• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
فشار دستم دور بازوی صبا بیشتر می‌شه و اون رو به دنبال خودم می‌کشونم. حتی اجازه‌ی احوال پرسی به صبا نمی‌دم و دلم می‌خواد زودتر اون رو به اتاق برسونم. نگاه خیره‌ی اقوام و همسایه‌ها روی صبا تا لحظه‌ای که وارد اتاق می‌شیم، ثابته.
با بسته شدن در نفس عمیقی می‌کشم و به صبا کمک می‌کنم چادرش رو از سرش دربیاره. خستگی از تک‌تک اعضای صورتش مشخصه و نگاهش رو ازم می‌گیره. دکمه‌های مانتوش رو باز می‌کنم و بی‌توجه به رد بخیه‌ی روی دستش می‌گم:
- توی اتاق بمون تا مراسم تموم بشه.
فرصت حرف زدن بهش نمی‌دم و از اتاق بیرون میام. چشمم به رد خون روی دیوار میوفته و باعث می‌شه ثابت سرجام بایستم.
قلبم فشرده می‌شه و زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- کاش می‌شد از این‌جا دل کند و رفت!
تا به خودم میام ساعت ده شده و جز خودمون کسی داخل خونه نیست. حضور صبا باعث می‌شه خاطراتی که طی این هفت روز قصد فراموش کردنشون رو داشتم جلوی چشمم رژه برن و باعث سردردم بشن.
- صابر؟
صابر چشم از تلویزیون خاموش می‌گیره و می‌گه:
- بله؟
مامان دستی به زانوش می‌کشه و با غم می‌گه:
- دیگه نمی‌شه توی این محله زندگی کرد.
صبا به پشتی مبل تکیه می‌ده و پلک‌هاش رو می‌بنده و قطره‌های اشکش از بین پلک‌های بسته‌‌ش روی گونه‌ش فرود میان.
- چرا؟
مامان زبونش رو روی لـ*ـبش می‌کشه و نم چشم‌هاش رو با گوشه‌ی روسریش پاک می‌کنه.
- کُلی حرف پشت سرمونه!
صابر کلافه دستش رو داخل موهاش می‌بره و قبل از این‌که حرفی بزنه مامان می‌گه:
- نه نیار، مغازه و خونه رو می‌فروشیم و می‌ریم محله‌ی پدری من.
بعد از اتمام حرفش نگاهش رو به اطراف خونه می‌دوزه و از روی مبل بلند می‌شه و به سمت اتاق مشترکش با حاج بابا قدم برمی‌داره.
انگشت اشاره‌ی صابر روی صبا می‌شینه و با خشم می‌گه:
- همه‌ی اینا از گور تو بلند می‌شه.
گریه‌ی صبا اوج می‌گیره و صابر هم به اتاقش پناه می‌بره. با فکر رفتن از این خونه و محله، کورسوی امیدی توی دلم روشن می‌شه. بودنم توی این خونه و ندیدن هومان، باعث می‌شه روزبه‌روز نابودتر از قبل بشم!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و مثل همیشه به پتوم پناه می‌برم تا کسی شاهد اشک‌هایی که در نبود هومان می‌ریختم نباشه.
***
کنار صابر می‌ایستم و صبر می‌کنم تا کرکره‌ی مغازه توسط صابر بالا بره. فکر این‌که دیگه نمی‌تونم شاهد بالا رفتن این کرکره باشم، غم توی دلم می‌کاره.
با بالا رفتن کرکره، صابر به داخل مغازه قدم می‌ذاره و من چشم به تابلویی که بالای سرم قرار داره می‌دوزم. پرده‌ی اشکی روی چشم‌هام می‌شینه و قبل از این‌که اشک‌هام فرود بیان، بوی ادکلن آشنایی زیر بینیم می‌پیچه.
با حرص می‌گم:
- مارک ادکلنت چیه؟
نگاهم رو به چپ هدایت می‌کنم و یزدان رو می‌بینم که دست‌هاش رو مثل همیشه داخل جیبش فرو کرده. به دیوار مغازه تکیه می‌ده و می‌گه:
- چرا؟ می‌خوای شب‌ها قبل خواب بوی ادکلنم رو حس کنی و بخوابی؟
لـ*ـب‌هام رو رو هم فشار می‌دم و می‌گم:
- نه که بوی ادکلنت خیلی خوبه!
با شک گوشه‌ی پیراهنش رو به دماغش نزدیک می‌کنه و می‌گه:
- واقعا بوش بده؟
- متاسفانه.
دستش رو به داخل موهاش می‌بره و می‌گه:
- همیشه فکر می‌کردم ترکیب سه ادکلن باهم خوب می‌شه، پس اشتباه می‌کردم!
با دهن باز بهش نگاه می‌کنم و مطمئن می‌شم که با یک دیوونه‌ی زنجیره‌ای روبه‌روام!
قبل از این‌که صابر از انتهای مغازه بیاد، سریع به داخل مغازه قدم برمی‌دارم و با حسرت به تک‌تک قالی‌ها نگاه می‌کنم. امروز قرار بود مشتری به مغازه بیاد تا کل مغازه رو با جنس‌های داخلش بخره‌.
- دیر کرده.
روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به صابر نگاه می‌کنم. به خوبی می‌دونستم که دل کندن از این مغازه چقدر براش سخته. قبل از این‌که حرفی بزنم صدای یزدان به گوشم می‌رسه.
- ایشالله دیگه هم نیاد.
صابر نگاهش رو به پشت سرم می‌دوزه و می‌گه:
- شما ته پیازی یا سر پیاز؟
یزدان شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و می‌گه:
- من ریشه‌ی پیاز!
و بعد از پله‌های مغازه پایین می‌ره و شروع به صحبت با یک مرد میانسال می‌کنه.
- اگه یه درصد شک داشتم این‌جا رو نفروشم، وجود این بشر باعث می‌شه توی تصمیمم مصمم بشم.
طرحی از لبخند روی لـ*ـبم نقش می‌بنده. می‌خوام زبون باز کنم و بگم که یزدان چیزی تو دلش نیست، ولی تردید باعث می‌شه مُهر سکوت روی لـ*ـب‌هام بزنم. سر هومان هم فکر می‌کردم چیزی توی دلش نیست، ولی کینه سراسر دلش رو بـ*ـغل کرده بود!
دستم رو جلو می‌برم و روی قالی سرمه‌ای رنگ روبه‌روم می‌ذارم.
گل‌های روش رو لمس می‌کنم و می‌گم:
- دلم برای این‌جا تنگ می‌شه.
صابر آه عمیقی می‌کشه و با مکث می‌گه:
- گاهی وقت‌ها برای به دست آوردن آرامش باید قید خیلی‌ چیزا رو بزنی.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
قطره‌ی اشکی که قصد مهار کردنش رو داشتم، از حصار چشم‌هام آزاد می‌شه و مستقیم روی گونه‌‌م می‌شینه. سرم رو پایین می‌ندازم و به نوک کفش‌های مشکی رنگم نگاه می‌کنم و می‌گم:
- تو چی‌کار می‌کنی؟
سرم رو بالا میارم و توی چشم‌های صابر نگاه می‌کنم و ادامه می‌دم:
- سختته مدام از شهرستان بخوای بری دانشگاه.
فاصله‌ی دو قدمی بینمون رو پُر می‌کنه و دستش رو دور گردنم می‌ندازه.
- همه با هم می‌ریم.
سرم رو بالا میارم و به صورتش نگاه می‌کنم:
- کجا؟
با اومدن مردی به داخل مغازه، صابر ازم فاصله می‌گیره و لـ*ـب می‌زنه:
- اصفهان.
با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به سمت صابر میاد و مردونه بـ*ـغلش می‌کنه. از این نحوه‌ی برخورد متوجه می‌شم که طرف آشناست.
گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و وارد چتم با صابر می‌شم.
انگشتم رو تندتند روی کیبورد تکون می‌دم و می‌نویسم:
- من می‌رم یکم قدم بزنم.
پیام رو ارسال می‌کنم و از مغازه بیرون میام.
شلوغی بازار و دیدن ماهی‌های توی تُنگ بلور، باعث می‌شه پِی‌ ببرم که خیلی گند زدم!
به سمت دست‌فروشی که دوتا مغازه اون طرف‌تر، ماهی قرمز می‌فروخت قدم برمی‌دارم. چشمم رو بین تُنگ‌های بلوری می‌چرخونم و ماهی‌هایی که با طنازی دور خودشون می‌چرخیدن رو زیر نظر می‌گیرم.
- کدوم رو می‌خواین خانوم؟
به چهره‌ی فروشنده که زیر ماسک مخفی شده، چشم‌ می‌دوزم و قبل از این‌که حرفی بزنم صدای یزدان به گوشم می‌رسه.
- اون تُنگ کوچیکه رو بدین به خانوم.
فروشنده «چشمی» زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنه و دستش رو به سمت تُنگ می‌بره.
دست به سـ*ـینه به یزدان که کنارم ایستاده بود نگاه می‌کنم و می‌گم:
- چرا مثل قاشق نشسته می‌پری وسط؟
مثل پسر بچه‌های لجباز نگاهم می‌کنه و می‌گه:
- دوست دارم!
فروشنده تُنگ ماهی رو جلوم می‌گیره و من با مکث دستم رو جلو می‌برم و اون رو توی دستم می‌گیرم.
با تردید، تُنگ رو جلوی صورتم میارم، ماهی توی آب جلوی تُنگ می‌ایسته و دهنش رو باز و بسته می‌کنه.
لبخند محوی روی لـ*ـبم نقش می‌بنده و یاد حاج بابا توی ذهنم زنده می‌شه.
- بریم.
چشم از بال‌های ماهی می‌گیرم و به یزدان نگاه می‌کنم.
کارتش رو از فروشنده می‌گیره و گوشه‌ی چادرم رو با دستش اسیر می‌کنه.
ناچار کنارش قدم برمی‌دارم و نگران این نیستم که ممکنه فرد آشنایی ما رو ببینه؛ چون دیگه توی این محله موندگار نبودیم. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گم:
- چرا داری مثل جوجه اردک زشت من رو دنبال خودت می‌کشونی؟
از چین‌های گوشه‌ی چشمش متوجه می‌شم که روی لـ*ـب‌هاش خنده نشسته!
- دوست دارم.
تُنگ ماهی رو به خودم نزدیک می‌کنم و با صدای پیام گوشیم مجبور میشم تُنگ رو به دست یزدان بسپرم.
بدون مکث گوشی رو از داخل جیبم بیرون میارم و به پیام صابر نگاه می‌کنم:
- زود برگرد خونه.
زیر لـ*ـب «آخیش» آرومی زمزمه می‌کنم و فکر این‌که می‌تونم امروز آزادانه توی شهر بچرخم، باعث می‌شه قلبم پُر از پروانه بشه.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
گوشه‌ی چادرم هم‌چنان اسیر دست‌های یزدانه و من تقلایی برای جدا کردن دستش از چادرم انجام نمی‌دم. دلم می‌خواد آخرین خاطره‌ای که ازم توی ذهنش می‌مونه یه خاطره خوب باشه!
سر و صدای جمعیتی که داخل بازار بودن، برخلاف همیشه خسته‌ام می‌کنه و دوست دارم سریع‌تر به جایی که هیچ صدایی اون‌جا نباشه برم.
با ایستادن یزدان کنار مغازه‌ی نقره فروشی، من هم مجبورم بایستم.
- این رو بگیر، الان میام.
تُنگی که به سمتم گرفته بود رو به دست می‌گیرم و به رفتنش نگاه می‌کنم‌. از بالا به ماهی داخل تُنگ چشم می‌دوزم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- الان اگه حاج بابا این‌جا بود، بزرگ‌ترین تنگ ماهی رو برای سفره‌ی هفت‌سین می‌خرید.
با اومدن یزدان چشم از ماهی می‌گیرم و می‌گم:
- این رو بگیر، جایی کار دارم.
نگاهش بین چشم‌هام و تُنگ درنوسانه و در آخر می‌گه:
- یه جوجه اردک زشت، چه کاری می‌تونه داشته باشه؟
قبل از این‌که حرفی بزنم، انگشت اشاره‌ش رو به سمتم می‌گیره و می‌گه:
- به عنوان رهبر گروه جوجه اردک‌های زشت، اجازه نمی‌دم تنهایی بری دوردور.
گوشه‌ی چادرم رو مجدد به دست می‌گیره و ناچار کنارش قدم برمی‌دارم.
با حرص زیر لـ*ـب می‌گم:
- ای تف توی روحت که نقشه‌‌م رو بهم ریختی!
- دوست دارم!
ابروهام رو توی هم می‌کشم و می‌گم:
- قرص دوست دارم خوردی؟
دستش رو داخل جیب لباسش می‌بره و یک بسته قرص بیرون می‌کشه و به سمتم می‌گیره.
- آره، بیا تو هم بخور.
تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گم:
- مطمئنی از تیمارستان فرار نکردی؟
با انگشت اشاره‌‌‌اش شقیقه‌‌ش رو می‌خارونه و می‌گه:
- نه.
با حالت پوکر به نیم‌رخش چشم می‌دوزم، بدون این‌که نگاهش رو از جلو بگیره، انگشت اشاره‌‌اش رو محکم به وسط دوتا ابروم می‌زنه و می‌گه:
- فکرت رو درگیرش نکن، یهویی دیدی دود از سرت بلند شد!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو بالا می‌دم و به اون طرف خیابون نگاه می‌کنم.
تُنگ رو به سمت یزدان می‌گیرم و می‌گم:
- بگیرش می‌خوام برم.
دو تا دستش رو به حالت تسلیم بالا میاره و می‌گه:
- مامانم گفته دست به اموال بقیه نزنم‌!
کلافه پوفی می‌کشم و لـ*ـب می‌زنم:
- اموال خودته، بگیرش.
دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و نگاهش رو به آسمون می‌دوزه‌.
- مامانم گفته کادو رو پس نمی‌دن.
- کادو؟
با چشم‌های نافذ مشکیش، به تُنگ توی دستم نگاه می‌کنه و می‌گه:
- آره، این تنگ مال تو.
قبل از این‌که لـ*ـب به اعتراض باز کنم، دستش رو برای یک تاکسی زرد رنگ بلند می‌کنه و ماشین کنارمون ترمز می‌زنه. قدمی به جلو می‌ذاره و در عقب رو باز می‌کنه و می‌گه:
- بپر بالا.
ابروهام از تعجب بالا می‌پرن و به این فکر می‌کنم که کارم درسته یا نه و در نهایت قلبم به مغزم دستور می‌ده که برای آخرین بار ایراد نداره.
تُنگ رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و روی صندلی‌های تر و تمیز ماشین می‌‌نشینم. در ماشین توسط یزدان بسته می‌شه و برخلاف تصورم، یزدان کنارم روی صندلی‌های عقب می‌شینه و کنار گوشم می‌گه:
- خب کجا می‌خواستی بری؟
به نیم رخش نگاه می‌کنم و لـ*ـب می‌زنم:
- بهشت زهرا.
انگشت شستش رو به نشونه‌ی لایک بالا میاره و رو‌ به راننده می‌گه:
- می‌ریم بهشت زهرا.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
راننده استارت ماشین رو می‌زنه و ثانیه‌ای بعد ماشین شروع به حرکت می‌کنه. نگاهم رو به بیرون می‌دوزم و تمام ذهنم درگیر اینه که چرا در برابر خواسته‌ی یزدان کوتاه اومدم؟
- یاسمن می‌گفت دارین از این شهر می‌رین.
بدون این‌که به سمتش برگردم لـ*ـب می‌زنم:
- آره.
نگاهم رو از بیرون می‌گیرم و به تُنگ توی دستم می‌دوزم. انگشت اشاره‌‌ام رو به شیشه‌ی تُنگ می‌زنم، ماهی داخل تُنگ به سرعت حرکت می‌کنه و به سمت مخالف می‌ره.
- میشه نرین؟
حس می‌کنم توی صداش بغضه، دلتنگی و درده، ولی قلبم جنسش از سنگ شده و هیچ‌کدوم از این‌ها رو باور نمی‌کنه.
- نه.
دستش جلو میاد و مثل من ضربه‌ای به شیشه‌ی تُنگ می‌زنه.
- دلت میاد بری و دیگه من رو نبینی؟
سرم رو به سمتش می‌چرخونم، سیاهی چشم‌هاش عجیب برق می‌زنه و با بی‌رحمی تمام می‌گم:
- آره، از این شهر برم به همه شیرینی خامه‌ای می‌دم!
مکث می‌کنه و نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌‌داره.
حس می‌کنم توی چشم‌هام دنبال چیزی می‌گرده، ولی اون رو پیدا نمی‌کنه. چندبار پلک می‌زنه و نگاهش رو به بیرون می‌دوزه.
تا رسیدن به مقصد، یزدان حرفی نمی‌زنه و این سکوتش عجیب غم توی دلم رو بیشتر می‌کنه.
حس می‌کنم دارم در حقش بی‌انصافی می‌کنم، ولی عقلم می‌گه مگه کسی به فکر دل تو بود که تو می‌خوای به فکر دل بقیه باشی؟
با ایستادن ماشین، بی‌حرف پیاده می‌شم و نگاهم رو به اطراف بهشت زهرا می‌دوزم‌. دوشنبه بود و کم‌تر کسی گذرش به بهشت زهرا می‌افتاد.
بدون این‌که منتظر یزدان بمونم به سمت قبر حاج بابا حرکت می‌کنم. دو هفته‌ی تمام مدام به این‌جا سر می‌زدم و اگه الان چشم‌هام رو می‌بستن و می‌گفتن قبر بابات رو پیدا کن، به راحتی اون رو پیدا می‌کردم!
بالای قبر می‌ایستم و تُنگ رو روی خاک‌ها می‌ذارم.
روی زمین می‌شینم و با بغض می‌گم:
- سلام بابا!
مثل همیشه تندتند پلک می‌زنم تا اشک‌هام سرازیر نشن.
یزدان کنارم روی زمین می‌شینه، انگشتش رو روی خاک می‌ذاره و شروع به خوندن فاتحه می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و سرم رو پایین می‌ندازم.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و قبل از این‌که حرفی بزنم، صدای خش‌‌دار یزدان به گوشم می‌خوره:
- امروز چندمه؟
گوشه‌ی چادرم رو به دستم می‌گیرم و می‌گم:
- بیست و هشتم.
کف دست‌هاش رو محکم به‌هم می‌کوبه و می‌گه:
- دو روز دیگه چندمه؟
با تعجب سرم رو بالا میارم و توی چشم‌های سیاهش که یک روزی کابوسم بود، نگاه می‌کنم.
- مسئله‌ی ریاضی می‌پرسی؟
بشکنی می‌زنه و سرش رو به معنای تایید بالا و پایین می‌کنه.
لـ*ـب‌هام رو محکم رو هم فشار می‌دم و می‌گم:
- سی اسفند!
ماسکش رو از روی صورتش برمی‌داره و داخل جیبش می‌ذاره.
- اگه گفتی چه روزیه؟
نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم، کف دست‌هام رو روی زمین می‌ذارم و به آسمون نگاه می‌کنم.
- آخر ساله!
کمرش رو به جلو خم می‌کنه و دستش رو زیر چونه‌ش می‌ذاره. صداش یک غم پنهان داره، ولی تمام سعیش رو می‌کنه تا غمش لو نره!
- خب بعدش؟
نفس عمیقی می‌کشم و بوی بهار رو توی ریه‌هام حبس می‌کنم.
- بعدش عیده!
- نه خیلی جلو رفتی! قبلش چی می‌شه؟
از گوشه‌ی چشم بهش نگاه می‌کنم و با حرص می‌گم:
- بیست سوالی می‌پرسی؟
لـ*ـب‌هاش رو غنچه می‌کنه و می‌گه:
- آره، می‌خوام هوشت رو بسنجم!
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
دست‌هام رو‌ توی هم قلاب می‌کنم و می‌گم:
- اذیت نکن، حرفت رو بزن.
شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و بی‌تفاوت می‌گه:
- کادو می‌خوام.
سرم رو کمی به سمت راست متمایل می‌کنم تا بتونم راحت‌تر ببینمش!
- به چه مناسبت؟
لبخندی روی لـ*ـب‌هاش می‌نشونه و می‌گه:
- تولدم!
صاف می‌شینم و با تعجب می‌گم:
- تولدت؟
نگاهش رو به قاب عکس حاج بابا می‌دوزه.
غم توی تک‌تک اعضای صورتش قابل رویته، ولی من دلم برای چهره‌ی تخس و لجباز یزدان تنگ شده!
- آره، سی اسفند تولدمه!
اول با تعجب نگاهش می‌کنم و در نهایت زیر خنده می‌زنم!
این‌قدر می‌خندم تا اشک از چشم‌هام سرازیر میشه.
- چرا می‌خندی؟
بـ*ـغل انگشت اشاره‌‌ام رو به زیر چشم‌هام می‌کشم و می‌گم:
- تا حالا ندیدم کسی سی اسفند تولدش باشه!
بادی به غب‌غبش می‌ندازه، سرش رو بهم نزدیک می‌کنه و با خباثت می‌گه:
- پس تک‌تک اعضای صورتم رو زیر نظر بگیر تا یادت بمونه.
خنده روی لـ*ـبم قصد رفتن نداره، مثل کسی که می‌دونه بعداً دل‌تنگ آدم روبه‌روش می‌شه، خیره نگاهش می‌کنم.
- خوب به یاد سپردمت!
دست به سـ*ـینه نگاهم می‌کنه و سرش رو عقب نمی‌بره!
- خب کادوم رو بده.
اولین چیزی که به ذهنم میاد رو به عنوان کادوش در نظر می‌گیرم.
با شک زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و می‌گم:
- بلند شو.
سریع می‌ایستم و از بالا به یزدان نگاه می‌کنم.
نگاه نافذش رو بهم می‌دوزه و با شک می‌گه:
- می‌خوای من رو بزنی؟
دست به سـ*ـینه نگاهش می‌کنم.
می‌دونم ممکنه کارم اشتباه باشه، اما وجدانم با این کار آروم می‌گیره.
- نه، مگه کادو نمی‌خوای؟ بلندشو دیگه!
با شک از روی زمین بلند می‌شه. نفسم رو توی سـ*ـینه‌ حبس می‌کنم و قدمی به جلو می‌ذارم. این‌قدر جلو میرم که نوک‌ کفشم به نوک کفشش برخورد می‌کنه.
آب دهنش رو صدادار قورت می‌ده و می‌گه:
- می‌خوای من رو بزنی می‌دونم!
پلک‌هام رو می‌بندم و توی یه حرکت دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم. گوشم رو به قلبش می‌چسبونم و بوی گند ادکلنش زیر بینیم می‌پیچه. دست‌هاش با تردید بالا میاد و دور بدنم حلقه می‌شه. حصار دست‌هاش رو این‌قدر محکم می‌کنه که حس می‌کنم هرلحظه امکان له شدنم وجود داره.
سرش رو پایین میاره و کنار گوشم ثابت می‌کنه. ضربان قلبش تندتر از حد معموله و این یعنی هرلحظه ممکنه قلب بیچاره‌‌ش از هم بپاشه!
- بهترین کادوی عمرم رو بهم دادی.
پشت لباسش رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و لـ*ـب می‌زنم:
- نخواستم حسرت یه سری چیزها مثل من، توی دلت بمونه!
دستش از کمرم بالا میاد و پشت سرم قرار می‌گیره.
- خوب‌ کردی!
به جرات می‌تونم بگم حسی که آ*غو*ش یزدان بهم منتقل کرد، توی آ*غو*ش هومان پیدا نشد. پلک‌هام رو آروم باز می‌کنم، قصد جدا کردن دست‌هام رو ندارم و انگار که بعد دوهفته آروم گرفتم!
دلم می‌خواد به یزدان اعتماد کنم، اما عقلم فریاد می‌زنه و می‌گه که اینم می‌تونه نامرد باشه! حصار دست‌هام شل‌تر می‌شه، ولی یزدان قصد رها کردن من رو نداره.
- زنم می‌شی؟
چونه‌م رو روی سـ*ـینه‌‌ش می‌ذارم و از پایین به چشم‌هاش نگاه می‌کنم.
- نه.
سرش رو پایین می‌ندازه و‌ نگاهش رو بهم می‌دوزه و با صدای پُر از بغض می‌گه:
- تاج سرم میشی؟
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم به پایین می‌چکه و چونه‌‌م از بغض می‌لرزه.
- نه.
نگاهش رو ازم می‌گیره و چونه‌‌ش رو روی سرم می‌ذاره.
- هر چقدر بخوای صبر می‌کنم.
بی‌رحمانه‌ست اگه بگم صبر کن و یزدان رو به دنیای سیاه خودم دعوت کنم!
- نمی‌تونم، این خیلی نامردیه!
- ولی آخرش قشنگه!
توان این‌که حرفی بزنم رو ندارم. حصار دست‌هام آزادتر می‌شه و تا به خودم میام از یزدان جدا شدم و دست‌های یزدان روی شونه‌هامه.
یکی از دست‌هاش رو از روی شونه‌‌م برمی‌داره و داخل جیبش می‌بره.
یک جعبه‌ی قرمز رنگ از داخل جیبش بیرون میاره و کف دستم می‌ذاره.
دهنم رو باز می‌کنم تا حرفی بزنم، اما یزدان من رو می‌چرخونه و خودش پشت سرم می‌ایسته. لرزش صداش قلبم رو می‌لرزونه!
- برو صنم، بدون این‌که به پشت سرت نگاه کنی برو! به همون خدایی که می‌پرستی، اگه برگردی و عقب رو‌ نگاه کنی حرف دلم رو قبول می‌کنم و تا عمر داری دنبالت میام تا قبولم کنی!
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
بغضم می‌ترکه و توان این‌که حرفی بزنم رو ندارم. سرم رو پایین می‌ندازم و قدمی به جلو می‌ذارم. دست‌های یزدان از روی شونه‌‌ام برداشته می‌شه، ولی مجدد دست راستش رو دور بدنم حلقه می‌کنه و من رو محکم به سمت خودش می‌کشونه.
چونه‌‌ش رو روی شونه‌‌م می‌ذاره و با صدای خش‌داری می‌گه:
- ممنون از این‌که اجازه دادی بـ*ـغلت کنم!
نفس عمیقی می‌کشه. می‌خوام سرم رو به سمتش بچرخونم و صورتش رو ببینم، اما اجازه‌ی این‌کار رو بهم نمی‌ده!
حصار دستش از دورم آزاد می‌شه و با مکث می‌گه:
- برو صنم، پشت سرت رو نگاه نکن، فقط برو!
جعبه رو توی دستم محکم فشار می‌دم و قدمی به جلو می‌ذارم. برگردم به عقب و قبولش کنم؟ یزدان اونی بود که من می‌خواستم؟ چشمم به قبر حاج بابا میوفته، اگه زنده بود الان تیکه بزرگه‌ام گوشم بود!
دست‌هام رو مشت می‌کنم، برگردم یا برنگردم؟ طی یک تصمیم ناگهانی، تمام نیروم رو توی بدنم جمع می‌کنم و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم. این‌قدر تند راه می‌رم که بعد چند دقیقه، به نفس‌نفس می‌افتم.
دستم رو به تنه‌ی درختی که کنارمه می‌رسونم و ماسکم رو پایین می‌کشم. نسیم ملایمی به صورتم می‌خوره و رد اشک رو روی صورتم خشک می‌کنه.
سرم رو به سمت آسمون می‌گیرم و می‌گم:
- رسمش این نبود.
می‌دونم خیلی از یزدان دور شدم، اما باز هم توان این‌که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم ندارم! می‌ترسم هم‌چنان پشت سرم باشه و با این‌کارم به دنیای سیاه خودم دعوتش کنم. دنیای سیاهی که به خاطر هر لکه‌‌ش باید ماه‌ها توبه کنم.
جعبه‌ی توی دستم رو جلوی چشم‌هام میارم. با مکث درش رو باز می‌کنم و با چیزی که می‌بینم چشمه‌ی اشکم مجدد می‌جوشه!
یک گردنبد شکل سیاره زحل که رنگش سیاه بود، توی جعبه بهم چشمک می‌زنه. زنجیرش رو به دست می‌گیرم و اون رو از توی جعبه بیرون میارم. ستاره‌ای که کنار سیاره بود زیر نور خورشید می‌درخشه. با تردید به عقب می‌چرخم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم. دلم می‌خواد یزدان پشت سرم باشه، اما نیست. دیوونه شدم، هم دلم می‌خواست نباشه و هم باشه. گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و پلک‌هام رو می‌بندم. بوی ادکلنش هنوز زیر بینیم مونده و حصار دست‌هاش رو دور بدنم هنوز می‌تونم حس کنم. به گل‌دسته‌ی مسجدی که توی صدمتریم قرار داشت، نگاه می‌کنم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- بهش بگو من رو ببخشه، من لیاقتش رو نداشتم!
گردبند رو داخل جعبه می‌ذارم و بعد از بالا کشیدن ماسکم، دستم رو برای تاکسی سبز رنگی تکون می‌دم.
ماشین کمی اون طرف‌تر ترمز می‌زنه و من با قدم‌های آروم به سمتش میرم.
در عقب رو باز می‌کنم و روی صندلی‌های مشکی ماشین می‌شینم.
بعد از دادن آدرس، سرم رو به پنجره تکیه می‌دم و به خیابون‌هایی که رنگ و بوی بهار رو گرفته بودن نگاه می‌کنم.
با لرزش گوشیم داخل جیبم، اون رو جلوی چشم‌هام میارم و به اسم یاسمن که روی صفحه نقش بسته بود، چشم‌ می‌دوزم.
با تردید تماس رو وصل می‌کنم و جواب می‌دم.
- سلام.
صدای آرومش توی گوشم پخش می‌شه.
- سلام، خوبی؟
جعبه‌ی اهدایی یزدان رو روی پاهام می‌ذارم و می‌گم:
- بد نیستم، تو خوبی؟
- از وقتی شنیدم می‌خواید از این‌جا برین خیلی ناراحتم، من تازه تو رو پیدا کرده بودم.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و پایین میاد، دل کندن از این شهر در حین ساده بودن، خیلی سخت بود!
- راهمون که دور نیست، مجدد هم‌دیگه رو می‌بینیم.
صدای پُر از بغضش، باعث می‌شه چشمه‌ی اشکم مجدد بجوشه!
- یزدان می‌گفت داداشت امروز مغازه رو فروخته!
پلک‌هام رو می‌بندم و زمزمه می‌کنم:
- آره، خونه رو هم قرار شده تا آخر هفته خالی کنیم، مشتری براش پیدا شده!
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
- نمی‌خوام کاری کنم که رفتن برات سخت بشه، ولی من رو فراموش نکنی‌ها!
منطق یاسمن، همون چیزیه که من همیشه آرزوش رو داشتم!
نمی‌دونم گذر زمان چه بلایی سر این دختر آورده بود که از بزرگ‌ترها هم بهتر رفتار می‌کرد!
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم و می‌گم:
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟
با دیدن تابلوی کـافـه ژیکان، دستم رو روی صندلی جلویی می‌ذارم و می‌گم:
- آقا همین‌جا نگه دارین.
صدای تیک‌تیک راهنمای ماشین به گوشم می‌خوره و کمی بعد یاسمن می‌گه:
- مزاحمت نمی‌شم، بعداً بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ!
دست‌گیره‌ی در ماشین رو توی دستم می‌گیرم و بعد از خداحافظی کردن از یاسمن، کرایه‌ی راننده رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شم.
محو تابلوی کـافــه‌ای می‌شم که وجودش هم زندگی رو بهم بخشید و هم اون رو ازم گرفت. قدمی به جلو می‌ذارم و دقیقا روبه‌روی کافــه می‌ایستم.
توان این‌که به داخل کافـه برم رو ندارم، چون می‌دونم نابود می‌شم. خاطرات گذشته جلوی چشم‌هام به رقص در میان و آهنگی که دو هفته ازش دوری می‌کردم توی ذهنم پخش می‌شه.
«همون شبی که بهت خورد چشم
شونه‌مون خورد بهم
ما زدیم زل بهم!»
تصویر دوتا چشم مشکی جلوی چشم‌هام ظاهر می‌شه، برق توی چشم‌هاش اولین چیزیه که به چشم میاد!
«دیدم پیشت شده هل دلم
گفتم باید حسم رو بهت لو بدم»
حسم رو بهش لو دادم، ولی اون با کینه‌ای که توی دلش پخش شده بود، جنس حس من رو نفهمید!
«بالاخره کارت رو کردی
اگه نتونم ازت دل بکنم چی؟
توی دلم هی واست حرف‌های قشنگی
هی دلم می‌خواد تو رو دست خودم نیست!»
دلم هنوزم اون رو می‌خواد، دل‌تنگشم. هرچی می‌گم اون یک نامرده، ولی دلم قانع نمی‌شه، آخه دل که حالیش نیست! حالا بعد دوهفته تنها دلیلی که باعث شد به این‌جا قدم بذارم، این بود که فکر می‌کردم ممکنه این‌جا ببینمش.
پلک می‌زنم و قطره‌های اشکم روی گونه‌هام جا می‌گیرن، گونه‌هایی که خیلی وقته مدام خیس می‌شن و اعتراضی نمی‌کنن!
با تنه‌ای که بهم می‌خوره، چشم از سردر کـافــه می‌گیرم و به سمت راستم نگاه می‌کنم. مرد میان‌سالی با عصبانیت کنارم ایستاده و درحالی‌که صورتش از تحرک زیاد سرخ شده می‌گه:
- بکش کنار بچه، توی این شلوغی یادش اومده وسط راه خشک بشه!
نگاه بی‌تفاوتش روی چشم‌های اشکیم باعث می‌شه سرم رو پایین بندازم و تنها «ببخشیدی» زیر لـ*ـب زمزمه کنم.
برای آخرین بار نگاهم رو به کـافــه می‌دوزم و توی ذهنم مرور می‌کنم که من باید این کـافــه و آدم‌هاش رو فراموش کنم.
گوشه‌ی چادرم رو به دستم می‌گیرم، عقب گرد می‌کنم و به سمت خونه راه میوفتم. خونه‌ای که تا چند روز دیگه، خونه‌ی ما نبود.
با دیدن تابلوی کوچه، چشمم رو روی پارچه‌های سیاه می‌بندم و سریع جلوی در می‌ایستم.
انگشت اشاره‌‌ام رو رو زنگ قرار می‌دم و کمی بعد در توسط صبا باز می‌شه.
رنگ زرد صورتش اولین چیزیه که به چشمم میاد. بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شم و به سمت دست‌شویی قدم برمی‌دارم.
- صنم.
کلافه پوفی می‌کشم و ثابت سرجام می‌ایستم.
روی پاشنه‌ی پا به عقب می‌چرخم و می‌گم:
- بله؟
سرش رو پایین می‌ندازه و دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه.
- همه تنهام گذاشتن، تو تنهام نذار!
چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم، ابروهام رو توی هم می‌کشم و می‌گم:
- اون روزی که داشتی خودکشی می‌کردی، به این‌جاش فکر نکردی؟
قطره‌ی اشکی روی گونه‌های استخونیش می‌شینه و آروم می‌گه:
- اون روز به زنده موندن فکر نمی‌کردم.
سرش رو بالا میاره و موهای خرمایی رنگش به پشت سرش پرت می‌شن.
قدمی به جلو می‌ذاره و انگشت اشاره‌اش رو سمتم می‌گیره.
- اگه تو اون روز گذاشته بودی بمیرم، الان توی این نقطه نبودم!
دست به سـ*ـینه نگاهش می‌کنم، صدام رو کمی بالا می‌برم و می‌گم:
- بدهکار هم شدیم!
روی زمین می‌شینه و میون گریه کردنش می‌گه:
- اون روز هم‌ حاج بابا رو از دست داده بودم هم سعید رو، من تحمل این‌که دوتا از عزیزهام رو یک دفعه از دست بدم نداشتم.
پوزخندی می‌زنم و می‌گم:
- لابد من داشتم؟
بی‌خیال رفتن به دستشویی می‌شم و راهم رو به سمت در ورودی کج می‌کنم. کفش‌هام رو سریع از پاهام در میارم و دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم.
با دیدن جعبه‌های قهوه‌ای رنگ که پُر از وسیله‌های خونه بودن، خون توی رگ‌هام می‌بنده. قدمی به جلو می‌ذارم و داخل نشیمن رو نگاه می‌کنم؛ خبری از مبل‌ها و پرده‌ها نبود.
- خیلی از وسیله‌ها رو‌ نیاز نداریم، چون خونه‌ای که خریدیم کوچیک‌تر از این‌جاست، برای همین یک‌ سری از وسیله‌ها رو فروختم.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
به عقب می‌چرخم و چهره‌ی خسته‌ی مامان رو می‌بینم. دل‌تنگی توی نگاهش موج می‌زنه و کاری جز فروختن وسیله‌هایی که گذشته رو براش زنده می‌کنن نداره!
زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و می‌گم:
- کِی می‌ریم؟
مامان جعبه‌ی کوچیکی رو به سمتم می‌گیره و می‌گه:
- فردا، نمی‌خوام سال جدید رو توی این خونه شروع کنم.
جعبه رو از دستش می‌گیرم و زیر لـ*ـب «هومی» زمزمه می‌کنم.
- هر کدوم از وسیله‌هات رو که لازم داری بردار، بقیه‌شون رو داییت می‌فروشه.
نفس عمیقی می‌کشم و بی‌حرف راهی اتاق می‌شم.
چادرم رو روی صندلی می‌ذارم. نگاهم رو اطراف اتاق می‌چرخونم، دل کندن از این خونه برخلاف تصورم خیلی سخته!
در جعبه رو باز می‌کنم و اولین چیزی که داخلش می‌ذارم، جعبه‌‌اییه که یزدان بهم داده. کتاب‌های درسی و لوازم تحریرم رو گوشه‌ی جعبه جا می‌دم و با جرقه زدن یک سوال، از اتاق بیرون می‌رم.
با دیدن مامان توب آشپزخونه، به چارچوب در تکیه میدم و می‌گم:
- مدرسه‌مون چی می‌شه؟
در کابینت بسته می‌شه و مامان به سمتم می‌چرخه.
لیوان توی دستش رو داخل جعبه می‌ذاره و می‌گه:
- پرونده‌هاتون رو قرار شده بعد از تعطیلات عید داییت بگیره و برامون بفرسته‌.
با شنیدن صدای بسته شدن در، سرم رو به عقب خم می‌کنم و صابر و صبا رو می‌بینم.
- صابره مامان؟
در جواب مامان، لـ*ـب می‌زنم:
- آره.
صبا سریع از کنارم رد می‌شه و به سمت اتاق می‌ره.
صابر با لبخند به سمتم میاد و دستش رو روی شونه‌‌م می‌ذاره و رو‌ به مامان می‌گه:
- مغازه فروخته شد؛ به دایی وکالت دادم بقیه‌ی کارها رو انجام بده.
نفس عمیقی می‌کشم و مامان با غم می‌گه:
- خدا خیرت بده مامان.
با بـ*ـو*سه‌ای که صابر روی موهام می‌زنه، به سمتش می‌چرخم.
لبخندی روی لـ*ـبم می‌نشونم و می‌گم:
- مهربون شدی.
پیشونیش رو به پیشونیم می‌چسبونه و لـ*ـب می‌زنه:
- بودم صنم خانوم.
ازش فاصله می‌گیرم، شقیقه‌‌ش رو می‌بـ*ـو*سم و می‌گم:
- اینم بـ*ـو*س متقابل.
دماغم رو بین انگشتش می‌گیره و با خنده می‌گه:
- شیطون شدی‌ها!
با تشر مامان از صابر جدا می‌شم و شروع به جمع کردن وسیله‌ها می‌کنم.
صابر هم آستین‌های لباسش رو بالا می‌زنه و شروع به جمع کردن وسیله‌های خودش می‌کنه.
تا شب همه‌ی وسیله‌ها جمع شدن و تنها کسی که وسیله‌هاش هنوز داخل کارتن نرفته، صباست.
در آخرین جعبه رو چسب می‌زنم و به سمت اتاق می‌رم.
صبا روی صندلی چوبی نشسته و به دیوار روبه‌روش خیره شده.
با انگشت اشاره‌‌ام روی میز ضربه‌ای می‌زنم و می‌گم:
- کدوم وسیله‌هات رو‌ می‌خوای بیاری؟
نگاه غمگینش رو بهم می‌دوزه و لـ*ـب می‌زنه:
- کتاب‌هام و لباس‌هام.
به عروسک‌هاش که روی دیوار بودن اشاره می‌کنم و می‌گم:
- عروسک‌هات رو نمی‌خوای؟
- نچ!
بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و در عرض نیم ساعت وسیله‌های صبا رو داخل کارتن جا می‌دم.
- تموم شد؟
جعبه رو از روی میز برمی‌دارم و به دست صابر می‌دم.
- آره.
نگاه صابر روی صبا که گوشه‌ی اتاق نشسته بود قرار می‌گیره و با مکث می‌گه:
- فردا صبح حرکت می‌کنیم، چک کنین اگه وسیله‌ای مونده بردارین.
سرم رو بالا و پایین می‌کنم و مجدد وسیله‌ها رو چک می‌کنم تا چیزی جا نمونده باشه.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
436
سکه
3,787
***
آخرین کارتن رو داخل وانت قرمز رنگ می‌ذارم و خاک دست‌هام رو می‌تکونم. نگاه‌های زن‌های همسایه روی وسیله‌های ما ثابته و صدای پچ‌پچ‌شون به گوشم می‌خوره.
صابر به سمت راننده می‌ره و آدرس خونه‌ی جدیدمون رو بهش می‌ده.
راننده دستی به سر بدون موش می‌کشه و با مکث در ماشین رو باز می‌کنه و سوار می‌شه.
مامان به سمت همسایه‌ها می‌ره و ازشون خداحافظی می‌کنه. تنها کسی که از اقوام برای بدرقه‌مون اومده، دایی حمیده. به سر کوچه چشم می‌دوزم و حس می‌کنم حاج بابا کنار تابلوی کوچه ایستاده و از رفتنمون راضیه!
با روشن شدن وانت، قدمی به عقب می‌ذارم و کنار صبا که به در تکیه داده، می‌ایستم.
- دلم برای این‌جا تنگ می‌شه.
دست به سـ*ـینه به چشم‌های اشکی صبا نگاه می‌کنم و لـ*ـب می‌زنم:
- منم.
تکیه‌ش رو از در می‌گیره و می‌گه:
- یعنی ممکنه دوباره به این‌جا برگردیم؟
نفس عمیقی می‌کشم و می‌گم:
- آره، سالگرد حاج بابا دوباره برمی‌گردیم!
سرش رو پایین می‌ندازه و با بغض لـ*ـب می‌زنه:
- خیلی دیره.
با تردید دستم رو جلو می‌برم و روی شونه‌‌ش می‌ذارم.
- اهمیتی نداره، اون هم وقتی که حالمون این‌جا خوب نیست.
با ایستادن صابر کنارم، دستم رو از روی شونه‌ی صبا برمی‌دارم و رو‌ به صابر می‌گم:
- بریم؟
نگاه صابر مجدد روی خونه قرار می‌گیره و با غم می‌گه:
- آره.
از در فاصله می‌گیرم و صدای بسته شدن در، قلبم رو به لرزه می‌ندازه.
صابر کلیدها رو به سمت دایی می‌گیره و صبا به ماشین صابر پناه می‌بره تا صدای گریه‌‌ش به گوش بقیه نرسه!
با شنیدن صدای موتور، از کنار دایی فاصله می‌گیرم و به سرکوچه نگاه می‌کنم. یاسمن از موتور یزدان پیاده می‌شه و به سمتم میاد.
دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و زیر گریه می‌زنه.
با تردید دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم و می‌گم:
- مواظب خودت باش.
میون گریه می‌گه:
- تو هم.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و پایین میاد.
- دلم برات تنگ می‌شه.
حصار دست‌هاش محکم‌تر می‌شه و گریه‌ش شدت می‌گیره.
- منم.
نگاهم به سمت یزدان کشیده می‌شه که هم‌چنان روی موتور نشسته. نگاه خیره‌‌م رو روی خودش احساس می‌کنه و سرش رو به سمتم می‌چرخونه.
لبخند تلخی روی لـ*ـبش می‌نشونه و با انگشت شستش روی قلبش ضربه می‌زنه. چونه‌‌م از بغض می‌لرزه و یزدان لـ*ـب می‌زنه:
- جات این‌جاست.
پلک‌هام رو می‌بندم تا نبینم چه‌جوری احساسات یک آدم رو نادیده می‌گیرم.
زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- خدا لعنتت کنه هومان!
یاسمن از بـ*ـغلم بیرون میاد و دست‌هام رو توی دستش می‌گیره.
سرش رو کنار گوشم میاره و آروم می‌گه:
- به یزدان فکر نکن، بعد یه مدت حالش خوب می‌شه. قول بده تو هم حالت خوب بشه، باشه؟
با تعجب نگاهش می‌کنم، یعنی این‌قدر به هم‌دیگه نزدیک بودن که از جزئیات هم خبر داشتن؟
یاسمن فشاری به دست‌هام وارد می‌کنه و می‌گه:
- باشه؟
سرم رو پایین می‌ندازم و می‌گم:
- باشه.
دست‌هام رو رها می‌کنه و صدای صابر که ازم می‌خواد سوار ماشین بشم، باعث می‌شه دل از یاسمن بکنم و قدمی به عقب بردارم. بی‌اختیار نگاهم به سمت یزدان کشیده می‌شه. نگاهش رو ازم گرفته و به دختر بچه‌ی همسایه خیره شده.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم می‌ذارم و برای یاسمن دستم رو تکون می‌دم. در ماشین رو باز می‌کنم و روی صندلی‌های عقب جا می‌گیرم. در ماشین رو می‌بندم و سریع به عقب می‌چرخم. یاسمن با دیدنم دستش رو برام تکون می‌ده و یزدان با تعلل سرش رو به سمتم می‌چرخونه.
صابر استارت ماشین رو می‌زنه، صدای گریه‌ی صبا بلند می‌شه و مامان زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنه:
- خدایا به امید خودت.
ماشین حرکت می‌کنه، دستم رو بالا میارم و برای یاسمن تکون می‌دم. یاسمن قدمی به جلو می‌ذاره و کاسه‌ی آبی رو از همسایه می‌گیره و پشت سر ماشین می‌پاشه. یزدان از موتورش پایین میاد و کنار یاسمن می‌ایسته. مشت شدن دست‌هاش رو از این فاصله می‌تونم تشخیص بدم و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که از خدا بخوام بهترین‌ها رو به یزدان بده.
با پیچیدن ماشین داخل خیابون، یاسمن و یزدان از جلوی چشم‌هام محو می‌شن و من صاف روی صندلی می‌شینم.
شیشه‌ی ماشین رو پایین می‌کشم و هوای بهاری رو می‌بلعم.
صدای گریه‌ی صبا قطع می‌شه و مامان زیر لـ*ـب شروع به ذکر گفتن می‌کنه.
سرعت ماشین بالا می‌ره و با تندترین سرعت، از محله‌‌ای که گوشه‌به‌گوشه‌‌ش پُر از خاطره بود رد می‌شم و به سمت محله‌ای که نمی‌دونم چی برام در نظر گرفته پا می‌ذارم!
سرم رو به گوشه‌ی ماشین تکیه می‌دم و زیرلب زمزمه می‌کنم:
- بهترین چیز‌ها رو برام توی این محله بذار، من دیگه طاقت سختی رو ندارم... .

«پایان!»
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom