به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
عنوان رمان: قبیله ماه خونین
ژانر: ترسناک، فانتزی، خانوادگی
نویسنده: آتریسا پردیس نگار
ناظر: @Liza
خلاصه:
در دل کوه‌های سر به فلک کشیده، گروهی از عشایر به ییلاقی دورافتاده پناه می‌برند؛ اما آرامش آن‌ها به زودی با زوزه‌های وحشی و ناپدید شدن مرموز اعضای قبیله به هم می‌ریزد. هر کشتار، رازهای تلخی از گذشته را فاش می‌کند و ترس و وحشت در دل آن‌ها ریشه می‌دواند. آیا قبیله می‌تواند بر ترس غلبه کند و راز مرگ عزیزان‌شان را کشف کند یا در دام گرگ‌های آدم‌خوار گرفتار خواهند شد؟
«قبیله ماه خونین» داستانی از ترس و فانتزی است که در آن انسانیت و وحشت در هم می‌آمیزند و قهرمانان باید با تاریکی درون و بیرون خود روبه‌رو شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,386
مدال‌ها
4
سکه
27,011
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه کنید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
مقدمه:

در دل قبیله‌ی گرگین، داستانی از عشق و ترس، امید و ناامیدی نهفته است. آیا این قبیله می‌تواند بر ترس‌هایش غلبه کند و در برابر چالش‌ها ایستادگی نماید؟ آیا در دل تاریکی، نور امید را خواهد یافت و با شجاعت بر سرنوشت خود تسلط خواهد داشت؟این داستان عبرت‌آموز به ما یادآوری می‌کند که در میانه‌ی تاریکی‌ها، نور امید همیشه در دسترس است. هر قدم قهرمانان بر سرنوشت خود و نسل‌های آینده تأثیر می‌گذارد. بیایید به این سفر بپیوندیم و رازهای نهفته را کشف کنیم، در جستجوی حقیقت و روبرو شدن با چالش‌های درونی‌مان تا به نور امید دست یابیم.
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
#پارت یک



در دل کوههای سر به فلک کشیده‌ی هورام ایلی به نام قبیله‌ی گرگین با شلوغی و هیجان به میهمانی طبیعت آمده بود چادرهایی با رنگ‌های رویایی که به باد می‌رقصیدند در زمین سبز و پربار برپا شده بودند. قاطرها و اسب‌ها بارهای سنگین را بر دوش می کشیدند و با صدای سم‌هایشان نغمه‌ای از زندگی را در دل کوهستان پخش می‌کردند. بوی علفهای تازه و خاک مرطوب فضایی معطر و دلپذیر را به

وجود آورده بود.آزادان خان قبیله در میان اعضای قبیله ایستاده بود. او مردی میانسال با چهره‌ای خشن و محکم بانقوش عمیق بر روی صورتش بود که داستان زندگی پرماجرایش را روایت میکرد موهایش خاکستری و دست‌هایش پر از زخم‌های روزگار بود. اما در کنارآن دل بزرگ و مهربانش لبخندی شاد و گرم بر چهره اش نشسته بود به تازگی صاحب نوه‌ای دختری به نام «مهرو» شده بود؛ خبری که در قبیله مانند شعله‌ای در باد پخش شد و همه را شاد کرد.دو پسر او شهنام و شهیار در کنار او بودند. شهنام پسر بزرگ مردی پر انرژی و تنومند بود با چهره ای که مانند کوه‌های دور و برش استوار به نظرمی‌رسید ،شهیار پسر کوچک تر، پس از سالها انتظار، سرانجام فرزند اولش را به دنیا آورده بود. نورامیدی در چشمانش میدرخشید.مهرو، نوزاد معصوم به مانند گل سرخ در باغی سبزدل همه را به دست آورد پرچم شکرگزاری در قلب اعضای قبیله به اهتزاز درآمد گلدیس، مادر مهرو باعشق و لطافت در کنارش حضور داشت و تمام روز در کنار دخترش می‌گذراند چهره‌اش با احساسات لطيف و اضطراب‌های مادرانه آراسته شده بود.اما در دل این شادی سایه ای از ترس و ناامیدی بود.شب که بر قبیله فرود آمد و روشنایی آسمان را ستارگان زینت دادند گلدیس زنی جوان و خوش پوش مهرو را در گهواره‌ای از جنس چرم و ابریشم با مهارت قرار داد دلش پر از دلهره و نگرانی بود. او به دور از دنیای بی رحم بغضی را در گلو حس می کرد. چشمانش را محکم بر صورت نوزاد دوخته بود و انتظار داشت تا خواب آرامی بر او بیفتد. میدانی وسیع در برابر گلدیس بود؛ چادرها مانند ستاره‌هایی در دل شب پراکنده بودند. او نمیخواست از فرزند شیرینش جدا شود ولی مادر بزرگ ماندان، مادر آزادان آمد تا گلدیس بتواند لحظه ای استراحت کند با خارج شدن گلدیس از چادر صدای دلنشین لالایی ماندان، بر فضا غالب شد. او نوزاد را به آغوش گرفته و با صدایی نرم وشفاف شروع به خواندن لالایی کرد.

لالا لالا، نازنینم در شب تاریک
گرگ دیس‌ها در کمین‌اند در دل این سیه شب بی جیک
به ماه کامل نگاه کن نکن نگران شاید انسانی در خواب به گرگ تبدیل شود ناگهان
خون خواری در سایه‌ها با چشمان آتشین
صدای زوزه شان ترس را میسازد زین نقره ای در دستت بگیر تا از آن‌ها در امان
نور خورشید را بپرست تا بگریزد این جان
در خواب‌های عمیق به یاد داشته باش
گرگ دیس‌ها در تاریک خواهند تو را بکشند بی‌رحم و خاش
ولی اگر محافظی داری در دل قبیله ات
لالا لالا، نازنینم تا صبح بیاید با نور و محبت
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
#پارت دو

شب ماه چهاردهم بود شبی که ماه به سرخی می گرایید و نورش بر زمین می تابید. ستارگان به تدریج پشت ابرهای تیره قایم شدند و سکوتی مرموز بر فضا حاکم شد. ناگهان باد شدیدی وزید و صدایی بلند باتکان خوردن چادرها و شاخ و برگ‌درختان در میان چادرهای ایل پیچید. مادر بزرگ ماندان که لالایی اش را قطع کرده بود آرام با بوسه ای ریز بر روی پیشانی مهرو زد و او را در گهواره‌چوبین کوچکش گذاشت. باید مراقب شبهای کوهستان باشیم او با صدایی نرم و دلنشین گفت:
-‌این شبها همیشه رازهایی دارند؛ در همین حال صدای زوزه های نزدیک تر شد. گویی موجودی بزرگ و ترسناک در دل شب در حال نزدیک شدن به قبیله بود مادر بزرگ ماندان با خود گفت:
- دخترک گلدیس کجا مانده؟ بهتر است بروم و صدایش کنم بیاید کنار دخترش با قدم های محکم به سمت تاریکی رفت در حالی که یک چشم نگرانش به گهواره بود. تاریکی به تدریج او را در خود فرو میبرد.چند سایه شومی با هیبتی دیو مانند از کنار چادرها با لحظه بعد صدای فریادی از دور شنیده شد.خرناس و خرخر با سرعت هرچه تمام تر عبور می ‌کرد. صدای جیغی که در وزش باد گم شده بود صدای آلاله دخترک هفت ساله‌ی کوچک جثه بود که‌خواهرزاده‌ی‌، رکسان همسر شهنام بود و برای بازی‌با آشوب، سیزده ساله به چادر خاله‌اش آمده بود.رکسان با وحشت به سمت چادر دوید و در دلش دعا می‌کردکه هیچ اتفاقی برای بچه ها نیفتاده باشد. او نفس زنان خود را به چادرش رساند ونگاهی به آشوب و آلاله انداخت.رکسان آلاله رادر یک آن آغوش گرفت آلاله که از ترس زبانش بند آمده بود.
رکسان با اضطراب پرسید:

- آشوب چه شده؟
آشوب که از ترس در گوشه ای از چادر به خود پیچیده بود آرام آرام به نور فانوس نزدیک شد. لباس‌هایش سرتا پا خاکی بود و از بینی‌اش خون می آمد. چشمانش سرتاسر سیاه شده بود و در نورکم حس زنده بودن نداشت.
- آلاله تشنه اش شد و برای آوردن آب از کوزه به بیرون چادر رفتم.او به زحمت گفت:
- سایه آدم نما از پشت به من نزدیک شد. از ترس خواستم فرار کنم که پایم به میخ طناب چادر گیر کرد و با صورت به زمین افتادم که جیغ آلاله بلند شد.به زحمت بلند شدم و به سمت چادر دویدم بادیدن گریه‌های آلاله بیشتر ترسیدم و در گوشه‌ای قایم شدم تا دردام سایه شوم نیفتم.رکسان که به خاطر تنها گذاشتن آلاله در حال دعوای آشوب بود ناگهان شهنام وارد چادر شد و ماجرا را جویا شد. این بار رکسان به خاطر تنها رها کردن بچه ها سرزنش میشد.شهنام پرسید در حالی که نگرانی در صدایش مشهودبود.
- رکسان این وقت شب کجا رفته بودی؟ رکسان به تته پته افتاد و بریده بریده گفت:
- فقط برای دیدن نوزاد کوچک شهیار و گلدیس به چادر آن‌ها رفته بودم. در همان زمان مادربزرگ ماندان با فانوسی در دست دنبال گلدیس میگشت و احساس کرد کسی یا چیزی در تعقیب اوست گویا او را دوره کرده است. وقتی پشت سر برگشت از چادرها فاصله زیادی داشت که ناگهان صدای خرخر و خرناس از پشت به او نزدیک میشد ماندان با دست پاچگی تند تند راه می رفت که فانوس از دستش افتاد و شکست. به پشت سر که برگشت سه گرگ به خون تشنه دندان هایشان را به نمایش گذاشتند و خیز حمله برمی‌داشتند
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
#پارت سه

ناگهان صدای چندین شلیک تفنگ شکاری، سکوت شب را در هم شکست گرگها که در حال نزدیک شدن بودند به تدریج عقب رفتند و در سایه‌های تاریکی محو شدند ماندان با قلبی تند و دست‌هایی لرزان در شوک ترس خشک شده بود. ابرهای تیره ناگهان کنار رفتند و سرخی ماه همه جا را فرا گرفت. او بدون توجه به موانع و سنگ‌ها به سمت چادر نوزاد دوید و هر قدمش به او یادآوری می کرد که ممکن است چه فاجعه‌ای در انتظارش باشد.
وقتی به چادر مهرو رسید صحنه ای توصیف ناپذیر پیش چشمانش قرار گرفت گلدیس در حال شیون و فریاد بر سر گهواره خالی و خونین چنگ میزد.نوری که از ماه می تابید چهره ی او را درخشان و در عین حال ترسناک کرده بود آرام آرام تمامی ایل در اطراف چادر جمع شدند نگاه ماندان و گلدیس بهم برخورد کرد و به خاطر دیوانگی در چهره گلدیس رنگ از صورتش پرید.مهرو مهرو مهرو من رو برگردان مادربزرگ فکر کردم دخترم طعمه گرگها شده است، او کجاست؟ در این لحظه پاهای ماندان سست شد و او به زمین افتاد با وحشت به رفتار گلدیس و گهواره خالی خیره شد و فریادی از ته دل برآورد که به گوش همگان رسید صدای فریاد او در دل شب گم شد درست مانند امیدی که به تدریج در دلش محو میشد.در همین حال آزادان و شهیار با نگرانی و وحشت به داخل چادر هجوم آوردند. آزادان با چهره ای آشفته و عرق کرده سعی در آرام کردن جمعیت کرد و فریاد زد:
- چیزی نیست نترسید من فقط چند تیر هوایی برای فرار گرگهایی که میخواستند به حصاردامها حمله کنند زدم.شهیار با چشمانی پر از وحشت و ناباوری به گلدیس نگاه کردوگفت :
- گلدیس چرا صورتت زخمی شده است؟نکند گرگ وارد چادر شده است؟مهرو مهروی من کجاست؟
نگرانی در چهره اش موج میزند. به سمت گهواره می رود و باز هم تلاش می‌کند. مهرو را صدا کند مهرو مهرودر حالی که صدای لرزانش در چادر پیچید، چشمش به تمام بالشت و ملافه بهم ریخته گهواره افتاد.نشان از آن داشت که دختر دردانه اش در این تاریکی هولناک غایب شده است. فریادها و التماس های او در دل شب گم شدند در حالی که تصویر ترسناک و غم انگیز گهواره خالی مانند کابوسی بر دل همگان سنگینی می‌کرد. صدای وزش باد و زوزه ی دور دست گرگ‌ها، احساس تنهایی و ناامیدی را در دل هر یک از حاضرین بیشتر میکرد. تمام جمعیت غرق در حیرت و اضطراب نظاره گر این صحنه تراژیک بودند هر کس با دردی متفاوت و قلبی پر از وحشت در جست و جوی حقیقتی تلخ و بی رحمانه در این لحظه نور ماه به آرامی محو میشد و سایه ها در اطراف چادر به تدریج تاریک‌تر می‌شدند، گویی که طبیعت نیز در حال سوگواری برای مهرو بود
 
آخرین ویرایش:

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
21
سکه
105
#پارت چهار

***

یک ساعت قبل»

آتش پسر جوانی که فرزند اول شهنام بود و تنها ۱۷ سال سن داشت به خاطر حمله گرگ‌ها به گوسفندها دیر از چراگاه برگشته بود. در تاریکی شب با مشعل در دست سعی میکرد گرگ‌هایی را که به دنبالش بودند دور کند و از خود دفاع کند.سگ‌های گله بدون توقف پارس میکردند و صدای آن‌ها در دل شب به گوش می رسید. در یک آن صدای شلیک تفنگ در دوردست به گوش رسید و گرگها با وحشت از صدا به سمت سایه های تاریک جنگل عقب نشینی کردند. آتش که در عرق ترس غرق شده بود در همان جا به زمین نشست و نفسی تازه کرد اما آرامش او کوتاه بود.به سمت حصار گوسفندان به راه افتاد دام‌ها را با هزار زحمت در حصارشان جا داد، ولی پارس سگ‌ها بند نمیآمد و همچنان گوش‌های کوه ها را کر می‌کردند، ناگهان سگ‌ها شروع کردند به دویدن سمت چادرها آتش که ترسیده بود، با دستپاچگی در حصار گوسفندها با طناب بست و به دنبال چادرها دوید. در دلش اضطرابی عمیق وجود داشت گویی که تمام شب با سایه های ترسناک در حال جنگ بود. در این حین صدای سگ‌ها بلندتر از قبل به گوش می رسید ،ناگهان سگها به شدت ترسیدند و به عقب برگشتند ،آتش در آن لحظه مادرش رکسان را دید که با فانوس در دست از چادر مهرو خارج‌می‌شود و در تاریکی محو می‌شود. رکسان زن عمو مهرو، زنی با چهره ای مهربان و در عین حال نگران بود. چشمانش درخشان و پر از عشق به فرزندانش بودند اما حالا در سایه های شب این عشق به ترس و اضطراب تبدیل شده بود قلب آتش به تپش افتاد و با خود گفت:
- مادر چرا در چادر آنها بود؟
ترس و نگرانی در وجودش به اوج رسید و احساس کرد که دنیا به دورش در حال فروپاشی است.آتش با نگرانی سگ‌ها را به سمت دام‌ها برگرداند و تکه نان خشکی به آنها داد دستانش میلرزید و احساس می‌کرد که سایه های شب به او نزدیک تر می شوند، گویی که موجودات پنهانی در تاریکی در حال تماشای او بودند هر سایه ای که در دل شب حرکت میکرد او را به وحشت می انداخت و احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است چیزی وحشتناک از تاریکی بیرون بیاید.چند دقیقه بعد وقتی در حال برگشت به چادر خودشان بود، متوجه جمعیتی شد که در جلوی چادر مهرو گرد آمده بودند ترس در دلش چنگ انداخت و سراسیمه به سمت جمعیت دوید تا ببیند چه بر سر آنها آمده است در دل شب صدای ناله ها و فریادها به گوش می‌رسید و احساس می‌کرد که سایه های تاریک او را در بر گرفته اند. هر قدمی که بر می داشت زمین زیر پایش سرد و ترسناک به نظر می رسید و نور فانوس‌ها که به سختی در تاریکی می‌درخشیدند گویی تلاش میکردند تا حقیقتی وحشتناک را از او پنهان کنند.وقتی به جمعیت ،رسید چهره‌های مضطرب و نگران رادیدکه‌درسایه‌های‌شب‌بهم‌می‌چسبیدند.رکسان با چهره‌ای رنگ پریده و چشم‌هایی پر از اشک در میان جمعیت ایستاده بود. او به شدت نگران و مضطرب به نظر میرسید گویی که بار سنگینی از غم و ترس بر دوش دارد آتش به او نزدیک شد و در دلش احساس کرد که در این لحظه همه چیز در حال فروپاشی است. او نمی‌دانست چه بلایی بر سر خانواده اش آمده و تنها می‌توانست به ترس و اضطراب خود غوطه ور شود در آن لحظه حس می‌کرد که تاریکی به او نزدیک‌تر می‌شود و سایه‌ها در حال بلعیدن او هستند صدای ناله ها و فریادها در گوشش می پیچید و هر لحظه احساس می‌کرد که ممکن است خودش هم قربانی این شب وحشتناک شود.
 
آخرین ویرایش:
بالا