الکساندرا قدمی به جلو برداشت و به پاکت روی زمین، خیره شد. حالا که هوش و حواسش سرجایش آمده بود، میتوانست بفهمد که هیچچیز واقعیتر از شانس نیست و در حقیقت، سه مرد روبهرویش به هیچوجه خوششانس نبودند؛ حالا دفتر وکیل تبدیل به یک فضای بیانتها شده بود؛ هزارتویی از احساسات پیچیده و غیرقابل پیشبینی که بوی تعفن میدادند.
نگاهش را بالا کشید و به ثمرهی زندگیاش زل زد. گذشته از آن قامت بالا، شانههای ستبر، چهرهی بیعاطفه و چشمان تیزش که لبریز از تنفر بود، رفتارش نیز مردم را به حیرت وا میداشت. میدانست که چه کارهایی از دستش برمیآید. کم و بیش آوازهاش را از زبان این و آن شنیده بود؛ اما هیچگاه تصور نمیکرد که بخواهد به نفع درخت پوسیدهی خانوادهاش، تیشهها را از سر راه بردارد. را*ب*طهی آنها پس از مرگ سلستینو، طعنه به جهنم میزد و به تاریکی مطلق میمانست؛ احساس تأسف میکرد؟ هرگز! فیالواقع اگر در دنیای مردگان با سلستینو روبهرو میشد، به او میگفت که یگانه پسرشان، چیزی بیشتر از ظاهر را از او به ارث برده و این، ادعای باطلی نبود.
پسر جوان، تکه استخوان انگشت وکیل را با دقت بر روی صفحهی تلفن همراه او گذاشت و طولی نکشید که صدای باز شدن قفل آن، به گوش رسید.
- اگه میخوای کارم به خودکشی بکشه، به زل زدنت ادامه بده مامان!
این را بدون چشم برداشتن از صفحهی گوشی یاروش گفته بود. الکساندرا، سگرمههایش را درهم کشید و قدم دیگری به طرف او برداشت. دیگر جایی برای سرکشی و یکهتازی باقی نمانده بود. صدایش را صاف کرد و با اشاره به جنازهی یاروش، پرسید:
- به این فکر کردی که چطور میخوای از پس عواقبش بر بیای؟
میگل، پوزخندی زد و بیآن که سرش را بلند کند، کلمات تکراری را شمرده و محکم، ادا کرد.
- از اینجا برو.
- من نمیتونم برم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
با دقت، صندوق ایمیلهای یاروش را زیر و رو کرد و در همان حال، ل*ب زد:
- اشتباه میکنی؛ مطمئنم که از پسش بر میای چون توی این کار فوقالعادهای!
- میگل، باید با هم حلش کنیم عزیزم.
اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و پس از خاموش کردن صفحهی گوشی، آن را درون جیبش قرار داد. با نگاه غضبآلودش، قدمی جلو آمد و در فاصلهای ناچیز از الکساندرا، ایستاد.
- حلش کنیم؟! هنوزم فکر میکنی که میتونی همهچیز رو درست کنی؟
الکساندرا، نگاهش را دزدید و به دستان خونین او و انگشت بریدهای که درون مشتش میفشرد، خیره شد.
- هیچوقت نخواستی که درست... .
میگل، دندانهایش را روی هم سایید و انگشت خونینش را روی سینهی مادرش گذاشت.
- پاپا به خاطر تو مرد.
صدایش را بالاتر برد و با اشاره به اجساد اطرافشان، ادامه داد:
- تو باعث مرگشون هستی... .
سپس، انگشتش را روی سینهی خودش گذشت و با چشمان سرخش، به چهرهی مادرش نگریست. دانههای ریز عرق بر روی پیشانیاش نشسته بود و چشمهی درد، در مردمکهای لرزانش میجوشید؛ تلفیقی از درماندگی و خشم بیپایان.
- تو بودی که من رو کشتی! حالا چطور، فقط بهم بگو که چطور میتونی حلش کنی، هان؟!
الکساندرا، سرش را بالا گرفت و به چشمان پریشان و سرتاسر اندوه پسرکش، خیره شد. این سرانجام آشنای تمام مکالماتی بود که با یکدیگر داشتند. میگل، او را مقصر تمام اتفاقات ناخوشایند زندگیاش میدانست و گوش و چشمش را تا ابد، به روی توجیهاتش بسته بود. با این حال، هوای مسموم داخل اتاق را به یکباره بلعید و لحن تندی به خودش گرفت.
- ببین کار دنیا به کجا رسیده که پسر، مادر خودش رو به چنین جنایاتی متهم میکنه!
- از این که هنوزم وانمود میکنی به خاطر این زندگی نکبتباری که برام ساختی بیتقصیری، حالم به هم میخوره.
- حال من هم از این که هنوزم من رو مقصر مرگ پدرت میدونی، به هم میخوره! طوری حرف میزنی که انگار نمیدونی اون خودکش... .
- با این خزعبلات خودت رو تبرئه کردی؟ اینطوری تونستی فراموش کنی که چه بلایی سرمون آوردی؟
میگل، لگد محکمی به میز کنار پایش زد و باز هم صدایش را بالا برد.
- بذار یادت بندازم که تو خانوادهمون رو به مردی فروختی که یه یتیم بیکس و کار رو توی وصیتنامهاش به تو ترجیح داده. تو برای خانوادهی لعنتی خودت هم یه مرده به حساب میای؛ که حتی نخواستن توی اولین روز بیوه شدنت، کنارت باش... .
قلب الکساندرا با شنیدن جملات تحقیرآمیز میگل، به تکاپو افتاد و گونههای استخوانیاش، گلگون شد. او، طوری حرف میزد که انگار ستارههای وجودش و پروانههای درون قلبش، دور از وطن اصلی خویش مردهاند و صدایش، طنینی داشت که میگفت همهچیز را میداند؛ کلمات را طوری از میان لبان کبودش ادا میکرد که انگار صدها بار پیش خودش، زمزمهشان کرده و همه را از بر است. این موضوع، به قدری آزارش میداد که به یکباره، دستش را به هوای نشاندن یک سیلی بر روی صورت میگل، بالا آورد. با این وجود، طولی نکشید که مچ ظریفش اسیر انگشتان پسر شد و درد خفیفی در زیر پوستش جوانه زد. میگل، استخوان شکنندهی درون دستش را فشرد و صورتش را به الکساندرا، نزدیک کرد. واضح بود که سعی دارد تا خودش را آرام نگه داشته و از پشت نقاب بیتفاوتیاش، بیش از این بیرون نیاید. پس از کمی مکث، ل*بهایش را با حالتی از انزجار از هم گشود و زمزمه کرد:
- رقتانگیزتر از اجدادت توی ایپاتیف¹ شدی.
با ضربهی بسیار آرامی، او را به عقب هل داد و در حالی که به طرف میز وکیل قدم بر میداشت، با جدیت افزود:
- وقتی که پام رو برای اولینبار توی اون خونهی جهنمیت گذاشتم، با هم توافق کردیم که فاصلهمون رو برای همیشه حفظ کنیم و من تا جایی که میتونستم، از تو و این زندگی مسخرهای که برای خودت ساختی، دور شدم. چه اقبال بلندی! واقعاً دوست دارم که ادامه داشته باشه و... .
الکساندرا، دندانقروچهای کرد و با صدایی که هر لحظه اوج میگرفت، گفت:
- از این اقبال بلند، تبدیل به هیولایی شدی که هیچ سنخیتی با اصل و نسب واقعیت، نداره. دیگه حتی نمیتونم با نگاه کردن به تو، صورت پسرم رو ببینم.
میگل، پوزخندزنان ابرویی بالا انداخت و دستهای خونآلودش را بر روی سینهاش، گره کرد. با آرامش ناپایداری که تا دقایقی پیش قابل رؤیت نبود، به میز تکیه داد و ل*ب زد:
- من فقط خودم رو از زیر سایهی اون اصل و نسب احمقانهات بیرون کشیدم تا مثل تو نباشم، گاسپوجا²!
شانهای بالا انداخت و همزمان با نگاه کردن به عقربههای ساعت مچیاش، ادامه داد:
- میدونی، برام جالبه که اون شوهر احمقت با استفاده از علاقهی بیحد و مرزی که بینمون وجود داره، تا این حد تحقیرت کرده؛ دلم میخواد تا خود صبح براش دست بزنم!
تکیهاش را از میز گرفت و با هدف برداشتن پاکت وصیتنامهای که یاروش قبل از مرگش، به واسطهی تهدید و ترس از او تنظیم کرده بود، خم شد.
- وقتی به این فکر میکنم که به آخرین خواستهی قبل از مرگش نرسید، حالم خوب میشه! واسه همینه که تو نمیتونی مثل اون تا این حد احمق باشی که خیال کنی تمام این کارها رو به خاطر تو انجام دادم. ازم انتظار نداری که وقتم رو به خاطر تراژدی یه زوج ناموفق تلف کنم، هوم؟
- میگل... .
کمرش را صاف کرد و پاکت را با خونسردی، به طرف الکساندرا گرفت. هرچند که این حالت آرام، نمایشی بیش نبود و درونش، از شدت شعلههای آتش کینه و خشم، میسوخت.
- بیا تصور کنیم که هردومون به چیزی که میخواستیم رسیدیم؛ تو به ثروت زابکوف بزرگ و من، به پاک کردن اسمش از کنار اسمم!
۱. خانه ایپاتیف واقع در یکاترینبورگ امروزی، محل قتل آخرین تزار روسیه، نیکولای دوم به همراه خانواده و نزدیکانش در سال ۱۹۱۸ میلادی است.
۲. در زبان روسی به معنای «خانم» یا « بانوی محترم» است که به صورت یک عنوان برای خطاب قرار دادن بانوان اشرافی مورد استفاده قرار میگیرد.
نگاهش را بالا کشید و به ثمرهی زندگیاش زل زد. گذشته از آن قامت بالا، شانههای ستبر، چهرهی بیعاطفه و چشمان تیزش که لبریز از تنفر بود، رفتارش نیز مردم را به حیرت وا میداشت. میدانست که چه کارهایی از دستش برمیآید. کم و بیش آوازهاش را از زبان این و آن شنیده بود؛ اما هیچگاه تصور نمیکرد که بخواهد به نفع درخت پوسیدهی خانوادهاش، تیشهها را از سر راه بردارد. را*ب*طهی آنها پس از مرگ سلستینو، طعنه به جهنم میزد و به تاریکی مطلق میمانست؛ احساس تأسف میکرد؟ هرگز! فیالواقع اگر در دنیای مردگان با سلستینو روبهرو میشد، به او میگفت که یگانه پسرشان، چیزی بیشتر از ظاهر را از او به ارث برده و این، ادعای باطلی نبود.
پسر جوان، تکه استخوان انگشت وکیل را با دقت بر روی صفحهی تلفن همراه او گذاشت و طولی نکشید که صدای باز شدن قفل آن، به گوش رسید.
- اگه میخوای کارم به خودکشی بکشه، به زل زدنت ادامه بده مامان!
این را بدون چشم برداشتن از صفحهی گوشی یاروش گفته بود. الکساندرا، سگرمههایش را درهم کشید و قدم دیگری به طرف او برداشت. دیگر جایی برای سرکشی و یکهتازی باقی نمانده بود. صدایش را صاف کرد و با اشاره به جنازهی یاروش، پرسید:
- به این فکر کردی که چطور میخوای از پس عواقبش بر بیای؟
میگل، پوزخندی زد و بیآن که سرش را بلند کند، کلمات تکراری را شمرده و محکم، ادا کرد.
- از اینجا برو.
- من نمیتونم برم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
با دقت، صندوق ایمیلهای یاروش را زیر و رو کرد و در همان حال، ل*ب زد:
- اشتباه میکنی؛ مطمئنم که از پسش بر میای چون توی این کار فوقالعادهای!
- میگل، باید با هم حلش کنیم عزیزم.
اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و پس از خاموش کردن صفحهی گوشی، آن را درون جیبش قرار داد. با نگاه غضبآلودش، قدمی جلو آمد و در فاصلهای ناچیز از الکساندرا، ایستاد.
- حلش کنیم؟! هنوزم فکر میکنی که میتونی همهچیز رو درست کنی؟
الکساندرا، نگاهش را دزدید و به دستان خونین او و انگشت بریدهای که درون مشتش میفشرد، خیره شد.
- هیچوقت نخواستی که درست... .
میگل، دندانهایش را روی هم سایید و انگشت خونینش را روی سینهی مادرش گذاشت.
- پاپا به خاطر تو مرد.
صدایش را بالاتر برد و با اشاره به اجساد اطرافشان، ادامه داد:
- تو باعث مرگشون هستی... .
سپس، انگشتش را روی سینهی خودش گذشت و با چشمان سرخش، به چهرهی مادرش نگریست. دانههای ریز عرق بر روی پیشانیاش نشسته بود و چشمهی درد، در مردمکهای لرزانش میجوشید؛ تلفیقی از درماندگی و خشم بیپایان.
- تو بودی که من رو کشتی! حالا چطور، فقط بهم بگو که چطور میتونی حلش کنی، هان؟!
الکساندرا، سرش را بالا گرفت و به چشمان پریشان و سرتاسر اندوه پسرکش، خیره شد. این سرانجام آشنای تمام مکالماتی بود که با یکدیگر داشتند. میگل، او را مقصر تمام اتفاقات ناخوشایند زندگیاش میدانست و گوش و چشمش را تا ابد، به روی توجیهاتش بسته بود. با این حال، هوای مسموم داخل اتاق را به یکباره بلعید و لحن تندی به خودش گرفت.
- ببین کار دنیا به کجا رسیده که پسر، مادر خودش رو به چنین جنایاتی متهم میکنه!
- از این که هنوزم وانمود میکنی به خاطر این زندگی نکبتباری که برام ساختی بیتقصیری، حالم به هم میخوره.
- حال من هم از این که هنوزم من رو مقصر مرگ پدرت میدونی، به هم میخوره! طوری حرف میزنی که انگار نمیدونی اون خودکش... .
- با این خزعبلات خودت رو تبرئه کردی؟ اینطوری تونستی فراموش کنی که چه بلایی سرمون آوردی؟
میگل، لگد محکمی به میز کنار پایش زد و باز هم صدایش را بالا برد.
- بذار یادت بندازم که تو خانوادهمون رو به مردی فروختی که یه یتیم بیکس و کار رو توی وصیتنامهاش به تو ترجیح داده. تو برای خانوادهی لعنتی خودت هم یه مرده به حساب میای؛ که حتی نخواستن توی اولین روز بیوه شدنت، کنارت باش... .
قلب الکساندرا با شنیدن جملات تحقیرآمیز میگل، به تکاپو افتاد و گونههای استخوانیاش، گلگون شد. او، طوری حرف میزد که انگار ستارههای وجودش و پروانههای درون قلبش، دور از وطن اصلی خویش مردهاند و صدایش، طنینی داشت که میگفت همهچیز را میداند؛ کلمات را طوری از میان لبان کبودش ادا میکرد که انگار صدها بار پیش خودش، زمزمهشان کرده و همه را از بر است. این موضوع، به قدری آزارش میداد که به یکباره، دستش را به هوای نشاندن یک سیلی بر روی صورت میگل، بالا آورد. با این وجود، طولی نکشید که مچ ظریفش اسیر انگشتان پسر شد و درد خفیفی در زیر پوستش جوانه زد. میگل، استخوان شکنندهی درون دستش را فشرد و صورتش را به الکساندرا، نزدیک کرد. واضح بود که سعی دارد تا خودش را آرام نگه داشته و از پشت نقاب بیتفاوتیاش، بیش از این بیرون نیاید. پس از کمی مکث، ل*بهایش را با حالتی از انزجار از هم گشود و زمزمه کرد:
- رقتانگیزتر از اجدادت توی ایپاتیف¹ شدی.
با ضربهی بسیار آرامی، او را به عقب هل داد و در حالی که به طرف میز وکیل قدم بر میداشت، با جدیت افزود:
- وقتی که پام رو برای اولینبار توی اون خونهی جهنمیت گذاشتم، با هم توافق کردیم که فاصلهمون رو برای همیشه حفظ کنیم و من تا جایی که میتونستم، از تو و این زندگی مسخرهای که برای خودت ساختی، دور شدم. چه اقبال بلندی! واقعاً دوست دارم که ادامه داشته باشه و... .
الکساندرا، دندانقروچهای کرد و با صدایی که هر لحظه اوج میگرفت، گفت:
- از این اقبال بلند، تبدیل به هیولایی شدی که هیچ سنخیتی با اصل و نسب واقعیت، نداره. دیگه حتی نمیتونم با نگاه کردن به تو، صورت پسرم رو ببینم.
میگل، پوزخندزنان ابرویی بالا انداخت و دستهای خونآلودش را بر روی سینهاش، گره کرد. با آرامش ناپایداری که تا دقایقی پیش قابل رؤیت نبود، به میز تکیه داد و ل*ب زد:
- من فقط خودم رو از زیر سایهی اون اصل و نسب احمقانهات بیرون کشیدم تا مثل تو نباشم، گاسپوجا²!
شانهای بالا انداخت و همزمان با نگاه کردن به عقربههای ساعت مچیاش، ادامه داد:
- میدونی، برام جالبه که اون شوهر احمقت با استفاده از علاقهی بیحد و مرزی که بینمون وجود داره، تا این حد تحقیرت کرده؛ دلم میخواد تا خود صبح براش دست بزنم!
تکیهاش را از میز گرفت و با هدف برداشتن پاکت وصیتنامهای که یاروش قبل از مرگش، به واسطهی تهدید و ترس از او تنظیم کرده بود، خم شد.
- وقتی به این فکر میکنم که به آخرین خواستهی قبل از مرگش نرسید، حالم خوب میشه! واسه همینه که تو نمیتونی مثل اون تا این حد احمق باشی که خیال کنی تمام این کارها رو به خاطر تو انجام دادم. ازم انتظار نداری که وقتم رو به خاطر تراژدی یه زوج ناموفق تلف کنم، هوم؟
- میگل... .
کمرش را صاف کرد و پاکت را با خونسردی، به طرف الکساندرا گرفت. هرچند که این حالت آرام، نمایشی بیش نبود و درونش، از شدت شعلههای آتش کینه و خشم، میسوخت.
- بیا تصور کنیم که هردومون به چیزی که میخواستیم رسیدیم؛ تو به ثروت زابکوف بزرگ و من، به پاک کردن اسمش از کنار اسمم!
۱. خانه ایپاتیف واقع در یکاترینبورگ امروزی، محل قتل آخرین تزار روسیه، نیکولای دوم به همراه خانواده و نزدیکانش در سال ۱۹۱۸ میلادی است.
۲. در زبان روسی به معنای «خانم» یا « بانوی محترم» است که به صورت یک عنوان برای خطاب قرار دادن بانوان اشرافی مورد استفاده قرار میگیرد.