• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آفرین: آره، بریم که دیر شد.
- آرمین نمیاد؟
آفرین: نه بابا، اون گرفت خوابید.
آرتام هم از اتاق بیرون اومد.
آرتام: کی‌ گرفت خوابید؟
آفرین: آرمین.
آرتام: آفرین به آرمین. من‌ که نتونستم از پس این وروجک بر بیام، نذاشت بخوابم.
- خوب کردم. درضمن، وروجک هم خودتی!
فرهاد: بسته، دعوا نکنید. زیادی معطل شدیم.
باهم از ویلا خارج شدیم. سوار ماشین آرتام شدیم. خانوم‌ها پشت نشستن، آقایون هم جلو. آرتام هم هر از گاهی از آینه نگام می‌کرد که آفرین هم پی به این ماجرا برد.
آفرین: هان! چیه هی داری از آینه سرین رو نگاه می‌کنی؟ جاش خوبه، تو نگران نباش.
آرتام: دوست دارم نگاه می‌کنم. تو رو سننه؟
- اه اه! بس کنید دیگه مسخره‌ها! آرتام توام اگه هی بخوای نگاهم کنی، چشم‌هات رو در میارم.
آرتام: خب بابا، جوگیر نشو. تحفه‌ای هم نیستی.
بعد از چند دقیقه رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم.
آفرین: وای! چه‌قدر هم شلوغه!
آرتام: وای که تو چه‌قدر بدت میاد.
آفرین: برو گمشو!
آرتام: راه رو بلدم، گم نمیشم.
آفرین: خفه‌شو آرتام!
آرتام: شنا بلدم، خفه نمیشم. تو نگران نباش.
وای خدا جونم! آرتان چرا لال نمی‌شد؟ فکر کنم بحث کردن رو دوست داره. پسره‌ی دیونه! وارد پاساژ شدیم. هرچی دلت بخواد توش پیدا می‌شد.
یه کیف دستی چرم خیلی چشمم رو گرفته بود.
آرتام: دوستش داری؟
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- آره، می‌خری برام؟
آرتام: اگه دوستش داری؛ چرا که نه؟
با هم وارد مغازه شدیم. بعد از خریدن کیف، از مغازه بیرون اومدیم. هرکس یک چیزی خریده بود: ولی آفرین هر چیزی رو که دیده بود، خریده بود.
جالبیش این‌جاست که برای من و فاطمه هم یک رژ و لاک ست خریده بود. بابت لاک و رژ ل*ب از آفرین تشکر کردم.
فرهاد: نظرتون چیه که بریم یه چیزی بخوریم؟
آرتام: فکر خوبیه.
با هم به سمت نزدیک‌ترین کافی‌شاپ رفتیم. هرکسی برای خودش یه چیزی سفارش داد، من هم برای خودم قهوه سفارش دادم.
فاطمه: یه دوست داشتم توی شمال، گفته بودم اسمش سمین بود. فهمیده اومدم شمال، بهم پیام داده. فردا نه پس‌فردا ناهار دعوتم کرده خونه‌شون. هر چه‌قدر گفتم نمی‌تونم بیام، دوست‌هام هم باهام هستن نمیشه که بدون اون‌ها بیام، بعدش گفتش که شما هم بیاین. شما هم دعوت کرده. میاین؟
فرهاد: من و آرتام که نمی‌تونیم بیایم. فردا و پس‌فردا درگیر یه کاری هستیم، وقت نمی‌کنیم بیایم. خودتون برین، آرمین هم با شما میاد که تنها نباشین.
فاطمه: باشه، پس ما می‌ریم.
آفرین: لباس چی‌ بپوشم؟
با این حرف آفرین، همه از خنده ترکیدیم. آرتام با ته مونده‌ی خنده‌ش گفت:
- می‌خوای یکی از لباس‌های من رو بپوش؟
بعدش شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
آفرین: کوفت! درد! نگاه داره چه‌طوری می‌خنده خیر ندیده!
- آرتام بسه، آبرومون رفت. نگاه، همه دارن نگاه‌مون می‌کنن.
نه! انگار نه انگار که داری با آرتام حرف می‌زنی.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
دیدم فایده نداره؛ چون کنارش نشسته بودم. با مشت به بازوش زدم که خفه شد. بعد از چند دقیقه آماده‌ی رفتن شدیم. وقتی که به ویلا رسیدیم. هر کسی برای خودش گوشه‌ای لم داده بود و با گوشی‌هاشون مشغول بودن.
وای، من هم دلم گوشی می‌خواد. یعنی واقعاً گوشی نداشتم. توی فکر بودم که با نشستن شخصی کنارم، از فکر بیرون اومدم. ای بر خرمگس معرکه لعنت! خیر سرم خواستم فکر کنم ببینم از گذشته‌م چیزی یادم میاد یا نه، که این آرتام نذاشت.
آرتام: چیه تو فکری؟!
- ببخشید که باید از تو اجازه می‌گرفتم برای فکر کردنم.
آرتام: اعصاب- مصاب نداری‌ ها!
- فردا صبح قراره با فرهاد برین دنبال کارهام؟
آرتام: آره، بریم ببینیم چیزی دست‌گیرمون میشه. وای، دارم می‌میرم از خستگی! تو که نذاشتی یکم بخوابم.
بعد از گفتن این حرف، راهی اتاق شد. من هم همون‌جا خوابم برد.
***
صبح با صدای داد آفرین بیدار شدم.
آفرین: جیغ! سرین تا لنگه‌ی ظهر خوابیدی. پاشو دختر! ساعت یازده ظهره.
فاطمه: نه که تو خودت خواب نبودی!
آفرین: نه، کی؟ من چیزی یادم نیست.
فاطمه: عجب، که این‌طور.
آفرین: آرمین کجاست؟
فاطمه: رفت ساحل قدم بزنه.
من روبه فاطمه:
- آرتام و فرهاد رفتن؟
فاطمه: آره، اول صبح رفتن.
آفرین: کجا رفتن؟
- هیچی، جایی کار داشتن، رفتن.
آفرین: مطمئن؟
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
فاطمه: سرین، چرا روی مبل‌ خوابیدی دیشب؟
- نمی‌دونم، خوابم برد.
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دست‌ و صورتم رو شستم. کارم که تموم شد، از دستشویی بیرون اومدم. فاطمه و آفرین صداشون از سمت آشپزخونه می‌اومد. من هم به همون سمت روانه شدم.
فاطمه: بیا پیش آفرین بشین، صبحانه‌ت رو بخور.
- مرسی نفسم،
بعد از خوردن صبحانه، در حال کل‌- کل بودیم که ناهار چی درست کنیم؟ با ورود آرمین به آشپزخونه، دو متر هوا پریدم.
- مرض داری؟ وقتی میای یه اهمی- اوهومی، آدم سکته نکنه!
آرمین: ببخشید. قصد بدی نداشتم. صداتون تا حیاط داشت می‌اومد، چیزی شده؟
آفرین: آواره موندیم. ناهار چی‌ درست کنیم؟
آرمین: هیچی. آرتام گفته می‌ریم بیرون.
فاطمه: آخیش، داشتیم دیوانه می‌شدیم ها!
آرمین: خدا به داد شوهرهاتون برسه! بدبخت‌های خاک‌ تو‌ سر! قراره چیا بکشن از دست شما!
آفرین: خیلی دلشون بخواد.
- واقعاً.
این آفرین و آرمین همچنان در حال بحث کردن بودن. فاطمه‌ی بی‌چاره هم وسط‌شون مونده بود و داشت نگاه‌شون می‌کرد. از بین‌شون گذشتم و به سمت اتاق رفتم. بی‌حال روی تخت دراز کشیدم. بوی آرتام رو می‌داد. دلم براش تنگ‌ شده بود، تازگی‌ها حس عجیبی نسبت به آرتام داشتم. با صدای در، از فکر بیرون اومدم. فاطمه بود.
فاطمه: می‌تونم بیام تو؟
- آره، چرا که نه؟ راحت باش.
فاطمه: سرم ترکید‌. خیلی دارن بحث می‌کنن، اعصابم خرد شد. گفتم پیش تو بیام.
- کار خوبی کردی. بیا بشین.
فاطمه اومد کنارم روی تخت نشست.
- یه سؤال بپرسم ازت فاطمه؟
فاطمه: جانم؟ بپرس.
- تا حالا عاشق شدی؟!
فاطمه: نه. تا حالا برام پیش نیومده. یعنی موقعیتش و نشده. خواستگار داشتم؛ ولی عاشق نشدم.
- فرهاد چی؟!
فاطمه: فرهاد چرا. از دوست من گفتم سمین، از اون خوشش اومده. بعد قرار بود بریم خواستگاری؛ ولی گفتم که بهت براشون مشکل پیش اومد، خواهرش تصادف کرده گم شده. نه جنازه‌ای، نه چیزی. هیچی نیستش که اون‌ها رو مطمئن کنه.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- امیدوارم زودتر پیدا کنن.
فاطمه: خدا از دهنت بشنوه.
- پس فرهاد هم عاشق سمین‌ خانوم شده. سمین هم دوستش داره؟
فاطمه: خب اگه دوستش نداشت که قبول نمی‌کرد فرهاد خواستگاریش بره‌.
- انشالله خوشبخت‌ بشن!
فاطمه: تو چی؟ تو عاشق نشدی؟
- قبلاً رو که نمی‌دونم، چون از گذشته‌م چیزی یادم نیست؛ ولی الآن... ولی الآن… .
آفرین: پخ!
فاطمه: ای درد! سکته کردم مریض! دعواهاتون تموم شد؟
آفرین: آره. راستی، آرتام زنگ زد به آرمین، آدرس رستوران داد که ما هم بریم. اون‌جا پاشین آماده شین تنبل‌ها.
با رفتن فاطمه و آفرین از اتاق، بلند شدم تا آماده شم. لباس‌هام رو پوشیدم و جلوی آینه وایستادم تا کمی‌ آرایش کنم. کارم که تموم شد، از اتاق بیرون اومدم. روی مبل توی سالن نشستم و منتظر بقیه شدم.
با اومدن بقیه، با هم از خونه بیرون رفتیم آرمین رانندگی می‌کرد، آفرین هم جلو نشسته بود. من و فاطمه هم عقب نشته بودیم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
وقتی که رسیدیم، همه با هم از ماشین پیاده شدیم. ماشین آرتام هم اون جلو پارک شده بود.
آفرین: مگه آرتام این‌ها اومدن؟
آرمین: آره، یکم پیش پیام داد. گفت رسیدیم. با نزدیک شدن به رستوران، ضربان قلبم بالا رفت. قلبم دیوانه‌وار به س*ی*نه‌م می‌کوبید‌. حالم غیر قابل درک بود. سرین، آروم باش. آروم باش دختر! فرهاد نزدیک اومد و ما رو به سمت میزی که انتخاب کرده بودن، برد. آرتام نبود. من رو به فرهاد گفتم:
- پس آرتام کجاست؟
فرهاد: نگران نباش، این اطرافه. الآن میاد.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم؛ ولی نگران آرتام بودم. یعنی کجا رفته؟
آرتام: سلام بچه‌ها، ببخشید. رفته بودم دست‌هام رو بشورم.
با اومدنش خیالم راحت شد؛ ولی چرا آشفته به نظر می‌رسید؟ یعنی اتفاقی افتاده؟! آرتام می‌خواست بشینه کنار فرهاد که فاطمه گفت:
فاطمه:‌‌ آقا آرتام، بیا کنار سرین بشین. من می‌خوام پیش فرهاد بشینم، اگه اشکالی نداره.
آرتام: نه، چه اشکالی؟ راحت باش.
فاطمه از کنارم بلند شد و جاش رو به آرتام داد. وقتی که جابه‌جا شدن، هرکی برای خودش غذای دلخواهش رو سفارش داد. آرتام کلافه به نظر می‌رسید. داشت مثل بچه‌ها با انگشت‌هاش بازی می‌کرد. من طوری که فقط آرتام بشنوه گفتم:
- چیزی شده؟ چرا این‌قدر کلافه به نظر می‌رسی؟
آرتام: چیزی نشده، فقط کمی خسته‌م.
- ببخشید.
آرتام: واسه چی‌؟ کاری کردی مگه؟
- اذیت شدی.
آرتام: فدای سرت!
غذا‌هامون رو که آوردن، شروع به خوردن کردیم. زیر چشمی به آرتام نگاه کردم که داشت با غذاش بازی می‌کرد.
- چرا غذات رو نمی‌خوری؟!
فرهاد: مشکلی پیش اومده آرتام؟ چرا غذات رو نمی‌خوری؟!
آرتام: اشتها ندارم.
بعد از گفتن این حرف، سویچ ماشین رو گذاشت روی میز و گفت که می‌خواد تنها باشه. بعد از رستوران بیرون رفت. هاج‌ و‌ واج به رفتنش نگاه می‌کردم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
فاطمه رو به فرهاد گفت:
- این چرا امروز یه طوری بود؟ اتفاقی افتاده؟
فرهاد: نه، چیزی نشده. سرین خانوم، میشه ازتون خواهش کنم برین دنبالش؟
- آره، چرا که نه؟
از رستوران بیرون اومدم. به دور و اطراف نگاه کردم تا بلکه آرتام رو بتونم پیدا کنم.
- آرتام، صبر کن. آرتام با توام!
ولی اون اصلاً به حرف من توجه نمی‌کرد. بدو- بدو به سمتش رفتم. از آستین لباسش گرفتم و سمت خودم کشیدم که روبه‌روم قرار گرفت.
آرتام: می‌خوام تنها باشم سرین. مزاحمم نشو.
- چرا؟ آخه چی‌شده؟ چرا بهم چیزی نمیگی؟ چرا امروز این‌قدر آشفته‌ای؟! آرتام، به من نگاه کن! آرتام با توام! وقتی دارم باهات حرف می‌زنم، به من نگاه کن!
آرتام: نمی‌تونم سرین! من نمی‌تونم به این چشم‌های لعنتیت نگاه کنم! این چشم‌ها، من رو بدبخت کردن، من رو دیوونه کردن!
با این‌که از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم، ولی باعث دگرگون‌ کردن حالم شده‌ بود. از جلوی چشم‌هام دور شد، دور و دور‌تر شد؛ ولی من همون‌جا مونده بودم و خشکم زده بود. با صدای فرهاد به خودم اومدم.
فرهاد: چیزی نگفت بهت؟
- نه، فقط گفت می‌خواد تنها باشه. چرا؟ مگه چیزی شده؟!
فرهاد: نه. چیزی نشده. فقط، سرین آرتام رو بدجور گرفتار خودت کردی.
- خب اگه نمی‌خواد کمکم کنه، بهم بگه.
فرهاد: بحث کمک کردن نیست. ب... بح... بحث... .
- بحث چیه؟ پس چرا درست و حسابی حرف نمی‌زنی؟
فرهاد: هیچی، ولش کن. برو سوار ماشین شو، برمی‌گردیم ویلا.
- پس آرتام چی؟
فرهاد: وقتی که حالش خوب شد، دنبالش میرم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- باشه.
رفتم سمت ماشین آرتام که فاطمه کنارش ایستاده بود. در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم. فاطمه هر چه‌قدر اصرار کرد جلو بشینم، که قبول نکردم. آفرین و آرمین با ماشین خودشون پشت‌سر ما می‌اومدن. فکرم خیلی درگیر بود. این‌قدر حواسم پرت بود که نفهمیدم تمام این مدت فرهاد داشته من رو صدا می‌کرده.
- ببخشید! اصلاً حواسم نبود. چی داشتین می‌گفتین؟
فرهاد: میگم که شما رو می‌رسونم، خودم دنبال آرتام میرم.
- آها. موفق باشین.
فرهاد: چرا موفق؟ مگه می‌خوام چی‌کار کنم؟!
- چی‌؟ هان! چیزه، ببخشید. من یکم سرم درد می‌کنه.
فاطمه: فرهاد اذیتش نکن. راحت باش سرین، استراحت کن.
با رسیدن به ویلا، از ماشین پیاده شدم و به سمت ویلا رفتم و آرمین و فرهاد رفتن دنبال آرتام.
- آخ سرم.
فاطمه: چی‌شده سرین؟ حالت خوبه عزیز دلم؟
- سرم، سرم خیلی درد می‌کنه.
آفرین: فکر کنم مسکن داشته باشم.
رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب و یک قرص به دست سمتم اومد. قرص رو از دستش گرفتم و آب هم یک نفس سر کشیدم‌.
- دستت درد نکنه. برم ببینم می‌تونم یکم بخوابم.
به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه، خوابم برد.
وقتی چشم‌هام رو باز کردم، همه‌جا تاریک بود. وای خدای من! شب شده. من چرا این‌قدر خوابیدم؟
چشمم به آرتامی که مثل خرس کنار من با فاصله روی تخت خوابیده بود، افتاد. همچین داشت خروپف می‌کرد که انگار کوه کنده. دوباره گرفتم خوابیدم. تازه چشم‌هام گرم شده بود که شاتاراق!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- الهی بمیری من از دست تو راحت‌ شم!
آرتام هم با داد من از خواب پرید. مثل منگل‌ها به دور و اطرافش نگاه می‌کرد.
نگاهش کن تو رو خدا! شبیه... اللّه‌اکبر! ای خدا، من از دست این چی‌کار کنم؟
- آرتام چرا مثل آدم کپه‌ی مرگت رو نمی‌ذاری بمیری؟ هان؟ مثل خرس خوابیدی. سرم داره می‌ترکه. این‌قدر خروپف کردی، اعصابم خرد شد. تازه داشت خوابم می‌برد، دست جناب‌عالی روی صورت بنده فرود اومد که از خواب بیدار شدم. داشت گریه‌م می‌گرفت و سرم داشت می‌ترکید. با دوتا دستم محکم سرم رو گرفتم.
آرتام: سرین، سرین خوبی؟ به من نگاه کن. تو رو خدا حرف بزن!

"آرتام"
وای خدا! چی‌کار کنم؟ با دو‌تا دستش سرش رو گرفته بود و فشار می‌داد. با صدای بلند داد زدم:
- فرهاد، فرهاد! فاطمه‌ خانوم! تو رو خدا بیاین! سرین حالش خوب نیست.
فرهاد خودش رو با دو به اتاق رسوند، فاطمه و آرمین و آفرین هم پشت سرش بودن.
فرهاد: چی‌شده آرتام؟
- سرین، سرین!
چشم‌شون که به سرین افتاد، خودشون رو به سرین رسوندن.
فاطمه: یا خدا! چرا این شکلی شدی؟ رنگش کبود شده!
- فرهاد، تو دکتری خیر سرت! یه کاری کن، حالش خوب نیست!
- مامان، مامانی! آخ سرم!
بعد از گفتن این حرف، از حال رفت.
آفرین: یعنی چی‌ که مامانی؟ حافظه‌ش برگشت؟
با صدای فرهاد به خودم اومدم که می‌گفت:
- آرتام کجایی؟ دو ساعته دارم صدات می‌کنم. کمک‌ کن سرین رو داخل ماشین ببریم.
با کمک فرهاد سرین رو داخل ماشین گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
هنوز فکرم درگیر بود. نکنه حافظه‌ش رو به دست بیاره از پیشم بره؟ توی این مدت کوتاه خیلی وابسته‌ش شدم!
می‌دونم این وابستگی و این دلتنگی اشتباهه؛ امّا... امّا، با صدای فاطمه که داشت می‌گفت به هوش اومده، از فکر و خیال بیرون اومدم. به زور اجازه‌ی ملاقات دادن. با هم به اتاقی که سرین توش بود رفتیم. به کمک آفرین روی تخت نشسته بود.
دکتر گفته بود که از درد زیاد از هوش رفته؛ ممکنه که دوباره این اتفاق براش بیوفته. این از هوش رفتنش از یک طرف خوبه، از یک طرف بد. خوبیش اینه که امکان داره بخشی از حافظه‌ش رو به دست بیاره؛ اما بدیش اینه که از درد زیاد، باعث تشنجش میشه.

"سرین"
با ورود بچّه‌ها به اتاق، با کمک آفرین روی تخت نشستم. آرتام چهره‌ش خیلی غمگین بود. آفرین آروم زیر گوشم طوری که فقط من بشنوم، گفت:
- دختر، تو با آرتام چی‌کار کردی؟ وقتی که حالت بد شد، مثل چی‌ داشت داد می‌زد. بعد از این‌که آوردیمت بیمارستان، همه‌ش تو خودشه. معلومه که خیلی دوستت داره.
ای کاش این‌جوری بود. اگه دوستم داشت، چرا نگاهم نمی‌کرد؟ درد سرم کمتر شده بود. بعد از این‌که پرستار به زور همه‌شون رو از اتاق بیرون کرد تا من استراحت کنم، قرار شده که فردا صبح مرخص بشم. موقع رفتن آرتام بهم گفت که مراقب خودم باشم؛ ولی خیلی سرد و خشک گفت. این چرا همچین می‌کرد؟ با خوابی که دیدم، از خواب پریدم.
 
Last edited by a moderator:
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom