• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نظرتون در مورد داستان ؟

  • متوسط

    Votes: 0 0.0%
  • ضعیف

    Votes: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    Votes: 0 0.0%

  • Total voters
    4

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
صدای هومن رو از دور شنیدم‌؛ سرم رو چرخوندم و دیدم که با عجله داره به سمتم میاد. یه لحظه نفس راحت کشیدم، حداقل خیالم راحت بود که با بودن هومن دیگه اون مرد عجیب و غریب سمتم نمیاد. صداش قطع شده بود ولی یه سوزش شدید پشت کتف چپم حس کردم، انگار چیزی نوک تیز به بدنم خورده باشه. دست بردم عقب ولی خبری از چیزی نبود؛ تا برگشتم ببینم کجاست، دیدم مرده دیگه نیست و یه جورایی محو شده بود.
هومن بالاخره رسید بالای سرم، دستم رو گرفت و کمک کرد بلند شم. گرد و خاک لباسم رو تکوندم ولی هنوز گیج بودم. طبق معمول شروع کرد سوال‌بارون کردن:
ـ دو دقیقه نبودم چی‌کار کردی با خودت؟ چرا خم شده بودی؟ چرا جواب نمیدی؟ یه چیزی بگو خب!
ـ وای هومن، مغزم رفت از بس حرف زدی، دو دقیقه لال شو بذار تمرکز کنم.
چهره‌ش دمغ شد، دستم رو ول کرد و چند قدم عقب رفت:
ـ منو بگو واسه کی دارم حرص می‌خورم، لیاقت نداری.
رفتم سمتش، دستش رو گرفتم:
ـ باشه بابا قهر نکن. یه سوال بپرسم؟ فقط نخند.
درجا اخماش باز شد، نیشش تا بناگوش کشیده شد، دستاشو به کمرش زد:
ـ خب، می‌شنوم.
ـ میگم داشتی می‌اومدی، کسی رو ندیدی؟ دشداشه سفید تنش بود، قیافه‌ش عجیب غریب...
ـ ده دقیقه تنهام گذاشتم، چیزخورت کردن؟!
با مشت، آروم به کتفش زدم که یه قدم عقب پرید.
ـ مسخره‌بازی درنیار، هنوز سالمم، جواب منو بده.
ـ نه بابا، کسی رو ندیدم. راه بیفت، بابام زنگ زده ماشینو می‌خواد.
با هم راه افتادیم سمت ماشین. چند بار سرم رو برگردوندم پشت سرم رو نگاه کردم، محوطه همون بود، ولی حس می‌کردم یه چیزی هنوز داره نگاهم می‌کنه. به روی خودم نیاوردم. هومن منو رسوند دم خونه و خودش رفت سمت خونه پدرش.
هوا تاریک شده بود، سرما کم‌کم می‌زد به تنم. دست کردم تو جیبم دنبال کلید، ولی یادم افتاد دفعه آخر بابام ازم گرفته بود تا مجبور بشم هر بار زنگ بزنم. چند بار طولانی آیفون رو فشار دادم. صدای تیک قفل اومد و در باز شد.
حیاط مثل همیشه با اون درختای قدیمی دور تا دورش، گرفته بود. برگ‌های زرد افتاده بودن روی زمین خیس، هر قدمم صدای خش‌خش می‌داد. گوشه حیاط همون دستشویی قدیمی بود که پدربزرگم ساخته بود. عادت عجیبش یادم افتاد که همیشه با چاقو ضامن‌دار می‌رفت اون سمت، حتی بابام هم این عادت بهش ارث رسیده بود. وسط حیاط حوض کوچیکی بود، ماهی‌های قرمز دیگه معلوم نبودن، انگار تو این سرمای زمستون ته آب پنهون شده بودن.
کل چراغ‌های خونه روشن بود، صدای جاروبرقی هم از داخل می‌پیچید. در زدم و رفتم تو. فرزانه وسط هال بود، مشغول جارو کشیدن. سرش رو بالا آورد و با یه اشاره بهم فهموند مامان تو آشپزخونه‌ست. حوصله سوال جواب دادن نداشتم، بی‌خیال شدم و رفتم سمت اتاقم.
راهرو سمت راست، مثل همیشه کش‌دار و تاریک بود. لامپ بالاش کم‌نور بود و نورش فقط سایه می‌انداخت روی دیوارهای پر از قاب عکس قدیمی. هر قدمم با صدای جاروبرقی قاطی می‌شد. چشمم افتاد به پله‌های آخر راهرو که پر بود از کارتن و وسایل کهنه؛ اگه کسی بی‌احتیاط بود و پا می‌ذاشت روشون، صدای شکستن بلند می‌شد. با خودم گفتم خدا نکنه مامان اون موقع خونه باشه، دیگه فاتحه آدم خونده‌ست.
با همون فکر، در اتاقم رو باز کردم.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

Who has read this thread (Total: 16) View details

Top Bottom