What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن بوکینو

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
98
Reaction score
500
Time online
1d 21m
Points
38
Age
23
سکه
481
  • #61
همین کافی بود که طغیان کند، هر چه رشته کرد پنبه شد و نقطه‌ی پایانش هق‌هقی از عمق سی*ن*ه بود. جان بی‌رمقش تحمل ایستادن نداشت، همان‌جا با زانو روی چمن‌های نمناک باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمی‌خوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش می‌داد؟! جلویش نشست. ریمل‌های پخش شده‌ی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانه‌اش به راه انداخته‌ بود.
- نکن با خودت این‌جوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از این‌جا ببرم. غلط کردم ماه‌بانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از این‌جا بریم، یالا بلند شو.
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. چقدر سیاه‌بخت بود! نوش‌دارو بعد مرگ سهراب؟! با صدای بلند خواننده که ورود عاقد را اعلام می‌کرد تکان خفیفی خورد. حتی زمانی برای خداحافظی هم نمانده‌ بود. نگاهش کرد، به زلف سیاه پریشانش که پیشانی بلند و قشنگش را پنهان می‌داشت، به گره بین ابروان پرپشت مردانه و فک منقبض شده‌اش که رد خشم و دلخوری ساطع شده از آن، هنوز بوی محبت و عشق عمیقی را می‌داد. لبش را گاز گرفت تا گریه‌اش بلند نشود. می‌خواست برای آخرین بار نگاهش کند، وگرنه حسرتش تا ابد در دلش می‌ماند. آه خدا! چرا این افکار ضد و نقیض دست از سرش برنمی‌داشتند؟!
درد است وقتی کسی را از عمق وجودت بخواهی، اما نتوانی کنارش باشی. حتی اگر حسامی نبود، چطور دلش را دوباره راضی می‌کرد و همراه این مرد میشد؟ نه، آب ریخته جمع شدنی نبود. سعی کرد محکم باشد، از جا برخاست و گرد و غبار جا مانده را از روی سفیدی لباس زدود. در نگاه امیر هنوز هم برق امید سوسو می‌زد و او دلش را از سنگ کرد تا نشکند، تا نلغزد.
- برو، من و تو سهم هم نبودیم.
نتوانست آرام بماند، عصبی دست لای موهای نامرتب سیاهش فرو کرد و قدمی جلو آمد.
- این حرف‌ها چیه آخه بهم می‌زنی؟ تو مال منی.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و با حرص تکرار کرد:
- مال من.
او مال هیچ‌کَس نبود، در حالی که اختیار زندگی خودش را هم نداشت. نگاه به چهره‌ی خسته‌اش داد. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌ تا گردنش امتداد داشت. چشمان گود افتاده‌اش، حتماً از بی‌خوابی‌های شبانه بود. اصلاً به او چه که نگرانش بود؟ نگاه به ماه کم‌نور درون تیرگی آسمان داد که برای روشن نگه داشتن خود به هر دری می‌زد تا ابرهای سرد و قدرتمند را از خودش دور کند. انگار خودش را در آن تصویر تلخ می‌نگریست. زبان سرخش در این وضعیت، بدجور هوای طعنه زدن داشت:
- برو پی زندگیت، کارت مهم‌تره استوار!
امیرعلی وا رفته صدایش زد که سر به زیر افکند و بغض بی‌وقتش را پس زد.
- حالا دیگه خیلی دیره، کاش نمی‌اومدی.
چقدر سخت است حرف دل و زبانت یکی نباشد. اگر کمی زودتر می‌آمد، وقت داشت تا شاید دلش با او صاف شود؛ اما در این شرایط، باید با درد خودش می‌سوخت و می‌ساخت. یک نگاه به آن‌سوی باغ انداخت، حتماً خانواده‌اش نگرانش شده‌ بودند. حسام چطور؟! آستین مروارید‌دوزی لباسش در حلقه‌ی دستی کشیده شد، به صاحب این دستان که امشب دیوانگی به سرش زده‌ بود نگاه انداخت و اخم ریزی کرد.
- ولم کن.
گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، این همه راه نیامده‌ بود که همچین جوابی بشنود. زیر و بم این دختر را می‌شناخت، زبانش نیش می‌زد و اما آن چشمان افسون‌گرش که در میان گرد غم می‌درخشید را از او می‌دزدید.
- به من نگاه کن، چی جلوت رو می‌گیره؟ من که پشتتم، از چی می‌ترسی؟ سر یه حرف همه چی رو خراب نکن بانو. قول میدم هر طور شده انتقالی بگیرم؛ تو فقط بیا.
این لحن پر از خواهشش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ کاش همه‌چیز یک کابوس باشد، از آن کابوس‌هایی که میانه‌اش بیدار می‌شوی و خوشحالی که فقط یک خواب بود؛ اما صد حیف که همه‌ی این وقایع در بیداری برایش رخ می‌داد. آستین لباسش را از دستانش جدا کرد و پشت به او به سمت پله‌های مارپیچ مرمری باغ گام برداشت. دامنش را بالا گرفت و با آن پاشنه‌های بلندش دو پله بالا رفت که صدای محکمش درجا متوقفش کرد.
- وایسا ماه‌بانو! فرار نکن.
ترسید از صدای بلندش کسی در این سوراخ گوشه‌های باغ متوجه شود و مگر میشد این بی‌آبرویی را جمع کرد؟! با حرص به طرفش برگشت و آهسته تشر زد:
- دست از سرم بردار، اون موقع که بایستی می‌بودی سرت گرم جنگ بود، الان اومدنت هیچ فایده‌ای نداره؛ برو تا شر نشده.
صورتش از این جمله درهم رفت، رگ گردنش باد کرد و نفس پر صدایی کشید. فقط یک پله فاصله‌شان بود. قد و قامت بلند این مرد، بدجور خودنمایی می‌کرد؛ مردی که سعی داشت خشم درونش را کنترل کند‌.
- حالم رو از اینی که هست خراب‌تر نکن. تو چت شده؟ یعنی می‌تونی همه چی رو فراموش کنی؟ هوم؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
98
Reaction score
500
Time online
1d 21m
Points
38
Age
23
سکه
481
  • #62
خواست با قاطعیت سرش فریاد بکشد که «آره، همون روز کذایی از چشمم افتادی.» اما هنوز ل*ب از ل*ب تکان نداده‌ بود که صدای آشنایی به گوشش خورد، صدای مردی که نامش را با هشدار خطاب می‌کرد. تنش یخ بست و چشمانش از حدقه بیرون زد. دامن لباس در دستش مشت شد. امیرعلی دست به جیب، از مقابل صورتش گردن کشید. با دیدن مرد مقابلش خون به چشمانش دوید. مردک بی‌وجود! چطور به خودش اجازه داد که روی زن زندگی‌‌اش دست بگذارد؟ حقش نبود همین‌جا خونش را بریزد؟ حسام با نگاهی ترسناک یک قدم به سمتشان برداشت و نگاهی توأم با اخم بینشان رد و بدل کرد. دوست نداشت به آن فکری که در ذهنش جولان می‌داد اجازه‌ی پیشروی بدهد، الان وقت دعوا نبود. بدون این‌که به حضور امیرعلی توجهی نشان بدهد، جلو رفت و کنار ماه‌بانو ایستاد. لبخند تصنعی به صورت مضطربش زد و دست سردش را گرفت که از نگاه امیر دور نماند، در یک لحظه آتشفشان شد و چنان نعره‌ای زد که پرده‌ی گوشش لرزید.
- دست کثیفت رو بردار.
این وسط ماه‌بانو، با نگرانی و اضطراب نگاهشان می‌کرد. نکند دعوا شود؟
وای که اگر همه بفهمند دیگر روی سر بالا گرفتن نداشت. مرور این افکار بی‌سر و ته بدنش را بی‌حس و بی‌حس‌تر می‌کرد و رمق از تنش می‌رفت. حسام آدم زرنگی بود، وگرنه که الان باید امیر را به قصد کشت می‌زد؛ ولی هیچ‌ جوره نمی‌خواست مراسم را به‌هم بزند، برای همین پوزخندی نثار مرد خشمگین رو‌به‌رویش که امشب بد غیرتش به بازی گرفته شده‌ بود کرد و دستی به گوشه‌ی لبش کشید.
- بهتره به جای گلو پاره کردن از سر راهم کنار بری علی‌آقا، چون واسه خودت بد میشه. ماه‌بانو زن منه و هیچ‌کَس نمی‌تونه این رو انکار کنه.
به دنبال حرفش دست دخترک را گرفت و همراه خودش کشید که ناگهان از پشت یقه‌ی ضخیم کتش چنگ خورد.
- من کوتاه بیا نیستم نامرد! زود باش دستش رو ول کن. ماه‌بانو ازش فاصله بگیر.
دخترک، مستأصل و حیران مانده‌ بود چه کند. این دیگر چه مصیبتی بود؟ چرا این شب تمام نمی‌شد؟ ثانیه‌ها برایش به کندی می‌گذشت. حسام دیگر نخواست با ملایمت برخورد کند، دست ماه‌بانو را رها کرد و در حالی که موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشید، آن دو پله را با یک گام طی کرد و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی امیرعلی ایستاد.
- مثل این‌که زبون خوش حالیت نیست. دلم نمی‌خواد دستم به خونت آلوده شه همسایه! برو تا زنگ نزدم نگهبانی، وجهه‌ی خوبی برات نداره جناب‌ استوار.
خودش به حرفش کوتاه خندید و تمسخرآمیز چروک یقه‌ی لباس فرم نظامی‌اش را درست کرد. کینه‌‌اش آن‌قدری قوی بود که حال دست روی عشق دوست قدیمی‌اش بگذارد و چه خوشایند بود که سرخوردگی‌اش را می‌دید. در آن‌سو، ماه‌بانو می‌ترسید که امیرعلی یک وقت با کله‌شقی‌‌اش کار غیرعاقلانه‌ای انجام دهد. مثل بید می‌لرزید. کسی به او توجه نداشت. این دو رفیق قدیمی، حال در قالب رقیب برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند و رجز می‌خواندند.
- چه فکری توی سرته، هان؟ می‌خوای به چی برسی؟ آخه لامصب، نگو بهش یه شبه علاقه پیدا کردی که سرم رو می‌کوبونم به دیوار.
کاش این آب و آتش‌زدن‌ها را خیلی قبل‌تر انجام داده‌ بود تا کار به این‌جا نمی‌کشید. تنها شاهدی که با لذت، گلو پاره کردن‌های این مرد را تماشا می‌کرد، حسام بود که با بی‌رحمی به صورت آشفته و بیچاره‌وار رفیق سابقش زل می‌زد‌.
- بارت رو سفت نگه دار و به بقیه تهمت نزن.
این دیگر زخم کاری بود. انگار چاقو را تا ته درون قلبش فرو کرده‌ بودند. چنان سیلی به صورتش زد که یک‌طرف سرش کج شد و در جایش سکندری خورد. ماه‌بانو با نگاهی مات به صحنه‌ی مقابلش چشم دوخته‌بود. اشک‌هایش به طور خودکار روی صورتش بارانی شدند. قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ حسام مثل ببر زخمی کمر راست کرد. از استرس روی پله‌ی سرد باغ وا رفت و دست بر قلب ناکوکش گرفت. حسام پیش‌تر آمد، مثل شیر آماده به حمله‌ای بود که هر آن امکان داشت غرش کند. امیرعلی نگاهش فقط به ماه‌بانو بود، سیاهی چشمانش روی صورت گریانش می‌چرخید. حسام رد نگاهش را گرفت که به او رسید. اخم‌هایش درهم رفت. زیر ل*ب فحش بدی داد. اگر به هر نحوی جشن خراب میشد، همه چیز را از چشم امیرعلی می‌دید. شاکی به طرفش پا تند کرد و یقه‌اش را بین دو دست فشرد.
- به من نگاه کن مرتیکه! عشق یه‌قرونیت رو بذار ته صندوق تا خاک بخوره‌. ماه‌بانو محرم منه. بخوای یه بار دیگه بهش نزدیک شی و این اراجیف رو بگی در کشتنت دریغ نمی‌کنم.
چرا یک مشت بر دهان حسام نمی‌کوبید؟ انگار تمام غم عالم را در چشمان امیر ریخته‌ بودند. به خدا که افتادن شانه‌ها و صدای شکستن قلبش را شنید. تحمل این سرافکندگی‌اش را نداشت، از جا بلند شد و به طرفش رفت، بی‌توجه به حسام جلویش ایستاد. نگاه مهربانش را از او دریغ می‌کرد و به سنگ‌ریزه‌های روی زمین می‌داد.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom