هم صحبت می‌کردیم قربان.
مرد، ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید:
- این‌ شکلی؟
- اوه... بله! معذرت می‌خوام، تقصیر من بود؛ خانم رو عصبانی کردم.
- در هر صورت نمی‌تونید در ملأعام چنین رفتاری داشته باشید. اگر به این کار ادامه بدید، مجبور میشم که به جرم ایجاد اختلال در نظم عمومی دستگیرتون کنم.
میگل اخم‌هایش را درهم کشید و سرش را تکان داد.
- فهمیدنش سخت نیست.
مأمور جوان، با اطمینان از او روی برگرداند و نگاهی به دومینیکا انداخت.
- خانم، اگر در مقابل خطر یا تهدید خاصی نیاز به کمک دارید، باید بهم بگید.
این‌بار، پوزخند تمسخرآمیز میگل به قدری بلند بود که توجه افسر پلیس و دومینیکا را جلب کند و باعث دندان قروچه‌ی دخترک شود. میگل، بلافاصله ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و با شوخ‌طبعی گفت:
- آه، متأسفم! فقط وقتی گفتید خطر... خب، می‌دونید آقا... اونی که صدمه دیده، منم!
مرد، نگاه بی‌تفاوتش را چرخاند و بی‌توجه به او، دومینیکا را زیر نظر گرفت.
- همون‌طور که گفتم، می‌تونید... .
دومینیکا بدون آن که چشم از میگل بردارد، به میان حرفش پرید و گفت:
- نه، فقط یه سوءتفاهم بود.
افسر، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت و نگاهش را از او گرفت. پس از مکث کوتاهی، اشاره‌ای به یقه‌‌ی نامرتب میگل کرد و طعنه زد:
- شما که این‌قدر صدمه دیدید، چرا هنوز این‌جا ایستادید؟ آمبولانس از ما زیاد دور نشده!
سپس، کلاهش را روی سرش محکم کرد و با چند قدم ناهماهنگ، از آن‌ها فاصله گرفت. میگل، با چشم‌های ریز شده و خیره به قامت نیمه کوتاه مرد، ل*ب زد:
- فکر می‌کنی مشکلش با من چیه؟!
- با یه نگاه هم میشه فهمید که داری توی لجن دست‌ و پا می‌زنی، شاهزاده!
از نگاه کردن به پیچ و تاب هیکل ناموزون افسر پلیس که به آرامی از محدوده‌ی دیدش خارج میشد، دست برداشت و در مقابل کنایه‌‌ی پایانی جمله‌ی دومینیکا، زهرخندی بر روی لبانش نشاند‌.
- شاهزاده... اوهوم! واقعاً تلاشم رو کردم که خودم رو از این کث*افت بیرون بکشم. دراومدم، لااقل فکر می‌کردم که دراومدم؛ جالبه نه؟
پیش از آن که به دومینیکا فرصت جنجال دوباره را بدهد، بازدم گرمش را از میان ل*ب‌های نیمه‌بازش به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- اما من آدم جالبی نیستم دینکا؛ این‌جا هم از آدم‌هایی که جالبن، خوششون نمیاد.
دومینیکا، گره‌ی مشت‌هایش را باز کرد و برای چند ثانیه کوتاه، به دور از شلوغی‌های اطرافش، به او زل زد. همین سکوت کافی بود تا نطق میگل باز شود و گمان کند که می‌تواند همه‌چیز را به حالت عادی بازگرداند.
- می‌دونم که گند زدم، می‌دونم که این‌طور فکر می‌کنی‌. قرار نبود که این شکلی بفهمی اما باید درکم کنی. اگه فرصتی پیدا بشه که بتونم از اول تا آخرش رو واست تعریف کنم، احتمالاً درک می‌کن‍... .
میگل با صدای زنگ تلفن همراهش، جمله‌اش را نیمه تمام رها کرد و نفس عمیقی کشید. ونتسل یا الکساندرا؟ هردویشان می‌خواستند توبیخش کنند.
به سرعت، تلفن را از درون جیبش بیرون آورد و به نام مادرش بر روی صفحه موبایل، چشم دوخت. گمان نمی‌کرد که معطل نگه داشتن یک تکه کاغذ، پر دردسرتر از قانع کردن دومینیکا برای انتظار کشیدن مجدد باشد. چرا وصیت‌نامه را بدون حضور او باز نمی‌کردند؟ جوابش را می‌دانست؛ الکساندرا تحت هر شرایطی خودش را تسلیم در برابر قوانین نشان می‌داد و هیچ‌گاه از تظاهر به حمایت پسرش به عنوان تنها وارث قانونی شوهر فقیدش، دست بر نمی‌داشت.
- داری به راه فرارت فکر می‌کنی؟
با صدای آمیخته به حرص و تمسخر دومینیکا، نگاهش را بالا کشید و دستش را پایین انداخت. حالا اسم روی صفحه‌ی تلفن برای دخترک، نمایان شده بود و پوزخندش را تشدید می‌کرد.
- نمی‌خوام فرار کنم؛ با پای خودم اومدم.
- حتماً را*ب*طه‌ی خوبی دارید؛ الآن باید از حسادت دیوونه بشم؟ مادر عوضیت هیچ‌وقت اجازه نداد که بفهمم داشتن یه خانواده چه حسی داره!
هم‌زمان با قطع شدن زنگ تماس، دست‌هایش را گره کرد و برای یک بازدم نصفه و نیمه، لبانش را از هم گشود. گلویش، به سوزش افتاده بود و پلک‌هایش، می‌لرزید. اگر فرصتش را داشت، تا ساعت‌ها می‌توانست به حال رقت‌انگیزش، افسوس بخورد.
- اون حتی من رو به عنوان خدمتکار خونه‌اش هم نمی‌خواست و من، توی چرنیشف پوسیدم؛ در حالی که تو... تو سرکش‌تر و مغرورتر از هر بچه‌ای که توی عمرم دیده بودم، داشتی با رویاهای من زندگی می‌کردی... .
در همان حال، با بی‌قیدی خندید و نگاهش را بالا کشید.
- اون‌ها از من، یه گنجشک دم‌دستی ساختن و از تو به عنوان یه نجیب‌زاده، یه افسر پر افتخار! برای این که ازت متنفر باشم، همین‌قدر کافی نیست؟
 
آخرین ویرایش:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
میگل، نمی‌توانست هیچ اثری از غم را از درون چشمان مخملی مقابلش بیابد و در عوض، سیلی از کینه و نفرت به طرفش هجوم آورده بود. حالا خالی شدن اطرافشان را بهتر درک می‌کرد و برای گفتن یک جمله‌ی عاری از هرگونه حماقت، جان می‌کند. به دور از انصاف بود که با او طوری رفتار شود که انگار از خانواده‌اش دلِ خوشی دارد و طعم تلخ هیچ دردی را در طول زندگی‌ نچشیده یا از مسیرهای صعب‌العبور، گذر نکرده است.
باز هم به دومینیکا نگاه کرد. نفهمیده بود که سرش را چه وقت پایین انداخته و دندان‌هایش را بر روی می‌ساید. مثل آن بود که چیزی در دلش زیر و رو شود؛ بدون آن که ماهیتش را بداند. بدون شک از این وضعیت عذاب می‌کشید. او هیچ جنگی با بازمانده‌‌ی دل پره ته‌ها نداشت؛ لااقل تا همین حالا!
- اشتباه فکر می‌کنی؛ احمق‌تر از اونی هستی که بتونی من رو مقصر بدونی! در اصل، من کسی نیستم که به‌خاطرش توی این وضعیت قرار گرفتی.
دومینیکا، جای دستان او را احساس می‌کند. این‌بار بر روی شانه‌هایش، دو حفره‌ی داغ‌ به وجود می‌آید و رگه‌هایی از بوی تند دورانتوس¹، به دور گلویش می‌پیچد. همیشه همین کار را می‌کرد؛ یک جادوی اختصاصی برای متقاعد کردن دیگران!
- متأسفانه من همیشه طرف تو بودم؛ اما تو نمی‌بینی چون توی کث*افت فرو رفتی! برات دعا می‌کنم.
خون، در رگ‌های صورت دومینیکا می‌دود و به جوشش می‌افتد. حس تلخی در زیر پوستش جای گرفته بود؛ گویا تعداد بی‌نهایتی از حشرات، بر روی بدنش به راه افتاده‌اند و به جایی نمی‌رسند. به همین خاطر، ل*ب‌هایش را به دندان کشید و ناخن‌هایش را در گوشت دستش فرو کرد تا نگذارد حشرات خیالی‌اش، آزادانه راه بروند. ناگهان در تاریکی معلق می‌شود. میگل، عزم رفتن کرده و در جهت مخالفش قدم برداشته بود.
- وایسا!
پسر جوان بی‌اعتنا به دستور او، دستانش را درون جیب کتش فرو برد و به طرف خیابان برگشت اما پیش از آن که قدم دیگری بردارد، در جایش متوقف شد. تنها چند ثانیه لازم بود تا چهره‌اش، از درد ناشی از برخورد پاشنه‌ی کفش به سرش، درهم فرو رود.
با تردید، دستش را بالا برد و بر روی گیجگاهش کشید. تا پیش از نگاه کردن به انگشتانش، می‌توانست گرمی خون تازه را بر روی گونه‌اش، احساس کند. در مقابل سوزش محسوس گوشه‌ی راست پیشانی‌اش، درد به هم فشرده شدن دندان‌هایش را نادیده گرفت.
- نمی‌تونی راهت رو بکشی و بری؛ تو بهم بدهکاری!
دومینیکا، بی‌فکر بود. تمام کارهایش این حقیقت را با خشم، فریاد می‌زدند. از صدایش هم می‌توانست بفهمد که درمورد هیچ‌چیز، شرمنده نیست و او را مستحق درد کشیدن می‌داند.
انگشتانش را پایین آورد و به قطرات منقطع خون بر روی آن‌ها، خیره شد. جای شکر داشت که دیگر خبری از افسران پلیس، تماشاچیان صحنه تصادف و کارگران حمل ماشین در آن حوالی نبود. مردم، از ترس جانشان در یک منطقه به طور متداوم تجمع پیدا نمی‌کردند.
نفس عمیقی کشید، ماسکش را از روی صورتش برداشت و آن را مچاله کرد. در حالی که انگشتانش را بر رویش می‌فشرد، نگاهی به لنگه کفش زنانه و براقی که بر روی زمین افتاده بود، انداخت.
دومینیکا در فاصله‌‌ای نه چندان دور از او، تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. آیا تا به حال هیچ نشانه‌ای از پشیمانی از خود بروز داده؟ هرگز! از نظرش، این مرد با تمام حقه‌هایش، سزاوار دریافت زخم‌هایی بیش از این است.
میگل، ماسک نیمه سرخش را درون جیبش قرار داد و بی‌درنگ، لنگه کفش را از روی زمین برداشت. به محض آن که به طرف دومینیکا چرخید، پوزخندی که بر روی لبانش جا خوش کرده بود، بیشتر به چشم آمد.
- تقریباً فراموش کرده بودم که چقدر دیوونه‌ای!
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، در مقابل پایش زانو زد و دستش را بالا آورد. او، آدمی بود که همیشه از پوشیدن جوراب طفره می‌رفت و حال، پای برهنه‌اش بر روی آسفالت سرد خیابان قرار داشت. چنین چیزی در تصورات دختران اشراف‌زاده، شبیه به یک کابوس بود.
در همین حال، دومینیکا به طور ناخودآگاه خودش را عقب کشید و سگرمه‌هایش را درهم فرو برد.
- اون لعنتی رو بده به خو... .
میگل، خیز بلندتری برای چنگ زدن به پای دخترک برداشت و اجازه‌ی فاصله گرفتن از خودش را به او نداد. بدون توجه به کلماتی که از دهان دومینیکا بیرون می‌آمدند، لنگه کفش را درون دستش چرخاند و به میان حرفش پرید:
- بهت چیزی بدهکار نیستم؛ اما می‌فهمم چه حسی داری. انگار روحت رو انداخته باشن توی چرخ گوشت!
به آرامی، پایش را درون کفش گذاشت و با جدیت افزود:
- سعی نکن با من بجنگی؛ باور کن خودت هم نمی‌خوای اون‌جوری جلوت نقش بازی کنم.
بلافاصله، از جایش برخاست و خیره به چشمان مردد دومینیکا، دستانش را به هم مالید و سرش را تکان داد.
- همون‌طور که بهت گفتم، باید با هم حرف بزنیم؛ البته نه با این وضع! پس چطوره امشب همدیگه رو ببینیم؟ تاپ داگ رو یادت میاد؟
دومینیکا، چشم‌هایش را ریز کرد و لحن تمسخرآمیزی به خودش گرفت:
- خیال کردی که به قول و قرارت اعتماد دارم؟
- هاه! اما تو آدرس خونه‌ام رو داری. از اون‌جایی که خیلی خوش‌شانسی و من در حال حاضر از کار تعلیق شدم، پس جای نگرانی نیست؛ هروقت که خواستی، می‌تونی توی رخت‌خواب غافلگیرم کنی و سرم رو بِبُری!
ابروهایش را بالا انداخت و پس از چند ثانیه، نفسش را به بیرون فوت کرد. تعلیقش کرده بودند؟
- امتحانش می‌کنم.
میگل، قدمی به عقب برداشت و پیش از آن که از او روی برگرداند، گفت:
- امشب، ساعت ده.
همان‌طور که حدسش را می‌زد، دخترک بدون آن که ل*ب‌هایش را تکان دهد، به او خیره شده بود و با نگاهش، برایش خط و نشان می‌کشید. در نهایت، زمان به قدری از دست رفته بود که دیگر فرصتی برای تعلل نداشت. در ذهنش، خداحافظی نصفه و نیمه‌ای بر زبانش جاری ساخت و بدون هیچ حرفی، از او جدا شد.
با ورود به محدوده خیابانی که حالا اثری از ترافیک در آن به چشم نمی‌خورد، دو مرتبه دستش را روی شقیقه‌اش کشید و ل*ب زد:
- به‌خاطر این، حتماً گریه می‌کنی دختر!
پیش از آن که تلفن همراهش را از درون جیبش برای تماس با ونتسل بیرون بکشد، نگاهی به اتومبیل‌های اطرافش انداخت و با دیدن ماشین مورد نظرش، به سرعت قدم‌هایش افزود. با رسیدن به داستر مشکی رنگش، نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت و سوار شد.
ونتسل که در تمام مدت او را از درون آینه زیر نظر گرفته بود، به طرفش چرخید و گفت:
- اگه هوس کتک خوردن کرده بودی، فقط کافی بود که بهم بگی!
میگل هم‌زمان با بستن درب ماشین و باز کردن داشبورد، دستش را روی هوا تکان داد و به روبه‌رویش اشاره کرد.
- زودباش راه بیفت؛ بعداً هم می‌تونی به چرت و پرت گفتنت ادامه بدی!
ونتسل، چشمانش را در حدقه چرخاند و به آرامی، دکمه‌‌ی استارت را فشرد. بلافاصله، صدای موسیقی از ضبط ماشین بلند شد و میگل را وادار کرد تا از آینه و زخم کوچکی که گوشه‌ی پیشانی‌اش را شکافته بود، چشم بردارد‌. با بی‌حوصلگی، دستمال کاغذی را درون مشتش گرفت و ضبط را خاموش کرد.
- ظرفیتم برای امروز تکمیله.
ونتسل بدون چشم برداشتن از مسیر پیش‌رویش، پوزخندی زد و همراه با چرخاندن فرمان، جواب داد:
- هنوز نزدیک خط پایان هم نشدی، پسر!
میگل، چسب زخم را بر روی پیشانی‌اش چسباند و ل*ب زد:
- همشون به خون من تشنه‌ان!
- حتی مادرت؟
از گوشه‌ی چشم، نگاهی به ونتسل انداخت و به صندلی‌اش تکیه داد.
- اون از همه بیشتر!

۱. گونه‌ای از گیاهان عطری با گل‌هایی به رنگ آبی روشن که بومی مکزیک، آمریکای جنوبی و کارائیب است.
 
آخرین ویرایش:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
***
پیش از باز شدن درب‌های آسانسور، برای آخرین بار به آینه چشم دوخت و موهای سرکش روی پیشانی‌اش را مرتب کرد؛ هرچند که جای زخم جدیدش، به هیچ عنوان قابل پوشاندن نبود.
- طبقه هشتم.
دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و با عجله از آسانسور خارج شد. به محض ورودش، آباژورهای دیواری سرتاسر راهرو روشن شدند و نوارهای طلایی رنگ نور، تا رسیدن به دفترکار وکیل، مردمک چشمانش را به بازی گرفتند.
نگاه گذرایی به تابلوی روی درب ورودی انداخت و زنگ کنارش را فشرد. پس از چند ثانیه، درب بزرگ و سنگین اتاق وکیل به نرمی باز شد و بوی چوب تازه و عطر ملایم عود، در مشامش پیچید.
- آه، آقای سوورف؛ بالاخره این‌جایید!
چشمانش را حول فضای نه چندان بزرگ اتاق چرخاند و خیره به چهره‌ی عبوس الکساندرا که بر روی یکی از کاناپه‌های جنب کتابخانه‌ی دیواری نشسته بود، گفت:
- عذر می‌خوام؛ بعضی از اتفاقات قابل پیش‌بینی نیستن.
سپس، به مرد میان‌سالی که سال‌ها نقش وکیل خاندان زابکوف را بازی کرده بود، چشم دوخت. دنیس مالکوویچ یاروش، آن‌قدری به پدرخوانده‌اش خدمت کرده بود که بتواند یک دفتر کوچک در محله شلوغ نیکیتسکایا داشته باشد و صبحانه‌اش را در رستوران لوکسی مانند گورکی، بخورد.
در همین حین، آقای وکیل به مردی که با فاصله‌ی سه صندلی در کنار میزش نشسته بود و هیکل درشتش مانع دیده شدن تابلوی رنگ روغن روی دیوار پشت سرش میشد، اشاره کرد و گفت:
- اجازه بدید جناب یوری تسینگوف رو بهتون معرفی کنم. ایشون یک وکیل حقوقی از یکاترینبورگ هستن و به عنوان شاهد بی‌طرف، به این‌جا تشریف آوردن.
تسینگوف، کلاه شاپوی قهوه‌ای رنگش را برداشت و کمی در جایش نیم‌خیز شد.
- مفتخرم که شما رو ملاقات می‌کنم، قربان.
میگل، سرش را تکان داد و یاروش، به دومین مرد لاغر اندام و ریزنقشی که در کنار کتابخانه و نزدیک به مادرش ایستاده بود، اشاره کرد.
- جناب ولادیمیر سوروکین هم دومین شاهد ما هستن که در زمان تنظیم وصیت‌نامه، به خواست مرحوم پدرتون حضور داشتن.
سوروکین، برخلاف ریش خاکستری و بلندش که از ماسک بیرون زده بود، کله‌ی طاسی داشت و چشمانش، به قدری گود افتاده بودند که گویا سال‌هاست نخوابیده!
- من و میخائیل، دوران خوبی رو در منطقه چچن داشتیم.
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، هیکل ظریف او را از نظر گذراند. هیچ‌چیز در این مرد، شبیه به نظامی‌های آن منطقه نبود.
- خوش‌حالم که این‌جا هستید.
الکساندرا، فنجان نیم‌خورده‌ی قهوه‌اش را روی میز عسلی کنار دستش گذاشت و از جا برخاست.
- آقایون! بهتر نیست که زودتر شروع کنیم؟
یاروش، به طرف الکساندرا برگشت و سرش را منزله‌ی یک تعظیم محترمانه، تکان داد.
- حق با شماست خانم.
با اشاره به صندلی‌های راحتی روبه‌روی میزش، صدا زد:
- جناب سوروکین؟ آقای سوورف؟
میگل، با خونسردی بر روی نزدیک‌ترین صندلی و در جوار مادرش، الکساندرا نشست و پا روی پا انداخت. پس از او، هر دو شاهد در طرف دیگر میز وکیل نشستند و جلسه به طور رسمی آغاز شد.
یاروش، عینک مستطیلی‌اش را از روی سینه‌اش برداشت و پس از جابه‌جا کردن چند پرونده، کاغذی را از لای یک پوشه‌ی چرمی، بیرون کشید. عینک را بر روی چشمانش قرار داد و نگاه دقیقی به برگه انداخت. پس از مکث کوتاهی، سرش را بالا آورد و به چهره‌‌ی خشک و جدی مادر و پسر روبه‌رویش، خیره شد.
- ما امروز این‌جا جمع شدیم تا به بررسی وصیت‌نامه‌‌ی موکل مرحوم بنده، میخائیل زابکوف بپردازیم و اطمینان حاصل کنیم که تمامی تصمیمات ایشون در زمان حیات، به طور واضح و مشخص به وارث قانونی ایشون منتقل خواهد شد. می‌تونم شروع کنم؟
الکساندرا با غرور و تکبر سلطنتی‌اش، دستش را بالا آورد و پلک‌‌هایش را روی هم گذاشت. یاروش با دریافت تایید از بیوه‌ی موکلش، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و چند لحظه بعد، صدای رسای او در فضای اتاق پیچید.
- من، میخائیل واسیلیوویچ زابکوف، با کمال درک و عقل این وصیت‌نامه را در تاریخ بیست و نهم دسامبر ۲۰۱۹ تنظیم می‌کنم. بدین وسیله، تمامی دارایی‌ها و اموال من به ارزش پنج میلیارد و دویست میلیون روبل معادل پنجاه هزار دلار آمریکایی، شامل اما نه محدود به املاک، حساب‌های بانکی، سرمایه‌گذاری‌ها و هرگونه دارایی دیگر، به الئونورا دل پره ته، وارث منتخب من واگذار می‌شود.
- چی؟!
صدای الکساندرا، به قدری بلند بود که وکیل و دو شاهد دیگر را از جا پراند و خواندن وصیت‌نامه، متوقف شد. میگل، در حالی که دستش را بر روی دست مادرش می‌گذاشت و جلوی خیز برداشتن او را می‌گرفت، به چهره‌‌ی متعجب یاروش چشم دوخت و گفت:
- ادامه بدید لطفا.
یاروش، با تردید سرش را تکان داد و دو مرتبه، وصیت‌نامه را مقابل صورتش گرفت.
- هم‌چنین از پسرخوانده‌ام آلکسی، درخواست می‌کنم که برای پیدا کردن وارث اصلی و حقیقی این دارایی‌ها، جست‌وجوی لازم را انجام دهد و در صورت شناسایی، اموال را به او بازگرداند. اضافه می‌کنم که تا آن زمان، مالکیت تمام دارایی‌هایم را به او می‌سپارم‌. این وصیت‌نامه به عنوان بیان نهایی اراده من در مورد تقسیم اموالم به شمار می‌رود و تمامی وصیت‌های قبلی من را باطل می‌کند. امیدوارم که این تصمیمات به بهترین نحو ممکن اجرا شوند و به آرامش روح من کمک کنند. با احترام، میخائیل واسیلیوویچ زابکوف.
یاروش، نفس عمیقی کشید و در حالی که کاغذ را روی میز می‌گذاشت، رو به میگل گفت:
- محل و تاریخ تنظیم وصیت‌نامه به همراه امضای شاهدان، قابل رؤیت هستش.
الکساندرا، با چهره‌ای برافروخته به میگل نگاه کرد و سپس، یاروش را مخاطب قرار داد:
- مطمئنید که همه‌چیز رو درست تنظیم کردید؟
- بله خانم؛ تمام مراحل به درستی انجام شده و حین تنظیم وصیت‌نامه، دو شاهد معتبر حضور داشتن.
تسینگوف با صدای آرامی، به میان بحث پرید و گفت:
- می‌تونم شهادت بدم که ژنرال در زمان تنظیم وصیت‌نامه در سلامت عقل و اراده... .
الکساندرا، مشت‌هایش را بر روی دسته‌های صندلی‌اش کوبید و گفت:
- این، اون وصیت‌نامه‌ای نیست که شوهرم قبل از مرگ نوشت؛ من خودم اون‌جا بودم.
- نمی‌دونم از چه وصیت‌نامه‌ای صحبت می‌کنید خانم سوورف؛ اما همون‌طور که خوندم، این وصیت‌نامه آخرین... .
- این نمی‌تونه درست باشه!
- عرض کردم که این وصیت‌نامه در شرایط کاملاً قانونی... .
میگل، تا آن لحظه چشمانش را بسته بود و به جنجال میان آن دو، گوش می‌داد. الئونورا دل پره ته به عنوان وارث منتخب و او، به عنوان مجری انتقال این سهم بادآورده؛ چه مأموریت جالبی!
گویا زابکوف هرگز خیالش را نمی‌کرد که هم او و هم الکساندرا، درمورد هویت فعلی الئونورا چیزی بدانند.
به آرامی، پلک‌هایش را از هم گشود و با تحکم، مادرش را صدا زد. با فراهم شدن سکوت نسبی در فضای نیمه روشن اتاق، از جایش برخاست و به طرف میز وکیل رفت‌.
- جزئیات دیگه‌ای هم درمورد این وصیت‌نامه هست که من باید بدونم؟
الکساندرا، چنگی به پیراهن فاخرش زد و از روی صندلی، بلند شد. نگاه آتشینش را به یاروش دوخت و رو به پسرش، گفت:
- آلکسی! تو باید این رو جدی بگیری.
میگل با آرامشی بی‌حد و مرز و لبخندی که چهره‌‌ی خونسردش را به رخ می‌کشید، جواب داد:
- البته که جدی می‌گیرم مامان؛ اما ما باید به تمام اسناد توجه کنیم، هوم؟
یاروش، بزاق دهانش را با احتیاط بلعید و تا جایی که می‌توانست، از نگاه کردن به چهره‌‌ی خشمگین الکساندرا، سر باز زد.
- بله آقا؛ اسنادی هم درمورد مالکیت چند ملک و مبالغ حساب بانکی به ارزش پنج میلیون روبل وجود دارن که طبق خواسته‌‌ی ژنرال، متعلق به خانم سوورف هستن.
- و درمورد این وارث قانونی جدید؟
الکساندرا، دستش را دور بازوی میگل حلقه کرد و به او، تشر زد:
- چی داری میگی؟ تو تنها وارث اونی!
 
آخرین ویرایش:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
یاروش، سرش را پایین انداخت و همراه با ورق زدن نمایشی برگه‌های زیر دستش، جواب داد:
- ژنرال در مورد وارث منتخب مدارکی رو ضمیمه کردن... .
الکساندرا، دیگر اهمیتی به شأن و آداب خانوادگی‌اش نمی‌داد. برایش سخت بود که این‌گونه قافیه را به یک جنازه متعفن، ببازد. او خوب می‌دانست که میگل تا چه اندازه می‌تواند به یک مشت حروف بی‌معنی بر روی کاغذ وصیت‌نامه، وفادار باشد و از قواعد اخلاقی پیروی کند. پسر دردانه‌اش، از همان زمانی که خانه را ترک کرد و از آن‌ها جدا شد، قید میراث ناپدری‌اش را زد و در سایه‌ها، مخفی شد. زابکوف هم مهره‌هایش را از مدت‌ها قبل، در صفحه‌‌ی شطرنج چیده بود. «مردک عوضی!» زیر ل*ب زمزمه کرد. چگونه توانسته بود چنین حقه‌ی کثیفی به او بزند؟
- چه مدارکی؟ الآن کجان؟
- باید بگم که ژنرال تاکید داشتن که فقط پسرخوانده‌‌اشون به این مدارک دسترسی داشته باشن و جزئیات بیشتر رو داخل یک فایل صوتی ذخیره کردن.
الکساندرا، چشمانش را ریز کرد و سگرمه‌هایش درهم فرو رفت. آن‌ها جرأت کرده بودند تا او را از دسترسی به اموال شوهرش، منع کنند؟ آن هم به واسطه‌ی یک لکاته‌ی غربی؟! محال بود که اجازه دهد آب خوش از گلوی او پایین رود! نه به آن جهت که به این اموال نیاز داشته باشد؛ بلکه از روی تکبر و نفرتی که نسبت به آن دختر داشت، نمی‌توانست زیر بار این خفت برود.
میگل، می‌دانست که در ذهن مادرش، چه می‌گذرد و خط فکری او را از حفظ بود. الکساندرا می‌ترسید که با فاش شدن محتوای وصیت‌نامه، جزئیات را*ب*طه‌ی نه چندان دوستانه‌ای که با زابکوف داشت، فاش شود و جایگاه اجتماعی‌اش به عنوان یک زن بیوه، پایین بیاید. او دیگر یک شاهزاده‌ی تزاری نبود؛ سال‌هاست که مردم به این تشریفات اهمیت نمی‌دهند.
پیش از آن که الکساندرا بتواند راهش را برای جولان دادن در دفتر وکیل باز کند، کاغذ وصیت‌نامه را از روی میز برداشت و با نگاه خنثی و بی‌روحش، جملات را دنبال کرد.
- به نظر می‌رسه که این وصیت‌نامه، به سادگی نمی‌تونه اعتبار داشته باشه.
سرش را بلند کرد و خیره به دو شاهد دیگر، پرسید:
- کسی از این وصیت‌نامه، به غیر از شما سه نفر خبر داره؟
تسینگوف و سوروکین به یکدیگر نگاه کردند و چهره‌‌ی یاروش، در سردرگمی فرو رفت.
- خب، نه... .
تایید او کافی بود تا لبخند، بر روی لبان میگل بنشیند و رنگ نگاهش، تغییر کند. حال، ستارگان درون مردمک درشت چشمانش، به رقص درآمده بودند.
- پس خیلی راحت‌تر می‌تونیم این وصیت‌نامه رو به چالش بکشیم.
هرجمله‌ای که از دهان او خارج میشد، زنگ‌های خطر نامرئی درون اتاق را به صدا درمی‌آورْد. یاروش، هلال ابروهایش را بالا انداخت و صدایش را فراتر از حد معمول، بلند کرد:
- این کار ممکنه عواقب قانونی داشته باشه آقا!
- عواقب؟ اوه جناب وکیل! در حال حاضر در موقعیتی نیستیم که بخوایم به عواقب فکر کنیم.
سوروکین، دستانش را روی میز مقابلش قرار داد با شتاب از جایش برخاست.
- چی می‌خواید بگید؟ شما باید به خواسته‌‌ی ژنرال احترام بذارید، آقای جوان!
میگل، گوشه‌ی لبش را بالا کشید و با طمأنینه به طرف سوروکین رفت. به آرامی، دستش را روی شانه‌‌ی مرد گذاشت و به چهره‌ی چروکیده‌اش زل زد.
- من فقط می‌خوام مطمئن بشم که هیچ‌کس نمی‌تونه به این وصیت‌نامه دست بزنه و برای این کار، باید خیالم از بابت همه‌چیز راحت باشه.
سوروکین تحت تاثیر نگاه مرموز پسر، تابی به گردنش داد و قدمی به عقب برداشت؛ هرچند که میگل به همان اندازه، خودش را جلو کشید و لبخند روی لبش را حفظ نمود.
- شما این‌طور فکر نمی‌کنید آقا؟
- آه، البته! فکر می‌کنم که... که دچار سوء‌تفاهم شدم.
تسینگوف که تا آن لحظه نظاره‌گر گفت‌وگوهای مرموز آن‌ها بود، صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقای سوورف، نگرانی شما قابل درکه اما معقول نیست. بهتون اطمینان میدم که هیچ‌کدوم از افراد این جمع قصد ندارن که مانع شما برای اجرای وصیت‌نامه بشن.
میگل، بدون آن که از نگاه تیره و مردد سوروکین چشم بردارد، سرش را کج کرد و به آرامی، دستش را داخل جیب کتش فرو برد.
- تضمینی که بهم دادید، بسیار ارزشمنده قربان؛ اما می‌دونید که رازها به راحتی فاش میشن. چطور می‌تونم بدون پرداخت یک بهای سنگین، ازشون محافظت کنم؟!
نفس عمیقی کشید و هم‌زمان با بیرون آوردن چاقوی گِربرش، کمر صاف کرد. بدون تردید، به فشار انگشتانش بر روی شانه‌‌ی سوروکین افزود و پیش از آن که اجازه حرکت خاصی به او بدهد، نوک تیز چاقو را به گلویش نزدیک کرد. تمام حرکاتش، آرام و با ملایمت بودند و هیچ عجله‌ای در کالبد خونسردش، دیده نمی‌شد.
- می‌دونید که این وصیت‌نامه، اهمیت زیادی برای خانواده‌‌ام داره و به اعتقاد من، تمام افرادی که این‌جا هستن، باید توی این موضوع با هم همکاری کنن.
چشمان سوروکین با نفوذ تدریجی چاقو درون گوشت نازک حنجره‌اش، تا آخرین حد ممکن باز شدند و وحشت، در چهره‌اش نمایان گشت.
- تـ.... .
میگل پیش از افتادن او، چنگی به بازوی نحیفش زد و لبخندزنان، سرش را تا نزدیکی گوش مرد، پایین آورد.
- راستی، از این چاقو توی جنگ دوم چچن استفاده می‌کردم.
با جاری شدن خون از دهان، بینی و گلوی سوروکین، از او فاصله گرفت و با انزجار، رهایش کرد. جسم نیمه‌جان مرد، بر روی پارکت‌های براق اتاق فرود آمد و چشمانش تا آخرین لحظه، بر روی قامت پسر جوان، ثابت ماند.
نفس در سینه افراد داخل اتاق حبس شده بود و در این بین، تنها الکساندرا احساس بهتری داشت. با وجود آن که دیدن چنین چهره‌ای از پسر نازنینش به دور از تصورات و توقعاتش بود اما همین که می‌دانست او در جبهه‌ی خودش می‌جنگد، از لرزش اندامش بر حسب ترس و وحشت، جلوگیری می‌کرد.
در همین لحظه، تسینگوف پیش از آن که نگاه دیگران از روی جسد سوروکین برداشته شود، به طرف درب خروجی دوید و فریادزنان، از اشباح خیالی بیرون از اتاق، درخواست کمک کرد. میگل، چاقو را درون دستش چرخاند و بدون تعلل، به طرف او پرتاب کرد. هنوز دست‌های لرزان مرد بر روی دستگیره قرار نگرفته بودند که تیغه‌ی براق چاقو در چند میلی‌متری سرش، بر روی صفحه‌ی چوبی درب فرود آمد.
تسینگوف به سرعت روی زمین نشست و دستانش را بالا آورد. چهره‌اش از شدت هراس رو به زردی می‌رفت و صدای واضح به هم خوردن دندان‌هایش، به گوش می‌رسید.
- لط‍... لطفاً! من... من فقط یه وکیلم. نمی‌خوام توی این ماجرا دخالت کنم.
میگل، پوزخندزنان و با قدم‌هایی عاری از هرگونه تعجیل، به طرفش رفت. دستش را بر روی دسته‌ی چاقویش گذاشت و آن را از قلب چوبی درب، بیرون کشید.
- شما وکیل احمقی هستید، آقای تسینگوف!
در مقابل مرد، بر روی زانو خم شد و چاقوی خون‌آلود را در نزدیکی صورت تسینگوف، تکان داد. نگاهش را از روی قطرات عرقی که بر روی پیشانی او خودنمایی می‌کردند، به پایین سر داد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد. سپس، با گرفتن نوک چاقو به سمت درب، ادامه داد:
- فقط باید از این اتاق بیرون می‌رفتید؛ اما به جاش، ترجیح دادید که بهم یادآوری کنید کی هستید!
- خواهش... خواهش می‌کنم! من..‌ من می‌تونم بهتون اطلاعات زیادی بدم. بله! می‌تونیم درمورد این که چطور... چطور وصیت‌نامه رو تغییر بدید، حرف بزنیم. لطفاً بهم آسیب نزنید. خواهش می‌کنم.
ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید:
- شما واقعاً جدی هستید، آقا؟ می‌تونیم این کار رو کنیم؟
تسینگوف با یک جهش ناگهانی، دستان پسر را گرفت و هیکل درشتش را جلو کشید.
- بله، هرطور که بخواید کمک می‌کنم. من بارها این کار رو انجام دادم.
میگل، تک‌خنده‌ای سر داد و دستان او را از خودش، جدا کرد.
- خدای من! رد کردن چنین پیشنهادی خیلی سخته.
خیره به چشمان سرخ و نگران مرد، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و با لحن سردی، چاقویش را بالا گرفت.
- اما متأسفانه من اهل معامله نیستم.
با یک ضربه‌‌ی ناگهانی، سینه‌ی تسینگوف را در نهایت قساوت قلب شکافت و به تماشای مرگ آهسته‌اش نشست. طولی نکشید که خون تازه، پیراهن سفید مرد را در برگرفت و آخرین فریادش، در گلو حبس شد.
دفتر وکیل در سکوت مرگباری فرو رفته و عطر ملایم عود، جای خودش را به بوی تند خون سپرده بود؛ در حالی که عقربه‌های ساعت دیواری، تنها پنج دقیقه جلو رفته بودند.
میگل، با بی‌تفاوتی چاقو را از سینه‌ تسینگوف برداشت و از جایش بلند شد؛ گویا هیچ اتفاق خاصی در آن‌جا رخ نداده بود. برای چند ثانیه، نگاه سردش را معطوف الکساندرا کرد و بی‌توجه به مشت گره خورده‌‌ی او که بر روی قلبش قرار گرفته بود، به طرف میز وکیل رفت‌. یاروش، به سختی روی پاهایش ایستاده بود و لبان کبودش، آشکارا می‌لرزید. نباید اجازه می‌داد که سایه‌ی شوم خاندان سوورف، تا این حد به او نزدیک شوند.
- ازتون یه سوال داشتم، آقای وکیل.
میگل، چشمان براقش را به او دوخت و همراه با لبخند عریضش، چاقو را درون میز فرو کرد. دستانش را به تاج تراش‌خورده‌ی آن تکیه داد و پرسید:
- چطور از اعتبار این وصیت‌نامه مطمئن بشم، وقتی که شاهدهامون رو بدون این که به این‌جا برسن، از دست دادیم؟!
قهقهه‌ی بی‌پروایش، سکوت راهروی طبقه‌ی هشتم را شکاند.
 
آخرین ویرایش:

Rover

کتابخوان انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
294
مدال‌ها
1
سکه
1,403
***
دومینیکا، لبان ملتهبش را از زیر دندان آزاد کرد و بی‌توجه به سوزش ناخوشایند زخم‌های به جا مانده، به کوچه نیمه تاریک مقابلش چشم دوخت. با خاموش کردن ماشین و از کار افتادن برف‌پاک‌کن‌ها، قطرات باران به سرعت بر روی شیشه نشسته و تصویر ساختمان روبه‌رویش را تار کردند. نفس عمیقی کشید و بدون برداشتن چتری که روی صندلی عقب رها شده بود، از ماشین پیاده شد.
فورته‌ی خاکستری رنگ، هیچ تناسبی با این محله نداشت و مانند یک وصله‌ی ناجور به نظر می‌آمد. این موضوع حتی برای محل اقامت خودش هم صدق می‌کرد و مردم، در تمام مدتی که این امانت گران‌قیمت را در مقابل درب آپارتمانش پارک کرده بود، با حیرت تماشایش می‌کردند.
پیش از آن که در زیر هجوم قطرات باران خیس شود، کلاه بارانی‌اش را روی سرش انداخت و به طرف درب آهنی ساختمان رفت. این‌بار، خبری از هیاهوی پشت دیوارهای قطور پارکینگ نبود و تنها، صدای لامپ نیم‌سوز بالای سرش و غوغای خیابانی باران، به گوش می‌رسید.
با عبور از چهارچوب‌ میله‌ای، وارد همان راهروی باریک و سرتاسر سرخ سابق شد و قدم‌زنان، تا امتداد پیچ تند آن پیش رفت. پس از ایستادن در مقابل درب زوار در رفته‌ی زیرزمین، دو مرتبه ل*ب‌هایش را به دندان کشید و با خود اندیشید که در اولین و آخرین حضورش در این مکان، دیوارهای راهرو تا این حد به او نزدیک نبودند و سقف، بر روی سرش سنگینی نمی‌کرد اما حالا، در فضای نمناک اطرافش معلق مانده بود و این احساس مدور، با سکوتی عمیق و پر از تیغ تیز، همراهی‌اش می‌کرد.
دیگر نیازی نبود تا مانند میگل، با تمام قدرتش درب را بکوبد تا کسی صدایش را از میان جمعیت بشنود؛ بنابراین به یک تقه‌ی آرام بسنده کرد و منتظر ماند. طولی نکشید که صدای جیر‌جیر لولای درب به هوا برخاست و قامت کولجا، در مقابلش قرار گرفت. موهای چتری آبی رنگش، از زیر کلاه هودی‌ بیرون زده و نوک بینی‌اش به واسطه‌ی سرما، سرخ شده بود.
- سلام.
کولجا با چشمان متعجبش، سرتاپای او را برانداز کرد و گفت:
- فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت.
سپس، نگاهش را تا پشت سر دومینیکا بالا کشید و پرسید:
- تنهایی؟
- می‌تونم بیام تـ... .
- تا این‌جاش رو که اومدی.
تکیه‌اش را از روی درب برداشت و شانه‌هایش را بالا انداخت. دستانش را داخل جیب‌هایش فرو برد و در حالی که پاهایش را روی زمین می‌کشید، به طرف پیشخوان خالی بار رفت و رو به دومینیکا که به تازگی وارد فضای کلوپ شده بود، گفت:
- نوشیدنی؟
دومینیکا، نگاهش را به رینگ بوکس خالی و بشکه‌هایی که بر روی هم تلنبار شده بودند، دوخت و ل*ب زد:
- خوبه.
بوی رطوبت و خاک، در هوا پیچیده بود و نور کم‌سوی چند لامپ در کنار بار، تنها منبع روشنایی آن‌جا محسوب میشد.
- بقیه کجان؟
کولجا، گیلاس شفافی از داخل قفسه‌های بالای سرش برداشت و آن را زیر شیر آب سرد گرفت.
- کلوپ رو به خاطر قرنطینه تعطیل کردیم.
دومینیکا، سرش را تکان داد و روی یکی از بشکه‌هایی که به عنوان صندلی در پشت پیشخوان قرار داشت، نشست.
- این‌جا تنهایی؟
- سالویک رفته باکال؛ نمی‌خواست تولد اولین نوه‌اش رو از دست بده.
پوزخندی زد و آرنجش را روی میز گذاشت.
- مرد خوش‌شانسیه.
کولجا، یکی از بطری‌های نوشیدنی داخل شلف را برداشت و درب آن را باز کرد.
- با وجود یه خانواده درست و حسابی، آره!
در حالی که مقداری از مایع زرد رنگ داخل بطری را درون گیلاس می‌ریخت، ادامه داد:
- هفته پیش، تست کووید مکس مثبت دراومد و الآن توی بیمارستان بستریه؛ الکس هم توی گاراژ خودش می‌مونه. این‌جوریه که این‌جا فعلا افتاده دست من. لیمو؟
بطری دیگری از قفسه‌ی زیر دستش برداشت و مقداری از مایع سرخش را به گیلاس اضافه کرد. دومینیکا، خیره به فرو رفتن قطعات یخ درون نوشیدنی، سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه‌.
کولجا با حرکتی نمایشی، لیموی درون دستش را نصف کرد و پس از فشردن و تخلیه آبش، برش نازکی از آن را روی لبه‌ی لیوان، گذاشت. موهای به هم ریخته‌اش را از روی پیشانی کنار زد و گیلاس نوشیدنی را به طرف دومینیکا هل داد.
- تو واسه چی این‌جایی؟
دومینیکا، انگشتانش را دور کمر باریک گیلاسش حلقه کرد و بدون چشم برداشتن از مکعب‌های یخی درونش، ل*ب زد:
- گفت که این‌جا ببینمش.
- منظورت میگله؟
جرعه‌ای از نوشیدنی را مزه کرد و بدون حرف، پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
- از همون شب مسابقه احساس کردم که تو و میگل خیلی خوب با هم کنار میاید؛ اما حالا که این‌جایی، به نظر می‌رسه که اوضاع فرق کرده، نیکول.
- دومینیکا.
- چـ... .
گیلاس را پایین آورد و زمزمه کرد:
- اسمم دومینیکاست.
کولجا، لبخند مضحکی بر روی ل*ب نشاند و آرنج‌هایش را بر روی قرار داد.
- اوه، آره! دومینیکا.
- اون رو چقدر می‌شناسی؟
- به همون اندازه‌ای که لازمم بشه.
دومینیکا پوزخندزنان، ته‌مانده‌ی نوشیدنی‌اش را سر کشید و گیلاس خالی را روی پیشخوان، وارونه کرد.
- انگار که خیلی خوب می‌دونی چه خبره.
- هرکسی داستان خودش رو داره، دو... می‍... نیکا!
بی‌توجه به تلفظ تمسخرآمیز نامش از دهان کولجا، نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و ابروهایش را درهم کشید. پانزده دقیقه تأخیر، آن‌قدرها هم خوشایند نبود‌‌. با این حال، انگشتانش را به هم گره زد و خیره به چهره‌ی پر شرارت‌ دختر مقابلش، گفت:
- خیلی خب، دوست دارم که داستانت رو بشنوم.
- شاید یه روز برات تعریف کردم.
- نمی‌تونم بیشتر از پنج دقیقه نقش آدم‌های کنجکاو رو بازی کنم.
صدای خنده‌ی کولجا، سکوت نسبی کلوپ را شکاند و دومینیکا را از جا پراند. هیچ‌کدام از حرف‌هایش به جوک شبیه نبودند اما قهقهه‌های دخترک، به وضوح از اعماق دلش برمی‌خاستند. در همان وضعیت، قطره اشک کوچک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت:
- این صداقت شیطانیت، شگفت‌زده‌ام می‌کنه!
دومینیکا نیشخندزنان، تکه‌ای از موهای نم‌دارش را به بازی گرفت و واژه «صداقت شیطانی» را زیر ل*ب تکرار کرد. کولجا، در همان وضعیت انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند و به خنده‌هایش، پایان داد.
- داستان من پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی.
- پس می‌تونم امیدوار باشم که حوصله‌ام رو سر نمی‌بری.
گره‌ی انگشتانش را به گونه‌اش تکیه داد و با سرگرمی، به دومینیکا خیره شد.
- تو نیومدی که به داستان‌های من گوش بدی.
- اوهوم؛ اما در حال حاضر میزبان دیگه‌ای هم ندارم.
ابروهایش را بالا انداخت و برای چند ثانیه، سکوت کرد. چهره‌‌ی دومینیکا کمی غریب و به دور از هرگونه اشتیاق بود اما چشمانش، عطش را فریاد می‌زدند؛ گویا دخترک هرگز از شنیدن اخبار جدید، سیراب نمی‌شد. با این که درموردش چیز زیادی نمی‌دانست؛ لکن میگل او را به آن‌جا کشانده بود، به انجمن کوچک گمنام‌شان! و این تمام چیزی بود که باید به آن اهمیت می‌داد.
- پس درموردش اون‌قدرها هم کنجکاو نیستی.
انگشتان دومینیکا بر روی سطح صیقلی پیشخوان ضرب گرفتند و کمان ابروهایش، بالا پرید. در اصل، دیگر نمی‌توانست به هیچ‌کدام از حرف‌هایی که درمورد میگل می‌شنید، اعتماد کند. مدت‌ها از اولین دیدارشان در بوداپست می‌گذشت اما تا به امروز، چیزی از شخصیت واقعی او نمی‌دانست. حالا چه کسی صدها نقاب بر چهره دارد؟!
- فقط مطمئن نیستم که خوب بشناسیش.
کولجا، موذیانه خندید و به آرامی، بر روی انگشتان متحرک دومینیکا کوبید.
- بیشتر آدم‌ها بعد از این که بشناسیشون، تبدیل به هیولا میشن!
پیش از ادامه دادن جمله‌اش، تک ابرویی بالا انداخت و سرش را با مکث کوتاهی، کج کرد.
- من و میگل توی پاریس با هم آشنا شدیم. اون زمان سرویس دی.جی.اس.ای¹ دنبال یه رابط مخفی می‌گشت که به سیگنال‌های تبادل اطلاعات با ام.آی.سیکس نفوذ کرده بود و کدهای امن رو می‌شکست.
- تو... .
- خب آره! من طراح عملیات حذف اون رابط بودم.
***
میگل، جسم بی‌جان یاروش را داخل گودال سیمانی انداخت و به طرف کیسه‌های آهک رفت. دلش نمی‌خواست به چهره‌ی هیچ‌کدامشان نگاه کند. هنوز هم صدای فریاد یاروش، در ذهنش منعکس میشد و روانش را برهم می‌ریخت. دزدیدن نگاه از اجساد پیش‌رویش بر حسب عذاب وجدان یا چیزی شبیه به آن، نبود. چنین ادعایی تحت هیچ شرایطی، هم‌اندازه‌ی قد و قواره‌اش نمی‌شد. پیش از باز کردن کیسه‌‌ی کنفی آهک، نگاهی به ساعتش انداخت و ل*ب‌هایش را گزید. باید برای پاک کردن ردپای این جنایت کوچک، عجله می‌کرد.
***
«سه ساعت قبل»
میگل وصیت‌نامه‌‌ی جدید را داخل پاکت قرار داد و آن را بدون چشم برداشتن از اسناد روی میز، به طرف الکساندرا گرفت. بلافاصله صدای لرزان مادرش، در گوش‌هایش طنین انداخت.
- مـ.... میگل.
پاکت را روی زمین پرت کرد و با دور زدن میز وکیل، در کنار نعش بی‌جان یاروش که روی صندلی افتاده بود، ایستاد.
- از این‌جا برو.
انگشتان یاروش را در دست گرفت و در حالی که لبه‌ی چاقویش را روی انگشت سبابه‌اش می‌گذاشت، ادامه داد:
- به جای نقش بازی کردن واسه من، بهتره به فکر ساختن یه دلیل موجه برای این‌جا نبودنت باشی.

۱. اداره کل امنیت خارجه فرانسه
 
بالا