What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #11
پارت ۹: عشق یا سلطنت

در باغ سلطنتی، اما خبرهایی در جریان بود...

در ورودی باغ، دو ستون بلند از سنگ سفید با سرستون‌هایی به شکل گاوهای نر قد برافراشته بودند؛ نگهبانانی خاموش که گویی ورود هر مهمانی را با چشمانی سنگی می‌پاییدند. گذر از دروازه، انسان را وارد دنیایی از نظم و شکوه می‌کرد؛ مسیری سنگ‌فرش‌شده با کاشی‌های لاجوردی که زیر تابش آفتاب می‌درخشیدند، و عطر گل‌های یاس و بهارنارنج در هوا پیچیده بود.

فرخزاد و آریسا در ایوانی از باغ نشسته بودند؛ جایی میان سایه‌سار درختان انار و سرو و سکوتی میانشان حاکم بود؛ سکوتی که درونش هزاران واژه پنهان شده بود.

فرخزاد چنان مجذوب زیبایی آریسا شده بود که متوجه راه رفتن مورچه‌ها بر دستان خود نمی‌شد. آریسا نیز، در دل، او را چون پناهگاهی می‌دید؛ تکیه‌گاهی که می‌توانست برای لحظاتی، هرچند کوتاه، غبار غم فقدان پدر را از خاطرش بزداید. در ذهنش می‌دانست که با یاری او، می‌تواند تاج‌وتخت را از چنگ پسرعموی جاه‌طلبش، رخشاد، حفظ کند.

فرخزاد بی‌اختیار دستان آریسا را که با انگشترها و حلقه‌های طلایی آراسته بود، در دستانش گرفت.

ـ به نظرتان جلسه امروز، به‌عنوان نخستین رویارویی من با اعضای شورا، چگونه بود؟

لبخندی نرم بر لبان آریسا نشست.

ـ «شما امروز درخشیدید، فراتر از انتظار. آن همه جدیت و قاطعیت... حقیقتاً شگفت‌زده شدم.»

فرخزاد که دلش از سخنان آریسا پر از شیرینی شده بود، گفت:

ـ بسیار کوشیده‌ام تا خود را قوی نشان دهم؛ در برابر آن مردمان فرصت‌طلب ایستادگی کنم، و ثابت کنم که پدرتان در انتخاب خود، خطا نکرده است.

آریسا ناگهان دلشوره‌ای مبهم را در دلش احساس کرد؛ احساسی سرد و خزنده که بی‌مقدمه در وجودش جاری شد. هرچند لبخند به ل*ب داشت و در ظاهر آرام می‌نمود، اما در دل، طوفانی از تردید و اندوه برپا بود.

او می‌دانست که خود، وارث حقیقی تاج‌وتخت است؛ دختری که پدرش سال‌ها تربیتش کرده بود، آداب سلطنت آموخته بود، رازهای دربار را در گوشش زمزمه کرده بود. اما اکنون، در خلوت دل، سوالی تلخ چون خنجری بی‌صدا می‌چرخید:
چرا پدرش در واپسین لحظات، نام او را در وصیت‌نامه نیاورده بود؟
چرا فرخزاد، نه او، به‌عنوان جانشین موقت معرفی شده بود؟

لبخندش اندکی لرزید. نگاهش را از چشمان فرخزاد دزدید و به دوردست باغ دوخت؛ جایی که فواره‌ها بی‌وقفه می‌جوشیدند، بی‌آن‌که بداند آب برای چه و برای که می‌رقصد.
فرخزاد که تا لحظه‌ای پیش محو لبخند آریسا بود، ناگهان سایه‌ای بر چهره‌ او دید. نگاهش از درخشش افتاد، گویی نسیمی سرد از درون دلش گذر کرده باشد. چهره‌ی آریسا هنوز آرام به نظر می‌رسید، اما در آن آرامش چیزی شکسته بود؛ چیزی که فرخزاد نمی‌توانست آن را به درستی بفهمد.

دلش لرزید.
آیا حرفی زده بود که او را آزرده؟
آیا نگاهش بیش از اندازه در او خیره مانده بود؟
یا شاید چیزی دیگر... چیزی که در دل آریسا جریان داشت اما با واژه‌ای گفته نمی‌شد.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #12
پارت ۱٠: شورش

فرخزاد آهسته گفت:
ـ چیزی شاهدخت را آزرده خاطر کرده؟ آیا مشکلی وجود دارد؟

اما آریسا پاسخی نداد.
تنها لبخندی کوتاه و مصنوعی زد، و نگاهش را به شاخه‌های درخت انار دوخت که با وزش باد آرام می‌لرزیدند.

سپس بدون هیچ سخنی فرخزاد را تنها گذاشت و به انتهای باغ رفت.

فرخزاد نیز با تعجب از جایش بلند شد و به دور شدن شاهدخت خیره ماند بدون آنکه چیزی بگوید.... .

فردای آن روز یکی از جاسوسان آریسا به نام اردوانک در شهر زیبای پاسارگاد پیاده روی می کرد.
شهر پاسارگاد، با سنگ‌فرش‌های صاف و درختان سرو که در امتداد خیابان‌های اصلی سایه انداخته بودند، در آرامشی خفته به نظر می‌رسید. اما این آرامش سطحی بود، چون در زیر آن، زمزمه‌هایی چون نسیمی ناپیدا میان مردم جریان داشت. مغازه‌داران با نگاهی محتاط‌تر به رهگذران می‌نگریستند، و پیشخوان‌هایشان را زودتر از معمول می‌بستند.
ناگهان صدایی از دور توجه اردوانک را جلب کرد.
به سمت صدا رفت و جمعیت انبوهی از مردم را دید که دور شخصی جمع شده اند، کمی کنجکاو شد و به سمت جمعیت رفت و دید کاهنی بر سکویی ایستاده، با چشمانی برافروخته و دستی افراشته، که بی‌پروا سخن می‌گوید:

ـ ما دیگر در سکوت نمی‌مانیم! تاج‌وتخت را به دستی سپرده‌اند که نه خون شاهی دارد، نه خرد پادشاهی!

مردم، که با دقت گوش می‌دادند، گاه به نشانه تأیید سر تکان می‌دادند و گاه در همهمه‌ای کوتاه با یکدیگر زمزمه می‌کردند. جاسوس، که لباسی ساده بر تن داشت تا میان مردم ناشناس بماند، با دقت کلمات کاهن را به ذهن می‌سپرد.

کاهن ادامه داد:
ـ اکنون که شیطان در کاخ لانه کرده،آیا زمان آن نرسیده که دلیران این سرزمین برخیزند؟ پیش از آن‌که سایه بی‌خردی بر سرِ پاسارگاد و تخت‌جمشید چیره شود؟

جاسوس که خطر را حس کرده بود، بی‌آنکه جلب توجه کند، به آرامی از میان جمعیت عقب رفت. او می‌دانست که باید بی‌درنگ این خبر را به شاهدخت برساند.

اما در همین هنگام در اطراف کاخ مردمان شورشی بسیاری که انگار از قبل توسط کسی یا کسانی دعوت به تجمع شده بودند، با صداهایی بلند به فرخزاد دشنام و توهین میکردند.

فرخزاد که صدای آن‌ها را می‌شنید، ترس تمام وجودش را گرفته بود و با خود زمزمه کرد:
ـ آیا من کار بدی انجام داده‌ام که این‌گونه دشمنی می‌بینم؟ مگر نه اینکه تنها خواستم خدمتی کنم به تاج‌وتخت، به سرزمینم؟

او از پنجره‌ای بلند به بیرون نگریست. فریادهای مردم، هر لحظه بلندتر و تندتر می‌شد. گویی این خشمِ جمعی، از پیش زاده نشده بود بلکه کسی دانسته آن را افروخته بود.

فرخزاد در دل آشوبی احساس می‌کرد که تاکنون تجربه‌اش نکرده بود؛ ترکیبی از ترس، تردید و نوعی بیگانگی با خود. صدای مشاوران و نگهبانان در راهروهای کاخ پیچیده بود، اما او دیگر نمی‌توانست هیچ‌چیز را به‌درستی بشنود.

در همین حال، درِ کاخ با شتاب گشوده شد. آریسا با چهره‌ای جدی و گام‌هایی استوار وارد شد. نگاهش به‌سوی فرخزاد بود، بی‌آنکه کلامی بر زبان آورد.

چشمانشان برای لحظه‌ای کوتاه در هم گره خورد، اما در آن نگاه چیزهایی بود که واژه‌ها یارای بیانش را نداشتند: خشم؟ دلسوزی؟ یا شاید رازی که تنها زمان فاشش می‌کرد... .
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #13
پارت ۱۱: ترور

سپهدار با چهره‌ای اخم‌کرده، اما نگاهی که برق رضایت پنهانی در آن موج می‌زد، وارد تالار شد و گفت:
ـ سرورم، اگر اجازه دهید می‌توانم به‌راحتی این جمعیت را سرکوب کنم. تنها یک فرمان از شما کافی‌ست.

فرخزاد لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را از پنجره گرفت و به قامت تنومند سپهدار دوخت؛ مردی که شمشیر برایش آسان‌تر از گفتگو بود.
ـ سرکوب؟ این مردم دشمن من نیستند... تنها گمراه شده‌اند.
فرخزاد که در دلش امید به گفتگو داشت، نفس عمیقی کشید.
ـ با خون نمی‌توان اعتماد ساخت، سپهدار. من نمی‌خواهم آغاز حکمرانی ام با فریاد و تیغ همراه باشد.

سپهدار، که انگار انتظار چنین پاسخی را داشت، لبخند نامحسوسی زد، سر تعظیم فرود آورد و گفت:
ـ چنان‌که فرمان دهید، سرورم... اما بدانید که صبر آهن نیز روزی فرسوده می‌شود.
فرخزاد که سعی میکرد بر نگرانی خود غالب شود به سپهدار گفت:
می خواهم با آنها گفتگو کنم، و برایشان روشن سازم دستوراتی که داده ام برای آنها منفعت های فراوانی دارد و من برای آبادی این سرزمین و مردم چنین کرده ام.
آریسا که از ترس، پاهایش می‌لرزید و چهره‌اش رنگ باخته بود، گامی جلو آمد و گفت:
ـ اما این خطرناک است! تو هنوز به‌درستی شناخته نشده‌ای... ممکن است کسی از دل همین جمعیت، خنجری در آستین داشته باشد.

فرخزاد با تردید نگاهی به آریسا انداخت، اما سعی کرد خود را آرام و استوار نشان دهد.
ـ اگر بخواهم حکمرانی کنم، باید شجاعت ایستادن برابر مردمم را داشته باشم، پشت دیوارهای سنگی نمی‌شود دل‌ها را فتح کرد.

سپهدار با صدایی خشک و جدی گفت:
ـ اگر چنین است، پس اجازه دهید گروهی از سربازان شما را همراهی کنند. حتی اگر گفتگوست، باید تیغی در سایه باشد.

فرخزاد سری به نشانه موافقت تکان داد.
ـ بسیار خوب. اما آن‌ها باید در سکوت باشند، نه تهدیدگر. من برای کشتار نمی‌روم.

نیم‌ساعت بعد، در حالی که هوا رو به غروب می‌رفت و نور خورشید به سرخی می‌زد، فرخزاد با لباسی ساده و همراه با چند نگهبان، از دروازه‌ی کاخ بیرون آمد. صدای جمعیت هنوز از دور شنیده می‌شد، اما با دیدن او، موجی از سکوت میان مردم افتاد.

فرخزاد به بالای سکوهی ایستاد،تا کنون چهره ی مردم را چنین خشمگین ندیده بود.
اما در دلش آنها را همچون خانواده خود تصور میکرد و دلسوزانه دلش میخواست با مردمش را*ب*طه خوبی داشته باشد و آنها در رفاه و آسایش به سر ببرند.

ـ مردم پاسارگاد! من نیامده‌ام که فرمان دهم، آمده‌ام که بشنوم...

اما جمله‌اش هنوز تمام نشده بود که ناگهان فریادی برخواست، و در همان لحظه مردی از میان جمعیت جلو پرید، خنجری در دست داشت و با شتاب به سمت فرخزاد نزدیک شد و فریاد زد:
ـ مرگ بر غاصب!

فرخزاد جا خورد، اما نگهبانی جوان به‌سرعت سعی کرد جلوی نزدیک شدن اورا بگیرد که خنجر در پهلویش نشست، و صدای فریادش در هوا پیچید. مردم به هم ریختند، سربازان شمشیر از غلاف کشیدند و سپهدار فریاد زد:
ـ همه را دستگیر کنید! کسی حق ندارد فرار کند!
ناگهان تیری از میام جمعیت رها شد و به بازوی راست فرخزاد اصابت کرد، فرخزاد از بالای سکو با فریادی کوتاه به پایین افتاد و یکی از پاهایش شکست.
مردم وحشت‌زده پا به فرار گذاشتند، جمعیت شکافته شد و آشوب سراسر میدان را فرا گرفت. خون از بازویش جاری بود و درد تیر و شکستگی پا او را نیمه‌هوش کرده بود.

سپهدار، با چهره‌ای برآشفته، بلافاصله خود را بالای سر فرخزاد رساند.
ـ زنده‌ست! زود، او را به کاخ برگردانید! پزشک را خبر کنید!

سربازان با خشمی بی‌مهار جمعیت را به عقب می‌راندند. صدای فریاد، شمشیر و گریه درهم تنیده بود.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #14
پارت ۱۲: فرشته مرگ

مردی که تیر را پرتاب کرده بود، در میان آشوب ناپدید شد، اما سپهدار فریاد زد:
ـ هر که در میدان مانده، بازجویی می‌شود! ما عامل این خیانت را پیدا می‌کنیم!

آریسا، که از پنجره‌ی کاخ با چشمانی اشک‌آلود شاهد ماجرا بود، به‌سوی در دوید. قلبش به تندی می‌تپید. اردوانک که لحظاتی پیش خود را به کاخ رسانده بود، با نفس‌نفس‌زدن وارد تالار شد و گفت:
ـ شاهدخت... باید با شما سخن بگویم. چیزی در میان است... که باید بدانید. درباره کاهنان، و کسانی که این شورش را برپا کرده‌اند.

اما آریسا اعتنایی به او نکرد و خود را سریعاً به فرخزاد رساند. او را خون‌آلود و نیمه‌هوشیار در میان دستان دو نگهبان دید که به‌سختی سعی در حمل پیکر زخمی‌اش داشتند.

ـ کنار بروید! من را بگذارید نزدیکش!

صدایش لرزان بود، اما عزمش استوار. بر زانوان افتاد و دستان خون‌آلود فرخزاد را در میان انگشتانش گرفت.
ـ فرخزاد... من اینجا هستم... تو نباید تسلیم شوی...

فرخزاد لبانش را به‌سختی گشود. صدایش ضعیف و شکسته بود:
ـ به... مردم... نگذاشتند... صحبت کنم...

اشک از چشمان آریسا فرو ریخت.
ـ ساکت باش، تو باید زنده بمانی. پزشک در راه است...

در همان لحظه، اردوانک دوباره نزدیک شد، صدایش را آهسته‌تر کرد اما در نگاهش اضطراب موج می‌زد.
ـ شاهدخت، اگر اکنون گوش ندهید، شاید فردا برای پادشاه خیلی دیر شده باشد. خائنی در درون کاخ است. این فقط شورش مردم نبود... این، نقشه‌ای حساب‌شده بود.

آریسا که هنوز دستان فرخزاد را گرفته بود، به‌آرامی سر بلند کرد. نگاهش میان اشک و خشم درخشید.
ـ پس بگو، اردوانک. بگو که چه دیدی. هرآنچه می‌دانی.

اردوانک نگاهی به اطراف انداخت ، سپس خم شد و در گوش آریسا زمزمه کرد:
ـ امروز در شهر کاهنی دیدم که داشت مردم را بر ضد جناب فرخزاد می شوراند، و ممکن است در جاهای دیگر شهر نیز کاهنان دیگری گوش مردم را پر کرده باشند، با دروغ‌هایی که بوی خون و فتنه می‌دهند.

آریسا که وجودش از خشم و اندوه پر شده بود، مشت هایش را در هم گره کرده بود و دندانهایش را به یکدیگر می فشرد.

نگهبانان فرخزاد را به اتاق مخصوص او بردند و پزشک مخصوص دربار را سریعا نزد او بردند.

پزشک وارد اتاق شد و گفت:
- جناب فرخزاد باید در کمال ارامش مداوا شوند، هرکسی که در این اتاق است سریعا مارا تنها بگذارد و اگر صدایی از جانب جناب فرخزاد آمد کسی وارد نشود، زیرا این مداوا درد را بر سرورمان دوچندان خواهد کرد و نباید تمرکزم به هم بریزد، ایشان باید زنده بماند... به هر قیمتی.

آریسا نگاهی آخر به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی فرخزاد انداخت، سپس بی‌هیچ کلامی از اتاق بیرون رفت. در را آهسته بست، اما هنوز صدای ناله‌ی خفه‌ی فرخزاد از پشت آن به گوش می‌رسید. قلبش فشرده شد، اما حالا زمان احساسات نبود.

پزشک با نگاهی سرد به چشمان فرخزاد چشم دوخت،
نگاهی که نه از سر دلسوزی بلکه نوید مرگ را میداد.
کمی ریش های ژولیده اش را خاراند پارچه ای پهن کرد و وسایل خود را روی آن گذاشت...
سپس تیغی از میان ابزار خود برداشت و به‌سوی فرخزاد رفت و در گوش او زمزمه کرد:

ـ مرا ببخش، سرورم... اما تقدیر تو، پیش‌تر نوشته شده بود. این درد، رهایی‌ست... برای تو، و برای سرزمینی که دیگر پادشاهی‌ات را تاب نمی‌آورد.

فرخزاد با تنی ناتوان اما چشمانی سرشار از حیرت، ل*ب گشود، صدایش به‌سختی شنیده می‌شد:

ـ تو... چرا؟
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #15
پارت ۱۳: شکنجه

پزشک با صدایی سرد و بی‌احساس پاسخ داد:

ـ چون حقیقت، همیشه زیر خروارها دروغ دفن نمی‌ماند و تو بیش از حد به آن نزدیک شدی، به من گفته اند عمر تو را با زجر به پایان برسانم، نه ناگهانی و آسان.... .

او تیغ را آرام بر پوست شانه‌ی فرخزاد گذاشت و با فشاری اندک، بریدگی‌ای سطحی اما سوزناک ایجاد کرد. فرخزاد با تمام درد، ل*ب‌هایش را به هم فشرد تا ناله‌ای از گلویش بیرون نجهد.

پزشک ادامه داد:

ـ این زخم‌ها نشانه خواهند بود، هشداری به هر آن‌کس که بخواهد خلاف خواست آنان حرکت کند. تو دیگر نه یک انسان، که نمادی هستی که باید شکسته شود.

اما در پشت در اتاق سپهدار و نگهبانانش ایستاده بودند که ناگهان مشاور اعظم و داد فرخش جلو آنان ظاهر شدند و می خواستند وارد اتاق شوند.

سپهدار جلوی مشاور اعظم ایستاد و گفت:
- پزشک درحال معالجه جناب فرخزاد است و خواسته کسی وارد نشود تا با دقت ایشان را معالجه کنند.

مشاور اعظم با چهره ای درهم کشیده و با دستانی لرزان سپهدار را کمی به عقب هل داد و پاسخ داد:
- همین حالا باید وارد اتاق شوم.

سپهدار بار دیگر از ورود او ممانعت کرد اما مشاور اعظم با خشم در گوش او زمزمه کرد:
- اگر همین حالا نگذاری وارد اتاق شوم و بلایی سر سرورم بیاید تورا به عنوان همدستی با خائنین مجازات خواهم کرد!

سپهدار که از خشم مشاور اعظم لرزه ای بر دلش افتاده بود نگاهی به چهره پر از دلشوره و اندوه داد فرخش کرد... احساس میکرد داد فرخش چیزی را برای مشاور اعظم برملا ساخته... .

در همین هنگام فرخزاد که چشمانش پر از اشک، نه از درد زخم، بلکه از سوز خیانت بود، با صدایی خش‌دار و به زحمت، زیر ل*ب گفت:

ـ پس این است... سرنوشت کسی که خواست حقیقت را بگوید؟... نه از دشمن، که از آنانی که به اسم خدمت، خنجر در آستین دارند...

پزشک، بی‌آنکه اندکی از بی‌رحمی‌اش بکاهد، لبخندی سرد زد و گفت:

ـ در این کاخ، وفاداری به قدرت مهم‌تر از وفاداری به حقیقت است.

سپس انگشتانش را با بی‌رحمی تمام روی پای شکسته‌ی فرخزاد فشرد. صدای استخوان خردشده در سکوت اتاق پیچید، و فریادی خفه از گلوی فرخزاد برخاست؛ فریادی که بیش از آنکه از درد باشد، از تحقیر و خشم بود.

پزشک با لحن زهرآگینی ادامه داد:

ـ صدای درد تو، هشدار خواهد بود. نه فقط برای مردم، بلکه برای هر آن‌کس که خیال کند می‌تواند بازی قدرت را با قلبی پاک پیش ببرد.

فرخزاد که فقط می توانست چهره سرد و دیو سرشت پزشک را ببیند دست سمت چپش را با آرامی به سمت گلدانی برد و می خواست آن را به سر پزشک بکوبد اما پزشک که آگاه شده بود، با سرعت دست فرخزاد را گرفت و با خشونتی هولناک آن را به زمین فشرد. صدای شکستن استخوان‌ها همان‌جا پیچید و فریاد خفه‌ی دیگری از سینه‌ی فرخزاد بیرون زد. پزشک لبخندی زد و گفت:

ـ حتی همین اندک امید هم برایت زیاد بود، وارث پوشالی.

فرخزاد با چشمانی پر از اشک و خون، خیره به چهره‌ی منحوس پزشک، با نفس های بریده زمزمه کرد:

ـ روزی... همه شماها را به.... دریا خواهم ریخت.... تا آبزیان از خون شما.... تغزیه کنند.

پزشک خم شد، آن‌قدر نزدیک که نفس سردش بر صورت زخمی فرخزاد حس می‌شد.

ـ اگر روزی بماند باقی...

سپس تیغش را مقداری به سم آغشته کرد تا آن را در زخم فرخزاد فرو کند.... .
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #16
پارت ۱۴: خائنین

فرخزاد سرنوشت خود را پذیرفت و با دردی وحشتناک که در بدنش احساس میکرد، مرگ را برای رهایی از این درد طلب میکرد.
در همان لحظه، صدای کوبیده‌شدن شدید در به اتاق پیچید؛ آن‌چنان محکم که دیوارهای سنگی هم لرزیدند.

در با شتاب گشوده شد و مشاور اعظم، با ردایی سیاه‌رنگ که چون سایه‌ای سنگین بر درگاه ایستاده بود، وارد شد. نگاه نافذش، بی‌هیچ سخنی، تمام اتاق را در سکوتی یخ‌زده فرو برد. چشمانش، تنها بر یک نقطه متمرکز شدند: چهره‌ی خونین فرخزاد.

ـ دور شو... همین حالا!

صدایش بلند نبود، اما آن‌چنان قاطع و نافذ بود که پزشک بی‌اراده گامی به عقب رفت.

نگهبانان از کنار مشاور اعظم به داخل اتاق وارد شدند و دور پزشک و فرخزاد حلقه زدند.

مشاور اعظم، بی‌آنکه چشم از پزشک بردارد، با دست اشاره‌ای کرد و گفت:

ـ او را بازداشت کنید. زنده... اما تحت نظر. دست‌هایش را ببندید؛ دیگر نباید حتی زخمی بر پوست کسی بیندازد.

فرخزاد با چشمانی نیمه باز مشاور اعظم را نگاه می کرد، نمیتوانست باور کند که کابوسش تمام شده، هر لحظه احساس می کرد ممکن است از سوی کسی مجدد آزار ببیند.

پزشک، که حالا آثار شوک و خشم در چهره‌اش موج می‌زد، با صدایی خفه و خش‌دار گفت:

ـ نمی‌دانید دارید چه می‌کنید... من تنها مأمور بودم... فقط اجراکننده‌ی فرمان!

مشاور اعظم آرام گفت:
ـ فرمان چه‌کسی؟

پزشک نگاهش را برای لحظه‌ای بالا گرفت. خواست نامی را بگوید، اما ناگهان لرزشی بر اندامش افتاد. چشمانش گرد شد و دست بر گلو برد. کف از دهانش بیرون زد.

سپهدار، بی‌هیچ هشدار، جلو آمد و گفت:
ـ زهر. سال‌ها باهاش کار کردم، نشونه‌هاش واضحه. خائن‌ها حتی فرصت لو دادن اربابشون رو هم نباید داشته باشن.

مشاور اعظم نگاهی پر از تردید به پزشک انداخت که حالا بی‌جان بر زمین افتاده بود.

داد فرخش، گیج و مضطرب، عقب عقب رفت.
ـ او... او قرار نبود بمیرد... ما باید می‌فهمیدیم که پشتش کیه...

سپهدار با صدایی محکم گفت:
ـ الان زمان بازجویی نیست، زمان اقدامه. کشور روی آتش شورشه، وارث بر تخت نیست، و کاخ در چنگال خیانت فرو رفته. باید نظم برقرار کنیم... من اعلام حکومت نظامی می‌کنم. از حالا به بعد، فرمان نهایی از من صادر می‌شود.

مشاور اعظم با خشم گفت:
ـ تو؟ با چه مجوزی؟

سپهدار نزدیک آمد، در گوش او زمزمه کرد:

ـ مجوز؟ مجوزم... همینه. (نگاهش به فرخزاد افتاد) این پادشاه نیمه‌جان، نمی‌تونه کشور رو از مرز سقوط نجات بده. تو خودت هم اینو خوب می‌دونی.

نگاهی به نگهبانانش کرد:

ـ هر کسی که مانع بشه، در برابر امنیت کشور ایستاده.

لحظه‌ای بعد، نگهبانانِ تازه‌وارد، شمشیر به دست، وارد تالار شدند؛ نه با نشان دربار، بلکه با مهر مخصوص ارتش تحت فرمان سپهدار.

مشاور اعظم عقب رفت، اما دیر شده بود. سپهدار با صدایی بلند خطاب به همه گفت:

ـ از این لحظه، به‌فرمان من، فرخزاد تحت مراقبت ارتش قرار می‌گیره. هیچ‌کس، حتی مشاوران دربار، بدون اجازه من حق نزدیک‌شدن به او را ندارن. و تا بررسی کامل اوضاع، دربار تعطیل اعلام می‌شود.

صدای گام‌هایی از راهرو آمد. مردی با ردا و عمامه‌ای بلند وارد شد: کاهن اعظم. نگاهی سنگین بر جمع انداخت و کنار سپهدار ایستاد.

کاهن با لبخندی سرد گفت:

ـ و این، آغاز تطهیر دربار از ناپاکی‌هاست... ناپاکی‌هایی که حتی در کسوت مشاوران دروغین پنهان شده بودند.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #17
پارت ۱۵: حکومت نظامی

سپهدار ادامه داد:

ـ این سرزمین، پادشاهی نو می‌خواهد. نه با ناز و نغمه، که با مشت و آهن.

فرخزاد، نیمه‌هوشیار، صدای آنان را می‌شنید، اما توان حرکت نداشت. چشمانش نیمه‌باز، اشک‌بار، بر سقف تالار دوخته شده بود.

و در دل، می‌دانست:
کابوس، تازه آغاز شده است.

ناگهان داد فرخش، با صدایی بلند و لرزان فریاد زد:
ـ این کار... کار خود سپهدار و کاهن اعظم و جناب داد برزین است! آن‌ها پشت این نقشه‌اند!

همه چشم‌ها به سوی او دوخته شد. سپهدار که لبخندی سرد بر ل*ب داشت، آرام گفت:
ـ تو با این ادعاها چه مدرکی داری، داد فرخش؟ در این لحظه‌ی حساس، اتهام بی‌اساس تو بیشتر باعث آشوب می‌شود تا حقیقت.

داد فرخش با چهره‌ای آشفته گفت:
ـ من... من نشانه‌هایی دیدم، شنیدم حرف‌هایی که پشت درهای بسته رد و بدل شد... اما هیچ شاهد عینی ندارم که اثبات کند.

کاهن اعظم، با صدایی خشک و تهدیدآمیز پاسخ داد:
ـ پس بهتر است سکوت کنی، پیش از آن‌که به اتهام نشر شایعه و ایجاد تفرقه متهم شوی.

مشاور اعظم، که با دقت به داد فرخش نگاه می‌کرد، گفت:
ـ اگر مدرکی نیست، پس این حرف‌ها جز ایجاد شکاف بین وفاداران چه فایده‌ای دارد؟

سپهدار با نگاهی سرد به داد فرخش نزدیک شد و گفت:
ـ بهتر است قبل از آن‌که جایگاهت را از دست بدهی، مواظب زبانت باشی.

نگهبانان دور داد فرخش حلقه زدند و آرام او را عقب راندند.

داد فرخش که ناچار بود عقب‌نشینی کند، نگاهی به سپهدار و کاهن انداخت و در دل سوخت؛ می‌دانست اگر بخواهد حقیقت را فاش کند، خودش را در خطر بزرگی انداخته است.

اما هیچ‌کس متوجه نگاه رازآلود و لبخند پنهانی سپهدار و کاهن اعظم نشد. آنان می‌دانستند که بازی به نفع‌شان تمام شده است... .

چند روز گذشت...

فرخزاد هنوز در بستر بیماری افتاده بود، پوستش رنگ پریده و نفس‌هایش به سختی شنیده می‌شد. اما در تالار پرشکوه، سپهدار با گام‌هایی سنگین و چهره‌ای سرد و بی‌رحم، بی‌توجه به شاه زخمی، بر تخت سلطنت نشست. او همچون موجی تاریک در میان دربار می‌درخشید و با صدایی رسا فرمان صادر کرد:

ـ از این پس، فرمان‌هایم بی چون و چرا اجرا خواهد شد. هر که به من خیانت کند، به سخت‌ترین شکل مجازات خواهد شد.

نگهبانان زیر نظر او دست به سرکوب برداشتند. روستاها را به بهانه شورش به آتش کشیدند، مردان را دستگیر و بی‌دادگاه به شکنجه محکوم کردند. مالیات‌ها به‌طرز سنگینی افزایش یافت و هر صدای مخالفی در نطفه خفه شد.

در اتاق تاریکی، فرخزاد با چشمان نیمه‌باز و ناتوان، صدای فریاد مردم و شکنجه اسیران را می‌شنید. قلبش می‌تپید اما قدرتی برای مقاومت نداشت؛ هر ضربه‌ی درد، نه تنها جسمش بلکه روحش را می‌شکست.

آریسا در کنار تالار، پشت پنجره‌ای که به حیاط کاخ مشرف بود، ایستاده بود. نگاهش خیره به شعله‌های آتشی بود که از روستاهای دور دست به آسمان می‌رفت. صدای ناله‌ها و فریادهای مردم در باد می‌پیچید و قلبش را می‌فشرد.

دست‌هایش را مشت کرد و به خود گفت:
ـ این ظلم... نباید ادامه پیدا کند. فرخزاد هنوز زنده است. هنوز امید هست.

اما ترس از آینده، سایه‌ای سنگین بر چهره‌اش انداخته بود. نمی‌دانست چگونه می‌تواند در مقابل سپهدار بایستد؛ مردی که اکنون نه تنها بر تخت سلطنت نشسته، بلکه با مشت آهنین بر دل مردم حکومت می‌کند.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #18
پارت ۱۶: آشوب در کاخ

آریسا به آرامی کنار پنجره نشست، اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش جاری شد.
ـ اگر فرخزاد نجات پیدا کند... همه چیز تغییر خواهد کرد... اما اگر نه... ما همه محکومیم.

او به آینده‌ای تاریک می‌نگریست، در حالی که در دل می‌دانست باید قوی بماند، برای مردی که هنوز در بستر بیماری و در بند است، و برای مردمی که منتظر نوری در این ظلمت می‌مانند.

در سکوت سنگین تالار، ناگهان در با صدای بلند و پرهیاهو باز شد. مردی جوان و مغرور وارد شد؛ رخشاد، پسرعموی آریسا، با گام‌هایی بلند و نگاهی پر از تکبر. ردای فاخرش بر دوش آویخته بود و رفتار از خدا خواسته‌اش، فضای دربار را متشنج کرد.

رخشاد با صدایی بلند و پر از اعتماد به نفس گفت:
ـ من رخشادم، وارث واقعی این تاج و تخت. اینجا جای کسانی نیست که با زور و خیانت به قدرت چنگ بزنند. تاج و تخت حق من است و همین الان آن را پس می‌گیرم!

سپهدار، که روی تخت نشسته بود، با خونسردی و نگاه سرد پاسخ داد:
ـ رخشاد، نابخردانه است که چنین ادعایی کنی. پادشاه زنده است، هرچند زخمی و ناتوان، اما زنده. تا زمانی که فرخزاد نفس می‌کشد، جای تو در این تالار نیست.

رخشاد، با پوزخندی تحقیرآمیز گفت:
ـ زنده؟ نفس‌هایش که شنیده نمی‌شود، بیشتر شبیه یک جنازه است! این تاج به یک حاکم واقعی نیاز دارد، نه کسی که در بستر بیماری افتاده.

در همین لحظه، آریسا که از کنار ایستاده بود و نظاره‌گر دعوا بود، قدم برداشت و با صدایی محکم گفت:
ـ تاج و تخت از آن من است! من دختر پادشاهم، و تنها کسی که حق دارد بر این تخت تکیه بزند، من هستم!

تالار پر از هیاهو و اعتراض شد. سپهدار نگاهی سرد به آریسا انداخت و گفت:
ـ شاهدخت، بهتر است جایگاه خود را بشناسی. این بازی‌ها به پایان رسیده، و این سرزمین اکنون تحت فرمان من است.

اما صدای آریسا پرطنین‌تر شد:
ـ فرمان تو فقط با زور است، اما تاج و تخت با خون و حق است. اینجا جایی برای دیکتاتورها نیست!

رخشاد با نگاهی تمسخرآمیز گفت:
ـ خوب است که شاهدخت هم به جمع ما پیوست! شاید بتوانیم توهم قدرت سپهدار را با هم پایان دهیم.

سپهدار، با نگاهی تیز و پر از تهدید، به سمت رخشاد و آریسا قدم برداشت:
ـ هر کس که در برابر من بایستد، باید عواقبش را بپذیرد. اینجا، قانون من است و هر مخالفتی را نابود خواهم کرد.

فضا پر از تنش و تهدید بود، و معلوم بود که این نزاع تازه، تنها آغاز جنگی خونین برای قدرت است.

رخشاد با خشم شعله‌ور، ناگهان دستش را به سوی کمرش برد و شمشیری درخشانی را بیرون کشید. نگاه پر از تهدیدش به سپهدار دوخته شد و فریاد زد:
ـ حرف‌هایتان را نمی‌پذیرم، خودم این تاج را از شما می‌گیرم، حتی اگر به زور شمشیر باشد!

سربازان حاضر در تالار، سریعاً جلو آمدند و راه رخشاد را سد کردند. یکی پس از دیگری او را محاصره کردند و با قدرت و خشونت، شمشیر از دستش بیرون کشیدند.
ـ آرام باش، رخشاد! اینجا جای جنگیدن نیست، بلکه جای حکم‌رانی‌ست!

سربازان او را به بیرون از تالار هدایت کردند، در حالی که رخشاد با نگاهی پر از نفرت و وعده بازگشت، عقب می‌رفت.

سپهدار به آریسا نزدیک شد و با صدایی آرام گفت:
ـ دختر شاه، اگر می‌خواهی حقیقی و قدرتمند باشی، باید با من ازدواج کنی. این تنها راه حفظ تاج و تخت است.

آریسا با نفرت و قاطعیت پاسخ داد:
ـ هرگز! تو زن داری و من هرگز به چنین ازدواجی تن نمی‌دهم.

سپهدار، چشم‌هایش را تنگ کرد و قدمی نزدیک‌تر آمد:
ـ تو فکر می‌کنی انتخابی داری؟ می‌توانم از او جداشوم... اما اگر نپذیری، مجبور می‌شوی راه دیگری را انتخاب کنی.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #19
پارت ۱۷: ازدواج سیاه

آریسا عقب‌نشینی کرد و با صدایی لرزان ولی پر از مقاومت گفت:
ـ من برای زندگی‌ام خودم اختیار دارم، نه تو! اگر زور بخواهی، تو تنها دشمنی برای خودت ساخته‌ای.

سپهدار لبخندی تلخ زد و دستش را به سوی او دراز کرد، تلاش کرد آریسا را به سمت خودش بکشد، اما آریسا مقاومت کرد و فریاد زد:
ـ دست از این زور و تهدید بردار! من آزادم و آزاد می‌مانم!

در همان لحظه که سپهدار با نگاه سنگین و نَفَس‌های تند، گویی در فکر تسلط کامل بر آریسا بود، درِ تالار با صدای محکمی گشوده شد. مشاور اعظم، با ردایی تیره و چهره‌ای سرد اما قاطع، وارد شد. گام‌هایش با طنین سنگینی تالار را در سکوت فرو برد و نگاه نافذش همچون شمشیر، مستقیماً بر سپهدار دوخته شد.

با صدایی آرام اما کوبنده گفت:

ـ دستت را عقب بکش، سپهدار.

سپهدار لحظه‌ای مردد ماند، سپس با اخمی آشکار به‌سوی او چرخید:

ـ این مسئله به تو مربوط نیست، مشاور. من برای ثبات تاج‌وتخت باید هر راهی را در نظر بگیرم... حتی ازدواج سیاسی.

مشاور اعظم بی‌درنگ و محکم پاسخ داد:

ـ ازدواج سیاسی با تهدید و اجبار؟ آن‌هم با دختر پادشاه؟ این نه سیاست، بلکه سقوط است. تو نه وارثی، نه پادشاهی. تنها فرمانده‌ای هستی که موقتاً قدرت را به امانت گرفته‌ای.

آریسا، که هنوز ایستاده بود اما دست‌هایش را گره کرده بود تا لرزششان را پنهان کند، به آرامی گفت:

ـ من به اجبار تن نمی‌دهم. اگر قرار باشد با تحقیر سلطنت کنم، ترجیح می‌دهم در تبعید بمانم.

سپهدار که فشار نگاه مشاور اعظم را بر شانه‌هایش حس می‌کرد، با صدایی خفه گفت:

ـ من برای این کشور جان داده‌ام. حال که زمانش رسیده، همه مرا دشمن می‌دانند.

مشاور اعظم، قدمی به‌سوی او برداشت و گفت:

ـ جان دادی، اما نباید آن را بهانه‌ای برای ظلم قرار دهی. اگر یک بار دیگر با شاهدخت چنین رفتاری ببینم، با تمام اختیارات قانونی‌ام در شورا، فرمان برکناری‌ات را صادر می‌کنم.

سپهدار، سرخ از خشم، سکوت کرد. اما چشمانش پر از نفرت و عطش سرکوب‌شده بود. قدرت، داشت از دستانش می‌لغزید، و او این را خوب می‌دانست.

سپهدار لحظه‌ای سکوت کرد، چهره‌اش در هم کشیده و گلویش خشک شده بود. سپس نفس عمیقی کشید، نگاهش را از آریسا گرفت و با صدایی گرفته و آرام گفت:

ـ شاید... از حدودم فراتر رفتم.

سپس سرش را کمی خم کرد و ادامه داد:

ـ اشتباه کردم... و بابت رفتارم، اظهار پشیمانی می‌کنم.

اما در پسِ نگاه آرام‌شده‌اش، هنوز جرقه‌ی خشم و عطش قدرت خاموش نشده بود؛ سپهدار می‌دانست که بازی را نباید باخت، فقط باید نقشه را عوض کرد...

پس از آنکه سپهدار به ظاهر پشیمانی نشان داد و اتاق را ترک کرد، در راهروهای سنگی و تاریک کاخ قدم برداشت. نگهبانان با دیدن او با احترام کنار می‌رفتند، اما نگاه سپهدار به هیچ‌کدامشان نبود؛ مستقیم و تند، به‌سوی تالار خلوتی در انتهای دالان حرکت می‌کرد.

آنجا، در سکوتی سنگین، با یکی از نزدیک‌ترین یارانش، سردار "ونداد"، روبه‌رو شد. سپهدار بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت:

ـ آریسا باید رام شود. اگر نه با خواست، با فشار. دیگر فرصتی برای بازی‌های درباری نیست.

ونداد با احتیاط گفت:

ـ جناب مشاور اعظم ممکن است مجدداً مانع شود... و مردم هنوز خاطره‌ی پادشاه فقید را زنده دارند...

سپهدار لبخندی سرد زد، همان لبخندی که در نبردها، پیش از ضربه‌ی نهایی بر ل*ب داشت.

ـ پس باید کم کم از شاهدخت خداحافظی کنیم... .

ونداد سر خم کرد، و سپهدار رو به شیشه‌ی رنگی تالار نگاه انداخت. بازتاب چهره‌اش در آن، همان چیزی بود که می‌خواست: تصویر پادشاهی که به هر قیمتی، باید سلطنت کند.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 14m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #20
پارت ۱۸: قتل مشاور

آریسا در کنار تخت فرخزاد نشسته بود. دستان مرد جوان را در میان انگشتانش گرفته و آرام با او سخن می‌گفت؛ صدایش نرمی لالایی را داشت، گرچه بغضی پنهان در آن می‌لرزید. زخم‌های فرخزاد اندکی بهبود یافته بود، اما چشمانش هنوز بسته و چهره‌اش رنگ‌پریده و درهم بود؛ گویی هر نفس، نبردی خاموش با مرگ بود.

آریسا در دل، به بازگشت او امید بسته بود. به روزی که چشم بگشاید، برخیزد، و قدرت را از چنگال سپهدار بازپس گیرد. امیدی خاموش اما جان‌سخت.

در همین لحظه، صدایی خفه و مشکوک از اتاق کناری برخاست. آریسا بی‌اختیار از جا برخاست، دستان فرخزاد را به‌آرامی روی سینه‌اش گذاشت، و به‌سوی صدا رفت. درِ نیمه‌باز اتاق مجاور، با ناله‌ای آرام‌تر از باد گشوده شد... و آنچه دید، زمان را برای لحظه‌ای از حرکت بازداشت.

بدن بی‌جان مشاور اعظم، به پشت روی سنگ‌فرش افتاده بود. جامه‌اش غرق در خون بود، و چشمانش ـ نیمه‌باز و خیره به سقف تالار ـ انگار هنوز چیزی را فریاد می‌زدند. لکه‌های خون، چون شاخ و برگ درختی سرخ، در اطراف جسد پاشیده شده بودند. خنجری خونین، کنار دست او افتاده بود.

آریسا نفسش را برید. جیغی از اعماق دلش برخاست و در تالار پیچید. شتابان به‌سوی جسد رفت، به زانو افتاد، و خنجر را ـ بی‌آن‌که بداند چرا ـ برداشت؛ شاید برای دفاع، شاید برای فهمیدن آنچه رخ داده، یا شاید تنها از وحشت.

در همان دم، در تالار با صدای مهیبی باز شد. ونداد، به‌همراه چند تن از سربازان، وارد شدند. نگاه‌شان ابتدا به آریسا افتاد، سپس به جسد، و بعد به خنجری که در دست‌های لرزان او بود.


ونداد چند قدم نزدیک شد. در چهره‌اش، به‌جای احترام همیشگی، چیزی میان شک، ترس و حساب‌گری موج می‌زد. یکی از سربازان زیر ل*ب زمزمه کرد:
ـ خدای من... شاهدخت؟...

آریسا با چشمانی گشاده، دست‌های آغشته به خون را بالا گرفت، انگار بخواهد حقیقتی نامرئی را قسم بخورد... اما نگاه‌ها، سنگین و بی‌رحم، بر او دوخته شده بود.

در آن لحظه، هیچ‌کس نمی‌دانست که آیا آریسا قاتل است یا قربانی یک بازی پیچیده. تنها یک چیز واضح بود: قدرت، بوی خون گرفته بود.

سکوتی سنگین تالار را فرا گرفته بود. مشعل‌ها سوسو می‌زدند و سایه‌ها چون اشباح بر دیوار می‌رقصیدند.

آریسا با دست‌بندهای سنگین در وسط تالار ایستاده بود. سرش پایین بود و نگاهش به زمین دوخته. پوست صورتش رنگ پریده، و دست‌هایش می‌لرزید.

سپهدار، با ردای ارغوانی و نشان سلطنتی، بی‌درنگ پشت میز قضاوت نشست. صدایش همان‌قدر که محکم بود، تهی از هر رحم و احساسی بود:

ـ در غیاب پادشاه و فقدان مشاور اعظم، من—به حکم شورای موقت و ضرورت حفظ نظم—مسئولیت رسیدگی به این جرم را بر عهده می‌گیرم.

نیک‌روان، با صدایی اعتراض‌آمیز گفت:
ـ این نه محاکمه، که انتقام‌گیری‌ست!

سپهدار نگاهش را بی‌احساس به او دوخت:
ـ آرام باش نیک‌روان، ما به عدالت وفاداریم.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom