• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
بعد از رفتن آرتام، بیتا به سمتم اومد.
بیتا: چطور- مطوری عروس خانم؟
- خوبم بیتا. یه زحمتی برات داشتم؛ گلوم خشک‌ شده، می‌تونی برام آبی، شربتی، چیزی بیاری؟
بیتا: آره. چرا که نه؟ الآن میارم.
وقتی که بیتا برام شربت آورد، یک نفس سر کشیدم.
- آخ، دستت درد نکنه! داشتم از تشنگی می‌مردم.
بیتا: نوش جونت عروس خانم.
وای! بالأخره عروسی تموم شد. مردم از خستگی. این مرجان ‌‌و سمین این‌قدر ورجه- وورجه کردن، من هم پسط انداخته بودن. نه اون‌ها خسته می‌شدن، نه می‌ذاشتن که من بشینم.
چشم‌هام داشت کور می‌شد این‌قدر که خوابم می‌اومد. جلوی در خونه از بقیه خداحافظی کردیم و وارد خونه‌ی مشترک‌مون که به سلیقه‌ی بقیه‌، زیبا چیده‌ شده بود. دهنم وا مونده بود. واقعاً هم خیلی قشنگ بود! واقعاً سورپرایز شدم!
آرتام: از خونه خوشت اومد خانمی؟
به سمتش برگشتم.
- آره، خیلی قشنگه! دستت درد نکنه! این چند وقت خیلی اذیت شدی، نه؟
آرتام: این چه حرفیه سرین‌ جان؟ وضیفمه. فقط یه مسئله‌ای هستش که خیلی وقت پیش‌ها باید بهت می‌گفتم. سرین من قبلاً... من قبلاً... آخ! چه‌طوری بگم بهت آخه؟
- هر جور که راحتی بگو عزیز دلم.
آرتام: من قبلاً عاشق یه دختر دیگه بودم که الآن نیست. یعنی بر اثر یه تصادف از دستش دادم. سرین، ببخشید! من باید خیلی‌وقت پیش‌ها این رو بهت می‌گفتم. معذرت می‌خوام؛ ولی باور کن الآن فراموشش کردم.
- می‌دونم، از قبل همه چیز رو می‌دونم. اگه الآن فراموشش نکرده بودی، هیچ‌وقت نمی‌تونستی عاشق من بشی و با من ازدواج کنی.
آرتام: کی بهت گفته؟
- آفرین و فاطمه. حالا بگو، سورپرایزت چیه؟
آرتام: یه ب*و*س خوشگل!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
***
(پنج سال بعد)

- زود باش دیگه آرتام! الآن ما آخر از همه می‌رسیم!
آرتام: این‌قدر حرص نخور خانمی. اومدم، اومدم. تو و سوین آماده شدین؟!
- ما دو ساعته که آماده‌ایم!
امروز تولد پسر سامان و فاطمه است. بله، این داداش سامان ما هم با خواهر آقا فرهاد ازدواج کرد و یک پسر دو ساله به اسم سامیار داره. راستی، بیتا و آرمین هم با هم ازدواج کردن و بیتا یک دختر هفت ماهه حامله‌ست. سمین و فرهاد هم یک پسر چهار ساله به اسم فرهود دارن. فرهود از سوین فقط دوماه بزرگ‌تره و سوین هم دختر یکی‌ یک‌دونه‌ی من و آرتامه که هنوز به چهار سالگی نرسیده.
آرتام: بریم خانمی.
- خدا رو شکر که بالأخره اومدی!
آرتام: غر نزن خانمی.
با هم سوار ماشین آرتام شدیم و به سمت خونه‌ی سامان رفتیم. وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. طبقه‌ی بالای خونه بابام این‌ها واسه‌ی سامان بود.
همه بودن، فقط ما دیر کرده بودیم. فرهود بدو- بدو به سمت‌مون اومد.
فرهود: سلام خاله جون. چرا دیر کردین؟
- سلام عزیز دلم. عمو آرتام دیر کرد. ببخشید!
سهیل: گفتم آخه چرا این‌قدر خوشگل کرده!
سهیل ده سالش شده بود؛ ولی باز هم آدم نشده بود. خلاصه این‌قدر گرم گفت‌وگو بودیم که متوجه نشدیم که کی وقت کادوها رسید. همه کادوهاشون‌ رو دادن ما هم کادومون رو دادیم. خلاصه تولد که تموم شد همگی راهی خونه‌هامون شدیم. شب خوبی بود، خیلی خوش گذشت! سوین خانم هم این‌قدر شیطنت کرده بود، خوابش برده بود. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که آرتام گفت:
- خیلی خوش گذاشت!
- عالی بود!
آرتام: یه اعترافی بکنم سرین؟
- آره، بگو عزیزم. گوش می‌کنم.
آرتام: عشق به سبک تصادف برام خیلی شیرین و جذاب بود! خوشحالم که اون روز با ماشینم تصادف کردی و الآن دارمت و ثمره‌ی عشقمون هم این دختر خانم ناز و خوشگله!

پایان

امیدوارم از رمانی که نوشتم خوشتون بیاد! با آرزوی بهترین‌ها برای شما عزیزان دل... .
 
Last edited by a moderator:
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom