What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #51
جاوید کلافه دستی میان موهای قهوه‌ای رنگش کشید و با اخم به پناه زل زد. پناه ادامه داد:
- شاهرخ تهدیدم کرد. قسم خورد اگه کاری کنم که توی خطر بیفته زندگیم رو نابود می‌کنه. با کلی شرط و شروط حاضر شد طلاقم بده. قسم خوردم سمتش نرم. قسم خوردم به زندگیم برسم و هیچکاری باهاش نداشته باشم.
برعکس چند دقیقه‌ی قبل دیگر جلوی اشک‌هایش را نمی‌گرفت. فقط دلش می‌خواست از این بغض کشنده راحت شود.
- با اینکه از طرف همه مورد سرزنش قرار گرفتم ولی تازه تونستم نفس بکشم. تونستم فقط یکم به زندگی‌ای که ازم گرفته بودنش امیدوار بشم. تمام تیکه و کنایه‌هارو به جون خریدم تا بتونم به زندگی قبلیم برگردم. من به دنبال آرامشی بودم که خود خانوادم ازم گرفته بودنش.
اشک هایش را با دستمال پاک کرد و انگشتانش را به پیشانی‌اش گرفت. جاوید سوال‌های زیادی برای پرسش داشت؛ اما سکوت کرد تا حرف‌های پناه به پایان برسد.
- همه چیز خوب بود. تا اینکه دوماه بعد پرهام، رفیق صمیمی شاهرخ به خواستگاری پونه اومد. پرهام و شاهرخ انقدر صمیمی بودن که محال بود پرهام از کارهای شاهرخ خبر نداشته باشه... ترس من از این بود که پرهام هم مثل شاهرخ دستش توی این کارها باشه.
با یادآوری گذشته پوزخندی زد و گفت:
- خودم رو به در و دیوار کوبیدم. ولی حتی خواهرم هم اهمیت نداد. از عشق پرهام کور شده بود. نمی‌تونستم شاهرخ رو لو بدم چون بیچارم می‌کرد. از طرفی هم هیچکس به حرفام اهمیت نمی‌داد و همه دلیل قانع کننده برای مخالفتم می‌خواستن ولی من نمی‌تونستم دهن باز کنم.
آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی سریع عقد کردن و قرار شد سریع عروسی بگیرن. توی این مدت عقد و عروسی هیچ خبری از شاهرخ نبود و این برای همه عجیب بود. حتی توی عروسی‌ام نیومد. بقیش رو هم که خودتون می‌دونید.
با تمام شدن حرف‌هایش، جاوید درحالی که با اخمی غلیظ به پناه زل زده بود دستانش را روی میز گذاشت و با خشم گفت:
- چرا اینو پنهان کردین خانوم سالاری؟ می‌دونین توی چه دردسری افتادین؟
پناه سر تکان داد:
- آره، می‌دونم. ولی چیکار می‌کردم؟ خانوادم توی خطر بودن. من دنبال دردسر نبودم.
- باید روز بازجویی اینارو می‌گفتین.
پناه کلافه به جاوید نگاه کرد.
- گوش کنین... من این موضوع رو بهتون گفتم چون بهتون اعتماد کردم. خواهش می‌کنم بی‌فکر نرین سراغ شاهرخ. اون معلوم نیست با چه گروهی کار می‌کنه و معلوم نیست اگه بفهمه من لوش دادم چه بلایی سر خودم و خانوادم میاره.
جاوید به صندلی تکیه داد و جدی به پناه زل زد:
- خانوم سالاری، ترس شما از این آدم کاملا اشتباهه. باید روز بازجویی اینارو می‌گفتین. هرچند الانم دیر نیست.
پناه با چشمانی نگران به جاوید زل زد و گفت:
- می‌خواین چیکار کنین؟
جاوید نفس عمیقی کشید.
- این موضوع رو باید با سرهنگ و بقیه درمیون بزارم و بعد آگاهانه وارد عمل بشیم. باید اول بفهمیم شاهرخ با کیا کار می‌کنه پس نگران نباشید فعلا دستگیرش نمی‌کنیم. اما در را*ب*طه با شما، فعلاً نمی‌تونم نظری درمورد کارتون بدم. باید دراین باره با سرهنگ هم مشورت کنم.
بعد از این حرف، جدی و با اخم به چشمان پناه خیره ماند. پناه نگاهش را دزدید و به ساعت مارک دار جاوید که بر روی دستش خودنمایی می‌کرد زل زد.
- باور کنین مجبور بودم. تهدیدم کرد. می‌ترسیدم از اینکه آسیبی به خانوادم برسونه. شاهرخ کاری که می‌گه رو انجام می‌ده. توی اون هشت ماه زندگی فهمیدم حرفی که بزنه رو عملی می‌کنه.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #52
جاوید یک تای ابرویش را بالا برد و با چشمانی ریز شده پرسید:
- خب... چرا الان گفتی؟ چرا الان نترسیدی؟
پناه برای بار هزارم نگاهش را به چشمان جاوید داد. دستان یخ زده‌اش را مشت کرد و با استرس گفت:
- الان هم می‌ترسم؛ ولی برای رسیدن به قاتل پونه مجبور شدم بگم. من اصلا مطمئن نیستم که این جریانات مربوط به شاهرخ باشه. چون که شاهرخ نمی‌تونه بهترین دوست خودش رو بکشه. یعنی نمی‌تونه دیگه انقدر پَست باشه. ولی باز هم مطمئن نیستم.
جاوید به صورت رنگ پریده‌ی پناه نگاه کرد. پناه تمام مدتی که از شاهرخ صحبت می‌کرد بی‌آنکه بداند یک پایش را عصبی تکان می‌داد و کف دستانش عرق کرده بود. جاوید متوجه‌ی استرس پناه شد بنابراین سعی کرد او را آرام کند.
- باشه. آروم باش. شاهرخ هیچ آسیبی نه به تو نه به خانوادت نمی‌تونه نمی‌رسونه.
صدای پناه بغض‌دار شد. انگار که منتظر شنیدن این لحن آرام و دلگرم کننده بود تا کمی آرام شود.
- دیگه طاقت یه غم دیگه رو ندارم. از من فقط یه مرده‌ی متحرک مونده. غم عالم توی دلمه و دارم آتیش می‌گیرم. توی آتیشی که نمی‌دونم کی برام روشن کرده دارم می‌سوزم.
اشک‌هایش پی در پی بر روی گونه‌‌هایش روان شدند و دماغش به دلیل گریه سرخ شد. جاوید غمگین به پناه زل زد و در دل به حال آن دختر غصه خورد. ابتدا برای پنهان کردن این موضوع از او عصبی شد اما اکنون غم و ترسی که در چشمان پناه بیداد می‌کرد را می‌دید. برای بار دوم دستمالی به سمت پناه گرفت و با لحن آرامی گفت:
- خانوم سالاری. لطفاً آروم باشید. بهتون قول می‌دم همه چی رو درست می‌کنم.
پناه دستمال را گرفت و اشک‌هایش را پاک کرد. مظلوم به جاوید نگاه کرد و گفت:
- معذرت می‌خوام.
جاوید اخم ریزی کرد.
- به چه دلیل؟
پناه فین فینی کرد و گفت:
- اون از دیشب، الانم... .
جاوید میان حرف هایش پرید.
- بهش فکر نکنید. بهتره دیشب یادآوری نشه.
پناه ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و خجالت زده به میز زل زد.
- نظرتون چیه کمی قدم بزنیم؟
سرش را بالا آورد و درحالی که با تعجب به جاوید زل میزد گفت:
- باشه مشکلی نیست.
جاوید سری تکان داد و از جا بلند شد. به سمت پیشخوان رفت و مشغول پرداخت هزینه قهوه‌هایی که حتی یک جرعه هم ننوشیدند شد. بعد از مدتی به سمت پناه آمد و هردو از کافه بیرون رفتند.
پناه کلاه پالتویش را بر روی سرش قرار داد و دست‌هایش را در جیب‌های پالتویش فرو برد. کنار جاوید شروع به قدم زدن کرد و به زمین خیره ماند. تنها صدای شلپ‌شلپ زمین خیس در زیر کفش هایشان سکوت بینشان را می‌شکست.
- چرا دیشب می‌خواستی خودکشی کنی؟
پناه از حرکت ایستاد. به سمت جاوید برگشت و در مقابلش قرار گرفت.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #53
سرش را بالا آورد و به چهره‌ی جاوید زل زد. قدش در برابر جاوید کوتاه بود و سرش تا شانه‌های جاوید قرار داشت. درحالی که با چشمانی سرد و غمگین به جاوید زل زده بود گفت:
- هجوم درد و غم داشت دیوونم می‌کرد. ترجیح می‌دادم بمیرم تا اینکه مجبور به تحمل باشم. مگه چقدر توان تحمل دارم؟
مکثی کرد.
- ای کاش جلوم رو نمی‌گرفتی.
ابروهای جاوید درهم گره خورد.
- بهت حق می‌دم. اما خودکشی راه آخر نیست، چاره‌ی کار نیست.
کلاه پناه را که کمی عقب رفته بود به جلو کشید و با اخم گفت:
- خودت رو بزار جای مادری که دو بچه و شوهرش رو از دست داده. چه حسی پیدا می‌کنی؟
بعد از این حرف، بی توجه به نگاه مات پناه با همان اخم شروع به قدم زدن کرد. حرف جاوید، دل پناه را لرزاند. با دلی آشوب دوباره کنار جاوید حرکت کرد و بغض کرده گفت:
- مادرم هم کم مقصر نیست.
جاوید جدی جواب داد:
- این دلیل نمیشه تمام زندگیش رو از دست بده. اون تابع اطرافیانش تصمیم گرفته. از این به بعد هروقت کار احمقانه‌ای به سرت زد به مادرت فکر کن. اون هرچقدر هم گناهکار باشه الان جز تو امیدی نداره.
پناه بی‌آنکه جواب دهد به مغازه‌های کناره جاده زل زد. هرکس گوشه‌ای مشغول کار بود و بوی نم باران تمام خیابان را پر کرده بود. شاید هم حق با جاوید بود. پناه هرچقدر هم از زندگی خسته باشد نمی‌تواند مادرش را رها کند. اما تا زمانی‌ام که قاتل پونه را پیدا نکرده است نمی‌تواند یک شب را راحت به صبح برساند. تنها امیدش هم برای پیدا کردن قاتل، جاویدی بود که آرام در کنارش قدم میزد.
نفس عمیقی کشید که بخاری از دهانش خارج شد. ایستاد و به سمت جاوید برگشت. با ایستادنش، جاوید هم از حرکت ایستاد و به پناه زل زد. پناه سرش را پایین انداخت و به بوت‌هایش زل زد.
- فکر می‌کنم بهتر باشه من دیگه برم. ممکنه اهل خونه‌هم نگران بشن.
جاوید سری تکان داد و درحالی که نگاهش به تار موی مشکی رنگ افتاده بر صورت پناه بود گفت:
- باشه، می‌خواین برسونمتون؟
پناه سرش را بالا آورد.
- نه ممنونم، خودم ماشین اوردم.
جاوید مجدد سری تکان داد و گفت:
- باشه، منتظر خبرم باشید.
پناه که منظور او را متوجه شده بود سری تکان داد و زیر ل*ب خداحافظی آرامی کرد و جاوید هم جوابش را داد. با سرعتی که شبیه به دویدن بود مسیر را برگشت و با رسیدن به ماشینش، سوار شد و آن را روشن کرد.
ماشین را به حرکت درآورد و مسیر خانه را در پیش گرفت. به ساعت گوشی‌اش نگاه کرد که 8:15 را نشان می‌داد. هوا دیگر روشن نبود و ماه کم‌کم داشت خود را از پشت ابر نشان می‌داد. مطمئن بود عمویش تا الان به خانه رسیده است و قرار است به زودی با اروند روبه‌رو شود. نفس عمیقی کشید و زیر لـ*ـب گفت:
- خدایا خودت کمکم کن که کم نیارم.

***

درحالی که نگاهش به جاده بود، تمام فکرش سمت حرف‌های پناه بود. غم چشمان پناه را به وضوح دیده بود. ای کاش پناه این موضوع را از هیچکس مخفی نمی‌کرد. شاید آن موقع پونه اصلا با پرهام ازدواج نمی‌کرد.
باید هرچه سریع‌تر این موضوع را با سرهنگ در میان می‌گذاشت. ممکن است شاهرخ قاتل نباشد، اما قطعاً نسبت به این ماجرا بی‌گناه نیست و نقشی در آن دارد.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #54
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، آن را برداشت و به اسم رهام نگاه کرد. دکمه‌ی سبز رنگ را فشرد و جواب داد:
- بله رهام.
رهام با شنیدن صدای جاوید جواب داد:
- چیکار کردی پسر؟ باهاش حرف زدی؟
جاوید درحالی که نگاهش میخ به جاده بود جواب داد:
- آره، اداره بمون دارم میام.
رهام که حسابی کنجکاو شده بود متعجب جواب داد:
- ادارم، بیا. نمیگی چی گفت؟
جاوید اخم ریزی کرد.
- برسم اونجا می‌گم دیگه پسر.
رهام نفس عمیق و حرص داری کشید و گفت:
- باشه، سریع فقط.
بعد از این حرف گوشی را قطع کرد. جاوید گوشی را درون جیبش گذاشت و با سرعت بیشتری به سمت اداره حرکت کرد.

***
درحالی که درون اتاق قدم میزد و یک دستش در جیب و یک دستش به گوشی بود با تعجب و عصبانیت گفت:
- یعنی چی که چهره‌ی طرف رو ندیدی؟ مگه کور بودی آخه سیامک؟
سیامک کلافه از پشت خط جواب داد:
- دِ ندیدم دیگه. وقتی که پناه رفت توی کافه فکر نمی‌کردم با کسی قرار داشته باشه. بعد از مدتی دیدم با یه نفر از کافه بیرون اومد و شروع کردن به قدم زدن. من خیلی ازشون فاصله داشتم. طرف هم پشتش به من بود و اصلا چهرش رو از توی ماشین ندیدم.
شاهرخ کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:
- طرف چه تیپی بود؟
سیامک کمی فکر کرد و جواب داد:
- کت و شلوار خاکستری رنگی داشت. هیکل ورزیده و قد بلندی هم داشت.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- وای چه اطلاعات مفیدی. احمقی پسر، احمق.
سیامک عصبی جواب داد:
- ولمون کن توروخدا. هفته‌ای دوسه بار دارم تعقیبش می‌کنم. هیچکاری نکرده. نمی‌خواد نگران باشی. این دختر ترسوتر از این حرفاست. کاری نمی‌کنه.
شاهرخ درحالی که عصبی قدم میزد پرسید:
- مطمئنی طرف پلیس نبوده؟
سیامک خنده‌ای کرد.
- پلیس کجا بود بابا؟ طرف با لباس و ماشین شخصی بود.
شاهرخ درحالی که با اخم به زمین زل زده بود جواب داد:
- خیله خب. فعلاً نمی‌خواد تعقیبش کنی تا خبرت کنم.
بعد از این حرف گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت. کف دستانش را روی میز گذاشت و به پنجره‌ی اتاقش که خیس از قطرات باران بود زل زد.
خسته شده بود از بس نگران دهن باز کردن پناه بود. می‌دانست آن دختر را حسابی با تهدیدهایش ترسانده است. اما اگر کافی نباشد چه؟ به سختی بقیه‌ی افراد را با دروغ‌هایش راضی کرده بود که پناه از چیزی خبر ندارد و هیچ بویی نبرده است.
تنها کسری از این موضوع خبر داشت. اگر بقیه متوجه‌ی بو بردن پناه می‌شدند بی‌شک او را از زمین محو می‌کردند. به یاد پرهام افتاد. زیر ل*ب با حرص گفت:
- آخ پرهام، آخ.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #55
خودش را روی مبل سفید رنگ گوشه‌ی اتاق انداخت و به دیوارهای کاغذ دیواری شده زل زد. نگاهش به دیوار بود اما ذهنش جای دیگر. زیر ل*ب با خودش حرف زد:
- ای کاش اونکار رو نمی‌کردی... ای کاش می‌موندی. ای کاش... .
مشت محکمی به مبل زد و کلافه دستی میان موهایش کشید. هیچ دلش نمی‌خواست بهترین دوستش را از دست دهد اما این انتخاب خود پرهام بود. مطمئن بود پناه هم به زودی دهانش باز می‌شود و تمام تلاشش را نابود می‌کند.
باید کاری می‌کرد. باید فکری می‌کرد. دیگر طاقت استرس و ترس باز شدن دهان پناه را نداشت. شاید بهتر است هرچه زودتر از شرش خلاص شود.

***

بوت‌هایش را بیرون آورد و درون جاکفشی قرار داد. در ورودی را باز کرد و وارد فضای گرم خانه شد. صدای همهمه‌ی درون سالن خبر از آمدن فامیل و عمویش را می‌داد. پالتویش را به چوب لباسی آویزان کرد و سوئیچش را روی میز گذاشت.
به خودش درون آینه‌ی نزدیک ورودی نگاه کرد. تمام سرتاپایش سیاه بود و زیر چشمانش گود رفته بود. رنگش زرد و صورتش بی‌حال بود. شالش را که روی سرش نامرتب بود درست کرد و به سمت سالن پذیرایی قدم برداشت.
با ورود به سالن، چشمش به جمعیت زیاد فک و فامیل‌هایش خورد. نگاهش را دور سالن چرخاند که با نگاه آشنایی چشم در چشم شد. ته دلش فرو ریخت و نگاهش مات شد. برای چند ثانیه ابروهایش از تعجب بالا پریدند؛ اما بعد از چندثانیه درحالی که اخمی روی صورت می‌نشاند سلامی کرد.
تمام همهمه‌ی سالن یک باره قطع شد و تمام سرها به سمت پناه برگشت. همه کوتاه و آرام جواب سلامش را دادند. رحمان که با اخم کم رنگی به برادرزاده‌اش زل زده بود از جا بلند شد و به سمتش آمد. مقابلش قرار گرفت و به صورت رنگ پریده‌ی پناه زل زد.
باورش نمی‌شد این دختر شکسته‌ی مقابلش که غم چشمانش از دور دست ها مشخص بود همان دختر بچه‌ی همیشه خندان و بازیگوش باشد. همان دختر بچه‌ای که صدای قهقهه‌هایش تمام حیاط را پر می‌کرد و چراغ چشمانش خاموشی نداشت. کجاست آن همه شور و شوق؟ کجاست آن لحن همیشه شاد و پرذوق؟ درحالی که بغض شدیدی گلویش را می‌فشرد آرام پناه را درآغوش کشید و کنار گوشش ل*ب زد:
- تسلیت می‌گم دخترم.
همان صدای پر مهر و محبت عمویش کافی بود تا اشک‌هایش راه خود را پیدا کنند و بر روی گونه‌هایش سرازیر شوند. تمام ناراحتی‌ها و گلایه‌هایش را فراموش کرد و هق‌هق بلندی سر داد. رحمان هم مانند پناه به بغض مردانه‌اش اجازه‌ی رها شدن داد و همپای برادرزاده‌اش گریه کرد.
دستش را بر سر پناه کشید و نوازشش کرد. دقیقا مانند یک پدر. انگار که بعد از سال‌ها دختر خودش را دیده است، نه برادرزاده‌اش را. با ندیدن آن چشمان همیشه شاد و خندان فهمیده بود که بسیار دیر کرده است. پشیمان بود و این پشیمانی هیچ فایده‌ای نداشت. باید زودتر از این‌ها برمی‌گشت. شاید آن وقت جلوی اتفاقات بسیاری را می‌گرفت.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #56
پناه آرام از ب*غل عمویش جدا شد و با چشمانی غم زده به صورت نیمه چروک عمویش زل زد. برعکس سال‌ها قبل که رحمان مردی خوش پوش و خوش چهره بود اکنون صورت شکسته و تقریبا چروکش خبر از تمام شدن آن دوران می‌داد. بیشتر تارهای مو و ریش‌هایش سفید شده بودند و فقط تعداد کمی هنوز مشکی مانده بودند.
خبری از آن هیکل ورزیده و تنومند سابق نبود و لاغر شده بود. شاید هم غم ظلم برادرش اینکار را با او کرده بود. پناه سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
- خوش اومدین عمو.
شنیدن آن صدای لرزان به گوش رحمان ناآشنا بود. به راستی او واقعا پناه بود؟ چه به روز آن دختری که پناهِ دل‌های شکسته بود آمد؟ این چشمان قرمز و صورت بی رنگ، دل رحمان را به درد می‌آورد. با از دست دادن یک برادر زاده‌اش، دیگری را هم از دست داده بود. رحمان با همان چشمان قرمز شده از گریه سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم دیر کردم. می‌دونم عمو. خیلی شرمندتم دخترم.
پناه جوابی نداد و سرش را پایین نگه داشت. شاید دیگر جای جبرانی نبود. برای پناه جبران، انتقام خون خواهرش بود. با شنیدن صدای آشنا و نازک سهیلا سرش را بالا آورد. سهیلا با گریه و چشمانی غمگین پناه را در آغوش کشید و کنارش گوشش آرام ل*ب زد:
- تسلیت می‌گم عزیز دلم. بمیرم برای دلت. می‌دونم غم عالم توی دلته. می‌دونم داری جون میدی زیر بار این غم سنگین. بهت قول می‌دم درست بشه.
پناه انگار که دست روی دلش گذاشته باشند؛ هق‌هق گریه‌هایش بلند شد و محکم سهیلا را در آغوش فشرد. سهیلا هم همپای او گریه می‌کرد و کمرش را نوازش می‌کرد.
- از حالا به بعد من و عموت کنارتیم دخترم. نمی‌ذاریم خون خواهرت پایمال بشه. بهت قول می‌دم. از حالا به بعد مثل کوه پشتتیم.
پناه از سهیلا جدا شد و زیر ل*ب تشکر آرامی کرد. با دلی پر از گله آمده بود اما دیدن این چهره‌های آشنا دلش را گرم کرده بود و تمام گلایه‌هاش را فراموش کرده بود.
سهیلا با دست‌های تپلش لبه روسری مشکی رنگش را بالا آورد و اشک‌هایش را پاک کرد. کناری نشست و دوباره گریه‌هایش را سر داد. دلش پر بود و برای آن تازه عروس پرپر شده غصه می‌خورد.
رحمان خجالت زده گوشه‌ای نشست و اشک‌های چشمان خیسش را با پشت دست پاک کرد. روی نگاه کردن به چشمان برادرزاده‌اش را نداشت و شرمنده بود.
سهیلا برعکس شوهرش هنوز همان گونه مانده بود و ل*ب‌های باد کرده و گونه‌های برجسته‌اش خبر از عمل‌های همیشگی‌اش می‌داد. حسابی تپل شده بود اما مهربانی صدایش ذره‌ای کم نشده بود و همان چشمان همیشه پر مهر و محبت را داشت.
پناه سرش را به سمت بقیه چرخاند و به بقیه‌ی اعضای فامیل خوش آمد گویی کوتاه و بی حالی گفت. نای صحبت کردن نداشت اما مجبور به تحمل بود.
نگاهش به سمت دایی‌هایش افتاد که گوشه‌ای مشغول صحبت بودند. زندایی‌هایش هم مشغول پذیرایی بودند و خبری از افسون و اکرم و گل خاتون نبود.
گوشه‌ای روی مبل‌های سبز رنگ پذیرایی نشست و به فرش طرح دار سفید رنگ زل زد. حالا‌حالاها قرار بود فک و فامیل‌هایش را تحمل کند و این آزارش می‌داد. نیاز به تنهایی و اندکی آرامش داشت. آرامشی که دیگر وجود نداشت و حتی یادش نمی‌آمد که چگونه بود.
- حامد جان، پسرم. پس چیشد تحقیق پلیس ها؟ خبری نشد؟ قاتل رو هنوز دستگیر نکردن؟
با شنیدن صدای یکی از زن‌های فامیل نگاهش را بالا آورد و به او داد. اعظم، یکی از فامیل‌های دورشان بود که شناخت کاملی از او نداشت و فقط اسمش را می‌دانست. تقریباً بیشتر مهمان‌هارا نمی‌شناخت و تعداد اندکی را به یاد داشت.
با این سوال اعظم، بقیه‌ی افراد هم کنجکاوانه به حامد زل زدند. حامد که کنار عماد و رحمان نشسته بود به سمت اعظم برگشت و بعد از نفس عمیقی با کلافگی گفت:
- هنوز نه متأسفانه. کار یکی دو روز نیست. زمان می‌بره.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #57
اعظم اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- پس چیکار می‌کنن این پلیس‌ها؟ قاتل ول داره واسه خودش می‌چرخه. اگه پس فردا بیان سراغ بچه‌های ما چی؟
اخم‌های پناه درهم گره خورد. عماد به جای حامد با تعجب و اخم جواب داد:
- چه حرفیه اعظم خانوم؟ چیکار به بچه‌های شما دارن؟
زن دیگری که کنار اعظم نشسته بود با اخم و عصبانیت گفت:
- والله چشممون ترس خورده. دیگه جرأت عروسی گرفتن هم نداریم.
زن دیگری به طرفداری از او گفت:
- آره والله. پسر من چند ماه دیگه عروسیشه ولی با این اتفاق‌ها آدم می‌ترسه عروسی بگیره.
رحمان با اخم و جدیت در حالی که به جمع زل می‌زد جواب داد:
- این قاتل ظاهرا که دشمنی و خصومتش با خانواده‌ی پرهام بوده؛ وگرنه همه‌ی ما می‌دونیم آزار پونه به مورچه هم نمی‌رسید. شما نمی‌خواد نگران باشین. کاری با شما ندارن. از حالا به بعد من و حامد و عماد پیگیر این موضوع هستیم. نمی‌ذاریم خون دخترمون پایمال بشه.
اعظم چادرش را که دورش ریخته بود با حرص روی سر انداخت. با چشم غره و لحن تندی گفت:
- از کجا معلوم؟! والله این خانواده سرات مسقیم نداشتن. شایدم گند از دختر خودشونه از نه داماد.
پناه که تا آن زمان سکوت کرده بود با شنیدن این حرف تیز به اعظم نگاه کرد و با صدایی بالا رفته و عصبانیت گفت:
- این چه طرز صحبته؟ پشت سر خواهر من درست حرف بزن خانوم محترم. خواهر من تا حالا آزاری به شما رسونده که انقدر بی رحمانه می‌برین و می‌دوزین؟
رو به جمع با صدای بلند ادامه داد:
- هنوز خاک خواهر من سرد نشده که اینطور دارین گناهکارش می‌کنین.
اعظم دستی به گوشه‌ی مقنعه‌ی مشکی رنگش کشید و رو ترش کرد. صورتش از فرط لاغری به سمت فسیل شدن حرکت می‌کرد و چین و چروک‌هایش خبر از بالا رفتن سنش می‌داد.
- پس اگر مربوط به خواهر تو نیست باید هرچه زودتر مشخص بشه. به خاطر شما برای عروسی گرفتن هم ترس داریم. برای حفظ جون بچه‌هامون نگرانیم.
پناه نفس حرص داری کشید و کلافه گفت:
- آخه این موضوع به شما چه ربطی داره؟ مگه می‌خوان کل خاندان مارو سلاخی کنن؟
سعی کرد تن صدایش را کنترل کند. با مکثی ادامه داد:
- من خواهر خودم رو می‌شناسم...شک ندارم این موضوع مربوط به پرهامه... شما سرت تو زندگی خودت باشه. هیچکس کاری با شما نداره. اینکه برای تشیع جنازه و مراسم هم اومدی زحمت کشیدی وگرنه نیازی نبود.
پناه سعی‌اش را کرده بود اما اصلا نتواسته بود لحن تندش را کنترل کند. لحن تند پناه، باعث بیشتر شدن حرص اعظم شد. درحالی که با چشم غره به پناه نگاه می‌کرد گفت:
- از کجا معلوم این موضوع مربوط به خودت نباشه؟ هممون می‌دونیم شب عروسی تنها کسی که ناراحت و ناراضی بود تو بودی. اصلا شایدم سَر و سِری با پرهام داشتی که اونطور مثل مرغ سرکنده بال‌بال می‌زدی.
با پوزخند به چشمان مات پناه زل زد و ادامه داد:
- بالاخره پرهام رفیق شوهر سابقته و باهم چشم تو چشم می‌شدین.
پناه چشم‌هایش گرد شد و مات به خیالبافی‌های اعظم زل زد. حامد در حالی که از خشم مانند لبو سرخ شده بود با عصبانیت رو به اعظم داد زد:
- چی داری می‌گی واسه خودت اعظم خانوم؟ چرا داری آسمون و ریسمون رو به هم می‌بافی؟ این اراجیف چیه واسه خودت ردیف می‌کنی؟
با داد حامد، افسون و اکرم سراسیمه از اتاق خارج شدند و مات به حامد عصبی نگاه کردند. اکرم متحیر و دستپاچه گفت:
- چیشده حامد؟! چرا صدات رو بلند می‌کنی؟!
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #58
داد بلند حامد، اعظم را از جا پراند و با ترس و اخم نگاهش کرد. رحمان بازوهای حامد را گرفت و با اخم زیر گوشش گفت:
- آروم باش حامد...می‌خواد تفرقه بندازه.
حامد کلافه دستی میان موهایش کشید و اعظم درحالی که سعی می‌کرد ترسش را پنهان کند با اخم گفت:
- پس...پس چرا پناه مخالف ازدواجشون بود؟ هان؟ دلیلی واسه این داری حامد خان؟
عماد سریع تر از حامد با لحن تندی جواب داد:
- اون موضوع به کل جداست. تموم کنید این خزعبلات رو. اگر احترام عذادار رو نگه نمی‌دارین بهتره رفع زحمت کنین. خواهشا شما دیگه آتیش بیار معرکه نشین.
اعظم رو ترش کرد و با صدای بالا رفته جواب داد:
- من فقط نگران بچه‌هامونم. قاتل ول داره برای خودش می‌چرخه و ما فقط دست رو دست گذاشتیم.
پناه که دیگر صبرش سر آمده بود از جا بلند شد و با صدای بالا رفته رو به اعظم گفت:
- این وصله‌های توی ذهنت به من نمی‌چسبه خانوم محترم. احترام خانواده و خواهرم رو نمی‌تونی نگه داری بی‌خودی وقتت رو تلف نکن؛ رفع زحمت کن و مارو هم خوشحال کن.
بعد از زدن این حرف، عصبی به سمت خروجی خانه رفت و خارج شد. صندل‌های مشکی رنگی را که جلوی در خانه بود پوشید و به سمت باغچه‌ی حیاط بزرگشان رفت. خودش را کنار باغچه پرت کرد و مشتی بر زمین کوبید.
به آسمان نگاه کرد و سعی کرد بغض بزرگی که دیگر نمی‌دانست چطور تخلیه‌اش کند را قورت دهد.
دیگر مطمئن شده بود هیچکس نمیتواند مرحم زخم‌هایش باشد. انگار که تمام افراد خانه برای نمک پاشیدن آمده بودند.
به گل‌های درون باغچه نگاه کرد. دیگر کسی نبود که برای رزهای سفیدی که نصف باغچه را پوشانده بود ذوق کند و قربون صدقه‌اشان برود. انگار گل‌هاهم متوجه‌ی نبود پونه و آن آوازهای‌ زیبایش که کل حیاط را پر می‌کرد شده بودند.
تمام گل رزهای سفید، به جز تعداد اندکی سرخم کرده بودند و رنگ و روی زیبای خود را از دست داده بودند. هنوز هم صدای همهمه و بحث از درون خانه می آمد و روی اعصابش خط می‌کشید.
- پناه!
با شنیدن صدای غریبی، سرش را بالا آورد که با چهره‌ی آشنایی روبه رو شد. از جا بلند شد و مات به پسر عمویش زل زد. دقیقا همان گونه مانده بود. همان چشمان عسلی دلسوز، همان چهره‌ی مهربان و آرامش بخش؛ اما دیگر خبری از آن لبخندهای شیطنت آمیز نبود. اروند درحالی که پر از غم به پناه زل زده بود به سمتش آمد و مقابلش قرار گرفت.
پناه با همان بهت و چشمانی که آماده‌ی باریدن بود ل*ب زد:
- اروند!
اروند کت مشکی رنگش را از تن در آورد و بر روی شانه‌های پناه انداخت. نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- جانم دختر عمو.
پناه نفس عمیقی کشید و درحالی که با بغض در آن دو گوی عسلی رنگ زل میزد گفت:
- بنظرت خیلی دیر نکردی؟
بغض صدایش به گوش اروند ناآشنا بود. سرش را با شرمندگی پایین انداخت و با بغض ل*ب زد:
- می‌دونم دیر کردم. می‌دونم.
پناه با درد سرش را پایین انداخت و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. اروند سرش را بالا آورد. چانه‌ی پناه را با دست گرفت و سرش را به سمت خود برگرداند. درحالی که وجب به وجب صورتش را با دلتنگی و غم نگاه می‌کرد گفت:
- دلم برات تنگ شده بود دختر عمو.
پناه نگاهش را دزدید. کت اروند را از شانه‌هایش برداشت و به او پس داد.
- خیلی ازت گله دارم اروند، خیلی زیاد. درحالی که دلم با اومدن عمو تا حدودی گرم شده اما پر از حرف و گلایه‌های سنگینم. بعید می‌دونم زیر بار سنگینیش طاقت بیارین.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #59
اروند درحالی که بغض گلویش را پر کرده بود و چشمانش اشکی شده بود سری تکان داد و گفت:
- هرچی بگی حق داری. حتی اگه نخوای تا صد سال تو صورتم نگاه کنی هم حق داری. اما قول می‌دم جبران کنم.
پناه پوزخندی زد و درحالی که دست به سینه به زمین خیره بود با درد گفت:
- جای جبرانی نمونده اروند. شاید اگر عمو خیلی وقت پیش یادش می افتاد برادرزاده‌هایی رو داره که بهش نیاز دارن هیچکدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
نگاهش را از زمین گرفت و در نگاه شرمنده و پر از درد اروند دوخت.
- ولی واقعا دیگه جای جبرانی نمونده.
مکثی کرد و ادامه داد:
- آب ریخته شده رو کی تونسته جمع کنه؟
اروند بی‌آنکه جوابی دهد، با چشمانی که از اشک تار شده بود به پناه زل زد. پناه بدون حرف دیگری به سمت ورودی خانه حرکت کرد تا به اتاقش پناه ببرد. دلش آنقدر از عمویش و پسر عمویش پر بود که محال بود به این زودی‌ها فراموش کند. این روزها از همه گلایه داشت، حتی از خودش.


***

با تمام شدن حرف هایش، نفس عمیقی کشید و به صورت متعجب رهام و اخموی سرهنگ نگاه کرد.
- این بود از تمام گفته‌های پناه سالاری.
رهام با همان تعجب و ابروهای بالا رفته درحالی که به زمین زل زده بود گفت:
- گفته بودم این خانوم یه چیزایی رو مخفی می‌کنه.
به جاوید نگاه کرد و ادامه داد:
- مثل این که این پرونده حالا‌حالاها قصد بسته شدن نداره.
جاوید درحالی که اخم ریزی داشت سری تکان داد و گفت:
- نه، این تازه شروعشه.
رو به سرهنگ ادامه داد:
- تکلیف چیه قربان؟
سرهنگ کمی مکث کرد و بعد درحالی که به میز زل زده بود گفت:
- اینکه قتل به شاهرخ مرتبطه یا نه اصلا مشخص نیست. با توجه به گفته‌های پناه سالاری اگه بریم سراغ شاهرخ و دستگیرش کنیم تیرمون به سنگ خورده.
نگاهش را بالا آورد و ادامه داد:
- درسته که شاهرخ دستگیر می‌شه؛ اما طبیعتا شاهرخ تکی کار نمی‌کنه و زیر نظر یه گروه بزرگه. با دست گیری شاهرخ علاوه بر اینکه سرنخمون رو از دست می‌دیم ممکنه برای خانواده‌ی پناه سالاری دردسر درست بشه.
به سمت جاوید برگشت و ادامه داد:
- فردا با پناه سالاری صحبت کن و هرچی اطلاعات راجب شاهرخ داره رو ازش بگیر. خودت هم به طور کامل آمارش رو بگیر و برام بیار.
دستی به ریش‌های سفید و کم پشتش کشید و ادامه داد:
- باید با بقیه یه گفت و گویی داشته باشم و بعد تصمیم نهایی رو بگیریم. به احتمال زیاد با یه پرونده‌ی پر خطر دیگه روبه رو هستیم.
جاوید و رهام هردو هم زمان به یکدیگر نگاه کردند و چشمی گفتند. بعد از احترام نظامی و خروجشان از اتاق سرهنگ، رهام رو به جاوید کرد و گفت:
- جاوید، به نظرت اعتراف یهویی پناه سالاری مشکوک نیست؟
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #60
جاوید با اخم ریزی به رهام نگاه کرد. نمی‌دانست چرا و چگونه؛ اما هرگاه که می‌خواست به پناه شک کند به یاد آن چشمان غم زده‌ی اشکی می‌افتاد و تمام معادلات ذهنش به هم می‌ریخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه فقط این دختر، بلکه همه مشکوک می‌زنن. باید همین که سرهنگ دستور داد دست به کار بشیم.

***

با شنیدن صدای پیامک گوشی، بی حال و خسته دستش را دراز کرد و آن را برداشت. با دیدن اسم جاوید، ابرو‌هایش را بالا انداخت و پیامک را باز کرد.
"سلام وقت بخیر. وقت دارین فردا صحبت کنیم؟"
کمی فکر کرد و نوشت:
"سلام وقت شماهم بخیر. بله وقت دارم. چیزی شده؟"
بعد از چند ثانیه جاوید جواب داد:
"نه، نگران نباشین. فردا سر ساعت 5 تشریف بیارین اداره. اونجا صحبت می‌کنیم. منتظرتون هستم."
پناه با استرس ل*ب هایش را به دندان گرفت و مردد نوشت:
"باشه"
گوشی را خاموش کرد و روی میز گذاشت. به سقف اتاقش زل زد و دوباره غرق در افکاری که گریبانش را گرفته بود شد. این روزها تنها همدم تنهایی‌اش همین اتاق و دیوارهایش بود. خاطرات کودکی‌اش در سرش می‌چرخید و مانند گرز آهنین بر سرش فرود می‌آمد.
کجای راه را اشتباه رفته بود؟ چگونه به اینجا رسیده بود؟ دیگر اشکی برای ریختن نداشت. دیگر دلی برای ادامه دادن نداشت. هیچ چیز آنطور که تصورش را می‌کرد پیش نرفت. هیچکدام از رویاهاش را به واقعیت تبدیل نکرده بود و نمی‌دانست سرچشمه‌ی این اتفاقات شوم کجاست.
از جا بلند شد و کمی آب از پارچ کنار تخت درون لیوان ریخت. مسکن آرام بخش را از درون بسته‌اش خارج کرد و درون دهان گذاشت. قرص را همراه آب پایین فرستاد و دوباره روی تخت دراز کشید. بدون مسکن خواب برایش محال بود و تنها خواب می‌توانست او را کمی از این دنیای آشوبش دور کند.
با صدای قطرات باران که بر زمین اصابت می‌کرد نگاهش را به پنجره داد. قطرات باران تند‌تند بر زمین برخورد می‌کردند و رعد و برق غرش بلندی را سر می‌داد. در دل آروز کرد ای کاش مانند یکی از قطره‌های باران بر زمین برخورد کند و برای همیشه از بین برود؛ اما این هم یکی دیگر از آرزوهای محالش بود.

***

باران هر لحظه شدیدتر می‌شد و بغض آسمان تمامی نداشت. زمین خیس، رانندگی را برایش سخت می‌کرد و تاریکی هوا دیدش را دشوار کرده بود. نگاهش میخ جاده بود اما دلش و افکارش مدت زیادی بود در این دنیا نبود.
عذاب وجدان و حس غم در دلش ریشه کرده بود و آرامش از دلش پر کشیده بود.
شاید مدت زیادی بود که رحم و مروت را در دلش خاموش کرده بود اما هنوز ذره‌ای انسانیت را در وجودش نکشته بود و همان حس داشت برایش دردسر می‌شد.
مدت زمان زیادی بود که دیگر طعم زندگی را نچشیده بود. تمام زندگی‌اش زیر سلطه کسانی بود که تنها خون آن‌هارا سیراب می‌کرد و هیچکدام بویی از انسانیت نبرده بودند.
هنگامی که پا در این مسیر گذاشت تمام عواقبش را پذیرفته بود؛ اما گاهی آن حس‌های کوچک ته قلبش، دست و پایش را می‌بستند و ادامه‌ی راه را برایش سخت می‌کردند.
هرگز دلش نمی‌خواست پرهام را از دست دهد. بعد از کسری، پرهام صمیمی ترین رفیقش بود و او را برادرانه دوست داشت.
روز مرگ پرهام دلش خون گریه می‌کرد و عذاب وجدان مانند طناب‌دار به دور گردنش پیچیده شده بود؛ اما در آخر مجبور بود خود را قانع کند که این انتخاب خود پرهام بود.
با رسیدن به انبار، ماشین را کناری پارک کرد و پیاده شد. دستانش را درون جیب کت خاسکتری رنگش گذاشت و بی‌توجه به قطرات شدید باران که بر سرش می‌ریخت به انبار متروکه، پاتوق همیشگی و مورد علاقه‌ی ویلیام زل زد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom