What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #91
بدون این‌که بخوام پوزخندی روی لـ*ـبم جاخوش می‌کنه.
با غم میگم:
- تا وقتی یه اتفاق بد نیوفته هیچ‌کس قبول نمی‌کنه که کارش اشتباه بوده، الان هم هیچ کدوم از این حرف‌ها گذشته رو درست نمی‌کنه، فقط گند می‌زنه تو آینده!
دستم رو رو دسته‌ی صندلی می‌ذارم و بلند میشم.
حالم از هرچی آدم بود بهم می‌خوره، آدم‌هایی که وقتی به ته خط می‌رسن یادشون میوفته بد بودن و بدی کردن!
خبری از بغض توی گلوم نیست و حالم جوریه که انگار اصلاً عزیز از دست ندادم. دستم رو به دیوار می‌رسونم و پلک‌هام رو می‌بندم. حاج بابا واقعاً عزیزم بود؟ یعنی داغ پدر همین بود؟ پس چرا جگرم نمی‌سوزه؟ چرا مثل بقیه مدام اشک نمی‌ریزم و خاطره‌هاش جلوی چشم‌هام نمیاد؟
دستم رو مشت می‌کنم و از دیوار فاصله می‌گیرم. لعنت به هرچی که به گذشته ختم میشد!
- صنم، تو‌ دیگه باهام قهر نباش، همه رفتن تو بمون!
سرم رو پایین می‌ندازم و لـ*ـب می‌زنم:
- اون روزی که داد می‌زدم من خواهرتم، دشمنت نیستم...کجا بودی؟ منم الان دقیقاً توی همون نقطه ایستادم!
صدای صنم گفتن‌های صبا رو نشنیده می‌گیرم و از اتاق بیرون میام.
- بریم؟
توی چشم‌های صابر نگاه می‌کنم و لـ*ـب می‌زنم:
- آره، گوشیم کجاست؟
دستش رو داخل جیبش می‌بره و گوشیم رو از داخلش بیرون میاره.
با دیدن گوشیم تازه یادم میاد این دو روز اصلاً هومان رو ندیدم!
با حرف‌هایی که آخرین بار بینمون رد و بدل شده مطمئنم که الان از دستم ناراحته.
- بگیرش دیگه!
دستم رو جلو می‌برم و گوشیم رو از دستش می‌گیرم.
حین این‌که کنار صابر قدم برمی‌دارم نگاهم رو به اطراف بیمارستان می‌دوزم تا شاید سایه‌ای از هومان ببینم. جست‌وجو کردنم بین آدم‌های حاضر تو بیمارستان تا جایی ادامه پیدا می‌کنه که سوار آژانس شدم و تابلوی بیمارستان هرلحظه ازم دور و دورتر میشه.
- آقا چند لحظه صبر کنین الان میام.
نگاهم رو از ناخن‌های دستم می‌گیرم و به بیرون از ماشین می‌دوزم‌. ماشین جلوی در خونه ایستاده و من این‌قدر غرق نبود هومان شده بودم که حساب همه‌چیز از دستم در رفته بود!
پارچه‌های مشکی که روی دیوار خونمون نصب شده بودن خبر از این میده که ساکنان این خونه عزادارن! عکس حاج بابا روی کاغذ ترحیم چاپ شده و عجیبه که بغض توی گلوم جمع نمیشه. انگار مهلت عزاداری من برای حاج بابا فقط دو روز بود و الان مهلتم برای گریه کردن تموم شده.
با باز شدن در ماشین چشم از دیوارهای خونه می‌گیرم. مامان کنارم می‌شینه و به راننده که مرد مسنی بود سلام می‌کنه. کمی بعد صابر هم روی صندلی جلو جاخوش می‌کنه و میگه:
- آقا حرکت کنین.
سر مرد بالا و پایین میشه و استارت ماشین رو می‌زنه.
- صبا رو دیدی؟
شیشه‌ی ماشین رو پایین می‌کشم و بوی بهار رو داخل ریه‌هام حبس می‌کنم. پوزخندی روی لـ*ـب می‌نشونم و آروم میگم:
- سالی که نکوست از بهارش پیداست!
- چیزی گفتی مادر؟
زیر چشمی به مامان نگاه می‌کنم.
گودی زیر چشم‌هاش نشون میده هم‌چنان داره عزاداری می‌کنه.
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و میگم:
- نه.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #92
سرم رو به در تکیه میدم و خیره به مردمی که با کلی خرید داخل خیابون قدم می‌زدن میشم. آه عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که امسال بدترین سال زندگیم میشه!
بدون این‌که بخوام بین مردم دنبال هومان می‌گشتم، هومانی که نمی‌دونستم الان داره چی کار می‌کنه و اصلاً خبر داره که اوضاعم از چه‌قراره؟
- صبا خوب بود؟
چشم از بیرون می‌گیرم و به مامان نگاه می‌کنم.
لـ*ـب‌هام رو رو هم فشار میدم و میگم:
- بد نبود.
کوتاه جواب دادنم باعث میشه تا مامان دیگه حرفی نزنه و مسیر نسبتا کوتاه بهشت زهرا تو سکوت سپری بشه. سکوتی که هر از گاهی صدای بوق‌ ماشین‌ها اون رو می‌شکنه و ما رو از دنیای خودمون بیرون می‌کشه.
با ترمز زدن ماشین، شیشه‌ی ماشین رو بالا می‌کشم و منتظر به صابر نگاه می‌کنم.
- صابر مامان رسیدیم.
صابر تکونی می‌خوره و ببخشیدی زیرلب زمزمه می‌کنه. کرایه‌ی راننده رو حساب می‌کنه و از ماشین پیاده میشه. با پیاده شدن صابر، من و مامان هم از ماشین پایین میایم. گوشه‌ی چادرم رو به دست می‌گیرم و دنبال مامان به راه میوفتم. مثل همیشه سعی می‌کنم نوشته‌های رو سنگ قبرها رو نخونم. یاد بچگی‌هام می‌افتم، روزهایی که با بابابزرگم به بهشت زهرا می‌اومدیم. اون روزها من تازه خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم و با ذوق نوشته‌های رو سنگ قبرها رو برای بابابزرگم می‌خوندم، اون هم همیشه اول تشویقم می‌کرد و بعد می‌گفت دیگه این نوشته‌ها رو نخونم چون باعث میشه فراموشی بگیرم!
از کنار قبرهای زیادی رد میشم، قبرهایی که هرکدوم خروار، خروار حرف نگفته توشون مخفی شده بود.
با زانو زدن صابر روی زمین، چشم از آسمون صاف می‌گیرم و به قبری که بی‌شک متعلق به حاج بابا بود نگاه می‌کنم.
مامان هم کنار صابر روی زمین می‌شینه و دستش روی رو خاک‌ها می‌ذاره. صدای گریه کردن صابر، اشک رو به چشم‌هام دعوت می‌کنه.
- الان وقتش نبود بابا.
انگشتم رو به چشم‌هام می‌کشم و قدمی به جلو می‌ذارم.
کنار صابر روی زمین می‌شینم و به قاب عکس حاج بابا زل می‌زنم. سر صابر روی خاک فرود میاد و شونه‌های پهنش شروع به لرزیدن می‌کنه.
- بابا وقتش نبود مسئولیت یه خونه رو بندازی گردنم بابا! من نمی‌تونم...توروخدا بلند شو.
پلک‌هام رو با درد می‌بندم تا نبینم خودخواهی من چه به روز برادرم انداخته، برادری که کم از پدر برام نبود و حالا مسئولیت حاج بابا کلا روی شونه‌هاش افتاده بود.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #93
دستم رو با تردید جلو می‌برم و روی خاک می‌ذارم.‌ پوزخندی روی لـ*ـبم می‌شینه و به این فکر می‌کنم که خوش به حال خاک، حداقل اون تونست طعم بـ*ـغل حاج بابا رو بچشه!
ماسکم رو پایین می‌کشم و اجازه میدم قطره‌های اشکم روی خاک فرود بیان. به خاطر نچشیدن طعم بـ*ـغل حاج بابا گریه می‌کنم. کاش حداقل یک بار دستش رو برای محبت به سرم می‌کشید، کاش وقتی که با ذوق براش تولد گرفته بودم به جای فوت کردن شمع روی کیکش، شمع آرزوهای من رو فوت نمی‌کرد!
دست مامان روی شونه‌ی صابر می‌شینه و با بغض میگه:
- ما می‌ریم سر خاک بابابزرگ، تو میای؟
لـ*ـب‌هام رو رو هم فشار میدم و میگم:
- نه.
صابر از روی زمین بلند میشه و بدون این‌که خاک‌های روی لباسش رو بتکونه، ازم فاصله می‌گیره. مامان هم به تبعیت از صابر بلند میشه و کمی بعد فقط من می‌مونم و قبر حاج بابا!
چهارزانو می‌شینم و لـ*ـب می‌زنم:
- اون‌ها فکر می‌کنن من نیاز دارم باهات تنها باشم.
به چشم‌های حاج بابا توی عکسش نگاه می‌کنم و میگم:
- درست فکر می‌کنن، ولی نه به خاطر این‌که بشینم اینجا و یه دل سیر گریه کنم. من نیاز دارم تنها باشم تا حرف بزنم.
چادرم رو روی شونه‌هام می‌ندازم و ادامه میدم:
- از اون حرف‌هایی که همیشه دوست داشتم بهت بزنم و تو گوش شنوا نداشتی. خیلی خنده داره نه؟ این‌که حسرت یه آدم یه گوش شنوا باشه خیلی خنده داره! از این خنده‌هایی که از ته دل می‌زنی نه‌ها، از اون خنده‌هایی که پشتش هزارتا درده!
دست‌هام رو‌ مشت می‌کنم و جلوی صورتم میارم:
- می‌خوای دردهام و بشمارم؟
یکی از انگشت‌هام رو باز می‌کنم و میگم:
- اولین دردم اینه که هیچ‌وقت نیومدی بگی صنم بیا باهم دو کلمه حرف بزنیم، اون وقت من مثل بقیه‌ی دخترها، می‌اومدم کنارت می‌نشستم و با ذوق از مدرسمون، از اتفاق‌هایی که در طول روز افتاده بود برات حرف می‌زدم؛ ولی خوب حرف‌های من و تو همیشه به برو این رو بخر، این رو بیار، این رو بپوش، این رو نپوش و... ختم میشد.
با پشت دستم اشک‌هام رو پاک می‌کنم و انگشت بعدیم رو باز می‌کنم:
- آرزو داشتم یه بار من رو ببری پارک، مثل بقیه پدرها دستم رو بگیری و کمکم کنی از پله‌های سرسره برم بالا. مثل بقیه پدرها من رو بذاری روی تاب و محکم هلم بدی و برام شعر بخونی. می‌دونی کدوم شعر رو میگم؟ همونی که می‌گفت دختری دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره، به کس کسونش نمیدم، به راه دورش نمیدم، به کسی میدم که کس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه...
چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه و ادامه‌ی حرفم توی گلوم می‌مونه.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #94
- اما تو این شعر رو برام نخوندی و حتی روز آخر خواستی من رو به هر کسی که از راه رسید بدی!
دستم رو به گل رز مشکی که کنار قاب عکس بود می‌رسونم و با لبخند گلبرگ‌هاش رو نوازش می‌کنم.
- آرزوهام خیلی زیاد بودن و الان تک‌تکشون تبدیل شدن به حسرت، حسرت عمیقی که مثل یه حصار دور تا دور قلبم رو گرفته و اجازه‌ی تپش بهش نمیده!
گلبرگ رو رها می‌کنم و صاف می‌شینم.
با یادآوری هومان لبخندی می‌زنم و می‌گم:
- ولی الان یکی تونسته آجرهای این حصار رو خراب کنه. اون روزهایی که محبتت رو ازم سلب می‌کردی خوب بلد بود محبتش رو خرجم کنه.‌ همیشه از این‌که رنگ چشم‌هام قهوه‌ای بود ناراضی بودم؛ ولی اون بهم نشون داد که چشم قهوه‌ای‌ها چقدر می‌تونن تو دل برو باشن!
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم، زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و می‌گم:
- می‌دونی چی صدام می‌زنه؟ بهم میگه تیکآل، یعنی دلبر چشم قهوه‌ای! از اون روزی که این کلمه رو شنیدم، این‌قدر خوش‌حالم که چشم‌هام قهوه‌اییه.
سرم رو پایین می‌ندازم و با بغض می‌گم:
- خیلی دوستش دارم، این‌قدر دوستش دارم که اگه بره مثل کسی که عزیز از دست داده زار می‌زنم، همون کارهایی رو می‌کنم که در نبود تو می‌بایست بکنم، ولی نکردم!
چشم‌های اشکیم رو رو به آسمون می‌گیرم و می‌گم:
- ولی خب بی‌انصافیه که چشم ببندم روی همه سختی‌هایی که کشیدی، اون روزا که صبح تا شب توی مغازه می‌موندی رو یادم نرفته. همیشه بهترین غذا جلومون بود، ولی می‌دونی چیه؟ محبت کردن همیشه به بهترین غذا و لباس ختم نمی‌شه! همین‌که یک‌بار به حرف‌هام گوش می‌دادی، برام کافی بود.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و بی‌خیال ادامه حرف‌هام می‌شم.
گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون میارم و رمزش رو می‌زنم. برخلاف تصورم خبری از تماس‌های هومان و ترنم نبود.
زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- شاید بهم پیام دادن.
با این فکر سریع اینترنتم رو روشن می‌کنم و وارد برنامه‌ی گوشیم می‌شم. به صفحه‌ی گوشی خیره می‌مونم و اولین چیزی که چشمم می‌بینه پنج‌تا پیام از سمت ترنم و نبود پروفایل هومانه.
چادرم رو روی سرم مرتب می‌کنم و وارد چت هومان می‌شم. آخرین بازدیدش متعلق به سه روز پیش بود.
انگشتم رو روی کیبورد تکون میدم و می‌نویسم:
- کجایی؟
پیام رو ارسال می‌کنم و برخلاف همیشه، یک تیک می‌خوره! از استرس گوشه‌ی انگشتم رو گاز می‌گیرم و از چت هومان بیرون میام. بی‌خیال پیام‌های تسلیتی میشم که اقوام بهم گفته بودن و سریع چت ترنم رو باز می‌کنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #95
اولین پیامش ایموجی خنده‌ است و بعد از اون چهارتا ویس فرستاده. نگاهی به اطراف می‌ندازم و بعد از اینکه کسی رو نمی‌بینم اولین ویسش رو باز می‌کنم. صدای خنده‌‌اش به گوشم می‌رسه و بعد میگه:
- فکرش رو نمی‌کردم این‌قدر خنگ باشی!
ویسش تموم میشه و ویس بعدی باز میشه.
ابروهام توی هم میرن، منظورش از این حرف چی بود؟
- ولی خب این خنگ بودنت به درد‌مون خورد. آخ حواسم نبود هنوز اصل ماجرا رو نمی‌دونی! جونم برات بگه که این آقا هومان شما داداش منه. وای یادم میاد چه جوری قیافه‌ی داداشم رو توصیف می‌کردی، از خنده می‌پاچم! شاید باورت نشه، ولی بعد توصیفاتت رفتم یه دور صورتش رو بررسی کردم و فهمیدم نقشمون خیلی خفن پیش رفته، فکر کن دختر حاج احمد دلش رو ببازه!
خون توی رگ‌هام یخ می‌بنده و گوشی از دستم روی زمین میوفته. نگاهم به چشم‌های حاج بابا که توی عکس نگاهم می‌کرد قفل میشه و ویس بعدی بدون این‌که من بخوام پخش میشه.
- همه‌ی اتفاقاتی که برات افتاد طبق نقشه از پیش تعیین شده بود. خودت نقشه رو برام می‌چیدی و می‌ذاشتی جلوم! حتی آمار دست‌شویی رفتنت رو هم بهم می‌دادی و این باعث شد برای انتقام دست به کار بشم. این‌قدر روی تو‌ تسلط داشتم که اگه می‌گفتم الان برو دست‌شویی بی‌حرف بلند می‌شدی و می‌رفتی. حالا این سوال مطرحه که انتقام چی؟ جونم برات بگه که چندسال پیش باباجونت باعث میشه در مغازه‌ی مارو تخته کنن! فقط به خاطر این‌که بابام جنس تقلبی دست مردم می‌داد. اون زمان تازه فهمیده بودیم مامانم سرطان داره و داشت شیمی درمانی می‌شد. با بسته شدن مغازه، بابام ورشکست میشه و ما حتی پول این‌که بخوایم یه نون بخریم هم نداشتیم، چه برسه به شیمی درمانی! کار بابای تو باعث شد مامانم بمیره و حسرت بودنش رو توی تک‌تک لحظات زندگیم به جا بذاره!
صدای پر از بغض ترنم، باعث میشه اشک‌هام روی صورتم جاری بشن و زیر لـ*ـب زمزمه کنم:
- مگه من چی کارت کرده بودم؟
با فکر این‌که تک‌تک حرف‌هایی که هومان بهم می‌زده از روی علاقه نبوده و تمام این مدت بازیچه‌ی دست این دوتا شده بودم، نفسم می‌گیره. سرم رو رو خاک حاج بابا می‌ذارم و شروع به گریه کردن می‌کنم، دقیقاً مثل کسی که عزیز از دست داده!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #96
توان این‌که دستم رو به سمت گوشی ببرم و صداش رو قطع کنم ندارم و مجبورم به صدای ترنم که حالا تبدیل به منزجر کننده‌ترین صدا شده بود گوش بدم:
- تک‌تک کارهایی که به بهونه‌ی کمک به تو انجام می‌دادم در اصل رسیدن به هدف خودم بود. می‌خواستم تو رو از چشم بابات بندازم و خب موفق شدم! حتی می‌خواستم اون عکس‌هایی که با هومان گرفته بودی رو هم برای بابات بفرستم و تیر آخر رو بزنم که شانس باهام یار نبود و بابات مُرد. خلاصه کنم که حوصله حرف زدن با تو رو ندارم، هرکاری که انجام دادم حق تو و خانواده‌ات بود، دیگه هم نه به من زنگ بزن نه هومان، دیدار به قیامت!
با تموم شدن ویس سرم رو از روی خاک بلند می‌کنم، گوشیم رو برمی‌دارم و خاک‌های روی صفحه‌اش رو پاک می‌کنم. تنها چیزی که می‌تونم توی این لحظه تایپ‌ کنم رو می‌نویسم: - نمی‌بخشمت ترنم!
با دست‌های لرزون دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم. از برنامه بیرون میام و به هومان زنگ می‌زنم. با پیچیدن بوق داخل گوشم به این امیدوار می‌شم که می‌تونم صداش رو بشنوم!
با پیچیدن صدای یک زن داخل گوشم با تعجب پلک می‌زنم:
- بله؟
کف دستم رو روی خاک می‌ذارم و می‌گم:
- گوشی آقای بهمنی؟
- نه خط فروخته شده!
و صدای بوق ممتدی که توی گوشم می‌پیچه روی قلبم خش می‌ندازه.
رو به عکس حاج بابا می‌کنم و می‌گم:
- یعنی باور کنم رفته؟
بلند زیر گریه می‌زنم و با درد می‌گم:
- یعنی باور کنم همه‌ی این حرف‌ها الکی بوده؟
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی خاک حاج بابا می‌زنم.
- چه بلایی به سرم زندگیم آوردی حاجی؟
مشتم رو به سـ*ـینه‌‌ام می‌کوبم و میون گریه می‌گم:
- قلبم داره می‌سوزه حاجی! چرا محبتت رو خرجم نکردی که من دلم رو با یه توجه ساده از دست ندم؟
از شدت گریه به سکسکه می‌افتم، بس نبود این همه درد؟ پس کِی روزهای خوب من می‌رسه؟ سرم رو به سمت آسمون می‌گیرم و فریاد می‌زنم:
- دِ لعنتی مگه من چقدر تحمل دارم؟
حس می‌کنم قلبم هر لحظه امکان داره از هم بپاشه. تک‌تک حرف‌های هومان جلوی چشم‌هام رژه می‌ره. درد بدی توی سرم می‌پیچه و کمی بعد داغی مایع لزجی رو پشت لـ*ـبم احساس می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو به زیر بینیم می‌کشم و متوجه میشم که خون دماغ شدم!
- چرا خاکی شدی صنم؟
سرم رو به سمت چپ می‌چرخونم و به ناجی همیشگیم نگاه می‌کنم. چشم‌های نگرانش به خون روی صورتم میوفته و سریع کنارم می‌شینه. دستمالی از جیبش بیرون میاره و بینیم رو با دستمال می‌گیره.
- سرت رو بگیر بالا.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و من کاری که گفته رو انجام میدم.
- چی‌شده صابر؟
صدای نگران مامان قلبم رو بیشتر به درد میاره و اشک‌هام به سرعت گونه‌هام رو خیس می‌کنن.
- وقتی میگم ظهر نیاین بهشت زهرا برای همینه، خون دماغ شده.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #97
مامان سریع دستش رو داخل کیفش می‌بره، بعد از گشتن بین وسیله‌های داخل کیفش یه شکلات بیرون میاره و به سمتم می‌گیره.
دست‌های خاکیم رو به چادرم می‌مالم و شکلات رو از دست مامان می‌گیرم.
دست صابر از رو بینیم برداشته میشه و میگه:
- خونش بند اومد.
شکلات رو توی دستم جابه‌جا می‌کنم و به عکس حاج بابا زل می‌زنم. تموم غم‌های دنیا توی دلم جمع شده و دلم می‌خواد سرم رو روی خاک حاج بابا بزارم و زار بزنم.
چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه، سرم رو پایین می‌ندازم و به اشک ریختنم ادامه میدم. چقدر احمق بودم که حتی متوجه‌ی تشابه فامیلی ترنم و هومان نشده بودم. با یادآوری هومان شدت اشک‌هام بیشتر میشه و قلبم می‌سوزه. پلک‌هام رو می‌بندم و گوشه‌ی لـ*ـبم رو به دندون می‌گیرم. دست گرمی روی دستم می‌شینه و به راحتی تشخیص میدم که دست مامانه.
- گریه نکن فدات‌ شم.
پلک‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و قصد تموم کردن گریه‌‌ام رو ندارم. سرم از درد تیر می‌کشه و چشم‌هام تار می‌بینه. باید هومان رو به خاطر این حال بدم نفرین می‌کردم؟ باید چشم روی همه‌ی روزهای خوبی که کنارش داشتم ببندم و یک ریز به جد و آبادش فحش بدم؟
آروم پلک‌هام رو باز می‌کنم. چهره‌ی نگران مامان و صابر جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده.
دست صابر زیر بازوم می‌شینه و با صدای گرفته‌ای میگه:
- بلند شو بریم.
تمام توانم رو توی پاهام جمع می‌کنم و می‌ایستم. بی‌خیال شکلاتی که روی زمین افتاده میشم و با کمک صابر به سمت آژانسی که نمی‌دونم کی گرفته حرکت می‌کنم.
در سفید رنگ ماشین توسط مامان باز میشه و روی صندلی جا می‌گیرم. با بسته شدن در، سرم رو به شیشه تکیه میدم. ماشین حرکت می‌کنه و چشم من بین همه‌ی آدم‌ها می‌چرخه تا آشناترین فرد زندگیم رو پیدا کنم. حتی به دیدن سایه‌‌اش هم قانع‌ام. فقط دلم می‌خواد ببینمش تا آروم بشم.
انگشت اشاره‌‌ام رو روی شیشه می‌ذارم و یک‌ ضربدر کوچیک به خاطر روزهای خوبی که توی زندگیم موندگار نبودن می‌کشم. انگشتم رو پایین‌تر میارم و یک ضربدر دیگه به خاطر آدم‌هایی که فکر می‌کردم بهترینن، ولی نبودن می‌کشم!
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم. ذهنم بی‌اراده به سمت هومان کشیده میشه، یعنی الان دل‌تنگم نشده؟ پوزخندی روی لـ*ـبم نقش می‌بنده. وقتی همه‌ی حرف‌هاش الکی بوده پس الان با خیال راحت داره زندگیش رو می‌کنه و اصلاً براش مهم نیست که یکی این‌جا داره تقاص تک‌تک حرف‌های به ظاهر عاشقانه‌اش رو پس میده.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #98
با ایستادن ماشین، دستم رو به سمت دست‌گیره‌ی در می‌برم و اون رو به سمت خودم می‌کشم. با باز شدن در سریع از ماشین پیاده میشم و با دیدن پارچه‌های سیاهی که دیوارهای خونمون رو پوشونده بودن می‌فهمم که بعد از دو روز قراره پا توی خونه‌ای که پدر نداره بذارم!
قدمی به جلو می‌ذارم و جلوی ورقه‌ی ترحیم می‌ایستم.
انگشتم رو روی اسم حاج بابا می‌ذارم و لـ*ـب می‌زنم:
- این‌قدر زود رفتی که باورم نمیشه دیگه نیستی!
با شنیدن صدای زن همسایه، دستم رو پایین میارم:
- تسلیت میگم صنم جان!
بدون این‌که سرم رو بالا بیارم تنها زیر لـ*ـب تشکر می‌کنم.
از صدای زن تشخیص میدم که ممکنه همون‌کسی باشه که اون روز پسرش در خونه رو برام باز کرد.
موندن رو جایز نمی‌دونم و به سمت در قدم برمی‌دارم. صابر در رو باز می‌کنه و من با سری که قصد بالا اومدن نداره، وارد خونه میشم.
- صنم بانو؟
سرم رو بالا میارم و با نگاه اشکی رد صدا رو می‌گیرم.‌ حاج بابا رو می‌بینم که کنار حوض نشسته و مشغول وضو گرفتنه. آب توی دستش رو به صورتش می‌پاشه و میگه:
- سجاده‌‌ام رو آماده کن بابا.
چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه و سریع به سمت در قدم برمی‌دارم. دست‌گیره‌اش رو پایین می‌کشم و با باز نشدن در متوجه میشم که قفله.
دستم رو از رو دست‌گیره برمی‌دارم و میگم:
- صابر بیا در رو باز کن.
صابر چشم از کوچه می‌گیره و قدمی به داخل می‌ذاره. از کنار حاج بابا رد میشه و بدون این‌که بهش سلام کنه، کلید رو از داخل جیبش بیرون میاره و قبل این‌که در رو باز کنه، با تعجب میگم:
- صابر چرا به حاج بابا سلام نکردی؟
نگاه غمگین صابر از قفل در به سمت چشم‌هام کشیده میشه.
- حاج بابا؟
انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت حوض می‌گیرم و میگم:
- آره، اون‌جا نشسته. حواست کجاست؟
صابر رد انگشتم رو می‌گیره و با مکث میگه:
- کسی اون‌جا نیست.
به سمت حوض می‌چرخم و میگم:
- صابر عینک لازم شدی‌ها! حاج بابا اون‌جاست.
با ندیدن حاج بابا خودم رو به صابر نزدیک می‌کنم و میگم:
- کجا رفت؟ نکنه از در اتاق رفته داخل؟
مچ دست صابر رو می‌گیرم و با ترس میگم:
- زود در رو باز کن، اگه ببینه هنوز سجاده‌‌اش رو پهن نکردم دعوام می‌کنه.
صابر من رو محکم به سمت خودش می‌کشه. دماغم به سـ*ـینه‌ی پهنش برخورد می‌کنه و دست‌هاش با کمی مکث دور بدنم حلقه میشه‌.
سرش رو رو شونه‌‌ام می‌ذاره و با بغض میگه:
- صنم، حاج‌ بابا دیگه نیست.
دست‌هام رو رو بازوهاش می‌ذارم و میگم:
- یعنی چی دیگه نیست؟
پلک می‌زنم و تصویر سکته کردن حاج بابا جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده.
آستین لباس صابر بین دستم مچاله و حلقه‌ی دستش به دورم تنگ‌تر میشه.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و روی لباس صابر فرود میاد. تازه می‌فهمم خیال حاج بابا به سراغم اومده و دیگه توی واقعیت ندارمش!
از بـ*ـغل صابر بیرون میام و به سمت پنجره‌ی نشمین قدم برمی‌دارم. همون پنجره‌ای که اون روز شیشه‌‌اش توسط صابر شکسته شد و حالا شیشه‌ای که از تمیزی برق میزد جای شیشه‌ی شکسته رو گرفته بود. سرم رو پایین میارم و روی موزاییک‌ها به دنبال خرده شیشه می‌گردم؛ اما حتی گرد و خاک هم روی موزاییک‌ها نمی‌بینم.
نگاهم به سمت دیوارهای خونه کشیده میشه، پارچه‌ی سیاه رنگ روی دیوار روبه‌روم تیر خلاص رو به قلبم می‌زنه.
با حسرت گوشه به گوشه حیاط رو زیر نظر می‌گیرم، مثل کسی که قراره اینجا رو ترک کنه دونه به دونه آجرهاش رو می‌شمارم. خاطرات ریز و درشتی که با حاج بابا داشتم جلوی چشم‌هام به رقص در میان. زانوهام از حجم غمی که این دو روز بهم رسیده بود خم میشن و محکم روی زمین میوفتم. این دو روز انگار زندگیم روی دور تند افتاده بود و همه‌چیز در عین سریع‌السیر بودن، واقعی بود!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #99
***
دستی به داخل موهام می‌کشم و بی‌تفاوت روی صندلی می‌شینم. صدای گریه‌ی مامان به وضوح به گوشم می‌رسه؛ اما دیگه هیچ چیز اشکم رو در نمیاره. قلبم بی‌شباهت به سنگ نیست و چشم‌هام دیگه اشکی ندارن تا ببارن!
آرنجم رو روی میز می‌ذارم و دستم رو زیر چونه‌‌ام قرار می‌دم. به عکس حاج بابا که روی میز جا خوش کرده بود چشم می‌دوزم. انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت صورت حاج بابا می‌برم و چشم‌هاش رو لمس می‌کنم.
- حسرت یک بار بـ*ـغل کردنت به دلم مونده.
با ضربه‌ای که به در می‌خوره، بدون این‌که چشم از قاب عکس بگیرم لـ*ـب می‌زنم:
- بله؟
در بلافاصله باز میشه و ثنا قدمی به داخل اتاق می‌ذاره. نگاهم رو ازش می‌گیرم تا خاطراتی که مربوط به هومان می‌شدن به ذهنم راه پیدا نکنن.
- موهات رو کوتاه کردی؟
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و به پشتی صندلی تکیه میدم.
ثنا روی تـ*ـخت صبا می‌شینه و چادرش رو روی شونه‌هاش می‌ندازه.
بی‌حوصله جواب میدم:
- آره.
لبخندی می‌زنه و میگه:
- بهت میاد!
زیر لـ*ـب تشکر می‌کنم و مجدد به قاب عکس خیره میشم. چشم‌هام محو عکس حاج باباست و ذهنم پی چشم‌های هومان. چشم‌هایی که یک هفته‌ است حتی از راه دور اون‌ها رو ندیدم.
- صبا کِی مرخص میشه؟
آستین لباسم رو پایین می‌کشم و میگم:
- امروز.
شال مشکی رنگم رو از روی میز برمی‌دارم و رو سرم می‌ندازم.
- صابر میره دنبالش؟
سرم رو به معنی آره بالا و پایین می‌کنم و موهایی که از شال بیرون اومدن رو به داخل هدایت می‌کنم.
نگاهم رو به اطراف اتاق می‌چرخونم و با مکث میگم:
- کی بیرونه؟
ثنا حین این‌که از رو تـ*ـخت بلند میشه میگه:
- تقریباً همه‌ی اقوام.
پشت دستم رو به پیشونیم می‌کشم و به سمت کمد قدم برمی‌دارم. مانتوی مشکی رنگی رو از داخل کمد بیرون میارم و بدون این‌که لباسی که تنمه رو دربیارم، رو اون می‌پوشم. صدای نوار قرآن به گوشم می‌رسه و این یعنی آغاز مراسم کسل‌آور!
- خوبی؟
پوزخندی روی لـ*ـبم می‌شینه و بی‌خیال بستن دکمه‌های مانتوم میشم.
- نفسی میاد.
به سمت در قدم برمی‌دارم و با هر قدم صدای گریه و شیون بیشتر به گوشم می‌رسه.
نگاهی به راهرو می‌ندازم و آروم میگم:
- از این مراسم‌ها خسته شدم.
منتظر ثنا نمی‌مونم و دل از اتاق می‌کَنم و راهی هال میشم. با ورودم چندین چشم روی من زوم میشه و من مجبورم به تک‌تک‌شون سلام کنم.
بعد از این‌که به همه‌ی افراد حاضر داخل نشمین و هال سلام می‌کنم، کنار مامان روی مبل می‌شینم. دست‌هام روی تو هم قلاب می‌کنم و زیر چشمی به تک‌تک اقوامی که به لطف حضور کرونا کم‌تر می‌دیدمشون، چشم می‌دوزم.
از این‌که چند جفت چشم روی من زوم شدن تا ببینن در نبود پدرم چه جوری عزاداری می‌کنم، حالم بهم می‌خوره. این مردم حتی درباره‌ی نحوه‌ی عزاداری کردن بقیه هم نظر می‌دادن!
با شنیدن صدای آشنایی چشم از گل‌های قالی می‌گیرم و به در ورودی نگاه می‌کنم. یاسمن با زن‌عموش وارد خونه میشن و ثانیه‌ای بعد توی بـ*ـغل یاسمن فرو میرم. دست‌های یاسمن دور گردنم حلقه میشه و کنار گوشم لـ*ـب می‌زنه:
- خوبی؟
دست‌هام رو روی ساعدش می‌ذارم و میگم:
- بد نیستم.
یاسمن دست‌هاش رو از دور گردنم برمی‌داره و توی چشم‌هام با محبت نگاه می‌کنه.
لبخند محوی روی لـ*ـب‌هاش می‌نشونه و بعد کنار زن عموش روی زمین می‌شینه.
فضای بسته‌ی خونه باعث میشه نفسم به سختی بالا بیاد و برای رهایی از این فضا، به آشپزخونه پناه می‌برم.
با ورودم به آشپزخونه دستم رو رو قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌ذارم و نفس عمیقی می‌کشم.
- خوبی عمه؟
پلک‌هام رو باز می‌کنم و چهره‌ی عمه مریم رو جلوی چشم‌هام می‌بینم. عمه‌ای که چند سال اون رو ندیده بودم و دیدار مجددمون مصادف با مرگ حاج بابا شد.
صندلی زرشکی رنگ آشپزخونه رو بیرون می‌کشم و روی اون می‌شینم و میگم:
- آره.
با صدای گرفته‌ای که خبر از گریه کردن زیاد میده، میگه:
- رنگت پریده، چیزی خوردی؟
به صورت بدون چروکش خیره میشم و میگم:
- نه.
سریع لیوانی از داخل کمد برمی‌داره و آب قند درست می‌کنه. بعد از حل شدن قند‌های داخل لیوان، اون رو روی میز می‌ذاره و میگه:
- بخور فدات‌‌شم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #100
با مکث دستم رو به سمت لیوان می‌برم و زیرلب تشکر می‌کنم. صدای عصبانی یاسمن باعث میشه دستم میانه‌ی راه بمونه و دور لیوان حلقه نشه!
- واقعا خجالت داره، این خانواده عزادارن اون وقت شما نشستین ای‌نجا، جلوی خودشون دارین غیبت می‌کنین؟
کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و از روی صندلی بلند میشم. کنار عمه جلوی در آشپزخونه می‌ایستم و به داخل هال نگاهی می‌ندازم. صدای نوار قرآن قطع شده و هیچ‌کس دیگه گریه نمی‌کنه، انگار گریه کردن بقیه به نوار قرآن وصل بود!
زن‌عموی یاسمن، دستش رو روی بازوش می‌ذاره و میگه:
- بشین مادر.
یاسمن با عصبانیتی که هیچ‌وقت ازش ندیده بودم میگه:
- زن‌عمو!
یکی از زن‌هایی که مورد خطاب یاسمن قرار گرفته بود از روی زمین بلند میشه و چون پشتش به منه متوجه نمی‌شم که کیه! چادرش رو با یک دستش جلو می‌کشه و با صدای بلندی میگه:
- وقتی مادر بالای سر یکی نباشه همین هم میشه، ادب یاد نگرفتی!
برق اشک توی چشم‌های یاسمن به وضوح قابل روئیته و لرزش دست‌هاش خبر از آشوب درونش میده. تکیه‌ام رو از چارچوب در می‌گیرم و به سمت یاسمن قدم برمی‌دارم. دستش رو توی دستم می‌گیرم و اون رو به سمت آشپزخونه هدایت می‌کنم.
انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت صندلی می‌گیرم و میگم:
- بشین.
یاسمن با مکث روی صندلی جا می‌گیره و من لیوان آب قندی که سهم خودم نشده بود رو به سمتش می‌گیرم.
- یکم ازش بخور.
یاسمن بدون تعارف لیوان رو به دست می‌گیره و بعد از پایین کشیدن ماسکش، اون رو به لـ*ـب‌هاش نزدیک می‌کنه. لرزش دست‌هاش بیشتر میشه؛ تا جایی که لیوان از دستش محکم روی زمین میوفته و می‌شکنه.
فاصله‌‌وم رو با یاسمن کم‌تر و دستم رو دور گردنش حلقه می‌کنم.
بغض یاسمن می‌ترکه و شروع به گریه کردن می‌کنه.
- چی‌شده؟
به چهره‌ی نگران مامان چشم‌ می‌دوزم و میگم:
- لیوان شکست.
با کف دستم، کمر یاسمن رو‌ نوازش می‌کنم و میگم:
- چی‌شدی آخه؟
میون گریه کردنش لـ*ـب می‌زنه:
- هیچی.
دست‌هام رو از دور گردن یاسمن جدا می‌کنم و روی صندلی می‌شینم. سرش رو پایین می‌ندازه و انگشت اشاره‌‌اش رو به زیر چشم‌هاش می‌کشه.‌
دستم رو با تردید جلو می‌برم و روی دستش می‌ذارم.
- خب؟
زبونش رو روی لـ*ـب‌هاش می‌کشه و قبل از این‌که حرفی بزنه، ثنا وارد آشپزخونه میشه. سینی چایی رو از دست عمه می‌گیره و میگه:
- دیگه چایی نریزین، مهمون‌ها دارن میرن.
زیر لـ*ـب خداروشکری زمزمه می‌کنم و مجدد به چشم‌های یاسمن چشم‌ می‌دوزم.
- بریم توی اتاق؟
- نه.
دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه و روسری مشکی رنگ روی سرش رو مرتب می‌کنه.
- حس می‌کنم حالت خوب نیست، چی‌شده؟
دستم رو زیر چونه‌‌ام می‌ذارم و یکی از بزرگ‌ترین دروغ‌های زندگیم رو میگم:
- مهم نیست.
و توی دلم ادامه میدم:
- خیلی مهمه، منتهی وقت گفتنش نیست!
با شنیدن صدای صابر که من رو صدا می‌زد، از آشپزخونه بیرون میام و با نشیمنی که کم جمعیت‌تر شده بود مواجه میشم. قامت صبا داخل چارچوب در به چشمم می‌خوره و من سریع به سمتش قدم برمی‌دارم و دستم رو به بازوش می‌رسونم. گودی زیر چشمش اولین چیزیه که به چشمم می‌خوره و پچ‌پچ زن‌های همسایه به وضوح به گوشم می‌رسه.
- معلوم نیست چی‌کار کرده که مجبور شده خودکشی کنه!
- پدره لابد به خاطر کارهای این دختره سکته کرده.
ابروهام رو توی هم می‌کشم و بی‌توجه به نگاه اشکی صبا میگم:
- تندتند قدم بردار تا زودتر به اتاق برسیم.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom