• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
خیس ع*ر*ق شده بودم. نفس‌نفس می‌زدم. یک زنی توی خوابم بود، چهره‌‌ش خیلی غمگین بود. همه‌ش می‌گفت بچه‌م کجاست؟ خدایا بچه‌م رو از تو می‌خوام. چهره‌‌ش برام خیلی آشنا بود. انگار که قبلاً یه جایی دیده بودمش.
- فاطمه، فاطمه کجایی؟
فاطمه اومد داخل اتاق.
فاطمه:‌‌ جانم سرین؟ چیزی شده؟
- چراغ رو روشن کن.
بعد از این‌که چراغ‌ها رو روشن کرد. اومد و کنارم نشست.
فاطمه: چیزی شده؟ چرا این‌قدر ع*ر*ق کردی؟
امشب فاطمه به عنوان همراه پیشم موند.
- یه خوابی دیدم فاطمه. یه زن توی خوابم بود که همه‌ش داشت دعا می‌کرد. می‌گفت بچه‌م کجاست؟ خدایا بچه‌م رو از تو می‌خوام. توی چهره‌ش یه غمی بود و خیلی برام آشنا بود، انگار که قبلاً یه جایی دیده بودمش.
فاطمه: این‌که خوبه. می‌دونی دکتر چی‌ گفت؟ گفتش که ممکنه بخشی از حافظه‌ت رو به دست بیاری. شاید اونی که داشت از خدا کمک می‌خواست، مادرت بود. چهره‌‌ش یادت مونده؟
- خیلی تار!
***
فرهاد و آرتام دوباره رفته بودن ببینن چیزی درباره‌ی خانواده‌م دست‌گیر‌شون میشه یا نه. کارهای ترخیص که تموم شد، با هم از بیمارستان خارج شدیم.
قرار بود ناهار به خونه‌ی دوست فاطمه بریم. وقتی که به ویلا رسیدیم،
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
سمت حموم رفتم و بعد از بیست دقیقه که کارم تموم شد، از حموم بیرون اومدم. به سمت کمد رفتم. مانتوی جین آبی با شلوار جین آبی با کفش مشکی و شال مشکی برداشتم. وقتی که آماده شدم، یک آرایش ملایم هم کردم و وقتی که از تیپم راضی شدم، از اتاق بیرون رفتم. همه حاضر و آماده منتظر من بودن. با هم سوار ماشین آرمین شدیم. آرمین هم با ما بود که مراقب‌مون باشه. آرمین و آفرین جلو نشستن، من و فاطمه هم عقب نشستیم.
یک حس عجیبی داشتم. یک دلشوره
به جونم افتاده بود. قرار نبود بریم، آرتام مخالف بود با رفتن‌مون؛ ولی فاطمه گفت شاید این‌طوری حالم بهتر بشه. توی فکر این بودم که چرا رفتار آرتام با من عوض شده؟ چرا دیگه اون آرتام مهربون و پررو نیست؟ چرا زورش میاد حتی نگاهم کنه؟ با صدای فاطمه، از فکر بیرون اومدم.
فاطمه: رسیدیم.
به دور و اطرافم نگاه کردم. چه‌قدر برام آشنا بود، انگار که قبلاً این‌جا بودم.
فاطمه: چیزی شده؟ چرا پیاده نمیشی؟
- ها؟ چی؟ آها. ببخشید. حواسم نبود.
از ماشین پیاده شدم. با راهنمایی فاطمه، پشت در خونه‌شون وایستادیم. فاطمه زنگ در رو زد که صدای یک خانمی اومد.
- بله؟
فاطمه: فاطمه‌م، مرجان جان!
خانومه: فاطمه عزیزم تویی؟ بیا تو.
بعد در با صدای تیک باز شد. وارد حیاط شدیم. چه حیاط با صفایی داشتن! یک خاطرات عجیبی از جلوی چشم‌هام رد شد و دوباره اون سردرد سراغم اومده بود؛ ولی کم بود. به اندازه‌ی درد دیشب نبود. پس اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم؛ ولی هر چه‌قدر که جلوتر می‌رفتیم، چیزهای عجیبی یادم می‌اومد.
- سلام فاطمه جون. چه عجب اومدی!
فاطمه: سمین ‌‌چه‌طوری دختر؟ دلم برات یه ذره شده بود!
همدیگه‌ رو ب*غ*ل کردن و با همه سلام ‌و احوال پرسی کرد. تا این‌که به من رسید. تا من رو دید، خشک شد. دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد؛ ولی هیچ کلمه‌ای بیرون نمی اومد.
- سمین مادر چی‌کار می‌کنی؟ زشته مهمون‌هات سر پا وایستاد... .
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
وقتی که چشمش به من افتاد، بقیه‌ی حرفش رو نزد. این... این همون زنه که توی خوابم داشتم می‌دیدم، همونی که داشت دعا می‌کرد.
زن:‌ یا خدا! یا امام رضا! بچه‌م!
با این حرف، از حال رفت.
آخ سرم! سردردم شدت گرفت.
سمین: مامان چی‌شدی؟
- آخ سرم!
چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

"راوی"
بعد از خبر کردن دوتا آمبولانس، سرین و مادرش سارا را راهی بیمارستان کردن. همه در شوک بودن و با خود می‌گفتن لطف خدا را نگاه! خدایا شکرت که سرین را دوباره به ما بخشیدی! شکرت! آرمین به آرتام زنگ زد و تمام ماجرا را به آرتام گفت. آرتام با شنیدن این خبر، زانوهایش سست شد. دیگر توان ایستادن را نداشت. انگار که فرهاد هم به این موضوع پی پرد و گوشی را از دست آرتام گرفت. وقتی که مکالمه‌ی فرهاد و آرمین به پایان رسید، فرهاد رو به آرتام گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه از سرین خداحافظی کنی. آرمین گفت به هوش اومده و یه چیزهایی هم به یاد داره.
آرتام با شنیدن این خبر، هم خوشحال شد و هم ناراحت. خوشحال برای این‌که سرین دیگر حالش خوب شده و پیش خانواده‌ا‌ش است و خوشحال، دریغ از یک نگرانی زندگی می‌کند و ناراحت از این‌که دلش را به سرین باخته است. قرار نبود این اتفاق بیوفتد. او با خودش قرار گذاشته بود که دیگر عاشق نشود؛ امّا نتوانسته بود به قولش عمل کند.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
خود نیز از این‌ اتفاق در شوک بود. یک دختر ساده و شیطان، چه‌گونه دلش را به سادگی برده بود؟ که خودش هم خبر نداشت؛ اما او نمی‌توانست به دیدن سرین برود. اصلاً برود چه بگوید؟ بگوید خداحافظ؟ اگر برود، حالش از این بدتر می‌شود. پس او تصمیم گرفت که پیش سرین نرود. شاید این‌طوری بتواند راحت‌تر او را فراموش کند. آرتام رو به فرهاد گفت:
- من کار دارم، نمی‌تونم بیام. تو برو از طرف من به سرین بگو مراقب خودش باشه، نگران صیغه‌نامه هم نباشه. وقتی که به تهران برگشتیم، میرم باطل می‌کنم.
به فرهاد چه می‌گفت؟ می‌گفت که دوباره عاشق شدم؟ می‌گفت به سرین دل باختم؟ خب او هم مرد بود، غرور داشت. اصلاً از کجا معلوم که سرین هم او را دوست داشت؟ فرهاد هر چه‌قدر اصرار کرد که آرتام هم با او برود، آرتام قبول نکرد.
با رفتن فرهاد، آرتام وارد ویلا شد و به سمت اتاق خودش و سرین که در این مدت کوتاه مهمان آن‌جا بودن، رفت.
به هر قسمتی از اتاق که نگاه می‌کرد، یاد سرین و شیطنت‌های بچگانه‌اش که باعث خنده‌ی آرتام می‌شد می‌افتاد. با فکر و خیال بسیار خوابش برد.
آن هم با ب*غ*ل کردن لباس‌های سرین که در کمد جا گذاشته بود.
***
(دوماه بعد)
"سرین"
یا خدا! دیر شد! الآن این دانش‌آموزهام من رو توی کلاس راه نمیدن!
- مامان، کاری نداری؟ من رفتم.
سمین: نه مادر، خدا نگهدار!
- مسخره‌ الآن تو مثلاً مامانی دیگه، آره؟
سمین: با اجازه‌ی بعضی از میمون‌ها، بله.
مامان: خجالت بکشید! خیر‌ سرتون الآن بیست‌وچهار ساله‌تونه!
- ببخشید مامی‌ جونم، همه‌ش تقصیر این سمین هستش. من با شما خداحافظی کردم، نه با این میمون‌ که!
سمین: یعنی خاک‌ تو سرت! سرین، خیر سرت ازت سه دقیقه بزرگ‌ترم!
- خیلی خب بابا، من رفتم که دیرم شده.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
مامان: صبحانه نمی‌خوری مادر؟
- نه، یه چیزی توی راه می‌خورم. دیرم شده.
مامان: باشه، به سلامت. مراقب خودت باش. خدا پشت و پناهت. راستی سرین، فردا شب مهمون داریم. گفتم که بدونین.
سمین: انشاءالله کیا هستن؟
مامان: عمو کوچیکه‌ی مرجان. تازه از خارج برگشتن، گفتم که مهمون‌شون کنم. زشته، فامیلیم.
- خوب کردی. من دیگه رفتم.
از خونه بیرون رفتم. بعد از اون اتفاق، منظورم دیگه بهم ماشین نمیدن. میگن اون‌موقع خدا بهمون رحم کرد، یک‌بار اون اشتباه رو کردیم، دیگه تکرار نمی‌کنیم. من هم دیدم راست میگن، دیگه لجبازی نکردم و به حرف‌شون گوش کردم.
به بیتا زنگ زدم که دنبالم بیاد. بیتا همون دوستم که توی تهران با هم خونه گرفته بودیم و با هم زندگی می‌کردیم. به زور انتقالی گرفتیم تا این‌جا تدریس کنیم. باز برای من راحت بود؛ ولی بیتا طفلی پدرش در اومد تا انتقالی بگیره. با ترمز ماشین جلوی پام، سرم رو بلند کردم.
بیتا: سوار شو خره!
- بی‌شخصیت! این چه طرز حرف زدن با یه خانم محترمه؟
بیتا: خاک‌ تو‌ سرت! تو که این‌قدر لوس نبودی!
- شوخی کردم روانی! در رو باز کن که اومدم.
مثل وحشی‌ها سوار ماشین شدم که بیتا گفت:
- نه، تو همون سرینی. فقط حس می‌کنم یکم وحشی‌تر شدی!
- خفه‌ شو! یه آهنگ درست- حسابی نداری. آدم تا می‌خواد آهنگ بذاره، دیوونه میشه.
ضبط ماشین رو خاموش کردم و گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم تا آهنگ‌های خودم رو بذارم.
بیتا: به‌- به، گوشی رو برم! اون‌یکی رو که انداختی تو آب نابود شد، اگه نابودش نمی‌کردی، حداقل می‌تونستیم با اون گوشی بی‌صاحب زودتر پیدات کنیم و پدرمون در نمی‌اومد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
راست می‌گفت. من قبل از تصادف گوشیم خراب شده بود. به خاطر همون وقتی پلیس‌ها ماشین رو گشته بودن، گوشیم رو پیدا نکرده بودن.
بیتا: راستی از اون پسره چه‌خبر؟ اسمش چی‌ بود؟ آها، آرتام.
- ببین چقدر بی‌وفام! اون بی‌چاره این‌همه مدت که تو خونه‌ش بودم و ازم مراقبت کرد؛ ولی من حتی یه زنگ هم نزدم تا حالش رو بپرسم.
بیتا: مگه شماره‌ش رو داری؟
- نه؛ ولی اگه به سمین می‌گفتم، به فاطمه می‌گفت. فاطمه هم از فرهاد می‌گرفت. یه اعترافی کنم، راستش رو بخوای خودم نخواستم زنگ بزنم. وقتی اون روز خودش نیومد، از فرهاد خواسته بود که از طرف اون بیاد به دیدنم، خیلی ناراحت شدم. یعنی این‌قدر اذیتش کرده بودم؟
بیتا: ولش کن، اون لیاقت تو رو نداشت. خودت رو ناراحت نکن نفس. خودم برات آستین بالا می‌زنم.
- برو گمشو. دلت خوشه!
بیتا دوست صمیمی من بود. به خاطر همون همه‌چی رو بهش گفتم. حتی صیغه‌نامه‌ای که الآن باطل شده بود. حس می‌کنم، دلم برای آرتام خیلی تنگ‌ شده! حتی برای کل‌- کل کردن‌هامون. با رسیدن جلوی مدرسه، از ماشین پیاده شدم. وارد حیاط مدرسه که شدیم، دانش آموزهام دورم حلقه بستن. توی این دو ماه خیلی وابسته‌شون شده بودم. اون‌ها هم همین‌طور. یکی از بچه‌ها گفت:
- خانم معلم جونم، دلم‌ براتون یه‌ ذره شده بود! باور کنین!
- نفسم من هم دلم‌ براتون تنگ شده بود!
با هم وارد کلاس شدیم و بیتا سر کلاسش رفت. اون به کلاس چهارمی‌ها درس می‌داد و من به کلاس سومی‌ها. مثل هر روز با عشق شروع به تدریس درس کردم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
این‌قدر مشغول تدریس و حرف زدن با بچه‌ها شده بودم که نفهمیدم کی زنگ آخر شد. با به صدا در اومدن زنگ، من هم وسایل‌هام رو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم که بیتا مثل جن بسم‌اللّه، جلوم ظاهر شد که من هم دو متر پریدم هوا که بیتا از خنده غش کرد.
چشم غره‌ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد.
- وای بیبی! فردا شب مهمون داریم!
بیتا: کوفت بیبی! آخرین‌بارت باشه بهم میگی بیبی! فهمیدی؟
حالا کی بخند، کی نخند! عاشق حرص خوردنش بودم.
- باشه حرص نخور، لاغر میشی.
بیتا یک دختر چشم و ابرو مشکی، صورت گرد و بامزه‌ای داشت و دختر خوشگلی بود. نه لاغر بود، نه تپل. مثل من بود. از من قدش یکم کوتاه‌تر بود.
بیتا: حالا مهمون‌هاتون کیا هستن؟
- عمو کوچیکه‌ی مرجان از خارج اومدن، مامان من هم مهمون‌شون کرده.
بیتا: واقعاً پس کیفه!
- تو هم میای؟
بیتا: نه بابا، کجا بیام؟
- چرا، بیا. خوش‌ می‌گذره. من تنهام.
بیتا: وا! سمین و مرجان چی‌کاره هستن؟
- هیچی، هویج. بیا دیگه.
بیتا: مامانت ناراحت نمیشه؟
- نه بابا، مامانم تو رو دوست داره. اصلاً می‌خوای بهش زنگ بزنم؟
بیتا: آره، بگو بعد.
- باشه، پس صبر کن.
گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم و شماره‌ی مامان رو گرفتم و بعد از چهارمین بوق، گوشی رو برداشت.
مامان: الو، جانم دخترم؟
- مامان‌ جانم، میشه فردا شب مهمونی بیتا هم بیاد؟
مامان: همین بیتای خودمون؟ آره مادر. چرا که نه؟ بیاد دیگه. حالا چرا اجازه می‌گیری؟
- گفت که خجالت‌ می‌کشه. اول به شما بگم، ببینید شاید چون مهمون داریم شما نخواید که بیاد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
مامان: وا! مگه من تا حالا چیزی گفتم؟ حالا که این‌جوری شد، اگه نیاد با من طرفه!
من که حسابی ذوق مرگ شده بودم، کلی قربون صدقه‌ی مامانم رفتم و گوشی رو قطع کردم. مکالمه رو برای بیتا تعریف کردم که گفت میاد. وقتی که رفتم خونه، فقط مامان خونه بود و بابا مدرسه بود. بابام مدیر مدرسه بود و ساسان برادر بزرگم استاد دانشگاه بود و برادر کوچکم سامان به دبیرستانی‌ها درس می‌داد و مجرد بود.
سمین هم معلم بود و مثل من به ابتدایی‌ها درس می‌داد. مرجان زن ساسان هستش، یک پسر خوشگل و ناز و بسیار فضول دارن که اسمش سهیله. رفتم توی اتاق و لباس‌هام رو عوض کردم. خیلی خسته و بی‌حوصله بودم. همه‌ش فکرم پیش آرتام بود. چرا زنگ نمی‌زد؟ چرا نمی‌اومد دیدنم؟ یعنی‌ فراموشم کرده؟ خودم هم جواب خودم رو دادم، واسه چی‌ بیاد؟ واسه چی‌ زنگ بزنه؟ اون با دختر غریبه چه صنمی داره؟ گفته بود -تا زمانی که مهمون من هستی، کمکت می‌کنم. وقتی که حالت خوب شد، تو رو به‌خیر و ما رو به سلامت!- چرا باید زنگ بزنه و حالم رو بپرسه؟ خاک تو سر من احمق که فکر کردم عاشقمه! فکر کردم که دوستم داره. چه‌قدر ابله و احمقم!
مامان اومد و برای شام صدام کرد؛ اما حوصله‌ی هیچ کسی رو نداشتم، حتی خودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن، بالأخره خوابم برد. صبح با صدای گوشیم که ساعت گذاشته بودم، بلند شدم. صدای گوشی رو خفه کردم و رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم. اومدم که آماده شم، که یادم افتاد ای وای! من امشب لباس چی‌ بپوشم؟
تا کمر رفتم داخل کمد. یک شومیز خوشگل آبی‌ِ نفتی که بلندیش تا نصف باسنم بود. خوب بود. یک شلوار پارچه‌ای مشکی کنار گذاشتم، با شال سفید. لباس‌هام رو روی تخت گذاشتم.
لباس‌های مخصوص کارم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به همه با صدای بلند سلام کردم و با محبت جواب دادن.
- سلام دختر گلم. صبح تو هم به‌خیر.
بعد از خوردن صبحانه، با همه خداحافظی کردم. امروز بیتا کار داشت نمی‌تونست دنبالم بیاد. باید خودم می‌رفتم. کفش‌هام رو پوشیدم و از در خواستم برم بیرون که سامان قربونش برم رو دیدم. داخل ماشینش نشسته بود و داشت با گوشی حرف می‌زد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آروم طوری که متوجه نشه، در سمت عقب ماشین رو باز کردم. آروم نشستم و زیر صندلی‌ها قایم شدم که من رو نبینه.
سامان: آره داداش، مشکلی نیست. گفتم که خودم حلش می‌کنم. قربان تو، فدات، خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشیش نقشم رو عملی کردم.
- پخ!
بی‌چاره سامان از ترسش یک متر پرید. سرش محکم به سقف ماشین خورد.
- وای! وای! مردم از خنده! خیلی خنده‌دار بود!
سامان: هر- هر! رو آب بخندی! بچه مغزم به فنا رفت.
- قربون کی بری؟ هان؟ فدای کی بشی؟ هان؟
سامان: به تو چه فضول؟
- وای خاک تو سرم! با من بودی پسر بد؟
سامان: آره، با تو بودم دختر بد! حالا چه‌ دردت بود من رو زهر ترک کردی؟
- هیچی، باور کن. فقط امروز بیتا نمیاد دنبالم، اینه که تو زحمت بکشی من رو برسونی.
سامان: شرط داره.
- چه شرطی؟
ساما: ب*و*سم کن.
- ای به قربون داداش خوشگلم!
اومدم رو صندلی جلو نشستم. یک ب*و*س خوشگلم هم مهمون داداشم کردم که خر بشه من رو برسونه. بعد از این‌که من رو رسوند، خداحافظی کردیم و خودش رفت پی‌ کارش. وارد کلاس شدم و با بچه‌ها احوال‌پرسی کردم مثل همیشه شروع به تدریس کردم تا زنگ تفریح که زده شد، همراه با بیتا وارد دفتر معلم‌ها شدیم و چای خوردیم.
زنگ که خورده‌ شد دوباره وارد کلاس شدیم و دوباره مشغول تدریس. پنج دقیقه به زنگ آخر مونده بود که به بچه‌ها گفتم کم‌- کم وسایل‌هاشون رو جمع کنن و آماده‌ی رفتن باشن.
زنگ که خورده شد، از همکارها خداحافظی کردم. هر چه‌قدر دنبال بیتا گشتم نتونستم پیداش کنم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آها، دیدمش. اون‌جاست، توی حیاط داشت با اولیای یکی از دانش‌آموزها حرف می‌زد. یکم منتظر موندم تا حرف زدن‌شون تموم شه، وقتی تموم شد به سمت بیتا رفتم.
- چه‌طوری دختر زشت؟
بیتا: خوبم دختر خوشگل!
- ای جان! نظر لطفته گلم.
بیتا: خوشگل رو بر عکس کن، چی‌ میشه به نظرت سرین؟
- میشه لگشوخ. نمنه، این‌که معنی نداد.
بیتا: خنگ خر! منظورم اینه که خوشگل رو برعکس کنی، میشه زشت. چه‌قدر خنگی آخه!
- گفتم تو به من خوشگل نمیگی، پس بگو. منظور دیگه‌ای داشتی!
بیتا: بله دیگه، چی‌ فکر کردی؟ بیا تو رو برسونمت، خودم برم که یه عالمه کار دارم.
- کارهای تو تمومی نداره؟
بیتا: نمی‌دونم واللّه.
وقتی رفتم خونه، با صدای بلند سلام کردم؛ ولی جوابی نشنیدم. بی‌خیال شدم و سمت اتاقم رفتم. یک تاپ بندی صورتی با دامن کوتاه سفید برداشتم. پیش به سوی حمام رفتن. کارم که توی حموم تموم شد، بیرون اومدم. نشستم جلوی آینه تا موهام رو خشک کنم. موهای بلندی داشتم، به رنگ مشکی و موج‌دار که خیلی دوست‌شون داشتم.
وقتی که موهام رو سشوار کشیدم و تموم شد، خودم رو توی آینه نگاه کردم. یک لحظه از قیافه‌ی خودم ترسیدم. انگاری که برق گرفته بود من رو. شونه رو برداشتم و شروع کردم به شونه زدن. حالا شدم سرین واقعی!
اتو رو هم برداشتم تا موهام رو صاف کنم. آخ دستم! آخ گردنم! آخ چلاق شدم! بالأخره تموم شد، آخیش!
کارم تموم شد. اتاق رو کمی مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم.
مامان و بابا تازه از بیرون برگشته بودن. پس بگو چرا کسی جواب سلامم رو نداده بود، پس کسی خونه نبود. رفتم کمک‌شون که بابا گفت:
- به‌- به! سرین بابا موهاش رو چه‌ خوشگل کرده! دیگه وقت شوهر کردنشه!
- نکنه کسی رو برام سراغ داری؟
بابا: شایدم، از کجا معلوم؟
با این حرف بابا، یک‌جوری شدم. من دوست نداشتم ازدواج کنم، یعنی فعلاً نه، هنوز هم به آرتام بی‌معرفت فکر می‌کنم.
بابا: قیافه‌ش رو نگاه! انگار الآن شوهرش دادم، توی راهه!
 
Last edited by a moderator:
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom