What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #81
فکر این‌که یزدان بهم ابراز علاقه کرده باعث میشه بندبند وجودم به لرزه بیوفته!
- کجا میری صنم؟
بدون اینکه به یزدان نگاه کنم، به یاسمن که پلاستیک خوراکی به دستش بود نگاه می‌کنم و میگم:
- صابر زنگ زد، باید برم.
دستم رو روی شونه‌ی یاسمن می‌ذارم و سرم رو به سمت یزدان می‌چرخونم. متعجب به یزدان نگاه می‌کنم که چیزی زیرلب زمزمه می‌کرد.
- رد داده.
خنده‌ای که این روزها سراغی ازم نمی‌گرفت، با این حرف یاسمن روی لـ*ـبم جا خوش می‌کنه. با شنیدن صدای خنده‌ی من، یزدان دست از حرف زدن با خودش برمی‌داره و به من و یاسمن نگاه می‌کنه. انگشت اشاره‌‌اش رو به سمتمون می‌گیره و میگه:
- از جلوی چشم‌هام نیست بشین فرزندانم!
و بعد ماسکش رو به صورتش می‌زنه و مجدد به دیوار تکیه میده.
دست‌هاش رو توی جیبش می‌بره و به نقطه‌ی نامعلومی خیره میشه.
به کفش‌های اسپرت مشکی رنگش نگاه می‌کنم و میگم:
- بابت امروز ممنون.
بدون این‌که نگاهش رو به سمتم حواله کنه، دستش رو به سمت خیابون می‌گیره و میگه:
- اوکی، حالا نیست شو!
سر یاسمن کنار گوشم میاد و آروم لـ*ـب میزنه:
- بابابزرگ ما یکم اعصابش تخم‌مرغی شده، به بزرگی خودت ببخش.
از داخل پلاستیک کیکی بیرون میاره و به سمتم میده:
- بیا این رو بخور تا ضعف نکنی.
تا اومدم لـ*ـب به اعتراض باز کنم، یزدان پلاستیک رو از دست یاسمن می‌گیره و به دستم میده.
- زودتر مراحل نیست شدنتون رو سپری کنین که بابابزرگ اعصاب نداره!
یاسمن انگشت اشاره‌‌اش رو به پیشونی یزدان می‌زنه و با خنده میگه:
- بیا بریم ببینم دردت چیه.
و کمی بعد، یاسمن و یزدان به سمت موتور مشکی رنگی که گوشه‌ی خیابون پارک شده بود حرکت می‌کنن.
پلاستیک توی دستم رو جابه‌جا می‌کنم و زیر لـ*ـب میگم:
- دراز اجازه نداد از یاسمن تشکر کنم!
به خیابون خلوت چشم‌ می‌دوزم و وقتی که موتور یزدان از جلوم رد شد، به سمت بیمارستان حرکت می‌کنم.
ذهنم درگیر اتفاقاتی میشه که این چند روز گذرونده بودم و سهم بیشتر ذهنم درگیر رفتار یزدان میشه.
این‌قدر به رفتار یزدان فکر می‌کنم که بدون این‌که متوجه بشم خودم رو جلوی در بیمارستان می‌بینم. زیرلب ناسزایی نثار یزدان می‌کنم و بعد وارد محوطه‌ی بیمارستان میشم.
از دور قامت آشنایی رو می‌بینم که کنار در اورژانس مشغول حرف زدن با گوشی بود. از پله‌هایی که روبه‌روی اورژانس بودن بالا میرم و بدون توجه به هومان که وجود من رو حس نکرده بود، وارد اورژانس میشم.
نگاهم رو داخل اورژانس می‌چرخونم و صابر رو می‌بینم که روی صندلی نشسته و سرش رو بین دست‌هاش گرفته. فاصله‌ی بین‌مون رو پر می‌کنم کنار صابر می‌شینم.
- اومدی؟
پلاستیک خوراکی رو روی صندلی کناریم می‌ذارم و میگم:
- آره، مامان کو؟
صابر سرش رو بالا میاره و با چشم‌های به خون نشسته‌‌اش به من نگاه می‌کنه. دلم از این‌همه ناراحتیش مچاله میشه، ولی راهی برای آروم کردنش پیدا نمی‌کنم.
- این پلاستیک چیه؟
کمی خودم رو بهش نزدیک‌تر می‌کنم و دستم رو توی دستش قفل می‌کنم. تقلایی برای جدا کردن دستش نمی‌کنه.
- یاسمن داد.
متفکر به روبه‌رو خیره میشه و بعد از کمی مکث میگه:
- دستش درد نکنه.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #82
لـ*ـبم رو با زبونم تَر می‌کنم و میگم:
- مامان کجاست؟
به دستم فشاری وارد می‌کنه و لـ*ـب می‌زنه:
- رفت توی محوطه.
پلاستیک رو روی پای صابر می‌ذارم و بلند میشم:
- من برم پیش مامان، یه کیک بخور ضعف نکنی.
نیم نگاهی به صابر می‌ندازم و بعد به سمت در ورودی اورژانس حرکت می‌کنم. در باز میشه و هم‌زمان با من هومان قدمی به جلو می‌ذاره. دل‌خور نگاهش می‌کنم و بعد از کنارش رد میشم و توی محوطه دنبال مامان می‌گردم. با این‌که از دستش ناراحت بودم؛ اما طاقت ناراحتیش رو نداشتم. با دیدن زن چادری که روی نیمکت نزدیک پارکینگ نشسته، به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و کمی بعد بدون این‌که حضور خودم رو اعلام کنم روی نیمکت می‌شینم.
صدای گریه‌ی مامان قلبم رو به درد میاره، ولی با فکر اینکه اون هم با کارهاش قلبم رو به درد آورده، بی‌خیال مهر و عطوفت میشم و تنها دستم رو جلو می‌برم و روی دست مامان می‌ذارم.
چشم‌های گریون مامان روی من قفل میشه و با خشونت دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشه.
- برو خونه صبا تنهاست.
پوزخندی می‌زنم و به پشتی نیمکت تکیه میدم. پاهام رو روی هم می‌ندازم و میگم:
- همش صبا، یه بار گفتی صنم؟
دستش رو روی زانوش می‌ذاره و نور آفتاب توی نگین انگشترش می‌تابه.
- الان وقت این حرف‌ها نیست.
دست‌هام رو توی سـ*ـینه جمع می‌کنم، تای ابروم رو بالا میدم و میگم:
- پس کِی وقت این حرفاست؟ اگه ده دقیقه برای شنیدن حرف‌های من وقت می‌ذاشتین الان اوضاع این نبود.
از روی نیمکت بلند میشه و سیلی محکمی بهم می‌زنه. یه طرف صورتم عجیب می‌سوزه!
خیره خیره نگاهش می‌کنم و اجازه‌ی باریدن به چشم‌هام نمیدم.
- دختره‌ی احمق، دو قورت و نیمت هم هنوز باقیه؟
چادرش رو جلو می‌کشه و بدون این‌که نیم‌نگاهی بهم بندازه، به سمت اورژانس قدم برمی‌داره. با دور شدنش، به آرومی پلک می‌زنم و پرده‌ی اشکی که روی چشم‌هام نشسته بود کنار میره و گونه‌هام خیس میشن.
دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و روی پاهام می‌ذارم. دستی دور شونه‌‌ام حلقه میشه و من رو به سمت خودش می‌کشونه و سرم محکم به یک‌جای امن برخورد می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و با حس کردن بوی ادکلن هومان، صدای هق‌هقم بلند میشه.
- تیکآل من قوی‌تر از این‌حرف‌ها بود، با یه سیلی خودت‌ رو باختی؟
چشم‌هام رو می‌بندم و لعنتی نثار روزگار می‌کنم. چیزی رو که هیچ‌وقت نمی‌خواستم هومان ببینه، امروز به وضوح دید. آب دهنم رو قورت میدم و میگم:
- کم آوردم!
چونه‌‌اش رو روی سرم می‌ذاره و لـ*ـب میزنه:
- همه کم میارن، منم کم میارم!
آب دماغم رو بالا می‌کشم و میگم:
- وقتی کم میاری چی‌کار می‌کنی؟
با دست دیگه‌اش دست‌ سردم رو می‌گیره و میگه:
- به تو فکر می‌کنم.
بدون این‌که سرم رو از رو سـ*ـینه‌ی پهنش بردارم، نگاهم رو به بالا می‌دوزم. چونه‌‌اش هم‌چنان روی سرم ثابته و نگاهش نشون میده که خودش این‌جاست و ذهنش جای دیگه!
- جدی دارم حرف می‌زنما!
چونه‌‌اش رو از روی سرم برمی‌داره، من رو از خودش جدا می‌کنه و دوتا دستش رو روی شونه‌هام می‌ذاره. توی چشم‌هام زل می‌زنه و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که مگه میشه چشم‌های یک آدم این‌قدر قشنگ باشن؟
- منم جدی‌ام تیکآل!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #83
بدون این‌که نگاهم رو از چشم‌هاش بردارم لـ*ـب می‌زنم:
- با فکر کردن حالت خوب میشه؟
سرش رو به معنی تایید بالا و پایین می‌کنه. لـ*ـب‌هام رو رو هم فشار میدم و به این فکر می‌کنم که چی حالم رو خوب می‌کنه. با یادآوری زخم‌هایی که با تیغ روی دستم می‌زدم، آروم میگم:
- فهمیدم.
دست‌های هومان از روی شونه‌هام برداشته میشه و حین این‌که نگاهش رو به ساعت مچیش می‌دوزه میگه:
- چی رو؟
- این‌که چی حالم رو خوب می‌کنه!
گوشیش رو به دستش می‌گیره و فاصله‌ی بینمون که اندازه یک کف دست میشه رو پُر می‌کنه. دستش رو پشت سرم می‌ذاره و میگه:
- به نظرم یه سلفی می‌تونه حالت رو خوب کنه!
قبل از این‌که به نگرفتن عکس اعتراض کنم، هومان عکسش رو می‌گیره و راضی دستش رو از پشت سرم برمی‌داره. با اعتراض میگم:
- شاید من دوست نداشتم عکس بگیری.
از چین‌های کوچیکی‌ که اطراف چشم‌هاش جا خوش کردن متوجه میشم که داره می‌خنده. گوشیش رو قفل می‌کنه و مجدد به چشم‌هام خیره میشه. امروز همه دست به دست هم دادن تا من رو دیوونه کنن!
- یه عکسه...اشکال نداره.
نگاهم رو از چشم‌های هومان می‌گیرم و با مکث به اطراف نگاه می‌کنم. با یادآوری این‌که الان بیرونم و این‌قدر نزدیک به هومان نشستم سریع از روی نیمکت بلند میشم.
- چی‌شد؟
کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌کوبم و میگم:
- اگه کسی ما رو ببینه تیکه بزرگه‌ام گوشمه!
پاهاش رو روی هم می‌ندازه و با بی‌خیالی میگه:
- این‌جا کسی نمیاد؛ ولی ارزشش رو داشت.
سرم رو کمی به جلو خم می‌کنم و میگم:
- چی؟
با انگشت اشاره‌‌اش شقیقه‌‌اش رو می‌خارونه و میگه:
- گریه‌‌ات قطع شد.
صاف می‌ایستم و با شوک نگاهم رو از چشم‌های خندون هومان برنمی‌‌دارم. از روی نیمکت بلند میشه و توی یک قدمیم می‌ایسته. کمی خم میشه تا قدش اندازه‌ی من بشه و بعد با شیطنت میگه:
- از این به بعد هرجا کم آوردی به من فکر کن.
خنده‌ای از ته دل روی لـ*ـب‌هام می‌شینه و با حرص خودشیفته‌ای نثارش می‌کنم. خبری از ناراحتی که چند دقیقه قبل نصیب قلبم شده بود، نبود. هومان به قول امروزی‌ها ناراحتی رو از دلم شسته و تمام قلبم رو پروانه‌ای کرده بود!
به اطراف نگاه می‌کنم و بعد از این‌که کسی رو نمی‌بینم، خداحافظی کوتاهی با هومان می‌کنم و سریع به سمت اورژانس قدم برمی‌دارم. با باز شدن در هوای گرم به صورتم می‌خوره و صدای گریه‌ی مادری که عزیز از دست داده بود، گوشم رو خراش میده.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #84
چشم از مادری که روی زمین نشسته بود و مشت بر سر خودش میزد می‌گیرم و به سمت صابر که کنار مامان نشسته بود قدم برمی‌دارم. بدون این‌که به مامان توجه کنم روی صندلی، کنار صابر می‌شینم.
صابر کیکی که به دست داشت رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- بیا بقیه‌‌اش مال تو.
دستم رو جلو می‌برم و کیک رو از دستش می‌گیرم.
زبونم رو رو لـ*ـب‌هام می‌کشم و میگم:
- دکترها چی‌ گفتن؟
صدای پوزخند عصبی مامان، توجهم رو به خودش جلب می‌کنه:
- فعلاً نتونستی بکشیش!
صدای عصبی صابر که مامان رو خطاب می‌کرد باعث میشه با حالت قهر، صورتش رو برگردونه. دست صابر روی پاش مشت میشه و صدای خش‌ دارش به گوشم میرسه:
- خطر از بیخ گوشش گذشته، سکته‌ قلبی کرده بود!
به پشتی صندلی تکیه میدم و زمزمه می‌کنم:
- شکر.
- صابر از بچم خبر نداری؟
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم و با حرص میگم:
- بسه دیگه، همش صبا، صبا، صبا!
پاهام رو روی هم می‌ندازم و دست‌هام رو توی سـ*ـینه جمع می‌کنم. عصبی پام رو تکون میدم و به این فکر می‌کنم که وقتی برسم خونه اولین کاری که انجام میدم اینه که یک تیغ می‌گیرم دستم و تا می‌تونم روی دستم خط می‌کشم!
دست صابر روی دستم می‌شینه و میگه:
- نه خبر ندارم ازش.
بعد از اتمام حرفش، سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
- برو خونه، لطفاً!
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و «باشه» آرومی زمزمه می‌کنم. کف دست‌هام رو روی صندلی می‌ذارم و بلند میشم. با ایستادنم، هومان رو می‌بینم که مشغول بررسی کردن کاغذیه که به دست گرفته. توی دلم کلی قربون و صدقه‌اش میرم و بعد عقب گرد می‌کنم و از اورژانس بیرون میام.
با قدم‌های کوتاه از بیمارستان بیرون میام. قصد زود رسیدن به خونه رو ندارم و برای اولین بار دلم می‌خواد طعم آزادانه بیرون بودن رو بچشم. با لـ*ـذت به تک‌تک چیزهایی که داخل خیابون بود نگاه می‌کنم. یک حسی از ته قلبم بهم میگه که این آخرین باره که می‌تونی این‌جوری خیابون رو دید بزنی، پس نهایت استفاده رو ازش ببر!
لبخند بی‌جونی روی لـ*ـبم نقش می‌بنده و کمی بعد جلوی مغازه مانتوفروشی می‌ایستم. به تک‌تک مانتوهایی که پشت ویترین بودن با حسرت نگاه می‌کنم. مانتوهایی که هیچ‌وقت حاج بابا اجازه‌ی پوشیدنشون رو بهم نمی‌داد و تنها دلیلش این بود که مردم میگن دختر حاج احمد مانتوش مناسب نبوده!
با غم چشم از مانتوها می‌گیرم و به راهم ادامه میدم. از جلوی قنادی که اون روز‌ کیک تولد حاج بابا رو خریده بودم، چشم‌هام رو می‌بندم و سریع رد میشم. نمی‌خواستم توی این لحظه که بندبند وجودم شادی رو می‌طلبید، غم‌ به دلم راه بدم!
با احتیاط چادرم رو از روی سرم برمی‌دارم و با مکث اون رو روی شونه‌هام می‌ندازم. گوشه‌ی چادر که به زمین رسیده بود رو به دستم می‌گیرم و کنار تابلوی کوچمون می‌ایستم. گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از لمس کردن دکمه بـ*ـغل گوشی، به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه‌های ساعت عدد دو رو نشون میدن و من راضی از این‌که کسی داخل کوچه نیست، وارد کوچه میشم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و بعد از این‌که جلوی در رسیدم، دستم رو روی زنگ قرار میدم.
- خدا بد نده، چی‌شده دخترم؟
زیر لـ*ـب ناسزایی نثار زن همسایه می‌کنم و نامحسوس ماسکم رو بالا می‌کشم تا کبودی‌های صورتم مشخص نشه. روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. با آرامش میگم:
- حاج بابا حالش بد شد، الان بیمارستان بسـ*ـتری شده.
با باز نشدن در، مجدد دستم رو روی زنگ می‌زارم و محکم اون رو فشار میدم.
- می‌خوای به پسرم بگم بیاد در رو باز کنه؟
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #85
تعارف رو کنار می‌ذارم و میگم:
- اگه زحمتی نیست براتون، صبا خونه تنها بود فکر کنم خواب رفته.
لبخندی روی لـ*ـبش می‌نشونه و حین این‌که به سمت در خونشون قدم برمی‌داره میگه:
- چه زحمتی دخترم، الان امید رو صدا می‌زنم.
مجدد دستم رو رو زنگ می‌ذارم، دلشوره به سراغم میاد و حالت تهوع امونم رو می‌بره. دستم رو این.قدر محکم روی زنگ فشار میدم که حس می‌کنم الانه زنگ بگه و غلط کردم، ولم کن!
با باز شدن در، سریع دستم رو از روی زنگ برمی‌دارم و به در چشم می‌دوزم. نا امید از ندیدن صبا، سریع امید رو کنار می‌زنم و وارد خونه میشم. کفش‌هام رو سریع از پام در میارم و دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم.
قدمی به داخل خونه می‌ذارم و میگم:
- صبا، کجایی؟
داخل نشیمن رو نگاه می‌کنم و وقتی نمی‌بینمش، به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم.
- صبا؟
چادر رو از رو شونه‌هام برمی‌دارم و به سمتی که نمی‌دونم کجاست پرتش می‌کنم.
دستم رو روی معده‌‌ام می‌ذارم و آروم میگم:
- حتماً خوابیده.
به سمت اتاق قدم برمی‌دارم و چند صلوات می‌فرستم. با دیدن در باز اتاق، آخرین قدمم رو بلند برمی‌دارم و مستقیم به تـ*ـخت نگاه می‌کنم.
- این‌جا هم نیست لعنتی!
به سمت چپ می‌چرخم و با چیزی که می‌بینم دستم رو روی دهنم می‌ذارم و از ته دلم جیغ می‌کشم. صبا با صورتی که به سفیدی میزد کنار بخاری خوابیده و فرش زیر پاش پر از خون شده بود.
سریع کنارش می‌شینم و شونه‌هاش رو توی دست‌هام می‌گیرم.
محکم تکونش میدم و میگم:
- صبا، جون صنم بلند شو.
دستم رو روی صورتش می‌ذارم و زیر دستم سرما جریان پیدا می‌کنه.
جیغی از ته دل می‌کشم و میگم:
- صبا!
شونه‌هاش رو رها می‌کنم، بدن بی‌جونش روی بالشت زیر سرش میوفته و موهای خرمایی رنگش روی صورتش پخش میشه. دستم رو به سمت بینیش می‌برم و وقتی نفسش رو حس نمی‌کنم با پاهای لرزون از رو زمین بلند میشم و قدمی به عقب می‌ذارم.
- چی‌‌شده دخترم چرا جیغ می‌زنی؟
چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه، دستم رو بالا میارم و با انگشت اشاره‌‌ام به سمت جایی که صبا خوابیده بود اشاره می‌کنم و با لکنت میگم:
- اون...صبا، نه!
زن همسایه که متوجه نمیشه چی‌ میگم سرکی به داخل اتاق می‌کشه و وقتی صبا رو می‌بینه دستش رو محکم به دهنش می‌کوبه و میگه:
- یاحضرت عباس!
زودتر از من خودش رو جمع می‌کنه و به سمت در ورودی حرکت می‌کنه.
- امید، امید مادر زنگ بزن اورژانس.
نفسم توی سـ*ـینه‌‌ام حبس میشه و بالا نمیاد. دست سردم رو مشت می‌کنم و محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبم. گریه‌‌ام اوج می‌گیره و مجدد به سمت صبا قدم برمی‌دارم. روی زمین جایی که پُر از خون بود، می‌شینم و با دست‌هام به صورتش سیلی می‌زنم.
- بلند شو لعنتی، بلند شو.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #86
سیلی محکم‌تری به صورتش می‌زنم و وقتی هیچ‌ عکس‌العملی از جانب صبا نمی‌بینم،‌ پیشونیم رو روی پیشونیش می‌ذارم و با بغض میگم:
- لعنتی چرا؟
دستم رو به مچ دست بریده شده‌‌اش می‌رسونم، خون با شدت از دستش بیرون میزنه و‌ من سریع گوشه‌ی روتختی رو پاره می‌کنم و به دور دستش می‌بندم.
- ببین صبا، الان خوب میشی. الان خون بند میاد، الان نفست برمی‌گرده!
با قرار گرفتن دستی روی شونه‌‌ام، سرم رو به عقب می‌چرخونم و زن همسایه رو می‌بینم که چشم‌هاش اشکی بود.
با بغض میگم:
- چرا گریه می‌کنی؟ صبای من از گریه کردن بدش میاد.
با کشیده شدن دستم، مجبور میشم بایستم. مامورهای اورژانس با برانکارد وارد اتاق میشن، دست‌های زن همسایه بازوهام رو می‌گیرن و من رو از اتاق بیرون می‌برن. با سست شدن پاهام محکم روی زمین میوفتم و صدای یاعلی گفتن زن توی گوشم می‌پیچه. میون اشک ریختن به سکسکه میوفتم. با دست خونی گوشه‌ی چادر زن رو تو دستم می‌گیرم و لـ*ـب می‌زنم:
- حالش خوب میشه، آره؟
زن جلوم می‌شینه و با چشم‌های قهوه‌ای رنگش توی صورتم زل می‌زنه:
- آره دخترم، خوب میشه!
حس سرما توی بدنم می‌پیچه و دندون‌هام به هم برخورد می‌کنن.
بازوهام رو بـ*ـغل می‌کنم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه میدم.
- تکون نخوری از این‌جا برم آب قند برات بیارم، باشه دخترم؟
سرم رو بالا و پایین می‌کنم و زن به سمت آشپزخونه میدوه. قلبم تیر می‌کشه و معده ام به‌هم می‌پیچه. دست خونیم رو جلوی چشم‌هام میارم و با دیدن خون صبا، مجدد فریادی از ته دل می‌زنم. کف دست‌هام رو به مانتوم می‌کشم تا خون از روی دستم پاک شه. اینقدر دستم رو روی مانتوم می‌کشم که کف دستم می‌سوزه. نگاهم رو به در اتاق می‌دوزم و وقتی مامور اورژانس با برانکارد از اتاق بیرون میاد، سریع از روی زمین بلند میشم. دستم رو به دیوار می‌رسونم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. با دیدن صبا که بی‌جون روی برانکارد بود، زانوهام سست میشن و قبل از این‌که به زمین بیوفتم دستی من رو از پشت سر می‌گیره و مانع افتادنم میشه.
مامورها از کنارم رد میشن و من به دست کسی که من رو گرفته بود چنگ می‌ندازم و میگم:
- تو رو خدا ولم کن برم!
سرم رو پایین می‌ندازم و به دستش نگاه می‌کنم. خالکوبی که به شکل پروانه روی ساعدش زده شده بود توجهم رو به خودش جلب می‌کنه.
با بغض میگم:
- یزدان تویی؟
دستش رو از دور کمرم برمی‌داره و من رو به سمت خودش می‌چرخونه. سرم رو با مکث بالا میارم و با چشم‌های اشکی به یزدان نگاه می‌کنم. دستش رو روی شونه‌ی راستم گذاشته و گرمای دستش باعث میشه بفهمم چقدر سردمه!
با بغض لـ*ـب می‌زنم:
- بذار برم، ولم کن.
فشار دستش رو روی شونه‌‌ام بیشتر می‌کنه و با صدایی که حس می‌کردم پر از بغضه میگه:
- خودم می‌برمت.
دستم رو روی مچ دستش می‌ذارم و رد خون روی خالکوبیش جا می‌مونه. به این فکر نمی‌کنم که از کجا یهو پیداش شد و زن همسایه‌ ممکنه بعداً پشت سرم حرف بزنه، تنها چیزی که مهمه صباست!
سرگیجه سراغم میاد و قبل از این‌که حرفی بزنم، چشم‌هام سیاهی میره و محکم روی زمین میوفتم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #87
***
با حس سوزش توی دستم چشم‌هام رو باز می‌کنم. نوری که از لامپ بالای سرم به چشم‌هام می‌خوره باعث میشه مجدد پلک‌هام رو ببندم. بعد از چندثانیه مجدد پلک‌هام رو باز می‌کنم و این‌بار با دقت به اطراف نگاه می‌کنم. از فضای سفید رنگ اطرافم متوجه میشم که روی تـ*ـخت بیمارستانم و سوزش توی دستم نشون میده که سرم بهم وصل کردن! دستی که سرم بهش وصل نبود رو بالا میارم و‌ ساعدم رو‌ روی پیشونیم می‌ذارم. چشمم به مانتوی مشکی رنگی که پوشیده بودم می‌افته و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود مثل یک نوار فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه.
پرده اشکی چشم‌هام رو احاطه می‌کنه، سریع کف دوتا دستم رو روی تـ*ـخت می‌ذارم و می‌شینم‌. نگاهم رو به اطراف می‌دوزم، جز خودم و دسته گل نرگسی که کنار تختم بود، کسی داخل اتاق نبود.
سرم رو به سمت گل‌ها می‌برم، چشم‌هام رو می‌بندم و عمیق بو می‌کشم. تصویر دست بریده شده‌ی صبا پشت پلک‌هام نقش می‌بنده. سریع چشم‌هام رو باز و رد اشکی که روی صورتم جا مونده بود رو با سر انگشت‌هام پاک می‌کنم. سعی می‌کنم از روی تـ*ـخت پایین بیام؛ اما حس کوفتگی که پاهام رو در بر گرفته اجازه هیچ‌کاری رو بهم نمیده.
بغضم می‌ترکه و صدای گریه‌‌ام فضای پنجاه متری اتاق رو دربر می‌گیره. روسری که سرم بود روی شونه‌هام میوفته موهای کوتاهم جلوی چشم‌هام رو می‌گیرن.
صدای باز شدن در به گوشم می‌رسه و کمی بعد قامت صابر که لباس مشکی به تن کرده جلوی در نمایان میشه. لباس‌های خاکیش استرس رو به جونم می‌ندازه. سریع با گوشه‌ی روسریم اشک‌هام رو پاک می‌کنم و میگم:
- صابر؟
در رو به آرومی می‌بنده و به سمتم می‌چرخه.
- جون صابر؟
پارچه‌ای که زیر دستم بود رو محکم بین دستم فشار میدم و از چیزی که می‌خوام به زبون بیارم می‌ترسم!
تا حرفم رو به زبون بیارم صابر رو صندلی مشکی رنگ کنارم نشسته و دستم رو توی دستش گرفته.
توی چشم‌های خسته‌اش نگاه می‌کنم و با ترس میگم:
- صبا...حالش خوبه؟
فشاری به دستم وارد می‌کنه، ولی لام تا کام حرف نمی‌زنه! چشمه‌ی اشکم مجدد می‌جوشه، سرم رو کمی پایین میارم و توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم. نگاهش رو از من می‌گیره و به گل‌ها می‌دوزه. دست آزادم رو که از سرما یخ کرده بود رو بالا میارم و زیر چونه‌ی صابر می‌ذارم. سرش رو به سمت خودم می‌چرخونم و میگم:
- نگاهت رو ازم نگیر، بگو چی‌شده؟
دستش رو توی موهای مشکی رنگش می‌کشه و میگه:
- حالش خوبه.
چونه‌‌اش رو ول می‌کنم و دوتا دستم رو اطراف صورتش می‌ذارم.
- جون صنم؟
دست‌هاش روی دست‌هام می‌شینه و میگه:
- آره.
میون اشک می‌خندم و میگم:
- می‌خوام ببینمش.
دستش به سمت گونه‌‌ام میاد و با انگشت شستش اشک‌هایی که روی صورتم نشسته بود رو پاک می‌کنه. صدای ضربه زدن به در به گوشم می‌رسه. صابر از روی صندلی بلند میشه و روسری رو روی سرم می‌ندازه. بفرمایید محکمی میگه و بعد در باز میشه.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #88
به در نگاه می‌کنم و منتظر می‌مونم تا فردی که پشت در ایستاده، وارد بشه. آب دماغم رو بالا می‌کشم و به پاهای بدون جورابم نگاه می‌کنم.
- سلام.
با شنیدن صدای آشنایی سرم رو بالا میارم. یزدان و یاسمن با لباس‌های مشکی وارد اتاق شده بودن. یاسمن سریع به سمتم میاد و محکم من رو بـ*ـغل می‌کنه. صدای گریه‌اش تعجبم رو زیاد می‌کنه و با خودم میگم، لابد بخاطر این‌که حالم بد بوده نگرانم شده و الان داره ابراز دلتنگی می‌کنه. نگاهم رو به یزدان که لباس مشکی پوشیده و آستین لباسش رو بالا زده بود می‌دوزم.
با قطع نشدن گریه‌ی یاسمن، دستم رو روی بازوش می‌ذارم و میگم:
- چی‌شده؟
من رو از خودش جدا می‌کنه و قبل از این‌که حرفی بزنه، سرفه‌ی مصلحتی صابر باعث میشه از حرف زدن دست بکشه. نگاهم رو سریع به صابر می‌دوزم، دستش رو روی شونه‌ی یزدان می‌ذاره و بعد از اتاق بیرون میره.
- چی‌‌شده؟
یاسمن مجدد بغضش می‌ترکه و اون‌هم از اتاق بیرون میره.
حین این‌که به رفتن یاسمن نگاه می‌کنم میگم:
- تو نمی‌خوای بری؟
سرم رو به سمت یزدان می‌چرخونم، کلافه دستش رو توی موهای مشکیش می‌بره و خالکوبی روب دستش خودش رو به نمایش می‌ذاره.
به دیوار روبه‌روش نگاه می‌کنه و میگه:
- نه.
- پس‌ تو‌ بهم بگو چی‌شده!
دستش رو توی جیب شلوارش می‌بره و میگه:
- چی‌‌شده؟
کلافه نفسم رو بیرون می‌فرستم و میگم:
- آره، دلیل اینکه هر سه تاتون آشفته‌ایین چیه؟
شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و با لحنی که سعی می‌کنه اون رو بی‌تفاوت نشون بده، میگه:
- فشار زندگی!
با حرص لـ*ـب‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- به خاطر فشار زندگی اومدن سراسر کشور عزای عمومی اعلام کردن که لباس‌هاتون مشکیه؟
روی صندلی روبه‌رو من می‌شینه و پاهاش رو روی هم می‌ندازه. بشکنی توی هوا میزنه و میگه:
- آفرین، به نکته‌ی خوبی اشاره کردی!
بالشتی که روی تـ*ـخت بود رو به دستم می‌گیرم و میگم:
- یا میگی چی‌‌شده یا همین بالشت رو می‌کنم توی حلقت!
لـ*ـب‌هاش به خنده باز میشن، کمی به جلو خم میشه و دهنش رو باز میکنه و میگه:
- بفرما، بالشت رو بکن توی حلقم!
نامردی نمی‌کنم و محکم بالشت رو به سمتش پرت می‌کنم. بالشت محکم به صورتش می‌خوره و صدای خنده‌‌اش بلند میشه. گوشه‌ی لـ*ـبم رو بالا میدم و روانی زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم.‌ بالشت رو روی پاهاش می‌ذاره و با لحنی که خنده توش موج میزد میگه:
- خب بهت میگم، ولی قول میدی غش نکنی؟
استرس به جونم میوفته و سریع میگم:
- زود بگو داری روانیم می‌کنی.
دست‌هاش رو توی هم قلاب می‌کنه و نفس عمیقی می‌کشه. به تقلید از یزدان من هم نفس عمیقی می‌کشم و بوی گند ادکلنش توی ریه‌‌ام حبس میشه.
- خب چجوری بگم؟
دندون‌هام رو محکم روی هم فشار میدم و میگم:
- مثل آدم!
زیر چشمی نگاهی بهم می‌کنه و بعد به پشتی صندلی تکیه میده.
- راستش رو بخوای، بی‌سایه سر شدی.
نگاهم رو به سقف می‌دوزم و با حرص میگم:
- چرا این‌قدر من رو حرص میدی لعنتی؟
دست به سـ*ـینه می‌شینه و میگه:
- خب اگه یهویی بگم غش می‌کنی! بعد من مجبور میشم بـ*ـغلت کنم و اون‌وقت داداشت رگ غیرتش باد می‌کنه و یه بادمجون پای چشمم می‌کاره.
دستم رو روی معده‌‌ام می‌ذارم و میگم:
- دِ لعنتی با همین آروم گفتنت داری من رو‌ سکته میدی!
چشم‌هام رو با درد می‌بندم و صدای یزدان به گوشم می‌خوره:
- خلاصه بگم بادی وزید و گلی پرپر شد.
با عصبانیت لیوان پلاستیکی که روی میز بود رو به دست می‌گیرم و محکم به سمت یزدان پرت می‌کنم. لیوان محکم به شکمش می‌خوره و صدای اعتراضش بلند میشه:
- خب به من چه که تو این‌همه کُند ذهنی، خوبی بهت نیومده اصلاً!
دستش رو روی شکمش می‌ذاره و ادامه میده:
- بابات به رحمت خدا رفت، خدا رحمتش کنه مرد خوبی بود، هوشش هم خوب بود این بچه معلوم نیست به کی رفته.
بغض راه گلوم رو می‌بنده، قلبم از تپش می‌ایسته:
- شوخی می‌کنی، آره؟
نگاهش به صورت رنگ پریده‌‌ام میوفته و میگه:
- نه، شتریه که در خونه همه می‌خوابه.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو محکم گاز می‌گیرم و مزه‌ی خون توی دهنم پخش میشه.
سرم رو به اطراف تکون میدم و میگم:
- الکی میگی! من می‌دونم، می‌خوای من رو اذیت کنی.
روسری از سرم پایین میوفته، سرم رو پایین می‌ندازم و قطره‌های اشکم روی دستم جا می‌گیرن. حضور یزدان رو کنارم احساس می‌کنم. دستش رو به روسریم می‌رسونه و اون رو روی سرم می‌ندازه و با غم میگه:
- به خدا قسم من هیچ‌وقت قصد اذیت کردنت رو نداشتم؛ الان هم...
از حرف زدن دست می‌کشه و نفسش رو کلافه بیرون می‌فرسته.
نگاهم روی خالکوبی روی ساعدشه و ذهنم پِی پدریه که روزهای آخر برام پدری نکرده بود.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #89
با شنیدن صدای در سریع ازم فاصله می‌گیره و به سمت در قدم برمی‌داره. صدای پر از بغض یاسمن تازه یادم می‌ندازه من عزیز از دست دادم و الان باید عذاداری کنم.
- گفتی بهش؟
بغض توی گلوم سنگینی می‌کنه؛ اما شکسته نمی‌شه. شونه‌هام خم میشن؛ اما کمرم از این درد نمی‌شکنه! پلک‌هام رو می‌بندم و زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- دمت گرم خدا، یه روز خوش هم‌ تو‌ی زندگیم جا ندادی!
با عصبانیت سرم رو از توی دستم می‌کشم و سوزشی که توی دستم احساس می‌کنم باعث نمیشه اشکم در بیاد!
- یزدان‌ برو پرستار رو خبر کن.
حضور یاسمن رو کنارم احساس می‌کنم؛ اما توان این‌که به صورتش نگاه کنم رو‌ ندارم. دست‌هاش روی دستم می‌شینه و با غم میگه:
- تسلیت میگم.
آروم لـ*ـب می‌زنم:
- به کی تسلیت میگی؟ به من؟
سرم رو به سمتش می‌چرخونم و چشم‌های گریونش رو می‌بینم. سرش رو بالا و پایین می‌کنه و دستم رو محکم‌تر بین دست‌هاش می‌گیره.
پوزخندی می‌زنم و میگم:
- من که دخترش نبودم، برو به صبا تسلیت بگو!
دستم رو از توی دستش بیرون می‌کشم و روی تـ*ـخت می‌خوابم. ملحفه‌ی سفید رنگ رو روی خودم می‌ندازم و سرم رو زیر ملحفه می‌برم.
- آب روغن قاطی کرده؟
پوزخندی به حرف یزدان می‌زنم و بی‌خیال جواب دادن میشم.
صدای پر از حرص یاسمن به گوشم می‌خوره:
- تو رو خدا یک دقیقه زبون به دهن بگیر.
با حس فرو رفتن سوزن توی دستم، بغضی که قصد شکسته شدن نداشت، شکسته میشه و به پهنای صورت اشک می‌ریزم.
دست یاسمن روی دستم می‌شینه و قبل از این‌که دستم رو از داخل دستش بیرون بکشم به دنیای بی‌هوشی دعوت میشم!
***

روسری مشکی رنگ رو روی سرم مرتب می‌کنم و ماسکم رو بالا می‌کشم. کف دست‌هام رو روی تـ*ـخت می‌ذارم و سعی می‌کنم بایستم.
- می‌خوای کمکت کنم؟
نگاهم رو به مامان می‌دوزم و با بغض میگم:
- نه.
مامان چادر مشکی رنگش رو جلو می‌کشه و فاصله‌ی بینمون رو پُر می‌کنه. دستش رو پشت سرم می‌ذاره و سرم رو به سـ*ـینه‌اش می‌چسبونه.
دستم رو دور کمرش حلقه می‌کنم و لـ*ـب می‌زنم:
- می‌دونی چند وقته این‌جوری بـ*ـغلم نکردی؟
من رو محکم به خودش فشار میده و با بغض میگه:
- خیلی وقت پیش می‌بایست این حصار شکسته می‌شد که...
ادامه‌ی حرفش با باز شدن در قطع میشه.
- آماده‌ایین؟
از بـ*ـغل مامان بیرون میام و به صابر که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم. چادرم رو از دست مامان می‌گیرم و میگم:
- آره.
صابر قدمی به جلو می‌ذاره و کلافه میگه:
- همه چی رو برداشتین؟
نگاهی به اطراف اتاق می‌ندازم و چشمم روی دسته گل نرگس که خشک شده بودن ثابت می‌مونه.
دستم رو به لبه‌ی چادرم می‌کشم و میگم:
- این گل رو کی آورده؟
کیف دستی رو تـ*ـخت توسط مامان برداشته میشه و بعد از کمی مکث میگه:
- یاسمن آورده برات.
آهانی زیر لـ*ـب میگم و قدمی به جلو می‌ذارم و کنار صابر می‌ایستم.
سرم رو بالا میارم و به چشم‌های پر از غمش نگاه می‌کنم و میگم:
- صبا کدوم اتاق بسـ*ـتریه؟
دستم رو بین دستش می‌گیره و رو به مامان میگه:
- شما برین خونه ما میایم.
فرصت جواب دادن به مامان نمیده، قدمی به جلو می‌ذاره و من رو وادار می‌کنه که کنارش قدم بردارم.
بعد از دوروز از اتاق ییرون میرم و تازه بخش رو می‌بینم که پر از آدم‌هایی بود که هرکدوم یک دردی داشتن.
- از این پله‌ها باید بریم بالا.
رد دست صابر رو می‌گیرم و به راه پله‌هایی که چندقدمی از من فاصله داشت می‌رسم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم تا زودتر صبا رو ببینم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
350
Reaction score
1,765
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,772
  • #90
پله‌ها رو دونه‌دونه بالا میرم و دست صابر رو رها نمی‌کنم.
زبونم رو رو لـ*ـبم می‌کشم و میگم:
- اون روز رسیدم بالای سرش نفس نمی‌کشید، خداروشکر که سالمه.
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و پایین میاد. آخرین پله رو هم رد می‌کنم و منتظر به صابر چشم‌ می‌دوزم.
انگشت اشاره‌‌اش رو به سمت دری که متعلق به سومین اتاق بود می‌گیره و میگه:
- اون‌جاست، دکترش می‌گفت مرگ از بیخ گوشش رد شده، ظاهراً نبضش اون روز کند می‌زده و تو‌ متوجه نشدی!
دستم رو به در سفید رنگ می‌رسونم و دست‌گیره‌اش رو پایین می‌کشم و میگم:
- خداروشکر که سالمه!
قبل از این‌که وارد اتاق بشم سوالی که توی ذهنم وول می‌خورد رو به زبون میارم:
- حاج بابا فهمید؟
توی چشم‌های صابر اشک جمع میشه و قبل از این‌که بغضش بشکنه میگه:
- نه، اصلاً به هوش نیومد و نیم ساعت بعد از این که تو رفتی مجدد سکته کرد...
ادامه‌ی حرفش رو می‌خوره و دستش رو بین موهای مشکیش می‌بره. آب دهنم رو قورت میدم تا بغضی که توی گلوم نشسته بود هم پایین بره و سر باز نکنه.
نفس عمیقی می‌کشم و بعد در اتاق رو تا انتها باز می‌کنم و قدمی به داخل می‌ذارم. بوی الکل به وضوح به مشامم می‌رسه و باعث میشه دل و روده‌‌ام بهم بپیچه!
با دیدن صبا که روی یک تـ*ـخت خوابیده بود، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌بنده و پاهام ثابت می‌ایستن.
لباس صورتی بیمارستان توی تنش زار می‌زنه و موهای خرمایی رنگش از گوشه‌ی روسری سفیدی که به سر داره بیرون زده.
چشم از ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود می‌گیرم و به دستش می‌رسم. تمام توانم رو جمع می‌کنم و کنار تختش می‌ایستم. نگاهم میخ مچ دستش میشه، دستی که اون روز با تیغ رگش رو زده بود. خبری از خون روی دستش نبود و یک ردیف بخیه روی پوست سفیدش نشسته بود.
دستم رو به پشت سرم می‌برم و وقتی وجود یک صندلی رو حس می‌کنم خودم رو روی صندلی می‌ندازم.
با بغض میگم:
- اگه اون روز زودتر رسیده بودم الان این‌جا نبودی!
عذاب وجدان دستش رو به دور گردنم می‌ندازه و محکم گردنم رو فشار میده. بی‌اختیار صدای گریه‌‌ام بلند میشه.
- تقصیر تو نبود!
پلک‌هام رو باز می‌کنم و چشم‌های باز صبا رو می‌بینم. ماسکش رو به دستش گرفته و قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش سُر می‌خوره و پایین میاد. گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به سمت در،‌ جایی که صابر ایستاده بود می‌دوزم.
- هیچ‌وقت تو مقصر نبودی، این من بودم که بد کردم!
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom