به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
پیش‌بند را به چوب لباسی آویزان کرد و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار داشت، گذاشت. نان لواش را بر روی میز قرار داد و فنجان کوچک را پر از قهوه کرد‌. در حینی که بر روی صندلی تک نفره می‌نشست، جرعه‌ای از قهوه را نوشید. دستانش را میان موهایش برد و با کش آن‌ها را بالا جمع کرد.
در همین حین، صدای نوتفیکیشن تلفنش، سکوت حکم‌فرمای خانه را شکست. یک لقمه کوچک را در دهانش گذاشت و به سرعت به سمت تلفنش رفت. تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و بر روی کاناپه نشست. با دیدن نام مهتاب، چشمانش از شدت تعجب گرد شد و چیزی باقی نمانده بود که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت می‌داد، با حیرت ل*ب زد:
- مهتاب؟!
شانه‌ای تکان داد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش بست. در حینی که کوسن را در آغوش می‌گرفت، تماس را جواب داد.
- سلام ستاره‌ی سهیل.
مهتاب رژ ل*ب را به لبان باریکش زد و ل*ب بالایش را بر روی ل*ب پایینش کشید.
- سلام بی‌معرفت.
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه رها کرد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش پیچید.
- من بی‌معرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جا‌به‌جا می‌شد، جرعه‌ای از قهوه را خورد و کنترلی که جلوی پایش افتاده بود، موفق شد تا با چند حرکت او را میان انگشتانش بگیرد. به تازگی یادش آمده بود که برای چه با رادمینا تماس گرفته است‌.
- از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانواده‌ت جدا شدی. تنها توی هتل زندگی‌ می‌کنی و دنبال کار می‌گردی، درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب کشید و پلکی بر اثر خستگی بر روی هم فشرد و سرش را بر روی کاناپه نهاد.
- درسته؛ اما هر کاری پیدا می‌کنم یا حقوقش کمه یا مسیرش دوره. دیگه کم آوردم!
مهتاب که می‌دانست رادمینا از این خبرش بسیار خرسند می‌شود، بینی‌اش را بالا کشید و جرعه‌ای از قهوه را خورد و ل*ب زد:
- کجا می‌تونم ببینمت؟ می‌تونی بیای خونه‌مون؟
رادمینا خمیازه‌ای کشید و در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌داد، گفت:
- الان که دیر وقته و تازه از مهمونی به خونه اومدم. فردا همون کافه‌ی همیشگی می‌بینمت.
مهتاب که درک و منطق بالایی داشت، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش طرح بسته بود، تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد.
- خیلی‌خب عزیزم، پس مواظب خودت باش. فردا می‌بینمت.
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمی‌خاست، چند مرتبه چنگی به موهایش زد و با لبخند بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای ل*ب گشود:
- همچنین، خداحافظ‌.
پس از خداحافظی کوتاه، به تماس پایان داد‌.
کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها کرد و به آرامی دستی بر روی آن کشید تا صاف شود. پس از این‌که گوشه به گوشه‌ی خانه که به هم ریخته بود را آنالیز کرد، به سرعت به طرف میز شام گام نهاد. آن‌قدر ذهنش درگیر بود که گویا اشتهایش کور شد. ظرف‌ها را چنگ زد و با خشونت آن‌ها را در سینک ظرف‌شویی قرار داد و میز را جمع کرد. مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوه‌ای که سرد و سیاه و غلیظ شده بود، میخ‌کوب شد. شانه‌ای بالا انداخت، سپس از آشپرخانه خارج شد. کوسن‌هایی را که بر روی زمین افتاده بود را یکی پس از دیگری برداشت و بلافاصله در دستانش گرفت‌. آن‌ها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه نهاد‌.
پوست خوراکی‌هایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده بود و چند مورچه در آن در حال قدم زدن بود را چنگ زد و پوست‌ها را میان دستان مُشت شده‌اش مچاله کرد. در کیسه نایلونی گذاشت و در سطل کوچک که در آشپزخانه بود، قرار داد. لباس‌هایی که بر روی کاناپه تک نفره گذاشته بود را چنگ زد و به چوب لباسی آویزان کرد. خبری از جاروبرقی نبود. جارو دستی‌ کوچکی که اشتباهی میان وسایل‌هایش در چمدان گذاشته بود را برداشت با آن مشغول جمع کردن زباله‌های کوچکی که مورچه‌ها سعی بر حمل کردن آن‌ها داشتند، شد.
@yas_NHT
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
از شدت خستگی خمیازه‌ای طولانی‌ای کشید و کش و قوسی به تنش داد. با نگاه کوتاهی که به اطراف انداخت، چند گامی را با کلافگی و بی‌جانی برداشت و بر روی تخت دراز کشید.
نگاهش به سمت خرس کوچکی که کنار تختش افتاده بود، میخ کوب شد. او تنها یک عروسک دوست‌داشتنی نیست، بلکه کسی است که بارها شاهد غم و گریه و خنده‌های او بوده. با دیدن عروسک کوچک که در گوشه‌ی خانه با حس و حالت عجیبی خودنمایی می‌کرد، لبخند شیرینی گوشه‌ی لبانش طرح بست. با چند خیز، خود را به عروسک رساند و با چند حرکت کوچک، او را در آغوش کشید و پلک‌های خسته‌اش که نایی نداشت را به آرامی روی هم فشرد. بر روی تخت دراز کشید و طولی نکشید که خواب، دست نوازشش را بر روی پلک‌های خسته‌ی او کشید.
صبح زیبایی بود، صبحی که آفتاب موهای طلایی رنگش را شانه می‌کشید. صبحی که در اتاق تاریک او، نوری روشنی‌بخش تابیده بود. با صدای گنجشک کوچکی که بر پشت پنجره‌ی کوچک اتاقش جیک‌جیک‌کنان آواز دل‌نشینی سر می‌داد، چشمان زیبایش را گشود. نگاهی به سقف اتاق و بعد از آن، نگاهی به اطراف خانه‌ای که بعد از مدت‌ها فرصت کرده بود دستی بر روی آن بکشد و مثل آینه بدرخشد، انداخت. لبخندی نه چندان غمگین و نه چندان خوشحال‌کننده بر ل*ب طرح زد و پتویی که همانند مار دور تنش چنبره زده بود را کنار زد. در حینی که خمیازه‌ای کوتاه می‌کشید، از تخت پایین آمد. دمپایی‌های خرگوشی‌اش را پوشید و آرام‌آرام گام برداشت و پرده‌های سفید رنگ را کنار زد و بلافاصله وارد آشپزخانه شد. نگاهی به ساعت دیواری که ساعت هشت را به نمایش گذاشته بود، انداخت. فنجان خالی را از قهوه پر کرد و بر روی صندلی نشست. در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشید، صدایی گوشش را نوازش کرد؛ اما در عجب بود که در این وقت صبح، چه کسی می‌تواند باشد؟ دستی بر روی موهای ژولیده‌اش کشید و در حینی که رشته‌ای از موهایش را بر روی شانه‌اش رها می‌کرد، مانتویی که بر روی کاناپه بود را برداشت و با عجله آن را پوشید. در حینی که دستی بر روی مانتوی بنفش رنگش می‌کشید، درب را گشود. چشمانش به سمت دو جفت کفش مشکی رنگ و شیکی که هر رهگذری را به خود جذب می‌کرد، میخ‌کوب شد. مرد با لبخند خبیثانه‌ای به رادمینا خیره شد و در حینی که دستی بر روی کُت طوسی‌رنگش می‌کشید، از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خانوم محترم تا ظهر فرصت داری تسویه حساب کنی؛ وگرنه مجبوریم تصمیم دیگه‌ای بگیریم.
رادمینا دستان لرزیده‌اش را به سمت شالش برد و در حالی که آن را بر روی شانه‌اش می‌انداخت، گفت:
- بله حق با شماست؛ اما... .
مرد دستی بر روی ته‌ریش‌های بزی‌اش کشید و چند باری پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و انگشت سبابه‌اش را به سمت رادمینا گرفت و چند مرتبه تکان داد.
- خانوم، اما و اگر نداریم. همین که گفتم!
رادمینا پوفی صدادار کشید. لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش جا خوش کرد.
- بله حق با شماست؛ ولی خواستم بگم که امروز تسویه حساب می‌‌کنم و از این‌جا میرم.
مرد چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و با عصبانیت مکان را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا