• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
وقتی که در اتاق رو باز کرد، رفتیم تو.
- پسره‌ی احمق! من دوست دخترتم. تو چه‌قدر بی‌شعوری! درضمن، من با تو، توی یه اتاق نمی‌مونم.
آرتام: فکر نکن من خیلی دلم می‌خواد که تو دوست دخترم باشی! مجبور شدم. فرهاد به آرمین و آفرین چیزی نگفته، چون اگه اون‌ها بفهمن بد میشه.
- چرا خب؟ بگو که باهاش تصادف کردم و دچار فراموشی شده. قراره تا وقتی که خوب بشه، پیش من باشه. این کجاش بده؟‌ هان؟
آرتام: د نمی‌فهمی دیگه خانوم کوچولو! نمیگن یه پسر و دختر چه‌طوری توی یه خونه زندگی می‌کنن؟ اگه هم بگیم صیغه‌ی محرمیت خوندیم، ولی کاری به کار هم نداریم، باز هم باور نمی‌کنن. میگن دارن دروغ میگن. بعد مجبورمون می‌کنن باهم ازدواج کنیم که من اصلاً به تو علاقه ندارم. همین الآنش هم دارم به زور تحملت می‌کنم.
- وای که من می‌میرم برات مادمازل!
بعد از گفتن این حرف، سمت چمدونم رفتم. لباس‌هام رو از داخلش بیرون آوردم و داخل کمد چیدم. یک ساحلی که چند روز پیش خود آرتام برام خریده بود، به رنگ سفید. خیلی خوشگل بود.
یک نگاه به آرتامی که روی تخت خوابیده بود انداختم.‌ ای بمیری! دید می‌خوام لباس عوض کنم، گرفت خوابید.
آروم- آروم به تخت نزدیک شدم. به سمت آرتام خم شدم. کث*افت، عجب موهای خوش حالتی داشت! آروم دستم رو به موهاش نزدیک کردم. خواستم موهاش رو لمس کنم که مچ دستم رو گرفت. وا! مگه این خواب نبود؟ وای خدا! غلط کردم! با این‌که مچ دستم اسیر دست‌هاش بود، ولی چشم‌هاش بسته بود. من رو به سمت کتخت کشید که تعادلم رو از دست دادم و کنارش روی تخت افتادم. فشار دستش رو محکم‌تر کرد و بالأخره چشم‌هاش رو باز کرد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آرتام: داشتی چی‌کار می‌کردی موش کوچولو؟
- هی... هیچی.
آرتام: نه، داشتی یه کاری می‌کردی.
- آها، آره. خواستم بری بیرون که لباس‌هام رو عوض کنم.
آرتام: خب توی حموم عوض می‌کردی.
- چی؟ حموم کجاست؟
با دست به سمت حمومی که داخل اتاق بود اشاره کرد. من رو به حموم:
- ای بترکی! اون‌جا بودی، صدات در نمی‌اومد.
آرتام: چیزی گفتی؟
-‌ نه- نه. هیچی. میشه ولم کنی؟ دارم اذیت میشم.
آرتام: فکر نمی‌کنم جات بد باشه کوچولو.
- د میگم ولم کن بچه پررو!
آرتام: تا نگی داشتی چی‌کار می‌کردی، ولت نمی‌کنم.
- آقا هیچی. واللّه هیچ کاری نمی‌کردم. ولم کن.
دستم رو آروم- ‌آروم به سمت موهاش نزدیک کرد که با این کارش، ضربان قلبم تند شد.
آرتام: داشتی موهام رو نوازش می‌کردی، آره؟
وای خدا! تب کردم. این چرا داره همچین می‌کنه؟ حس می‌کنم قلبم داره میاد دهنم.
- آرتام تو رو خدا ولم کن!
آخرش بالأخره ولم کرد. بدو- بدو رفتم سمت دستشویی که توی اتاق بود. تو آینه‌ی روشویی به خودم نگاه کردم. گونه‌هام سرخ شده بود، ضربان قلبم بالا رفته بود. تو دلم آشوبی به پا شده بود.
نه- نه، آروم باش سرین. چیزی نیست. مشتم رو پر آب کردم و روی صورتم پاشیدم. با سردی آب، حالم کمی بهتر شد. وقتی که از دستشویی بیرون اومدم، آرتام توی اتاق نبود.
حتماً بیرون رفته. با خیال راحت لباسم رو پوشیدم. وای چه‌قدر هم بهم میاد! یک مانتوی سفید که بلندیش تا زانوهام بود پوشیدم و شال هم رنگش رو هم سر کردم. از اتاق بیرون اومدم.
فاطمه و آفرین توی آشپز خونه در حال چای خوردن بودن که من هم به جمع‌شون اضافه شدم.
- سلامی دوباره.
فاطمه: سلام عزیزم.
آفرین: سلام خوشگل خانوم. بیا بشین که مردم از فضولی!
- چرا فضولی؟
آفرین: چه‌طوری دل این پسر خاله‌ی ما رو بردی؟ ما گفتیم اون بعد از سوفیا دیگه عاشق کسی نمیشه؛ ولی انگار تو زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودی.
چی؟ این داشت چی‌ می‌گفت؟ سوفیا کیه؟ نکنه همون... نه! امکان نداره!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
همون دختره که عکسش توی لپ‌تاب آرتام بود.
- سوفیا کیه؟
آفرین: وا! مگه آرتام چیزی بهت نگفته؟
- نه. میشه تو بهم بگی؟
آفرین: خب اگه نگفته، حتماً موقعش نشده. هروقت موقعش شد، خودش بهت میگه.
وای خدا! دارم دیوونه میشم! این دختره چرا داره دست‌- دست می‌کنه؟
من با عصبانیت گفتم:
- یا میگی، یا من می‌دونم با تو!
آفرین: وا! حالا چرا رم می‌کنی؟ خودش بهت میگه دیگه.
- پرسیدم. اگه می‌خواست، همون موقع بهم می‌گفت.
فاطمه: گند زدی آفرین. نمی‌تونی جلوی اون زبونت رو بگیری؟
بعدش رو به من گفت:
- ما بهت می‌گیم؛ ولی به روی آرتام نیاری که می‌دونی. اگه بفهمه که ما بهت گفتیم، زنده‌مون نمی‌ذاره. باشه؟
- باشه. اصلاً قول میدم. بگین دیگه، جون به لبم کردین آخه!
آفرین: آرتام این‌ها بیست سال پیش، وقتی که آرتام ده ساله بوده میرن خارج. به خاطر کار باباش این‌ها خانوادگی میرن خارج که آرتام و آرام هم اون‌جا درس بخونن. آرام خواهر آرتام هستش که سه سال از آرتام کوچیک‌تره. خلاصه این‌ها هر از گاهی هم ایران می‌اومدن. چندسال می‌گذره تا این‌که آرتام دانشگاه قبول میشه بعد. از یه مدت با یه دختره که انگار بدجوری هم دل آرتام رو برده بوده، آشنا میشه. دخترِ هم خارجی بود، اسمش هم سوفیا. خلاصه مامان و بابای آرتام که می‌بینن را*ب*طه‌ی این‌ها طولانی میشه، شک می‌کنن. میگن احتمالاً این‌ها عاشق هم شدن.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آخه پدر و مادر آرتام با این وصلت مخالف بودن، اون‌ها نمی‌خواستن که تک پسرشون با یه دختر خارجی ازدواج کنه. آرتام بهشون گفته بود که فقط برای سرگرمی با سوفیا دوست شده؛ ولی انگار این‌طور نبوده. وقتی که پدر و مادر آرتام و هم پدر مادر سوفیا از این موضوع با خبر میشن، خیلی عصبی میشن. آخه پدر و مادر سوفیا هم با این وصلت مخالف بودن؛ ولی انگار آرتام و سوفیا بدجور عاشق هم بودن که با تمام این مخالفت‌ها، باز هم دیگه رو دوست داشتن و عاشق هم بودن و ذره‌ای از عشق‌شون کم نمی‌شد. جوری بود که بابای آرتام گفته بود اگه ارتباطش رو با اون دختره قطع نکنه، از خانواده طرد میشه؛ ولی آرتام گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.
خلاصه یه روزی این‌ها قایمکی با هم قرار می‌ذارن، آرتام اون‌ور خیابون بوده، سوفیا هم این‌ور خیابون. می‌خواسته از خیابون رد بشه که بره پیش آرتام، که از اون طرف یه ماشین با سرعت میاد و با سوفیا برخورد می‌کنه. آرتام خیلی توی گذشته‌اش سختی کشیده، عشقش جلوی چشم‌هاش جون داده.
بعد از مرگ سوفیا، آرتام یک سال افسرده میشه. همه‌ش می‌گفت راحت شدین؟ سوفیا رفت. مرد، دیگه نیست. خیالتون راحت شد؟ شما نخواستین که اون باشه. هرچه‌قدر می‌گفتیم اون یه اتفاق بود، ولی آرتام باز هم حرف خودش رو می‌زد. بالأخره یه روز تصمیم گرفت که بیاد ایران. نمی‌تونست اون‌جا رو تحمل کنه. می‌گفت همه‌ی خاطره‌هاش من رو یاد سوفیا می‌اندازه. این شد که آرتام اومد ایران؛ ولی پدر و مادر و خواهر آرتام هنوز خارج هستن. آرتام بعد از مرگ سوفیا، گفتش که دیگه حاضر نیست به هیچ دختری حتی نگاه کنه؛ ولی نمی‌دونم چی‌شد که الآن تو رو انتخاب کرده.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
دیگه نمی‌تونستم اون‌جا رو تحمل کنم.
بدو- بدو از ویلا بیرون اومدم. ویلا نزدیک دریا بود، پس می‌تونستم برم. وقتی که رسیدم، کفش‌هام رو در آوردم و توی دستم گرفتم و روی شن‌ها قدم برداشتم. پس بگو چرا وقتی ازش راجع به اون عکس پرسیدم، این‌قدر عصبانی شد. چه‌قدر توی گذشته‌ش سختی کشیده. هیچی سخت‌تر از مرگ عشقت نیست، اون هم جلوی چشم‌هات!
دلم ازش گرفته. از دستش ناراحتم. چرا بهم چیزی نگفته بود؟ چه حرف‌هایی می‌زنم! چرا باید بگه؟ مثلاً که چی‌ بشه؟ مگه من چی‌کارشم؟ همون‌جا روی شن‌ها نشستم. دریا آروم بود. برعکس من که خیلی آشوبم!
- چرا این‌قدر توی فکری؟
با صدای فاطمه، به سمتش برگشتم.
- هیچی. فقط یه نمه دلم گرفته.
فاطمه: از حرف‌های آفرین ناراحت شدی؟
- نه، اون‌که چیزی نگفت.
فاطمه: راستی، تو چه‌طوری با آرتام آشنا شدی؟
- مگه فرهاد بهت نگفته؟
فاطمه : چی رو؟
- این‌که من فراموشی دارم.
فاطمه : چی؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
همه‌ی ماجرا رو برای فاطمه تعریف کردم.
- فقط آفرین و آرمین چیزی نفهمن. برای آرتام بد میشه.
فاطمه: نه، خیالت راحت. رازدار خوبی هستم. من یه دوست دارم، اسمش سمینه. اون هم خواهرش تصادف کرده، گم شده. بی‌چاره‌ها همه‌جا رو گشتن؛ ولی هنوز هم ازش خبری نیست.
- انشاءالله که زودتر پیدا می‌کنن.
فاطمه : انشاءالله.
سمین، سمین. چه‌قدر اسمش برام آشناست، انگار یه جایی شنیدم.
- به‌به، خانوم‌ها خلوت کردن.
با صدای فرهاد از فکر بیرون اومدم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آرتام: پس آرمین و آفرین کجان؟
فاطمه: آرمین که خوابه، آفرین هم رفته حموم.
آرتام: اوکی. خانومی من چه‌طوره؟
- نمی‌خواد فیلم بازی کنی، فاطمه همه‌چی رو می‌دونه
آرتام : چی؟ از کجا فهمید؟
- من بهش گفتم.
آرتام: خسته نباشی.
فاطمه رو به فرهاد گفت:
- من دارم میرم ویلا. توام بیا.
فرهاد: خب برو دیگه، چرا من بیام؟
فاطمه: فرهاد جان، داداش گلم، بیا بریم ویلا.
بعد با چشم و ابرو به فرهاد اشاره کرد که از چشم من دور نموند. ‌ای فاطمه‌ی شیطون! فرهاد و فاطمه که سمت ویلا رفتن، آرتام کنارم نشست.
- چی‌شد؟ تونستین سرنخی از خانواده‌م پیدا کنین؟
آرتام: این‌جا صدتا سلطانی هست، به این آسونی‌ها هم نیستش؛ ولی قول میدم زودتر پیداشون کنم.
- آرتام؟
آرتام: جانم؟
وای بمیری! بمیری! می‌مردی این‌جوری جواب ندی؟ دلم قیلی- ویلی رفت.
- خواستم تشکر کنم.
آرتام : بابت؟
- بابت همه‌چیز. ازت ممنونم و ازت معذرت می‌خوام که بی‌اجازه به لپ‌تابت دست زدم.
آرتام : خواهش می‌کنم. اون‌که وضیفه است، درباره‌ی لپ‌تاب هم باید فکر کنم ببینم می‌تونم، ببخشمت یا نه.
- خیلی پررویی آرتام! خیلی! تو که تلافی کردی بی‌شعور، حالا می‌خوای فکر کنی؟
آرتام: من بی‌شعورم؟ واستا حسابت رو برسم. دختر هم دخترهای قدیم! جرعت نمی‌کردن به بزرگ‌ترهاشون بگن تو. اون‌وقت تو به من میگی بیشعور!
خواست بگیرتم که پا به فرار گذاشتم. حالا من بدو، اون بدو. لامصب نفس هم کم نمی‌آورد. هی داشت می‌دوید.
- بسه تو رو خدا! نفسم بالا نمیاد.
آرتام: تا نگی غلط کردم، بی‌خیال نمیشم.
خدا جون، هدفت از خلقت این بشر چی‌بود آخه؟ هان؟ داشتم با خدا گفت‌و‌گو می‌کردم که حواسم نبود.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
این بشر از پشت بازوم رو گرفت.
آرتام: که من بی‌شعورم؟ که داری از دست من فرار می‌کنی؟ آره؟
- بابا بی‌خیال! من یه چیزی گفتم. حالا واقعاً باورت شد که بی‌شعوری بیشعور؟
آرتام: ببین الآن هم گفتی. آدم نمیشی! بگو غلط کردم، بگو!
- غلط کردی!
آرتام: میگم بگو غلط کردم، میگی غلط کردی؟
- آره.
آرتام: بگو غلط کردم.
- نمیگم، نمیگم، نمیگم.
آرتام: که نمیگی، آره؟
بعد این حرفش محکم از دستم گاز گرفت.
- آی آی! ول کن دستم رو! انشاءالله دندون‌هات بشکنه! با توام، مگه سگی؟
آرتام: حقته دیگه! تو باشی از این غلط‌ها نکنی بچه پررو!
- انشاءالله به سوسک تبدیل بشی. دستم خیلی درد گرفت میمون!
بدو- بدو سمت ویلا رفتم. از پله‌ها بالا رفتم، رسیدم توی اتاق. در هم قفل کردم. آستین لباسم رو پایین کشیدم تا ببینم چه بلایی سر‌‌دست نازنینم اومده.
وای وای! الهی بمیری! رد دندون‌هاش مونده. وای چه‌قدرم درد می‌کنه! خیر ندیده!
من با داد گفتم:
- آرتام، آرتام، آرتام! کدوم گوری هستی؟
فاطمه: چه‌خبره؟ چی‌شده؟
- آرتام کجاست؟
فاطمه: تو جیبم. مگه با تو نبود؟
- چرا. من کار داشتم، جلوتر از اون اومدم. هنوز نیومده؟
فاطمه: نه، چیزی شده؟
- نه، چیزی نشده. کارش داشتم.
آفرین: وای سرین! یه چیزی بگم از خنده غش می‌کنی. توی اتاق بودم، داشتم موهام رو رو شونه می‌کردم. آرمین هم روی تخت خواب بود. تو که داد زدی آرمین، همچین از روی تخت پرید، با کله افتاد زمین.
از شدت خنده دیگه نتونست ادامه‌ی حرفش رو بگه.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
باخنده‌ی آفرین منو فاطمه هم خندمون گرفت با ته مونده‌ی خندش بقیه حرفش و ادامه داد
آفرین: من فکر کردم توی تختش میخی چیزی بود رفت توی جونش بعد که آرتام و فحش داد فهمیدم که با داد تو از خواب پریده وای سرین انقدر خندیدم که منو از اتاق
انداخت بیرون خیلی صحنه‌ی خنده داری بود!
آرتام: خانوما به چی می‌خندین؟!
- تو اومدی خیر ندیده
آرتام: آره چیزی شده
- آره بیشعور، میمون، مگه سگی اینطوری گاز می‌گیری بعد دستمو بهش نشون دادم که رد دندوناش روی دستم جا خوش کرده بود
آفرین: خاک تو سرت آرتام مگه سگی این طوری گاز گرفتی؟!
آرتام: ای جانم ببین چطوری رد دندونام مونده به من چه اصلاً تقصیر خودش بود شلوغ کرد منم آدمش کردم!
اداشو در آوردم. آدمش کردم!
آرتام: من دوست دختر دهن کجی نمی‌خوام گفته باشم!
- برو بابا دلت خوشه!
آرمین: ای بمیری آرتام!
با بیرون اومدن آرمین از اتاق منو فاطمه و آفرین شروع کردیم به خندیدن صدای خنده‌هامون کل خونه رو برداشته بود
آرمین: الهی رو آب بخندین
آفرین: وای وای مردم از خنده!
آرتام: چی شد الان دارین دقیقا به چی‌می‌خندین؟!
آرمین: هیچی جفنگ شدن!
آفرین: یه نظر میدم هر کی‌خواست بیاد هر کی هم نخواست بازم میاد درکل همه باید بیان نظرتون درباره ی بازار رفتن چیه؟!
فاطمه: آخ جون پاساژ گردی عاشقشم!
- عالیه!
آرتام: بیخیال من که نیستم.
آرمین: منم نیستم.
آرتام: باشه برای یه روز دیگه من خستم میرم بخوابم.
آرمین: منم میرم به ادامه‌ی خوابم بپردازم.
 

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
من و فاطمه و آفرین موندیم با قیافه‌های وا‌رفته
آفرین: من تسلیم نمی‌شم میرم آرمین و راضی کنم
فاطمه: من به فرهاد می‌گم قطعا میاد
- منم میرم آرتام رو راضی می‌کنم منم تسلیم نمی‌شم
بعد هر کدوم رفتیم پی‌مأموریتامون وارد اتاق شدم آرتام روی تخت ولو شده بود
خرس گنده‌ی جذاب خاک تو سرت سرین اصلاً فهمیدی چی‌گفتی؟!
رو لبه‌ی تخت نشستم.
- آرتام، آرتام‌خوشگله‌، آرتام نازه، عمو آرتام، خوابی هی یابو بلند شو دیگه!
خودش و لوس می‌کنه باشو منو ببر بازار حوصلم سر رفته پاشو دیگه
دوباره از جانب آرتام صدایی در نیومد الهی بمیری که انقدر ناز می‌کنی بلند شو دیگه خرس گنده دوباره صدایی نیومد.
حرصی به دور و اطراف نگاه کردم که چیزی پیدا کنم بکوبم توی کلش که واقعاً بمیره
که به خشکی شانس چیزی پیدا نشد.
با فکری که به ذهنم رسید خوشحال شدم بالش زیر سرش رو کشیدم و بلافاصله زدم روی صورتش که دادش هوا رفت.
آرتام: سرین محوشی انشاءا... که ضربه فنیم‌کردی!
- حقته پاشو بریم بیرون.
آرتام: خستم سرین بیخیال شو جون هرکسی و که دوسش داری
- نه نه پاشو باید بلندشی پاشو دیگه آدم باش جون من پاشو پاشو دیگه!
آرتام: باشه باشه کچلم کردی پاشو برو آماده شو
- وای یه دونه‌ای آرتام!
آرتام: تاپشیمون نشدم زودی آماده‌شو.
رفتم سمت کمد یه مانتوی مشکی با شلوار جین مشکی با شال سفید برداشتم.
چون آرتام توی اتاق بود مجبور شدم برم توی حموم لباس بپوشم.
وقتی لباس هامو پوشیدم از حموم بیرون اومدم که...
 

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
چشمم به بالا تنه‌ی برهنه‌ی آرتام افتاد که جلوی آینه وایستاده بود.
برگشتم و دوباره رفتم توی حموم.
وای خدا جون چقدر بیشعور این بشر نمی‌گه یه دختره بدبختی هم اینجا هستش!
یکم رعایت کنم...
د لامصب اگه اون جوری جلوی آینه نبودی می‌مردی؟
ولی خودمونیم کث*افت عجب هیکلی داشت!
خاک تو سر هیزت کنم سرین چقدر پرو شدی
با خودم درگیر بودم که با صدای در نزدیک بود بیوفتم کف حموم گوجه‌شم!
آرتام:‌‌ بیا بیرون موش کوچولو لباسم و پوشیدم
ای درد موش کوچولو خرس گنده
از حموم بیرون اومدم که با آرتام روبه رو شدم از خجالت بهش نگاه نمی‌کردم
آرتام: الان من باید خجالت بکشم که اونجوری جلوی آینه بودم با اینکه یه دختر هم توی اتاق بود حالا چرا خجالت می‌کشی؟!
- خیلی بیشعوری آرتام!
با گفتن این حرف از اتاق بیرون اومدم که فاطمه و فرهاد رو حاضر و آماده پایین پله ها دیدم
- آفرین کجاست آماده نیست؟
فاطمه: نه هنوز خانوم داره بزک‌دوزک می‌کنه انگار قراره شوهرش بدیم!
با این حرف فاطمه خندم گرفت که آفرین از اتاق اومد بیرون.
آفرین:‌‌ هان چیه به چی‌نگاه می‌کنید خوشگل ندیدین؟!
فاطمه: بابا میمون کی تو رو نگاه می‌کنه بیا بریم اگه آماده‌ای!
 
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom