What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #21
پارت ۱۹: تبعید

کاهن اعظم چشمانش را باز کرد و با لحنی محکم گفت:
ـ عدالت بدون نظم بی‌معناست. این کار، برای حفظ ثبات کشور ضروری است.

برزین‌داد سکه‌ی زرین را چرخاند و گفت:
ـ هر چه لازم باشد باید انجام شود تا خزانه‌ی کشور محفوظ بماند و آشوبی رخ ندهد.

سپس سپهدار رو به آریسا کرد:
ـ شاهدخت آریسا... خنجر خونین در دست تو یافت شد، تو در کنار جنازه ایستادی آیا انکار می‌کنی؟

آریسا سرش را بلند کرد. چشمانش پر از ترس بود، خیس اما بی‌اشک. صدایش می‌لرزید:

ـ من... من صدایی شنیدم... در را باز کردم... نمی‌دانم چه شد، او افتاده بود... خنجر کنارش بود... من...

لحظه‌ای در میان حرفش مکث کرد. صدایش شکست.
ـ من نمی‌کشتمش... او تنها کسی بود که از من حمایت می‌کرد...

داد فرخش، با لحنی آرام اما پر از شک و تردید گفت:
ـ این حکم بسیار سنگین است. آیا شواهد کافی وجود دارد که شاهدخت را چنین محکوم کنیم؟

سپهدار با نگاهی سرد و خشمگین، داد فرخش را از جای خود بلند کرد و با صدایی تهدیدآمیز گفت:
ـ حرف نزن، داد فرخش. اگر بخواهی جلوی عدالت بایستی، تو نیز از این شورا حذف خواهی شد.

سپهدار بلند شد. گام‌هایش را محکم به زمین می‌کوبید.

ـ شورای سلطنت، امنیت می‌خواهد نه اشک، ثبات می‌خواهد نه تردید، من حکم می‌دهم: شاهدخت آریسا به دلیل اخلال در نظم سلطنت، و قرار داشتن در محل قتل، به تبعید در شهر مرزی ریوند محکوم می‌شود. بازگشت او بدون فرمان پادشاه آینده ممنوع است.

آریسا یک گام به عقب رفت، نفسش را به سختی فرو داد، به چشم هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد، صدایش خفه و بریده بیرون آمد:

ـ من... تنها بودم... فقط خواستم او را نجات دهم... چرا هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کند؟

ونداد به اشاره‌ی سپهدار جلو آمد تا او را ببرد.

نیک‌روان برخاست و فریاد زد:
ـ این عدالت نیست، این پاک‌سازی است! این شورا فروخته شده!

اما صدایش در میان سکوت تالار گم شد.
آریسا، با قدم‌هایی لرزان،به سمت عقب رفت.

و شهر ریوند، منتظر سایه‌ی دختری بود که شاید روزی وارث تاج می‌شد.

سپهدار لبخندی از قدرت جنون آمیزی که درستانش بود برلبش نشست، اما طولی نکشید که صدای ضربه های عصایی آن لبخند را محو کرد.
تالار در سکوتی سنگین فرو رفته بود که ناگهان صدای قدم‌هایی لرزان به گوش رسید. درِ سنگین تالار با صدای کشیده‌ای باز شد و فرخزاد وارد شد، بدن نحیف و استخوانی‌اش زیر ردایی کهنه خمیده بود، و عصایی چوبین تنها تکیه‌گاه او بود. نفس‌های کوتاه و صدای ضعیفش، گواه روزهای دشوار بیماری و رنج بود، اما چشمانش، هرچند خسته و بی‌رمق، سعی می‌کردند استقامت و قدرت نشان دهند.

آریسا که تازه از کابوس تبعید برگشته بود، با ناباوری و اشک در چشم، به آرامی گفت:
ـ فرخزاد... تو؟

نیک‌روان، نماینده‌ی مردم، به آرامی لبخند زد و گفت:
ـ هنوز جانی در این بدن نحیف مانده است.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #22
پارت ۲٠: بازگشت

سپهدار که تا پیش از این با وقار و غرور بر جایگاهش تکیه زده بود، ناگهان رنگ از چهره‌اش پرید. دستش که لحظاتی پیش با بی رحمی فرمان صادر می‌کرد، اکنون لرزان بود. نگاهش پر از وحشت و غافلگیری، و لبخند دیوانه‌وارش محو شد.

کاهن اعظم که شکمش را پشت میز پنهان کرده بود، با نگاهی ناراحت و صدایی غرغرو به آرامی گفت:
ـ این زخم های لعنتی، به جای اینکه فرخزاد را از پا درآورد، مثل معجزه‌ای سرحالش کرد! حالا ما باید دوباره شروع کنیم به دعا خواندن، انگار چیزی نشده.

برزین‌داد، خزانه‌دار کل، سکه‌ای زرین را میان انگشتان چاقش چرخاند و با نیشخندی خشمگین زیر ل*ب گفت:
ـ اینهمه پول خرج کشتن این مردک کردیم اما از روز اول سرحال تر شده.

سپهدار، هنوز در شوک، آرام گفت:
ـ فرخزاد... تو... بهبود پیدا کردی؟ اینجا جای تو نیست.

فرخزاد، با صدای ضعیف اما مصمم، گفت:
ـ سپهدار، این تاج و تخت امانتی در دست تو بود. حالا باید به صاحبش بازگردد. من ممکن است نحیف باشم، اما هنوز شاه این سرزمینم.

آریسا با چشمانی پر از اشک و دستان لرزان، به سوی فرخزاد قدم برداشت و زمزمه کرد:
ـ خوش آمدی، فرمانروای واقعی...

سپهدار، در حالی که تمام مقاومتش شکسته بود، آرام از جای خود برخاست و تاج و نشان سلطنتی را به فرخزاد داد، دست‌هایش هنوز از ترس می‌لرزید.

فرخزاد عصایش را محکم گرفت و با نگاهی خسته اما پر از امید گفت:
ـ حالا، زمان بازگرداندن عدالت و آرامش است.

تالار به آرامی با نفس‌های سنگین پر شد، گویی همه منتظر شروعی تازه بودند.

-اکنون که من بهبود پیدا کرده ام فرمانی صادر میکنم تا بتوانم اوضاع دربار را بهبود ببخشم!

فرخزاد عصایش را بر زمین کوبید و با صدایی که هرچند لرزان، اما لبریز از عزم بود، گفت:
ـ جناب سپهدار، از مقام خود خلع و از دربار اخراج می‌شوید!

سپهدار با نیشخندی قدمی جلو گذاشت.
ـ خلع؟ تو هنوز حتی نمیتوانی کفش هایت را بپوشی، فرخزاد. کسی که با ناله از بستر بیرون میاد، فرمان عزل می‌ده؟

برزین‌داد با لحنی شتاب‌زده و کلافه گفت:
ـ اگر اشتباهی در دربار بوده، بی‌گمان قابل اصلاح است! چه لزومی دارد این همه شتاب و خشونت؟

فرخزاد ل*ب‌هایش را به هم فشرد، اما سکوتش پرهیبت بود. سپهدار ادامه داد، حالا با صدایی که آمیخته به تحقیر بود:
ـ یک پادشاه واقعی روی دو پای خودش می‌ایسته، نه با عصا و ترحم. ما به رهبری نیاز داریم، نه به یک بیمار عاطفی!

این جمله مثل خنجری در دل فرخزاد نشست. لحظه‌ای صورتش رنگ باخت... اما سپس در چشم‌هایش برق عجیبی افتاد. عصایش را بالا گرفت و آهسته به سمت سپهدار رفت.
ـ همین حالا، جلوی چشم همه، نشان می‌دهم که یک بیمار... چگونه با دشمنانش برخورد می‌کند.

سپهدار با بی‌پروایی گفت:
ـ تهدید از زبان تو فقط شبیه ناله‌ست، فرخزاد!

اما هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که نگهبان‌ها با اشاره‌ی پادشاه، او را از دو طرف گرفتند و به زانو درآوردند. آریسا با ترس عقب رفت. نیک‌روان نفسش را در سینه حبس کرد. کاهن اعظم دعا می‌خواند، اما این بار صدایش شکسته بود.

فرخزاد، که نفس‌هایش سنگین شده بود، خم شد و به چهره‌ی سپهدار زل زد.
ـ تو فقط تاج و تخت رو تهدید نکردی... تو غرور من رو، خون من رو، جان من رو خرد کردی و حالا نوبت منه!

سپهدار به چشمان پر از نفرت فخزاد خیره شده بود و گفت:
-تو هم مانند بقیه هستی فرخزاد!

ناگهان فرخزاد با صدایی که هم خونسرد بود و هم مرگبار:
ـ گردنش را بزنید، همین‌جا! تا این دیوارها بفهمند دوباره چه کسی پادشاه است.

نیک روان زیر ل*ب گفت:
-اما این دیگر.... زیاده روی است!

صدای شمشیر، بُرنده‌تر از سکوت تالار بود... .
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #23
پارت ۲۱: انتقام

صدای شمشیر که فرونشست، سکوت تالار سنگین‌تر از همیشه شد. نه کسی جرأت گریه داشت، نه حتی زمزمه‌ای در گوش‌ها می‌لرزید. فقط خون، آرام و سرخ، میان درزهای سنگی راه می‌رفت.

فرخزاد ایستاده بود. قامتش لرزان، ولی نگاهش همچون خنجری سرد و مستقیم. گویا درونش چیزی مرده بود… یا چیزی تازه زاده شده بود.

او رو به اعضای شورا کرد و گفت:
ـ حالا، هرکس که در این تالار نشسته، باید انتخابش را روشن کند. یا با من برای ساختن آینده، یا علیه من… برای دفن شدن در گذشته.

کاهن اعظم با دستمالی عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
ـ البته ما همیشه دعاگوی شما بودیم… و هستیم، هیچ چیز مهم‌تر از پایداری تاج و تخت نیست.

برزین‌داد سکه‌ی افتاده را با لرز از زمین برداشت و گفت:
ـ من خزانه را با جانم پاس می‌دارم، فقط اگر فرصت بازپرداخت داشته باشم… سوءتفاهمی بیش نبود؛ من همیشه...

فرخزاد دستش را بالا آورد. هر دوشان ساکت شدند.

آریسا قدمی به جلو برداشت. ل*ب‌هایش لرزیدند، اما صدایش آرام و مهربان بود:
ـ حالا وقتش رسیده دوباره شروع کنیم، فرخزاد… تو زنده‌ای! و این بسیار عالی است.

فرخزاد به آرامی به سوی جایگاه شاهی رفت. گام‌هایش صدا می‌دادند، چون طبل کوچکی که مرگ یک دوران را اعلام می‌کرد.

روی تخت نشست. برای لحظه‌ای به حلقه‌ی محافظانش نگاه کرد، سپس به داد فرخش:
ـ شورای تازه تشکیل خواهد شد. کسانی که در دوران گذشته آزموده شدند، باید پاک‌سازی شوند. از همین فردا.

نیک‌روان، نماینده‌ی مردم، که تا آن لحظه خاموش مانده بود، کمی جلو آمد و گفت:
ـ مردم هنوز زخمی‌اند، قربان. اگر می‌خواهید عدالت را بازگردانید، باید صدایتان را به کوچه‌ها هم برسانید، نه فقط تالارها.

فرخزاد سر تکان داد.
ـ حق با توست… اما نخست باید خیانت را از دربار بشویم. بعد، به سراغ کوچه‌ها خواهیم رفت.

او بلند شد، عصایش را کوبید و گفت:
ـ نخستین فرمان من: خزانه بازبینی شود. دوم: شهر تبعید آریسا لغو می‌گردد. و سوم… قبر سپهدار باید بی‌نشان باشد، تا دیگر هیچ‌کس خیانت را به یاد نیاورد، فقط عبرتش را.

-همچنین جناب ونداد از هم اکنون به مقام سپهدار جدید کشور منصوب میشوند!

ونداد از خوشحالی لبخندی برلبانش نشست و به نشانه تشکر از فرخزاد رو به روی او سر تعظیم فرود آورد.
بادی سرد، از پنجره‌ی بلند تالار عبور کرد. شعله‌ی چراغی لرزید، و آینده‌ی شاهنشاهی، در سایه‌ای تازه فرو رفت…

سکوت پس از اعدام، مثل پتکی سنگین بر دوش همه نشسته بود، کسی جرئت نداشت حتی نفسی عمیق بکشد، فرخزاد هنوز ایستاده بود، عصایش را در دست داشت و به لکه‌ی خون روی زمین خیره مانده بود؛ آن‌قدر خیره که انگار داشت با آن حرف می‌زد.

آریسا جلو رفت، آرام زمزمه کرد:
ـ فرخزاد... شاید کمی استراحت کنی؟

اما فرخزاد سرش را چرخاند، نگاهش سرد و بی‌روح بود. ل*ب‌هایش آرام باز شد:
ـ استراحت؟ استراحت برای کسانی‌ست که خواب می‌بینند، من دیگر خواب نمی‌بینم؛ آریسا... فقط صدا می‌شنوم.

دستش را بالا آورد و به گوشش اشاره کرد:
ـ همه‌شان هنوز اینجا هستند، شب ها که چشم میبندم در گوشم زمزمه می کنند...می دانید چه می گویند؟ می‌گویند هنوز کافی نیست...

نیک‌روان با نگرانی رو به دادفرخش زمزمه کرد:
ـ او... حالش خوب نیست، باید کاری کرد.

فرخزاد ناگهان با صدایی بلند گفت:
ـ شماها فکر می‌کنید این‌جا چه خبره؟ فکر کردید می‌تونید دوباره من رو به همون بسترِ نیمه‌جان برگردونید؟ نه... نه... دیگر اون آدم نیستم.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #24
پارت ۲۲: تنبیه

او به سمت جایگاه شورا رفت. با عصا ضربه‌ای محکم به میز زد، سکه‌های برزین‌داد روی زمین پخش شدند و مرد چاق با عجله خم شد تا آن‌ها را جمع کند.

فرخزاد خندید؛ خنده‌اش زهرآلود بود.
گفت:
ـ این بود دربار پاسارگاد؟ جایی که دزدها حسابدارند، خائن‌ها سپهسالار، و قدیسان، هم‌دست شیاطین؟

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
ـ وقت آن است این دربار را از نو بسازیم...

کسی جرئت سخن نداشت. نگاه‌ها پر از ترس، به چهره‌ی پادشاه دوخته شده بود که حالا در چشم‌هایش اثری از ترحم نمانده بود؛ فقط تصمیم بود، تصمیمی که هنوز بر زبان نیامده، اما همه حسش کرده بودند.

تالار دیگر فقط تالار نبود؛ صحنه‌ی آغاز چیزی بود که همه از آن می‌ترسیدند. پادشاه بازگشته بود... اما نه آن پادشاهی که رفته بود.

جسد بی جان سپهدار را از تالار خارج کردند... .
چشمان آریسا با وحشت پیکر سپهدار را تا خارج کردن آن از تالار آن را دنبال میکرد، او توقع چنین حرکتی را از فرخزاد نداشت.
سپس نیک روان(نماینده مردم) با پاهایی لرزان به سمت فرخزاد رفت و با احترام و آرام به او گفت:
-سرورم در این مدتی که شما نبودید مردم سرزمین بسیار ظلم دیدند و اکنون آتش خشم آنان در حال شعله ور شدن است... همچنین بیماری جدیدی در سطح کشور درحال شیوع میباشد اما خوشبختانه سپهدار نگذاشت کشور یونان سرزمین های مارا تصاحب کند و آنان را در چند جنگ شکست داد.

فرخزاد ابروهایش را بالا برد و با خونسردی به او گفت:
ـ منظورت از مردم، همان‌هایی هستند که به جان من سوءقصد کردند؟ پس بگذار تنبیه شوند!

نیک‌روان با نگرانی گامی عقب رفت.
ـ قربان، اگر خشم مردم شعله‌ور شود، هیچ دژی در امان نخواهد بود… آن‌ها دیگر گرسنه‌اند، خسته‌اند، و حالا بیمارانند! صدای ناله‌شان به مرزها رسیده، حتی سپاهیان دیگر به فرمان گوش نمی‌سپارند.

فرخزاد لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را از نیک‌روان گرفت و به پنجره‌ی بلند تالار دوخت. افق دور، خاکستری و سنگین بود.

ـ سپاهیانی که گوش نمی‌سپارند… همان بهتر که دیگر نشنوند.

سپس رو به ونداد کرد:
ـ هر سربازی که از دستور سرپیچی کند، خائن است! خائن، حکم‌اش مرگ است!

نیک‌روان دهان باز کرد چیزی بگوید، اما فرخزاد دستش را بالا برد.
ـ بس است، نماینده‌ی مردم! آن مردم، اکنون باید سکوت را بیاموزند.

در همین لحظه، ندیمه‌ای نفس‌زنان وارد تالار شد و با صدایی لرزان گفت:
ـ قربان… فرستاده‌ای از مرزهای غربی آمده. خبرهایی از کمپ‌های پناه‌جویان رسیده. ظاهراً بیماری ناشناخته‌ای در حال پیش‌روی است… جسدها را در رودخانه می‌اندازند تا از شرشان خلاص شوند.

فرخزاد به آرامی برگشت.
ـ نامش چیست؟

ندیمه سر تکان داد:
ـ هنوز کسی نامش را نمی‌داند… فقط می‌گویند با تب و هذیان شروع می‌شود، و با خون‌ریزی از چشم‌ها پایان می‌یابد.

سکوتی یخ‌زده بر تالار افتاد. فرخزاد آرام لبخند زد؛ لبخندی که بیش از آنکه آرامش‌بخش باشد، ترسناک بود.
ـ پس… دشمن نه در کاخ است، نه در مرز. در هواست… در تنفس مردم! بسیار خب، هرکجا بیماری گزارش شد، قرنطینه.
هرکس تمرد کرد… اعدام! پایتخت باید پاک بماند، پاک‌تر از همیشه.

آریسا، که سکوت کرده بود، زمزمه کرد:
ـ تو داری به آن‌ها پشت می‌کنی… مردمی که تو را پادشاه خود می‌دانستند.

فرخزاد با صدای آهسته اما محکم گفت:
ـ آن‌ها اگر پادشاهی می‌خواستند، باید برایش می‌جنگیدند… نه اینکه در نبودم، سر تعظیم به دیگران فرود آورند.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #25
پارت ۲۳: خنجر در خواب

شب، مثل پتویی سنگین، بر کاخ فرود آمده بود. مشعل‌ها خاموش شده بودند، و فقط نور ماه از پنجره‌های بلند تالار، روی سنگ‌های سرد می‌لغزید. فرخزاد تنها در بسترش دراز کشیده بود، اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. وقتی سرانجام پلک‌هایش بسته شد، کابوس فرود آمد...

خودش را در باغی دید؛ باغی پر از سرو و درختان بادام. بوی گل‌ها در هوا بود و صدای خنده‌ای آشنا در گوشش پیچید. چرخید... و او را دید: دختری، با ردایی سفید.

قدم برداشت تا به او نزدیک شود، اما زمین زیر پایش نرم شد، و وقتی نگاه کرد، دید که روی خون راه می‌رود، نه خاک.

دختر بدون چهره برگشت،در دستش خنجری پنهان بود و انگشتری با یاقوتی سرخ در انگشتانش می درخشید.

صدایی از پشت سر آمد، صدایی آرام و خراش‌دار:
ـ مراقب باش شاه من، نابودی در کمین است!

فرخزاد برگشت؛ پیرمردی ژنده‌پوش، با چشمانی سفید و عصایی خمیده، میان سایه‌ها ایستاده بود.

ـ کی هستی؟

ـ من؟ کسی که خواب‌هاتو می‌فهمه، اون که تو رو می‌شناسه بهتر از خودت! حالا بیدار شو، قبل از اینکه دیر بشه...

خنجر در دستان آن دختر برق زد، و درست پیش از آنکه فرود بیاید...

فرخزاد با نفس‌نفس زدن از خواب پرید، صورتش خیس عرق بود.
دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
ـ آن خنجر... آن انگشتر... او کیست؟
صبح روز بعد، فرخزاد با چشمانی بی‌خواب از تخت برخاست، شب گذشته کابوسی دیده بود که هنوز سنگینی‌اش از نگاهش پاک نشده بود.
صدای پیرمرد در گوشش می‌پیچید:
«-مراقب باش شاه من نابودی در کمین است.»

با صدای آرامی گفت:
ـ چه کسی مرا نابود خواهد کرد...؟

اما جمله‌اش را نیمه‌کاره رها کرد.

لحظاتی بعد، فرمانده گارد مخصوص وارد شد.
فرخزاد با صدای آهسته اما محکم گفت:
ـ در باغ‌های شرقی، اطراف حوض‌خانه و راهروهای مرمری، در سطح شهر، دنبال مردی بگردید! سالخورده است، لباسی ژنده دارد، و چشمانش نابیناست… اگر پیدایش کردید، او را بی‌صدا نزد من بیاورید.
هیچ‌کس، حتی کاهن اعظم هم نباید خبردار شود.

سپس دستی به شقیقه‌اش کشید و ادامه داد:
ـ و اگر پیدایش نکردید… تا غروب، تمامی ورودی‌ها را قفل کنید.

فرمانده تعظیم کرد و بیرون رفت.

دقایقی نگذشته بود که آریسا وارد اتاق شد.
ردایش را روی شانه انداخته بود و نگاهی نگران به او داشت.
ـ دیشب صدای قدم‌هایت را شنیدم… تا صبح در تالار قدم می‌زدی، اتفاقی افتاده؟

فرخزاد لحظه‌ای مکث کرد.
در دلش آشوب بود، اما نگاهش آرام و یخ‌زده باقی ماند.

ـ فقط فکر می‌کردم.

آریسا لبخندی زد و به سمت او آمد. انگشتانش را روی دست فرخزاد گذاشت.
ـ می‌خوای حرف بزنی؟

فرخزاد لحظه‌ای به دستش نگاه کرد...

ـ نه... چیزی نیست.

او لبخند زد، اما آن لبخند، دیگر از جنس گذشته نبود. چیزی در اعماق چشمانش شکسته بود؛ شاید اعتماد.

وقتی آریسا از اتاق بیرون رفت، فرخزاد آهسته زمزمه کرد:
ـ اگر واقعیت باشد چه؟
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #26
پارت ۲۴: زمزمه در تاریکی

در زیرزمین سنگی قصر، جایی که روزگاری محل بایگانی اسناد بود، چهار چهره‌ی آشنا در سکوت گرد هم نشسته بودند.

کاهن اعظم، با ردا و چهره‌ای سرد، نگاهی سنگین به اطراف انداخت و با صدایی آرام اما رسا گفت:
ـ اگر امشب حرف نزنیم، فردا شاید زنده نباشیم. چیزی در پادشاه تغییر کرده... این را همه‌ی ما دیده‌ایم.

نیک‌روان، رنگ‌پریده و بی‌قرار، دستانش را در هم فشرد و گفت:
ـ دیگر آن جوان خردمند نیست... از مردم روی گردانده، از مشورت بیزار است. دستور قتل می‌دهد، بدون محاکمه، بدون دلیل.

برزین‌داد، خزانه‌دار چاق و عرق‌کرده، سکه‌ای را بین انگشتانش می‌چرخاند و با صدایی لرزان گفت:
ـ او خزانه را بسته، دستمزدها را قطع کرده، مالیات‌های جدید وضع کرده… و حتی گفته اگر از بیماری حرفی بزنیم، زبان‌هایمان بریده خواهد شد.

سکوتی سنگین افتاد. کاهن اعظم سر بلند کرد و زمزمه کرد:
ـ شاید... زمان پایان نزدیک است. یا پادشاه بازگردد... یا تاجی دیگر باید ساخته شود.

زیرزمین تاریک و کوچک بود، تنها چند شمع روشن بودند و سایه‌ها روی دیوارها می‌رقصیدند، کاهن اعظم با صدای آرام اما محکم گفت:
ـ فرخزاد... پادشاهی که باید فرمانی می‌داد، اما حالا خود فرمان‌بردار ترس و خشونت شده است. این رفتارها، ما را به نابودی می‌کشاند.

نیک‌روان با نگرانی افزود:
ـ مردم در رنج و دردند. بیماری همه‌جا را فرا گرفته و صدای ناله‌شان حتی به مرزها هم رسیده. اما پادشاه به جای آرام کردن دل‌ها، تنبیه و قتل را دستور می‌دهد.

برزین‌داد خزانه‌دار، دست‌هایش را به هم فشرد و گفت:
ـ سپهدار... مردی که شاید سخت‌گیر بود، اما دستکم نگذاشت یونانیان زمین‌های ما را ببلعند. اگرچه ظلم‌هایی کرد، اما با دشمنان بیرونی مقابله کرد و اگر بیماری هم بود، تلاش می کرد تا درمانش کند.

کاهن اعظم نگاهی سرد به برزین‌داد انداخت:
ـ کارهایش قابل انکار نیست، اما ما باید به فکر آینده‌ای باشیم که چنین پادشاهی آن را به خطر می‌اندازد.

دادفرخش در سکوت نشست و در ذهنش به یاد آورد:
«برزین‌داد... کسی که برای از میان برداشتن پادشاه کمک کرد! آیا باید حقیقت را به فرخزاد بگویم؟ یا سکوت کنم و ببینم چه پیش خواهد آمد؟»

سپس با صدایی آرام ولی پر از تردید گفت:
ـ ما باید متحد باشیم، اما باید مراقب باشیم که نفاق میان ما نفوذ نکند.

نیک‌روان سرش را تکان داد:
ـ اگر دربار از هم بپاشد، همه ما نابود خواهیم شد... حتی کسانی که امروز در قدرتند.

برزین‌داد به آرامی گفت:
ـ پس باید راهی بیابیم!

کاهن اعظم با نگاهی نافذ گفت:
ـ باید مراقب باشیم، هر حرکتی در تاریکی انجام شود تا دشمنان از نقشه‌های ما باخبر نشوند.

دادفرخش هنوز در افکار خود گرفتار بود، بین وفاداری به پادشاه و حقیقتی که می‌دانست، گیر کرده بود...

جلسه بدون نتیجه گیری درست به پایان رسید.
داد فرخش به اتاق فرخزاد رفت و اورا در روی صندلی ای دید که چنان در فکر فرو رفته بود گویی چیزی از درون اورا آزار میداد.

با صدایی توجه اورا به خود جلب کرد.
-سرورم باید با شما گفتگویی خصوصی داشته باشم!

فرخزاد چشمان خود را ریز کرد و به داد فرخش گفت:
-در را ببندید جناب داد فرخش، مایلم حرف هایتان را بشنوم.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #27
پارت ۲۵: خشم پادشاه

داد فرخش نفس عمیقی کشید و سعی کرد ترسش را پنهان کند سپس گفت:
-سرورم زخمی شدن و حمله به جان شما برنامه ای از پیش تعیین شده بود که جناب سپهدار و برزین داد و کاهن اعظم آن را برنامه ریزی کرده بودند و من پشت در بسته ای آن را از زبان آنها شنیده بودم!
جناب برزین داد برای نقشه قتل شما از خزانه پول برداشت کرده...
سپس با ترسی درونی ادامه داد:
-همچنین امروز هم داشتند در جلسه ای محرمانه درمورد شما نقشه می کشیدند.

فرخزاد که برق از سرش پریده بود با صدایی خشم آلود گفت:
-پس چرا زودتر مرا از این قضیه با خبر نکردید؟؟!

داد فرخش بدنش شروع به لرزیدن کرد... گویی در درونش خودرا خائن میدید.

- سرورم من...من ترسیدم...جناب سپهدار مرا تهدید کرده بودند!

فرخزاد با چشمانی سرخ و چهره‌ای درهم، از جا برخاست. ردای بلندش با شدت از پشت صندلی کنار رفت. فریادش در اتاق پیچید:

ـ نگهبانان!

در کمتر از چند نفس، دو سرباز با زره‌هایی براق و نیزه‌هایی آماده، داخل شدند. فرخزاد با صدایی پر از اقتدار فریاد زد:

ـ خزانه‌دار، برزین‌داد، باید فوراً بازداشت شود! او خائن است به تاج و تخت!

نگهبانان تعظیم کردند و بی‌درنگ از اتاق بیرون رفتند. سکوت سنگینی بر فضا افتاد. فقط صدای نفس‌های سنگین دادفرخش شنیده می‌شد.

فرخزاد چند قدم به سمت او آمد. نگاهش پر از تردید و خشم بود.

ـ و تو، جناب دادفرخش... تو که می‌دانستی... چرا سکوت کردی؟!

دادفرخش سر به زیر انداخت، صدایش به زحمت از گلویش بیرون می‌آمد:

ـ سرورم، من... می‌دانم که شاید دیگر مورد اعتماد نباشم. اما باور کنید، وجدانم دیگر تحمل پنهان‌کاری نداشت. سپهدار مرده است، اما خیانت هنوز زنده است...

فرخزاد، با نگاهی درهم، برگشت و به سوی پنجره رفت.

ـ اگر آنچه گفتی حقیقت داشته باشد، تو نه تنها جان مرا نجات دادی... بلکه آینده‌ی این سرزمین را.

سپس بدون نگاه دوباره، با صدای آرام گفت:

ـ برو! تا زمانی که حقیقت بر همگان روشن شود... در سکوت بمان.

دادفرخش تعظیم کرد و آرام بیرون رفت؛ اما دلش هنوز میان پشیمانی و آسودگی در نبرد بود.

فرخزاد تنها ماند، در میان سایه‌های شک و شعله‌های خشم... و آتشی که کم‌کم در دلش شعله می‌کشید: آتشی از انتقام.

آفتاب بی‌رحم، بر سنگ‌فرش داغ میدان اصلی می‌تابید. مردم از کوچه‌پس‌کوچه‌ها به میدان سرازیر شده بودند؛ گویی خود عدالت، امروز در برابر چشم آن‌ها شکل می‌گرفت.

سکویی بلند در مرکز میدان ساخته شده بود. فرخزاد، با ردایی تیره و تاجی ساده، بر بالاترین نقطه نشسته بود؛ چهره‌اش چون سنگ، بی‌احساس و سرد. در کنارش، دادفرخش، نیک‌روان، و کاهن اعظم، هرکدام به شکلی متفاوت در خود فرو رفته بودند.

سربازان، برزین‌داد را به میان آوردند. پاهایش کشیده می‌شد و طناب‌هایی خشن، دست و گردنش را بسته بود. قطرات عرق از شقیقه‌هایش پایین می‌لغزید و صورتش برافروخته بود. زیر ل*ب چیزی زمزمه می‌کرد… نه دعا، بلکه التماس. در ذهنش بارها و بارها جملاتی تکرار می‌شد:
«این عدالت نیست… من فقط... من فقط خواستم او رو از میان بردارم پیش از آن‌که همه‌چیز بسوزد… نه برای خودم…»

دستانش می‌لرزیدند، سعی می‌کرد نگاهش را به مردم ندوزد، احساس می‌کرد هزار چشم بر جانش چنگ می‌زنند. وقتی از سکو بالا برده شد، چشمانش در جستجوی چهره‌ای آشنا گشت… کسی که نجاتش دهد. ولی همه، تنها تماشا می‌کردند.

فرخزاد برخاست، صدایش کوبنده و سرد بود:

ـ مردم سرزمینم! امروز خیانتی را محاکمه می‌کنیم که قصد جان شاه شما را داشت... خیانتی که از درون دربار سر برآورد.

سکوت، میدان را فرو بلعید، تنها صدای وزش باد می آمد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #28
پارت ۲۶: اعدام

کاهن اعظم، با چشمانی نیمه‌بسته، زیر ل*ب دعایی آرام زمزمه کرد:
ـ «خدایان روشنایی، ما را از شر تاریکی پنهان نگاه دارید...»

برزین‌داد نفس‌های بریده بریده می‌کشید، احساس کرد مثانه‌اش دیگر توان نگه داشتن ندارد، لرز از زانوهایش گذشت… و همان لحظه، شلوارش نم برداشت. قطره‌هایی از لای پارچه به پایین لغزید.

چهره‌اش سرخ شد… نه فقط از خجالت، بلکه از ترسی عمیق و کودکانه.

فرخزاد با صدایی خشک ادامه داد:

ـ برزین‌داد خزانه‌دار، خائن به پادشاه و وطن، به مجازات می‌رسد… همین‌جا، هم اکنون.

برزین‌داد فریاد زد:
ـ نه! صبر کنید! همه‌ی خیانت‌ها از من نبودند… من فقط...

اما صدایش با حرکت دست فرخزاد خاموش شد.

با اشاره‌ی پادشاه، جلاد طناب را به گردنش انداخت، برزین‌داد چشم بست، دندان‌هایش را روی هم فشرد و نفس آخر را با هق‌هق فروبرد… و در همان لحظه، صندلی از زیر پایش کشیده شد.

بدنش آویزان ماند و ادرارش بر زمین چکید.

فرخزاد اما، از جا بلند نشد.
چشم از جسد برزین‌داد برنداشت، و ناگهان با صدایی خشک و کوبنده گفت:

ـ اما خیانت، تنها در خنجر زدن نیست... سکوت در برابر خیانت نیز، خیانتی بزرگ‌تر است.

همه به هم نگاه کردند، دادفرخش نفس در سینه‌اش حبس شد.

فرخزاد رو به جمعیت گفت:

ـ دادفرخش رئیس دادگستری! کسی که حقیقت را می‌دانست و سکوت کرد... تهدید شد؟ شاید! اما وظیفه‌اش، وفاداری به عدالت بود، نه ترس از تهدید!

دادفرخش قدمی عقب رفت:
ـ سرورم... من جان شما را نجات دادم! من حقیقت را گفتم!

فرخزاد با فریاد گفت:

ـ دیر گفتی! خیلی دیر! خائنانی چون تو، از درون پوساندند این سرزمین را!

و رو به جلاد کرد:
ـ او را هم اعدام کنید! همین‌جا، هم اکنون!

مردم خشکشان زده بود، نیک‌روان با ناباوری عقب رفت.
کاهن اعظم سرش را پایین انداخت، بی‌آن‌که اعتراضی کند.

دادفرخش را کنار جسد بی‌جان برزین‌داد بردند، او با چهره‌ای پریشان و درمانده فریاد می‌زد:

ـ به خدایان سوگند، برای مصلحت صبر کردم! برای کشور، نه خودم!

اما طناب، حرف آخر را زد.

فرخزاد بی‌هیچ واکنشی، از سکو پایین آمد. مردم در سکوتی مرده‌وار، فقط نگاهش کردند.

عدالت فرخزاد، امروز دو جان گرفت... و سایه‌ی خون، بر تاج پادشاهی سایه انداخت.

صدای زنگ مرگ با بادی که از میدان می‌گذشت در همه‌جا پیچید. دو جسد، بی‌جان، در نسیمی سنگین تاب می‌خوردند.
برزین‌داد با شلواری خیس‌شده و چشمانی از وحشت بیرون‌زده، در سکوتی دردناک به مرگ تسلیم شده بود.
کنار او، دادفرخش، مردی که وجدان داشت، اما دیر زبان گشود! آرام‌تر، اما سنگین‌تر به دار آویخته بود.

در سکوی سنگی، کاهن اعظم سر به زیر داشت.
ل*ب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش زیر ل*ب آیه‌ای نامفهوم زمزمه می‌کردند.
دست‌ها را در آستین پنهان کرده بود، اما لرزش زانوهایش را نمی‌توانست پنهان کند.
او می‌دانست… نفر بعدی خودش است.

می‌دانست که فرخزاد دیگر آن مرد رویاپردازِ خوش‌قلب نیست، حالا چونان موجی بی‌رحم می‌تازد؛ نه از روی خشونت، بلکه از عمق زخم و ترس.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #29
پارت ۲۷: پیرمرد نابینا

در همین لحظه، درون کاخ...

آریسا پشت پنجره‌ای ایستاده بود. نوای طبل‌ها و فریادهای مردم به او نمی‌رسید، اما یک خدمتکار، با چهره‌ای هراسان، خود را به او رساند و خبر را داد.
ـ «بانوی من… خزانه‌دار و رئیس دادگستری… هر دو اعدام شدند! با فرمان شاه.»

دست آریسا از روی چارچوب پنجره سُری*د، نگاهش مات شد.
ـ «نه... نه فرخزاد... تو این نیستی… چرا این‌طور...؟»

چند قدم به عقب رفت، دستانش را روی سینه‌اش فشار داد.
احساس کرد قلبش سنگین شده، اشکش نیامد، اما نفسش بند آمد.

به یاد شب‌هایی افتاد که فرخزاد برایش از رؤیای پادشاهی عادل گفته بود.
اما حالا...
ـ این کابوس است... یا شاید، ما هنوز بیدار نشده‌ایم.

در همان لحظه، کاهن اعظم از سکوی میدان پایین آمد. صدایش را کسی نمی‌شنید، اما در دلش، آخرین دعا را خواند:
ـ خدایا، اگر مرگم برای نجات این سرزمین لازم است… بگیر. اما اگر نه، راهی بگشا… پیش از آنکه همه چیز فرو بریزد.

در چشمانش سایه‌ای افتاده بود، سایه‌ی شمشیری که نزدیک می‌شد… شمشیری به نام فرخزاد.

فرخزاد همانطور که از سکو پایین می آمد در میان مردم همان پیرمرد با چشمانی سفید که در رویا به او هشدار می داد را دید.

درجا خشکش زد... پیرمرد با نگاهی تاسف بار و نگران به او نگاه میکرد، گویی چیزی را می خواهد به فرخزاد بگوید اما از گفتن آن امتناع میکرد.

فرخزاد همانطور که به پیرمرد خیره شده بود با دست به ونداد اشاره کرد، ونداد سریعا خود را کنار او رساند.
فرخزاد با اشاره به پیرمرد گفت:
-او را میبینی؟
ونداد به سمتی که او اشاره کرد نگاه کرد اما چیزی ندید.
فرخزاد متوجه شد که فقط خودش اورا میبیند، پیرمرد عقب عقب رفت و فرخزاد با فریاد گفت:
-صبر کن! باید با تو سخن بگویم!
پیرمرد در میان جمعیت گم شد و فرخزاد هرچه اورا صدا کرد نتوانست پیدایش کند، حالش آشفته شد و سریعا به کاخ بازگشت.
در اتاقش را باز کرد و روی صندلی خود نشست؛ صندلی‌ای که پشت آن، دیواری از سنگ لاجورد بود و رو‌به‌رویش، صفحه‌ای از نقره‌ی صیقلی قرار داشت. انعکاس چهره‌اش در آن لرزان و تار بود، گویی که حتی فلز نیز از نگاه او بیم داشت.

چشمانش را تنگ کرد.
در تصویر، چیزی در پس‌زمینه‌ ظاهر شد… سایه‌ای محو، ایستاده پشت سرش.
با شتاب برگشت. اتاق خالی بود.
دوباره به صفحه نگاه کرد.
سایه رفته بود… اما این‌بار، لبخندی بر ل*ب تصویرش بود؛ لبخندی که خودش نزده بود.

فرخزاد بلند شد، نفسش تند شده بود. دستش را روی صفحه‌ کشید تا تصویر محو شود.
اما تصویر هنوز آن‌جا بود…
و از گوشه‌ی نقره، صدایی آرام برخاست، صدایی شبیه زمزمه‌ی همان پیرمرد:
ـ «هنوز دیر نشده… اگر ببینی… اگر گوش بسپاری…»

فرخزاد عقب رفت، عصایش را مقابل آن گرفت اما صدا خاموش شد.
نقره، سرد و خاموش، فقط تصویرِ پادشاهی تنها را بازتاب می‌داد.
بغض عمیقی وجودش را فرا گرفت.
سینه‌اش سنگین شده بود، انگار کسی بر قلبش نشسته باشد.
نفس کشیدن برایش سخت بود.
دستش را بر سینه‌اش فشرد، اما آرام نگرفت.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #30
پارت ۲۸: یاقوت سرخ

آرام به سمت آینه‌ی نقره‌ای رفت. تصویرش در آن لرزان بود؛ نه از جنس نور، بلکه از جنس شک.
مدتی طولانی در سکوت به چهره‌ی خود خیره ماند.
چشمانش رنگ نداشت، صورتش بی‌حس بود، مثل ماسکی بی‌جان.
گویی چیزی درونش بیدار شده بود... چیزی که مدتی خاموش مانده بود: وجدانش.

زمزمه کرد:
ـ «چه بر سرم آمده؟»

و آن‌گاه، اشک آمد، بی‌اجازه، بی‌مقدمه.
چشمانش پر شد، گونه‌اش خیس شد و احساس درماندگی می کرد.
اشک‌هایی که شاید روزها در دلش محبوس مانده بودند، حالا راهشان را پیدا کرده بودند.

فرخزاد بر زانو افتاد.
دست‌هایش را بر زمین گذاشت و شانه‌هایش لرزید.
عذاب وجدان، مثل موجی تیره و سنگین، تمام وجودش را فرا گرفت؛و از اعماق قلبش تیر می‌کشید.

مثل کودکی که گم شده باشد، در میان زمزمه‌هایی بریده گفت:
ـ «من نمی‌خواستم این باشم...
من فقط می‌خواستم... درست باشم...»

گریه‌اش بی‌صدا بود، اما عمیق.
مثل بغض سال‌ها.
ناله‌اش با انعکاس تصویرش در نقره یکی شد؛
پادشاهی که تاج داشت، اما آرامش نه...
قدرت داشت، اما خودش را نمی‌شناخت.

در اتاق به‌آرامی باز شد.
آریسا بی‌صدا وارد شد،و لحظه‌ای بعد، او را دید؛
فرخزاد، بر زانو، در هم شکسته، گریان.

آریسا کنارش نشست، دستش را آرام بر شانه‌اش گذاشت.
ـ «فرخزاد...
می‌دانم این مدت چقدر برایت سخت بوده،
اما کاری که امروز کردی... زیاده‌روی بود.»

فرخزاد از شدت بغض نمی‌توانست پاسخ دهد،
اما با سری پایین‌افتاده، آهسته سر تکان داد.

آریسا او را در آغوش کشید.
ـ «حال تو خوب نیست... باید درمان شوی!
و من... تا بهبودی‌ات، کنارت هستم،
کار امروزت وحشتناک بود...
اما من... هنوز هم دوستت دارم، میتوانیم از اول شروع کنیم!همه چیز درست می شود...این را قول می دهم!»

آن آغوش،آن صدای آشنا،مثل نوری در دل تاریکی،
بر قلب فرخزاد نشست و دردِ او را اندکی تسکین داد،در این مدت چنین آرامشی را احساس نکرده بود.
دردلش احساس گناه می کرد اما گویی قصد داشن به گونه ای آن را جبران کند.

ناگهان چشمش به انگشتری با یاقوت قرمز بر انگشت آریسا افتاد.
همان لحظه، سرمایی از پشت گردنش خزید.
زمان، مثل آینه‌ی شکسته‌ای متوقف شد.
نفسش برید، دهانش نیمه‌باز ماند.

همان بود! دقیقاً همان.
انگشتری با نگین سرخ، درست شبیه همان که در خواب دیده بود...
در دستان دختری که در تاریکی خواب، با خنجری به او حمله کرد.

فرخزاد خشکش زد.
آغوش آریسا گرم بود، صدایش مهربان،
اما تصویر آن خواب مثل سایه‌ای سرد در ذهنش پیچید.

با وحشت به چشمان او خیره ماند.
دلش پر از آشوب شد.
مغزش فریاد می‌کشید، اما زبانش بسته بود.

گویی در دلش کسی ناله زد:
ـ «او بود... خودش بود... آن خنجر، آن انگشتر... خیالی نبود...»

آریسا، بی‌خبر از تلاطم درونش، هنوز آرام در آغوشش بود.
اما فرخزاد دیگر آرام نبود، نه از اشک‌هایش، نه از گناه...
بلکه از ترس پنهانی که در قلبش ریشه دوانده بود.

شک، مثل زهری آرام، در جانش چکید و آن لبخند نیمه‌کاره بر ل*ب آریسا...
آیا واقعاً از عشق بود؟
یا چیزی در پس آن پنهان مانده بود... چیزی که هنوز نمی‌خواست ببیند؟
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom