• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
بر روی مبل تک نفره‌ای که کنار شاهیار قرار داشت نشسته بودم و حرف‌های گابریل در سرم تاب می‌خورد. لحظاتی پیش، وقتی به سالن برگشتم، سیاوش بر سر جای من و کنار شهاب نشسته بود. متعجب به‌ شهاب خیره شدم و او با چشم و ابرو به جای خالی کنار شاهیار اشاره کرد. خنده‌ام گرفته بود. پسرک لجباز! می‌خواست من کنار گابریل نباشم و زیر نگاه‌های خیره‌ی او اذیت نشوم... با قدم‌هایی نا‌متعادل به سمت شاهیار رفتم و کنارش نشستم. به نیم‌رخ شاهیاری که آرام و بی‌خیال از سیگارش کام می‌گرفت و در ظاهر به حرف‌های آنتوان گوش می‌داد، نگریستم. به یاد دیشب افتادم؛ همان اتاقی که از بوم‌های نقاشی پر بود. به یاد چهره‌ی مظلومانه‌اش زمانی که از جنگ بین مغز و قلبش گفت، افتادم. او نیز مانند من خسته بود. دلمان می‌خواست شمشیر و سپرهایمان را بر زمین بگذاریم و تنها یکدیگر را در آغوش بگیریم. حتی سنگینی نگاه من نیز نتوانست باعث شود برگردد و به چشمانم نگاه کند. دلخور بود و این دلخوری در بی‌توجهی‌اش به من نمایان بود. اما من دلتنگ «شکوفه‌ی پرتقال» گفتن‌هایش شده بودم. بغضی در گلویم بالا و پایین شد و به یاد قسمتی از آهنگ احسان خواجه‌امیری افتادم که انگار در وصف این حال من می‌سرود:
«من‌و از این عذاب، رها نمی‌کنی کنارمی به من، نگاه نمی‌کنی تمام قلب تو، به من نمی‌رسه همین که فکرمی، برای من بسه»
با درد پلک بستم و دستم را روی شلوار کتان سفید رنگم کشیدم. با انگشتم خطوط فرضی روی آن می‌کشیدم و از عطر شاهیار دم عمیقی گرفتم. ناگهان آنتوان حرفی زد که سکوت عجیبی در جمع حاکم شد. با تعجب سر بلند کردم و اول به شهاب که مبهوت به آنتوان و بعد شاهیار نگاه کرد، نگریستم.
نگاهم روی بقیه چرخ خورد و حالا نه تنها شهاب بلکه همه به جز آنتوان و شاهیار متعجب بودند. لعنتی؛ کاش فرانسوی بلد بودم! نگاهم به سمت راشل کشیده شد که در عین متعجب بودن، گویا کمی خوشحال بود. با حرص گوشه‌ی لبم را جویدم و این بار شهاب با لحن ناباورانه‌اش، شاهیار را مخاطب قرار داد:
- داداش، شوخیه نه؟! داری شوخی می‌کنی!
شاهیار به او نگاه نمی‌کرد. پراسترس به شهاب خیره بودم. چه‌خبر بود؟ شهاب تیر آخر را می‌زند و درست وسط قلبم می‌خورد. حال شهاب بدتر از من است که با خشم و بغض کلمات را بر ل*ب می‌راند:
- واقعا می‌خوای با راشل ازدواج کنی؟!
زمهریر شده است؛ در وسط تابستان و اوج گرما، احساس سرما می‌کنم. دست و پاهایم انگار قندیل بسته‌اند که توان حرکتشان را ندارم. دهانم نیمه باز مانده و به شهاب خیره شده‌ام. انگار از چهره‌ام فهمیده بود که در گیجی به سر می‌برم و این جمله را به فارسی گفته بود تا من بفهمم. ازدواج؟ شاهیار و راشل؟ شوخی می‌کردند؟! دلم می‌خواست بلند بلند بخندم. همه منتظر به شاهیار نگاه می‌کردند اما او خونسرد رو به من کرد، چشمان سیاهش را به من دوخت و صدایم زد:
- نفس؟!
لحظه‌ای انگار خون یخ بسته درون رگ‌هایم به جریان افتاد. قلبم دوباره تپیدن را به یاد آورد و من، لبانم تکان خوردند و پاسخ دادم:
- ج..جانم؟!
خودم از کلمه‌ای که از دهانم خارج شد تعجب کردم. او کی جان من شده بود؟! مردمک‌هایم بین چشمانش دو دو می‌زدند و حاضرم قسم بخورم چشمان او تنها برای لحظه‌ای خندید.
- اون جا سیگاری رو برام میاری؟!
به سختی از او نگاه گرفتم و زیر سنگینی نگاه دیگران و نفرتی که از سوی راشل حس می‌کردم بلند شدم. جاسیگاری سفید رنگ را از روی عسلی که کنار سیاوش قرار داشت، چنگ زدم و با قدم‌هایی لرزان به سمت شاهیار برگشتم. سیگارش را با خونسردی درون جا سیگاری خاموش کرد و من به کش موی نارنجی رنگم که دور مچ او بود می‌نگریستم. دلم می‌خواست حرف بزند، فریاد بزند، هوار بکشد. بگوید دروغ است، بگوید نمی‌خواهد با راشل ازدواج کند. اما جواب ما از سوی او، تنها سکوتی بود که طولانی بودنش حکم شکنجه‌ای دردناک را داشت.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
او رفته بود. دقایقی پیش، بدون این‌که‌ حتی توضیحی بدهد همراه با میهمانان ناخوانده‌ای که طوفان به راه انداخته بودند، از عمارت رفته بود. کاغذ کوچکی که درون مشت عرق کرده‌ام قرار داشت، بیشتر فشرده شد. ‌کاغذی که هنگام جمع کردن فنجان ها، درون فنجان گابریل یافته بودم و بر روی آن متن کوتاهی همراه با شماره‌اش نوشته شده بود.
« من‌ خوب می‌دونم تو کی هستی نفس آذرمنش! درباره‌ی حرف‌هام فکر کن و هرموقع به کمکم نیاز داشتی به این شماره زنگ بزن» نفسم بالا نمی‌آمد. نفس کشیدن را از یاد برده بودم. فهمیده بود! نه... او می‌دانست! او از قبل من را می‌شناخت! لعنت به من... لعنت به من... سرم گیج می‌رود. با این حال چرا قصد کمک کردن به من را داشت؟ گیجم. انگار از چرخ فلکی که به سرعت تاب خورده است، پیاده شده‌ام. آن‌قدر گیجم که چیزی تا سقوطم باقی نمانده است. از پله‌ها به سختی بالا رفتم و بغضم را برای چندمین بار فرو دادم. دستگیره‌ی اتاقم را پایین کشیدم و هم‌زمان با زدن کلید لامپ و دیدن شهاب که انتهای اتاق نشسته بود جیغ خفیفی کشیدم.
- ترسیدم دیوونه!
دست روی قلبی که لحظه‌ای پیش سکته‌ی خفیفی را گذرانده بود قرار دادم و به او که امشب، با تمام شب ها فرق داشت نگریستم. سر بالا گرفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. آهسته و خش دار زمزمه کرد:
- خاموشش کن!
مبهوت پلک زدم و با مکث دستم را به کلید رساندم و آن را فشردم. اتاق در تاریکی فرو رفت و بلاتکلیف در چهارچوب درب ایستاده بودم که زمزمه‌ی او دوباره شنیده شد:
- بیا داخل نفس.
لبم را با زبانم تر کردم و وارد اتاق شدم. برای این‌که اتاق در تاریکی مطلق فرو نرود، درب را نیمه باز رها کردم تا توسط نور راهرو روشن شود و هم‌زمان با فرو دادن کاغذ درون جیب شلوارم، سمت او قدم برداشتم. کنار او روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
- می‌بینم خوب بلدی حال بدت‌و پنهان کنی فرفری!
متعجب به سمتش برگشتم و به چهره‌اش زل زدم.
-من؟!
لبخند زد. لبخندی که از جنس غم بود. او همیشه به ندرت از شهاب پرانرژی و شوخ فاصله می‌گرفت و به غم هایش فرصت بروز می‌داد.
- من خودم ذغال فروشم، تو دیگه نمی‌خواد من‌و سیاه کنی! خوب می‌دونم امشب بیشتر از همه، تو توی شوک فرو رفتی!
در این‌که از خبر ازدواج شوکه شده بودم، شکی نبود اما حسی از اعماق وجودم این مسئله را با قدرت رد می‌کرد. مانند کسانی شده بودم که عزیزی از دست داده‌اند و هنوز به مرحله‌ی پذیرش نرسیده‌اند و انکار می‌کنند. این بار لبخند غمگینش به من نیز سرایت کرد و میهمان لبانم شد. خیره به نوری که از لای درب به اتاق تابیده شده بود زمزمه کردم:
- تو فکر می‌کنی من عاشق شاهیارم؟!
از آن‌جایی که از حاشیه رفتن بیزار بودم، حرف آخر را اول زدم. گویی مخاطب این سوالم غیر از شهاب نیز خودم بودم. اما مغز من برای پاسخ به این سوال به پنجره‌ی ارور برخورد کرد. شهاب که از سوالم شوکه نشده بود، کمی در جایش جا به جا شد و پاسخ داد:
- من فکر نمی‌کنم، مطمئنم! و این نه تنها درباره‌ی تو، بلکه درباره‌ی برادرمم صدق می‌کنه!
سرم با ضرب به سمتش برگشت و خیره به نیم رخش، ناباور تک خنده‌ای زدم. این بار او نیز به سمتم برگشت و لبخند زد.
-چیه خب، باور کن اصلا دلم نمی‌خواد زن شاهیار اون راشل جادوگر باشه!
خندیدم و مدتی بعد با لحنی که جدی شده بود ادامه داد:
- با این تصمیمی که گرفته، بیشتر از قبل تو باتلاقی که داخلش دست و پا می‌زنه فرو میره! و من این‌و نمی‌خوام.
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و موهایم را با کش موی اهدایی ژاکلین بالای سرم بستم.
- تو چی می‌خوای؟!
خیره به نقطه‌ای از اتاق ل*ب زد:
- من می‌خوام از این مافیای لعنتی خلاص بشه! اون لیاقتش یه زندگیه عادی و بدون دردسره، من از هر کسی بهتر می‌دونم توی دلش چی می‌گذره! من می‌دونم اون دلش یه خانواده می‌خواد، یه خانواده که در آرامش باهم زندگی کنن، یه خانواده که از خون و اسلحه به‌دور باشن!
حق با شهاب بود. این راهی که شاهیار در پیش گرفته بود، سرنوشتی جز تباهی نداشت. سرنوشتی شبیه به سرنوشت برادرش؛ شاهین! پاهایم را درون شکمم جمع کردم و سر بر روی زانوهایم قرار دادم. سکوتمان که طولانی شد، این بار من برای شکستنش پیش‌قدم شدم.
- حالا چه‌جوری به این نتیجه رسیدی که من عاشق خان داداشتم؟!
این را با خنده گفته بودم. خنده‌ای که تنها خودم از مصنوعی بودنش خبر داشتم. یک زانویش را بالا آورد و دستش را روی آن قرار داد.
- چشمات! تاحالا صدبار به چشمات وقتی به شاهیار نگاه می‌کنی توجه کردم؛ برق می‌زنه، داد می‌زنه که می‌خوایش. و داداشم، داداشم هروقت که کنار توعه از اون پوسته‌ی سختش فاصله می‌گیره، اون به‌خاطر تو گاردشو پایین میاره و تبدیل به آدمی میشه که برای من تازگی داره!
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
پروانه‌های کوچک درون قلبم دوباره به پرواز درآمده بودند. حرف های شهاب حکم یک رویای شیرین را برایم داشتند. اما یکی از جملاتش را انگار قبلا یک بار تکرار کرده بود. با کمی فکر، ذهنم به همان روزی کشیده شد که برایم آن پیراهن حریر را خرید.
« چشمات داد می‌زد که می‌خوایش»
می‌خندم و همراه با کوباندن دستم بر شانه‌اش ل*ب می‌زنم:
- الان داداشت‌و با اون لباس حریری که برام خریدی یکی کردی؟
حرفم به خنده‌اش انداخت و دست روی دهانش کشید.
- آخ اگه شاهیار الان این‌جا بود دهنم‌و سرویس می‌کرد! هر دو خندیدیم و وقتی خنده‌مان به ته رسید آهسته زمزمه کردم:
- ترکیب من و داداشت یه اشتباهه شهاب!هیچ‌جوره نمی‌خوره بهم و من برای چیزی که اشتباهه تلاش نمی‌کنم، چون تهش برام پشیمونی به بار میاره!
بلند شدم و به سمت تختم قدم برداشتم. ملافه‌ی تختم را بلند کردم و وقتی زیر آن جای گرفتم با بغضی که سعی بر پنهان کردنش داشتم ل*ب زدم:
- پاشو برو شهاب، به اندازه‌ی کافی فکر من‌و بهم ریختی!
پلک بستم اما لحظه‌ای صدای قدم‌هایش را که به تخت نزدیک می‌شد شنیدم. ملافه‌ را تا زیر چانه ام بالا کشید و با ملایمت نجوا کرد:
- این‌ که چرا فکر می‌کنی ترکیبتون اشتباهه رو نمیدونم، اما تلاش برای عشق پشیمونی نداره نفس! حداقل تهش حسرت نمی‌خوری که چرا برای کسی که دوسش داشتی تلاش نکردی!
به سمت درب رفت و حین زمزمه کردن شب بخیر کوتاهی از اتاق خارج شد. آه شهاب عزیزم؛ بگذار برایت تعریف کنم که من چه کسی هستم، ولی آیا بعد از شنیدن حرف‌هایم باز هم همین عقیده را خواهی داشت؟

***

سینی مشکی رنگ که در آن یک لیوان آب پرتقال وجود داشت را محکم‌تر گرفتم و سعی داشتم با نفسی عمیقی ریتم نفس هایم را به حالت عادی برگردانم. حرف های شهاب در سرم اکو می‌شد:
«تلاش برای عشق پشیمونی نداره نفس!» تقه‌ای به درب اتاق زدم که از آن صدای موزیک بیس دار شنیده می‌شد. دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
« حداقل تهش حسرت نمی‌خوری که چرا برای کسی که دوسش داشتی تلاش نکردی! »
چشم در اتاق گرداندم؛ دیوار های اتاق با رنگ مشکی پوشانده شده بود و در وسط اتاق، دستگاه‌های بدنسازی متنوعی قرار داشت؛ از دمبل‌ها و هالترها گرفته تا دستگاه‌های کاردیو مانند تردمیل و دوچرخه ثابت. نگاه از پنجره‌ی های سرتا سری گرفتم و او را در حالی که با دستگاه هاگ اسکوات، اسکات می‌زد دیدم و برای ابراز وجود درب را محکم بستم. دستانش لحظه‌ای از حرکت ایستاد اما بعد از مکث کوتاهی دوباره به اسکات زدن ادامه داد. به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم. رکابی گشاد مشکی رنگی تنش بود که اگر نمی‌پوشید هم تفاوتی نداشت چون تمام عضلات سینه و بدنش نمایان بود. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش می‌غلتید و بدون این‌که به من نگاه کند سخت درحال تمرین بود. وقتی نگاه خیره‌ام را دید دست از اسکات زدن برداشت و نیم خیز شد. حوله‌ی لیمویی رنگش را از روی دسته‌ی دستگاه چنگ زد و روی گردنش کشید. نگاهم روی رگ گردنش قفل مانده بود که سر بلند کرد و نگاه بی‌حسش از چشمانم به لیوان کریستال درون سینی‌ کشیده شد. از جایش بلند شد، لیوان آب پرتقال را برداشت و یک نفس سر کشید. دلم لمس سیب گلویش را می‌خواست. لیوان را به سینی برگرداند و با بی‌خیالی به سمت تردمیل رفت. از بی‌توجهی‌اش حرصم گرفت و به سمت اسپیکر گوشه‌ی اتاق رفتم. سینی‌ را بر روی میز کوچک کنار اسپیکر قرار دادم و دکمه‌ی اسپیکر را فشردم. برگشتم و او را درحالی که روی تردمیل خاموش ایستاده بود و یک تای ابرویش بالا رفته بود دیدم. حوله‌ را روی گردنش جا به جا کرد و ل*ب زد:
- چی می‌خوای دردسر؟!
با قدم های آهسته به سمتش رفتم و خیره در چشمانش گفتم:
- جواب!
دوباره ابرویش به بالا کشیده شد.
- جواب؟!
پلک فشردم و موهای مزاحمم را پشت گوشم فرستادم.
- جواب سوال شهاب که دیروز از زیرش در رفتی!
- جواب سوال شهاب‌و تو می‌خوای؟!
با من بازی می‌کرد. حواسم پرت برق درون چشمانش می‌شد و او بازی می‌کرد. بغض در گلویم تار می‌بست و او بازی می‌کرد. به دنبال جواب بودم؛ جوابی قانع کننده.
- چه فرقی داره؟ تو فکر کن سوال اون، سوال منم بوده!
- فرق داره!
دندان روی هم سابیدم و با حرص دستم را روی دسته‌ی بلند تردمیل قرار دادم. با این کار به او نزدیک تر شده بودم اما برای دیدنش باید سر بالا می‌گرفتم.
- با من بازی نکن شاهیار!
انگار که از حرص خوردنم کیف کند او نیز کمی خم شد و در فاصله‌ی میلی متری صورتم ل*ب زد:
- ما خیلی وقته داریم بازی می‌کنیم نفس، من منتظرم شاه رو کیش و مات کنی!
مردمک هایم در نگاهش دو دو می‌زد. من مانند اسفند روی آتش جلز و ولز می‌کردم و او لذت می‌برد. نفس خسته‌ام را بیرون فرستادم و نا امید از او نگاه گرفتم. به سمت درب قدم تند کردم که مچم را گرفت و با شتاب به سینه‌اش برخورد کردم. دلم هری به پایین ریخت و سینه‌ی او مدام بالا و پایین می‌شد.
یک دستش دور گردنم قرار گرفت و دست دیگرش از پشت روی شکمم حلقه شد و من را به خودش چسباند. بدون این‌که فشاری به گردنم وارد کند، سر به زیر گوشم برد. نفس های داغش با هر برخورد به پوست گردنم، حالم را دگرگون می‌کرد. آهسته و با خشمی زیر پوستی غرید:
- من بهت اجازه دادم بری؟!
به سختی و با حالی خراب گفتم:
- مگه اجازه‌ی من دسته توئه؟!
حلقه‌ی دستش دور شکمم محکم تر شد.
- اجازه‌ت، موهات، نفس کشیدنت؛ همه دسته منه!
نه تنها قلب من، بلکه قلب او نیز می‌کوبید. پر شتاب و محکم!
- جواب من‌و ندادی، بمونم که چی؟
در گلو خندید.
- هنوز نفهمیدی که من به کسی جواب پس نمیدم؟!
نگاهم به دستی که به دورم حلقه شده بود کشیده شد. همان دستی که کش موی من دور مچش قرار داشت. سوزشی در قلبم حس کردم. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و نالان ل*ب زدم:
- باید جواب بدی شاهیار! من باید بدونم داری چه بلایی سر خودت میاری! سر ما میاری...
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
سکوت کرد، تنها ریتم نفس هایش سریع تر شده بود. باحرص دستی به چشمان ترم کشیدم و صدایم بالا رفت.
- اصلا چه‌ جوری می‌تونی وقتی کش موی من دور مچته، با یکی دیگه ازدواج کنی؟! ها؟!
تک خنده‌ای عصبی بین حرفم فاصله انداخت.
- اونم با کی، با راشل! وای این آدما فقط یه هدف تو ذهنشونه، اونم نابودی تو! بفهم شاهیار!
انگار حرفم به مذاقش خوش نیامد که دستانش را برداشت و من را با شتاب به طرف خودش برگرداند. درحالی که خون به صورتش دویده بود، با نفرت به گردنبندم نگاه کرد.
- همون‌جوری که تو می‌تونی وقتی گردنبند یه نفر دیگه دور گردنته، از من جواب پس بگیری!
لبانم از هم فاصله گرفت و مبهوت به او نگریستم. او بعد از دیوانه کردن من، یک کار را خوب بلد بود؛ آن هم آچمز کردنم! بهت نگاهم را که دید با پوزخند ادامه داد:
- چیه؟ فکر کردی این‌قدر از اطرافم بی‌خبرم که ندونم اون‌شب، سروش بود که گردنبندت‌و بهت داد؟!
آچمز شده بودم و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. پره‌های بینی‌اش با خشم باز و بسته می‌شد و رگ گردنش متورم تر شده بود.
- اصلا تو دردت چیه ها؟! تو مگه نبودی که می‌گفتی کنار هم بودنمون اشتباهه؟ چی‌شد پس؟!
حرف‌هایی که آن شب در آن اتاق و در میان آن بوم ها زده بودم، به صورتم می‌کوبید. چرا نمی‌فهمید که من خودم هم از کار هایم سر در نمی‌آورم. چرا نمی فهمید نیرویی من را به طرفش می‌کشد و تمام وجودم او را می‌طلبد. حالا بغض، چنگالش را در گلویم فرو برده بود و صدایم می‌لریزد. با چشمانی که پر شده بود تقریبا فریاد زدم:
- شاهیار تو خوب بلدی من‌و دیوونه کنی؛ ولی عرضه‌شو نداری پای دیوونه‌ای که ازم ساختی بمونی! می‌بینی؟! تو یه بی عرضه‌ای!
نفس نفس می‌زدم و او با چشمانی که از خشم دو دو می‌زدند نگاهم می‌‌کرد. سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و لحظه‌ای دستانش را بالا برد که ناخودآگاه با ترس قدمی به عقب برداشتم. تصویری در ذهنم نقش بست. تصویر همان شبی که در ماشین، جلوی رستوران، سروش ضرب دستش را نشانم داده بود. اما او پر استیصال دستانش را روی چشمانش کشید و آرام تا روی سرش ادامه داد و همان‌جا روی موهایی که زیادی کوتاهشان کرده بود نگه داشت. انگار که سعی داشت با این کار، به اعصابش مسلط باشد. چه فکری با خودم کرده بودم؟ فکر کردم او دست روی من بلند می‌کند؟! کسی در اعماق ذهنم سریع پاسخ داد:
«نه، اون باهام یه جوری رفتار می‌کنه که انگار من واقعا یه شکوفه‌ی پرتقالم. همون‌قدر ظریف و کوچولو!»
لحظه‌ای بعد با چشمان سرخش از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد. با حرص به دنبالش رفتم، پشت سرش راهرو را طی کردم و وارد اتاق شدم. خشم هیچ‌‌ یک از ما قصد فروکش کردن نداشت. او به سمت قسمت انتهای اتاق که راهروی باریکی را به حمام متصل می‌کرد رفت و من در میانه‌ی اتاق ایستادم. صدای آب که بلند شد، به سمت مبل چرم گوشه‌ی اتاق رفتم و روی آن نشستم. پلک بستم و منتظر ماندم تا بیاید. بیاید و تکلیف این دل بی‌صاحاب را روشن کند. مدتی بعد صدای آب قطع شد و پلک که باز کردم با دیدن او درحالی که پشت به من ایستاده بود و تنها حوله‌ی سفید رنگی را دور کمرش بسته بود چشمانم گرد شد و سریع پلک بستم. اما بی‌فایده بود، چون بلافاصله تصویر عضلات پیچ در پیچش پشت پلکم نقش بست و لحظه‌ای راه گرفتن عرق سرد را بر تیره‌ی کمرم احساس کردم. یک پلکم را نیمه باز کردم و او حالا شلوار اسپرت مشکی رنگی پوشیده بود و با همان بالا تنه‌ی برهنه به سمت همان راهرو برگشت. از جایم برخاستم و به دنبالش وارد قسمتی شدم که در یک گوشه‌ی آن یک حمام شیشه‌ای و توالت فرنگی وجود داشت و در قسمت دیگر دو روشویی بزرگ با سینک های سنگی و شیرآلات طلایی قرار داشت. دکوراسیون این قسمت با سرامیک های شیری و طلایی رنگ طراحی شده بود و او رو به روی یکی از روشویی ها ایستاد و ریش تراشش را به پریز زد. بوی شامپو و بخار حمام در فضا پیچیده بود و هم‌زمان با قورت دادن آب گلویم به سمتش قدم برداشتم. نگاهش از آینه‌ی گرد و بزرگ مقابلش به سمتم کشیده شد و با مکث روی لبه‌ی روشویی نشستم و مقابل او قرار گرفتم. نگاه تیره‌اش را به من دوخت و ریش تراش را از صورتش فاصله داد. درحالی که هم‌چنان نگاهمان در هم گره خورده بود، دستم را بالا بردم و ریش تراش را از دستش گرفتم. دستم در برخورد با انگشتان داغش سوخت و صدای ضربان قلبمان در اتاق پیچیده بود. نگاهم به ته‌ریش هایش که کمی بلند شده بودند کشیده شد و دکمه‌ی ریش تراش را فشردم و زیر نگاه خیره‌اش آن را روی صورتش قرار دادم. به یاد بابا افتادم؛ یک‌بار اصرار کردم بگذارد ریش هایش را اصلاح کنم و در آخر آن‌قدر شیطنت کردم و مسخره بازی درآوردم که درحالی که تنها یک طرف صورتش را صفر زده بودم در خانه به دنبالم افتاد. صدای جیغ و خنده های من و « پدر سوخته» گفتن های بابا در خانه پیچیده بود و مامان غر می‌زد.
لبخندی از خاطرات گذشته بر لبم نقش بست و بعد از فید کردن ته ریشش آن را از صورتش فاصله دادم و روی روشویی گذاشتم. عمیق و موشکافانه نگاهم می‌کرد و دو دستش را دو طرفم روی لبه‌ی روشویی قرار داد. چشمانش یک دنیا حرف برای گفتن داشتند. در نزدیک ترین فاصله از صورتم پچ زد:
- نمی‌ترسی؟!
به آرامی پلک زدم و لبخند محوی بر لبانم نشاندم.
- از چی؟!
آرام شده بودیم، اما این آرامش شبیه به آرامش دریا بود؛ هر لحظه ممکن بود دوباره طوفانی شود.

سرم را که کج کردم، موهای فرم یک طرف صورتم را قاب گرفت. نگاه تب دارش روی موهایم چرخ خورد و دستش را به آرامی بالا آورد. آن‌ها را پشت گوشم فرستاد و شیفته ل*ب زد:
- از این‌که هنوز همون شامپو رو می‌زنی و این باعث بشه من زیر قولم بزنم!
تجزیه و تحلیل مغزم برای درک جمله‌اش زیاد طول نکشید. کشیده شدم به همان شب؛ همان شبی که من لباس حریری که هدیه‌ی شهاب بود را بر تن داشتم و او از قولش گفته بود. «اگه کنجکاوی که چه قولی به خودم دادم باید بگم که قول دادم هیچ‌وقت جور دیگه ای نگاهت نکنم و بهت دست نزنم!» اما بحث شامپو؛ آن شامپوی دردسر ساز خیلی وقت بود که به اتمام رسیده بود و علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. واقعا هنوز بوی عطر پرتقال را حس می‌کرد؟! انگشتانم تکان ریزی خوردند و با دستان او برخورد کردند. با شیطنت گفتم:
- از اون‌جایی که گفتی سرت بره زیر قولت نمی‌زنی، نه، نمی‌ترسم!
از همان لبخند های کج معروفش زد.
- بعضی موقع‌ها استثنا وجود داره!
ابرو هایم همراه با خنده‌ی بی صدایی بالا پریدند. اگر کسی را ما را می‌دید قطعا فکر می‌کرد دیوانه‌ایم. انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش درحال دعوا و تکّه و پاره کردن یکدیگر بودیم‌. لبخندم محو شد. نگاه از موهایی که مدل آن‌ها را تغییر داده بود گرفتم. اگرچه این مدل مو بر جذابیتش می‌افزود اما من دلم می‌خواست موهایش مانند قبل کمی بلند باشند تا انگشتانم به راحتی بین تارهای نرمش حرکت کنند.
- یادته گفتی بنزین نشم رو این آتیش؟!
منتظر و عمیق نگاهم کرد. دستم را یک طرف صورتش قرار دادم و با چسباندن پیشانی‌ام به پیشانی تب دارش پلک بستم.
- بذار بنزین بشم شاهیار! بذار بسوزونم گذشته رو تا خاکستر بشه. همون گذشته ای که دیوار شده بین من و تو!
او نیز پلک بست. دستانش دور کمرم قفل شد و نفس های کش‌دار می‌کشید.
با صدای بم و گیرایش نجوا کرد:
- چه جوری می‌تونی یه مرد بیست و هشت ساله رو تبدیل به یه پسر هجده ساله کنی؟! این حس برام جدیده نفس، قلبم هیچ‌وقت به اندازه‌ی الان پر شور و هیجان نتپیده!
لبخند زدم. دچار شده بودم؛ دچار شاهیار! این دچار او شده بودن را چه‌قدر دوست داشتم. دستانم حرکت کرد و پشت گردنش قفل شد. حرارت از تنش برخاسته بود و سلول به سلول تنم او را فریاد می‌زد. پلک باز نمود و کمی عقب رفت. نگاهش را به موهایم داد. دست بین تارهای فر و موج‌دارم کشید. آرام و با طمانینه، انگار که با اثر هنری ارزشمندی رفتار کند.
- همه می‌گفتن من زیبا ترین نقاشی‌ها رو می‌کشم.
هم‌زمان با حرکت دادن دستش بر روی گردنم، ادامه داد:
- ولی حالا میگم نه؛ من به گرد پای اون خدایی که تو رو نقاشی کرده نمی‌رسم!
نباید می‌مردم؟! از این اعتراف غیر مستقیم او باید همین الان جان می‌دادم. حس شیرینی به تمام وجودم تزریق شده بود. دستش جایی پشت گردنم رسید و بند قفل گردنبندم شد. دست خودم نبود که ناگهان با ترس خودم را عقب کشیدم و دست روی پلاک گردنبندم گذاشتم. اخم کرد. با این حرکتم دندان روی هم سابید و با حرص عقب رفت. آرامش تمام شده بود، طوفان از راه رسید. چه زود تمام آن حس خوب چند لحظه‌ پیش را خراب کرده بودم. لعنت به من! با خشم نگاه از چشمان تر شده‌ام گرفت و عقب گرد کرد. به سمت راهرو قدم تند کرد و با ل*ب هایی که از بغض می‌لرزیدند سریع از لبه‌ی روشویی پایین پریدم و به دنبالش دویدم. سمت کمدش رفت و خشمگین به دنبال پیراهنش می‌گشت. دست روی بازویش قرار دادم و مظلومانه صدایش زدم:
- ش..شاهیار...
با عصبانیتی فوران شده، بازویش را با ضرب از دستم فاصله داد و غرید:
- ادعایی نفس! فقط حرف و ادعایی! نمی‌تونی از یادگاری اون عوضی بگذری بعد حرف از نابودی گذشته می‌زنی.
اشک هایم روی صورتم راه گرفت. حق داشت؛ تمام حرف هایش را قبول داشتم. تیشرت مشکی رنگش را با حرص تن زد و تا آمدم حرفی بزنم با فریادش لال شدم.
- برو بیرون نفس! ریـدی به اعصابم می‌ترسم یه بلایی سرت بیارم، اون موقع باید دهن خودم‌و سرویس کنم!
با درد پلک بستم و از خودم متنفر شدم. گوشی‌اش که زنگ خورد با خشم نگاه از من گرفت به سمت تخت رفت. آن را از روی پاتختی قهوه‌ای رنگ چنگ زد و پاسخ داد. دستی به چشمان خیسم کشیدم و با قدم هایی لرزان از اتاقش خارج شدم. حباب لحظات خوشمان ترکیده بود. در اصل خودم ترکانده بودمش..
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
فصل پنجم « نور من باش»

قلبم جایی در گلویم می‌زد و با استرس و هیجان دستگیره را پایین کشیدم. خوشحال از باز بودن درب، وارد اتاق شدم. به گونه ای قدم بر‌می‌داشتم که کمترین صدا ایجاد بشود و درب اتاق را بستم. انگشتانم با سرامیک‌های سرد کف اتاق برخورد کردند. لبم از فشار دندان‌های فک بالایم رها شد و چشم در اتاق گرداندم. ریه‌هایم را بوی مونت بلنک نوازش داد. از کجا شروع می‌کردم؟! نگاهم روی میز بزرگ و چوبی که در انتهای اتاق قرار داشت ثابت ماند. آب دهانم را قورت دادم و به سمت میز قدم تند کردم. دقایقی پیش، وقتی از نبودن شاهیار در عمارت مطمئن شده بودم تصمیم به آمدن در این اتاق گرفتم. با دستانی یخ زده و حرصی فرو خورده برگه‌ها و پوشه‌هایی که روی میز قرار داشتند را چک می‌کردم. نفس نبودم اگر از کار شاهیار سر در نمی‌آوردم! من باید دلیل تصمیمات و کارهایش را می‌فهمیدم! بودنش کنار آنتوان، تصمیم احمقانه‌ی ازدواج با راشل و ... ناامید از یافتن مورد مشکوکی، برگه های به درد نخور را روی میز پرت کردم و اکنون توجهم به قاب عکسی که روی میز قرار داشت جلب شد. مردمک‌هایم لرزیدند. عکسی که تصویر سه پسر را به نمایش گذاشته بود. یکی از آن‌ها که بزرگتر به نظر می‌رسید پشت سر دو پسر مقابلش ایستاده بود و دستانش روی شانه‌های آن‌ها قرار داشت. حدس این که پسر کوچکی که سمت راست ایستاده و پسر جوانی که سمت چپ با نگاهی بی‌حس به لنز دوربین خیره شده شهاب و شاهیار باشند، کار سختی نبود. شهاب در این عکس نیز لبخند های شیطنت بارش را حفظ کرده بود. نفسم را صدا دار بیرون دادم و کشو ها را بیرون کشیدم. در اولین کشو تنها یک فندک زیپو نقره‌ای و بسته‌ی سیگار وجود داشت. آن‌قدر محکم کشو را بستم که میز تکان بدی خورد. کشوی بعدی را باز کردم و با دیدن پوشه‌‌ی دکمه دار مشکی رنگ ابرو‌هایم در هم رفت. کنجکاوانه آن را بیرون کشیدم و با دیدن کلمه‌ی آذرمنش حک شده بر روی آن، دهانم نیمه باز ماند. نگاهم روی حروف طلایی رنگش دو دو می‌زد. گوشه‌ی لبم را جویدم. چه چیزی در این پوشه وجود داشت که مربوط به من یا خانواده‌ام می‌شد؟! انگشتانم به قصد باز کردن دکمه‌ی آن از حالت خشک شده بیرون آمدند که ناگهان با شنیدن صدای بلند پارس چندین سگ تکان سختی خوردم. ترسیده دستم روی قلبم قرار دادم و به سمت بالکن چرخیدم. وارد بالکن شدم و با دیدن سگ های مشکی رنگ و بزرگی که در محوطه‌ی باغ قندی را محاصره کرده بودند قلبم فرو ریخت. ترس در تمام وجودم به جوش افتاد و پوشه‌ی از میان انگشتان بی‌حسم رها شد. سیاه پوشان تنها تماشاچی بودند و وقتی سگ‌ها دوباره پارس کردند، به خودم آمدم و با هول پوشه را از روی زمین چنگ زدم. از بالکن بیرون پریدم و پوشه را سر جای قبلی‌اش قرار دادم و کشو را بسته نبسته رها کردم و به سمت درب هجوم بردم. نفهمیدم چه طور خودم را به طبقه‌ی پایین رساندم. آن قدر که چیزی نمانده بود هنگام پایین آمدن از پله‌ها، به سرنوشت ژاکلین دچار شوم. تمام تنم نبض می‌زد. نفس نفس زنان وارد باغ شدم و چندم قدم نرسیده به آن سگ‌های لعنتی پاهایم به طور خودکار از حرکت افتادند. چیزی باعث می‌شد بیشتر از این جلو نروم. سگ‌ها با آن دندان‌های ترسناک و آب راه گرفته‌ از دهان‌شان پارس می‌کردند. دلم از تنهایی قندی گرفت. گربه‌ی بی‌نوایم در خودش جمع شده بود و هرزگاهی میوکنان سر بالا می‌گرفت. با حرص به دو سیاه‌پوشی که کنار هم می‌خندیدند گفتم:
- چرا وایستادین؟! یه کاری کنین!
گویا اصلا نفهمیدند چه گفتم. دوباره خندیدند و بغض در گلویم تار بست. می‌ترسیدم! من همیشه از سگ‌ها ترس عجیبی داشتم... با وجود رعشه ی تنم قدمی به جلو برداشتم. سر یکی از سگ‌ها به طرفم برگشت و من قالب تهی کردم. با چشمانی گشاد شده به چشمان وحشی سگ خیره شدم. کاش اول شهاب را بیدار می‌کردم تا به دادم برسد. قدمی که برداشته بودم را عقب گذاشتم اما حمله‌ور شدن سگ به طرفم باعث شد نا‌خودآگاه پاهایم به دویدن وادار شوند. بد شانسی آوردم. محکم سکندری خوردم و حالا با چشمانی بسته مدام جیغ می‌کشیدم. هر لحظه انتظار داشتم دندان‌های تیز او را در گوشت تنم حس کنم اما فریاد پر صلابت و آشنای کسی باعث شد عمارت در سکوت فرو برود.
- رافائل! بشین!
صدای خر خر سگ در نزدیکی‌ام شنیده می‌شد. در خودم جمع شدم. به طور وحشتناکی می‌لرزیدم.
- برو عقب رافائل!
صدا قطع شد. سگ ناله‌ای کرد و دور شدنش را حس کردم. او کی آمده بود که متوجه نشده بودم؟ با تردید پلک باز کردم و به او که با اخم و دستانی که پشتش گره شده بود به من خیره بود نگاه کردم. بغضم آب شد و چانه‌ام لرزید. قدم‌های محکمش را به طرفم برداشت. بوی مونت بلنک در هوا پراکنده شده بود. مقابلم روی یک زانو نشست. چند ثانیه در صورتم خیره شد و بعد «نچی» کرد. به سکسکه افتاده بودم که یک دستش را پشت کمرم قرار داد و روی دستانش بلندم کرد.
دلم می‌خواست دستانم را دور گردنش حلقه کنم اما در خودم جمع شدم. از من دلخور بود. این را از نوع نگاه کردنش می‌فهمیدم... قدم اول را برنداشته بود که با صدایی ضعیف گفتم:
- ق...قندی!
بی‌حوصله نفسش را بیرون داد.
- میگم بیارنش.
درون آغوش تب دارش وارد عمارت شدم. گرمایی که از تنش ساطع می‌شد نفسم را تنگ می‌کرد. روی یکی از مبل‌ها نشاندم. دستش را از پشت کمرم برداشت اما صورتش را عقب نبرد. آرام آرام اشک می‌ریختم و او با اخم نگاهم می‌کرد.
- گریه نکن!
تحکم صدایش باعث نشد باران چشمانم بند بیاید. دستش بند چانه‌ام شد و در چشمانم زل زد.
- گفتم گریه نکن! این سگ‌ها فقط به حرف من گوش میدن وگرنه مطمئن باش افرادم رو صدبار تاحالا مجازات کرده بودم. پس اگه همین‌طور به گریه کردنت ادامه بدی مجبور میشم کاری رو بکنم که نباید.
بینی‌ام را بالا کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. بغضم را قورت دادم و او انگشت شستش را به آرامی بالا آورد. پلک آرامی زدم و انگشتش روی گونه‌ام به قصد پاک کردن اشک‌ها کشیده شد. شنیده شدن صدای صاف گردن گلویی باعث شد از من فاصله بگیرد و هردو به شهابی که روی پله‌ها با نگاه شیطنت آمیزی به ما خیره بود نگاه کردیم. شهاب با دیدن چهره‌ام لبخند از لبانش پر کشید با نگرانی به سمتم آمد.
- چی شده؟!
شاهیار درحالی که روی مبل کناری‌ام می‌نشست پوزخند صدا داری زد‌.
- دنیا رو آب ببره تو رو خواب می‌بره شهاب.
لبانم را روی هم مالیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. شهاب منتظر نگاهم کرد و من زیر ل*ب گفتم:
- هیچی نشده...
سیاه‌پوشی همراه با قندی وارد عمارت شد و با دیدنش جانی دوباره گرفتم. دستانم را به سویش دراز کردم و سیاه‌پوش آن را به دستم داد. او را در بغلم فشردم و پنجه‌هایش را روی تیشرتم می‌کشید. اشک‌هایم روی بدن نرم او می‌افتاد و سنگینی نگاه شاهیار را حس می‌کردم. ذهنم کنار آن پوشه گیر کرده بود.

***
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
68
سکه
337
بعضی اوقات هم پیش می‌آید که فکر می‌کنیم نیمه‌ی گمشده‌مان را پیدا کرده‌ایم؛ اما در واقع، سخت در اشتباهیم. در لحظه‌ای که فکرش را هم نمی‌کنی، با شخص جدیدی رو به رو می‌شوی که با معنای جدیدی از عشق آشنایت می‌کند، و این دقیقاً همان چیزی است که سرنوشت نام دارد.
موهایم را بالای سرم بستم و دو دسته‌ی ریز از موهای جلویم را از دو طرف بر روی پیشانی‌ام رها گذاشتم. به یاد امروز صبح افتادم که شهاب خبر داد به مهمانی راشل دعوت شده‌ایم و علی‌رغم اعتراضم، شهاب هشدار داد که شاهیار اولتیماتوم داده است که اگر یکی از ما در آن مهمانی حاضر نشود، عواقب بدی گریبان گیرش خواهد شد. پس تصمیم گرفتم پا روی دمش نگذارم. دستی به لباسم کشیدم؛ پیراهن مشکی رنگی که آستین هایش از جنس تور و حالت پف داشت. بالا تنه‌ی قلبی شکلش و دامنی که تا زانو هایم می‌رسید را دوست داشتم. تقه‌ای به در خورد و شهاب از لای در خودش را به داخل کشاند و با دیدنم چشمکی زد.
- اتاق خوشگل‌ خانوما این‌جاست؟!
همراه با تک خنده‌ی کوتاهی به سمت درب رفتم و آن را باز تر کردم. شهاب وارد اتاق شد و نگاهم به کت و شلوار قهوه‌ای رنگش که به تنش خوب نشسته بود افتاد. دستی به کراوات سفید رنگش کشید و همزمان با محکم کردنش رو به من گفت:
- خوشتیپ شدم؟!
من همراه با لبخندی، آهسته سر تکان دادم. روی قلبم وزنه‌ی سنگینی را احساس می‌کردم. شهاب نگاهش را به ساعت رولکسش داد و با دیدن ساعت، ابرو بالا انداخت و همراه با پایین کشیدن دستگیره‌ی اتاق رو به من با عجله گفت: - بریم، دیر شد!
شهاب کنار درب ایستاد تا من خارج شوم و بعد از خروجم درب اتاق را بست. قبل از این‌که به سمت پله‌ها قدم بردارم شهاب بازویم را گرفت و با چشمانی ریز شده گفت
- امروز ساکتی!
ابروهایم از تعجب بالا پرید و او موشکافانه نگاهم می‌کرد. لبان رژ خورده‌ام را روی هم فشردم و لبخند کم جانی زدم.
- خوبم!
او از حالم نپرسیده بود اما سوالش خوب نشان می‌داد که شبیه قبل نیستی و اتفاقی افتاده است. بی شک با این یک کلمه قانع نشده بود اما مجبوراً سر تکان داد و به سمت پله‌ها قدم برداشتیم. صدای برخورد پاشنه‌های کفشم با زمین را دوست داشتم و با دیدن شاهیار درحالی که روی سکوی مرمری پشت به ما منتظر ایستاده و یک دستش را درون جیب شلوارش فرو بود قدم هایم کند شد. هنوز امروز صبح را که برای دادن غذای قندی بیدار شده بودم به یاد داشتم. از پشت پنجره‌های قدی شاهیار را دیده بودم که ظرف شیر را مقابل قندی قرار داد و من لحظه‌ای فکر کردم خواب دیده‌ام که او دست نوازش بر سر قندی می‌کشید. شاهیاری که همیشه با همه‌ی رنگ های دنیا، به جز رنگ مشکی قهر بود و امشب نیز با استایل کلاسیک و مردانه‌اش بی‌رحمانه دل می‌برد. صدای قدم هایمان را که شنید برگشت و نگاه بی‌حسش از روی شهاب چرخ خورد و روی من متوقف شد. بدون این‌که نگاه از من بگیرد، دستش را در جیب کت مشکی رنگش فرو برد و با بیرون کشیدن فندکش ابرو در هم کشیدم.
نفس های تند شهاب نشان می‌داد تنها کسی که سیگار کشیدن شاهیار روی اعصابش راه می‌رود من نیستم. سیگار سفید رنگ را روی لبانش قرار داد و فندک را همراه با هایل کردن دستش به دور سیگار، زیر آن گرفت. دستش را پایین آورد و دود را از میان لبانش با همان ژست همیشگی‌اش به آهستگی بیرون فرستاد. با توقف دو ماشین مشکی رنگ و پیاده شدن سیاوش و یکی از سیاه‌پوشان، شاهیار به سمتشان چرخید و سیاوش درب ماشین را برایش باز کرد. سر بالا گرفتم و به ماهی که کامل شده بود و درمیان ابر ها می‌درخشید نگریستم. دست خودم نبود که به این مهمانی حس بدی داشتم؛ انگار کسی در گوشم زمزمه می‌کرد:
« امشب یه شب عادی نیست! »
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

Top Bottom