ARNICA
[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسمی تالار
ناظر انجمن
کاراکتر افسانگان
برترین کاربر ماه
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
سطح
6
پیشبند را به چوب لباسی آویزان کرد و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار داشت، گذاشت. نان لواش را بر روی میز قرار داد و فنجان کوچک را پر از قهوه کرد. در حینی که بر روی صندلی تک نفره مینشست، جرعهای از قهوه را نوشید. دستانش را میان موهایش برد و با کش آنها را بالا جمع کرد.
در همین حین، صدای نوتفیکیشن تلفنش، سکوت حکمفرمای خانه را شکست. یک لقمه کوچک را در دهانش گذاشت و به سرعت به سمت تلفنش رفت. تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و بر روی کاناپه نشست. با دیدن نام مهتاب، چشمانش از شدت تعجب گرد شد و چیزی باقی نمانده بود که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میداد، با حیرت ل*ب زد:
- مهتاب؟!
شانهای تکان داد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش بست. در حینی که کوسن را در آغوش میگرفت، تماس را جواب داد.
- سلام ستارهی سهیل.
مهتاب رژ ل*ب را به لبان باریکش زد و ل*ب بالایش را بر روی ل*ب پایینش کشید.
- سلام بیمعرفت.
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه رها کرد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش پیچید.
- من بیمعرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جابهجا میشد، جرعهای از قهوه را خورد و کنترلی که جلوی پایش افتاده بود، موفق شد تا با چند حرکت او را میان انگشتانش بگیرد. به تازگی یادش آمده بود که برای چه با رادمینا تماس گرفته است.
- از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانوادهت جدا شدی. تنها توی هتل زندگی میکنی و دنبال کار میگردی، درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب کشید و پلکی بر اثر خستگی بر روی هم فشرد و سرش را بر روی کاناپه نهاد.
- درسته؛ اما هر کاری پیدا میکنم یا حقوقش کمه یا مسیرش دوره. دیگه کم آوردم!
مهتاب که میدانست رادمینا از این خبرش بسیار خرسند میشود، بینیاش را بالا کشید و جرعهای از قهوه را خورد و ل*ب زد:
- کجا میتونم ببینمت؟ میتونی بیای خونهمون؟
رادمینا خمیازهای کشید و در حینی که کش و قوسی به تن خستهاش میداد، گفت:
- الان که دیر وقته و تازه از مهمونی به خونه اومدم. فردا همون کافهی همیشگی میبینمت.
مهتاب که درک و منطق بالایی داشت، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش طرح بسته بود، تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد.
- خیلیخب عزیزم، پس مواظب خودت باش. فردا میبینمت.
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمیخاست، چند مرتبه چنگی به موهایش زد و با لبخند بیجان؛ اما صمیمانهای ل*ب گشود:
- همچنین، خداحافظ.
پس از خداحافظی کوتاه، به تماس پایان داد.
کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها کرد و به آرامی دستی بر روی آن کشید تا صاف شود. پس از اینکه گوشه به گوشهی خانه که به هم ریخته بود را آنالیز کرد، به سرعت به طرف میز شام گام نهاد. آنقدر ذهنش درگیر بود که گویا اشتهایش کور شد. ظرفها را چنگ زد و با خشونت آنها را در سینک ظرفشویی قرار داد و میز را جمع کرد. مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوهای که سرد و سیاه و غلیظ شده بود، میخکوب شد. شانهای بالا انداخت، سپس از آشپرخانه خارج شد. کوسنهایی را که بر روی زمین افتاده بود را یکی پس از دیگری برداشت و بلافاصله در دستانش گرفت. آنها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه نهاد.
پوست خوراکیهایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده بود و چند مورچه در آن در حال قدم زدن بود را چنگ زد و پوستها را میان دستان مُشت شدهاش مچاله کرد. در کیسه نایلونی گذاشت و در سطل کوچک که در آشپزخانه بود، قرار داد. لباسهایی که بر روی کاناپه تک نفره گذاشته بود را چنگ زد و به چوب لباسی آویزان کرد. خبری از جاروبرقی نبود. جارو دستی کوچکی که اشتباهی میان وسایلهایش در چمدان گذاشته بود را برداشت با آن مشغول جمع کردن زبالههای کوچکی که مورچهها سعی بر حمل کردن آنها داشتند، شد.
@yas_NHT
در همین حین، صدای نوتفیکیشن تلفنش، سکوت حکمفرمای خانه را شکست. یک لقمه کوچک را در دهانش گذاشت و به سرعت به سمت تلفنش رفت. تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و بر روی کاناپه نشست. با دیدن نام مهتاب، چشمانش از شدت تعجب گرد شد و چیزی باقی نمانده بود که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میداد، با حیرت ل*ب زد:
- مهتاب؟!
شانهای تکان داد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش بست. در حینی که کوسن را در آغوش میگرفت، تماس را جواب داد.
- سلام ستارهی سهیل.
مهتاب رژ ل*ب را به لبان باریکش زد و ل*ب بالایش را بر روی ل*ب پایینش کشید.
- سلام بیمعرفت.
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه رها کرد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش پیچید.
- من بیمعرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جابهجا میشد، جرعهای از قهوه را خورد و کنترلی که جلوی پایش افتاده بود، موفق شد تا با چند حرکت او را میان انگشتانش بگیرد. به تازگی یادش آمده بود که برای چه با رادمینا تماس گرفته است.
- از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانوادهت جدا شدی. تنها توی هتل زندگی میکنی و دنبال کار میگردی، درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب کشید و پلکی بر اثر خستگی بر روی هم فشرد و سرش را بر روی کاناپه نهاد.
- درسته؛ اما هر کاری پیدا میکنم یا حقوقش کمه یا مسیرش دوره. دیگه کم آوردم!
مهتاب که میدانست رادمینا از این خبرش بسیار خرسند میشود، بینیاش را بالا کشید و جرعهای از قهوه را خورد و ل*ب زد:
- کجا میتونم ببینمت؟ میتونی بیای خونهمون؟
رادمینا خمیازهای کشید و در حینی که کش و قوسی به تن خستهاش میداد، گفت:
- الان که دیر وقته و تازه از مهمونی به خونه اومدم. فردا همون کافهی همیشگی میبینمت.
مهتاب که درک و منطق بالایی داشت، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش طرح بسته بود، تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد.
- خیلیخب عزیزم، پس مواظب خودت باش. فردا میبینمت.
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمیخاست، چند مرتبه چنگی به موهایش زد و با لبخند بیجان؛ اما صمیمانهای ل*ب گشود:
- همچنین، خداحافظ.
پس از خداحافظی کوتاه، به تماس پایان داد.
کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها کرد و به آرامی دستی بر روی آن کشید تا صاف شود. پس از اینکه گوشه به گوشهی خانه که به هم ریخته بود را آنالیز کرد، به سرعت به طرف میز شام گام نهاد. آنقدر ذهنش درگیر بود که گویا اشتهایش کور شد. ظرفها را چنگ زد و با خشونت آنها را در سینک ظرفشویی قرار داد و میز را جمع کرد. مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوهای که سرد و سیاه و غلیظ شده بود، میخکوب شد. شانهای بالا انداخت، سپس از آشپرخانه خارج شد. کوسنهایی را که بر روی زمین افتاده بود را یکی پس از دیگری برداشت و بلافاصله در دستانش گرفت. آنها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه نهاد.
پوست خوراکیهایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده بود و چند مورچه در آن در حال قدم زدن بود را چنگ زد و پوستها را میان دستان مُشت شدهاش مچاله کرد. در کیسه نایلونی گذاشت و در سطل کوچک که در آشپزخانه بود، قرار داد. لباسهایی که بر روی کاناپه تک نفره گذاشته بود را چنگ زد و به چوب لباسی آویزان کرد. خبری از جاروبرقی نبود. جارو دستی کوچکی که اشتباهی میان وسایلهایش در چمدان گذاشته بود را برداشت با آن مشغول جمع کردن زبالههای کوچکی که مورچهها سعی بر حمل کردن آنها داشتند، شد.
@yas_NHT
آخرین ویرایش: