What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #31
پارت ۲۹: شب پوش

هوای پاسارگاد سنگین‌تر از همیشه بود. بوی تند سرکه و خاکستر و دود در کوچه‌های تنگ و حتی در تالارهای مرمرین کاخ پیچیده بود. بیماری بازگشته بود؛ نه همان طاعون پیشین، بلکه چیزی خاموش‌تر و مرموزتر. تن‌ها می‌لرزید، چشمان سرخ می‌شدند، و زمزمه‌ی مرگ چون نسیمی سرد از میان مردم می‌گذشت.

فرخزاد، با عبایی سیاه و چهره‌ای عبوس، در ایوانی ایستاده بود که به حیاطی خالی مشرف بود. حیاطی که روزی پر از صدای خنده، آموزش و رژه‌ی سربازان بود، اکنون تنها مأمن سکوت و شایعه بود.

پیش روی او، بهمن‌یار، مشاور اعظم جدید، با نگاهی دقیق و آرام ایستاده بود. لباس‌های فاخر اما ساده‌اش نشان از جایگاهی بلند داشت، اما چشمانش هشیار و محاسبه‌گر بودند.

فرخزاد با صدایی گرفته پرسید:
– «چند محله قرنطینه شده‌اند؟»

بهمن‌یار کلماتش را با دقت انتخاب کرد:
– چهار محله، اعلیحضرت. ولی دیوارهای قرنطینه ناتوان از جلوگیری هستند. مردم از راه‌های مخفی عبور می‌کنند و بیماران را پنهان می‌کنند.

فرخزاد دندان روی هم فشرد.
– هر روز جنازه می‌سوزانیم، ولی آتش این نفرین سرد نمی‌شود.

در همین لحظه، درب تالار باز شد و آریسا با چهره‌ای نگران وارد شد. در دستش طوماری چرمین بود.
– باید چیزی را ببینی، گزارش‌هایی از محله چاک‌سر آمده... مردم درباره زنی حرف می‌زنند که بیماران را با لمس دستش شفا می‌دهد.

فرخزاد با تردید نگاه کرد.
– زنی دیگر با ادعای معجزه؟ شعبده‌بازها همیشه با مرگ معامله می‌کنند.

بهمن‌یار، با لحنی هشداردهنده گفت:
–این زن ادعای شفا داره. نباید ساده از کنارش گذشت. بهتره همه جوانب رو در نظر بگیریم و مراقب باشیم.

فرخزاد گاهی با نگاهی پر از نگرانی و شک به آریسا نگاه می‌کرد، اما حرفی نزد.

آریسا با جدیت گفت:
– این بار فرق دارد. خودش نمی‌خواهد وارد دربار شود. حتی نامی ندارد. مردم به او می‌گویند زن شب پوش.

فرخزاد چند لحظه سکوت کرد، سپس فرمان داد:
– «بفرستید مأمور بیارندش. نه با تهدید!با احترام. اگر واقعاً می‌تواند شفا دهد، شاید... این بار سایه‌ها را شکست دهیم.»

فردای آن روز، فرخزاد بر تخت سنگین و مزین خود نشسته بود، چهره‌اش هنوز در هم رفته و پر از اندوه و سردرگمی بود. سکوت سنگینی تالار را فرا گرفته بود که ناگهان نگهبانان درب تالار را باز کردند و یکی از آنها با صدایی محکم اعلام کرد:
–عالی‌جناب، شب‌پوش را پیدا کرده‌ایم.

فرخزاد بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد.
–او را به داخل بیاورید.

کاهن اعظم با شکم بزرگش در گوشه ای ایستاده بود و منتظر بود تا این پیرزنی که ادعای معجزه کرده را از نزدیک ببیند.
درب‌ها آرام باز شدند و شب‌پوش وارد شد؛ زنی که سایه‌ای از مه و تاریکی در اطرافش پیچیده بود. چهره‌اش پر از چین و چروک‌های عمیق و نگاهش سرد و نافذ بود، گویی سال‌ها رنج و اسرار تاریک در آن نهفته بود. چشمانش برق عجیبی داشت که از میان آن، گویا عمقی از ناشناخته‌ها و ترس را می‌شد دید.

فرخزاد به آرامی از تخت بلند شد و با نگاهی عمیق به او نزدیک شد. صدایی که در دلش پیچید، از ترکیب شک و کنجکاوی ساخته شده بود:
–اگر واقعاً معجزه‌ای در دستان توست، پاسارگاد به آن نیازمند است...

اما در نگاهش، سایه‌ای از تردید و نگرانی نهفته بود که کسی جز خودش نمی‌توانست آن را ببیند.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #32
پارت ۳٠: مدعی تاج

پیرزن نگاهی عمیق و نافذ به چشمان فرخزاد دوخت و با صدایی آرام اما پرقدرت گفت:
– چیزی درون تو می‌بینم، ای شاه جوان!

فرخزاد با تعجب و کمی تردید به او پاسخ داد:
–من تو را برای درخواستی به اینجا آورده‌ام، و تو درباره چیزی دیگر سخن می‌گویی؟

پیرزن لبخندی رازآلود زد و گفت:
– تو قربانی سرنوشتی شده‌ای که از قبل برایت مقرر شده است.

فرخزاد، ابروهایش را در هم کشید و لحظه‌ای در سکوت فرو رفت. سپس با صدایی محکم گفت:
–اگر چنین است، پس بگو چگونه می‌توانم آن را تغییر دهم؟

پیرزن با نگاهی عمیق و آرام ادامه داد:
–راهی برای پایان دادن به آن هست، اما بدان دشمن اصلی تو... خودِ تویی.

فرخزاد چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت:
–چطور؟ چگونه ممکن است دشمن خودم باشم؟

پیرزن لبخندی زد، پر از رمز و راز:
–وقتی درونت تاریکی را می‌پذیری، راه به سوی نابودی خود باز می‌شود...

فرخزاد کمی به عقب رفت، ترس در چشمانش موج می‌زد.
پیرزن لبخندی سرد و ترسناک زد و با صدایی آرام گفت:
–من می‌توانم این بیماری را درمان کنم، اما شرط دارم: مرا به‌عنوان پزشک دربار منصوب کن.

فرخزاد برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفت، قلبش تندتر می‌زد، نگاهش پر از تردید و دودلی بود.

کاهن اعظم که از گوشه‌ای سکوت را می‌شنید، با صدایی بلند و پرقدرت گفت:
– این بی‌احترامی به قوانین مقدس ماست! چگونه می‌توان به جادوگری که از سایه‌ها می‌آید، چنین مقام والایی داد؟ این خیانت به دربار و دین ماست!

فرخزاد نگاهی سرد به کاهن اعظم انداخت و گفت:
–در این شرایط بحرانی، ما به هر وسیله‌ای نیاز داریم تا این بیماری را مهار کنیم. اگر این زن واقعا بتواند درمان کند، باید فرصت داده شود.

کاهن اعظم با خشمی پنهان ولی صداهای اعتراض را در تالار بلندتر کرد و گفت:
–این تصمیم می‌تواند سرنوشت ما را برای همیشه به نابودی بکشاند!

ناگهان رخشاد وارد تالار شد با نگاهی پر از تنفر و کینه...

رو به روی فرخزاد ایستاد و گفت:
بوی خون سپهدار هنوز در این کاخ به مشام میرسد!
فرخزاد لبخندی به ل*ب گرفت:
برای شما که خوب است جناب رخشاد... آخرین بار سپهدار شمارا از کاخ بیرون کرد!

رخشاد یک قدم دیگر جلو آمد، چشمانش برق می‌زد و صدایش پر از چالش و خشم بود:
–من تو را به مبارزهٔ تن‌به‌تن دعوت می‌کنم، فرخزاد! یکی از مدعیان تاج‌وتخت، منم! اگر مرد میدان هستی، بیا و رویاروی من بایست!

سکوتی مرگبار تالار را در برگرفت.

سپس با حالتی تمسخرآمیز ادامه داد:
–و اگر نپذیری... به مأمورانم می‌گویم که در سطح شهر پخش کنند: شاه جدید، ترسوست! تاج را دزدیده، اما جرات دفاع از آن را ندارد.

همهمه‌ای در تالار پیچید. چشمان درباریان میان فرخزاد و رخشاد می‌چرخید، نفس‌ها در سینه حبس شده بود.

فرخزاد آهسته به جلو قدم برداشت، بدون لبخند، بدون تردید.
–تو بازی خطرناکی را شروع کرده‌ای، رخشاد... اما اگر مشتاقی، خون تو نخستین بهایی‌ست که تاج من خواهد گرفت.

اما فرخزاد، با تمام وقاری که به نمایش گذاشته بود، در دلش طوفانی از اضطراب به پا شده بود. او هرگز شمشیری به دست نگرفته بود، نه در میدان نبرد، نه حتی در تمرینات سبکِ جوانی. دست‌هایش بیشتر با قلم و فرمان آشنا بودند تا با قبضهٔ فولادین شمشیر.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #33
پارت ۳۱:مار زخم

او به رخشاد خیره شد، به قامتی که از نبردها برگشته بود، با بازوانی ورزیده و نگاهی که از دود میدان جنگ تغذیه می‌کرد. در دل گفت:
–اگر بپذیرم، شاید جانم را از دست بدهم. اگر نپذیرم، تاجم را...

نگاهش برای لحظه‌ای به بهمن‌یار دوخته شد، مشاور جدیدش، گویی در طلب راهی نجات‌بخش.

فرخزاد آهسته ل*ب زد:
–پس قرار می‌گذاریم، سه روز دیگر، در میدان بزرگ کاخ.

رخشاد سر بلند کرد و با لبخندی خشن گفت:
– یک روز دیگر، یا تاجت را می‌گیرم... یا جسدت را، و از تالار خارج شد، در حالی که سکوتی یخ‌زده میان دیوارهای سنگی باقی گذاشت.

پیرزن، همان «شب‌پوش»، که تا آن لحظه بی‌صدا در سایه‌های تالار ایستاده بود، قدمی آهسته به جلو برداشت. چشمان تیره‌اش در نور مشعل‌ها برق می‌زد. صدایش آرام، ولی چنان نافذ بود که گویی مستقیم به جان فرخزاد نفوذ می‌کرد:
– «سرورم... من می‌توانم کاری کنم که در آن نبرد پیروز شوید. حتی با اینکه زخم‌هایتان هنوز التیام نیافته‌اند.»

فرخزاد به سوی او برگشت، هنوز نفس‌هایش سنگین بود.
– «جادو؟»

شب‌پوش لبخند محوی زد.
– «نامش را هرچه می‌خواهی بگذار... اما بهایش را باید بپردازی.»

فرخزاد چشمانش را تنگ کرد.
– «چه بهایی؟»

پیرزن با نگاهی رازآلود گفت:
–هر نیرویی که خلاف طبیعت به دست آید، بهایی از درون می‌گیرد. شاید از جسمت، شاید از روحت. تو باید خودت انتخاب کنی، شاه جوان.

سکوت سنگینی میان‌شان افتاد. فرخزاد به سوی پنجره رفت، به میدان بزرگی که محل نبرد آینده‌اش بود خیره شد... و با خودش زمزمه کرد:
– یا تاج... یا مرگ.

شب‌پوش آهسته به جلو آمد، ردای سیاهش بر زمین کشیده می‌شد. سپس دست در آستین کهنه‌اش برد و چیزی بیرون کشید؛ غلافی چرمی، کهنه و دودزده، گویی سال‌ها در زیر خاک مانده بود.

او شمشیر را از غلاف بیرون کشید.
تیغه‌اش باریک و سیاه‌فام بود، با رگه‌هایی نقره‌ای که در نور لرزشی شوم داشتند.
– «این شمشیر، مارزخم نام دارد، در فولادش زهری خفته که با کوچک‌ترین بریدگی، بدن دشمن را از درون می‌سوزاند.»

فرخزاد با تردید نگاهش کرد.
– «و این زهر... کشنده است؟»

شب‌پوش سر خم کرد.
– «کشنده‌تر از هر تیغی که می‌شناسی! اما این شمشیر فقط در دستان کسی کار می‌کند که آماده پرداخت بهای آن باشد.»

فرخزاد شمشیر را گرفت، در دستانش سنگین نبود، ولی احساسی سرد در انگشتانش دوید.
حس کرد که با چیزی زنده روبه‌روست.
– «بهایش چیست؟»

شب‌پوش آهسته پاسخ داد:
– «پاره‌ای از روشنایی درونت، با هر قطره خونی که از این شمشیر ریخته شود، چیزی از وجودت خاموش خواهد شد.»

فرخزاد لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:
– «اگر قرار باشد زنده بمانم، بگذار آن روشنی خاموش شود...»
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #34
پارت ۳۲: آرامش قبل از طوفان

فرخزاد که شمشیر را به دست گرفت، سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت. اما این سکوت دیری نپایید.

بهمن‌یار، مشاور تازه‌اش، با چشمانی نگران جلو آمد. صدایش آرام اما جدی بود:
–سرورم... این زن را نمی‌شناسیم! و این سلاح... بویی از مرگ می‌دهد، نه افتخار. شما وارث قانونید، نه سایه‌ها.

فرخزاد بی‌آنکه نگاهش کند، شمشیر را آهسته در غلاف جای داد و گفت:
–در برابر رخشاد، افتخار سودی ندارد. باید زنده بمانم تا قانون را حفظ کنم.

بهمن‌یار چیزی نگفت، فقط نفسش را فرو داد و عقب رفت. اما نگاهش پر از نگرانی باقی ماند.

در این هنگام، کاهن اعظم قدمی جلو گذاشت، ردایش را بالا کشید و با چهره‌ای آشفته گفت:
–این خیانت است به آتش مقدس! شمشیری آغشته به زهر و جادو؟ اگر با چنین سلاحی پیروز شوی، پادشاهی‌ات نفرین‌شده خواهد بود!

فرخزاد این‌بار به‌روشنی نگاهش کرد، سرد و بی‌احساس:
–اگر فردا من بمیرم، برای هیچ‌کس پادشاهی نخواهد بود... نه مقدس، نه نفرین‌شده.

کاهن اعظم از خشم مشت‌هایش را فشرد، اما سکوت کرد. میان سایه و نور، حالا فقط صدای پای مرگ شنیده می‌شد...

فرخزاد در تالار خلوت مانده بود، شعله‌های مشعل‌ها سایه‌هایی بلند بر دیوارهای سنگی می‌انداختند. صدای قدم‌هایی نرم سکوت را شکست.

آریسا با چهره‌ای نگران به او نزدیک شد. لباسش ساده بود، بی‌زرق‌وبرق همیشگی.
روبه‌رویش ایستاد، نگاهی به شمشیری که در کنار تخت تکیه داده شده بود انداخت و سپس به چشمان او خیره شد.

–فرخزاد... تو تازه از بستر بیماری برخاستی، زخم‌هایت هنوز تازه‌اند.
چرا پذیرفتی؟ چرا باید با مردی مثل رخشاد، آن هم در این حال، مبارزه کنی؟

فرخزاد آهسته از جای برخاست، نگاهش سرد نبود، اما در آن نوری سخت می‌درخشید؛ گویی شعله‌ای پنهان درونش زبانه می‌کشید.

– چون چاره‌ای ندارم! اگر عقب‌نشینی کنم، تاجم را از من خواهند گرفت.
شهر از هم خواهد پاشید، من باید بجنگم... و پیروز شوم.

آریسا جلوتر آمد. صدایش پایین‌تر و لرزان‌تر شد:
–و اگر نبری؟ اگر بمیری...؟

فرخزاد لحظه‌ای مکث کرد، سپس با اطمینانی که خودش هم نمی‌دانست از کجا می‌آید، گفت:
–من فردا پیروز می‌شوم آریسا شک نکن! هیچ‌کس نمی‌تواند تاجم را بگیرد... حتی اگر درونم از درد بسوزد.

آریسا نگاهش کرد.
در دلش ترسی بود که نمی‌دانست ریشه‌اش کجاست: ترس از شکست او؟ یا ترس از چیزی که دارد در وجودش تغییر می‌کند؟

و در سکوتی که میان‌شان افتاد، تنها صدای آرام باد در تالار شنیده می‌شد... پیش‌درآمدی بر طوفان فردا.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #35
پارت ۳۳: روز نبرد

باد خنک صبحگاهی در میدان سنگ‌فرش‌شده‌ی کاخ می‌وزید؛ سکوتی متراکم‌تر از فولاد، سایه افکنده بود بر جمعیتی که به تماشای خون آمده بودند.

فرخزاد آرام وارد میدان شد، قدم‌هایش مطمئن بود، اما کمی میلنگید.
پای راستش، که روز ها پیش شکسته بود، به‌تازگی التیام یافته بود و هنوز رمق پیشین را نداشت.
رخشاد، آن‌سو ایستاده بود، با زرهی سبک، شمشیری درخشان و نگاهی که برق جنگ در آن می‌درخشید.
لبخندی تمسخرآمیز بر ل*ب داشت؛ نگاهش کوتاه بر پای راست فرخزاد نشست و بعد به چشمانش بازگشت.

از جایگاه مخصوص، کاهن اعظم با شکم سنگین و ردای طلادوز، اخم‌آلود نظاره‌گر بود.
ل*ب‌هایش جنب می‌خورد، دعایی یا شاید لعنتی زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
آریسا، لباس نیمه‌رسمی شاهزادگی‌اش را به تن داشت، چشمان نگرانش روی فرخزاد قفل شده بود و قلبش با هر قدمِ نامتعادل او به درد می‌آمد.
در کنار او، بهمن‌یار ایستاده بود، بی‌کلام و دقیق، همچون سایه‌ای محتاط، دست‌ها در پشت، نگاهش گاه به میدان و گاه به شب‌پوش دوخته می‌شد.

شب‌پوش همان‌جا در سایه‌ها ایستاده بود.
رداش آرام با باد می‌لرزید، و چشمانش، بی‌هیجان، تحولات را می‌بلعید، گویی چیزی را پیش‌بینی می‌کرد، یا کسی را می‌سنجید.

فرخزاد شمشیر مارزخم را از نیام بیرون کشید. تیغه‌اش در نور خاکستری صبح برق زد، زهرآلود و بی‌رحم.
رخشاد، بی‌آنکه شمشیرش را بلند کند گفت:
–پای راستت هنوز از خواب بیدار نشده جناب فرخزاد؟ مراقب باش زمین نخوری پیش از آنکه ضربه‌ام برسد.

فرخزاد ل*ب به پاسخ نگشود، تنها شمشیر را بالا آورد.

نبرد آغاز شد.

فرخزاد تلاش می‌کرد تعادلش را حفظ کند، ضرباتش بیشتر از آن‌که تهاجمی باشد، دفاعی بودند.
رخشاد اما با مهارتی بی‌نقص و بی‌رحم، از نقطه‌ضعف او استفاده می‌کرد.
بارها فرخزاد را وادار به عقب‌نشینی کرد، هر بار پای راستش لرزید، رخشاد بیشتر به جلو تاخت.

پس از چند ضربهٔ متوالی، رخشاد ناگهان با فریادی، ضربه‌ای دقیق به زانوی فرخزاد حواله کرد.
فرخزاد تعادلش را از دست داد و با زانو به زمین افتاد، صدای نفس‌های در گلو‌مانده در میدان پیچید.

رخشاد خندید؛ بلند، تحقیرآمیز.
– با این ضعف می‌خواهی از تاجت دفاع کنی؟ مردی که نمی‌تواند بایستد، چگونه بر تخت بنشیند؟

آریسا دست بر دهان گرفت، بغض گلویش را بست. کاهن اعظم زیر ل*ب چیزی گفت که بوی «نفرین شاه بی‌لیاقت» می‌داد.
اما شب‌پوش هنوز بی‌حرکت ایستاده بود.
تنها چشمانش کمی باریک شد، همان‌طور که نگاهش را بر زخم تازهٔ زانوی فرخزاد دوخت.

فرخزاد بر زمین بود، نفس‌نفس‌زنان. صورتش خاکی شده، خون بر گوشه‌ی دهانش نشسته بود.
مارزخم هنوز در دستش بود... و نوری سرد، در رگ‌های فولادش می‌درخشید.

در بین تماشاچیان چهره ی پسر سهپدار به چشم می خورد که با نفرت به فرخزاد خیره مانده بود، گویی منتظر شکست فرخزاد بود.

فرخزاد، گرچه روی زانو افتاده بود، هنوز دستش را رها نکرد و مارزخم را محکم در دست گرفت.
نفس‌هایش تند و آشفته بود، اما چشمانش هنوز شعله‌ی جنگ را در خود داشتند.
درد زانوی زخمی تیر می‌کشید، اما هیچ چیزی نمی‌توانست اراده‌اش را بشکند.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #36
پارت۳۴: زخم

رخشاد با شمشیرش به جلو آمد، گویی آماده بود تا ضربه‌ی نهایی را وارد کند. اما در لحظه‌ای غیرمنتظره، فرخزاد با تلاشی ناگهانی، تیغه‌ی مارزخم را به سرعت به سمت پای رخشاد فرود آورد؛ ضربه‌ای که تنها خراشی سطحی بر پای او انداخت، اما نشان از روحیه‌ای سرسخت داشت که هنوز در دل فرخزاد زنده بود.

رخشاد کمی عقب رفت، عصبانی و متعجب از مقاومت بی‌امان رقیبش. در همان حال، آریسا از جایگاه فریاد زد، صدایش پر از نگرانی و امید:
– «فرخزاد، تو می‌توانی!»

کاهن اعظم، با صدایی لرزان و زیر ل*ب، دعایی برای رخشاد فرستاد، انگار سرنوشت او را در دستان الهی می‌دانست.

بهمن‌یار، با نگاه نافذش، هر حرکتی را زیر نظر داشت؛ تمرکزش روی شب‌پوش و فرخزاد بود، گویی در انتظار تغییر سرنوشت.

شب‌پوش در سایه‌ها ایستاده بود، چشمانش تیز و بی‌احساس، اما برق خاصی در آن‌ها می‌درخشید؛ شاید نشانه‌ای از نقشه‌ای پنهان یا نیرویی که هنوز آشکار نشده بود.

فرخزاد آرام بلند شد، هرچند پاهایش میلنگیدند، ولی آتش جنگ هنوز در رگ‌هایش می‌جوشید.
شمشیر مارزخم را با قدرتی تازه به دست گرفت و آماده شد برای ادامه‌ی نبردی که سرنوشت تاج را رقم می‌زد.

رخشاد، هرچند هنوز شمشیرش را در دست داشت، اما رنگ رخسارش تغییر کرده بود. خراش مارزخم روی پایش بیش از آنچه به نظر می‌رسید عمیق بود؛ زهر سردی که از تیغه فرخزاد در رگ‌هایش جریان یافته بود، به آرامی نیرویش را می‌خورد.
قدم‌هایش سنگین‌تر شد و نفس‌هایش ناپایدار، هر بار که ضربه‌ای می‌زد، دستش لرزان‌تر می‌شد و نگاه تیزش کم‌کم تار می‌نمود.

فرخزاد، همچنان با ناله و درد، اما مصمم، پیش می‌آمد. هر ضربه‌اش اکنون هدفمندتر و قوی‌تر بود، انگار که درد و خشم در هم آمیخته و به نیرویی تازه بدل شده بود.

رخشاد در حالی که قدم‌هایش نامطمئن‌تر می‌شد، تلاش کرد به آخرین توانش ضربه‌ای سهمگین به فرخزاد بزند، اما مارزخم به طرز ناگهانی بر تیغه شمشیر رخشاد نشست و ضربه متقابل فرخزاد را بازتاب داد.

با فریادی که در میان سکوت تماشاگران پیچید، رخشاد تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.
خونی گرم از پهلویش جاری شد؛ نشانه‌ای واضح از پایان جنگ‌جوی شکست‌خورده.

فرخزاد، با سختی و خونریزی، شمشیرش را بالا برد و نگاهی به رخشاد انداخت که دیگر هیچ مقاومتی نداشت.

رخشاد در آخرین لحظه، نگاهی پر از درد و حسرت به فرخزاد انداخت.

جمعیت در سکوتی سنگین فرو رفت. آریسا با گریه‌ای خاموش بر ل*ب‌هایش، به فرخزاد نگاه می‌کرد.
بهمن‌یار سرش را پایین انداخت، و شب‌پوش با چشمانی سرد و پر از رمز و راز، به نبردی که تازه پایان یافته بود می‌نگریست.

سرنوشت تاج حالا در دستان فرخزاد بود، اما قیمت آن بسیار سنگین بود.

رخشاد، نفس‌های آخرش را به سختی بیرون داد و با چشمانی نیمه‌باز، به فرخزاد نگاه کرد:
-قدرت… نه فقط تو، که همه‌چیز اطرافت را می‌بلعد… حتی کسانی را که دوست‌شان داری… مراقب باش، فرخزاد… این آتش، جز ویرانی چیزی نمی‌سازد.

سپس دستش بی‌جان روی زمین افتاد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #37
پارت ۳۵: غرق در تاریکی

فرخزاد نفس عمیقی کشید و نگاهش را به شمشیر در دستش دوخت؛ تیغه‌ی مارزخم، که هنوز سرد و مرموز می‌درخشید، گویی نفس خودش را داشت.
هر لحظه که تیغه را لمس می‌کرد، گرمایی عجیب و سرد در رگ‌هایش می‌لغزید، و بدنش را می‌لرزاند.

زخم‌های نبرد تازه شده بودند، اما چیزی عمیق‌تر در درونش در حال شکل گرفتن بود؛ یک نیروی بی‌رحم و خفه‌کننده که آرام آرام ریشه می‌دواند.
مارزخم، نه فقط سلاح ، که اکنون بخش از او شده بود؛ نیرویی که جانش را می‌بلعید، اما قدرتی شوم به او می‌بخشید.

چشم‌های فرخزاد کمی تار شدند، و صدای زمزمه‌ای سرد در ذهنش پیچید:
«قدرت… بهای سنگینی دارد… و تو در میانه‌ی این آتش می‌سوزی.»

فرخزاد نفس عمیقی کشید. میدان نبرد آرام گرفته بود، اما درونش هنوز طوفانی می‌غرید. زخم‌هایش می‌سوختند، پاهایش لرزان بودند، اما مارزخم را محکم در دست داشت. تیغه‌ی نقره‌ایِ شمشیر در نور خاکستری سحرگاه می‌درخشید، گویی قلب تاریکی در آن می‌تپد.

رخشاد بی‌جان بر زمین افتاده بود، با چشمانی نیمه‌باز که در لحظه‌ای آخر، رازی تاریک را واگویه کرده بود:
-قدرت… نه فقط تو، که همه‌چیز اطرافت را می‌بلعد… مراقب باش، فرخزاد… این آتش، جز ویرانی نمی‌آورد.

فرخزاد آهسته سر برداشت تا به سوی جایگاه سلطنتی برود، اما پیش از آنکه قدمی بردارد، ناگهان جهان اطرافش تار شد. مهی خاکستری و سرد همه‌چیز را بلعید. زمین زیر پایش ناپدید شد، و سکوتی وهم‌آلود در گوشش زوزه کشید.

در میان آن مه، صدای عصای چوبی‌ بلند شد. پیرمرد نابینای رؤیاهای گذشته، با ردا و چشمان سفید، آرام آرام از دل تاریکی ظاهر شد. عصایش را بر سنگ‌فرش وهم‌انگیز می‌کوبید و با صدایی گرفته و پرطنین گفت:

– تو پیروز شدی… اما این فقط آغاز سقوط است، فرخزاد.

فرخزاد با دهانی خشک پاسخ داد:
– سقوط؟ من... تاج را حفظ کردم!

پیرمرد ایستاد، سرش را کمی بالا گرفت، گویی به چشمانش نگاه می‌کرد، هرچند نابینا بود:
–هرکه مارزخم را در آغوش گیرد، در آتش خودش خواهد سوخت.
این شمشیر، نه ابزار قدرت، که دری به تاریکی است... و تو در آستانه‌ی عبور از آنی.

فرخزاد فریاد زد:
–چه می‌خواهی از من؟ چرا همیشه در لحظات شکست یا پیروزی‌ام ظاهر می‌شوی؟

پیرمرد آهی کشید، صدایش نرم‌تر شد:
– چون صدای وجدان، همیشه در بلندترین هیاهوها شنیده نمی‌شود... اما فراموش نکن: قدرتی که تو را بالا می‌برد، همان است که روزی تو را دفن خواهد کرد.

سپس مه همه‌چیز را بلعید، و فرخزاد با تنی خیس از عرق و چشمانی تر، در اتاق مخصوص درمان از خواب پرید.
شب‌پوش در کنار در ایستاده بود، با نگاهی آرام و صدایی نرم گفت:

– وقت درمان زخم‌هایت رسیده، سرورم...
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #38
پارت ۳۶: تصویر فریب

فرخزاد هنوز زیر تأثیر آن رؤیای شوم بود. نفس‌هایش سنگین بود، ذهنش آشفته. نگاهش میان مارزخم و شب‌پوش، که آرام به سوی او می‌آمد، سرگردان ماند.

شب‌پوش با لحنی آرام گفت:
– زخم‌هایت را باید ببندیم، پیش از آنکه تب بالا برود.

فرخزاد بی‌کلام سری تکان داد.
شب‌پوش به آرامی کنارش نشست، لایه‌های خون‌آلود لباسش را کنار زد و دست به زخم زانو و پهلویش کشید.، انگشتانش سرد بودند، اما لمسی عجیب داشتند، شبیه نسیمی از عالم دیگر.

شب‌پوش زیر ل*ب زمزمه‌ای ناواضح خواند.
نوای زمزمه، مثل نسیم آرامی در گوش فرخزاد پیچید؛ صدایی مثل لالایی، اما در اعماق خود، چیزی تاریک داشت.

چشمان فرخزاد نیمه‌باز ماندند… و در آن لحظه، دنیا تغییر کرد.

شب‌پوش دیگر آن پیرزن نبود.
پیش چشم فرخزاد، زنی زیبا نشسته بود با موهایی سیاه و درخشان، چشمانی عمیق و خندان، بدنی لطیف و پوششی نقره‌فام که نورِ مشعل‌های اطراف را منعکس می‌کرد، فرخزاد ناخودآگاه لبخند زد.

– تو... کیستی؟

زن لبخندی زد:
– همان کسی که دردهایت را می‌برد... و گرمای جانت را بازمی‌گرداند، شاه من.

لمسش گرم شده بود، صدایش نرم‌تر.
فرخزاد، خسته و گیج از زخم و طلسم، مقاومت را رها کرد، مهِ جادو مثل پتو روی ذهنش کشیده شد.

اما در همان لحظه، پشت در نیمه‌باز، آریسا ایستاده بود.

با لباسی نیمه‌رسمی و چهره‌ای که میان خشم، ترس، و حیرت می‌لرزید. صداهایی که از اتاق می‌آمد – نجوا، ناله، و کلمات گنگ – قلبش را به لرزه انداخت. سایه‌ها روی دیوار، تصویرهایی را نقش می‌زدند که از ذهنش پاک نمی‌شد.

چشمانش پر از اشک شد.
یک گام عقب رفت، اما پاهایش دیگر یاری نکردند. دستش به دیوار گرفت، بغضش را فرو خورد.

شاهی که برایش با کل دربار جنگیده بود… اکنون در آغوش زنی دیگر فرو رفته بود.

و آریسا، بی‌آنکه دیده شود، در سکوتی سنگین عقب رفت… در دلش زخم تازه‌ای شکل گرفته بود؛ زخمی که نه شب‌پوش می‌توانست درمانش کند، نه زمان.

سپیده‌دم، رنگی خاکستری بر دیوارهای کاخ انداخته بود. باد سردی از پنجره‌های بلند تالار می‌وزید و سکوتی سنگین میان راهروهای مرمری جریان داشت. فرخزاد، با چهره‌ای رنگ‌پریده و آرامشی غریب، آرام از خواب برخاسته بود. آن شب، مثل خوابی در مه، در ذهنش گم شده بود.
فقط گرمای نرمی را به یاد داشت، چهره‌ای آشنا و غریبه درهم‌تنیده... نگاهی که می‌سوخت، اما درد نداشت، و زمزمه‌ای که دیگر در گوشش نبود.

در اتاق کناری، آریسا نشسته بود، بی‌خواب و سردرگم. چیزی که دیده بود مثل خنجری در دلش فرو رفته بود، اما از آن مطمئن نبود.
آن زن... آن دختر زیبا... یا شاید نه؟ نگاه فرخزاد... آیا او واقعاً می‌دانست چه کرده؟ یا خودش اسیر توهمی شده بود؟ بغضی در گلویش نشست که نه با گریه خالی می‌شد، نه با خشم.

بهمن‌یار وارد شد.
– خبری از شب‌پوش نیست! اتاقش خالی‌ست، گویا از سپیده‌دم ناپدید شده.

آریسا بی‌آنکه نگاه کند، گفت:
– باید پیدایش کنیم، چیزی درست نیست.
فرخزاد... انگار دیگر خودش نیست.

در همان هنگام، درِ تالار بار عام گشوده شد و فرخزاد، ردایی تیره بر دوش، آرام و باوقار وارد شد. نگاهی کوتاه به جمع انداخت و بی‌مقدمه گفت:

– از امروز، پزشک جدید دربار مشاور مستقیم من خواهد بود.
او... در درمان و بازسازی این پادشاهی، نقشی اساسی دارد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #39
پارت ۳۷:بار سنگین بر دوش

سکوتی در تالار پیچید، نگاهی متعجب میان وزرا ردوبدل شد.
حتی کاهن اعظم، که همیشه زودتر از همه اعتراض می‌کرد، این بار فقط زیر ل*ب دعا می‌خواند، انگار چیزی را حس کرده بود اما واهمه داشت بر زبان بیاورد.

آریسا به فرخزاد خیره شد.
نه خشم در چهره‌اش بود، نه مهربانی.
تنها چیزی که دید، خلأ بود.

او دیگر فقط نگران تخت نبود... نگران دل شاهی بود که شاید دیگر هیچ‌وقت بازنمی‌گشت.

شعله‌های شمع روی دیوارها سایه‌هایی بلند و لرزان انداخته بودند.
آریسا کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش در تاریکی بارانی گم شده بود. صدای باز شدن در، سکوت را برید.

کاهن اعظم با ردایی سنگین و شکمی برجسته، بی‌صدا وارد شد.
صدای گام‌هایش نرم، اما حضورش سنگین بود.

– اجازه هست، بانو؟

آریسا بدون اینکه نگاه برگرداند، گفت:
– اگر باز هم درباره‌ی فرخزاد آمده‌ای، وقتت را تلف نکن.

کاهن نزدیک‌تر آمد.
– این‌بار نه برای گذشته‌اش، که برای آینده‌مان آمده‌ام... آینده‌ی این سرزمین.

او مکث کرد.
– فرخزاد دیگر آن مرد سابق نیست. چیزی درون او تغییر کرده. و این تغییر، خطرناک است.

آریسا با سردی گفت:
– اگر منظورت آن زخم‌ها یا شمشیر لعنتی‌اش است، همه جنگ‌زده‌ها زخمی‌اند.

– نه، بانو. من از زخمی در گوشت نمی‌گویم. از زخمی در جان صحبت می‌کنم... که اگر نادیده‌اش بگیریم، از درون کشور را می‌خورد.

آریسا چرخید، نگاهش جدی بود.
– او برای این کشور جنگیده. برای نجاتش خون داده. حالا که بازگشته، می‌خواهید حذفش کنید؟

کاهن تنها آه کشید و گفت:
– هنوز نه. اما روزی فرا می‌رسد که مجبور شویم بین «او» و «سرزمین» یکی را انتخاب کنیم.

آریسا ابرو در هم کشید، اما چیزی نگفت.
کاهن تعظیمی کوتاه کرد و بیرون رفت.

در سکوتی که باقی ماند، تنها صدای باران بود و تنهایی یک شاهزاده با قلبی دودل.

جمله‌های کاهن در ذهنش می‌چرخید:
«بین او و سرزمین یکی را باید انتخاب کرد...»

او فرخزاد را دیده بود.
ضعیف و زخمی، ولی سرشار از اراده.
اما این روزها چیزهایی تغییر کرده بود.
نگاهش تارتر شده بود، سکوتش طولانی‌تر.
شب‌هایی بود که صدای خنده‌ی زنی ناشناس از اتاقش شنیده می‌شد...
و مارزخم، که انگار خودش نفس می‌کشید.

با خود گفت: «نه... این‌ها نشانه نیستند. فقط خستگی‌ست. فقط درد جنگ است.»

اما تردید، چون قطرات باران، آرام و بی‌وقفه روی دلش می‌چکید.

کاهن را باور نداشت.
اما ترسی که از سخنان او در دلش افتاده بود، واقعی بود.

او در دل شب، با این سؤال تنها ماند:
اگر روزی واقعاً انتخاب بین فرخزاد و کشور برسد...
آیا خواهد توانست کسی را که دوست می‌دارد، قربانی کند؟
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
68
Reaction score
186
Time online
1d 18h 10m
Points
58
Location
قم
سکه
343
  • #40
پارت ۳۸: جشن خونین

در تالار بزرگ شورای دربار، جایی که زمانی پادشاهان بر تخت می‌نشستند و وزیران مشورت می‌کردند، حالا سکوتی یخ‌زده حکم‌فرما بود.

فرخزاد هنوز برای بهبودی کامل در اقامتگاهش مانده بود، و آریسا همچنان در سایه‌ی تردید، کمتر در شورا حاضر می‌شد.
اما جلسات برقرار بود. و در رأس آن‌ها، کسی که هرگز رسماً بر تخت ننشسته بود: شب‌پوش.

او همیشه با نقاب و ردای سیاه وارد می‌شد. نه در جایگاه کاهنان می‌نشست، نه در جایگاه نظامیان. اما هیچ تصمیمی بدون موافقت او اجرایی نمی‌شد.

فرمان‌هایی به امضای فرخزاد صادر می‌شد، اما مهر نهایی، همیشه «بی‌صدا» بود.
از جابه‌جایی خزانه‌دار گرفته تا عزل چند فرمانده قدیمی؛ از سکوت معنادار در برابر شورش‌های مرزی گرفته تا احضار برخی جادوگران تبعید‌شده به پایتخت.

حتی کاهن اعظم، با همه‌ی نفوذش، چند بار بدون اطلاع قبلی از برخی جلسات کنار گذاشته شد.
وقتی اعتراض کرد، شب‌پوش تنها یک جمله گفت:
– مصلحت، نیازی به توضیح ندارد.

و هیچ‌کس جرأت نکرد از او بیشتر بپرسد.

بهمن‌یار، که همیشه تیزبین بود، به آرامی متوجه شد که افراد شب‌پوش حالا نگهبانی کاخ را نیز کنترل می‌کنند؛ گماشتگان وفادار به او، بی‌نام و نشان، در هر گوشه‌ای از پایتخت پراکنده شده‌اند.

حتی برخی زمزمه‌ها شنیده می‌شد که شب‌پوش از آینده خبر دارد. یا شاید دارد آینده را می‌نویسد.

در بازارها، مردم زیر ل*ب می‌گفتند:
– فرخزاد پادشاه است، اما شب‌پوش قانون است.

آریسا وقتی از پنجره‌ی بلند تالار به میدان نگاه می‌کرد، دیگر کاخ را نمی‌دید؛
تنها سایه‌ای عظیم می‌دید که بالای آن گسترده شده…

چند روز بعد...
همه دربار به دلیل پیروزی های اخیر در مقابل کشور یونان دور هم جمع شده و جشن گرفته اند.
مهمانی در تالار آئینه‌ها برپا بود.
فانوس‌های شیشه‌ای نور گرمشان را روی دیوارهای زرنگار می‌پاشیدند، و صدای موسیقی آرام در فضا جاری بود. فرخزاد بر تخت پادشاهی نشسته بود، چهره‌اش آرام، اما چشمانش بی‌قرار.

شب‌پوش، در ردای نوک‌مدادی، همان‌طور که پشت میز اصلی ایستاده بود، اطراف را زیر نظر داشت.
حرکات دست خادمان، رد نگاه‌ها، لرزش جام‌ها... هیچ‌چیز از چشمان او پنهان نمی‌ماند.

آریسا، با لباس بلند فیروزه‌ای، جام نقره‌ای در دست داشت.
کنار کاهن اعظم ایستاده بود و زیر ل*ب چیزی زمزمه می‌کرد.

کاهن اعظم نگران بود، دست‌هایش می‌لرزیدند.
– اگر بفهمد، پیش از ما حمله خواهد کرد…
آریسا آرام گفت:
– دیگر دیر شده جناب کاهن! یا امشب، یا هرگز.

شب‌پوش از دور نگاهشان می‌کرد.
لبخندش آرام و سرد بود، قدمی به جلو برداشت، و ناگهان ایستاد.
نگاهی به جام‌های نوشیدنی روی میز انداخت، بعد به آریسا، و سپس به فرخزاد.

آهسته جلو آمد و در کنار فرخزاد خم شد.
– پادشاه من… این مهمانی، بوی خون می‌دهد.
 

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom