• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نظرتون در مورد داستان ؟

  • متوسط

    Votes: 0 0.0%
  • ضعیف

    Votes: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    Votes: 0 0.0%

  • Total voters
    4

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
بنام خدای بخشنده
رمان وارث نفرین
ژانر: ترسناک سبک گوتیک
نویسنده: حسام.ف
ناظر: @یآس
خلاصه: یک نیروی پنهان داره تکه‌تکه آرامش خونه‌ی فرزاد رو می‌بلعه. اتفاقات از کنترل خارجه و هیچ‌کس نمی‌تونه جلوشو بگیره، مگر کسی که خودش، بخشی از همون تاریکیه.

با تشکر از ناظر عزیز، که اثر بنده رو تایید کردند
و اینکه این رمان پس از تمام شدن، بازنویسی کلی خواهد شد.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
42
سکه
204
IMG_20250725_202236_092.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
امضا : Ayli🌙

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
مقدمه

بعضی چیزها، درست وقتی فکر می‌کنی گذشته است، تازه شروع می‌شود.
ماجراهایی هست که نه در صدا اتفاق می‌افتند، نه در نور؛ بلکه در سکوت، تاریکی و جایی میان باور و خیال.
نه کسی هشدار داده بود، نه چیزی قابل دیدن بود.
اما اتفاقی افتاد و از همان‌جا همه‌چیز تغییر کرد.
حالا هر شب، چیزی هست که نمی‌گذارد بخوابم.
نه به خاطر آن‌چه دیده‌ام...
بلکه به خاطر آن‌چه هنوز ندیده‌ام، اما مطمئنم که نزدیک است
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
روی مبل نشسته بودم و اسپینر جدیدم رو میون انگشت‌های باریکم می‌چرخوندم. بد جور هوس سیگار کرده بودم ولی هیچ بهونه‌ای پیدا نمی‌کردم که بتونم برم بیرون و بابام بهم گیر نده. بعد از چند روز قهر و دوری از خانواده و آویزون هومن بودن، مامانم بهم زنگ زد و گفت‌:
- شام بیا خونه بابات باهات حرف داره.
مامان و فرزانه تو آشپزخونه مشغول تدارک شام بودن. فرزین و بابا هم مشغول تماشای فوتبال‌؛ تا اینکه فرزانه همه‌مون رو واسه شام صدا زد. هیچ ایده‌ای نداشتم که بابام در مورد مستقل شدن از خانواده چه واکنشی قراره نشون بده، البته که هنوز رد واکنش قبلیش روی صورتم مونده بود و هنوز تیر می‌کشید. طبق معمول همیشه بابام اون سر میز روی صندلی تک نفره مخصوصش نشست و منم این سر میز‌ دقیقاً رو‌به‌روش.
شام بدون هیچ حرفی تموم شد ولی هیچ‌کس از صندلیش بلند نشد. بابام دور لبش رو با دستمال پاک کرد و رو به من گفت‌:
- می‌شنوم، چی می‌خواستی بگی؟
چون انتظار این حرف و نداشتم به مامان نگاه کردم، سرمو تکون دادم‌ و آروم زمزمه کردم‌:
- مگه نگفتی بابات حرف داره، چی میگه پس؟
مامان ظرف‌ ها رو جمع کرد به سمت سینک ظرفشویی رفت.
عالی شد، بحث قبلی هم همین‌طوری پیش رفت که باعث شد از خونه برم و تا چند روز پیدام نشه. دست‌هام رو توی هم جمع کردم و مستقیم به بابام نگاه کردم‌:
- شنیده بودم شما می‌خواستی با من صحبت کنی‌؛ من حرفی نداشتم.
دستاش رو گذاشت روی میز. گوشه چشمم فرزین و می‌دیدم که با لبخند ریزی سرش و به سمت من جوری تکون می‌داد که کسی نبینه یعنی‌:
-‌ شروع شد دوباره.
بابا:
ـ دلیلت برای جدا شدن از خانوادت چیه؟
یه لحظه از خودم بدم اومد برای این‌که همیشه تو بحث کم میارم. دلایلم رو تو فکرم چیدم و عزمم رو‌ جزم کردم:
- خسته‌ام‌؛ خسته‌ام از اینکه هرشب عین پلیس‌ها منو بازجویی می‌کنید؛ کجا بودی؟ با کی بودی؟ چی‌کار کردی‌؛ دیگه دارم حس می‌کنم تو این خونه فقط من اضافی‌ام.
با مکث کوتاهی ادامه دادم‌:
- ۲۴ سالمه ولی عین بچه‌های پونزده ساله باهام رفتار می‌کنید؛ مغزم نمی‌کشه دیگه.
فرزین رو به من کرد و با یه لبخند ریز، جوری که فقط من بشنوم زمزمه کرد‌:
- ایستگاه بعد، انفجار پدر.
نزدیک بود خنده‌م بگیره، به زور خودم رو جمع کردم؛ لعنت بهت فرزین.
بابام لیوان آب رو برداشت‌:
- فکر می‌کنی بیرون واست گاو شیرده زائیدن؟ داری مفت و مجانی زندگی می‌کنی این‌جا، پول اجاره‌ نمیدی، سه وعده غذای رایگان کوفت می‌کنی، چرا اصرار داری خودت رو تو فشار بندازی وقتی مسئولیت پذیر نیستی؟ فکر می‌کنی جامعه خیلی بهت آسون می‌گیره؟ دو روز پول اجاره خونه‌ت عقب‌ بیفته، صاحب‌خونه عین کفتار میاد بالاسرت.
لیوان آب و سر کشید‌ و ادامه داد‌:
- تا وقتی که ازدواج نکردی‌، همین جا میمونی، دوست ندارم پس فردا اهل محل دهن کجی کنن واسه من که‌ پسرش رو نتونست درست تربیت کنه، خانوادش رو تنها گذاشته رفته مجردی هزارتا غلط بکنه.
جوشی شدم. نباید می‌گفتم ولی گفتم‌:
- من چی‌ کار به حرف در و همسایه دارم، زندگی منه، هرجور دلم بخواد انجام میدم.
فرزانه بلند شد و جوری که هممون بشنویم گفت:
- چایی بریزم؟
مثلاً می‌خواست این بحث رو تموم کنه تا به جای باریک نکشیده ولی خب از این بیشتر واسه من باریک نمیشد.
فرزین دوباره رو کرد به من و با لبخند مزخرفش، با زمزمه سم تزریق کرد‌:
- الان میگه تا وقتی من تو این خونه هستم و زنده‌ام، کسی با اجازه یا بی اجازه هیچ‌جا نمیره.
بابام از رو صندلیش بلند شد و رفت تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد:
- تا وقتی من تو این خونه هستم و زنده‌م، کسی با اجازه یا بی اجازه هیچ‌جا نمیره.
این و که گفت رفت بیرون. در حین عصبانیت، لبخندم هی کش می‌اومد. محکم زدم پس‌گردن فرزین تا این مسخره بازی رو تمومش کنه.
به مامان زل زدم‌:
- گفتی بیام تا دوباره این حرف‌های تکراری رو‌ تحویل من بده؟
بابت غذا ازش تشکر کردم. گوشیم‌ رو برداشتم و سرعت گرفتم تا از خونه برم بیرون. بابام‌ رو ندیدم، فکر کنم دستشویی بود. فرصت رو غنیمت شمردم و تا قبل این‌که بابام بیاد دعوا راه بندازه از خونه خارج شدم.
سرمای بی خود آبان ماه، قلقلکم می‌داد. هودی که دستم بود رو پوشیدم و پاکت سیگارم رو‌ از جیبم کشیدم بیرون. بخشکی شانس یه نخ بیشتر نمونده بود و باید تا خونه هومن با همین یه نخ سر می‌کردم.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
از خانواده هم شانس نیاوردم؛ پدرم کارمند یک شرکت خصوصیه و با کمک مادرم این شغل رو پیدا کرده‌. مادرم دقیقا تو همون شرکت کار می‌کنه. فرزانه و فرزین هم دو قلو هستن و هردوشون تو دانشگاه هنر درس می‌خونن‌، البته خواهش و التماس مامان چندان بی‌تاثیر نبود وگرنه بابام اصرار داشت دکتر مهندس تحویل جامعه بده. خداروشکر هومن هست که چتر بشم پیشش وگرنه جز کارتن خوابی، راهی واسم نمی‌موند. آسمون ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارون بگیره. موبایلم رو در آوردم تا به هومن زنگ بزنم ولی چشمم خورد به چند تماس بی پاسخ از فرزین‌؛
کی زنگ زده بود که من نشنیدم. فرزین و گرفتم‌؛ چندتا بوق خورد، با صدای داد فرزین هول کردم‌؛ سیگار از دستم افتاد‌ و به ناچار بی خیالش شدم:
-الو
- چته حیوان وحشی، رم کردی؟ چرا داد میزنی؟
فرزین:
-‌ بابا فهمید رفتی، با ماشین اومد دنبالت.
ناخودآگاه سرم رو آوردم بالا تا اطراف رو چک کنم، هنوز که به من نرسیده بود‌؛ باید سرعتم رو بیشتر می‌کردم.
فرزین هنوز پشت تلفن بود‌:
-‌ خیلی عصبی بود، فکر کنم گیرت بندازه یه فصل کتک رو شاخشه .
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم‌؛ استرس ناگهانی باعث شد دستام شروع به لرزش کنه. سریع شماره هومن رو گرفتم.
- الو هومن.
- دستم بنده، زود کارت رو بگو.
صدای ناهنجاری از پشت خط باعث شد نیشم باز بشه.
- میگی یا قطع کنم؟
- می‌خواستم بگم بیای دنبالم تا توسط بابام، خفت نشدم. میای؟!
هومن شاکی‌ شد، صداش اکو داشت‌.
- دوتا خیابون نمی‌تونی پیاده گز کنی؟ چرا من و توی این سرما می‌خوای بکشونی بیرون اونم با موتور؟
قطع کرد. عجب آدمیه، حالا کار خودش گیر باشه تمام اموات منو قسم میده. هر لحظه نگران بودم بابام سر برسه و منو برگردونه خونه. سرعتم رو زیاد کردم تا زودتر برسم ولی صدای بوق ماشین، من رو متوقف کرد.
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
سرم و برگردوندم، صداش حالت عصبی داشت:
- بیا بشین تو ماشین، زود، تند.
چون می‌دونستم تو عصبانیت ممکنه هرکاری بکنه، ناچار سوار شدم.
اخم کرد‌؛ احتمالا بوی سیگاری‌ که چند کام بیشتر نگرفته بودم و فهمیده بود ولی چیزی به روی من نیاورد.
- چرا این‌ کار ها رو می‌کنی؟ یعنی خانوادت آن قدر برات بی اهمیت شدن که می‌خوای تنهاشون بذاری؟
سرم پایین بود و با اسپینرم مشغول بودم‌:
- تو رو خدا بی‌خیال این صحبت‌ها شو بابا، یک بار حرفام رو زدم، چند بار قراره بگم.
همین که حرفم تموم شد سوزش بدی رو لبم احساس کردم و بلافاصله خون از ل*ب پاره‌م، راهش رو پیدا کرد.
سرعت گیر‌ رو به شدت پریدیم، بابام خیلی رو ماشینش حساس بود امکان نداشت ان قدر تند بره.
نگاهش کردم، تو این هوای سرد به‌ طور عجیبی عرق کرده بود؛ نگرانی تو چشماش موج میزد،
با چیزی که گفت‌ برق سه فاز از سرم پرید.
- ترمز بریده.
افتاده بودیم تو سراشیبی و ماشین همواره سرعتش بیشتر میشد. گفتم با کمک ترمز دستی و دنده معکوس شاید بشه سرعت رو کم کرد.
بابا:
- تو این سراشیبی ترمز دستی جواب نمیده، چپ می‌کنیم.
انتهای سراشیبی می‌خورد به بلوار‌؛ خلوت بود ولی یه تیکه از خیابون رو‌ بخاطر نشتی لوله آب کنده بودند. کمربند رو بستم‌‌؛ قبل اینکه به انتهای سراشیبی برسیم چشمم خورد به آینه ب*غل‌؛ سایه خاکستری که صورتش معلوم نبود فقط برق چشم‌هاش مشخص بود‌؛ به جای اینکه بترسم سریع پلک زدم و با خودم گفتم حتما توهم‌ زدم‌؛ اما دوباره دیدمش منتها این دفعه پشت صندلی بابام. خطر بیخ گوشمون بود و احتمال دادم بخاطر ترشح زیاد هورمون ترس دارم خیال بافی می‌کنم بنابراین نگاهم رو از پشت صندلی برداشتم و اشاره کردم به جایی که کنده بودن و با استرسی که داشتم ناخودآگاه، هوار کشیدم
- دور بگیر از چپ، از کنار چاله رد شیم.
بابام قبل اینکه موفق بشه دور بگیره نگاهش به پشت صندلیش گره خورد و داد کشید:
- یه نفر پشتمه.
نگاه کردم اما این بار چیزی رو ندیدم‌؛ مثل خودش داد کشیدم:
- کسی نیست، چی میگی؟
کار از کار گذشته بود، تو اون سرعت پدرم بی‌هوش شده بود و ماشین به سرعت به سمت چاله می‌رفت‌؛ تا این سن ندیده بودم تا حالا پدرم به این شکل وحشت کنه و بی‌هوش بشه. دست و پام تحت تاثیر ترشح آدرنالین زیاد به شدت می‌لرزید، همین باعث شد بدون فکر دستم رو به فرمون ببرم و تو یه حرکت ناگهانی بچرخونم تا توی چاله نیفتیم‌؛ اما لاستیک‌های سمت شاگرد بلند شد و ماشین شروع کرد به ملق زدن. تو همون بین سرم محکم به ستون در برخورد کرد و دیگه چیزی متوجه نشدم.
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
15
سکه
69
پلک‌هام بد جوری سنگین شده بودن و توانایی این که بازشون کنم رو نداشتم. سکوت ترسناکی اتاق رو احاطه کرده بود و هیچ صدایی نمی‌اومد. بالاخره موفق شدم چشمام رو باز کنم‌؛ لامپ مهتابی خاموش بود اما نور ماه قسمتی از اتاق رو روشن کرده بود. فرزین روی مبل تک نفره اتاق، به صورت نشسته خوابیده بود. باید صداش می‌کردم چون اگه همین‌‌جوری می‌موند صبح با گردن درد از خواب بیدار می‌شد. سعی کردم بلند بشم، تو تلاش اول و دوم موفق نشدم. درد شدیدی توی سرم جریان پیدا کرد‌. دستم روی سرم رفت، انگار باندپیچی کرده بودن. دستم رو اطراف تخت کشیدم، گوشیم رو نمی‌تونستم پیدا کنم. در اتاق کمی باز شد ولی سرجاش توقف کرد، انگار کسی می‌خواست وارد بشه. بخاطر نور ماه قسمتی از سایه‌‌اش تو اتاق شکل گرفته بود ولی هیچ صدایی از پشت در، شنیده نمی‌شد. بخاطر سردرد چشم‌هایم رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم‌. چند دقیقه همین‌جوری گذشت که در با صدای زیادی باز و بسته شد، حضور کسی رو کنارم احساس کردم و باعث شد چشم‌هام‌ و باز کنم. به سختی هیکل درشتی رو دیدم که داره سمت من میاد. صورتش تاریک بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم کیه. چشمام رو بستم چند تا نفس عمیق کشیدم. لم*س دستی رو روی موهام حس کردم، دستاش به شدت سرد بود. لای چشمم رو آروم باز کردم، نور ماه روی صورتش افتاده بود. متوجه شدم که هومن. موهاش اومده بود جلوی صورتش و ریشش شدیدا بلند شده بود‌؛ همین امروز پیشش بودم، ته ریش داشت فقط؛ تو یه روز چی کار کرده بود با خودش که آن‌ قدر تغییر کرده بود.
تخت من توی قسمت تاریک اتاق بود و هومن نمی‌تونست ببینه من بیدارم‌؛ با همین خیال دست برد توی موهای من و حالت می‌داد‌؛ ل*ب‌هام شدیدا خشک بود، به سختی ل*ب زدم:
-سلام.
سریع دستش‌ رو کشید‌؛ تکون شدیدی خورد، عقب رفت تا اینکه صدای ناله فرزین رو شنیدم، انگار خبر نداشت کسی جز من ممکنه توی اتاق باشه.
فرزین سریع با دست، کلید چراغ اتاق که بالای سرش بود رو لم*س کرد.
فرزین:
- مگه کوری؟ آخ‌پام.
با جفت دستش، پای چپش رو ماساژ می‌داد
هومن سرش خاروند‌:
هومن:
- خیلی تاریک بود، ندیدم ببخشید، چیزی که نشد؟
فرزین اهمیتی نداد به سوالش و لنگان لنگان از اتاق رفت بیرون.
نگاهش به من افتاد و به سمت در اشاره کرد:
- بهش یاد ندادین جواب بزرگ‌تر از خودش رو باید بده؟
به زبون اشاره حالیش کردم برام آب بیاره؛ رفت سمت یخچال آب معدنی کوچیک رو‌ برداشت، درش رو باز کرد و اومد سمت من. اصرار داشت خودش آب رو برام نگه داره تا بخورم.
ل*ب‌هام رو روی هم کشیدم:
- مرسی و این‌که پاش و له کردی، طلبکارم هستی؟
هومن در آب معدنی رو بست و روی میز کنار یخچال گذاشت:
- خبر مرگم نمی‌دونستم کسی تو اتاقته و تو هم این وقت شب بیداری.
- بیشعوری دیگه، راستی عصر که از خونه رفتم چیزی مالیدی این همه ریش‌در آوردی؟
دستی به ریش‌ بلند و خرماییش کشید:
- کدوم عصر؛ خواستی یه چیزی بگی لال نمیری؟ جنابعالی یک هفته‌س اینجایی.
با حرف هومن بهم شوک‌ وارد شد.
- اذیت نکن، یادمه بعد اینکه بهت زنگ زدم و منو پیچوندی بابام سر رسید و من و به زور سوار ماشین کرد.
با حرف خودم، شوک بعدی رو وارد کردم و باعث شد سر دردم شدت بگیره، دوباره دستم رو‌ سمت سرم‌ بردم، تازه داشت یادم می‌افتاد که من و بابام تصادف کردیم.
دست هومن رو محکم گرفتم:
- بابام کجاست؟ خوبه؟
هومن تا خواست حرف بزنه فرزین برگشت تو اتاق و اومد سمت من.
فرزین:
ـ آره، بابا هم تو همین بیمارستان بستریه.
هرچی منتظر موندم دیدم قصد نداره ادامه حرفش و بگه، ل*ب باز کردم:
- خب، ادامه نداشت حرفت؟
فرزین شونه‌ش رو بالا انداخت:
ـ‌ نه دیگه، همین بود.
ـ‌ خب حالش چطوره؟
فرزین نشست روی همون صندلی که ده دقیقه قبل روش خوابیده بود:
- تو کماست.
خیره به سقف موندم‌؛ گوش‌هام شروع کرد به سوت کشیدن، صدای گنگ و ضعیف هومن رو شنیدم:
- آخه احمق، اینجوری به مریض خبر میدن؟
چشم‌هام رو بستم و فشار دادم تا این‌که دیگه صدایی نشنیدم.
 
امضا : حسام.ف

Who has read this thread (Total: 15) View details

Top Bottom