دستش را بر روی نردهی طلایی رنگ گذاشت و از دهتا پلهای که روبهرویش بود بالا رفت.
فضای طبقهی بالا برایش همیشه دلچسب بود، نفس عمیقی کشید و به سمت اولین درِ قهوهای رنگ قدم برداشت. با سر انگشتهایش دستگیره در را پایین کشید و آن را گشود.
با باز شدن در، بوی گل نرگس به مشامش خورد و احساس بد را از او ربود. قدمی به داخل اتاق گذاشت و روی قالیچهی صورتی رنگ اتاق گام برداشت و به سمت پنجرهی بزرگ اتاقش رفت.
پردهی سفید که قلبهای صورتی روی آن نقش بسته بود را با یک دست کنار زد. دستگیرهی پنجره را به دست گرفت و به آرامی آن را باز کرد. بوی نان زیر بینیاش پیچید و باعث شد طرح لبخند روی ل*بهایش بنشیند.
کف دستهایش را لبهی پنجره گذاشت و سرش را کمی از پنجره بیرون برد. باد گرم تابستان به صورتش سیلی زد و موهایش را به هم ریخت. کلافه دستش را داخل موهایش برد و آنها را به پشت گوشش هدایت کرد.
نگاهش را به پایین ساختمان سوق داد، جاییکه آدمها در صف نانوایی ایستاده بودند. همیشه دیدن آدمها را از دور دوست داشت، از نزدیک شدن به آدمها میترسید برای همین با وجود بیست سال سن، تنها یک دوست داشت که او را هم هر از گاهی حاضر به دیدنش میشد و بیشتر در فضای مجازی با او در ارتباط بود.
مطمئن بود کسی در این گرما به بالا نگاه نمیکند و برای همین بیخیال مشغول دیدن خیابان شد. دستش را به زیر چانهاش هدایت کرد، پلکهایش را بست و اجازه داد بادی که حامل هوای گرم بود به صورتش سیلی بزند!
***
ل*بهایش را محکم بر روی هم فشار داد و روی صندلی سفید رنگ اتاقش نشست. به آیینهی مستطیل شکلی که روبهرویش بود چشم دوخت و مجدد ظاهرش را چک کرد. بدون اینکه چشم از آیینه بردارد، دست راستش را به زیر میز هدایت کرد و درب کشو را گشود.
گوشه لبش را گاز گرفت و متفکرانه به دهتا رژ لبی که درون کشو بودند، چشم دوخت. انگشت اشارهاش را بر روی رژ صورتی گذاشت و آن را بیرون آورد.
آرنجش را روی میز گذاشت و بعد از باز کردن درب رژ لبش، با آرامش آنرا بر روی ل*بهایش کشید. بعد از اتمام کارش تنها به بستن درب رژ اکتفا کرد و آن را روی میز گذاشت. مثل همیشه انگشت اشارهاش را زیر بینیاش برد و کمی آنرا به سمت بالا هدایت کرد.
- چی میشد تو اندازه یه مورچه کوچیکتر بودی؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد. اگر میخواست برای ظاهر خدادادیاش آه و ناله کند، ساعتها میبایست جلوی آیینه بنشیند.
کیف دستی سفیدش را از روی تختی که وسط اتاق گذاشته شد بود برداشت. چشمهایش را بر روی بهم ریختگی اتاق بست و به سمت طبقهی پایین رفت.
با حس کردن دستی بر روی شانهاش، ایستاد و به پشت سرش چشم دوخت. صورت گرد مادرش جلوی چشمهایش نقش بست. لبخند دنداننمایی زد و کامل به سمت مادرش چرخید. دستهایش را به سمت روسری ابریشمی مادرش برد و صدای به هم خوردن آویزهای دستبندهایش در گوشش پیچید. بالای روسری را مرتب کرد و بعد بدون اینکه لبخند را از روی لبش پاک کند گفت:
- حالا جگر شدی.
@IVI