به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
562
سکه
3,507
قرارِ اروند

اثر @Liza
ژانر‌های اصلی: عاشقانه-تراژدی-تاریخی
ناظر: @حوراء
مقدمه رمان:
خاموشی ل*ب‌هام یادت هست
تو عصر فروردین بی برگشت
با نامه‌ای که پشت در اومد
بعد از غروب کربلای هشت
از تو چه پنهون عاشقت بودم
از دل نه از سلول‌سلولم
با تو جهانم تازه‌تر میشد
از روزهای طبق معمولم
تو زنده‌تر بودی و کوچک سال
با دامن گلدار و کوتاهت
گفتم بمونم با تو گفتی نه
گفتم خدا گفتی که همراهت
گفتی برو این کوچه‌ها فردا
شب پرسه‌های روزگار ماست
دشمن رسیده تا ل*ب اروند
فردا همین ساعت قرار ماست
عشق منو این خاک همراهت
خندیدم و دل کندم از دنیا
رفتم که برگردم به آغوشت
رفتم که برگردم به رویاها
خون رفت و آتش رفت و من موندم
بی‌قلب عاشق زیر خاک سرد
عشق تو قطره‌قطره بیرون زد
از چشمهای عاشقم با درد
نفرین به هرکی تو لباس من
قلب تو رو با بددلی آذرد
نفرین به دنیایی که خالی شد
نفرین به رویایی که بی من مرد
تو چشم‌های عکس من گاهی
با گوشه‌ی چشمت تماشا کن
لعنت به این ترسی که بین ماست
من عاشقت بودم تو‌ حاشا کن
من عاشقت بودم؛ تو حاشا کن
تا این قبار خسته بنشینه
من عاشقت بودم، این را*ب*طه این عشق
بین من و تو شیرینه

«عبدالجبار کاکایی»
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
91
سکه
450

1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:




◇| قوانین تایپ آثار |◇







‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:






بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:






برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!



پس در تایپک زیر اعلام کنید:





برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
562
سکه
3,507
مرگ... آن‌طور که همیشه می‌گفتند، نبود.
نه به آن سردی که در داستان‌ها از آن می‌گفتند، نه به آن تاریکی که مردم همیشه از آن می‌هراسند.
مرگ، ترسناک نیست؛ اما... خاموش است، شبیه خواب عمیقی‌ست که ناگهان بیدارت می‌کند.

آدم‌ها می‌گفتند مرگ مثل سایه آرام‌آرام نزدیک می‌شود؛ نه! مرگ، وقتی که بخواهد، مثل گلوله‌ای ناگهانی و بی‌رحم از راه می‌رسد و هیچ‌کس فرصت نمی‌کند از آن فرار کند، من هم نکردم.
مرگ برای من در یک لحظه اتفاق افتاد، لحظه‌ای که حتی اگر خودم می‌خواستم هم توان گریز و فرار از آن را نداشتم.
مرگ ناگهان از دستانم و خونی که از آن می‌چکید آغاز شد و من فقط نگاه کردم و فقط نگاه کردم.
من فقط نگاه کردم به خونی که از تنم و روحی که جانم و دردی که روزگارم میرفت.
من فقط نگاه کردم به تن بی‌جانم که روی خاک افتاده بود و به لباس خاکی‌ام که حالا بوی خون گرفته بود.
بی‌اختیار به روی خاک افتادم، خاکی که می‌دانستم هست اما حس‌اش نمی‌کردم.
و دست‌هایی که دیگر هیچ‌گاه قرار نبود دست پدر و مادرم را برای بوسه زدن به سمت صورتم بیاورد.
از دور به چشم‌هایی که دیگر باز نمی‌شدند نگاه کردم و آن نگاه‌ها آخرین چیزهایی بودند که قبل از مرور تمام عمرم قادر بودم ببینم؛
سپس همه‌چیز دوباره شروع شد... یا شاید هم هیچ‌وقت تمام نشده بود.
در میان مرور خاطرات‌ام از گوشه‌ی لحظات‌ام، کنار او برای ثانیه‌ای گذر کردم.
همان لحظات و همان روزهایی که صدای خنده‌هایش لابه‌لای پرسه‌های یک روز گرم فروردین در گوش و چشمانم نشست و دیگر بیرون نرفت.
چشم‌هایم بسته بود، اما هنوز او را می‌دیدم، او را در خاطره‌هایم در روزهایی که دیگر هیچ‌وقت باز نخواهند گشت می‌دیدم.
چشم‌هایم باز نمی‌شد، شاید خودم نمی‌خواستم باز شوند چون وقتی بسته بودند تصویرش آنجا بود، محکم‌تر از همیشه، مثل خاطره‌ای که از روز ازل در جانم ریشه دوانده باشد.
مرگ پایان نبود؛ فقط آغاز دوباره خاطراتی بود که با هر ضربه دردی تازه می‌آورد و من؛ که درست به مانند دیگران بدون هیچ‌چیز با این جهان و زندگی‌ام، مادرم، پدرم، خواهرم، دوستانم و عشق زندگی ام وداع کردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا