What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #61
حاج بابا نفس‌های کش‌دار می‌کشه و بعد نگاهش رو به من می‌دوزه.

خم می‌شه و با پشت دست محکم توی دهنم می‌زنه و می‌گه:

- خیره‌سر.

اشک‌هام روی گونه‌‌ام سرازیر می‌شن و من تو دلم به چشم‌هایی که بدون اجازه‌ی من می‌بارن لعنت می‌فرستم!

چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه و تمام توانم رو داخل پاهام جمع می‌کنم تا از روی زمین بلند بشم. همین‌که روی پاهام می‌ایستم، دست حاج بابا جلو میاد و موهایی که از مقنعه‌‌ام بیرون اومده بودن رو به دست می‌گیره و با دل و جون می‌کشه.

صدای جیغم بلند میشه و این‌بار ضرب دست مامان، نصیب تن خسته‌‌ام میشه.

- خفه‌‌شو‌ دختر! می‌خوای آبرومون رو ببری؟

دستم رو بالا می‌برم و محکم مچ دست حاج بابا رو می‌گیرم و از موهام جداشون می‌کنم.

دست‌های لرزونم رو بالا می‌برم و ماسکم رو پایین می‌کشم و با لکنت میگم:

- اگه با...بیرون بودن، موهای من...آبروتون توی خطر میوفته...

مقنعه‌‌ام رو عقب‌تر می‌کشم و ادامه میدم:

- از این به بعد این‌جوری می‌رم بیرون!

تسبیح حاج بابا مجدد بالا میاد و این‌بار مامان جلوی حاج بابا رو می‌گیره و میگه:

- آروم باش، قلبت مریضه.

پوزخند روی لـ*ـبم عمیق‌تر میشه و انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت تسبیح حاج بابا که روی هوا مونده بود می‌گیرم و با تمسخر میگم:

- اوه مای گاد، نحوه‌ی ثواب جمع کردن هم آپدیت شده، مردم با تسبیح بچشون رو می‌زنن تا ثواب جمع کنن!

شعله‌های آتیش توی چشم‌های حاج بابا روشن می‌شه و مامان رو با عصبانیت کنار می‌زنه.

امکان فرار کردن و پناه بردن به اتاقم رو داشتم؛ اما می‌ایستم تا مجدد مورد حمله‌ی حاج‌بابا قرار بگیرم.

دست‌های حاج بابا به دور گردنم حلقه می‌شه و کمرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌کوبه. نفسم بالا نمیاد و من برای دست‌یابی به ذره‌ای اکسیژن به دست حاج بابا چنگ می‌ندازم.

صدای غرش حاج‌بابا قلبم رو به لرزه می‌ندازه و قطره‌های اشکم از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورن و پایین میان.

- کاش همون روزها سقط شده بودی تا این‌جوری باعث آبروریزی نمی‌شدی!

دستش از دور گردنم آزاد می‌شه و من از کنار دیوار سُر می‌خورم و محکم روی زمین فرود میام.

حس می‌کنم دوتا تیغ داغ توی قلبم فرو کردن و دارن سلول به سلول قلبم رو می‌شکافن.

حاج بابا از کنارم رد میشه و به سمت آشپزخونه میره و مامان بی‌توجه به من، دنبال حاج‌بابا راه میوفته.

میون گریه‌هام لـ*ـب می‌زنم:

- شوهر ندیده‌ی بدبخت!

به‌خاطر فریادی که به گوش هیچ‌کس نرسید، اشک می‌ریزم. به خاطر خنده‌هایی که صداشون گوش فلک رو کر نکرد، هق می‌زنم. به خاطر بخت سیاهی که از زمان جنین بودنم دامنم رو گرفته بود، به خودم لعنت می‌فرستم.

با حس گرمی بالای لـ*ـبم، پشت دستم رو به لـ*ـبم می‌کشم و با خونی شدن دستم متوجه میشم که بالای لـ*ـبم خون شده.

سرم سنگین شده و چشم‌هام تار می‌بینه، دلم می‌خواست بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم.

پاهام رو توی شکمم جمع می‌کنم و پلک‌هام رو می‌بندم. صدای جر و بحث حاج‌بابا با مامان به گوشم می‌خوره و من حتی توان این رو ندارم که متوجه بشم چی می‌گن.

سرم رو روی پاهام می‌ذارم و کمی بعد از عالم و آدم فارغ میشم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #62
***
موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و آهنگی که هومان برام ارسال کرده بود رو پخش می‌کنم.
«تو ای زیبا صنم هوادارت منم
کاش بودم عطر رو پیراهن تو
تو ای آرام جان عزیز مهربان
مستم از گل های روی دامن تو»
لبخند روی لـ*ـبم نقش می‌بنده و با حس سوزش بالای لـ*ـبم، لعنتی زیر لـ*ـب میگم و شروع به تایپ کردن می‌کنم.
- حالا که خواننده‌ها برای هومان نخوندن ما باید چی‌کار کنیم؟
پیام رو ارسال می‌کنم و منتظر جواب از جانب هومان می‌مونم.
پرده رو کنار می‌زنم و به در حیاط چشم می‌دوزم تا اگه مامان اومد سریع گوشی رو مخفی کنم.
از دیروز تا حالا جو خونه سنگین شده و تنها کسی که باهام حرف زده صابره!
دستم رو روی قلبم می‌ذارم و می‌گم:
- یه روزی انتقام زخم‌هایی که خوردی رو می‌گیرم، مطمئن باش!
با لرزش گوشی توی دستم، پرده رو رها می‌کنم و رمز گوشی رو می‌زنم.
ویسی که هومان برام فرستاده بود رو باز می‌کنم و با لبخند به ویسش گوش میدم:
- اشکال نداره صنم بانو، شما آهنگ نفرستاده قبولی!
ریز ریز می‌خندم و خداروشکر می‌کنم که توی این روزهای سخت هومان رو کنارم دارم.
هومانی که خوب بلد بود توی سختی‌ها کنارم باشه و مثل بقیه مردهای اطرافم، بهم زخم زبون نمی‌زد!
انگشتم رو روی صفحه تکون می‌دم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اننی معجبة بک¹!
پیام رو ارسال می‌کنم و هومان سریع اون رو می‌خونه و می‌نویسه:
- بازیگوش شدی تیکآل.
زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و می‌نویسم:
- بازیگوش بودم سِچومه²!
گوشی توی دستم می‌لرزه و عکس هومان روی صفحه‌ی گوشی نقش می‌بنده. با خیال راحت دکمه‌ی سبز رنگ رو لمس می‌کنم و به تماس هومان جواب میدم.
- می‌بینم که داری روح فردوسی رو شاد می‌کنی.
توی گلو می‌خندم و با ناز میگم:
- اثرات هم‌نشینی با دوست‌داران ادبیاته.
صدای نفس‌های هومان به گوشم می‌خوره و قلبم رو لبریز از آرامش می‌کنه.
- خب بگو ببینم چی گفتی؟
ابروهام رو بالا می‌ندازم و میگم:
- نچ!
- بگو، وقت سرچ کردن توی گوگل رو ندارم، باید برم وضعیت بیمارها رو چک کنم. یک دفعه دیدی به‌جای استامینوفن، قرص سرماخوردگی تجویز کردم و بیمار مُرد. اون وقت باید بیای پشت میله‌های زندون باهام چت کنی!
دیوونه‌ای زیر لـ*ـب بهش می‌گم و با خنده ادامه میدم:
- چیز خاصی نگفتم، برو به کارت برس! منم الان مامانم میاد.
- نامرد!
تک خنده‌ای می‌کنم و تماس رو قطع و بعد به سمت اتاقم می‌رم.
گوشی رو داخل کشوی زیر میز می‌ذارم و با قلبی که لبریز از احساس خوب شده بود، شروع به تمیز کردن اتاق می‌کنم.

____________________________________________
¹: من بهت علاقه دارم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #63
با شنیدن صدای بسته شدن در، مانتوی توی دستم رو روی صندلی می‌ذارم و به سمت در اتاق قدم برمی‌دارم. قبل از این‌که از اتاق بیرون برم، صدای مامان به گوشم می‌خوره.
- صنم، کجایی؟
موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و از اتاق بیرون می‌رم. مامان درحال درآوردن چادرشه و پلاستیک بزرگی که به دست داره رو روی زمین می‌ذاره.
بی‌حرف به سمت پلاستیک میرم و اون رو از روی زمین برمی‌دارم.
- مگه من بهت گفتم پلاستیک رو برداری؟
تای ابروم رو بالا میدم و میگم:
- پس برای چی صدام زدی؟
مامان ضربه‌ای به پشت دستش میزنه و با حرص میگه:
- بشکنه دستی که نمک نداره!
پلاستیک رو روی زمین می‌ذارم، انگشت‌هام رو به سمت صورتم می‌گیرم و میگم:
- نشکسته که، سرانجامش این شده.
ابروهای ظریف مامان توی هم میرن و با عصبانیت می‌گه:
- کرم از کُنده‌‌اس واقعاً!
نفسم رو کلافه با دهنم به بیرون پرت می‌کنم و دست به سـ*ـینه می‌ایستم.
- چه ربطی داشت؟
انگشت اشاره‌ی مامان به سمتم میاد و من از ترس این‌که ممکنه دوباره توی دهنی بخورم سرم رو عقب می‌برم.
مامان پوزخندی می‌زنه و میگه:
- وقتی مثل سگ می‌ترسی چرا با دم شیر بازی می‌کنی؟
بعد خم میشه و پلاستیک رو از روی زمین برمی‌داره و حین این‌که به سمت اتاق مشترکش با حاج بابا میره، میگه:
- رفتم برات پارچه خریدم بدم سمیه خانوم مانتو بدوزه. یکی از مانتوهات که اندازه‌ات هست رو بده بهم تا نیاز نباشه با این قیافه برای گرفتن اندازه‌هات بیای.
دست‌هام رو با حرص مشت می‌کنم و میگم:
- لابد رفتی رنگ سرمه‌ای گرفتی؟
صدای بسته شدن در اتاق بهم می‌رسه و من عقب گرد می‌کنم و با عصبانیت به مامان نگاه می‌کنم.
- آره، بین مشکی و سرمه‌ای، سرمه‌ای رو انتخاب کردم.
پوزخند عصبی می‌زنم و میگم:
- چه انتخاب سختی! مگه قراره برم عزاداری که رنگ تیره برام گرفتی؟ عیده مثلا!
روسریش رو گره می‌زنه و به سمت آشپزخونه قدم برمی‌داره. صدای باز شدن در کابینت به گوشم می‌خوره و کمی بعد صدای خودش مثل مته مغزم رو سوراخ می‌کنه.
- مگه قراره بری عروسی که رنگ روشن می‌خوای؟
با عصبانیت به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم و توی چارچوبش می‌ایستم و میگم:
- من رنگ تیره نمی‌پوشم، مگه فرم مدرسه‌ است که رفتی سرمه‌ای برام خریدی؟
نگاه حقیرانه‌ای بهم می‌ندازه و قابلمه‌ی توی دستش رو داخل سینک ظرف‌شویی می‌ذاره.
- لیاقت همینم نداری!
عصبی دستم رو توی موهام می‌کشم و می‌گم:
- اصلاً من لباس نو برای عید نمی‌خوام، همین مانتوهایی که دارم خوبه.
با عصبانیت شیر آب رو می‌بنده و قابلمه رو روی گاز می‌ذاره.
- غلط کردی! می‌خوای مردم بگن حاج احمد نتونسته یه لباس نو برای بچه‌‌اش بگیره؟
دستم رو مشت می‌کنم و محکم به دیوار می‌کوبم و میگم:
- گِل بگیرن در دهن مردمی رو که کله‌اشون تا ته توی زندگی ماست!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #64
قدمی به عقب برمی‌دارم و به اتاقم پناه می‌برم تا شاهد گریه‌هام تنها دیوارهای اتاق باشن.
همین‌که پام رو داخل اتاق می‌دارم سیل اشک‌هام روی گونه‌‌م جاری می‌شن و قلبم محکم می‌کوبه. این‌قدر محکم که هرلحظه حس می‌کنم ممکنه از هم بپاشه!
پشت دستم رو به بینیم می‌کشم و گوشیم رو از داخل کشو برمی‌دارم. بعد از زدن رمز، وارد گوشیم می‌شم و چت ترنم رو باز می‌کنم. همین لحظه، گوشی توی دستم می‌لرزه و اسم ترنم روی صفحه نقش می‌بنده. انگشت شستم رو روی علامت پاسخ می‌ذارم و تماس رو وصل می‌کنم.
- الو؟
صدای همیشه شاد ترنم توی گوشم می‌پیچه:
- سلام، خوبی؟
روی زمین چهار زانو می‌شینم و می‌گم:
- سلام، نه.
- چی‌شده باز؟
کلافه دستم رو داخل موهام می‌برم و با صدای آرومی می‌گم:
- خسته شدم ترنم، هرکاری که گفتی کردم. ولی جواب نداده.
- کدوم کار‌هارو؟
انگشت اشاره‌ام رو به لـ*ـبم کشیدم و ادامه دادم:
- همین اعتراض کردن مداوم، موهام رو بیرون بریزم، لجبازی کنم.
قهقهه‌ی ترنم باعث میشه گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم و بعد از کمی مکث، مجدد اون رو به گوشم نزدیک کنم.
- دیوونه، این‌ها که مقدمات کارهای اصلی بوده.
دستم رو به دکمه.ی بالایی لباسم می‌رسونم و اون رو باز می‌کنم:
- مگه دیگه باید چی‌کار کنم؟ هنوز بدنم از کتک‌هایی که خوردم درد می‌کنه. لـ*ـبم با هر کلمه‌ای که میگم می‌سوزه.
- بمیرم برات، ولی به این فکر کن بعد از این همه سختی بالاخره راحت میشی!
لـ*ـب‌هام رو محکم رو هم قرار می‌دم و با افسوس می‌گم:
- امیدوارم.
- خب حالا بریم سراغ مرحله‌ی بعدی.
از روی زمین بلند میشم و کنار کمد می‌ایستم و می‌گم:
- خب؟
- یکی از عکس‌هایی که با دست زخمیت گرفته بودی رو بذار پروفایلت.
سرم رو به کمد تکیه میدم و می‌گم:
- خب که چی بشه؟
- اوه! یه فکر بهتر دارم.
پلک‌هام رو می‌بندم و دستم رو روی پهلوم می‌ذارم.
درد شدیدی تو بدنم می‌پیچه و صورتم جمع میشه.
- چه فکری؟
- هرچی عکس از دست زخمیت گرفته بودی، حتی اون سلفی‌هات رو برام بفرست.
دستم رو از روی پهلوم برمی‌دارم و تکیه‌‌ام رو از کمد می‌گیرم و میگم:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- حاج بابات پیام‌رسان داره؟
نفسم رو کلافه با دهنم بیرون می‌فرستم و لـ*ـب می‌زنم:
- آره داره.
- خب خیلی خوبه، من عکس‌هات و با یه شماره‌ی ناشناس براش می‌فرستم، اون هم وقتی ببینه تو به خاطر قفسی که دورت ساخته این‌کار رو کردی، دلش به رحم میاد و حصار دورت رو کم‌تر می‌کنه.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #65
شک، تردید و بیشتر از همه ترس بعد از حرف ترنم توی دلم ریشه می‌کنه و تعللم توی جواب دادن، باعث میشه که صدای عصبی ترنم به گوشم بخوره:
- زیر لفظی می‌خوای؟
زبونم رو رو لـ*ـبم می‌کشم و میگم:
- می‌ترسم ترنم.
صدای نفس کشیدن عصبیش به گوشم می‌رسه و چهره‌ی عصبیش جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده.
- از چی‌ می‌ترسی صنم؟ خاک توی سر من که به خاطر آزاد شدن تو، دارم فسفر می‌سوزم تا راه حل جلوی پات بذارم!
دستم رو به پیشونیم می‌کشم و سریع می‌گم:
- باشه قبوله، تو حرص نخور.
- حرصم می‌دی آخه!
لـ*ـب پایینم رو داخل دهنم می‌برم و «ببخشیدی» زمزمه می‌کنم.
- صنم، الان عکس‌هارو بفرست.
پوست گوشه‌ی ناخونم رو از استرس می‌کنم و می‌گم:
- باشه.
با پیچیدن صدای بوق داخل گوشم، گوشی رو جلوی صورتم می‌گیرم و وارد گالریم می‌شم. عکس‌هایی که با موی باز گرفته بودم و ساعد زخمی دستم جلوی چشم‌هام بود رو برای ترنم ارسال می‌کنم. ترنم در لحظه پیام‌ها رو می‌خونه و شروع به تایپ کردن می‌کنه. مجدد وارد گالریم میشم و عکسی که از ساعد دستم به تنهایی گرفته بودم رو هم برای ترنم می‌فرستم. کمی بعد پیام ترنم روی صفحه نقش می‌بنده.
- شماره‌ی بابات رو هم بده.
از استرس زیاد روی زمین می‌شینم و بی‌خیال دلشوره‌ای که امونم رو بریده بود می‌شم. شماره‌ی حاج‌بابا رو برای ترنم ارسال می‌کنم و انگشتم رو روی علامت ضبط صدا می‌ذارم و شروع به حرف زدن می‌کنم.
- با شماره‌ی کی بهش پیام می‌دی؟
انگشتم رو از روی صفحه برمی‌دارم و صدای ضبط شده‌‌ام برای ترنم ارسال میشه. صدای احوال پرسی مامان به گوشم می‌رسه و با نگاه کردن به ساعت گوشی متوجه میشم که صبا از مدرسه برگشته.
قطره‌ی اشکی روی گونه‌‌ام می‌شینه و به بخت بدم لعنت می‌فرستم. از وقتی که اون حرف‌ها رو از زبون صابر شنیده بودم، دیدم نسبت به اطرافیانم خیلی فرق کرده بود! توجه‌هایی که به صبا می‌شد بیشتر از قبل به چشمم می‌اومد و کینه رو بیشتر توی دلم پخش می‌کرد. کف دستم رو روی زمین می‌ذارم و از روی زمین بلند میشم. درد پهلوم باعث میشه گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز بگیرم و مزه‌ی خون رو توی دهنم احساس کنم.
بدون این‌که به پیام ارسالی ترنم نگاه کنم، اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم و روی صندلی چوبی می‌شینم.
- سلام.
سرم رو بالا می‌گیرم و‌ نگاهم رو به صبایی که شاد و خرم از مدرسه برگشته بود می‌دوزم. سلام آرومی زیر لـ*ـب می‌گم، سرم رو روی میز می‌ذارم و چشم‌هام رو می‌بندم. این روزها خیلی حسود شده بودم. این‌قدر حسود که به تک‌تک عابرهای توز خیابون هم حسودی می‌کردم که چرا می‌تونن توی خیابون قدم بزنن؛ ولی من نمی‌تونم! گاهی وقت‌ها، حسرت یک ماشین مدل‌بالا و گوشی گرون قیمت نیست، گاهی وقت‌ها حسرت یک آدم میشه یک لبخند از ته دل، یک قهقهه‌ی بلند که گوش فلک رو کر کنه! شنیدن خسته نباشید از زبون مادرت وقتی از مدرسه برمی‌گردی، یک لقمه نون و پنیر که مادرت صبح‌ها توی کوله‌ات بذاره و برات آرزوی موفقیت کنه. حسرت‌های خیلی از آدم‌ها کوچیک‌تر از اونیه که فکرش رو کنیم؛ ولی همین حسرت‌ها به بغض توی گلوت تبدیل می‌شن؛ و وقتی کسی‌ رو می‌بینی که یک گوشه از حسرت‌های تو دَم‌ دست‌ترین چیز تو زندگیشه! بغضت می‌ترکه و مثل ابر بهار اشک‌ می‌ریزی.
دست از تفکراتم که پُر از حسرت بود می‌کشم و سرم رو از روی میز برمی‌دارم. صبا دستی به موهای بلندش می‌کشه و بعد از اتاق بیرون میره. با غم دستم رو داخل موهای کوتاهم می‌برم و برای این‌که صدای هق‌هقم به بیرون نرسه، دستم رو جلوی دهنم می‌گیرم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #66
صدای پا به گوشم می‌رسه و من سریع آستین لباسم رو به چشم‌هام می‌کشم تا اثرات گریه کردن رو پاک کنم. قامت مامان رو داخل راهرو می‌بینم که به سمت اتاق می‌رفت و کمی بعد با پلاستیکی که داخلش پارچه بود از اتاق بیرون میاد
- صنم بیا.
کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و از رو صندلی بلند می‌شم. از اتاق بیرون میرم و با شنیدن صدای مامان از داخل نشیمن، به اون سمت قدم برمی‌دارم.
مامان پارچه‌ی فیروزه‌ای رنگی رو از داخل پلاستیک بیرون میاره و من رو نزدیک‌ترین مبل به مامان می‌شینم.
- صبا این رو برای تو گرفتم، به رنگ چشم‌هات میاد.
دهنم باز می‌مونه و‌ نگاهم بین پارچه و صبا در گردشه. صبا با ذوق دستش رو به سمت پارچه می‌بره و از مامان تشکر می‌کنه. ریشه‌ی حسادت توی دلم عمیق میشه و قلبم می‌سوزه. دلشوره‌ای که توی دلم نشسته بود از بین می‌ره و سراسر وجودم رو خشم فرا می‌گیره.
- این هم مال تو صنم.
نگاهم رو به پارچه سرمه‌ای رنگ توی دست مامان می‌دوزم و با پوزخند میگم:
- مگه قراره فرم مدرسه برام بدوزی؟
مامان با حرص پارچه رو داخل پلاستیک پرت می‌کنه و می‌گه:
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی برات پارچه‌ی رنگ روشن بگیرم تا سیاه‌تر از این به چشم بیای؟
با بغض سرم رو پایین می‌ندازم و به دست‌هام نگاه می‌کنم. پوستم این‌قدر سبزه نبود که به خاطر پوشیدن یک مانتوی رنگ روشن، سبزه‌تر به نظر بیام!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و می‌گم:
- من مانتو جدید نیاز ندارم، همون قبلی‌ها خوبه.
دستم رو روی دسته‌های مبل می‌ذارم و بلند می‌شم. مامان با تمام وجودش من رو خرد کرده بود. بغضی که توی گلوم بود رو با قورت دادن آب گلوم پایین می‌دم و از نشیمن بیرون میام و وارد آشپزخونه می‌شم.
- بچه هم بچه‌های قدیم، ما جرات نداشتیم به بزرگترمون بگیم این پارچه رو نمی‌خوایم!
لیوان شیشه‌ای رو از داخل کمد برمی‌دارم و زیر شیر آب می‌گیرم. آب داخل لیوان رو یک نفس سر می‌کشم و بعد نقاب بی‌خیالی به صورتم می‌زنم.
توی چهارچوب در آشپزخونه می‌ایستم و با پوزخند میگم:
- جرات نداشتین؟ اون زمان یه پارچه مشکی هم براتون می‌خریدن ذوق می‌کردین؛ می‌دونی چرا؟ چون این‌قدر تعدادتون زیاد بود که توان خرید لباس نو رو نداشتین!
پره‌های دماغ مامان باز و بسته می‌شه و مثل همیشه صبا با خودشیرینی میگه:
- مامان جونم بی‌خیال! لیاقت نداره، این پارچه هم برای من!
مامان زیر چشمی نگاهی به صبا می‌ندازه و می‌گه:
- خلایق هرچه لایق.
لبخند تلخی روی لـ*ـب می‌نشونم، عقب گرد می‌کنم و به سمت قندون شیشه‌ای روی میز میرم و حبه قندی از داخل قندون برمی‌دارم.
قند رو داخل دهنم می‌ذارم و نفس عمیقی می‌کشم. شیرینی قند، باعث شد حالت تهوعی که بعد از تماس ترنم بیخ گلوم رو گرفته بود، کم‌تر بشه. موهام رو پشت گوشم می‌فرستم و درحالی‌که به زمین و زمان فحش میدم، روی صندلی می‌شینم‌. تصویرم توی شیشه‌ی میز مثل خار توی چشمم فرو می‌ره و باعث می‌شه دستم رو مشت کنم و محکم روی میز بکوبم.
دردی که توی پهلوم می‌پیچه کمتر از دردیه که قلبم تحمل می‌کرد!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #67
صدای محکم بسته شدن در، باعث می‌شه نگاه ترسیده‌‌ام رو به در آشپزخونه برسونم و سریع از روی صندلی بلند بشم. صدای یاعلی گفتن مامان، قلبم رو بیشتر به لرزه می‌ندازه و دلشوره امونم رو می‌بره.
- حاجی صبر کن.
به دیوار پشت سرم تکیه میدم و در توسط حاج‌بابا باز میشه و قبل از این‌که به صابر اجازه‌ی ورود بده، در رو می‌بنده و اون‌ رو قفل می‌کنه.
صدای مشت زدن صابر باعث میشه خون توی رگ‌هام یخ ببنده و تمام وجودم به لرزه بیوفته.
- صنم، داری خونم رو تو‌ی شیشه می‌کنی!
نگاهم رو به چشم‌های برزخی حاج‌بابا دوختم و بعد از اون به تسبیح توی دستش رسیدم. توی دلم به ترنم و نقشه‌هاش لعنت می‌فرستم و کمرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌چسبونم.
صدای عصبی مامان، رشته‌ی افکارم رو پاره می‌کنه:
- چرا تو نمی‌میری من راحت بشم؟ چه غلطی کردی دوباره؟
صدای شکسته شدن چیزی باعث میشه سرم رو به سمت حاج بابا بچرخونم. گلدون کنار در به هزار تیکه تبدیل شده بود و جز صدای در زدن‌های صابر، صدای دیگه‌ای از کسی در نمیومد.
- دردت چیه؟
چونه‌‌ام از بغض لرزید و تمام حرف‌هایی که پشت دهنم تلنبار شده بودن بیرون ریخته شدن.
- دردم؟ الان میگی دردم چیه حاجی؟
جرات پیدا می‌کنم و از دیواری که پشت و پناهم شده بود فاصله می‌گیرم. انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت مامان می‌گیرم و حین این‌که به حاج بابا نگاه می‌کنم میگم:
- می‌دونی امروز زنت چی بهم گفت؟
قطره‌ی اشکی که رو لـ*ـبم نشسته بود رو می‌خورم و میگم:
- به بچه‌ی خودش گفت چون پوستت سبزه‌‌اس حق پوشیدن مانتوی رنگ روشن نداری، فقط به خاطر این‌که سیاه‌تر به چشم‌ میای!
بی‌خیال دردی که توی پهلوم پیچیده بود می‌شم و ادامه می‌دم:
- حاجی تو‌ که قانون خدا رو می‌دونی، کجای قانون خدا نوشته که سبزه‌ها حق پوشیدن لباس روشن ندارن؟
گوشه‌ی لـ*ـبم که تازه جای زخمش خوب شده بود، مجدد زخمش باز میشه و گرمی خون رو گوشه‌ی لـ*ـبم احساس می‌کنم.
قفسه‌ی سـ*ـینه‌‌ام از شدت عصبانیت بالا و پایین میشه و دست مشت شده‌‌ام رو به قلبم می‌کوبم و می‌گم:
- قلبم درد می‌کنه حاجی، تا حالا قلبت درد گرفته؟ این دردش عادی نیست‌ها! درد حرف‌هایی که مثل تیر به قلبت می‌خورن خیلی بیشتر از این حرفاست.
حاج بابا قدمی به جلو می‌ذاره و من توان تحلیل حس‌ داخل چشم‌هاش رو ندارم. با سوختن یک طرف صورتم، صدای «هین» کشیده‌ای که صبا میگه، باعث میشه پوزخندی روی لـ*ـب‌هام جاخوش کنه.
- این رو زدم تا بفهمی، به مادرت توهین نکنی!
سرم‌ هم‌چنان پایینه و توی دلم به این فکر می‌کنم که من این‌‌همه حرف زدم و حاج بابا فقط این رو فهمید؟
چونه‌‌ام رو توی دستش می‌گیره و سرم رو به سمت خودش برمی‌گردونه.
از بین دندون‌های قفل شده‌‌اش با عصبانیت میگه:
- یک هفته تموم خون به جگرم کردی صنم.
با بغض لـ*ـب می‌زنم:
- یک هفته‌ است که با کشیدن تسبیح روی بدنم داری برای خودت ثواب جمع می‌کنی!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #68
فشار دستش روی چونه‌‌ام بیشتر می‌شه و میگه:
- زبون باز کردی.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم و می‌گم:
- توی قانون خدا نوشتن که حرف حق زدن، حرامه؟
چونه‌‌ام رو رها می‌کنه و نگاهش به رد خون گوشه‌ی لـ*ـبم می‌رسه. نفسم بریده‌ بریده بالا میاد و صدای ضربه‌هایی که صابر به در میزد هم قطع می‌شه.
انگشت اشاره‌ی حاج بابا مستقیم من رو هدف می‌گیره و با خشم میگه:
- دیگه تموم شد صنم، از فردا دیگه حق مدرسه رفتن نداری!
قلبم از تپش می‌ایسته و چشمه‌ی اشکم می‌جوشه و کل صورتم خیس میشه. حاج بابا با بی‌رحمی تمام ادامه میده:
- اولین خواستگاری که اومد در این خونه رو زد، قبولش می‌کنم! برام مهم نیست پیره یا جوون، فقط می‌خوام این لکه‌ی ننگ زودتر از توی این خونه جمع کرده بشه.
دستم رو به گلوم می‌رسونم و برای یافتن ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کنم.
- صبا، گوشیش رو بیار.
زیر چشمی نگاهی به صبا می‌ندازم که با غرور به سمت اتاق می‌رفت. آب دهنم رو قورت میدم و وقتی صبا از کنارم رد میشه تا گوشی رو به دست حاج بابا بده، محکم اون رو هُل می‌دم و گوشی رو از دستش می‌گیرم. صبا محکم به دیوار می‌خوره و صدای «هین» مامان توجهم رو به خودش جلب می‌کنه. مامان حین این‌که از کنارم رد میشه سیلی به گوشم می‌زنه و به سمت صبا میره.
صدای شکسته شدن شیشه باعث میشه نگاه عصبی حاج بابا به پنجره داخل نشیمن کشیده بشه. صابر از پنجره وارد خونه میشه.
با قدم‌های بلند کنارم می‌ایسته و مچ دستم رو می‌گیره و کنار گوشم لـ*ـب می‌زنه:
- خوبی؟
با کشیده شدن موهام به عقب، چشم‌هام رو با درد می‌بندم و تمام تلاشم رو می‌کنم تا صدای فریاد پُر از دردم بلند نشه.
- به چه حقی من رو هُل دادی؟
صدای کشیده‌ای که مطمئنم از جانب صابر نثار صبا شده، باعث میشه پلک‌هام رو باز کنم. برخلاف تصورم، کشیده‌ای که سهم صبا شده بود، اهدا کننده‌‌اش حاج بابا بود.
- یک بار دیگه با بزرگ‌ترت این‌جوری رفتار کنی من می‌دونم با تو!
عصبی شروع به دست زدن می‌کنم و میگم:
- ماشاالله حاجی، قشنگ مشخصه به خاطر این سیلی عذاب وجدان داری. آخه من رو با تسبیح می‌زنی تا ثواب جمع کنی؛ ولی صبا رو با دست می‌زنی تا اون دنیا به خاطر این سیلی عذاب بکشی!
دست صابر به دور کمرم حلقه میشه و با قرار گرفتن دستش روی پهلوم، آخ بلندی از دهنم خارج میشه. نگاه عصبیم رو به چشم‌های حاج بابا می‌دوزم، خبری از آرامش همیشگی داخل چشم‌هاش نیست و پوست صورتش از عصبانیت زیاد، سرخ شده.
- صابر این رو از جلوی چشم‌هام گم و گور کن.
چونه‌‌ام از بغض می‌لرزه و آروم میگم:
- آره، لکه‌ی ننگ رو از جلوی چشم‌هاش گم و گور کن.
پوزخندی روی لـ*ـبم می‌نشونم و از صابر کمی فاصله می‌گیرم. وجود صابر، شجاعتی رو نصیب وجودم کرده که خیلی وقت بود دنبالش می‌گشتم.
- خبر نداری حاجی، لکه‌ی ننگ جلوی چشم‌هات داره رشد می‌کنه و خودت خبر نداری. شاید هم خبر داری، ولی خب عزیز دردونته دیگه، برای همین می‌ذاری هر غلطی دلش می‌خواد بکنه!
فشار دست صابر روی مچم بیشتر میشه و این یعنی بس کن صنم؛ اما من انگشت اشاره‌‌ام رو به سمت صبا می‌گیرم که مظلومانه خودش رو داخل بـ*ـغل مامان جا داده بود.
زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و ادامه میدم:
- بد نیست یه سر به گوشی دخترتون بزنین!
دست صابر روی دهنم می‌شینه و سریع من رو به داخل اتاقش می‌بره. در رو پشت سرش با پاش می‌بنده و بعد اون رو قفل می‌کنه. با بسته شدن در، به عقب می‌چرخم و محکم صابر رو بـ*ـغل می‌کنم. به اندازه‌ی تمام روزهایی که نیاز به بـ*ـغل بابام داشتم، حلقه‌ی دست‌هام رو دور کمر صابر تنگ‌تر می‌کنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #69
دست صابر روی کمرم می‌شینه و می‌گه:
- چرا این‌ کار رو کردی صنم؟
آب دماغم رو بالا می‌کشم و لـ*ـب می‌زنم:
- کدوم کار؟
صابر من رو از خودش جدا می‌کنه و آستین لباسم رو بالا می‌زنه. وقتی رد زخمی رو دستم نمی‌بینه می‌گه:
- همین زخم‌های روی دستت که توی عکس بود.
سرم رو پایین می‌ندازم و حین این‌که به ترنم لعنت می‌فرستم میگم:
- برای آروم شدن!
- خدا جونم رو بگیره.
با صدای فریاد مامان، با ترس قدمی به عقب می‌ذارم و صابر سریع به سمت در اتاق میره و اون رو باز می‌کنه. بی‌اختیار به دنبال صابر به راه میوفتم و اولین چیزی که می‌بینم گوشی شکسته‌ی صباست که کف نشمین پخش شده.
- تاوان کدوم‌ گنـ*ـاه رو دارم پس میدم؟
دلم از حرف حاج بابا می‌گیره و به این فکر می‌کنم که خیلی زیاده‌روی کردم! حاج بابا روی زمین می‌شینه و دستش رو روب قلبش می‌ذاره. صورتش کم‌کم سفید می‌شه و دستی که رو قلبش گذاشته بود، کنار بدنش میوفته.
صدای یاعلی مامان بلند میشه و صابر سریع خودش رو به کنار حاج بابا می‌رسونه.
- حاجی؟
سریع گوشیم رو جلوی صورتم میارم و با دست‌های لرزون رمزش رو می‌زنم. با باز نشدن گوشی، مجدد رمز رو می‌زنم و تمام تمرکزم رو جمع می‌کنم تا این‌بار به درستی رمز رو وارد کنم.
با باز شدن گوشی سریع شماره‌ی اورژانس رو می‌گیرم و گوشی رو به صورتم نزدیک می‌کنم.
مامان سریع به سمتم میاد و گوشی رو از دستم می‌گیره. تندتند آدرس رو به فرد پشت گوشی میده و بعد از اتمام تماس، گوشی رو به دستم میده و مجدد کنار حاج بابا می‌ایسته. قدمی به جلو می‌ذارم و تمام حواسم رو جمع می‌کنم تا روی خرده شیشه‌ها قدم برندارم.
صبا به سمت حاج بابا میره و با فریادی که مامان می‌کشه، سرجاش ثابت می‌ایسته.
- گم‌شو توی اتاقت، باعث همه‌ی این بدبختی‌ها تویی!
دست به سـ*ـینه به رفتن صبا نگاه می‌کنم و پوزخندی روی لـ*ـب می‌نشونم. برخلاف چیزی که تصور می‌کردم، دلم از ناراحتی صبا شاد نشده بود و تمام هوش و حواسم پی حاج باباست که کنار دیوار روی زمین بی‌هوش بود.
با پیچیدن صدای زنگ داخل خونه، مامان سریع چادر سفید رنگی به سر می‌کنه و از خونه بیرون میره.
- صنم یه چادر بپوش حداقل.
نگاهم رو از صابر که مشغول آب قند دادن به حاج بابا بود می‌گیرم. عقب گرد می‌کنم و با شونه‌های افتاده به سمت اتاق صابر میرم. وقتی که در اتاق رو می‌بندم، صدای مامورهای اورژانس که درباره‌ی حاج بابا سوال می‌پرسیدن به گوشم می‌خوره. روی تـ*ـخت صابر می‌شینم و دست‌هام رو به دور زانوهام حلقه می‌کنم.
- یعنی کارم اشتباه بوده؟
سرم رو به سمت سقف می‌گیرم و لـ*ـب می‌زنم:
- فقط من اشتباه نکردم، صبا هم مقصر بود!
به تاج تـ*ـخت تکیه میدم و پاهام رو دراز می‌کنم. پوست صورتم از سیلی‌هایی که امروز خورده بود، می‌سوزه و پهلوم بیشتر از دیروز وجود آسیب‌ دیده‌‌اش رو به رخم می‌کشه.
گوشی توی دستم می‌لرزه و اسم ترنم رو صفحه نقش می‌بنده.
با عصبانیت تماس رو وصل می‌کنم و می‌گم:
- خداروشکر کن که دیگه گذرم بهت نمیوفته، وگرنه با همین دستام خفه‌ات می‌کردم!
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom