What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #1
نام اثر: سایه بر تخت
ژانر: تاریخی، دلهره آور، تراژدی
نویسنده: Rizer
ناظر: @ریحانه زنگنه


خلاصه و مقدمه: می‌گویند که تاریخ را فاتحان می‌نویسند، اما این‌بار، قلم از آنِ کسی بود که نه فاتح بود و نه وارث.
در سرزمین سنگ و سکوت، جایی که ستون‌ها تا آسمان قد کشیده‌اند و نام‌ها بر خاک حک شده‌اند، پادشاهی مُرد؛ با تنها یک وصیت:
«کاتبم، آن‌که حقیقت را چون آینه بر من می‌نمود، تا هنگامی که وارثی شایسته پدید آید، بر تخت من بنشیند.»

و چنین شد که قلم بر جای تاج نشست.
و مردی که عمری را در سایه نوشت، ناگاه در پرتو خورشید ایستاد.

اما خورشید، که بر سنگ‌نوشته‌ها روشنایی می‌پاشد، گاه چنان داغ می‌شود که سنگ را هم به آتش می‌کشد...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
5,490
Reaction score
12,130
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,383
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #3
پارت ۱: وارث

در سرزمین پاسارگاد در کاخ تخت جمشید همه اشراف زادگان و افراد مهم دربار گرد هم امده تا درمورد جانشین شاه از دنیا رفته صحبت کنند....
نور مشعل ها بر ستون های مرمرین میتابید و بوی کندر و صمغ فضای تالار را آمیخته با احساس اندوه میکرد وهر صدایی در وسعت تالار طنین می انداخت گویی دیوار های کاخ خود حافظ اسراز هزار ساله هستند.
صدای زمزمه افراد در کاخ پیچیده و همه منتظر بودند تا مشاور اعظم پادشاه وارد شود و سخن بگوید؛
در میان آنها کاهن اعظم و سپهدار ارتش هخامنشی هم به چشم میخورد که در غم سوگواری پادشاه سپندیار لباسی سفید رنگ به تن دارند و با اخم به اطراف نگاه میکنند، گویی از وضعیت کنونی بسیار آشفته و نگرانند.

فرخزاد کاتب زیباروی دربار با افتخاراتی که از جانب پادشاه دریافت کرده بود، درحالی که با قلم بر چرم مینوشت، زیر چشمی به دختر زیبای پادشاه(آریسا) که به یکدیگر علاقه داشتند نگاه میکرد.
نگاه سنگین کاهن اعظم ناگهان بر فرخزاد می افتد که باعث میشود فرخزاد چشمان خودرا درویش کند.
درهای عظیم تالار با صدای غرشی آهسته گشوده شد و سکوتی سنگین همه جارا فرا گرفت. مشاور اعظم، مردی سالخورده با چهره ای پوشیده از ریش سفید با گام هایی شمرده وارد شد، ردای بلندش را بر سنگ فرش سرد تالار میکشید و عصای چوبی اش با صدایی منظم بر زمین میکوبید.
همه نگاه ها به او خیره بودند و فرخزاد نوشتن را لحظه ای متوقف کرد و به مشاور اعظم چشم دوخت.
مشاور به آرامی به بالای پله های نزدیک تخت طلایی خالی پادشاه رفت و صدای نافذش در هوا پیچید:

ای بزرگان و سروران، ای اشراف زادگان و ای نگهبانان تاج و تخت پادشاهی.....

اکنون که سرور ما سپندیار کبیر، به خوابی ابدی فرو رفته، این وظیفه ی ماست که وارثی برای تاج و تخت بیابیم.

زمزمه‌هایی از گوشه و کنار بلند شد. سپهدار با ابروانی گره‌خورده به مشاور نگریست. کاهن اعظم زیر ل*ب عبارتی را زمزمه می‌کرد، شاید دعایی، شاید تهدیدی.

مشاور اعظم ادامه داد:
از آنجایی که سرور ما تاکید کرده که بعد از مرگ او به وصیتشان عمل کنیم، من وصیت نامه ای را که در روز های پایانی عمر با عزتشان به من واگذار کرده بودند برایتان اورده ام که هم من از آن آگاه شوم هم شما.

مشاور اعظم دست در آستین ردای خود کرد و طوماری پیچیده در چرم قهوه‌ای کهنه را بیرون آورد که مهر سلطنتی بر آن خودنمایی میکرد.

او با دستانی لرزان اما مصمم مهر را گشود، نگاهی به خطوط زیگزاگی و پرشکوه خط میخی انداخت، و سپس با صدایی که به تدریج محکم‌تر می‌شد خواند:

«من، سپندیار، فرزند داریوش و پادشاه هخامنشی، در واپسین روزهای حیات خویش، این وصیت را به نام خدای بزرگ، اهورامزدا، بر زبان می‌آورم و به مشاور اعظم خود می‌سپارم…»

چشم‌ها به مشاور دوخته شده بود، گوش‌ها آماده شنیدن حقیقتی که می‌توانست مسیر آینده‌ی امپراتوری را دگرگون کند.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #4
پارت ۲: قلم بر تخت

فرخزاد بی‌اختیار قلم از دستش افتاد. آریسا دست بر سینه فشرد. کاهن اعظم چشم‌هایش را بست و زیر ل*ب زمزمه‌ای نامفهوم کرد.

مشاور با دستانی لرزان دوباره به طومار چشم دوخت و افزود:
«وارث موقت تاج و تخت سرزمین پارس را تا تعیین جانشین اصلی انتخاب کرده ام، او فردی دلیر است که با کمک ها و مشاوره های فراوان بارها سرزمین پارس را از آتش دشمنان و بلایای گوناگون حفظ کرد، بدانید و آگاه باشید که اورا همانند پسر نداشته ام میپندارم،او فرخزاد کاتب باهوش و خردمند دربار میباشد.... باشد که اهورا مزدا سرزمین پارس را حفظ کند.»

با پایان سخنان مشاور، گویی زمین زیر پای درباریان لرزید. صدای همهمه‌ای خفه در تالار پیچید؛ برخی با ناباوری به هم چشم دوختند، برخی چهره درهم کشیدند. سپهدار با چشمانی برافروخته قدمی پیش گذاشت، مشت‌هایش را گره کرده بود. کاهن اعظم سرش را به آرامی تکان داد و ل*ب‌هایش را برهم فشرد، گویی چیزی را پیش‌بینی کرده بود اما باور نداشت که به‌راستی تحقق یابد.

فرخزاد، که هنوز با ناباوری به طومار خیره مانده بود، گویی نفسش را فراموش کرده بود. آریسا نگاهش را از میان جمع بر او دوخت، نگاهی آمیخته به شگفتی، ترس و چیزی پنهان‌تر... شاید غرور، شاید وحشت از آینده‌ای که انتظارشان را می‌کشید.

ناگهان فریاد سپهدار در تالار طنین انداز شد و با خشم گفت:«مگر میشود فردی که خون سلطنتی یا حتی اشراف زاده در رگ هایش نباشد بر تخت پادشاهی بنشیند؟؟ این میتواند بزرگ ترین فاجه ای باشد که سرزمین پارس به خود دیده است.»
سپس کاهن اعظم جلو آمد و گفت:«شرم برما باد اگر فردی که حتی از کشور داری تجربه ای نداشته باشد برما حکومت کند، این باعث خشم و غضب خدایان زرتشت میشود»

فرخزاد با صدایی آرام و دوستانه گفت:«سرورانم میدانم که پادشاه فقید به من نگاهیی ویژه داشته و من را مورد تحسین خود قرار میداد اما نگران نباشید من خود مخالف این عمل هستم و نمیتوانم بار چنین مسئولیت سنگینی را بر دوش بکشم»

مشاور اعظم با صدایی لرزان اما محکم پاسخ داد: «این فرمان مستقیم پادشاه سپندیار است، و هرکس با آن مخالفت کند، نه با من، که با اراده‌ی شاهنشاه فقید و خواست اهورامزدا مخالفت کرده است.»

سپهدار گامی جلوتر آمد، شمشیر خود را لمس کرد اما بیرون نیاورد. نگاهش چون فولاد بر چهره‌ی فرخزاد نشست. «اگر پادشاه در لحظه‌های واپسین دچار ضعف و احساسات شده باشد چه؟ آیا باید سرنوشت شاهنشاهی را به بازی بگیریم؟آن هم وقتی کشور درگیر جنگ با یونان است؟»

کاهن اعظم دستش را بالا آورد و گفت: «مگر این تصمیم از خدایان نیست؟ پس بگذاریم نشانه‌ای از آسمان آید، وگرنه این انتخاب، ما را به دره‌ی نابودی خواهد برد.»

فرخزاد، که هنوز میان شوک و ترس سرگردان بود، نفس عمیقی کشید. گویی برای نخستین بار وزن سنگین سرنوشت را بر دوش خود احساس کرد. او فقط یک کاتب بود… یا شاید نه، چیزی بیش از آن؟
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #5
پارت ۳: تفرقه در دربار

صدای همهمه و جو شدید مخالفت در فضا ساکن شد، آریسا (دختر پادشاه) که هنوز داغدار پدر از دست رفته اش بود نمیتوانست این صحنه را تحمل کند و با صدای پاهایش توجه ها را به سمت خود جلب کرد

سپس رو به جمعیت گفت: «پدرم، شاهِ شما، در واپسین لحظات زندگی‌اش، کسی را برگزید که با قلم می‌سازد، نه با شمشیر میکشد. فرخزاد را برگزید نه به‌خاطر خونش، بلکه به‌خاطر عقلش. شما از ترسِ تغییر، پشت به وصیت پادشاه می‌کنید؟ اگر به دنبال وارث حقیقی هستید آن من هستم اما فعلا توان اداره کشور را ندارم پس ترجیح میدهم فردی با اراده و نیک سرشت زمام امور را به دست بگیرد»

سپس افزود:
«اگر کسی سخن از نامناسب بودنِ او دارد، پس نخست بگوید چه کسی شایسته‌تر است... مشاوران؟ که نتوانستند جلوی سقوط بازارها را بگیرند؟ سپهدار؟ که در دو جنگ اخیر شکست خورد؟ یا کاهن اعظم؟ که حتی پیش‌بینی مرگ پادشاه را نتوانست پیش بینی کند؟»

تالار در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای عصای چوبی کاهن اعظم، که با هر قدم روی سنگ سرد می‌کوبید، تنها صدایی بود که در فضا می‌پیچید. چشمانش، همچون آتش نیمه‌خاموش معبد، زیر ابروان سفیدش می‌درخشید.
سپهدار، با بازوانی چون تنه درخت و چهره‌ای درهم، چند قدم عقب رفت. ل*ب‌هایش می‌جنبیدند، اما کلماتش فرو خورده می‌شدند. انگار نبردی میان غرورش و حقیقتی که شنیده بود در گرفته بود.

مشاور اعظم، مردی باریک‌اندام با ردای بلند خاکستری، تنها سری آرام تکان داد و نگاهی گذرا به آریسا انداخت. لبخندی کوتاه، اما بی‌گرما، بر ل*ب‌هایش نشست؛ لبخندی که بیش از آنکه نشانه تأیید باشد، به یادداشت‌برداری درونی می‌مانست.
فرخزاد هنوز خاموش بود. دست‌هایش روی زانو، نگاهش پایین، ولی در دلش طوفانی برخاسته بود. برای نخستین‌بار، صدای آریسا نه چون نغمه‌ای درباری، بلکه همچون سپری در برابر طوفان شنیده شده بود.

سپهدار با صدایی بم و خشن افزود:
«و اگر این قلم‌بدست، فردا روزی نتواند تیغ از نیام بکشد، آیا دختر پادشاه، خود در میدان جنگ خواهد جنگید؟»

آریسا پاسخ نداد. نگاهش به فرخزاد بود. تنها نگاه

مشاور اعظم پا پیش گذاشت و گفت:
«شاید بهتر باشد شورا، به فرخزاد یک ماه زمان دهد. تا توانایی‌اش در اداره کشور، در تصمیم‌گیری و در فرمانروایی سنجیده شود.»

سکوتی دوباره.

سپس کاهن با اخم رو گرداند. سپهدار با کوبیدن پاشنه بر زمین، از تالار خارج شد. مشاور اعظم، هنوز ایستاده و به آریسا گفت:
«تو بازی خطرناکی را آغاز کرده‌ای... شاه‌دخت.»
و رفت.

فرخزاد تنها ماند، با سکوتی تازه، که نه نشانه مخالفت، بلکه نشانه آغاز توطئه بود.

ستارگان در آسمان پاسارگاد همچو الماس میدرخشیدند و صدای گوشنواز جیرجیرک ها در اطراف کاخ شنیده میشد.
آریسا با شمعی در دست و با گام هایی شمرده در کاخ قدم برمیداشت که نوری کنار پنجره توجهش را جلب کرد، راهش را کج کرد و به سمت نور رفت و با دیدن چهره پریشان و پر از نا امیدی در چهره فرخزاد لبخند ملایمی به لبش نشست،اما فرخزاد آنقدر در فکر فرو رفته بود که هیچ چیزی را نمیتوانست متوجه شود.

آریسا دستش را روی شانه او گذاشت و با صدایی آرام گفت: چیزی پادشاه جدیدمان را آزار میدهد؟
فرخزاد همچنان که به بیرون از پنجره خیره شده بود گفت: همانند سنگی در رود خانه ام به اجبار باید با جریان پیش بروم.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #6
پارت ۴: شب روشن

آریسا پاسخ داد: چرا جواب آنها را ندادی؟ سکوت در مقابل فریاد نوید از ضعف تو میدهد.
فرخزاد دستی روی موهای خود کشید و با صدایی که بغض در گلویش لانه کرده بود جواب داد: در مقابل نعره شیران صدای آهو شنیده نمیشود..... .
آریسا گفت:
«شاید پدرم چیزی درون تو کشف کرده که هر کسی توان دیدن آن را ندارد، تو در زمان حیات پدرم چندین بار با مشاوره های گوناگون مشکلات کشور را حل کرده ای، نمیتوانم بر اعتمادی که پدرم بر تو داشته چشم ببندم، درضمن خبر رسیده پسر عموی جاه طلب و فرصت طلبم (رخشاد) چند روز اینده به پاسارگاد میرسد و در کمین تاج و تخت پدرم است این بهترین فرصت است که میراث پدرم را از دست او حفظ کنم تا خود برتخت بنشینم.»
فرخزاد به نشانه تایید سرش را آرام تکان داد و آرام چیزی را زیر ل*ب زمزمه کرد.
آریسا دستش را روی شانه او گذاشت و آرام از کنارش عبور کرد و گفت: فردا اولین روز توست، میخواهم ببینم اولین فرمان صادر شده از سوی تو چقدر میتواند توجه شورا را جلب کند.
فرخزاد همچو پروانه ای کنار شمعش ایستاده بود و زیر ل*ب های خشکیده اش با نا امیدی و ترس زمزمه کرد: «در میانه‌ی بی‌راهی، نه پیش می‌روم، نه پس؛ همچون کشتی در دریا بی‌بادبان.»

فردای آن روز اعضای شورا در اتاقی داخل کاخ دور میز نشسته و منتظر ورود فرخ زاد بودند.
سپهدار کنار پسر جوانش نشسته و در گوش او زمزمه هایی میکند.
کاهن اعظم چشمهایش را بسته بود و همانطور که شکم بزرگش راپشت میز پنهان کرده بود به آرامی مشغول دعا خواندن بود.
خزانه‌دار کل
(بَرزین‌داد) با انگشتان چاق و پرحلقه‌اش سکه‌ای زرین را میان دو انگشت می‌چرخاند، بی‌آن‌که به کسی نگاه کند. لبخند کجی بر ل*ب داشت، گویی فکرش مشغول حسابی‌ست که تنها خودش از آن باخبر است.
(نیک روان)، نماینده‌ی مردم، به جلو خم شده بود و با کنجکاوی نگاهش میان چهره‌ها می‌چرخید؛ گاه نگاهی تند به سپهدار می‌انداخت و گاه با بی‌صبری به درِ تالار خیره می‌شد.
(داد فرخش) رئیس دیوان دادگستری سرش مدام به اطراف میچرخاند گویی حوصله اش سر رفته، و گاه با لبخند به مشاور اعظم که دوستی دیرینه ای میان آنها بود نگاه میکرد.
آریسا همانطور که به گوشه ای از میز خیره شده بود جام نوشیدنی اش سر کشید.
ناگهان سربازی درِ اتاق را گشود و گفت:
«هم‌اکنون، جناب فَرّخزاد، نگهبان تاج و تختِ سرزمینِ پارس و وارثِ موقتِ امپراطوری پارس، در آستانه‌ی ورود است.»
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #7
پارت ۵: اولین فرمان

همه سرها بی‌اختیار به‌سوی در چرخید. سپهدار بی‌صدا دست پسرش را فشرد. کاهن اعظم آرام چشمانش را گشود و زمزمه‌ی دعا را برید. صدای گام‌هایی شمرده و سنگین از راهرو پیچید، و با آن، سنگینی تصمیم‌هایی که هر یک در دل داشتند، بر هوا آویخت.
فرخزاد با لباسی پوشیده از نگین و الماس که زیبایی آن هوش از سر هر جنبنده ای میپراند و با لبخند نرمی بر ل*ب هایش وارد اتاق شد، افراد حاضر در اتاق باور نمیکردند این همان کاتبی است که دیروز رنگ بر رخسار نداشت و از ترس بدنش به لرزه افتاده بود.
همه اعضای شورا به احترام او از جایشان بلند شدند و با اشاره دست فرخزاد به حالت اول برگشتند.
مشاور اعظم با صدایی لزران گفت: هم اکنون که جناب فرخزاد تشریف آوردند و جلسات شورا به روال عادی اش برگشته از جناب نیک روان نماینده رعایا خواستار شرح مشکلات هستم.
نیک روان بینی اش را خاراند و با صدایی که همانند صدای غاز های داخل برکه بود شروع به صحبت کر:
سرورم اکنون که شما به عنوان جانشین انتخاب شده اید، بنده مشکلی که رعایا را در این مدت بسیار آزار میدهد را برایتان شرح میدهم، آنها بار ها نامه هایی با مضمون بی پولی و فقر برایم فرستاده اند که به گوش شما برسانم، سرورم قدرت خرید مردم بسیار کم شده و نیمی از جمعیت در خطر فقر به سر میبرند.
فرخزاد دستی به چانه اش کشید، سنگینی نگاه اعضا اورا آزار میداد اما سعی میکرد آرامش خودرا حفظ کند، پاهایش را بی اختیار مدام تکان میداد و استرس شدیدی اورا احاطه کرده.
سپس با لبخندی بر ل*ب گفت:
«مردم یک سرزمین همانند ریشه‌های یک درختند؛ اگر خشک شوند، هیچ شاخه‌ای نمی‌ماند که در باد استوار بایستد، و هیچ میوه‌ای نخواهد رویید.»

صدایش اندکی لرزش داشت، اما تلاش می‌کرد با واژه‌ها، بر آن لرزش چیره شود. نگاهی کوتاه به چهره‌ی سپهدار انداخت، که ابروهایش را در هم کشیده و بازوانش را گره کرده بود.
او ادامه داد:«من خود از رعایا هستم و رنج مردم را درک میکنم، به عنوان اولین فرمان اعلام میکنم از رعیت هیچ مالیاتی گرفته نشود!»
ناگهان چشمان (برزین داد) خزانه دار کل از حدقه بیرون زد و گفت:«اما سرورم چگونه میتوانیم از پس هزینه های کشور بر بیاییم؟ درضمن کشور ما درگیر جنگ با یونان است چگونه میشود امکانات جنگ را فراهم کرد؟»
فرخزاد هنوز شروع به صحبت نکرده بود که سپهدار با خنده ای طعنه آمیز گفت:«سرورمان احتمالا دیشب را خوب استراحت نکرده اند و امروز قدرت حل مسئله را ندارند، خواستارم تا آمادگی کامل سرورمان جلسه ای تشکیل ندهیم»
فرخزاد با آرامش گفت:«هنوز حرفم تمام نشده بود جناب سپهدار اگر شما مایل نیستید در جلسه شرکت کنید میتوانید با پسرتان به منزل بازگردید و استراحت کنید»
سپهدار دهان باز کرد تا جواب بدهد اما با اشاره مشاور اعظم حرفش در دل ماند.
فرخزاد ادامه داد:«از رعیت پولی نمیگیریم اما از اشراف و درباریان دوبرابر مالیات خواهیم گرفت»
ناگهان سکوتی ترسناک کل اتاق را فرا گرفت، همه افراد حاضر در اتاق با تعجب و حیرت به فرخزاد چشم دوخته بودند،سنگینی نگاه آنها کمر فرخزاد را شکسته بود، ناگهان دلش لرزید....به نظر میرسید از حرفی که زده بود پشیمان شده......
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #8
پارت ۶: رعیت زاده
سکوت اتاق را فرا گرفته و همه با تعجب به فرخزاد نگاه میکنند.
فرخزاد احساس میکرد به مانند آهویی در میان گرگ ها به دام افتاده، خشم و نفرت را به وضوح در چهره سپهدار میدید.
کاهن اعظم ناگهان چشمانش را بست و دست روی شکمش گذاشت و به آرامی آهی سر داد، گویا در دلش از اهورا مزدا طلب کمک میکرد.
برزین داد گویا چیزی که شنیده بود را باور نمیکرد... با تعجب به سپهدار می نگریست.
داد فرخش که لبخند مرموزی زده بود، این فرمان را در دلش تحسین کرد و باور داشت این کار میتواند باعث اجرای عدالت در کشور شود.

ناگهان نیک روان که نماینده رعایا بود از جایش برخواست و روبه روی فرخزاد گفت:«درود برشما باد سرورم این تصمیم شما باعث خوشنودی مردم سرزمین پارس و اهورامزدا میشود من هم در اجرای این دستور شمارا تا پای جان همراهی میکنم»

فرخزاد از تمجید نیک روان دلش کمی آرام گرفت و دردلش احساس قدرت کرد،سپس روبه اعضا گفت: همچنین شنیده ام مقدار زیادی از سرمایه خزانه کشور صرف معابد سراسر سرزمین میشود، میتوانیم این هزینه را نصف کنیم و مابقی آن را به مردمان نیازمند سرزمین بدهیم تا از فقر نجات پیدا کنند.
ناگهان کاهن اعظم ازجایش برخواست.
شکم بزرگش هنگام بلند شدن باعث شد میز کمی تکان بخورد، با صدای بلندی گفت:«سرورم! این دیگر بی حرمتی به خدایان است..... خدایان خشم و غضب خودرا را برما فرود می آورند، نباید پولی که به خدمتگذاران و کاهن های معابد میدهیم کم شود، از شما تقاضای تصمیم گیری مجدد را دارم»
آریسا بعد از شنیدن سخنان کاهن با کنجکاوی به فرخزاد نگاه میکرد تا واکنش اورا ببیند.
فرخزاد سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و کمی از جام روی میز نوشید.
کمی به کاهن اعظم نگاه کرد، سپس گفت:«مگر مردم نیازمند از فقر و بی پولی به در گاه خداوند زرتشت پناه نمی آورند؟ پس میتوانیم مقداری از پولی که برای معابد هزینه میکنیم را برای خود مردم هزینه کنیم که باعث کم شدن نیازمندان درگاه خدایان میشود، میدانم که اهورا مزدا هم از این نیت آگاه است و مارا همراهی میکند»
کاهن اعظم در حالی که چهره‌اش از خشم برافروخته شده بود، گفت:
«این سخنان کفرآمیز است سرورم! شما هنوز بر تخت ننشسته‌اید که دست بر مقدسات می‌گذارید؟ اگر این راه را ادامه دهید، نه تنها خدایان، که مردم دیندار این سرزمین نیز از شما روی خواهند گرداند. معابد ستون‌های پادشاهی‌اند، نه بار اضافه!»

سپهدار که تا آن لحظه ساکت مانده بود، با صدایی تند و کوتاه گفت:
«وای به روزی که رعیت‌زاده‌ای بخواهد با دست بردن در سنت‌ها، کشور را اصلاح کند...»

فرخزاد لحظه ای در سکوت رفت،نگاهش به آریسا بود و دلش نمیخواست بار دیگر مانند انسانی ضعیف و بی دفاع به نظر برسد.... سپس با قاطعیت گفت:«توهین هایتان را نشنیده میگیرم و فکر میکنم جلسه امروز دیگر به پایان رسیده، خدایان شمارا حفظ کنند سرورانم جلسه ی بعدی را خودم تعیین میکنم»
آریسا درحالی که با حیرت به فرخزاد نگاه میکرد، شجاعت و قاطعیت اورا در دل تحسین میکرد، گویا بیش از قبل عاشق او شده باشد...
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
26
Reaction score
56
Time online
1d 3h 52m
Points
53
Age
16
سکه
130
  • #9
پارت ۷: توطئه

فرخزاد از جایش بلند شد و درحالی که زیرچشمی به اعضای شورا نگاه میکرد به همراه مشاور اعظم و آریسا با گام هایی آرام از جلسه خارج شد.
نیک روان هم درحالی که به چهره پر از خشم سپهدار نگاه میکرد مانند موشی هراسان، سریعا از جایش بلند شد و بیرون رفت.
سپهدار اما به کاهن اعظم و برزین داد خزانه دار اشاره کرد که جایی نروند، داد فرخش که متوجه این. موضوع شده بود از جایش به آرامی بلند شد و از در بیرون رفت اما پشت در ایستاده بود تا به حرف آنها گوش کند...... گویا بوی توطئه به مشام میرسید....

سپهدار در حالی که سرش پایین بود دست پسرش را در دست گرفته و پاهایش روی زمین می فشارد.
کاهن اعظم نیز جام نوشیدنی را از روی میز بلند کرد و یک نفس سر کشید، گویا لبانش از فرط ناراحتی خشک شده، برزین داد چاره ای در سر نداشت، سکه ای در دستانش گرفته و به خطوط برجسته آن دست میکشد.
سپهدار سرش را بالا گرفت«من دیگر تحمل ان رعیت زاده گستاخ را ندارم، او با تصمیماتش کشور را به نابودی و هرج و مرج خواهد کشید، از همان ابتدا نباید میگذاشتیم او بر تخت بنشیند»
کاهن گفت:
«تو گمان می‌کنی من از این انتصاب شگفت‌زده نشدم؟ اما فرمان شاه پیشین بود و مخالفت با آن می‌توانست شکاف در دل کشور بیندازد. هنوز هم دیر نشده، اگر راهی باشد که فرخزاد را از تخت دور کنیم، باید آن را یافت، پیش از آن‌که دیر شود.»

برزین داد با صدایی آرام اما لرزان اضافه کرد:
«سکه‌ها دیگر به فرمان او ضرب خواهند شد... این یعنی اختیار خزانه نیز در دستانش خواهد بود. ما باید محتاطانه پیش برویم. اگر بی‌گدار به آب بزنیم، او می‌تواند ما را خائن بنامد و مردم را علیه‌مان بشوراند.»

پسر سپهدار از اینکه پدرش و دیگر اعضای شورا چنین حرف هایی میزنند مات و مبهوت به اطراف نگاه میکرد.

سپهدار از جا برخاست، دستی بر شانه پسرش گذاشت و با لحنی آمیخته به تهدید و امید گفت:
«پس باید چنان کاری کنیم که تاج از سرش برداشته شود، پیش از آن‌که گامی به‌سوی قدرت بردارد... کاری بی‌صدا، اما کارساز.»

پشت در، داد فرخش نفسش را در سینه حبس کرده بود. زانوهایش سست شد اما بر خود مسلط ماند. توطئه‌ای که از آن بیم داشت، اکنون واقعیت یافته بود...

سپهدار با لبخندی ناشی از داشتن فکری رو به برزین داد گفت:«اما جناب برزین شما هنوز هم به خزانه دسترسی دارید میتوانیم از آن مقداری پول برداریم و آدم کشی حرفه ای استخدام کنیم و همچنین شما جناب کاهن اعظم، افکار مردم در دست شماست میتوانید مردم را در معابد علیه فرخزاد بشورانید و من هم وقتی او کشته شد و حاکمی نباشد، میتوانم با قدرت نظامی کشور را به دست بگیرم نظرتان چیست سرورانم؟»

داد فرخش که از این توطئه ی خبیثانه بسیار وحشت کرده بود پاهایش سست شد، به گونه ای توان ایستادن روی پاهایش بسیار دشوار بود.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom