What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #41
مامان کنار پرده جا می‌گیره و پرستار بعد از این‌که نگاه خونسردش رو ازم می‌گیره به سمت ایستگاه قدم برمی‌داره.
صدای تشکر مامان به گوشم می‌رسه و من بی‌حرف چادرم رو سرم می‌کنم و می‌ایستم. نگاه هومان روی من می‌شینه و با مکث عقب‌ گرد می‌کنه و به سمت تـ*ـخت روبه‌رویی قدم برمی‌داره.
مامان ناراحت نگاهم می‌کنه و می‌گه:
- بریم.
بدون این‌که به هومان نگاه کنم، کنار مامان قدم برمی‌دارم و از اورژانس بیرون میایم. صدای آژیر آمبولانس توجهم رو به سمت در ورودی جلب می‌کنه و کمی بعد با سرعت از کنارمون رد میشه.
- بخاطر یه کیک خریدن این بلا سرت اومد، از خر شیطون بیا پایین صنم! زندگیمون رو تبدیل به جهنم نکن.
لبه‌ی ماسکم رو به دست می‌گیرم و اون رو کمی بالا می‌کشم. صدای رعد و برق به گوشم می‌خوره و باعث میشه بی‌خیال حرفی که می‌خواستم بزنم بشم.
نگاهم رو به آسمون خاکستری می‌دوزم و کمی بعد بارون شروع به باریدن می‌کنه.
- الان چه وقت بارون آخه؟
از در بیمارستان بیرون میایم و من ماسکم رو پایین می‌کشم و صورتم رو به سمت آسمون می‌گیرم. قطره‌های ریز و درشت بارون روی صورتم می‌شینه و قلبم رو لبریز از احساس خوب می‌کنه.
صدای اس‌ام‌اس گوشیم، من رو از حس و حال خوبم دور می‌کنه. سرم رو پایین می‌ندازم و حین این‌که کنار مامان تندتند قدم برمی‌دارم، گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم.
بازهم یک پیام از شماره ناشناس داشتم و این‌بار محتوای پیام یک لینک بود.
تک‌تک کلمات لینک رو زیر نظر می‌گیرم و متوجه میشم که یک آهنگه.
- زود باش صنم! کله‌ات رو از تو اون گوشی بکش بیرون.
نگاه عصبیم رو به سمت مامان حواله می‌کنم و بعد گوشیم رو داخل جیبم می‌ذارم.
با دیدن در خونه، زودتر از مامان قدم برمی‌دارم و پشت در می‌ایستم. دستم رو روی زنگ قرار میدم و کمی بعد در توسط صبا باز میشه.
بی‌توجه به صبا، به سمت اتاقم قدم برمی‌دارم و چادرم رو با خشونت رو تـ*ـخت پرت می‌کنم. دست‌های سردم رو روی بخاری می‌گیرم و با فکر کردن به هومان، بدنم گرم و گرم‌تر میشه.
با یادآوری اس‌ام‌اسی که برام اومده بود، از کنار بخاری فاصله می‌گیرم و دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کنم. گوشی رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از روشن کردن اینترنت، لینکی که فرد ناشناس برام ارسال کرده بود رو باز می‌کنم.
آهنگی که داخل صفحه بود رو پخش می‌کنم. مانتوم رو روی صندلی می‌ذارم و به تک‌تک کلماتی که خواننده می‌خوند، گوش می‌دم.
این دلم باورش نمی‌شه اون رفت آخرش
توهم زدم که فکر می‌کردم دارمش
دلم باورش نمی‌شه اون رفت آخرش
توهم زدم که فکر می‌کردم دارمش
«توهم_میثم ابراهیمی»
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #42
با عصبانیت آهنگ رو قطع می‌کنم و بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق، شماره‌ی ناشناس رو بلاک می‌کنم. یکی از گیره‌هایی که حاج بابا برام خریده بود رو از داخل جعبه روی میز برمی‌دارم و به موهام می‌زنم.
مانتو و چادرم رو برمی‌دارم و داخل کمد می‌ذارم. چشمم به آستین بالا رفته‌ی لباسم می‌افته، خیلی وقت بود که اثری از رد تیغ روی دست‌هام نبود.
- کدوم‌ گوری موندی؟
صدای مامان باعث میشه از کمد فاصله بگیرم و به سمت در قدم بردارم. موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و دست به سـ*ـینه جلوی در انباری می‌ایستم و می‌گم:
- بله؟
مامان جاروبرقی توی دستش رو روی زمین می‌ذاره و نگاه عصبیش رو به سمتم حواله می‌کنه.
- الان که سالمی، برو نخود و لوبیا‌ها رو پاک کن!
چشم‌هام رو توی حدقه می‌چرخونم و بعد به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم. با حس سوزش توی بازوم، می‌ایستم و به مامان که کنارم ایستاده بود نگاه می‌کنم.
- یک‌بار دیگه چشم‌هات و برای من این‌جوری کنی، اونارو از کاسه در میارم.
دستم رو جای نیشگون مامان می‌ذارم و بی‌حرف به مامان نگاه می‌کنم. مامان نگاه خیره‌اش رو از روی من برنمی‌داره و در آخر با دستش من رو به عقب هل میده و وارد آشپزخونه می‌شه.
اشک درون چشم‌هام جریان پیدا می‌کنه و من برای این‌که قطره‌های اشک باعث رسواییم نشن، تندتند پلک می‌زنم.
چندتا نفس عمیق می‌کشم و آروم زمزمه می‌کنم:
- تو‌ خودت رو برای بدتر از این‌ها آماده کرده بودی؛ این‌که چیزی نبود!
دستم رو از روی بازوم برمی‌دارم و خون‌سرد وارد آشپزخونه می‌شم. صندلی روبه‌روی صبا رو بیرون می‌کشم و روی اون می‌شینم.
مامان با خشونت سینی پُر از لوبیا رو روی میز می‌ذاره و بعد روبه صبا میگه:
- عدس‌هارو پاک کردی، برو سراغ پاک کردن نخودها!
صبا موهایی که جلوی چشم‌هاش اومده بودن رو بالا می‌فرسته و بعد زمزمه می‌کنه:
- باشه.
نگاهم رو از موهای صبا که مثل خار درون چشم‌هام رفته بودن می‌گیرم و شروع به پاک‌ کردن لوبیا‌ها می‌کنم.
دونه‌دونه لوبیا‌ها رو به سمت جلوی سینی می‌کشم و چوب و سنگ‌هایی که بینشون جاخوش کرده بودن رو برمی‌دارم.
صدای زنگ آیفون بلند می‌شه و صبا از روی صندلی بلند می‌شه تا به سمت آیفون بره.
- صبا بشین سرجات.
صبا با تعجب به مامان نگاه می‌کنه و بعد مطیع روی صندلی می‌شینه.
مامان کفگیر چوبیش رو به سمتم می‌گیره و می‌گه:
- گم‌شو در رو باز کن.
نفسم رو عصبی بیرون می‌فرستم. کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و صندلی رو با حرص عقب می‌فرستم. با قدم‌های محکم و کشیده به سمت چادر قهوه‌ای رنگ روی جاکفشی میرم.
چادر رو با حرص توی دست می‌گیرم و روی سرم می‌ندازم. بخلاف همیشه موهام رو داخل چادرم نمی‌برم و کمی اون رو عقب می‌کشم. موهای کوتاهم بیرون میان و لبخند رضایت روی لـ*ـب‌هام می‌شینه.
دست‌گیره‌ی سرد در رو تو دستم می‌گیرم و اون رو پایین می‌کشم.
دمپایی‌های بنفش رو پام می‌کنم و می‌گم:
- کیه؟
- منم!
چندبار پلک می‌زنم تا متوجه بشم صدای کی به گوشم خورده. دستم رو روی دهنم می‌ذارم و جیغ آرومی می‌کشم و به سمت در پرواز می‌کنم.
در رو سریع باز می‌کنم و با دیدن قامت صابر پشت در، با خوش‌حالی بالا می‌پرم و می‌گم:
- بالاخره اومدی!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #43
لـ*ـب‌های کشیده‌ی صابر به خنده باز میشن و قدمی به داخل می‌ذاره و می.گه:
- خیس شدم بچه!
دستم رو از روی دهنم برمی‌دارم و متوجه می‌شم که بارون هم‌چنان درحال باریدنه! قدمی به عقب برمی‌دارم و صابر وارد خونه می‌شه و در رو با پشت پاش می‌بنده.
کیف مشکی رنگی که به دست داره رو از دستش می‌گیرم و چادر از روی سرم کنار میره.
قطره‌های بارون روی موهام می‌شینه و سرما تمام وجودم رو در برمی‌گیره. نگاه صابر روی موهای کوتاهم قرار می‌گیره.
دستش رو جلو میاره و روی موهام می‌ذاره و با غم لـ*ـب می‌زنه:
- موهات کو صنم؟
با یادآوری موهام، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه. دسته‌ی کیف رو محکم‌تر می‌گیرم تا روی زمین نیوفته. چادری که روی شونه‌هام افتاده بود، راهش رو به سمت زمین ادامه می‌ده و من با بغض لـ*ـب می‌زنم:
- چیزی نیست، حاج بابا کوتاهشون کرد!
دست صابر روی موهام ثابت می‌مونه. چشم‌های قهوه‌ایش روی قطره اشکی که قصد ترک کردن چشم‌هام رو داشت، می‌مونه و نجوا می‌کنه:
- چرا؟
با بغض می‌خندم و می‌گم:
- خیس شدیم...بریم تو، مامان تو رو ببینه خوش‌حال میشه.
دست صابر پایین میاد و کنار بندش ثابت می‌مونه. خم می‌شم و چادر رو از روی زمین برمی‌دارم و بعد جلوتر از صابر به سمت در حرکت می‌کنم.
صدای قدم‌های صابر با آواز بارون ادغام میشن و یادم می‌ره که چند لحظه پیش چه‌جوری مورد غضب مامان قرار گرفتم.
دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم و بعد از درآوردن کفش‌هام وارد خونه می‌شم. صدای غرغرهای مامان به گوشم می‌رسه و من جوری رفتار می‌کنم که انگار چیزی نشنیدم.
صدام رو بلند می‌کنم و می‌گم:
- صابر اومده.
دست‌های کشیده‌ی صابر دور بدنم حلقه می‌شه. کیف و چادر رو روی زمین رها می‌کنم و به سمت صابر می‌چرخم. خودم رو توی بـ*ـغلش جا می.دم و سرم رو روی سـ*ـینه‌ی پهنش می‌ذارم. بغضی که یک هفته تنها توی خلوتم شکسته می.شد، این‌بار جلوی صابر شکسته می‌شه.
قطره‌های اشکم روی پیراهن چهارخونه‌ی سرمه‌ای-سفیدش می‌شینه و صابر چونه‌ش رو روی سرم می‌ذاره.
- خوش اومدی عزیز مادر.
دل از آ*غو*ش امن صابر می‌کنم و ازش جدا می.شم. مامان خودش رو درون بـ*ـغل صابر جا می‌ده و بـ*ـو*سه‌ای روی گونه‌ش می‌ذاره.
حضور صبا رو کنارم احساس می‌کنم و سرم رو به سمتش می‌چرخونم. برخلاف من از اومدن صابر هیجان‌زده نشده و تنها خون‌سرد اون رو نگاه می‌کنه.
با پشت دست اشک‌هایی که روی گونه‌م نشسته بودن رو پاک می‌کنم. مامان از بـ*ـغل صابر بیرون میاد، تنه‌ای به من می‌زنه و به سمت آشپزخونه میره.
صدای باز و بسته شدن درهای کابینت به گوشم می‌خوره و کمی بعد بوی عود داخل خونه پخش می‌شه.
- خوش اومدی.
صابر کیفش رو از رو زمین برمی‌داره و در جواب صبا تنها «ممنونمی» زمزمه می‌کنه.
از سردی رابـ*ـطه‌ی صبا با صابر تعجب می‌کنم؛ اما زود بی‌خیال ماجرا میشم و دستم رو دور بازوی صابر حلقه می‌کنم.
سرم رو به بازوش تکیه می‌دم و می‌گم:
- دلم برات تنگ شده بود.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #44
دست صابر روی موهام می‌شینه و آروم لـ*ـب می‌زنه:
- بابت اینا باید بهم توضیح بدی!
مامان از آشپزخونه بیرون میاد و وقتی من رو توی بـ*ـغل صابر می‌بینه با تشر می‌گه:
- برو کنار بچه، مثل میمون چسبیدی بهش.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و کمی خودم رو از بـ*ـغل صابر دور می‌کنم. دست صابر به دور گردنم حلقه می‌شه و من رو به سمت خودش می‌کشه و می‌گه:
- چیکارش داری مامان؟
و بعد با محبت بـ*ـو*سه‌ای روی موهام می‌زنه. بـ*ـو*سه‌ای که حس سرپناه داشتن رو بهم القا می‌کنه و باعث میشه به این پی ببرم که هنوز یک نفر توی این خونه هست که من رو دوست داشته باشه!
نگاه برزخی مامان هنوز روی من ثابته و من برای فرار از نگاهش، از صابر فاصله می‌گیرم و آروم لـ*ـب می‌زنم:
- خسته‌ای، بعداً حرف می‌زنیم.
صابر کیفش رو روی شونه‌ش می‌ندازه و به سمت نشیمن حرکت می‌کنه.
کنار دیوار اموات، یک‌در قهوه‌ای رنگ بود که اتاق صابر بود. هیچ‌کس بعد رفتنش حق ورود به اتاقش رو نداشت و تنها مامان هر ازگاهی برای تمیز کردنش اون‌جا می‌رفت.
نفس عمیقی می‌کشم و چشم از قامت رشید صابر می‌گیرم و راهی آشپزخونه می‌شم.
به لوبیاهایی که منتظر من گوشه‌ی سینی نشسته بودن خیره می‌شم و بعد بدون مکث شروع به تمیز کردنشون می‌کنم.
لـ*ـب پایینم رو داخل دهنم می‌برم و بعد آهنگی که زیباترین خاطره رو‌ برام ساخته بود رو زیرلب زمزمه می‌کنم:
- همون شبی که بهت خورد چشم
شونمون خورد به‌هم ما زدیم زل بهم
یه‌کم پیشت شد هُل دلم
دیدم باید حسم رو بهت لو بدم
- یه چایی به ما میدی؟
دست از خوندن آهنگ برمی‌دارم و به صابر که لباسش رو با یک تیشرت خاکستری رنگ عوض کرده بود، نگاه می‌کنم.
لبخند خبیثی روی لـ*ـبم می‌نشونم و میگم:
- نه خودت بریز.
دست‌های گندمی صابر درون جیب‌های شلوار پارچه‌‌ایش می‌ره و به سمت گاز قدم برمی‌داره:
- هنوزم همون بز سابقی!
تک خنده‌ای می‌کنم و سر صابر به سمتم می‌چرخه و با غم می‌گه:
- البته بزه مو کوتاه!
خندم از روی لـ*ـبم محو می‌شه. سرم رو پایین می‌ندازم و به پاک کردن لوبیاها ادامه می‌دم.
با نشستن صبا روی صندلی روبه‌روم، سرم رو بالا میارم و نگاهم توی نگاه صابر قفل می‌شه. تکیه‌ش رو از کابینت می‌گیره و روی تک صندلی باقی‌ مونده می‌شینه.
لیوان شیشه‌ای چایی رو روی میز می‌ذاره و بعد می‌گه:
- چه خبر؟
- خبرها که دست توعه پسرم.
از حضور ناگهانی مامان داخل آشپزخونه، نفسم توی سـ*ـینه حبس می‌شه. سعی می‌کنم اتفاق‌هایی که امروز افتاده رو فراموش کنم و به کارم ادامه بدم.
همه‌ی اتفاق‌ها فراموش میشن؛ الی هومان! قلبم از فکر کردن بهش لبریز از احساس خوب می‌شه و برای این‌که لـ*ـب‌هام به خنده باز نشن، محکم اون‌ها رو روی هم فشار می‌دم.
صدای پوزخند صبا به گوشم می‌رسه و کمی بعد میگه:
- چی‌شد زودتر برگشتی؟
نگاه متعجبم رو بین صبا و صابر می‌چرخونم.
صابر با آرامش لیوان چایی رو به لـ*ـب‌هاش نزدیک می‌کنه و جرعه‌ای از اون رو می‌خوره.
قبل از این‌که لیوان رو روی میز بذاره می‌گه:
- شنیدم مامان بساط آش علم کرده؛ گفتم خودم رو زودتر برسونم تا شاهد پخت آش باشم!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #45
لحن تمسخر آمیز صابر، تعجبم رو بیشتر می‌کنه و باعث می‌شه نگاهم رو از روی صورتش برندارم.
صابر متوجه‌ی نگاه خیره‌ام به خودش می‌شه و نوک بینیم رو می‌گیره و با خنده می‌گه:
- من رو خوردی بچه!
تک خنده‌ای می‌کنم، ساعدش رو توی دستم می‌گیرم و دستش رو از دماغم جدا می‌کنم.
آخرین دونه‌ی سنگ رو از داخل لوبیاها برمی‌دارم و داخل کاسه‌ی کنارم می‌ندازم. با کشیده شدن دستم توسط صابر، به اجبار می‌ایستم و گیج نگاهش می‌کنم.
- مامان یه نیم ساعت این بچه‌ت رو قرض می‌گیرم.
و جلوی نگاه برزخی مامان، من رو به دنبال خودش می‌کشونه.
با آرنجش در اتاق رو باز می‌کنه و اول‌ خودش وارد اتاق میشه.
- در رو ببند.
به سمت در می‌چرخم و به آرومی در رو می‌بندم. دستم رو از حصار دست‌های صابر جدا می‌کنم و بعد به اطراف اتاقش نگاه می‌کنم.
عکس‌های خودش و من روی دیوار روبه‌رو چسبیده شدن و بوی ادکلنش فضای کوچیک اتاق رو پُر کرده.
صابر روی تـ*ـخت فلزی گوشه‌ی اتاق می‌شینه و بعد میگه:
- خب منتظرم.
روی قالی سرمه‌ای رنگ اتاقش حرکت می‌کنم و گوشه‌ی تـ*ـخت می‌شینم. سرم رو پایین می‌ندازم و دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم.
با یادآوری اون روز غم توی دلم می‌شینه و بغض راهش رو به سمت گلوم پیدا می‌کنه.
- تولد حاج بابا بود...
قطره‌ی اشکی روی دستم می‌چکه و صابر حرفم رو قطع می‌کنه:
- بخاطر این‌که رفتی کیک خریدی براش این‌کار رو کرد؟
پلک‌هام رو روی هم قرار می‌دم و به اشک‌هام اجازه‌ی فرود اومدن می‌دم.
- آره.
قطره‌ی اشکی که روی لـ*ـبم نشسته بود رو با زبونم پاک می‌کنم و صدای نفس‌های عمیق صابر باعث می‌شه که سرم رو به سمتش بچرخونم.
دست مشت شده‌ی صابر، بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به چشمم میاد! لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و دستم رو روی دست صابر می‌ذارم.
لبخند تلخی رو لـ*ـب‌هام می‌نشونم و می‌گم:
- بی‌خیال. موی کوتاه جذاب‌ترم کرده!
تا به خودم میام، دست صابر پشت کمرم قرار گرفته و من رو به سـ*ـینه‌ش چسبونده. بدون هیچ حرفی تنها دستش رو بین موهام می‌بره و اون‌ها رو نوازش می‌کنه.
از این همه محبتش، اشک توی چشم‌هام جمع میشه و کمی بعد اشک‌هام روی لباس صابر می‌شینن.
- نبینم دیگه گریه کنی.
پلک‌هام رو رو هم قرار میدم و سرم رو به سـ*ـینه‌ی صابر می‌چسبونم و آروم لـ*ـب می‌زنم:
- باشه.
- آب دماغت رو روی لباسم نریزی‌ها.
خنده روی لـ*ـبم می‌شینه و سرم رو از روی سـ*ـینه صابر بلند می‌کنم و می‌گم:
- بخیل!
انگشت اشاره‌ش رو زیر چشم‌هام می‌کشه و میگه:
- آرزو می‌کنم، هیچ‌وقت چشمات بارونی نشن!
دست‌هام رو دو‌ طرف صورتش می‌ذارم و می‌گم:
- من‌هم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت نگاهت ازم دور نشه!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #46
***
- اگه صنم دست به این‌کار بزنه می‌گم حق داره؛ اما تو هیچ دلیل موجه‌ای برای انجام این‌کار نداری و نداشتی!
چشم‌هام با تعجب گرد می‌شن، خودم رو کنار کمد داخل اتاق مخفی می‌کنم و دهنم از حرفی که صبا می‌زنه باز می‌مونه:
- چرا؟ خون صنم از من رنگین‌تره؟
صدای نفس‌های عصبی صابر، به گوشم می‌خوره و کمی بعد می‌گه:
- آره رنگین‌تره. صنم از محبت حاج بابا بی‌نصیبه، پس اگه بره با جنس مخالف دوست بشه می‌گم حق داره، خیلی هم حق داره.
نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس می‌شه، سرم رو کمی جلو می‌کشم و بعد صبا دست به سـ*ـینه توی دیدرس نگاهم قرار می‌گیره.
صبا پوزخند صدا داری می‌زنه و بعد میگه:
- اوه مای گاد! پس بگو چرا این‌همه به صنم محبت می‌کنی!
خودم رو عقب می‌کشم و دستم رو‌ روی دهنم می‌ذارم. تنفری که توی صدای صبا بود، قلبم رو به درد میاره و جدیت توی صدای صابر، اولین قطره‌ی اشک رو روی صورتم می‌نشونه.
- آره، محبت می‌کنم تا صنم نره دنبال محبت کسی که قصدش سوءاستفاده از صنم باشه. محبت من جای محبت حاج بابا رو نمی‌گیره، محبتی که همیشه تو ازش بهره بردی و صنم بی‌نصیب موند، می‌دونی چرا؟
نفس عمیقی می‌کشم و دستم رو از رو دهنم برمی‌دارم. با پشت دست اشک‌های روی صورتم رو پاک می‌کنم و به جدال صبا و صابر گوش میدم.
- نمی‌دونی...چون هیچ‌وقت غیر از خودت کسی رو ندیدی. هفت سال بیشتر نداشتم؛ اما یادمه که حاج بابا یک ماه تمام با مامان دعوا می‌کرد تا صنم رو سقط کنه؛ چون اون زمان حاج بابا تا مرز ورشکستی فاصله‌ی چندانی نداشت و برای همین صنم رو نمی‌خواست، بالاخره مامان بعد از یک ماه تونست حاج بابا رو راضی کنه تا صنم رو نگه داره. یک هفته بعد از به دنیا اومدن صنم، عمه‌ی حاج بابا می‌میره. حاج بابا هم فوت عمه‌ش رو دلیل بر بد قدمی صنم دونست و از اون زمان نگاهش به صنم فرق نکرده!
نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس میشه و عرق سردی کمرم رو در بر می‌گیره. تنها چیزی که توی ذهنم می‌چرخه اینه که حاج بابا از من کینه به دل داره.
- اوه مای گاد! حاج بابا چه ذهن عقب مونده‌ای داره.
- حرف دهنت رو بفهم صبا، حاج بابا هرچی باشه پدرته!
با گوشه‌ی چشم نگاهی به صبا می‌ندازم، دستش رو درون خرمن موهای خرمایی رنگش می‌بره و با غرور میگه:
- پس چون به دنیا اومدن من مصادف شد با رونق کسب و کار حاج بابا، برای همین محبت حاج بابا سهم من شده؟
حس می‌کنم کسی یک تیغ رو درون قلبم فرو کرده. زانوهام سست شدن و قبل از این‌که صابر و صبا از وجودم تو اتاق آگاه بشن، از اتاق بیرون می‌رن.
محکم روی زمین فرود میام و دوتا دستم رو روی دهنم می‌ذارم تا صدای هق‌هقم بلند نشه.
این‌که به دنیا اومدن یک بچه مصادف بشه با فوت یک نفر، دلیل قانع کننده‌ایه برای این‌که یه پدر محبتش رو از بچه‌ش دریغ کنه؟
سرم رو محکم به دیوار پشت سرم می‌کوبم و قطره‌های اشک کل صورتم رو می‌پوشونه.
بدبختی‌های من قصد تموم شدن نداشت و روز به روز به تعدادشون اضافه می‌شد.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #47
با شنیدن این حرف از جانب صابر، چیزی تو دلم قرص میشه که تا چند روز پیش، از فکر‌ کردن بهش می‌ترسیدم.
من باید آبروی حاج بابا رو هدف خودم قرار بدم تا از حصاری که برام درست کرده بود راحت لشم.
محبت حاج بابا شامل حال من نمی‌شد و من با این واقعیت که قدم نحسم دامن این خانواده رو گرفته کنار میام.
با پشت دستم، اشک‌های رو صورتم رو پاک می‌کنم و از رو زمین بلند می‌شم. نفس عمیقی می‌کشم و سارافون سرمه‌ای رنگ توی تنم رو مرتب می‌کنم و زیر لـ*ـب میگم:
- حالا که قدمم‌ نحسه، آبروت رو هم با نحسی خودم از بین می‌برم!
گوشیم رو از روی میز برمی‌دارم و وارد دوربینش میشم. گوشی رو جلوی صورتم می‌گیرم و تک‌تک اعضای صورتم رو نگاه می‌کنم.
از برق نفرتی که توی چشم‌هام می‌درخشید ترسیدم، ترسیدم از بلایی که ممکنه به سرم بیاد؛ اما کمی بعد لبخند محوی رو لـ*ـب‌هام می‌شینه و آروم زیر لـ*ـب میگم:
- اگه قرار باشه توی باتلاق فرو برم؛ اون کسی که من رو توی این باتلاق همراهی می‌کنه حاج باباست!
موهای سرم رو مرتب می‌کنم و بعد گوشیم رو روی میز می‌ذارم. نفس عمیقی می‌کشم و بعد از اتاق بیرون میرم و جلوی در آشپزخونه قرار می‌گیرم.
صابر رو صندلی نشسته و با دیدن من، لبخندی روی لـ*ـب‌هاش می‌نشونه.
لبخند متقابلی بهش می‌زنم و میگم:
- خوب خوابیدی؟
انگشت شستش رو گوشه‌ی لـ*ـبش می‌کشه و میگه:
- آره، خیلی چسبید.
تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- نوش جونت!
نگاهم رو به در ورودی می‌دوزم و سایه‌ی مامان رو می‌بینم که مشغول شستن حیاط بود.
بدون توجه به صبا که مشغول جارو کردن نشیمن بود، به سمت در ورودی حرکت می‌کنم و دست‌گیره‌ی در رو آروم پایین می‌کشم.
هوای سرد اسفند ماه به صورتم می‌خوره و خورشید درحال غروب کردنه. زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و میگم:
- مامان، بیام کمکت؟
مامان راضی از حرفم، شلنگ سبز رنگ توی دستش رو روی زمین می‌ندازه و میگه:
- خدا خیرت بده، بیا حیاط رو‌ بشور.
راضی از این‌که بحث صبح رو فراموش کرده، شال طوسی رنگی که روی جاکفشی بود رو برمی‌دارم و سرم می‌کنم.
دمپایی‌های رنگ و رو رفته‌ام رو می‌پوشم و به سمت شلنگ قدم برمی‌دارم. صدای بسته شدن در به گوشم می‌خوره و من شروع به شستن حیاط می‌کنم.
هدفم از کمک کردن به مامان، تنها فراهم کردن فرصتی بود تا توی دنیای خودم غرق بشم؛ بدون این‌که قرار باشه به کسی بابت حواس پرتیم جواب پس بدم!
انگشت شستم رو جلوی سر شلنگ می‌گیرم و آب با فشار از بین انگشتم بیرون می‌زنه و خاک‌های نشسته روی موزاییک‌ها رو با خودش به جلو می‌بره.
شلنگ رو‌ به سمت درخت انجیر گوشه‌ی حیاط می‌گیرم و با آب تنه‌ی خسته‌‌اش رو می‌شورم.
به موهای بیرون اومده از شالم توجه‌ای نمی‌کنم و زیر لـ*ـب شروع به خوندن آهنگ می‌کنم تا افکار خبیثی که یقه‌ام رو گرفته بود، بهم فرصت نفس کشیدن بدن.
« دوباره کنار یه دریا با تو
می‌خوامش چشم‌هات و می‌خوام نگات و
چرا من هر موقع چشم‌هام می‌بندم
میرم یه جای دنج فقط هم با تو
علی حسینی-دوباره»
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #48
لـ*ـب‌هام رو غنچه می‌کنم و بعد بازدم نفسم رو با دهنم بیرون می‌فرستم. بخاری که از دهنم خارج میشه، لبخند روی لـ*ـبم میاره.
هنوز این عادت بچگی از سرم بیرون نرفته بود، بچگی که روزهای خوبش توی تنهایی خودم سپری شد و روزهای سختش وقتی بود که حاج بابا من رو مشغول بازی با بچه‌های دیگه می‌دید.
نفس عمیقی می‌کشم و بعد آخرین ردیف موزاییک باقی مونده رو هم می‌شورم. صدای باز شدن در به گوشم می‌خوره و کمی بعد مثل همیشه صدای یاالله گفتن حاج بابا توی حیاط خونه پخش میشه. لبخند خبیثی روی لـ*ـبم می‌‌شینه و شالی که روی سرم بود رو رو شونه‌هام می‌ندازم.
شلنگ توی دستم رو زمین می‌ندازم و بعد به سمت شیر آب میرم و اون رو می‌بندم.
- بیا تو پسرم.
سریع نگاهم رو بالا میارم و با چشم‌های به آتیش نشسته حاج بابا مواجه میشم. نگاهم رو به سمت راست حاج بابا می‌چرخونم و یزدان رو می‌بینم که با نگاه درنده‌اش، تک‌تک موهای سرم رو کنکاش می‌کرد.
سریع شالم رو روی سرم می‌ندازم و به سمت در ورودی پرواز می‌کنم.
- چی‌شد صنم؟
بعد از بستن در، بهش تکیه میدم. دستم رو روی قلبم می‌ذارم و به صورت نگران صابر نگاه می‌کنم و آروم میگم:
- هیچی.
با باز شدن یهویی در، دست‌گیره‌ی در محکم توی کمرم می‌خوره و آخ بلندی از دهنم خارج میشه.
صابر سریع دستم رو می‌گیره و من رو به سمت خودش می‌کشونه.
هم‌زمان دست دیگه‌ام توسط فرد دیگه که مطمئنم حاج باباست، کشیده میشه و با داد میگه:
- می‌کشمت صنم.
قلبم تندتند می‌زنه و استرس باعث نشستن عرق روی کمرم میشه. دست مردونه‌ی صابر از جلوی چشم‌هام رد میشه و بعد روی دست حاج بابا می‌شینه.
فشار دست حاج بابا روی مچ دستم بیشتر و بیشتر میشه و اشک توی چشم‌هام جمع میشه.
تندتند پلک می‌زنم و توی دلم میگم:
- قرار نبود جا بزنی صنم! تو‌ خودت رو برای تک‌تک این رفتارها آماده کرده بودی!
حاج بابا قصد رها کردن دستم رو نداره و صابر با آرامش میگه:
- نکن حاجی.
سرم رو پایین می‌ندازم و پاهای مامان رو می‌بینم که توی چند قدمیم ایستاده بود.
- آبرو برای من این بچه نذاشته.
صدای «هین» کشیده‌ای که مامان میگه، باعث میشه سرم رو بالا بگیرم و زیر چشمی به چهره‌ی برزخی مامان نگاه کنم.
- چه غلطی کردی صنم؟
نگاه اشکیم رو به صابر می‌دوزم. مثل همیشه صابر برای من حکم ناجی رو داشت. ناجی که خوب می‌دونست کجا باید ازم حمایت کنه.
صابر، دست حاج بابا رو از مچم رها می‌کنه و بعد من رو پشت خودش مخفی می‌کنه و میگه:
- من خودم از پشت شیشه داشتم صنم رو‌ نگاه می‌کردم، کارش به قصد نبوده و برای هرکسی پیش‌ میاد.
پیراهن صابر رو توی دستم می‌گیرم و بغض توی گلوم رو قورت می‌دم. با گوشه‌ی چشم‌ نگاهم رو به حاج بابا می‌دوزم. رگ‌های پیشونیش بیرون زده بودن و رنگ صورتش به قرمزی می‌زد.
انگشت اشاره‌اش رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- این هرکسی نیست صابر، این‌قدر از این بچه طرفداری نکن. آخرش از دست کارهای این بچه من سکته می‌کنم!
زیر لـ*ـب و آروم زمزمه می‌کنم:
- آمین.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #49
صدای عصبی مامان مثل مَته مغزم رو سوراخ می‌کنه:
- چه غلطی کرده؟
لباس صابر رو بیشتر بین دستم فشار میدم و خودم رو به آرامش دعوت می‌کنم.
- خانوم بدون روسری وسط حیاط ایستاده! یزدان، پسر حاج رضا چندتا وسیله برامون آورد، این خانوم رو وسط حیاط دید.
پوزخندی روی لـ*ـبم می‌شینه، انگار یزدان چه آدم مهمی بود که‌ حاج بابا این‌جوری من رو توبیخ می‌کرد.
صدای ضربان قلب صابر رو به وضوح احساس می‌کنم و این لحظه از صمیم قلب دعا می‌کنم که قلبش هنوز می‌تپه و مواظب منه!
- خدا لعنتت کنه صنم.
تلاش‌هام برای آروم نگه داشتن خودم بی‌نتیجه می‌مونه و اشک‌هام روی صورتم می‌شینن. همین‌طور که پشت سر صابر مخفی شدم میگم:
- آره خدا لعنتم کنه، به خاطر یه شال سر نکردن آبروی حاج بابا توی خطر افتاد.
دست صابر روی لـ*ـب‌هام می‌شینه و من رو به سکوت محکوم می‌کنه. انگشت حاج بابا هنوز سمت منه و صابر دستم رو می‌کشه و به سمت اتاق خودش می‌بره.
- کدوم‌ گوری داری اینو می‌بری؟
صابر بی‌توجه به صدای حاج بابا، در اتاق رو باز می‌کنه و من رو به سمت داخل هدایت می‌کنه. بی‌حرف در رو پشت سرم می‌بنده و کمی بعد صدای دعوای صابر با حاج بابا به گوشم می‌خوره.
پوزخندی روی لـ*ـبم نقش می‌بنده، به سمت تـ*ـخت صابر حرکت می‌کنم و روی اون می‌شینم.
کمی به سمت پایین خم میشم و سرم رو بین دست‌هام می‌گیرم. حرف‌های حاج بابا مثل یک نوار فیلم جلوی چشم‌هام رد میشن و قطره‌های اشکم روی دامن سارافونم فرود میان.
با حس درد توی سرم، پلک‌هام رو محکم روی هم قرار میدم و زیر لـ*ـب میگم:
- رسمش این نبود حاجی!
با حرص موهام رو می‌کشم و لـ*ـب میزنم:
- خدا لعنتت کنه یزدان که همیشه بساط عذاب من رو فراهم می‌کنی!
روی تـ*ـخت می‌خوابم و ساعدم رو روی پیشونیم می‌ذارم. نفس عمیقی می‌کشم و بوی ادکلن صابر توی ریه‌هام حبس میشه.
صدای جر و بحث بیشتر می‌شه و من تمایلی برای گوش کردن به حرف‌هاشون رو ندارم.
پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و زیر لـ*ـب شروع به شمردن می‌کنم:
- یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده.
صدای جر و بحث می‌خوابه و کمی بعد در اتاق صابر باز میشه. سریع روی تـ*ـخت می‌شینم و قامت آشفته‌ی صابر رو می‌بینم.
با ساعدش در اتاق رو می‌بنده و به سمتم میاد. کنارم روی تـ*ـخت می‌شینه. چهارزانو میشم و به چشم‌های سرخ صابر نگاه می‌کنم.
لـ*ـب پایینیم رو به داخل دهنم می‌برم و به لـ*ـب‌های صابر نگاه می‌کنم:
- تموم شد...دیگه نترس.
لبخند محوی روی لـ*ـب‌هام می‌شینه؛ خودم رو جلو می‌کشم و به آ*غو*ش صابر پناه می‌برم.
پلک‌هام رو روی هم قرار میدم و آروم لـ*ـب می‌زنم:
- ممنون از این‌که مثل زورو مواظب منی!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #50
***
جلوی آیینه می‌ایستم و شال فندقی رنگم رو رو سرم مرتب می‌کنم. موهای بیرون اومده‌ام از شالم رو کمی به داخل می‌فرستم و لبخند رضایت روی لـ*ـبم نقش می‌بنده.
صدای پیامک گوشیم باعث میشه که دل از آیینه بکنم و به سمت میز قدم بردارم.
آستین لباس مشکی رنگم رو بالا می‌کشم و بعد گوشی رو از روی میز برمی‌دارم. وارد برنامه‌‌ی پیام‌رسان گوشیم میشم و به پیامی که روی صفحه نقش بسته نگاه می‌کنم. خون توی رگ‌هام می‌بنده و چشم‌هام بدون پلک زدن به صفحه‌ی گوشی خیره میشن.
کف دستم رو روی میز می‌ذارم و بعد کمی دامن مشکی رنگم رو بالا می‌گیرم و روی صندلی می‌شینم.
پوست روی لـ*ـبم رو با دندون می‌کنم و زیر لـ*ـب میگم:
- امکان نداره، یکی داره سر به سرم می‌ذاره.
انگشت شستم رو روی تصویر پروفایل فردی که بهم پیام داده بود می‌ذارم و چندثانیه بعد عکس هومان به‌طور واضح جلوی چشم‌هام ظاهر میشه.
تیشرت سفیدی که توی عکس به تن کرده، با پوست گندمیش هارمونی خیره کننده‌ای به وجود آورده بود.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به اطراف اتاق می‌دوزم. جز من کسی داخل اتاق نبود. نفس عمیقی می‌کشم و بعد پیامش رو باز می‌کنم.
همون لحظه درحال تایپ میشه و من قدرت بیرون رفتن از صفحه‌ی چتش رو ندارم.
با صدای «دینگ» پیام، چشم از پروفایلش می‌گیرم و به پایین صفحه نگاه می‌کنم.
- نشناختی تیکآل؟
قلبم محکم به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبه و فریاد می‌زنه:
- خودشه.
و بین فریاد قلبم، صدای ضعیف مغزم که من رو از جواب دادن به هومان منصرف می‌کرد به گوشم نمی‌خوره.
کف دستم رو روی دهنم می‌ذارم و جیغ آرومی می‌کشم.
بدون این‌که دستم رو از روی دهنم بردارم شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- شناختم.
آخر کلمه‌‌ام سه تا نقطه اضافه و بعد دکمه‌ی ارسال رو لمس می‌کنم. با شنیدن صدای پا، سریع گوشی رو داخل جیب سارافون قهوه‌ایم می‌ذارم و خودم رو مشغول تمیز کردن میزم می‌کنم.
- صنم، الان مهمون‌ها میان.
کتاب توی دستم رو گوشه‌ی میز می‌ذارم و دست‌پاچه به قامت صبا که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم.
سرم رو به سمت بالا و پایین تکون میدم و آروم نجوا می‌کنم:
- باشه.
نگاه خیره‌ی صبا روی تک‌تک اعضای صورتم می‌شینه و بعد از اتاق بیرون میره.
نفس آسوده‌ای می‌کشم و گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. با دیدن پیام هومان، اضطرابی که توی دلم رخنه کرده بود پَر می‌کشه و میره.
- خوبی تیکآل؟
بدون این‌که پیامش رو باز کنم وارد گوگل میشم و سریع تایپ می‌کنم:
- معنی تیکآل چیست؟
انگشت شستم رو به دهن می‌گیرم و کمی بعد صفحه‌ی مورد نظرم بارگیری میشه. چشم‌هام رو سریع بین متن‌های داخل صفحه می‌چرخونم و با پیدا کردن متن مورد نظرم، اون رو با ذوق می‌خونم:
- تیکآل یعنی دلبری که چشم‌های قهوه‌ای دارد.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom