• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
سمین: کی شوهر کرده؟ برای کی خواستگار اومده؟
بابا: اول این‌که خسته نباشی گل دخترم! دوم این‌که پسر دوست صمیمیم از سرین خواستگاری کرده؛ ولی ما فعلاً جوابی ندادیم. گفتم سرین خودش می‌دونه، شاید آمادگی ازدواج نداشته باشه. سوم این‌که نترس، خواستگار تو هم فرار نمی‌کنه. تو هم میری.
سمین: اول نوبت منه. اون بدبخت‌ها قبلاً خواستن بیان، سرین خانم تصادف کرد، بعدش غیب شد. بعدش... .
بابا نذاشت بقیه‌ی حرفش رو ادامه بده و گفت:
- کافیه سمین! من به اون‌ها گفتم سرین تازه حالش خوب شده، شاید آمادگی نداشته باشه. در ضمن، در یه‌ وقت مناسب تو هم شوهر می‌دیم. نگران نباش!
سمین: بابا جونم، من نگران نیستم فقط گفتم... .
بابا: ادامه نده. برین لباس‌هاتون رو عوض کنین، الآن مهمون‌ها میان.
بابا بعد از گفتن این حرف، به سمت اتاق مشترکش بابا و مامان رفت. مامان هم پشت‌سرش رفت.
ساسان و مرجان که تازه از بیرون برگشته بودن، برای سمین از روی تأسف سری تکون دادن. ساسان گفت:
- سمین، کارت خیلی بد بود!
سمین: من که چیزی نگفتم، شلوغش می‌کنید.
- بسه دیگه سمین! بابا هم می‌گفت، من نمی‌رفتم. خیالت راحت، نترس! من نمیرم، تو بمونی.
سمین: من اصلاً منظور بدی نداشتم.
- باشه؛ ولی سمین خانم، اون تصادف بود. توی دهنت میگی تصادف، پس لزومی نداره همه‌ش اون اتفاق رو به روم بیاری.
بعد از گفتن این حرف، راهی اتاق شدم حالم بدجور گرفته شد. لباس‌هام رو که روی تخت گذاشته بودم رو برداشتم و پوشیدم. جلوی آینه نشستم و کمی آرایش کردم و شالم رو روی شونه‌هام انداختم که وقتی اومدن، سر کنم.
کمی بعد زنگ خونه به صدا در اومد. اول فکر کردم اون‌ها هستن.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
ولی بیتا بود. تا جلوی در به استقبالش رفتم. با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم.
اومد داخل و با همه سلام و احوال‌پرسی کرد. من رو به مامان گفتم:
- مامان، ما می‌ریم اتاق. کاری داشتی صدام کن.
مامان: باشه دختر قشنگم. راحت باش.
با بیتا وارد اتاق شدیم.
بیتا: چه‌ خوشگل شده دوست میمون من!
- چشم‌هات خوشگل می‌بینه گلم!
بیتا: حالا چرا حوصله نداری؟
- هیچی، ولش کن.
بیتا: نه، ولش نکن. بگو.
- خواستگار دارم.
بیتا: خب این حال بدی داره احمق؟
- نه؛ ولی من آمادگی ازدواج ندارم.
بیتا: برو گمشو تو هم! واسه‌ی من ناز می‌کنی!
- بیتا، جدی دارم میگم. من آمادگی ازدواج ندارم.
بیتا: چرا؟ نکنه یکی دیگه رو زیر نظر داری؟ هان؟
- نه! آره. نمی‌دونم!
بیتا: حالا کی‌ هست؟
- نمی‌دونم.
بیتا: نمی‌دونی یا نمی‌خوای بگی؟
- بی‌خیال، چه‌خبر؟
بیتا: می‌دونم داری می‌پیچونی؛ ولی باشه. زیاد اصرار نمی‌کنم که راحت باشی.
- ممنون که درکم می‌کنی.
در اتاق با ضرب باز شد.
- چه‌خبره سهیل؟!
سهیل: سلام بر عمه سرین. خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
بیتا: واه- واه! یه ذره بچه رو برم.
سهیل: عمه، میمون‌ها اومدن.
- میمون‌ها کیه؟
سهیل: همون مهمون‌ها دیگه.
- باشه، برو. ما هم الآن میایم.
از اتاق بیرون اومدیم رفتیم جلوی در موندیم تا که مهمون‌ها بیان داخل.
اول یک خانم میان‌سال و خیلی شیک‌پوش داخل اومد. خیلی مهربون و صمیمی با همه سلام و احوال‌پرسی کرد. بعدش یک دختر ناز و مهربون، چه‌قدر هم خوشگل بود. تقریباً هم سن بودیم. شاید اون از من بزرگ‌تر بود؛ ولی خیلی شیرین بود. فهمیدم که دختر عموی مرجان هستش.
یک آقای میان‌سال، وای! چه‌قدر هم خوشتیپ و جنتلمنه، مبارک زنش باشه. با اون‌ هم سلام و احوال‌پرسی کردیم. بعد از چند دقیقه، یک پسر اومد تو. صداش چه‌قدر برام آشناست! وقتی که نزدیک‌تر شد، تازه تونستم قیافه‌ش رو ببینم. این... این‌ک... این‌که... .
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
نه، باورم نمیشه! خدایا، دارم خواب می‌بینم؟ نه؟ واقعیته، این آرتام منه! آره، این آرتامه که روبه‌روم وایستاده. با تعجب بهم نگاه می‌کنه. وای چه‌قدر دلم برای اون چشم‌هاش تنگ شده بود! ناخداگاه زدم زیر گریه. اصلاً حواسم به اطرافیانم نبود، همه داشتن با تعجب بهمون نگاه می‌کردن. دیگه برام هیچی مهم نبود. تازه فهمیدم که چه‌قدر دلم برای آرتام تنگ شده بود، دلم برای بی‌معرفت‌ترین مرد دنیام تنگ شده بود.
- آرتام، خیلی میمونی! خیلی بی‌معرفتی خیلی! چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا پیشم نیومدی؟ چرا یه خبر ازم نگرفتی؟ یعنی این‌قدر اذیتت کرده بودم؟ یعنی این‌قدر از من بدت می‌اومد؟
به هق‌‌- هق افتاده بودم. با صدای بلند سرش داد می‌زدم. اومد نزدیک‌تر، نزدیک و نزدیک‌تر. قلبم دیوانه‌وار به س*ی*نه‌م می‌کوبید. بوی عطرش دیوونه‌م کرده بود. بغلم کرد. سرم رو روی س*ی*نه‌ش گذاشت و نوازشم می‌کرد. پس اون هم دلش برام تنگ شده بود. که براش مهم نبود توی جمع هستیم.
بابا: این‌جا چه‌خبره؟
آرتام رو به من گفت:
- آروم باش سرینم! آروم باش عزیز دلم! به خدا می‌خواستم بهت زنگ بزنم. امّا... امّا… ببخشید عزیز دلم! سرین، این‌جوری گریه نکن. نابود میشم دورت بگردم! آروم باش!
بابا: با شما هستم! میگم این‌جا چه‌‌خبره؟ سرین، این از کجا تو رو می‌شناسه؟ به چه جرعتی بغلت کرده؟ با توام!
زبونم بند اومده بود. دستم می‌لرزید. آرتام هم متوجه شد که ترسیدم. چی می‌گفتم؟ می‌گفتم قبلاً یه مدت صیغه‌ی هم بودیم؟ می‌ترسیدم!
آرتام: اجازه بدین، توضیح بدم.
بابا: بله جناب. من منتظر توضیح شما هستم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آرتام شروع کرد به توضیح دادن از سیر تا پیاز ماجرا. همه‌ش رو گفت، حتی یکی‌شون رو هم‌ جا ننداخت. از چهره‌ی بابا معلوم بود که خیلی عصبی شده. وقتی‌ که حرف‌های آرتام تموم شد، ساسان گفت:
- سرین، چرا به ما چیزی نگفتی؟
‌- ببخشید، ترسیدم!
ساسان: قربونت بشم، از چی‌ ترسیدی؟
- از این‌که راجبم فکر بد کنید.
ساسان: هی‌ خدا! آخه من به شماها چی‌ بگم؟
چشمم به مامان و بابا افتاد که ساکت نشسته بودن. به پدر و مادر آرتام نگاه کردم که خیلی خونسرد به نظر می‌رسیدن. انگار که از قبل می‌دونستن.
پدر آرتام: آرتام از قبل تمام ماجرا رو برای ما تعریف کرده بود، منتها ما نمی‌دونستیم که این دختر خانم خوشگل کی‌ بوده که دل آرتام رو برده.
با تعجب به آرتام نگاه کردم. چی؟ یعنی آرتام من رو دوست داشت؟ باورم نمیشه. یک لبخند ملیح زدم که مامان گفت:
- ماشالله! دختر هم دخترهای قدیم! تا اسم خواستگار می‌اومد، هزار تا رنگ عوض می‌کردن.
با این حرف مامان همگی زدیم زیر خنده. مامان آرتام گفت:
- خب پس آقای سلطانی، مبارکه دیگه!
بابا: از دست‌شون خیلی عصبی‌ام که چرا زودتر چیزی نگفتن؛ اما اگه هم رو دوست دارن، اگه می‌تونه دختر من رو خوشبخت کنه و همیشه پشتش باشه و هیچ‌وقت تنهاش نذاره، مبارکه.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
صدای دست زدن بلند شد. توی غوغایی که به پا شد، هنوز هم باورم نمیشه.
آرام: خب دیگه‌‌‌‌‌‌‌‌، عروس‌مون رو بدین ببریم.
با این حرف آرام، همه زدیم زیر خنده. بابا با ته مونده‌ی خنده‌ش گفت:
- دخترجون، شیطونی‌هات هم مثل سرین‌ خودمه. حالا نه به باره، نه به داره. انشاءالله بعد از شام راجع بهش صحبت می‌کنیم.
بابای آرتام: انشاءالله.
بابا رو به مامان گفت:
- خانم، شامت آماده‌ست؟
مامان: آره، آماده‌ست. الآن میز رو می‌چینیم.
بعد از خوردن شام، جمع شدیم تا درباره‌ی ازدواج ما حرف بزنیم.
بابا: خب، می‌رسیم به بحث ازدواج سرین‌ جان و آرتام‌ جان. از اون‌جایی که سمین و سرین دوقلو هستن و سمین بزرگ‌تره و یه خواستگار هم داره که قراره چند روز بعد بیان، و اگه موافق هستین یه نشونی چیزی بمونن تا بعد ازدواج سمین انشاءالله شما هم بعد عروسی‌تون می‌رین سر خونه‌ و زندگی‌تون. نظرتون چیه؟
پدر آرتام: خب این‌که عالیه. به قول معروف، آسیاب به نوبت. اول نوبت سمین خانم، و بعد هم نوبت سرین‌ خانوم، من که موافقم. انشاءالله خوشبخت بشین!
بابا رو به من کرد و گفت:
- نظرت‌ چیه سرین‌ جان؟
- هرچی شما بگین.
بابا رو به آرتام گفت:
- و تو چی داماد آینده؟ نظر تو چیه؟
آرتام: هرچی شما بگین.
بابا: پس مبارکه.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
***
(یک ماه بعد)
من و بیتا یک گوشه‌ای نشسته بودیم و در حال جنگ کردن بودیم.
بیتا: چه شانسی داری تو!
- چه‌طور؟
بیتا: همین‌طوری.
- بنال ببینم، منظورت چیه؟
بیتا: هیچی. منظورم همین شوهر- موهره دیگه! ترشیدم رفت.
- من میگم دو ساعته می‌خوای چه زری بزنی! نترس، برای تو هم یکی پیدا می‌کنم.
بیتا: خودم یکی رو زیر نظر دارم.
- اه، کیه؟ تو هم شیطون بودی، من نمی‌دونستم؟ حالا بگو ببینم، اون بدبخت کیه؟
بیتا: بابا، بدبخت خیلی هم دلش بخواد.
با اومدن عروس داماد که سمین و فرهاد بودن، بحث ما هم نصفه موند و عروس و داماد سر سفره‌ی عقدشون که من و آرام و مرجان پدرمون دراومد تا درستش کنیم، نشستن. بعد از تموم شدن مراسم عقد، سمین و فرهاد مادر شوهر سمین، سمین رو به خونه‌شون برد و قرار شد که ماه بعد عروسی بگیرن. بالأخره مهمون‌ها هم به خودشون زحمت دادن که برن. جمع دوستانه شد. سامان، آرتام، آرام، من، آرمین، آفرین، بیتا دور هم نشسته بودیم و جفنگ می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خواب زده بود به سرمون، گیج و منگ بودیم.
بیتا: من دارم میرم، خانواده‌م نگران میشن. کاری نداری؟
- بودی حالا.
بیتا: نه دیگه، دیروقته. انشاءالله که خوشبخت بشن.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467

- مرسی، انشاءالله برای تو. با کی‌ میری؟
بیتا: اگه برام آژانس بگیری، ممنون میشم.
- نه وایستا، من می‌برمت.
آرمین: نمی‌خواد، ما الآن می‌ریم، سر راه بیتا خانم هم می‌رسونیم.
بیتا: نه، ممنون. زحمت میشه. من خودم میرم.
آرمین : نه، چه زحمتی؟!
بیتا زیر گوشم گفت:
- تو رو خدا یه کاری کن! بابام ببینه با یه پسر اومدم، زنده‌م نمی‌ذاره.
من رو به آرمین گفتم:
- آرمین‌ جان، من خودم می‌برمش. کلاً این‌طوری بهتره.
آرمین هم که انگار منظورم رو فهمید، فقط سری تکون داد. آرمین و آفرین داشتن می‌رفتن. موقع رفتن، آرمین کمی روی بیتا زوم کرد، بعد سمت ماشینش رفت. آرتام و آرام هم می‌خواستن برن. من و بیتا هم داشتیم راه‌شون می‌انداختیم که برن و بعد هم من بیتا رو تا خونه‌شون برسونم.آرتام زیر گوشم گفت:
- فردا نه، پس فردا منتظرم باش. میام خواستگاریت خانم خوشگلم!
بعد هم از پیشونیم ب*و*س*ید و به سمت ماشینش رفت.
- تو هم خیلی مراقب خودت باش.
آرتام: چشم!
وقتی که همگی رفتن، من هم به سمت ماشین رفتم تا بیتا رو برسونم.
بیتا: فردا نه، پس فردا آرتام میاد برای خواستگاریت؟
- آره.
بیتا: خوشبخت بشی سرین! کی باور می‌کرد تو با کسی که تصادف کردی. ازدواج کنی؟ وای خدا! چه داستانی برای بچه‌هاتون بشه!
بیتا رو جلوی در خونه‌شون پیاده کردم. بعد از خداحافظی با بیتا و تحویل دادن به پدر عزیزش، خودم هم راهی خونه شدم تا یکم کپه‌ی مرگم و بذارم بمیرم. دارم از خستگی بی‌هوش میشم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
(دو هفته‌ی بعد)
امروز عقدم بود و یک دلشوره‌ی عجیبی داشتم. داشتم از استرس خفه می‌شدم. توی خواستگاری این‌قدر استرس نداشتم! توی آرایشگاه زیر دست این آرایشگر چغندر داشتم جون می‌دادم. وحشی موهام رو کند! انگار مال باباش رو ازم طلب داره، عفریته!
وقتی که نکبت کارش تموم شد، جهنم شد رفت اون‌ور تا من قیافه‌ی خوشگلم رو زیارت کنم. وای خدا! این منم؟ چه‌قدر قیافه‌م عوض شده بود! درگیر خودم بودم که بیتا و آرام و مرجان و سمین هم اومده بودن و داشتن خودشون رو خوشگل می‌کردن.
مرجان: وای بمیری که این‌جوری دل پسر عموی من رو بردی!
بیتا: وای! سرین چه‌قدر جیگر شدی!
آرام: آره دیگه، دیگه زن داداش خودمه!
سمین: باشه بابا، حالا هیچ تفحه‌ای هم نیستش که خیر سرش!
ما نامزد نموندیم، قرار شد که عقدمون رو توی تالار برگزار کنیم. از اون‌ور هم بریم سر خونه و زندگی‌مون.
آرتام از قبل خونه‌ رو آماده کرده بود. البته من خونه رو ندیدم، یعنی آرتام نذاشته بود. مثلا‌ً می‌خواست سورپرایزم کنه. به صفحه‌ی گوشیم نگاه کردم، آرتام بود.
- جانم؟
آرتام: آماده‌ای خانومم؟
- من آره، آماده‌م.
آرتام: پس بیا پایین که دلم برات یه‌ ذره شده!
- باشه، اومدم.
لباس عروسم برام خیلی بلند بود. از دامنش گرفتم ‌و رو به بچه‌ها گفتم:
- ما که رفتیم، آقامون پایین منتظر هستن.
بیتا: اه- اه! حالم به هم خورد! برو، ما هم کارمون تموم شد میایم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- تو رو هم خواهیم دید بیتا خانم! ما که رفتیم، خاطرات‌مان بماند.
سمین: برو، کم جفنگ بگو! اون بدبخت رو پایین منتظر نذار.
از پله‌ها پایین اومدم و این‌که آسانسور یک ساعت پیش خراب شد. شانس ما رو ببین! ای وای، خدا جونم! نفسم مرد، یعنی این‌که رفت. پنج طبقه رو با پله پایین اومدم. به جلوی در که رسیدم، در رو باز کردم. دوتا چشم دیدم که براشون‌ جون می‌دادم. آرتام همون‌جور بهم زل زده بود، حتی پلک هم نمی‌زد، چندبار دستم رو جلوی صورتش تکون دادم تا که به خودش اومد.
آرتام: سرین، خودتی واقعاً؟
- نه پس، عممه! حرف‌هایی می‌زنی‌ ها! پس می‌خواستی کی باشه؟

"آرتام"
با دیدن سرین، چشم‌هام چهارتا شد. این واقعاً سرین من بود؟ ماه بود، ماه‌تر هم شده بود! طاقت نیاوردم و خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم که صدای فیلم‌بردارها در اومد.
فیلم‌بردار: آقای داماد این‌جا خانواده نشسته ها!
سرین با اون دست‌های قشنگش چند تا مشت روی س*ی*نه‌م کوبید.
سرین: آبرومون رفت آرتام! ببین چه کارهایی می‌کنی!
- فدای سر زنم. به کسی ربطی نداره. زنمی، دوست دارم!
چون لباسش براش بلند بود، می‌دونستم که داره اذیت میشه و کمکش کردم تا سوار ماشین بشه. هنوز هم داشت غر- غر می‌کرد.
سوار ماشین شدم و رو به سرین گفتم:
- من زن غر- غرو نمی‌خوام.
سرین: به جهنم که نمی‌خوای! آبرومون رفت!
- سرین، شب برات سورپرایز دارم.
سرین: یا ابوالفضل! خدا خودش به دادم برسه!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- نترس، چیز بدی نیست. در ضمن، راجع به اون‌کار هم زنمی. دوست دارم! اصلاً دوست دارم دوباره تکرار کنم!
خواستم سرم رو جلو ببرم که آن‌چنان با دسته گل زد تو سرم که دو ساعت فقط گیج و منگ بودم.
- آخ سرین! سرم درد گرفت. موهام رو به هم ریخته باشی، الآن که کاری ندارم؛ ولی شب که نمی‌تونی از دستم در بری!
جوابی از جانب سرین نشنیدم. ماشین رو به سمت آتلیه حرکت دادم.

"سرین"
وای خدا جونم! این بشر چرا این‌قدر بی‌تربیت و پروئه؟ اگه یکم دیگه ادامه می‌داد، قطعاً یک تار مو روی سرش نمی‌ذاشتم. کارمون که توی آتلیه تموم شد، به سمت تالار حرکت کردیم. وای خدا! سرسام گرفتم. چه‌قدر این فیلم‌بردارها پدر در میارن، کلافه‌‌م کردن! اگه یکم دیگه دستور می‌دادن، این‌کار رو کنید اون‌کار رو کنید، این دسته گل رو می‌کردم توی چشم‌هاشون! وقتی که به تالار رسیدیم، همه به پیشوازمون اومدن و به ما خوش‌آمد‌گویی گفتن. این مرجان هم دود این اسفند رو توی حلق‌مون کرد. آخر هم این آرتام بدبخت به سرفه افتاد. بچه‌م داشت خفه می‌شد.
- خوبی آرتام؟
آرتام: اگه این مرجان بذاره، عالی‌ام.
از طرز حرف زدنش خنده‌م گرفت. بالأخره این مهمون‌ها به ما اجازه‌ی ورود دادن. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم که آرتام در گوشم گفت:
- این مرجان هم هرچی چشم بد بود رو از ما دور کرد با این اسفند دود کردنش!
آرام: به چی‌ می‌خندین شیطونا؟
آرتام: به قیافه‌ی دلقک تو!
آرام: خیلی بی‌شعوری آرتام!
آرتام بعد از چند دقیقه، بلند شد و به سمت تالار آقایون رفت. آخه تالار خانم‌ها و آقایون از هم جدا بود، به خاطر راحتی خانم‌ها.
 
Last edited by a moderator:
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom