What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #71
دسته‌ی جاروبرقی رو توی دستم می‌گیرم و از انباری بیرون می‌رم. صدای گریه صبا به گوشم می‌خوره و باعث میشه به سمت اتاق قدم بردارم.
جاروبرقی رو جلوی پاهام، روی زمین می‌ذارم. کمرم رو به چارچوب در تکیه میدم و حین این‌که به صبا نگاه می‌کنم می‌گم:
- بسه.
نگاهش رو از دیوار روبه‌روش می‌گیره و به من می‌دوزه.
پتوش رو توی دستش می‌گیره و می‌گه:
- چی بسه؟
کلافه پوفی می‌کشم و میگم:
- گریه کردن!
چونه‌‌اش از بغض می‌لرزه و روی تـ*ـخت می‌خوابه.
با لکنت میگه:
- به...تو چه!
بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و میگم:
- این‌قدر گریه کن تا کور بشی!
خم میشم و دسته‌ی جاروبرقی رو توی دست می‌گیرم و به سمت نشمین قدم برمی‌دارم. بوی سوختنی زیر بینیم می‌پیچه و باعث میشه به سمت آشپزخونه پرواز کنم.
با دیدن قابلمه‌ی برنج روی گاز، سریع زیرش رو خاموش می‌کنم و قابلمه رو روی سینک می‌ذارم. دستم از داغی دسته‌های قابلمه می‌سوزه. شیر آب رو باز می‌کنم و دست هام رو زیر آب سرد می‌برم. کف دست‌هام رو به هم نزدیک می‌کنم و زیر آب می‌گیرم. با پُر شدن دستم از آب، آب‌ها رو به صورتم می‌پاشم تا از التهاب درونم کاسته بشه. بدون این‌که صورتم رو خشک کنم، به سمت پنجره‌ی کوچکی که کنار یخچال بود میرم و اون رو باز می‌کنم تا بو از آشپزخونه بیرون بره. نفس عمیقی می‌کشم و به ترنم و جد و آبادش لعنت می‌فرستم.
- من خر رو بگو که به حرف این کره‌ مار گوش دادم!
کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و از آشپزخونه بیرون میرم.
کفش‌های روفرشی رو می‌پوشم و به سمت نشمین قدم برمی‌دارم. سیم جاروبرقی رو به برق می‌زنم و با کف دستم، دکمه‌‌اش رو فشار میدم و جاروبرقی رو روشن می‌کنم.
دستم رو روی پهلوم می‌ذارم و شروع به جمع کردن شیشه‌ها می‌کنم. شیشه‌ها به سرعت داخل جاروبرقی میرن و کف نشمین خالی از هرگونه شیشه میشه.
با دیدن گوشی صبا، خم میشم و گوشیش رو از روی زمین برمی‌دارم و داخل جیب لباسم می‌ذارم.
با جمع شدن همه‌ی شیشه‌ها، با پا دکمه‌ی جاروبرقی رو فشار میدم و خاموشش می‌کنم. موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و بدون این‌که جارو رو از وسط بردارم، وارد اتاق صابر میشم. گوشی صبا رو روی تـ*ـخت می‌ذارم و گوشی خودم رو به دست می‌گیرم. پنج تماس از دست رفته، از طرف هومان داشتم. زیر لـ*ـب به خودم و ترنم لعنت می‌فرستم و بعد از کشیدن نفس عمیق، با هومان تماس می‌گیرم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #72
ناامید از جواب ندادن هومان، تماس رو قطع می‌کنم و وارد لیست مخاطبینم میشم.
بین اسامی مخاطبینم می‌چرخم و با حرص می‌گم:
- قهر کردن هومان رو وسط این موقعیت کم داشتم!
روی اسم صابر مکث می‌کنم و بعد از نشستن روی تـ*ـخت، به صابر زنگ می‌زنم. صدای بوق‌های پی در پی، روی اعصابم خط می‌ندازه و با شنیدن هر بوق، ابروهام بیشتر توی هم می‌ره.
گوشی رو از گوشم فاصله میدم و قبل از این‌که تماس رو قطع کنم، صابر جواب میده. سریع گوشی رو به گوشم می‌چسبونم و میگم:
- چی‌شد صابر؟
صدای آژیر آمبولانس به گوشم می‌خوره و کمی بعد صابر میگه:
- سکته کرده! الان توی سی‌سی‌یو بسـ*ـتریه‌.
ناراحت سرم رو پایین می‌ندازم و میگم:
- کدوم بیمارستان؟
صدای آروم صابر به گوشم می‌رسه:
- همین بیمارستانی که نزدیک خونه‌ است.
از روی تـ*ـخت بلند میشم و می‌گم:
- الان میام!
- نه...
فرصت حرف زدن به صابر نمیدم و تماس رو قطع می‌کنم. گوشی رو رو تـ*ـخت می‌ذارم و از اتاق بیرون میرم. در ورودی رو باز می‌کنم و بعد از پوشیدن دمپایی، به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
با سریع‌ترین حالت ممکن، صورتم رو می‌شورم و لکه‌های خشک شده‌ی خون رو از روی صورتم می‌شورم. بعد از این‌که مطمئن شدم لکه‌ی خونی روی صورتم جا نمونده از دست‌شویی بیرون میام و به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. صبا هم‌چنان روی تـ*ـخت خوابیده و چشمه‌ی اشکش هنوز خشک نشده. بدون این‌که بهش توجه کنم، به سمت کمد میرم و از بین مانتوهایی که رنگ همشون تیره بود، مانتوی مشکی رنگی بیرون می‌کشم و روی لباسی که تنم بود می‌پوشم.
- کجا می‌ری؟
بدون این‌که به سمت صبا برگردم، شلوار مشکی رنگی رو از داخل کمد بیرون می‌کشم و می‌پوشم.
آروم لـ*ـب می‌زنم:
- بیمارستان.
بعد از بستن دکمه‌ی شلوارم، روسری با پس زمینه مشکی و گل‌های آجری رنگ برمی‌دارم و روی سرم می‌ندازم.
- منم میام.
روسری رو روی سرم مرتب می‌کنم و ماسک مشکی رنگی رو به صورتم می‌زنم.
- لازم نکرده.
صبا یک‌دفعه از رو تـ*ـخت پایین میاد و چونه‌‌ام رو به دست می‌گیره.
با عصبانیت توی صورتم نگاه می‌کنه و میگه:
- ببین، هر چقدر که من مقصر باشم تو هم مقصری، ادای آدم‌های بی‌گنـ*ـاه رو در نیار!
لبخندی رو لـ*ـب‌هام می‌نشونم و با آرامش دستش رو از چونه‌‌ام جدا می‌کنم.
از روی جالباسی کنار میز، چادرم رو برمی‌دارم و میگم:
- اوکی تو خوبی!
با دستم صبا رو کنار می‌زنم و از اتاق بیرون میرم. قبل از این‌که از خونه بیرون برم، پنجره‌ی آشپزخونه رو می‌بندم و گوشیم رو از داخل اتاق صابر برمی‌دارم. کلیدهای زاپاس خونه رو از روی جاکفشی برمی‌دارم و بعد از پوشیدن کفش‌هام از خونه بیرون می‌زنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #73
با بسته شدن در، بغضی که توی گلوم نشسته بود می‌ترکه. صدای زنگ گوشیم باعث میشه کنار دیوار بایستم و‌ گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. بدون این‌که به اسم نقش بسته روی گوشی توجه کنم، تماس رو وصل می‌کنم.
- صنم؟
با شنیدن صدای هومان، اشک‌‌هام مجدد راهشون رو به مقصد گونه‌‌ام ترک می‌کنن. از دیوار فاصله می‌گیرم و به سمت خیابون قدم برمی‌دارم.
- صنم؟ صدام رو می‌شنوی؟
آروم لـ*ـب می‌زنم:
- می‌شنوم.
به اطراف خیابون نگاه می‌کنم و بعد از این‌که مطمئن میشم ماشینی نیست، به سمت اون‌ طرف خیابون قدم برمی‌دارم.
- چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
آب دماغم رو بالا می‌کشم و میگم:
- نه سرما خوردم، ببخشید اون‌جوری باهات حرف زدم.
دستی به زیر چشم‌هام می‌کشم و ماسکم رو کمی بالاتر می‌برم.
- مطمئنی سرما خوردی؟
نفسم رو توی سـ*ـینه حبس می‌کنم و میگم:
- آره.
دست‌ راستم رو که بر اثر سرما یخ زده بود رو داخل جیب مانتوم می‌برم و باز هم به ترنم لعنت می‌فرستم که به خاطر این‌کارهاش باعث شد به این روز بیوفتم!
- دلیل عصبانیتت چیه صنم؟ مثل همیشه نیستی.
با دیدن سردر بیمارستان، بی‌خیال جواب دادن به هومان میشم و فقط میگم:
- بیمارستانی؟
- نه مرخصی گرفتم.
«خوبه‌ای» زمزمه می‌کنم و بعد تماس رو قطع می‌کنم. اصلاً دوست نداشتم هومان من رو توی این وضعیت ببینه. گوشی رو داخل جیبم می‌ذارم و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و وارد محوطه‌ی بیمارستان میشم. بدون توجه به اطرافم، مستقیم وارد اورژانس میشم و چشم‌هام رو می‌چرخونم تا صابر و مامان رو ببینم.
با دیدن صابر که روی صندلی‌های فلزی اورژانس نشسته بود، به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و کنارش می‌شینم.
- گفتم نیا.
به نیم رخش نگاه می‌کنم. از صورتش آشفتگی می‌بارید. دستم رو روی شونه‌‌اش می‌ذارم و میگم:
- دلم...
دستش رو بالا میاره و بین حرفم می‌پره:
- هیچی نگو صنم!
شونه‌‌وش رو تکون میده و دستم از رو شونه‌‌اش برداشته میشه.
با بغض میگم:
- مامان کجاست؟
دستش رو داخل موهاش می‌بره، سرش رو به عقب کج می‌کنه و میگه:
- پیش دکتر.
نگاهم به سمت دستش که روی پاش بود کشیده میشه. با تردید دستم رو جلو می‌برم و رو دستش می‌ذارم. دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه؛ اما من بازهم دستم رو جلو می‌برم و دستش رو توی دستم می‌گیرم.
- می‌دونی صنم طاقت نداره ازش ناراحت باشی؟
نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته، با گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کنه و میگه:
- تو‌یی که می‌دونستی ممکنه من از دستت ناراحت بشم چرا این‌کار رو انجام دادی؟
بدون این‌که دستم رو از روی دستش بردارم به اطراف اورژانس نگاه می‌کنم و میگم:
- کاری که کردم بیشتر از همه به خودم آسیب زد، دلیلی وجود نداره که یه نفر دیگه از دستم ناراحت بشه!
- تو نمی‌دونی با آسیب زدن به خودت بیشتر از همه من رو عذاب میدی؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #74
با بغض میگم:
- من میرم بیرون، خبری شد بهم بگو.
گوشه‌ی چادرم رو می‌گیرم و از روی صندلی بلند میشم. عقب گرد می‌کنم و بی‌توجه به صدای گریه‌های یه بچه، از اورژانس بیرون میام. روی نزدیک‌ترین نیمکت آبی رنگ می‌شینم و بعد از اینکه متوجه میشم کسی اطرافم نیست، به بغض توی گلوم اجازه ترکیدن میدم.
چشم‌هام رو می‌بندم و ماسکم رو بالاتر می‌برم. شاید راهی که انتخاب کردم اشتباه بوده، شاید که نه، مطمئنم اشتباه بوده. با کشیده شدن دستم، ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به فردی که روبه‌روم ایستاده بود چشم می‌دوزم. با دیدن هومان، سریع دستم رو از توی دستش بیرون‌ می‌کشم و لعنتی زیر لـ*ـب میگم.
مجدد دستش رو جلو میاره و مچ دستم رو توی دستش می‌گیره و مجبورم می‌کنه بایستم. قدم تا کنار بازوش می‌رسه و برای نگاه کردن بهش مجبورم سرم رو بالا بگیرم. چشم‌های مشکیش رو بهم می‌دوزه و بعد من رو به دنبال خودش می‌کشونه. به سمت خلوت‌ترین نقطه‌ی محوطه بیمارستان میره و من مثل بچه‌ای که کار اشتباهی ازش سر زده، تنها به دنبالش راه میوفتم تا ببینم مجازاتم چیه.
کنار درخت کاج می‌ایسته و بعد به سمتم می‌چرخه. با عصبانیت ماسکش رو از روی صورتش برمی‌داره و میگه:
- دلیل این کارهات چیه؟
چندبار پشت سر هم پلک می‌زنم و لـ*ـب می‌زنم:
- کدوم کار؟
دستش، مچم رو رها می‌کنه. انگشت اشاره‌‌دش رو به سمت چشم‌هام می‌گیره و میگه:
- یه نگاه به خودت بنداز، می‌فهمی!
دست‌هام رو مشت می‌کنم و میگم:
- به خودم مربوطه.
پوزخندی‌ می‌زنه و من به این فکر می‌کنم که چقدر پوزخند به صورتش میاد! قلبم محکم تو سـ*ـینه‌‌ام می‌کوبه و من بوی ادکلنش رو با تمام وجودم تو ریه‌هام حبس می‌کنم.
- صنم، نذار بیشتر از این عذاب بکشم.
نگاهم رو به زمین می‌دوزم و به کفش‌های کالج مشکی رنگش نگاه می‌کنم.
- چرا همه به فکر خودشونن و به این فکر نمی‌کنن که منم دارم عذاب می‌کشم؟
با عصبانیت دستش رو داخل موهاش می‌بره و اون‌ها رو بهم می‌ریزه. تندتند نفس می‌کشه و بعد از کمی مکث میگه:
- این تویی که متوجه نیستی؛ چون...
ادامه‌ی حرفش رو نمی‌زنه و تنها به صورتم نگاه می‌کنه. دست به سـ*ـینه می‌ایستم و میگم:
- چون چی؟
انگشت اشاره‌‌اش رو به سمتم می‌گیره. بین راه دستش رو مشت می‌کنه و میگه:
- عذابم نده صنم!
ماسک آبی رنگی که به دستش بود رو به صورتش می‌زنه و از کنارم رد میشه. زانوهام سست میشن و مجبور میشم روی جدول‌های کنار درخت کاج بشینم. حالت تهوع اجازه‌ی فکر کردن بهم نمیده و سریع ماسکم رو از روی صورتم برمی‌دارم و محتویات معده‌ام رو کنار درخت خالی می‌کنم.
چشم از درخت می‌گیرم و از روی جدول‌ها بلند میشم. سرگیجه باعث میشه که دستم رو به تنه‌ی درخت برسونم و برای رفتن کمی تعلل کنم. پلک‌هام رو با درد رو هم می‌ذارم و با لرزش گوشیم داخل جیبم، دستم رو از تنه‌ی درخت جدا می‌کنم و گوشیم رو به دست می‌گیرم. با دیدن اسم یاسمن، زیر لـ*ـب میگم:
- حالا همین یه روز برای عالم و آدم مهم شدم.
تماس رو جواب میدم و بعد از کشیدن نفس عمیق میگم:
- سلام.
یاسمن بدون مکث جواب میده:
- سلام، خوبی؟
از سروصداهایی که به گوشم می‌رسه متوجه میشم که یاسمن داخل خیابونه.
- ممنون. تو خوبی؟
- قربونت، صنم بابات کجاست؟
از درخت فاصله می‌گیرم و قدمی به جلو می‌ذارم.
- چی‌شده؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #75
- یه بنده خدایی از مغازتون فرش خریده، امشب مهمون داره و الان فرش‌هاش رو می‌خواد.
وسط حرفش می‌پرم و میگم:
- حاج بابا سکته کرده و الان بیمارستان بسـ*ـتری شده.
- خدا بد نده.
زیر لـ*ـب آروم زمزمه می‌کنم:
- فعلا که بد داده.
- چیزی گفتی؟
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و میگم:
- نه، به صابر چرا زنگ نزدین؟
- گوشیش خاموشه، می‌تونی بهش بگی یه پنج دقیقه بیاد در مغازه رو باز کنه بنده خدا بیاد فرش‌هاش رو برداره و ببره؟
نگاهم رو به در اورژانس می‌دوزم و صابر رو می‌بینم که با ظاهر آشفته روی نیمکت نزدیک به اورژانس می‌شینه.
زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و میگم:
- بهت خبر میدم.
فرصت حرف زدن به یاسمن نمیدم و تماس رو قطع می‌کنم. ماسکم رو پایین می‌کشم و اجازه میدم هوای سرد اسفندماه به صورتم بخوره. با کف دستم، چند ضربه‌ی کوتاه به گونه‌هام می‌زنم و بعد از مرتب کردن ماسک روی صورتم به سمت صابر قدم برمی‌دارم.
گوشه‌ی چادرم رو توی دستم می‌گیرم و بعد کنار صابر می‌شینم. متوجه‌ی حضور من میشه و سرش رو به سمتم می‌چرخونه. نگاه غمگینش رو ازم می‌گیره و لـ*ـب میزنه:
- حالت خوبه؟
از این‌همه توجه‌‌اش توی دلم قند آب میشه. به پشتی نیمکت تکیه میدم و میگم:
- گوشیت خاموشه؟
با سردرگمی نگاهم می‌کنه و بعد دستش رو به سمت جیب شلوارش می‌بره و گوشیش رو از داخل جیبش بیرون میاره. دکمه بـ*ـغل گوشیش رو لمس می‌کنه و میگه:
- مثل اینکه خاموش شده، چه اتفاقی افتاده؟
تمام حرف‌های یاسمن رو به صابر منتقل می‌کنم و بعد از اتمام حرفم منتظر بهش چشم می‌دوزم.
دست‌هاش رو پشت سرش قلاب می‌کنه و میگه:
- بهش بگو الان میام مغازه.
کمی خودم رو جلو می‌کشم و میگم:
- کلید رو بده من میرم.
با تعجب نگاهم می‌کنه و صاف روی نیمکت می‌شینه.
زبونم رو رو لـ*ـبم می‌کشم و میگم:
- این‌جا بیشتر بهت نیاز دارن.
کف دستم رو به سمتش می‌گیرم و لـ*ـب میزنم:
- کلید.
بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌هام بگیره کلید رو از جیبش بیرون میاره و کف دستم می‌ذاره.
- هزینه رو حساب کرده، توی دفتر قهوه‌ای رنگ حاج بابا نوشته شده که سفارش‌هاش چی بوده.
روسریم رو جلو می‌کشم و بعد از روی نیمکت بلند میشم. سرم رو به معنی تایید تکون میدم و حین این‌که کلید رو داخل جیبم می‌ذارم میگم:
- خبری شد بهم اطلاع بده؛ فعلاً!
دستم رو برای صابر تکون میدم و بعد از شنیدن کلمه‌ی خداحافظی از زبون صابر، به سمت بازار حرکت می‌کنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #76
کنار چراغ عابر پیاده می‌ایستم و منتظر می‌مونم تا چراغ سبز بشه. نگاهم خیره به خیابونه و ذهنم پِی حرف‌هایی که هومان زده.
چرا بهم دروغ گفت که مرخصی گرفته؟
با قرمز شدن چراغ راهنمایی به سمت اون‌ طرف خیابون قدم برمی‌دارم.
صدای ضبط ماشینی که پشت چراغ قرمز ایستاده من رو از خیال هومان بیرون میاره.
«قلبم ترک خورده
حال بدی دارم
هیچ‌وقت نفهمیدی
چقدر دوست دارم!
من دوست دارم_رضا صادقی»
وقتی به خودم میام که کل صورتم رو اشک پوشونده و سردر بازار از دور بهم چشمک می‌زنه. تصویر حاج بابا از جلوی چشم‌هام دور نمیشه، حس می‌کنم خیلی بهش بد کردم. عقلم فریاد می‌زنه و میگه که کار بدی نکردی؛ اما قلبم با درد میگه که بد کردی صنم، خیلی بد کردی!
دستمالی از جیبم بیرون میارم و ماسکم رو پایین می‌کشم. نگاهم رو به سردر بازار که پونصد متری من قرار گرفته بود. از دور یاسمن و یزدان رو می‌بینم که به دیوار مغازه‌شون تکیه دادن و خیابون رو نگاه می‌کردن. امروز همه‌چی دست به دست هم داده تا نابودم کنه. لبه‌ی ماسکم رو توی دستم می‌گیرم و اون رو بالا می‌کشم. خودم رو به آرامش دعوت می‌کنم و بعد از خیابونی که یک دونه ماشین هم داخلش حرکت نمی‌کرد، رد میشم.
یاسمن چشمش به من می‌خوره و با دستش من رو به یزدان نشون میده. یزدان تکیه‌‌اش رو از دیوار پشت سرش می‌گیره و نگاه درنده‌اش رو به من می‌دوزه. هیچ وقت نتونستم از این بشر حس خوبی دریافت کنم و دلم می‌خواد سر به تنش نباشه!
معده‌‌ام درد می‌گیره و باعث میشه ابروهام توی هم برن. یاسمن به سمتم قدم برمی‌داره و وقتی به من می‌رسه، محکم من رو بـ*ـغل می‌کنه. دست‌هام رو‌ که توی هوا معلق مونده بودن رو به دور کمرش حلقه می‌کنم و حین این‌که نگاهم رو از رو یزدان برنمی‌دارم، لـ*ـب می‌زنم:
- خفه‌‌ام کردی دختر.
بدون این‌که حلقه‌ی دست‌هاش رو از دورم برداره میگه:
- بابات خوبه؟
تمام هوش و‌ حواسم پِی نگاه یزدانه و درحال تفسیر کردن نوع نگاه یزدانم و متوجه‌ی حرف یاسمن نمیشم.
- صنم، فهمیدی چی گفتم؟
چشم از لباس راه راه یزدان می‌گیرم و میگم:
- نه.
من رو از خودش جدا می‌کنه و مجدد حرفش رو تکرار می‌کنه.
- بابات خوبه؟
پلک‌هام رو می‌بندم تا از شدت سرگیجه‌ام کم بشه. بعد از چندثانیه پلک‌هام رو باز می‌کنم و میگم:
- فرصت نشد از صابر بپرسم دکترش چی گفته.
از کنار یاسمن رد میشم و بدون توجه به نگاه یزدان وارد بازار می‌شم. مرد میان‌سالی جلوی در مغازه نشسته بود و تسبیح یاقوتی رنگ توی دستش رو‌ تکون میده.
- کلید رو بده من.
به سمت چپ می‌چرخم و یزدان رو می‌بینم که دقیقا کنارم ایستاده. سرم رو کمی بالا می‌گیرم تا بتونم به درستی صورتش رو ببینم. نصف صورتش رو ماسک مشکی رنگی پوشونده و تنها چشم‌های مشکی رنگش مشخصه.
بشکنی جلوی چشم‌هام می‌زنه و میگه:
- می‌دونم جذابم، منتهی اون بنده خدا خیلی وقته منتظره! کلید رو بده.
پوزخندی می‌زنم با حرص میگم:
- نیازی به کمک شما نیست جناب!
نفس عمیقی می‌کشم و بعد از کنارش رد میشم و طوری که بشنوه میگم:
- معلوم نیست ادکلن زده به خودش یا اسپری تار و مار!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #77
تعداد قدم‌هام رو تا مغازه می‌شمارم و وقتی به عدد ده می‌رسم، جلوی در مغازه ایستادم. سلام آرومی زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم و توجه مرد به من جلب میشه. از روی پله بلند میشه و میگه:
- سلام، ببخشید مزاحمتون شدم.
بدون این که قیافه‌اش رو بررسی کنم، از پله‌ها بالا میرم و حین این‌که خم میشم تا قفل رو باز کنم، میگم:
- خواهش می‌کنم.
قفل رو به دست می‌گیرم و قبل از اینکه کرکره رو بالا بدم، حضور یزدان رو کنارم احساس می‌کنم. به نیم‌رخش خیره میشم و اون با یک دست کرکره رو بالا میده.
دسته‌ی کلید رو توی دستم تکون میدم و بعد از بالا رفتن کرکره، کلید مدنظرم رو پیدا می‌کنم و داخل قفل در قرار میدم.
با باز شدن در، یزدان زودتر از من وارد مغازه میشه و لامپ رو روشن می‌کنه. از جلوی در کنار میرم و به دست به داخل مغازه اشاره می‌کنم.
- بفرمایید.
صدای گرفته‌‌ام خبر از گریه کردن زیادم میده و توجه یزدان بهم جلب میشه. مرد با ببخشید کوتاهی از کنارم رد و وارد مغازه میشه. پوف کوتاهی می‌کشم و به سمت میز حاج بابا قدم برمی‌دارم. صدای حرف زدن یزدان با مرد به گوشم می‌خوره و من بی‌توجه به حرف‌های اون‌ها، روی صندلی چرخ دار قهوه‌ای رنگ که متعلق به حاج بابا بود می‌شینم. کشوی زیر میز رو باز می‌کنم و بعد از پیدا کردن دفتر، اون رو روی پاهام قرار میدم.
تندتند صفحه‌ها رو ورق می‌زنم و ناامید از پیدا نکردن صفحه‌ی مورد نظرم، گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم تا با صابر تماس بگیرم.
با برداشته شدن دفتر از روی پاهام، چشم از گوشیم می‌گیرم و به یزدان که خودش رو روی میز خم کرده بود، نگاه می‌کنم. صورتش بیش از اندازه به صورتم نزدیکه. آب دهنم رو قورت میدم و با فشاری که با پام به زمین وارد می‌کنم، صندلی رو به عقب هل میدم.
- عادت ندارم دخترای زخمی رو بخورم.
تندتند پلک می‌زنم و دسته‌ی صندلی رو محکم بین دست‌هام فشار میدم. یزدان بعد از پیدا کردن صفحه‌ی مورد نظر، بشکنی می‌زنه و صاف می‌ایسته.
- حاجی بیا پیداش کردم.
به تن صداش دقت و ناخودآگاه اون رو با هومان مقایسه می‌کنم. دو انگشتم رو به چشم‌هام فشار میدم و بعد از روی صندلی بلند میشم.
با حس سرگیجه دستم رو به میز می‌رسونم و مانع از افتادنم میشم.
- خوبی صنم؟
به جلوی در چشم می‌دوزم و یاسمن رو می‌بینم که نگران درحال بررسی کردن اعضای صورت منه.
سرم رو به معنی تایید تکون میدم و میگم:
- خوبم.
یاسمن قدمی به جلو می‌ذاره با نگرانی میگه:
- ولی رنگ صورتت پریده، چیزی خوردی؟
ماسکم رو پایین می‌کشم تا هوای آزاد به صورتم بخوره. هین کش‌داری که یاسمن میگه باعث میشه بفهمم که چه گندی زدم!
سریع ماسکم رو بالا می‌کشم و دستم رو روی بینیم می‌ذارم و میگم:
- هیچی نمیگی.
انگشت اشاره‌اش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- چرا گوشه‌ی لـ*ـبت پاره شده صنم؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #78
- ممنون دخترم، زحمتتون شد.
چشم از یاسمن می‌گیرم و به مرد که قالی کوچیک سرمه‌ای رنگی به دستش بود نگاه می‌کنم.
کف دست‌هام رو روی شیشه‌ی میز می‌ذارم و میگم:
- خواهش می‌کنم.
یزدان، انتهای قالی که به دست مرد بود رو می‌گیره و با هم از مغازه بیرون میرن.
- چی‌‌شده صنم؟
بدون این‌که به یاسمن نگاه کنم خودم رو روی صندلی پرت می‌کنم. با لرزش گوشی روی میز، نگاهم به سمتش کشیده میشه. اسم ترنم روی صفحه نقش بسته و من تمایلی به جواب دادن ندارم.
- خودش رو کشت.
با درد شدیدی که توی معده‌‌ام می‌پیچه، دستم رو روی معده‌‌ام فشار میدم و با درد میگم:
- هیچی.
دست‌های یاسمن روی دستم می‌شینه و متوجه میشم که چه قدر سردمه!
- ناهار خوردی؟
نفس عمیقی می‌کشم و به چشم‌های نگران یاسمن نگاه می‌کنم و میگم:
- نه.
سریع به سمت در حرکت می‌کنه و میگه:
- همین‌جا بمون تا برم برات یه چیزی بخرم بخوری.
از این‌همه محبتش قلبم اکلیلی میشه و افسوس می‌خورم که چرا زودتر یاسمن رو ندیده بودم. به پشتی صندلی تکیه میدم و ماسکم رو پایین می‌کشم. چشم‌هام رو می‌بندم و سعی می‌کنم ذهنم رو خالی از هرگونه فکر کنم. دست‌هام رو روی دسته‌ی صندلی می‌ذارم و بی‌توجه به دردی که توی سرم پیچیده، زیر لـ*ـب آهنگی رو زمزمه می‌کنم که هوش و حواس رو از من می‌گرفت.
- «چشم‌هات و ببند تا بگم که چقدر
می‌خوامت بدجور عشق دلم
کمی رو صندلی جابه‌جا میشم و ادامه میدم:
- چشم من همش می‌پادت
مثل تو اصلاً کی داره»
- صدات قابل تحمله!
سریع چشم‌هام رو باز می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که روی صندلی فلزی روبه‌روی من نشسته بود. از پشتی صندلی فاصله می‌گیرم. دهنم رو باز می‌کنم تا تیکه‌ای بهش بندازم؛ اما با باز شدن زخمی که گوشه‌ی لـ*ـبم بود، آخ آرومی میگم و چشم‌هام رو با درد می‌بندم.
با قرار گرفتن چیزی کنار لـ*ـبم، چشم‌هام رو باز می‌کنم و صورت یزدان که توی سه سانتی متری صورتم قرار داره رو می‌بینم. دستمال سفید رنگی به دستشه و اون رو روی زخمم گذاشته.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #79
سرم رو کمی عقب می‌برم و میگم:
- با چه جراتی...
وسط حرفم می‌پره و میگه:
- یه بار دیگه هم بهت گفتم، دخترهای زخمی رو نمی‌خورم!
و بعد از اتمام حرفش به مچ دستم اشاره می‌کنه و متوجه میشم منظورش زخم‌هاییه که روی دستم با تیغ می‌زدم.
ابروهام رو توی هم می‌کشم و قبل از این‌که حرفی بزنم، دستمال رو از روی لـ*ـبم برمی‌داره و صاف می‌ایسته. دست‌هاش رو توی جیب شلوار مشکیش می‌بره و نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته. توان چشم گرفتن ازش رو ندارم و حس ترس باعث میشه که بهش خیره بمونم. دستمال توی دستش رو روی میز می‌ندازه و با لحنی که نمی‌فهمم حس داخلش چیه، میگه:
- می‌دونی چرا پیجت رو ازت گرفتم؟
با گیجی لـ*ـب می‌زنم:
- نه.
سرگیجه‌‌ام بیشتر میشه و با اجبار چند لحظه پلک‌هام رو می‌بندم. با حس فرو رفتن چیزی داخل دهنم، دل از دنیای سیاهی که می‌دیدم می‌کنم و چشم‌هام رو باز می‌کنم.
زبونم رو داخل دهنم تکون میدم و حس شیرینی روی زبونم احساس می‌کنم.
یزدان جلد شکلاتی رو جلوی چشم‌هام تکون میده و میگه:
- با یه دونه شکلات نجاتت دادم.
بی‌خیال لج‌بازی میشم و به خوردن شکلات ادامه میدم. یزدان صندلی پلاستیکی از کنار فرش جلو می‌کشه و روی اون می‌شینه‌. به پشتی صندلی تکیه میدم و از ته دلم دعا می‌کنم که یاسمن زودتر برسه.
- مشخصه فکر‌‌ کردی باهات پدرکشتگی دارم، ولی این‌جوری نبود. اون روز وقتی زخم‌های رو دستت رو دیدم...
ادامه‌ی حرفش رو نمی‌زنه و تنها به چشم‌هام خیره میشه. دست‌هام رو روی دسته‌ی صندلی می‌ذارم و بدون حرف به یزدان نگاه می‌کنم. حسی که توی چشم‌هاش نشسته رو خوب می‌فهمم؛ اما خودم رو به نفهمیدن می‌زنم و تنها منتظر بهش نگاه می‌کنم.
کلافه دستی به موهاش می‌کشه و میگه:
- برای این پیجت رو گرفتم تا بیشتر از این به خودت آسیب نزنی!
بعد از زدن حرفش، از روی صندلی بلند میشه و مغازه رو ترک می‌کنه. شکلات رو توی دهنم می‌چرخونم و شروع به حلاجی کردن حرف‌های یزدان می‌کنم.
با جرقه‌ای که توی ذهنم زده میشه، صاف روی صندلی می‌شینم و کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و میگم:
- خیلی کند ذهنی صنم!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #80
شکلات رو به یه طرف دهنم می‌برم و به پشتی صندلی تکیه میدم. پاهام رو روی هم می‌ندازم. با لرزیدن گوشی روی میز، از فکر یزدان بیرون‌ میام و گوشی رو به دست می‌گیرم. اسم صابر روی صفحه نقش بسته و من بدون تعلل تماس رو جواب میدم.
- جانم؟
صدای گرفته‌ی صابر خبر از روزهای بد میده:
- کارت تموم شد؟
پشت دستم رو به پیشونیم می‌کشم و لـ*ـب میزنم:
- آره. چه‌خبر از حاج بابا؟
صدای نفس‌های کش‌دارش به گوشم می‌رسه و قلبم رو می‌لرزونه!
- حالش خوب نیست، کارت تموم شد برگرد.
قبل از این‌که حرفی بزنم صدای بوق داخل گوشم می‌پیچه. بغض توی گلوم جا خوش می‌کنه، سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم‌هام‌ رو می‌بندم. حین این‌که صدای هق‌هقم بلند میشه لـ*ـب می‌زنم:
- چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشه؟
عقلم مثل همیشه فریاد می‌زنه و با لجاجت میگه:
- خودت کردی که لعنت بر خودت باد!
کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و دل از صندلی حاج بابا که عجیب بوی عطرش رو‌ می‌داد، می‌کَنم و می‌ایستم. چندبار پلک می‌زنم تا اشک‌هایی که به چشم‌هام چسبیده بودن، دل از جاشون بکنن و روی گونه‌‌ام جا خوش کنن.
نگاهی به اطراف مغازه می‌اندازم و بعد دستم رو به دیوار پشت سرم می‌رسونم و لامپ رو خاموش می‌کنم. با خاموش شدن لامپ، غم توی دلم می‌شینه و فکر این‌که ممکنه دیگه این لامپ به دست حاج بابا روشن نشه توی سرم جولان میده.
صندلی که یزدان روی اون نشسته بود رو سرجاش برمی‌گردونم و بعد از برداشتن گوشی از مغازه بیرون میام. به در ورودی بازار نگاه می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که به دیوار تکیه داده و به خیابون خیره شده.
در رو می‌بندم و قفل رو بهش وصل می‌کنم، دستم رو بالا می‌برم و به در کرکره‌ای می‌رسونم.
- لعنتی!
دستم به در نمی‌رسه و مجبورم خودم رو بالا بکشم. با حس گرما پشت سرم، دستم رو پایین می‌ندازم و به عقب می‌چرخم. یزدان پشت سرم ایستاده و دستش رو بالا می‌بره و به آسونی در رو پایین میاره. بدون این‌که به من نگاه کنه، بعد از پایین کشیدن در مجدد به دیوار مغازشون پناه می‌بره و دستش رو بین موهای بلند مشکیش فرو می‌کنه.
چشم ازش می‌گیرم و قفل کوچیک طلایی رنگی که به دستم بود رو به پایین در متصل می‌کنم. چادرم رو جلو می‌کشم و ماسکم رو به صورتم می‌زنم. از پله‌ها پایین میام و یاسمن رو می‌بینم که کنار یزدان ایستاده و مشغول حرف زدن با اونه.
خبری از ضعف چند دقیقه قبلم نبود و بیشتر موندن رو توی بازار جایز نمی‌دونم. طبق عادت گوشه‌ی چادرم رو به دست می‌گیرم و به سمت ورودی بازار قدم برمی‌دارم. با نزدیک شدنم به یزدان، بوی ادکلنش بیشتر به مشامم می‌خوره و بیشتر به این پِی می‌برم که سلیقه‌‌اش تو انتخاب ادکلن خیلی افتضاحه!
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom