What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #51
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_49
آدلیر دست به سینه نشسته بود، چشمانش در نور ملایم چراغ‌های سقفی برق می‌زدند، و لحنش آمیخته‌ای از خشم، نگرانی و منطق بود.
- خب، پس راه‌حل‌تون برای شکست دادنشون چیه؟
همین که جمله‌ی آدلیر در فضای سنگین جلسه پیچید، انگار شوک ملایمی از میان حاضرین عبور کرد.
- سازمان ضد اطلاعات داره با سرعتی دیوانه‌وار قدرت می‌گیره. دیگه فقط یه تهدید احتمالی نیست، یه خطر جدیه. اگه ما قرار نیست از ققنوس‌ها استفاده ابزاری کنیم، پس چیکار باید بکنیم؟ نمی‌تونیم منتظر آگناریا بمونیم!
رز که درست روبه‌روی آدلیر نشسته بود، با نگاهی جدی او را زیر نظر گرفت. ل*ب‌هایش فشرده شده بودند و خطوط عمیق‌تری کنار چشمانش نشسته بود. برق خون خشک شده هنوز گوشه‌ی گردنش برق میزد.
ساموئل اما آرام ماند. تبلتش را کمی جابه‌جا کرد و سپس به آرامی، با لحنی خونسرد اما قاطع، پاسخ داد:
- قرار نیست منتظر آگناریا بمونیم، باید دعا کنیم اون هرگز نیاد، اگه اون دوباره متولد بشه کار همه‌مون تمومه!
آندریاس نگاه سریعی به آدلیر و بعد به رز انداخت. می‌دانست هر دوی آن‌ها از قلب نبرد آمده‌اند، بوی آتش و خون هنوز از لباس‌هایشان می‌بارید. سخت بود برایشان که با منطقِ خویشتن‌داری کنار بیایند، وقتی میدان جنگ چنین بی‌رحمانه در برابرشان صف کشیده بود.
مالدین که از سکوت باقیمانده استفاده کرد، کمی خم شد و زیر ل*ب گفت:
– پس چیکار کنیم؟ صبر کنیم؟ دیوار بالا بکشیم؟ دعا کنیم اون‌ها ققنوس بعدی رو ندزدن؟
براون آهی کشید، دست‌هایش را روی میز گذاشت و نگاهش را به کاغذهای پخش شده دوخت. ساموئل اما، بدون آن که صدایش بالا رود، گفت:
- نه... ما ققنوس‌ها رو جمع‌آوری می‌کنیم، حتی به اونایی که توی خود سازمان ضد اطلاعاتی هستن هم پیشنهاد خوبی می‌دیم، سپس باهاشون متحد می‌شیم.
برای لحظه‌ای طولانی، هیچ‌کس حرفی نزد. رز، که تا آن لحظه فقط گوش داده بود، زمزمه کرد:
- یعنی باید بهشون نشون بدیم ققنوس‌ها کنار ما ایستادن، کار درست رو ما می‌کنیم تا بقیه‌ی ققنوس‌ها هم بیان سمت ما. خب؛ بعدش چی؟
ساموئل، بی‌آن که نگاهش را از تبلت بردارد، با همان صدای نافذ و فرمان دهنده‌اش گفت:
- برای بعدش چند تا احتمالات دارم اما بستگی داره قبلش چطور پیش بره و موفقیت‌آمیز باشه یا نباشه!
سپس نگاهش را آرام و کامل به سمت رز چرخاند. مثل خورشیدی زمستانی که ناگهان از پشت ابر بیرون بیاید، بی‌گرما، اما روشن.
- گفتی گزارش مهمی داری، رز. خب، بگو!
رز نفس عمیقی کشید؛ نفسی که انگار تمام هوای سرد اتاق را از درون خود عبور داد. دستانش را که تا آن لحظه روی سینه‌اش در هم قفل کرده بود، به آرامی رها کرد؛ بندها گشوده شدند، اما چیزی شبیه سردرگمی، هم‌چنان میان انگشتانش باقی ماند.
- اونا... دنبال من می‌گردن!
صدایش خشک بود، اما لغزنده از لرزی پنهان. لحظه‌ای ایستاد، گویی زبانش می‌خواست عقب‌نشینی کند، اما ذهنش اجازه نمی‌داد.
- ققنوسی که اون شب دیدن... که خب، من بودم! و همین‌طور دنبال راهی که ققنوس رو کاملاً تحت کنترل خودشون در بیارن، بدون هیچ سرپیچی!
همه‌ چیز برای یک ثانیه از حرکت ایستاد. انگار دیوارهای اتاق نیز در شنیدن آن جمله مردد مانده بودند.
مالدین قبل از واکنش بقیه، با حرکتی ناگهانی و پرهیجان از صندلی‌اش بلند شد؛ چرخید، و قدم تندی به سمت رز برداشت، چنان که گویی ناگهان پاسخ یک معمای کهنه را یافته باشد.
- تو ققنوسی؟!
چشمانش برق می‌زدند؛ نه از تعجب، بلکه از شوق کشفی دیر هنگام.
- می‌دونستم! مطمئن بودم از کاترینا و لئون به ارثش می‌بری؛ اما نمی‌فهمم چرا این‌قدر طول کشید تا خودش رو نشون بده!
صدایش حالا لبه‌دارتر شده بود، مخلوطی از هیجان و طمعی پوشیده، و آن برق در نگاهش، بیش از آن که روشنایی بیاورد، سایه‌ای از آینده را به دوش می‌کشید.
رز، با صورتی که هنوز رنگ اخم و سردرگمی را از دست نداده بود، تنها نگاهش را پایین انداخت؛ سکوتی کوتاه، و قلبی که تندتر میزد.
«لئون و... کاترینا! کاترینا! این اسم رو شنیدم! اینا اسم مامان بابای منن؟ اَه لعنتی... توی اون خوابم این اسم رو شنیدم. صدای مردونه‌ای بهش گفت که محاصره شدن و باید برن، بعدش صدای آندریاس که گفت چیزی رو بده به اون! چی رو به آندریاس دادن؟ اون نصیحت‌ها چی؟ اون‌ها مال من بودن؟»
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #52
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_50
***
- آگناریا... .
نام را آرام و کش‌دار صدا زد، آن گونه که کسی دعا می‌خواند یا از روحی فراموش شده طلب حضور می‌کند. صدا در حنجره‌اش شکسته بود، لایه‌ای از زمزمه و اندوه که در دل سکوت شب پخش شد، بی‌آن که پاسخ بگیرد.
نفس عمیقی کشید، از آن نفس‌هایی که بوی خستگی می‌دهند؛ نه خستگی از حرکت، که از ایستادن طولانی در میانه‌ی هیچ و همه.
بر نیمکت آهنی و سرد پارک کمی جابه‌جا شد، زانوهایش را جمع‌تر کرد و شانه‌هایش را در خود کشید. نسیم سرد و آرامی، که هنوز بوی خاکِ بعد از آبی باران خورده را با خود داشت، لای موهایش خزید و رشته‌هایی از آن را بازیگوشانه به اطراف رقصاند.
محو تماشای پارک شد؛ پارکی که حالا در تاریکی آبیِ ساعت ۲۲ غرق بود. چراغ‌های بلند و زرد رنگ حاشیه‌ی مسیر، نوری لرزان و نیمه جان بر زمین می‌ریختند. تاب‌ها آرام و بی‌حرکت مانده بودند، و سرسره‌ها در سکوتی خسته فرو رفته بودند. صدای جیرجیر نامحسوس فلزها با وزش باد، مثل لالایی کهنه‌ای در گوش شب طنین می‌انداخت.
چند کودکِ کوچک، هنوز با انرژی‌های ته‌مانده از بازی روز، در گوشه‌ای دورتر از آزراء سرگرم بودند. خنده‌های ریز و گاه به گاه‌شان در فضا پخش می‌شد؛ اما این صداها هم، یکی‌یکی خاموش می‌شدند. والدینی از دور صدایشان می‌زدند. دست‌های کوچکی در تاریکی بالا می‌رفت و بعد، با کُندی، از صحنه‌ی پارک محو می‌شدند.
او فقط نشسته بود؛ بی‌حرکت، گویی از هر آن‌چه می‌گذشت بی‌نیاز بود. شب در پوست شهر می‌دوید، و در قلبش، چیزی میان سوگ و دلتنگی می‌لولید.
و در میان آن خلأِ آرام، آن سکوتِ رو به عمق، تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید همان نام بود: آگناریا. نامی که مثل ستاره‌های خاموش در آسمانش مانده بود.
صدای خش‌خش آرامی، مثل صدای خزیدن سایه‌ای در دل شب، از میان برگ‌های خشک افتاده به گوش رسید. صدایی کم رنگ، اما برای او به وضوح قابل تشخیص؛ شبیه صدای هشداری پنهان در بطن سکوت.
سریع و بی‌صدا از نیمکت بلند شد. ستون فقراتش را کشید، گوش‌هایش را تیز کرد. دستش زیر لبه‌ی پیراهنش خزید و سردی فلز را میان انگشتانش یافت. اسلحه را بیرون کشید، با دستانی محکم اما قلبی که حالا ریتمی نامنظم داشت.
قدم‌هایی آهسته و حساب شده به سمت صدا برداشت و با لحنی جدی، آرام اما هشدار دهنده پرسید:
- کی هستی؟
برای لحظه‌ای، همه چیز در قاب سکون ایستاد. چراغ‌های محو و زرد پارک هنوز با لرزش خفیف‌شان، روی زمین سایه‌هایی نامشخص ایجاد می‌کردند. برگ‌ها زیر نسیم شبانه زمزمه می‌کردند، و صدای خنده‌ی بچه‌ها در دور دست، خاموش شده بود.
از پشت یکی از درختان که شاخ‌وبرگ‌هایش در تاریکی مثل توده‌ای سیاه به نظر می‌رسید، قامت آشنایی آرام بیرون آمد.
قدم‌هایش بی‌صدا بود، مثل همیشه. قامت بلند و آرامش در چشم‌هایش پیدا بود، حتی زیر نور کم‌جان چراغ‌ها. با صدایی نیمه خسته، گرم و آشنا گفت:
- بذارش سر جاش... بچه‌ها رو می‌ترسونی!
و حالا، قلبش آهسته فرو نشست. نام او را صدا نزده بود، اما همان‌قدر که تاریکی حضورش را پنهان کرده بود، صدایش، نگاهش، و حتی نحوه‌ی ایستادنش، برای او کاملاً آشنا بود.
مثل سایه‌ای که با شب یکی شده باشد، اما فقط برای کسی که خوب می‌شناسدش، پیدا و قابل اطمینان بود.
آدلارد آرام جلو آمد. گام‌هایش نرم و سنگین بود، مثل کسی که مدت طولانی راه رفته باشد، یا شاید مدت طولانی با خودش جنگیده باشد. بی‌هیچ کلامی روی نیمکت کنار آزراء، نشست. سینه‌اش از نفس‌هایی آرام اما سنگین بالا و پایین می‌رفت و آزراء... بدون پرسش دیگری، بی‌هیچ گاردی، در کنارش جای گرفت. طوری که انگار این مکان، تنها نقطه‌ی امن آن شبِ سردِ روزهای پایانی زمستان بود. صدای او، آهسته در دل سکوت ریخته شد:
- از کجا می‌دونستی این‌جام؟
آدلارد، نگاه خسته‌اش را از آخرین پسرکی که دست در دست مادرش از پارک دور می‌شد، جدا کرد. آن کودک با کلاه بافتنیِ سبزش، بی‌خبر از تیرگی‌های جهانِ بزرگ‌ترها، در نور چراغ خیابان ناپدید شد و صدای کفش‌های مادرش روی سنگ‌فرش، در میان خش‌خش برگ‌ها محو شد.
آدلارد نگاهش را به چشمان آزراء داد. دید که او با نگاهی جدی، اما لایه‌دار از درد، انتظار پاسخ دارد. آه کوتاهی کشید؛ شبیه اعترافی بی‌تکلف.
- پدرت گفت ممکنه این‌جا باشی. انگاری از بچگی، وقتی از سازمان فرار می‌کردی، پاتوقت همین پارک بوده.
آزراء لحظه‌ای چیزی نگفت. فقط نگاهش را آرام از آدلارد دزدید و به دوردستِ تیره‌ی پارک دوخت. جایی که تاب‌های زنجیری زیر نسیم سرد، بی‌صدا تکان می‌خوردند، و خاک نرم زمین بوی خنک شبانه می‌داد.
- من... .
صدایش مثل رشته‌ای باریک و زخمی بود، که از جایی خیلی دور بالا آمده باشد.
- من برای تمرین‌های وحشیانه‌شون زیادی کوچیک بودم.
چشم‌هایش پر شده بود از تصاویر خاطره‌های دردناکی که در آن زمان قلب کوچکش را می‌درید.
- فقط می‌خواستم بیام این‌جا بازی کنم. با بچه‌های دیگه؛ اما... .
لبخند بی‌جانی زد،، شبیه زخم کهنه‌ای که تازه پوست رویش کنده باشد.
- اما تا لباس‌های خونیم، جای زخم‌ها و کبودی‌هام رو می‌دیدن ازم فرار می‌کردن.
نسیم شب‌زده‌ی ساعت ده، لای موهایش افتاد. چراغ بالای نیمکت چشمک‌زنان سوسو زد. آدلارد چیزی نگفت. فقط نگاهش را به او دوخت. به دختری که در عین استواری، هنوز نشانه‌های کودکیِ طرد شده را در خود داشت، و آن شب، حتی سکوت، بوی تلخی می‌داد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #53
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_51
آدلارد نفس عمیقی کشید. هوای مرطوب شب را میان سینه‌اش حبس کرد، انگار می‌خواست همه‌ی خستگی‌های این روز لعنتی را یک جا بیرون بریزد. سپس آرام چرخید، زانو به زانو با آزراء نشست. آن‌قدر نزدیک که فقط فاصله‌ی یک پلک زدن میان‌شان بود.
آزراء هم بی‌صدا حرکتش را تکرار کرد، مثل انعکاسی در آینه. دست‌هایش را در میان استایل کلاسیکش جمع کرده بود، و موهای رها شده‌اش در نسیم نیمه شب، چون موجی تاریک، از شانه‌اش سر می‌خوردند. آدلارد، بی‌آن که نگاهش را از او بدزدد، گفت:
- امروز هم خیلی خونی بودی! اون‌جا... چه بلایی سرشون آوردی؟
صدایش نه توبیخ بود، نه ترس. فقط شبیه سوالی که از دلِ نگرانی بیرون آمده باشد؛ از دل مردی که چشم‌هایش حالا خالی از قضاوت بود.
آزراء لحظه‌ای مکث کرد، بعد نقش خنده‌ای کوتاه بر لبش نشست. نه از سر شوخی، نه برای سبک کردن فضا. خنده‌ای خسته، سرد، و پنهان شده پشت نقابی ترک خورده.
- خودمم نمی‌دونم.
صدایش آرام بود، اما چیزی در آن می‌لرزید. مثل شیشه‌ای نازک زیر فشار.
- فقط... عصبانی بودم.
نفسش را بیرون داد. سنگین و لرزان.
- خیلی زیاد. نه فقط از اون‌ها، از همه چیز. از خودم، از این که دیگه نمی‌دونم کی‌ام، چی‌ام.
لحظه‌ای چشم بست، انگار سعی می‌کرد تصویر خون‌ها، فریادها، و صدای شکستن استخوان‌ها را از ذهنش پاک کند.
- وقتی به خودم اومدم... .
پلک‌هایش را به زحمت گشود.
- فقط دیدم یه کشتارگاه ساختم.
سکوت غریبی بینشان افتاد، مثل سایه‌ای کش‌دار که روی نیمکت نشست و به حرف‌های آزراء گوش سپرد. آدلارد اما واکنشی نشان نداد. نه به خون، نه به واژه‌ی «کشتارگاه». تنها سرش را کمی خم کرد، طوری که نگاهش با نگاه او مماس شود، سپس سکوت را شکست. صدایش آرام و مطمئن بود؛ مثل کسی که حقیقتی تلخ را مدت‌هاست در دل نگه داشته.
- می‌دونم چی شده.
آزراء سرش را بالا گرفت. نگاهش پر از تردید و اندکی ترس بود. اما آدلارد فقط به نرمی دستش را گرفت. انگشتانش داغ و محکم، انگار بخواهد تمام لرزش‌های آزراء را آرام کند، میان انگشتان آزراء جای گرفتند. بی‌هیچ حرفی او را همراه خود کشید، تا هر دو از روی نیمکت بلند شوند. وقتی ایستادند، دستش را با ظرافت رها کرد.
- روح ققنوست داره خودش رو نشون میده.
آزراء انگار سرمای ناگهانی را در جانش احساس کرده باشد، بازوانش را بی‌اختیار دور خودش حلقه کرد. گام‌هایشان آرام، اما سنگین، به سمت خروجی پارک کشیده شد. نور نارنجی چراغ‌های خیابان، کشیده روی زمینِ خیسِ آسفالت، زیر قدم‌هایشان می‌لرزید.
- تو که درباره‌ی ققنوس‌ها می‌دونی... چرا هیچی بهم نمیگی؟
صدایش تلخ بود. نه از سر سرزنش، که از دل زخم قدیمی‌ای که حالا دوباره سر باز کرده. قدم‌هایشان صدای خش‌خش برگ‌های ریخته شده را بیدار می‌کرد، و آن سوی پارک، سکوتی وهم‌آلود، مثل پتویی سنگین بر شب گسترده شده بود.
آدلارد نگاهش را از لابه‌لای درختان گذراند، و با لحنی که معلوم بود راستِ دلش را می‌گوید، پاسخ داد:
- منم عین تو.
مکث کرد و سپس ادامه داد:
- جز چند تا افسانه، چیزی نمی‌دونم. فقط کمی هم از همکارای ققنوسم شنیدم، اون هم چیزایی پراکنده.
باد شب، شاخه‌های درختان را به نرمی تکان داد. گویی طبیعت هم گوش سپرده بود به مکالمه‌ای که میان انسان و ققنوس در حال وقوع بود.
آزراء لحظه‌ای ایستاد، نگاهش را میان سکوت سنگین آخر ‌پارک به سمت خیابان لغزاند. آسفالت خیابان هنوز از رطوبت شب برق میزد، و چراغ‌های زرد رنگ، بی‌هیچ تپشی، روی زمین بی‌حرکت ایستاده بودند. باد، آرام شاخه‌های درختان را تکان می‌داد، و صدای تلق‌ و تلوق آن‌ها انگار تنها صدایی بود که هنوز از حیات شهر باقی مانده. اخم ظریفی میان ابروانش نشست.
«عجیبه... تازه ساعت دهه، چرا این‌قدر خلوته؟»
اما حرفی به آدلارد نزد. چیزی درونش او را از گفتن بازمی‌داشت. انگار حس غریبی در هوا پیچیده بود، چیزی ناشناخته و بی‌صدا که هنوز زبان پیدا نکرده. قدم‌هایش را از نو آغاز کرد و شانه به شانه‌ی آدلارد شد.
- خب... هرچی می‌دونی بگو!
آدلارد نیم نگاهی به او انداخت، بی‌آن که پا سست کند. نور چراغ خیابان، نیم رخ صورتش را روشن کرده بود، و در سایه‌های شبانه‌، درون چهره‌اش چیز سنگینی موج میزد. طوری که کلمات، دیرتر از همیشه از دهانش بیرون خزیدند:
- چی می‌خوای بدونی؟
آزراء لحظه‌ای سکوت کرد. صدای کفش‌هایشان روی آسفالت، ریتمی منظم اما بی‌قرار داشت. سرانجام صدایش آرام اما مصمم تاریکی را شکافت:
- اول در مورد آگناریا بگو. هر چی که می‌دونی، بدون سانسور، بهم بگو.
آدلارد کمی مکث کرد. سعی کرد با این اسم، چیزی را از گذشته‌ی دور، از لایه‌های مه‌آلود حافظه‌اش بیرون بکشد. نفسش را آهسته بیرون داد. گام‌هایش را کند کرد، و شب، با تمام سایه‌ها و سکوت‌هایش، بی‌صدا بر دور و برشان چمبره زد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #54
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_52
- ققنوس‌ها خیلی وقت پیش، توی سرزمین خودشون زندگی می‌کردن. سرزمینی به نام فلاماریس¹.
صدایش آرام بود، اما در تاریکی خیابان، طنین می‌گرفت. انگار افسانه‌ای کهن را از اعماق گذشته‌های دور زنده می‌کرد.
در همان لحظه، نگاهی به آزراء انداخت. او با چشمانی درخشان از شوق و اشتیاق به آدلارد خیره مانده بود، همان‌طور که یک کودک خسته، مشتاق شنیدن پایان قصه‌ای شبانه است.
آدلارد نگاهش را بالا کشید. آسمان، حالا ابری شده بود. لایه‌های ابر در هم پیچیده، ماه را بلعیده بودند و باد سردی از گوشه‌های خلوت خیابان می‌وزید. با این حال، آزراء مثل همیشه با همان لباس تابستانی‌اش، بی‌توجه به سرمای شب، پیش می‌رفت.
آهی کشید. صدای نفسش در هوای شب پخش شد و بعد، بی‌کلام، کت پشمی‌اش را از تن درآورد و به دست آزراء سپرد.
- بپوش، وگرنه بقیه‌شو نمیگم.
و بی‌آن که منتظر پاسخی بماند، دوباره راه افتاد. آزراء برای این که آدلارد ادامه دهد، بی‌معطلی، کت گرم را به تن کرد؛ انگار گرمای آن نه از پشم، بلکه از خاطره‌ای نزدیک می‌آمد. هم‌قدم با او شد و مشتاقانه گوش داد. آدلارد از واکنشش لبخند محوی زد و ادامه داد:
- ملکه آگناریا یک ققنوس آتش بود.
اسم، انگار جرقه‌ای در ذهن آزراء زد و نگاهش بیشتر برق گرفت.
- فلاماریس کجاست؟
آدلارد شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم... شاید یک بُعد دیگه‌ست، یا سرزمینی پنهان پشت چیزی خاص. هرچی که هست، از زمانی دروازه باز شد و ققنوس‌ها به ارث² اومدن دیگه کسی نتونست پاشو بذاره اون‌جا.
آزراء با همان شور ادامه داد:
- خب... ادامه‌شو بگو.
آدلارد لحظه‌ای سکوت کرد، گام‌هایش را سنگین‌تر برداشت، و بعد گفت:
- طبق افسانه‌ها، فقط یک ققنوس آتش وجود داشت. فقط یکی... و اون، آگناریا بود. قوی‌ترین‌شون، مادر تمام شعله‌ها. اما... یه روز، یکی از نزدیک‌ترین‌هاش از پشت بهش خنجر زد. می‌خواست سلطنت رو ازش بدزده... بی‌خبر از این که، درست تو لحظه‌ی آخر، آگناریا با آخرین نفسش به کوه‌های آتشفشانی فلاماریس دستور فوران داد.
مکث کرد. باد سردی برگ‌ها را از زمین کند و در خیابان رقصاند.
- هیچ‌کس... هیچ‌کس قدرت این رو نداشت که اون‌ها رو متوقف کنه.
آزراء با دستان درون جیب کت پشمی، لحظه‌ای در خودش فرو رفت. نگاهش به دوردست خیابان بود، اما ذهنش، هزاران سال عقب‌تر، در قلب سرزمین شعله‌ور ققنوس‌ها.
- بعد یکی از سه ققنوس بنیادین، یه دروازه به ارث باز کرد.
صدای آدلارد هنوز نرم و آهسته بود، اما در تار و پود کلماتش چیزی نهفته بود؛ چیزی شبیه دانشی کهنه، خاک گرفته، و در عین حال هنوز زنده.
- همه‌ی ساکنان فلاماریس به ارث اومدن و دیگه هیچ وقت نتونستن برگردن!
صدای قدم‌هایشان، تنها موسیقی خیابانِ خلوت بود و نور زرد و لرزان چراغ‌ها، بر آن‌ها لکه‌های بی‌قرار می‌انداخت.
آزراء قدم کند کرد. پیشانی‌اش فشرده شد و در فکر فرو رفت، نگاهش لحظه‌ای روی پیاده‌رو ثابت ماند.
- ولی اگه آگناریا مُرده، پس اون حرف‌ها درباره‌ی بازگشتش چیه؟ چطور ممکنه؟
آدلارد دست‌هایش را به آرامی در جیب‌های شلوارش فرو برد. باد شبانه لباس سفیدش را تکان داد و تار موهایی را که پیشانی‌اش را پوشانده بودند، از روی صورتش کنار زد. شانه‌هایش، زیر سنگینی چیزی نادیدنی کمی خمیده شده بود.
- یه پیشگویی هست... خیلی قدیمیه، میلیون‌ها سال قدمت داره.
ایستاد. نگاهش را از عمق خیابان خالی برداشت و به صورت آزراء دوخت. در چشمانش روشنی خاکستر بود؛ آن جنس از روشنایی که فقط در آتشِ خاموش شده‌ی یک افسانه یافت می‌شود.
- میگه وقتی آتش طینتِ ققنوس داره خاموش میشه، دومین ققنوس آتش، بعد از میلیاردها سال، دوباره متولد میشه، این بار، نه فقط برای سلطنت، بلکه برای بازگرداندن همه‌ی ققنوس‌ها... به فلاماریس.
ضربان قلب آزراء نامنظم شد. چیزی میان باور و شوق در وجودش دوید. سرش را پایین انداخت، گویی واژه‌ای که می‌خواست بپرسد، آن‌قدر سنگین بود که نمی‌توانست به راحتی از گلویش عبور کند.
- دومین ققنوس آتش؟ یعنی تا حالا، هیچ‌کدوم ققنوس آتش نبودن؟
آدلارد فقط نگاه کرد؛ آهسته، مستقیم، بی‌لرزش. چشم‌هایش به چشم‌های آزراء دوخته شد؛ و بعد، آرام و محکم گفت:
- نه، آزراء... ققنوس بنیادین یا همون ققنوس ویژه داشتیم. ولی ققنوس آتش، نه. هیچ وقت.

¹. Flamaris؛ به معنای "جایی که شعله‌ها می‌سوزند" تعبیر شود.
². Earth؛ سیاره‌ی زمین.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #55
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_53
***
بوق بلندی، همچون آژیری از دل قدرت، شب را شکافت. نگهبان که گویی سالهاست با این صدا آشناست، بیدرنگ از اتاقک مرتفعش به بیرون جهید؛ گامهایی سریع اما حساب شده، و دستی که روی کلیدِ سنگین ورودی کشیده شد. لحظهای بعد، درب غولآسای آهنین سازمان با نالهای عمیق و مکانیکی، آرامآرام گشوده شد؛ گویی زخمی عظیم، بر تن سرد دیوارهای امنیتی وجود داشت.
ماشین، در تاریکی محوطه خزید؛ بی‌صدا و مسلط، همچون شکارچی خسته اما قوی. راننده پایش را به نرمی از روی ترمز برداشت، و بی‌درنگ، پدال گاز را فشار داد و در کسری از ثانیه، غرش کوتاه موتور در فضا پیچید و خودرو، همانند تکه‌ای از آینده، با حرکتی نرم اما نافذ، به گوشه‌ای از محوطه خزید و همان‌جا آرام گرفت.
خودرو، کانسپت لادای روسی بود از جنسی متفاوت با خطوطی عضلانی و مهار شده، انگار که هر زاویه‌اش طراحی شده باشد برای مبارزه، برای بقا. بدنه‌ی آیرودینامیک آن در نور چراغ‌های بلندِ محوطه، برق میزد و همانند موجودی زنده، به سکوت شب واکنش نشان می‌داد. چراغ‌های باریکش، چون چشم‌هایی که خشم را بلعیده‌اند، تیز و نگران، همچنان روشن مانده بودند و محوطه را می‌کاویدند. داخل کابین، نور آبی تیره‌ی نمایشگرها، همچون مغزی الکترونیکی، فرمان‌پذیر و همیشه بیدار بود. خطوط دیجیتالی با آرامشی سرد بر صفحه می‌لغزیدند و اطلاعات، مثل نجواهایی مرموز از آینده، در گوش راننده زمزمه می‌کردند.
این ماشین، فقط یک وسیله‌ی نقلیه نبود بلکه بیانیه‌ای بود از قدرت، از تسلط. از سرکشی بی‌صدا.
دراوین¹ با حرکتی نرم اما آکنده از اقتدار، انگشتانش را از روی پارچه‌ی سنگین و صیقلی کت و شلوار تماماً مشکی‌اش عبور داد. پوششی که نه صرفاً لباسی رسمی، که چون زره‌ی خاموش، بر تنش نشسته بود. برشی تمیز، دوختی بی‌نقص، و رنگی به سیاهی تصمیمی قطعی و سازمانش.
بی‌صدا از خودرو بیرون آمد. چرم کفش‌هایش با سطح سرد محوطه‌ی سنگ‌فرش برخورد کرد و صدایی کوتاه و نافذ بر جای گذاشت. ایستاد، قامت کشیده‌ی ۱۸۷ سانتی‌اش، زیر نور خنثای چراغ‌های محوطه، همچون سایه‌ای از آینده بر جای ماند. سپس، با نفسی که بیشتر شبیه غرش درون اژدهایی رام نشده بود، هوای شب را ترکاند و بازدمش را به بیرون فرستاد. بخاری کم‌جان اما تهدیدآمیز از میان ل*ب‌هایش برخاست؛ نه از سر سرما، که از جنسی دیگر، جنسی خشم‌آلود و مهار شده.
دستش را به سوی خدمتکاری که در سکوت کنارش ایستاده بود دراز کرد و دسته کلید براق و فلزی را در کف دستش گذاشت. انگار داشت چیزی بیش از وسیله‌ای مکانیکی را واگذار می‌کرد؛ گویی بخشی از تسلط خود را موقتاً می‌سپرد.
با صدایی خش‌دار و آرام، اما آن‌قدر نافذ که هر فرمانی را به فعل بدل کند، گفت:
- ببرش توی پارکینگ. امشب رو این‌جا کار دارم.
خدمتکار، بی‌هیچ تردیدی، فوراً تا کمر خم شد. در صدایش، آن‌چنان اطاعت موج میزد که گویی پاسخ، پیش از سؤال آماده بود:
- چشم، قربان.
همه‌ چیز در اطرافشان بی‌حرکت بود، به جز سکوتی سنگین که هم‌چنان میان دیوارهای بلند و درختان بی‌جان محوطه جریان داشت، و گویی می‌دانست این شب، قرار نیست شبی معمولی باشد.
قدم‌های دراوین، پرصلابت و بدون مکث، بر زمین سرد و سنگی محوطه فرود می‌آمدند. سکوت در اطرافش جریان داشت، اما در وجودش چیزی به‌سان طوفان غرش می‌کرد. قامت استوارش، زیر بار شب یا دستور، خم نمیشد. انگار خودش وزن شب را با خود می‌کشید.
ساختمان دوقلوی سازمان ضد اطلاعاتی، همچون دو غول خاموشِ بیدار درون تاریکی، در برابرش قد علم کرده بودند. شیشه‌های دودی ساختمان، بازتابی از چهره‌ی بی‌احساس او را در خود داشتند، چهره‌ای که حالا آماده بود جلسه‌ای فوری را با وزرا و پدرش به نقطه‌ای از تصمیم و هشدار برساند.
با عبور بدون توقف، از کنار دو نگهبانی که در قامت نظامی ایستاده و با ادای احترام سلام نظامی دادند، بی‌اعتنا رد شد. بی‌آن که پلک بزند، بی‌آن که واکنشی نشان دهد. هیچ چیز در او، به تصنع پاسخ نمی‌داد.
کفش‌هایش صدایی آهنین گونه روی کف‌پوش‌های براق سالن انداختند و با گامی قاطع، به سمت درب اصلی اتاق جلسات رفت. بی‌درنگ، درب را گشود.
لحظه‌ای سکوت مطلق اتاق را بلعید. تمام نگاه‌ها، چون لیزرهایی دقیق، به سوی دراوین برگشتند. سنگینی حضورش کافی بود که تمام فضا تغییر کند. پدرش، با وقار و احتیاط از صندلی‌اش که در رأس میز بلند و مستطیل شکل جلسه قرار داشت برخاست. وزرا، یکی پس از دیگری، به نشانه‌ی احترام همراهش ایستادند. انگار قامت دراوین، خود یک فرمان بود.
پدرش، با لحنی که میان گرما و اقتدار در نوسان بود، گفت:
- دراوین... منتظرت بودیم.
دراوین، بی‌هیچ کلامی، تنها اندکی سر خم کرد. حرکتی کوتاه اما پرمعنا. در آن لحظه، موهای نقره‌ای‌اش کمی بهم ریختند و با حالتی رها، روی چشمان سبز زبرجدش افتادند؛ چشمانی که بیشتر به ابزار اسکنر می‌مانستند تا عضوی انسانی، چشمانی که با نگاهی، می‌توانستند نقطه‌ی ضعف هرکس را بیرون بکشند.
و اتاق، برای لحظه‌ای، گویی نفس در سینه حبس کرد... پیش از آن که دراوین دهان باز کند.

¹. Dravyn به معنای شاهزاده تاریکی است.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #56
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_54
دراوین نگاهی سریع اما دقیق به ساعت لوکس روی مچ دست چپش انداخت. نور سفید و ظریف صفحه‌ی دیجیتال، درخششی سرد روی پوستش انداخت و عقربه‌ها، همچون سربازانی بی‌احساس، بی‌وقفه حرکت می‌کردند.
بی‌هیچ تعلل، قدم‌های بلند و مطمئنش را به سمت صندلی سمت راست پدرش برداشت. صندلی‌ای که هیچ‌گاه کسی غیر از او رویش نمی‌نشست، قانونی نانوشته از جایگاه، خون و قدرت.
هنوز به صندلی نرسیده بود که با صدایی بم و قاطع، اما بی‌هیچ رنگی از تعارف یا لبخند گفت:
- ساعت دقیقاً بیست و چهاره. دیر نکردم.
جمله‌ای خشک، حساب شده و بی‌حاشیه. همان‌طور که همیشه بود، اما پدرش، در تضاد با جدیت یخ‌زده‌ی پسرش، لبخندی کم‌ر‌نگ اما گرم بر ل*ب نشاند؛ لبخندی که بیشتر بوی رضایت می‌داد تا مهر.
- نه... مثل همیشه، سر وقت.
نگاه دراوین روی میز کشیده شد، درست مانند سایه‌ای که قدم به قدم از ذهنش پیروی می‌کرد. جلسه حالا می‌توانست آغاز شود، با حضور کسی که در سکوتش، هزار اخطار نهفته بود.
دراوین بی‌آن که به اطراف نگاهی بیندازد، با وقاری سرد و بی‌شتاب صندلی چرمی را عقب کشید. صدای خفیف اصطکاک چرخ‌ها روی زمین مرمری، در سکوتِ تنش‌آلود اتاق طنین انداخت.
با همان اقتدار همیشگی، بی‌آن که حتی چین کوچک لبخندی بر ل*ب بنشاند، نشست. انگشتانش را روی دسته‌های صندلی انداخت و با صدایی خشک و فرمان محور گفت:
- خب، شروع کنیم.
پدرش نیم نگاهی به او انداخت و سپس سرش را به سمت چپ چرخاند، جایی که مارک، مردی نسبتاً میان سال با چهره‌ای استخوانی اما دقیق، نشسته بود. با اشاره‌ی مختصر رئیس، مارک بی‌درنگ دست به کار شد. انگشتانش بر روی لپتاپ دویدند و لحظاتی بعد، صفحه‌ی تمام نمایشگرهای روی میز، یکی‌یکی روشن شد.
اولین تصویر، نمایی تار از دوربین امنیتی از دو چهره‌ی آشنا بود. مارک، با صدایی شمرده و خالی از هرگونه احساس، شروع کرد:
- رز سیاه، بیستم فوریه به همراه آدلیر به یکی از پایگاه‌های ما در حاشیه‌ی غربی شهر نفوذ کردن... و حجم قابل توجهی از اطلاعات رمزنگاری شده‌ی دستاوردهامون درباره‌ی ققنوس‌ها رو از ما به سرقت بردن. البته دفاتر موجوده، اما خب همه مورد مهارت‌های رز سیاه خبر داریم!
چند تصویر امنیتی دیگر از ورود مخفیانه و دوربین‌های حرارتی نمایش داده شد. مارک مکث کوتاهی کرد. چشم‌هایش در نگاه دراوین گم شد؛ گویی به دنبال تأیید می‌گشت. اما دراوین جز پلکی آرام، واکنشی نشان نداد.
- سپس در پنجم مارس، یعنی دیروز، مجدداً مورد حمله قرار گرفتیم. این بار رز سیاه به پایگاه شمال‌شرقی نفوذ کرد و طبق ردگیری‌های ما به اطلاعات سطح بالا و اهداف استراتژیک کل سازمان دسترسی پیدا کرده.
زمزمه‌ای کوتاه و سنگین میان وزرا پیچید. صندلی‌ها کمی جابه‌جا شدند، چند ابرو در هم رفت، اما هیچ‌کس کلمه‌ای بر زبان نیاورد.
اتاق، در سکوتی سخت، آماده‌ی شنیدن سخنی از دراوین یا پدرش بود. چشمان سبز او به نقطه‌ای میان تصویر و تاریکیِ ذهنش خیره مانده بودند.
دراوین دستی میان موهای دوسویه‌اش کشید، رگه‌های نقره‌ای و مشکی که همانند وجودش، به دو نیم متضاد تقسیم شده بودند. خونسرد اما کلافه، به عکسِ زن جوانی که در میان شعله‌های آبی و قرمز تصویر یخ زده بود، خیره ماند. با همان نگاه ثابت، بدون آن که پلک بزند یا چشم بگرداند، با لحنی آمرانه خطاب به مارک گفت:
- دقیق بهم بگو... الان اون سازمان اطلاعات کوفتی، از ما چی می‌دونه؟
مارک سرفه‌ی کوتاهی کرد؛ اما به‌جای پاسخ، نگاهش را به سمت مردی مسن‌تر، با موهای سفید دوخت؛ مردی که دو صندلی آن سوتر در سمت راست دراوین نشسته بود، دکتر دایلن، مسئول ارشد واحد استراتژی‌های اطلاعاتی و بازیگر پشت پرده‌ی بسیاری از عملیات‌های نفوذ.
دایلن با آرامش پروندهای چرمی را باز کرد، برگه‌ای را به نرمی ورق زد و بی‌تعلل گفت:
- الان چند مورد مشخص رو می‌دونن. یک؛ این که ما دنبال راهی برای دستکاری مغز ققنوس‌ها هستیم. دو؛ این که دنبال رز سیاه می‌گردیم چون اون یک ققنوس رعده.
سکوت اتاق شکسته شد، نه با حرفی دیگر، بلکه با واکنش تند دراوین. مثل کسی که ناگهان خواب سنگینش پاره شود، سرش را تند بالا آورد. قامتش کمی به جلو خم شد، چشم‌های سبزش با برقی تیز در چشمان مرد پیر دوخته شدند.
- چرا میگی یه ققنوس رعده؟
صدایش پایین بود، اما لبه‌ی شمشیر داشت. نه از روی تعجب، که از جنس آزمون. انگار می‌خواست میزان اطلاعات مرد را بسنجد، یا شاید... چیزی را انکار کند.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #57
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_55
دایلِن مکثی کرد. نگاهش لحظه‌ای بر مالریک¹، پدر دراوین، لغزید و سکوتش چیزی میان انکار و ترس بود. بعد با لحنی که هم زمزمه بود، هم حکم، گفت:
- رز سیاه، دختر لئون و کاتریناست. همه‌مون خوب می‌دونیم اون دوتا، قدرتمندترین ققنوس‌هایی بودن که طی قرن‌ها وجود داشتن... و مهم‌تر این که ماهیت اصلیشون ققنوس رعد بوده.
سکوتی کوتاه مثل سایه‌ای کشیده در اتاق نشست.
دراوین، بی‌آن که حرفی بزند، با حرکتی کلافه لپتاپش را عقب راند. انگار هر چیزی که روی آن صفحه بود دیگر برایش تبدیل به مشکل شده باشد. سپس با صدایی خش‌دار و طعنه آلود گفت:
- این کافی نیست، جناب دایلن.
پیرمرد آهسته سر تکان داد؛ بدون آن که از اقتدار دراوین بترسد یا عقب‌نشینی کند. صدایش را اندکی پایین‌تر آورد، اما مطمئن‌تر از قبل زمزمه کرد:
- بله... می‌دونم. اما اطلاعات تازه‌ای داریم. رز سیاه توی پایگاه حاشیه‌ی غربی گیر افتاد، در درگیری با نیروها، مستقیم به سرش شلیک شد. اما... .
مکثی کرد. نفسش را آهسته بیرون داد.
- انرژی درونش... واکنشی نشون داد که شبیه به هیچ‌کدوم از ققنوس‌های شناخته شده نیست. به جای فروکش کردن، شدت گرفت. اون لحظه شلیک شدن به سرش برخلاف تمام ققنوس‌های دیگه باعث نشد انرژی از بدنش خارج نشه، بلکه مثل انفجار... به همه جا رعد پرتاب کرد. غیرقابل کنترل، اما دقیق. چندین کشته دادیم! قدرتی که فقط از ماهیت رعد برمیاد، و نه هیچ عنصر دیگه‌ای. باید بگم این واکنش از یک ققنوس رعد هم بعیده اما فکر می‌کنم چون مادر و پدرش از قدرت زیادی برخوردار بودند همچین چیزی رخ داده.
همه در سکوت فرو رفتند. مارک ناخواسته به عکس روی صفحه برگشت؛ چشمان یخ‌زده اما شعله‌ور دختری که در قاب مانده بود و حالا دیگر فقط یک دشمن نبود. تهدیدی بود بی‌مرز... با خونی که هنوز کسی نمی‌دانست دقیقاً چه می‌جوشد درونش.
دراوین با خشمی نهفته که در رگ‌های صورتش می‌تپید، ناگهان از جای خود بلند شد. صدای کشیده شدن صندلی‌اش بر زمین، سکوت سنگین اتاق را شکافت. دستش را در میان موهای دو رنگش فرو برد، انگار می‌خواست افکار پیچیده‌اش را از میان تارهای سردرگم بیرون بکشد. بعد بی‌درنگ شروع به قدم زدن کرد؛ قدم‌هایی سنگین، پر از خشمِ در آستانه انفجار، اما هنوز مهار شده.
- باید با رز سیاه صحبت کنم... .
صدایش خشک بود و محکم. آن‌قدر که همه به او خیره ماندند.
- باید یک چیزی درمورد سازمانش بهش بگم. یه دروغِ درست یا یه حقیقت نیمه تمام... چیزی که ذهنش رو بلرزونه. باید ازشون دلزده بشه، باید شک کنه، فاصله بگیره، باید اون اعتماد لعنتی بینشون ترک برداره.
لحظه‌ای مکث کرد، ایستاد، و چرخید. نگین سبز خشمگین چشمانش بین افراد در اتاق چرخید.
- شاید… یه راز. یه تکه از گذشته‌ی پدرش. یا حتی ماجرای اون شب کذایی.
صدایش در پایان، به زمزمه‌ای کشیده تبدیل شد؛ زمزمه‌ای که روی لبه‌ی شمشیری تیز نفس می‌کشید.
اتاق هنوز در سکوت بود... اما این بار، چیزی تغییر کرده بود، مثل نفس کشیدن قبل از طوفان. مالریک بی‌صدا از صندلی‌اش برخاست؛ گویی جرقه‌ای در ذهنش زده شده باشد که استراحت را از چشمش ربوده. نوری سرد و مایل، از لامپ بزرگ اتاق بر نیم‌رخش افتاده بود و آن خطوط تیز صورتش را چون مجسمه‌ای رومی، برجسته‌تر نمایش می‌داد.
- منظورت از اون شب کذایی؛ همون شب انفجاره، نه؟
صدایش آرام اما قاطع بود، چیزی بین کشف و اتهام. واژه‌ی «انفجار» که بر زبانش جاری شد، چون پتکی در سکوت اتاق طنین انداخت. دراوین، بدون متوقف شدن، با قدم‌هایی حساب شده قدم زد، گویی صحنه‌ای شطرنجی را در ذهن مرور می‌کرد که پایانش هنوز مبهم است.
- آره. همون شب. اما اون، برگ برنده‌ی آخر ماست. فقط وقتی باید رو بشه که هیچ راهی نمونده باشه.
مکثی کرد، نگاهی گذرا و بی‌احساس به جمع انداخت و ادامه داد:
- پس هنوز زمان استفاده از اون نرسیده. چیزی ندارید که قبل از اون شب، اون رو از درون بلرزونه؟ چیزی که اعصابش رو به هم بریزه، یا اعتمادش رو به پدرش، به سازمان، ترک بندازه؟
سکوتی کوتاه، چون بوی باران پیش از رعد، در اتاق جاری شد. در گوشه‌ی تاریک اتاق، نیتن سرش را کمی بالا آورد. صورتش در نیم‌سایه بود، و چشمانش مثل کسی که تصمیم گرفته به میدان مین پا بگذارد، بی‌قرار در قاب صورتش می‌چرخید. انگشتانش را در هم گره زد، نفسی لرزان کشید و با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه‌ای مردد بود گفت:
- من... فقط؛ یه چیز شنیدم.
دراوین ایستاد. فقط یک بار؛ اما همان یک ایستادن کافی بود تا سکوت، مثل وزنه‌ای مرگبار، بر دل جمع بنشیند. نگاهش، حالا چون تیغه‌ای تیز، روی نیتن قفل شد:
- بگو.
نیتن آب دهانش را با سختی قورت داد. صدایش خشک بود، مثل چوب پوسیده‌ای که زیر فشار می‌شکند.
- شنیدم مدیر کل سازمان اطلاعات، یه سری مدارک محرمانه رو از ققنوس‌ها مخفی می‌کنه... انگاری حافظه‌شون رو پاک می‌کنه و می‌دزده. یکی از ققنوس‌ها، وقتی فهمید، بدون اینکه اون‌ها متوجه بشن خودش رو گم و گور کرد و بعد اومد این‌جا.
برای لحظه‌ای، حتی هوای اتاق هم انگار نفس نکشید. نگاه دراوین، بی‌آن که چشم بزند، به عمق وجود نیتن نفوذ می‌کرد. ل*ب‌هایش آرام از هم گشوده شدند؛ برای تحسین. کلماتش، گرم و آهسته، از میان دندان‌هایش عبور کردند.
- این فوق‌العاده است.

¹. Malric، به معنای فرمانروای شر است.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom