What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #31
پلاستیک رو روی ترازوی دیجیتالی کنارش می‌ذاره و بعد از وزن کردن سبزی‌ها به سمت سبد سیرها می‌ره.
نگاهم رو به اطراف بازار می‌چرخونم. تمام مغازه‌ها بسته‌ان و تنها مغازه‌ای که توی این راسته باز، همین مغازه‌ست‌.
- بفرمایید خانوم.
کارت رو به سمت زن می‌گیرم و پلاستیک‌ها رو با یک دست برمی‌دارم. بعد از گفتن رمز و گرفتن کارت، به سمت مغازه‌ی حاج‌ بابا قدم برمی‌دارم.
سنگینی پلاستیک‌ها برای منی که با یک دست می‌بایست اون‌ها رو حمل کنم خیلی زیاده و مجبورم بعد از چند قدم، پلاستیک‌ها رو روی زمین بذارم و مجدد بردارم.
- بذار کمکت کنم.
ترسیده «هین» می‌کشم و به دنبال صاحب صدا می‌گردم.
با دیدن یزدان قلبم از تپش می‌ایسته و عرق سردی روی کمرم می‌شینه.
ماسک مشکی رنگ روی صورتش رو برمی‌داره، قدمی به جلو می‌ذاره و دقیقاً جلوی پاهام می‌ایسته.
سرش رو به سمت پایین خم می‌کنه تا بتونه توی چشم‌هام زل بزنه. با نگاهش بندبند وجودم به لرزه در میاد و زبونم به سقف دهنم می‌چسبه.
لبخندی روی لـ*ـب‌های خوش حالتش می‌نشونه و می‌گه:
- جن دیدی؟
نگاهم رو از چشم‌هاش می‌گیرم، تمام جراتم رو جمع می‌کنم و می‌گم:
- کم از جن هم نداری!
شلیک خنده‌ش بلند می‌شه و من تنها نگاه ترسیده‌م رو به اطراف می‌دوزم تا مبادا کسی من رو ببینه.
- نه، خوشم اومد!
سریع خم می‌شم و پلاستیک‌ها رو از روی زمین برمی‌دارم. بوی ادکلن یزدان ریه‌هام رو پُر می‌کنه و این لحظه تنها به این فکر می‌کنم که بوی ادکلنش هم حالم رو بهم می‌زنه. صاف می‌ایستم و بدون این‌که نگاهی به یزدان بندازم به راهم ادامه می‌دم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و با دیدن مغازه‌ی حاج بابا، از خوش‌حالی بال درمیارم.
تمام دل‌خوری که از دیشب به جا مونده بود از یادم می‌ره و از پله‌های مغازه بالا می‌رم. حاج بابا آخر مغازه ایستاده و با مشتری که یک زن و مرد بودن، صحبت می‌کنه. پلاستیک‌ها رو کنار میز می‌ذارم و نفس آسوده‌ای می‌کشم.
به سمت در ورودی می‌چرخم و هر لحظه منتظرم که یزدان از جلوی مغازه رد بشه. با صدای حاج بابا، سعی می‌کنم خون‌سرد به عقب بچرخم و می‌گم:
- سلام.
نگاه حاج بابا اول روی دستم می‌شینه و بعد تسبیح فیروزه‌ای رنگ توی دستش رو می‌چرخونه و می‌گه:
- سلام دخترم.
پوزخندی توی دلم می‌زنم و آروم لـ*ـب‌هام رو تکون می‌دم و می‌گم:
- از صنم بابا به جایگاه دخترم ارتقا پیدا کردیم.
انگشت اشاره‌م رو به سمت پلاستیک‌هایی که کنار پایه میز بودن می‌گیرم و می‌گم:
- خریدها رو نتونستم تنها تا خونه ببرم، آوردم این‌جا تا شما وقتی به خونه برمی‌گردین با خودتون بیارین.
حاج بابا سرش رو به معنی تایید تکون می‌ده و من قدمی به عقب می‌ذارم و می‌گم:
- من دیگه برم، خداحافظ.
حاج بابا مثل همیشه تنها سرش رو تکون می‌ده و من عقب‌گرد می‌کنم و از مغازه بیرون میام.
پام رو که از مغازه بیرون می‌ذارم، یزدان رو می‌بینم که به دیوار مغازه‌ی روبه‌رویی تکیه داده و دستش رو داخل جیبش برده.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #32
دستم رو مُشت می‌کنم و نگاه پُر از نفرتم رو بهش می‌دوزم. یزدان ماسکش رو روی صورتش می‌زنه و قدمی به جلو برمی‌داره. نفسم رو توی سـ*ـینه‌م حبس می‌کنم، روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم و به سمت ورودی بازار پرواز می‌کنم.
سرم رو پایین می‌ندازم و تندتند قدم برمی‌دارم تا یزدان بهم نرسه. با دیدن تابلوی کوچه‌مون، ثابت سرجام می‌ایستم و نفس راحتی می‌کشم. دونه‌های عرق روی پیشونیم نشسته و هوای سرد بهمن‌ماه به پیشونیم می‌خوره و باعث می‌شه لرز به جونم بیوفته.
با لرزیدن گوشی داخل جیبم، با تردید دستم رو داخل جیبم می‌برم و گوشی رو بیرون میارم.
با دست‌های لرزون رمز گوشی رو می‌زنم و به پیامی که روی صفحه نقش بسته، نگاه می‌کنم.
- مراقب من باش، از من فقط تو مانده‌ای!
سریع گوشی رو قفل می‌کنم و به اطراف نگاه می‌کنم. حس می‌کنم کسی که این پیام‌ها رو برام ارسال می‌کنه همین نزدیکی‌ها ایستاده و من رو زیر نظر گرفته.
گوشه به گوشه‌ی خیابون رو زیر نظر می‌گیرم؛ اما کسی رو داخل خیابون نمی‌بینم. «لعنتی» زیر لـ*ـب میگم و به سمت کوچه قدم برمی‌دارم. جلوی در خونه می‌ایستم و انگشت اشاره‌م رو روی زنگ می‌ذارم.
ماسکم رو پایین می‌کشم و بدون این‌که به اطراف نگاه کنم، سرم رو پایین می‌ندازم. صدای پا به گوشم می‌رسه و ذهنم رو از فرد ناشناسی که برام پیام ارسال می‌کرد، دور می‌شه.
در با صدای تیک باز میشه و چهره‌ی خسته‌ی صبا نمایان می‌شه. لبخندی به روی خسته‌ش می‌زنم و وارد خونه می‌شم. صدای کبوترهای همسایه به گوشم می‌خوره و مثل همیشه بدون این‌که به اطراف نگاه کنم، کفش‌هام رو در میارم و وارد خونه می‌شم.
- سبزی خریدی مادر؟
چادرم رو از سرم درمیارم و روی ساعدم می‌ذارم و به مامان که کفگیر چوبی به دستش بود نگاه می‌کنم و می‌گم:
- آره، گذاشتم مغازه‌ی حاج بابا تا اون بیاره.
مامان زیر لـ*ـب تشکر می‌کنه و به سمت آشپزخونه قدم برمی‌داره.
با حرص شال رو از روی سرم برمی‌دارم و به چهره‌م داخل آیینه جاکفشی نگاه می‌کنم. دستی به داخل موهام می‌کشم و با نبود گیره مویی که صبح به موهام زده بودم، مواجه می‌شم.
سریع نگاهم رو به زمین‌ می‌دوزم و روی قالی بهی دنبال گیره‌ی مو می‌گردم. با جرقه‌ای که تو ذهنم می‌خوره، صاف می‌ایستم و کف دستم رو محکم به پیشونیم می‌زنم.
مجدد دستی به داخل موهام می‌کشم و با نبودش مواجه می‌شم. جیغ آرومی می‌کشم و گوشه‌ی لـ*ـبم رو با حرص گاز می‌گیرم. آخه چرا باید این گیره دقیقاً جایی بیوفته که یزدان باشه؟ الان متوجه‌ی جسمی که به دست یزدان بود می‌شم و اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه، با شونه‌های افتاده به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. با آرنجم در اتاق رو باز می‌کنم و چادر و شالم رو روی صندلی پرت می‌کنم.
چشمم به جعبه‌ی قرمز رنگ میوفته و آهی از ته دل می‌کشم.
اگه این گیره رو ببره و نشون حاج بابا بده چی می‌شه؟
خودم رو روی صندلی پرت می‌کنم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- نه، این‌کار رو نمی‌کنه!
جعبه‌ی قرمز رنگ رو به سمت خودم می‌کشم و سرش رو باز می‌کنم و متفکر لـ*ـب می‌زنم:
- اگه هم بگه اتفاقی نمیوفته، چون از این گیره‌ها زیاد توی این شهر پیدا میشه!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #33
لبخندی روی لـ*ـب‌هام می‌نشونم و بعد گیره‌ای از داخل جعبه بیرون میارم و به موهام می‌زنم.
کتاب اقتصادم رو از روی میز برمی‌دارم و صفحه‌ی اولش رو باز می‌کنم. ناخودآگاه چشمم به آی‌دی می‌خوره که ترنم خیلی وقت پیش داخل کتابم نوشته بود و ازم خواسته بود پیج طرف رو چک کنم.
دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کنم و گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم. رمز گوشی رو می‌زنم و وارد برنامه می‌شم و اسمش رو سرچ می‌کنم.
با شک وارد پیج میشم و با دیدن فالوورهاش زیرلب لعنتی می‌گم. پست‌های پیج رو چک می‌کنم و متوجه می‌شم صاحب پیج، یک دختره که دابسمش داخل پیجش می‌ذاره.
انگشت اشاره‌م رو روی لـ*ـبم می‌کشم و متفکر به پیج خیره می‌شم. با اومدن اعلان پیام بالای صفحه‌م، وارد قسمت دایرکت‌هام می‌شم.
کلی پیام نخونده دارم و از بین این‌همه پیام، اسم لاتین یزدان به چشمم می‌خوره. با ترس آب دهنم رو قورت میدم و دایرکتش رو باز می‌کنم. یک عکس برام ارسال کرده بود، بدون این‌که متنی زیر اون بنویسه.
با استرس گوشه‌ی ناخونم رو به دندون می‌گیرم و به صفحه خیره می‌شم تا عکس باز بشه. با باز شدن عکس، نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس میشه. یزدان شروع به تایپ کردن می‌کنه و من توان بیرون رفتن از دایرکتش رو ندارم.
بعد از چند ثانیه پیامش روی صفحه نقش می‌بنده و قلب من در حال متلاشی شدنه!
- اگه حاج احمد این گیره رو ببینه به نظرت چی‌کار می‌کنه؟
اشک جلوی دیدم رو می‌گیره و مجبور می‌شم چندبار پلک بزنم تا بتونم درست ببینم.
با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- گیره مال من نیست که حاج احمد بخواد کاری کنه.
با انگشت اشاره‌م دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم، چشم‌هام رو می‌بندم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- پسره‌ی آشغال!
با لرزیدن گوشی داخل دستم، سریع رمز گوشی رو می‌زنم و به پیام یزدان نگاه می‌کنم.
- مال خودته! دیروز حاج احمد همه‌ی این گیره‌ها رو از مغازه‌ خرید.
از ترس به سکسکه می‌افتم و با عجز شروع به تایپ کردن می‌کنم.
- از این گیره‌ها توی شهر زیاده.
نگران به صفحه‌ی چت خیره می‌شم و با انگشت اشاره‌م روی میز ضرب می‌گیرم.
- اشتباه فکر کردی بچه جون، این گیره‌ها رو مختص تو سفارش داده و لنگه‌ش دیگه توی اصفهان پیدا نمی‌شه.
گوشی رو روی میز رها می‌کنم و دست سردم رو روی دهنم می‌ذارم. نگاهم از گوشی جدا نمی‌شه و یزدان هم‌چنان درحال تایپ کردنه.
- البته می‌تونیم به توافق برسیم!
اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌م می‌شینه و من تایپ می‌کنم:
- چی از جونم می‌خوای لعنتی؟
با عصبانیت کتاب اقتصادم رو به گوشه‌ی میز پرت می‌کنم و لحظه‌ای نگاهم رو از رو گوشی برنمی‌دارم.
- هیچی.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم تا صدای جیغم بلند نشه.
- ولی اگه کاری که می‌گم رو انجام بدی، گیره رو به خودت پس میدم و دیگه جلوی راهت سبز نمی‌شم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #34
بدون این‌که جوابی بدم تنها با چشم‌های اشک‌آلود به صفحه‌ی چت چشم می‌دوزم. یزدان هم‌چنان درحال تایپه و قلب من انگار توی دهنم داره می‌تپه. فکر این‌که چه درخواستی می‌تونه ازم داشته باشه از سرم بیرون نمی‌ره و باعث می‌شه به دیوار گچی روبه‌روم نگاه کنم و توی فکر فرو برم!
با قفل شدن صفحه، سریع گوشی رو به دست می‌گیرم و اون رو باز می‌کنم. اعلان پیام یزدان مثل خار توی قلبم فرو میره و قلبم رو به درد میاره.
با ترس چتش رو باز می‌کنم و پیامش رو زیر لـ*ـب می‌خونم:
- اگه پیجت رو پاک کنی و دیگه سمتش نیای و مجدد از این پیج‌ها نزنی، گیره رو بهت برمی‌گردونم!
با تعجب به پیام یزدان نگاه می‌کنم و زیرلب میگم:
- یه تخته‌ش کمه.
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم و سریع شروع به تایپ کردن می‌کنم.
- فکر نکنم این موضوع به شما ربط داشته باشه!
نفس عمیقی می‌کشم و بعد پیام رو ارسال می‌کنم.
به پشتی صندلی تکیه می‌دم و توی فکر فرو میرم.
چرا این درخواست رو ازم کرد؟ مگه نبود پیج من چه سودی برای اون داره؟
با صدای پیام گوشیم، سریع از دنیای تفکراتم دور می‌شم و به پیام یزدان نگاه می‌کنم.
- یه فکر بهتر، پیجت رو حذف نکن و به‌جاش اون رو به من بده.
با عصبانیت از روی صندلی بلند می‌شم و مانتو رو از تنم درمیارم. بدون این‌که روی صندلی بشینم گوشی رو به دست می‌گیرم و شروع به تایپ کردن می‌کنم.
- عمرا! نه پاکش می‌کنم و نه اون رو به تو می‌دم.
خنده‌ی عصبی می‌کنم و گوشی رو روی تـ*ـخت پرت می‌کنم. لباس‌هام رو داخل کمد می‌ذارم و بعد به در کمد تکیه می‌دم. کلافه دستم رو داخل موهام می‌برم و به نبود پیجم فکر می‌کنم. این پیج برای من چیزی جز سرگرمی نبود و البته وسیله‌ای برای به دست آوردن توجه ترنم. اگه ترنم می‌فهمید که من پیجم رو از دست دادم ممکن بود دوستیش رو باهام قطع کنه!
با صدای پیام گوشیم، قدم‌های آرومم رو به سمت تـ*ـخت برمی‌دارم و گوشی رو به دست می‌گیرم.
پیام یزدان روی صفحه نقش بسته و روح و روان من رو بهم می‌ریزه.
- باید اون رو به من بدی! مگه این‌که دوست داشته باشی بابات متوجه بشه.
پیشونیم رو به لبه‌ی تـ*ـخت می‌کوبم و با بلند شدن صدای در خونه، قلبم از تپش می‌ایسته. حاج بابا به خونه برگشته و من این‌جا درحال جدال با یزدان بودم.
موهای سرم رو محکم می‌کشم و با حرص می‌نویسم:
- باشه فقط به یه شرط.
با شنیدن صدای سلام مامان، سریع اینترنت گوشی رو خاموش می‌کنم و اون رو درون کشوی میز قرار می‌دم.
بدون این‌که گیره‌ای به داخل موهام بزنم، اون‌ها رو به پشت گوشم هدایت می‌کنم.
به سمت در اتاق قدم برمی‌دارم، دستم رو به دستگیره‌ی در می‌رسونم و اون رو پایین می‌کشم.
در رو به آرومی باز می‌کنم و با دیدن حاج بابا پشت در، رنگ از روی صورتم می‌پره و «سلام» آرومی زیر لـ*ـب می‌گم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #35
نگاه حاج بابا به سمت دستم کشیده می‌شه و تنها به تکون دادن سرش اکتفا می‌کنه.
در اتاق کناری رو باز می‌کنه و با قدم‌های آروم وارد اتاق می‌شه. دستم رو به گردنم می‌کشم و بعد به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم.
صبا درحال ریختن چایی توی استکان‌های کمر باریکه و مامان پلاستیک‌های سبزی رو روی میز می‌ذاره.
دستی به داخل موهام می‌کشم و به دیوار آشپزخونه تکیه می‌دم و می‌گم:
- چیزی کم نبود؟
مامان بدون این‌که به من نگاه کنه، تمام خریدهایی که روی میز بودن رو زیر نظر می‌گیره و بعد می.گه:
- نه، فقط ظرف یک بار مصرف مونده که اون رو هم حاجی می‌ره و می‌گیره.
تکیه‌ام رو از دیوار پشت سرم می‌گیرم و لـ*ـب می‌زنم:
- لطف می‌کنه.
صدای تک خنده‌ی صبا توی گوشم می‌پیچه و متوجه می‌شم که حرف‌هام رو شنیده. نگاهم روی به چشم‌های شیطون صبا می‌دوزم و لبخندی رو لـ*ـب میارم.
با یادآوری یزدان و چیزی که ازم می‌خواست، لبخند روی لـ*ـبم محو می‌شه. متفکر دستی به چونه‌م می‌کشم و به میز شیشه‌ای روبه‌روم نگاه می‌کنم.
- بعداً بیا دستت رو شست‌وشو بدم.
نگاه گیجم رو به مامان می‌دوزم و بعد از تحلیل حرف‌هاش تنها به تکون دادن سرم اکتفا می‌کنم. صبا سینی نقره‌ای رنگ چایی رو به دست می‌گیره و از آشپزخونه بیرون می‌ره.
نگاهم روز خرمن موهای خرمایی رنگش می‌شینه و غم توی دلم جا می‌گیره. به نیم‌رخ حاج بابا که روی مبل نشسته بود و شبکه‌های تلویزیون رو جابه‌جا می‌کرد نگاه می‌کنم. خبری از آشفتگی توز چهرش نیست و مثل همیشه نقاب مهربونی روب صورتشه، نقابی که وقتی بیوفته چهره‌ی واقعی حاج بابا مشخص می‌شه!
چهره‌ای که من به خوبی دیده بودمش و بعید می‌دونستم لحظه‌ای از جلوی چشم‌هام دور بشه.
به پشت سرم نگاه می‌کنم و بعد از این‌که مطمئن می‌شم ناهار تا ربع ساعت دیگه آماده نمی‌شه، قدم‌هام رو به سمت اتاق برمی‌دارم و یک‌راست به سمت گوشیم میرم.
بعد از روشن کردن اینترنت منتظر به دایرکتم خیره می‌شم تا پیام یزدان رو ببینم.
با دیدن پیامش فوری چتش رو باز می‌کنم و دهنم از پررویش باز می‌مونه.
- شرط رو تو نمی‌ذاری، یا پیجت رو می‌دی یا عصر گیره رو می‌دم به بابات!
روی زمین دوزانو می‌شینم و سرم رو پایین می‌ندازم.
این یزدان چی از جونم می‌خواست که مثل بختک روی زندگیم افتاده بود و بلند نمی‌شد؟
قطره‌ی اشکی که روی گونه‌م نشسته بود رو با پشت دست پاک می‌کنم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اگه با گرفتن پیجم از زندگیم گم میشی، باشه من حرفی ندارم.
دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم و از چتش بیرون میام.
به پیجم و تعداد فالوورهام نگاه می‌کنم و اشک درون چشم‌هام جریان پیدا می‌کنه.
اگه این پیج رو از دست می‌دادم، ممکن بود ترنم رو هم از دست بدم و این‌جوری بدون دوست می‌موندم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #36
کف دستم رو روی زمین می‌زارم و بلند می‌شم. به اطراف اتاق نگاه می‌کنم و با لرزیدن گوشی توی دستم، چشم از دیوارهای ترک خورده می‌گیرم و به اسم لاتین ترنم که روی صفحه گوشی نقش بسته، خیره می‌شم.
انگشت اشاره‌م رو روی آیکون سبز رنگ قرار می‌دم و بعد سلام می‌کنم. صدای پُر از ناز ترنم توی گوشم می‌پیچه و برخلاف تصورم نه ناراحت و نه عصبانی. با صدایی که حس می‌کنم شادی توی اون موج می‌زنه می‌گه:
- امروز چرا مدرسه نیومدی؟
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و به در باز اتاق نگاه می‌کنم. مطمئنم که حاج بابا به مکالمه من داره گوش می‌ده و برای همین آروم لـ*ـب می‌زنم:
- دستم بخیه خورده، برای همین مدرسه نیومدم.
بغض داخل گلوم رو قورت می‌دم و روی صندلی می‌شینم.
- چرا بخیه خورده؟ خیلی عمیق تیغ رو روی دستت کشیدی؟
با انگشت اشاره‌م وسط ابروم رو می‌خارونم و میگم:
- نه. گلدون شکست، تیکه‌هاش رفت توی دستم.
ترنم بی‌خیال «آهانب» می‌گه و صدای شادش توی گوشم می‌پیچه:
- خب چه‌خبر از اون پسره؟
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و با صدای آرومی می‌گم:
- توی پیام بهت میگم.
ایش کش‌داری می‌گه و من بعد از خداحافظی سرسری تماس رو قطع می‌کنم.
نوتیف پیام یزدان روی گوشی نقش بسته و من بدون فوت وقت، پیامش رو باز می‌کنم.
- رمز پیج؟
پلک‌هام رو محکم روی هم قرار می‌دم و با دست‌های لرزون تایپ می‌کنم:
- هشتاد و سه شصت و پنج، یادت نره باید سرقولت بمونی.
دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم و یزدان شروع به تایپ کردن می‌کنه:
- نترس فرزندم! یزدان زیر قولش نمی‌زنه.
آب بینیم رو بالا می‌کشم و می‌نویسم:
- امیدوارم.
دکمه‌ی ارسال رو می‌زنم و از برنامه بیرون میام. بدون این‌که اینترنت گوشی رو خاموش کنم به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم.
چند ثانیه بعد، پیامی از جیمیل برام میاد و نشون می‌ده که دیگه صاحب این اکانت نیستم. آب دهنم رو قورت می‌دم و برنامه‌ رو پاک می‌کنم و بعد از خاموش کردن اینترنت گوشی، از اتاق بیرون می‌رم.
با دیدن صبا که سفره‌ی آبی رنگی به دست داره، قدم‌هام رو به سمت آشپزخونه کج می‌کنم و با یک دست، بشقاب‌های گل سرخی رو از روی میز برمی‌دارم.
- بذار صبا می‌بره.
زیرچشمی به مامان که قابلمه‌ی قرمز رنگی به دست گرفته، نگاه می‌کنم و شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و می‌گم:
- می‌تونم ببرمشون.
بشقاب‌ها رو به خودم نزدیک می‌کنم و به سمت سفره که جلوی پای حاج بابا انداخته شده بود می‌رم. نگاه خیره‌ی حاج بابا رو روی خودم احساس می‌کنم و هر لحظه منتظر اینم که درباره‌ی زخم دستم سوال کنه.
بشقاب‌ها رو‌ روی زمین می‌ذارم و ناامید از سوال نپرسیدن حاج بابا، سر سفره می‌شینم و به بشقاب‌ سفید رنگی که سبزی داخلش گذاشته شده بود نگاه می‌کنم.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #37
مامان کنارم می‌شینه و شروع به ریختن عدس‌پلو داخل بشقاب‌ها می‌کنه. صبا به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته و حاج بابا تمام حرکاتمون رو زیر نظر گرفته.
مثل همیشه بشقاب اول جلوی حاج بابا قرار می‌گیره و بشقاب بعدی هم سهم صبا می‌شه. با قرار گرفتن بشقاب جلوم، قاشق رو به دست می‌گیرم و کمی برنج‌ها رو زیر و رو می‌کنم. با اکراه اولین قاشق رو به سمت دهنم می‌برم و زیر نگاه‌های سنگین حاج بابا شروع به خوردن می‌کنم.
مثل همیشه موقع غذا خوردن، سکوت خونه رو صدای تلویزیون می‌شکنه. با قورت دادن هر لقمه از غذا، حجم بغض داخل گلوم بیشتر و بیشتر می‌شه.
آخرین لقمه‌ی غذا رو قورت می‌دم و بعد بشقاب رو برمی‌دارم و راهی آشپزخونه می‌شم. به سینک ظرف‌شویی که از تمیزی برق می‌زد نگاه می‌کنم و بعد بشقاب رو داخلش رها می‌کنم.
با پشت دستم، پیشونیم رو لمس می‌کنم و بعد به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. سنگینی نگاه حاج بابا تا وقتی که از جلوی نگاهش دور می‌شم رو روی خودم احساس می‌کنم و شونه‌هام از سنگینی این نگاه خم می‌شن.
دست‌گیره‌ی در رو پایین می‌کشم و وارد اتاق می‌شم، طبق معمول حق بستن در رو ندارم و برای همین مستقیم به سمت صندلی می‌رم.
گوشی رو به دست می‌گیرم و بعد از روشن کردن اینترنت، وارد چت ترنم می‌شم، تمام اتفاق‌هایی که رخ داده رو براش می‌نویسم و از گفتن ماجرای اکانت اینستاگرامم صرف نظر می‌کنم.
بعد از این‌که یک دور پیام نوشته شدم رو می‌خونم، دکمه‌ی ارسال رو لمس می‌کنم و پیام برای ترنم ارسال می‌شه.
دکمه‌ی بـ*ـغل گوشی رو لمس می‌کنم و بعد از قفل شدن صفحه‌ی گوشی، سرم رو روی میز می‌ذارم و چشم‌هام رو می‌بندم.
حس می‌کنم از درون دارم می‌سوزم و برای همین دستم رو به یقه‌ی پیراهن اسکیم می‌رسونم و اون رو از گردنم فاصله می‌دم.
نفس عمیقی می‌کشم و با شنیدن صدای پیام گوشیم، سرم رو از رو میز برمی‌دارم و قفل گوشی رو باز می‌کنم.
- بابات هم دیگه خیلی داره زیاده‌روی می‌کنه، وقتشه اعتراض کنی!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و تندتند شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- با اعتراض کردن وضعیتم فرقی نمی‌کنه!
پیام رو ارسال می‌کنم و منتظر به صفحه‌ی چت چشم می‌دوزم تا ترنم جواب بده.
- پس بهتره کاری کنی تا مجبور بشه اعتراضت رو قبول کنه.
دستم رو به داخل موهام می‌کشم و نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم. قبل از این‌که جواب ترنم رو بدم، اعلان پیامی از ایمیلم روی صفحه به چشمم می‌خوره.
برنامه‌ی ایمیلم رو باز می‌کنم و اسم لاتین یزدان رو می‌بینم.
سرم رو روی میز می‌کوبم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- بی‌شعور!
با حرص پیامش رو باز می‌کنم و زیرلب می‌خونمش:
- گیره‌ت رو می‌ندازم سطل زباله.
بدون این‌که ایمیلش رو جواب بدم، از صفحه بیرون میام و گوشیم رو روی میز می‌ذارم.
با حس درد توی سرم، پلک‌هام رو می‌بندم و از روی صندلی بلند می‌شم. داخل اتاق قدم می‌زنم و به این فکر می‌کنم که چه‌جوری می‌تونم قانون‌های سخت حاج بابا رو دور بزنم.
روی تـ*ـخت صبا می‌شینم و به در باز اتاق نگاه می‌کنم، اولین راهی که به ذهنم می‌رسه ازدواجه! پوزخندی روی لـ*ـبم جاخوش می‌کنه، سرم رو به طرفین تکون می‌دم تا این فکر از سرم دور بشه. ازدواج برای من یعنی رفتن از یک قفس قدیمی به قفس جدیدتر و من این رو نمی‌خواستم!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #38
با شنیدن صدای پیام گوشی، دستم رو به سمتش می‌برم و به پیام ترنم که روی صفحه‌ی قفل نقش بسته بود خیره می‌شم.
- وقتشه با اکانت اینستاگرامت، یه‌کاری کنی تا بابات مجبور بشه با خواسته‌ت کنار بیاد!
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم، رمز گوشی رو می‌زنم و وارد چت ترنم می‌شم. اگه می‌فهمید که دیگه اکانتی ندارم چی‌کار می‌کرد؟
با شک شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اکانتم رو فروختم.
چشم‌هام رو می‌بندم و پیام رو ارسال می‌کنم. صدای ارسال پیام که به گوشم می‌خوره، چشم‌هام رو باز می‌کنم و به صفحه‌ی چت نگاه می‌کنم.
ترنم درحال تایپه و من از شدت استرس دست‌هام سرد می‌شن.
نفس عمیقی می‌کشم و به صفحه‌ی چت نگاه می‌کنم:
- دیوونه شدی؟
موهام رو به پشت گوشم می‌فرستم و با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- اگه حاج بابا می‌فهمید خونم حلال بود!
بعد از ارسال پیام، اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه و زیر لـ*ـب زمزمه می‌کنم:
- چرا باید امن‌ترین آدم زندگی هرکس، برای من تبدیل شه به آدمی که نتونم باهاش یک‌ کلمه حرف بزنم؟
قطره‌ی اشکی روی گونه‌م می‌شینه و من قصد پاک کردنش رو ندارم. با لرزیدن گوشی داخل دستم، مجدد رمزش رو می‌زنم و پیام ترنم رو زیرلب می‌خونم:
- پس باید کاری کنی تا وقتی که برای پیجت صرف کردی، هدر نره!
از این‌که ترنم قصد تموم کردن دوستیمون رو نداره لبخند رضایت روی لـ*ـبم می‌شینه. زبونم رو روی قطره‌ی اشکی که رو لـ*ـبم نشسته می‌کشم و تندتند می‌نویسم:
- چی‌کار؟
بعد از ارسال پیام، گوشی رو روی تـ*ـخت می‌ذارم و دستی به داخل موهام می‌کشم. روزی رو به یاد میارم که تازه وارد این مدرسه شده بودم و تک و تنها هفته‌ی دوم مدرسه رو می‌گذروندم.
اون زمان ترنم بخاطر زیبایی خاصی که داشت، توجه زیادی رو به سمت خودش جلب کرده بود و همه‌ی بچه‌های کلاس مثل پروانه دور اون می‌چرخیدن؛ اما ترنم با هیچ‌کدوم از بچه‌ها به جز آوا صمیمی نبود.
من هم بخاطر این‌که جرأت انجام دادن خیلی از کارها، مثل شیطنت‌های توی مدرسه رو نداشتم، کسی نگاهم بهم نمی‌کرد تا این‌که یک روز ترنم بهم پیشنهاد دوستی داد.
با یادآوری اون‌روز لبخندی روی لـ*ـبم می‌شینه و خودم رو به عقب پرت می‌کنم و روی تـ*ـخت می‌خوابم.
دست‌هام رو زیر سرم قلاب می‌کنم و با فکر این‌که بعد از دوستی با ترنم، بچه‌های کلاس توجه‌شون به سمت منم جلب شد لبخندی روی لـ*ـب‌هام می‌شینه.
وجود ترنم باعث شده بود که بچه‌ها به چشم جاسوس کلاس به من نگاه نکنن و من رو توی بحث‌هاشون شرکت بدن.
آستین لباسم رو بالا می‌کشم و به ساعدم که خیلی‌وقته زخمی روش زده نشده بود نگاه می‌کنم. روزی که زخم‌های دست‌های بچه‌ها رو دیدم هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کردم که ممکنه خودمم روزی روی دستم با تیغ خط بکشم و با دردی که نصیبم می‌شد به‌جای گریه کردن، بخندم!
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #39
به پهلو می‌چرخم و به باندی که دور دستم پیچیده شده بود نگاه می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو روی باند می‌کشم و ذهنم به زمانی‌که هومان این باند رو دور دستم پیچید پرواز می‌کنه.
لبخند روی لـ*ـبم عمیق‌تر می‌شه، پلک‌هام رو می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. حس می‌کنم ادکلن هومان درون ریه‌هام حبس شده و من هربار، با هر تنفس بوی ادکلنش رو احساس می‌کنم.
صدای پیام گوشی من رو از دنیای خیالاتم دور می‌کنه و به سمت واقعیت می‌کشونه. بدون این‌که بلند بشم، دستم رو به سمت گوشی می‌برم و جلوی چشم‌هام می‌گیرمش.
- اعتراض کن، هرچی که به نظرت طاقت‌‌فرسا بود نسبت بهش اعتراض کن! اگه مجبور شدی صدات رو هم ببر بالا، اون وقت بابات از ترس آبروش مجبور می‌شه با خواسته‌ت کنار بیاد.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و به پیام ترنم فکر می‌کنم. به یک‌بار امتحان کردنش می‌ارزید، یا این حصار قفس کم‌تر میشد و یا نرده‌های این قفس تنگ‌تر می‌شد و توی گوشت و استخونم فرو می‌رفت.
****

- صنم زود باش.
ماسکم رو به صورتم می‌زنم و شال گلبهی رنگی سرم می‌کنم. چادرم رو به دست می‌گیرم و از اتاق بیرون میرم.
نگاه مامان روی شالم می‌شینه و با دستش محکم روی گونه‌اش می‌زنه و می‌گه:
- مگه می‌خوای بری عروسی دختر؟
نفس عمیقی می‌کشم و توی چشم‌های زمردی مامان نگاه می‌کنم و شمرده می‌گم:
- دوست داشتم اینو بپوشم!
توجه‌ای به عکس‌العمل مامان نمی‌کنم. کفش‌های اسپرت سفیدم رو پام می‌کنم و در رو باز می‌کنم. هوای سرد اسفند ماه به صورتم می‌خوره و میون این همه سردی، بوی بهار به مشامم می‌خوره.
بعد از یک هفته، امروز می‌بایست به بیمارستان بریم تا بخیه‌های دستم کشیده بشه. از دیشب توی دلم قند آب می‌کردن؛ چون رفتن به بیمارستان مساوی بود با دیدن هومان.
- چادرت رو بکش جلوتر شالت مشخص نشه!
شونه‌هام رو بی‌خیال بالا می‌ندازم و جلوتر از مامان به سمت در ورودی حرکت می‌کنم. قفل در رو توی دست می‌گیرم و به عقب می‌کشم. در با صدای تیک باز و نگاه همسایه‌ها به داخل خونه کشیده می‌شه. سلام آرومی زیرلب زمزمه می‌کنم و تک‌تک همسایه‌ها با نگاه درنده‌شون من رو نظاره می‌کنن. با ضربه‌ای که مامان به پهلوم می‌زنه، از جلوی در کنار می‌رم و مامان کنارم جا می‌گیره. بعد از احوال پرسی‌های معمولی، به سمت بیمارستان حرکت می‌کنیم.
- دختره‌ی خیره‌سر، حاجی بفهمه خونت حلاله!
یک‌ هفته‌ بود که برای این روزها برنامه‌‌ریزی کرده بودم، احتمال هر برخوردی رو می‌دادم و برای همین خون‌سردانه لـ*ـب می‌زنم:
- اگه به خاطر پوشیدن یه شال روشن می‌خواد من رو بکشه، خب بکشه!
با دیدن سردر بیمارستان، نفس توی سـ*ـینه‌م حبس می‌شه.
- راه درستی رو انتخاب نکردی صنم.
پوزخندی روی لـ*ـب می‌نشونم و درحالی‌که محوطه‌ی بیمارستان رو زیر نظر می‌گیرم، می‌گم:
- لابد راه درست، راهیه که حاج بابا تابلوی وروردش رو به دست گرفته؟
با اکراه سرم رو می‌چرخونم و توی چشم‌های مامان نگاه می‌کنم. حس‌های مختلفی درون چشم‌هاش موج می‌زنه و بیشترین حسی که دریافت می‌کنم، حس ترسه!
پایین چادرم رو جمع می‌کنم و توی دست می‌گیرم. قدمی به جلو می‌ذارم و مامان هم بدون حرف کنارم قدم برمی‌داره. با دیدن در اورژانس، لبخند کم‌رنگی روی لـ*ـب‌هام می‌شینه.
با باز شدن در، حجم هوای گرم به صورتم می‌خوره و بوی الکل زیر بینیم می‌پیچه. مامان به سمت ایستگاه پرستاری قدم برمی‌داره و بعد از درست کردن چادرش با پرستار میان‌سالی شروع به حرف زدن می‌کنه.
نگاهم رو به اطراف اورژانس می‌چرخونم، ساعت یازده بود و اورژانس چندان شلوغ نبود.
 

Maedeh

LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
306
Reaction score
1,667
Points
138
Age
22
Location
وَرِ دلِ غزاله💅🏻
سکه
1,555
  • #40
روی تـ*ـخت نارنجی رنگ می‌شینم. کف دستم رو جلوی چشم‌هام میارم و به بخیه‌های ریزی که کف دستم جا خوش کرده بودن نگاه می‌کنم.
چادرم رو روی شونه‌هام می‌ندازم و نگاه برزخی مامان روی شالم ثابت می‌شه. «بی‌خیالی» زیرلب زمزمه می‌کنم و گوشیم رو از داخل جیب مانتوی مشکی رنگم بیرون میارم.
وارد نمایه‌‌ام می‌شم و پروفایلم رو عوض می‌کنم. بوی آشنایی زیر بینیم می‌پیچه و کمی بعد طنین صداش قلبم رو به لرزه می‌ندازه.
- سلام.
سرم رو بلند می‌کنم و قامت هومان رو می‌بینم. روپوش سفید به‌ خوبی بدنش رو قاب گرفته و دستش رو داخل جیبش برده.
به اندازه‌ی یک‌ هفته که دنبالش می‌گشتم، ولی نمی‌دیدمش، بهش نگاه می‌کنم. نگاهش رو از مامانم می‌گیره و به من می‌دوزه. با نگاهش حس می‌کنم جریان برق بهم وصل کردن و بدنم به لرزه میوفته.
- سلام.
زبونم رو روی لـ*ـبم می‌کشم و سعی می‌کنم لرزش صدام رو مخفی کنم.
- سلام!
نفس عمیقی می‌کشم که از چشم‌ هومان دور نمی‌مونه، چین‌های اطراف چشم‌هاش نشون می‌ده که داره می‌خنده.
نگاهم رو از چشم‌هاش می‌گیرم و به کفش‌هام سوق می‌دم. دستم رو توی دستش می‌گیره و با دقت بخیه‌ی کف دستم رو بررسی می‌کنه.
گرمای دستش، قلبم رو گرم می‌کنه و من رو به سمت خیالات دخترونه‌م سوق میده.
- خانوم نقوی، وسیله‌ها رو آوردین؟
پرستاری با جثه‌ی ریز کنار هومان می‌ایسته و با صدای آرومی می‌گه:
- بله.
- به من نگاه کن!
چشم از موهای بلوند پرستار می‌گیرم و به چشم‌های هومان نگاه می‌کنم.
- تا وقتی کارم تموم می‌شه به من نگاه کن؛ خب؟
سریع نگاهم رو به اطراف می‌دوزم و مامان رو می‌بینم که کنار ایستگاه پرستاری ایستاده.
- باشه؟
خیالم از این‌که مامان حرف‌های هومان رو نشنیده راحت می‌شه، نگاهم رو به چشم‌های هومان سوق می‌دم و زمزمه می‌کنم:
- باشه.
پرستار وسیله‌ای به سمت هومان می‌گیره. هومان صندلی مشکی رنگی رو روبه‌روی من می‌ذاره و بعد روی اون می‌شینه. من تک‌تک اعضای صورت هومان رو طبق گفته‌ی خودش زیرنظر می‌گیرم.
چین‌های روی پیشونیش از نزدیک خیلی بیشتر به چشم میاد و ابروهای پُرپشتش دست به دست هم دادن و یک چین بین دوتا ابروش نشسته.
گوشه‌ی لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و نگاهم رو به سمت چشم‌هاش حرکت می‌دم. با حس سوزش کف دستم، ابروهام رو بهم نزدیک می‌کنم.
- تموم شد!
دل از چشم‌هاش می‌کنم و به کف دستم که بدون بخیه بود خیره می‌شم. رد شاهکار حاج بابا پاک شده بود و اثری ازش نبود.
مثل دفعه‌ی قبل، هومان کاری کرد که دردی رو حس نکنم. بغض توی گلوم می‌شینه، حاج بابا درد کشیدن من رو به چشم خودش دید و کاری نکرد و این مرد غریبه برای درد نکشیدن من خیلی کارها کرد.
چندبار پلک می‌زنم تا جلوی اشک‌هایی که هرلحظه امکان ریزششون وجود داره، گرفته بشه. صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌ها به گوشم می‌خوره، هومان دستم رو رها می‌کنه و از روی صندلی بلند می‌شه.
نگاه من به سمت مامان که از ایستگاه پرستاری فاصله گرفته بود قرار می‌گیره و کمی بعد زمزمه‌ی آروم هومان، قلبم رو از تپش می‌ندازه:
- دو هیچ به نفع تو!
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom