• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
سروش تنها دوازده سال داشت که زن عمو بر اثر سکته قلبی فوت کرد و حضور او در خانواده‌ی ما پررنگ شد.
از همان روزها از کل هفته، هفت روزش را خانه‌ی ما بود و حتی اتاق جداگانه‌ای نیز داشت. عمو فریبرز با این مسئله چندان مشکلی نداشت و هرزگاهی به ما سر می‌زد.
تا اینکه او برخلاف مخالفت عمو فریبرز، شغل پلیسی را برگزید و ماموریت هایش بین ما فاصله انداخت.
حالا او به رسم گذشته اینجا بود.
در کنار ما و در همان آلاچیق کوچک گوشه‌ی حیاط، مشغول صبحانه خوردن بود.
- بابا هنوز باورم نمیشه که چیزی درمورد اومدن سروش نگفتی!
بابا درحالی که لقمه‌‌ای از نان سنگک داغ و پنیر در دست داشت، به رویم لبخند زد.
- خود سروش خواست که سوپرایزت کنه بابا جان!
به سروش که مشغول کندن پوست تخم مرغ پخته بود و چشمکی تحویلم داد، چشم غره‌ای رفتم.
مامان لقمه‌ای برایم گرفت و تاکید کرد که آن را در دانشگاه بخورم تا ضعف نکنم.
- مامان خیر سرم دانشجوئم، هنوز برام مثل بچه مدرسه‌ای ها لقمه میزاری!
سروش تخم مرغ پخته را درون بشقاب مقابلم گذاشت و حین پاک کردن دستانش با دستمال به حرفم خندید.
- آخه با این قدت کسی هم باور نمی‌کنه دانشجویی!
پرحرص به چشمان خندانش که از حرص خوردنم لذت می‌برد نگاه کردم.
- نه تو خوبی نردبون!
بابا حین هم زدن چایی‌اش، اخم ریزی کرد:
- حالا یه روز کنار هم هستین، اون یه روزم دعوا کنین!
به ساعت مچی‌ام که دیر شدن کلاسم را نشان می‌داد، نگاهی انداختم و از پشت میز بلند شدم.
- صبحانه‌ت و نخوری نمی‌رسونمت! بعد مبور میشی با اتوبوس بری دانشگاه!
در جواب سروش ابرو بالا انداختم و دستم را به طرف خودم گرفتم.
- نفس خانوم خودش یه پا شوماخره!
بابا دستانش را بالا برد و خندید.
- شرمنده نفس خانوم، امروز ماشین‌و می‌برم تعمیرگاه و بعد میرم مطب.
صدای اعتراضم با خنده‌ی سروش یکی شد و با ابرو اشاره کرد سرجایم بنشینم.
با حرص نشستم و تخم مرغ را به زور در دهانم چپاندم‌.
- پیش بابات رفتی؟!
نگاه سروش به طرف بابا برگشت و سری به علامت منفی تکان داد.
- نه! همون از راه که رسیدم اومدم این‌جا.
مامان دستی به موهایش که به تازگی آن‌ها را به رنگ شرابی درآورده بود کشید و رو به او کرد:
- چرا آخه سروش جان؟ امروز برو که حتما خیلی دلتنگت شده!
حال به او که با اخم های درهم به نقطه‌ای خیره شده و در فکر فرو رفته بود نگریستم. هیچ گاه نفهمیدم که چرا بعد از فوت زن عمو، را*ب*طه‌ی این پدر و پسر روز به روز تیره و تیره‌تر شد.




( میشائل شوماخر یکی از موفق‌ترین رانندگان تاریخ فرمول یک است و در طول دوران حرفه‌ای خود چندین قهرمانی جهان را به دست آورده است.)
***
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
دستم را به سمت ضبط بردم و صدای موزیک را بیشتر کردم. همراه با موزیک رقصیدم و با آن همخوانی کردم.
《 بدو بدو بیا فرفری جونم
تو که می‌دونی می‌ترکونم
من می‌دونم تو خیلی باحالی
این‌و بزار همه بدونن
معلومه که تو مال منی
بدون تو خل و دیوونم 》
ماشین سروش که رو به روی دانشگاه توقف کرد و صدای موزیک را قطع کرد معترضانه صدایش زدم،اما او لپم را کشید:
- شیطونی بسه دیگه الان وقت کسب علم و دانشه! کلاست تموم شد پیام بده میام دنبالت.
برخلاف میل باطنی‌ام کوله‌ام را روی دوشم انداختم و از ماشین پیاده شدم. هنگام بستن درب ماشین چشمکی حواله‌ام کرد.
- موفق باشی خانم پرستار.
عقب گرد کردم و با صدای تقریبا بلندی جوابش را دادم.
- بای آقا پلیس.
هنوز چند قدم دور نشده‌ بودم که صدایم زد و به طرفش سر برگرداندم.
با چشمانی که از شیطنت برق می‌زدند نگاهم کرد.
- آخ الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی!
درحالی که سعی می‌کردم خنده‌ام را کنترل کنم، «برو گمشو»یی نثارش کردم که صدای خنده‌اش در گوشم طنین انداز شد.
به سمت ورودی دانشگاه پاتند کردم و دعا می‌کردم حراست این بار پاپیچم نشود.
با احتیاط از کنار مسئول حراست، که مرد میانسالی بود و به دختر بیچاره بخاطر پوشش تذکر می‌داد رد شدم و زیر ل*ب با حرص زمزمه کردم:
- حالا خوبه مانتوشم زیاد کوتاه نیست!
به سمت دانشکده دویدم و پله ها را دوتا یکی بالا رفتم. پشت درب کلاس نفس گرفتم و دستگیره را پایین کشیدم. با ورودم صد جفت چشم من را نشانه گرفتند و نگاه استاد معطوف به من شد.
همیشه از این موقعیت ها که مرکز توجه قرار بگیرم متنفر بودم. «ببخشید» آرامی گفتم و استاد با تکان دادن سر بی‌مویش، اجازه‌ی ورود به کلاس را داد.
بین بچه‌ها به دنبال نغمه، چشم گرداندم اما با دیدن کیوان انگار یک سطل آب روی سرم خالی کردند. با آمدن سروش، قرارم با او را به کل فراموش کرده بودم. لبخند زد و به سختی تکان خوردم.
نغمه را در انتهای کلاس دیدم و به سمت او قدم برداشتم. کنارش که جای گرفتم، سعی داشت صدای آمیخته به خنده‌اش را کنترل کند:
- مگه درگیر چی بودین که انقد دیر اومدی؟!
خنده‌ام گرفت و ل*ب هایم را روی هم فشار دادم.
- برو بمیر بابا!
لبخند دندان نمایی زد و روی صفحات جزوه اش خطوط بی هدفی کشید.
- چقد منحرفی نفس! منظورم این بود نکنه ماشین خراب شد درگیر تعمیرش بودین یا تو ترافیک موندین.
کلاسورم را از کوله‌ام بیرون کشیدم و آن را روی دسته‌ی صندلی قرار دادم.
- اره قطعا که منظورت همین بود!
خندید و این از نگاه استاد دور نماند.
با اخم های درهم اول به نغمه و بعد به من نگاه کرد.
- خانم آذرمنش دیر اومدی، نظم کلاس رو هم میخوای بهم بریزی؟

***
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
- فکر نکرده بودم بهش!
گاز دیگری به ساندویچش زد و با دهان پر ل*ب جنباند.
- به چی؟!
اخم هایم در هم رفتند و او بی‌خیال سس قرمز را روی ساندویچش زد.
- زهرمار خب، با دهن پر حرف نزن!
به سختی محتویات دهانش را قورت داد و خندید.
- خب توام زر نزن بذار غذام‌و بخورم!
پوف کلافه‌ای کشیدم و به دانشجویانی که دور هم نشسته بودند و می‌خندیدند نگاه کردم. احتمالا ترم اولی بودند و نمی‌دانستند تا چند ترم دیگر این اکیپ دچار فروپاشی خواهد شد. باید قدر این روز ها را می‌دانستند.
- نگفتی! به چی فکر نکرده بودی؟!
به چشمان آبی رنگش زل زدم.
- به کیوان! از وقتی سروش اومد به کل فراموش کردم! الان نمی‌دونم چجوری سروش‌و بپیچونم!
جرئه‌ای از نوشابه‌اش را نوشید و ابرو بالا انداخت.
- چه‌قدر سختش می‌کنی بابا! نیم ساعت میری میای دیگه! بعدشم، تو چرا انقدر نگرانی که سروش بفهمه؟!
حقیقت این بود که سروش از همان کودکی‌ام هم دوست نداشت هیچ پسری نزدیکم شود. حتی وقتی با بچه ها در کوچه بازی می‌کردیم به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد کسی نقش همسرم را بازی کند.
به قول خودش من«نخودی» بودم.
او بر سر این موضوع بیش از حد حساس بود.
یادم نمی‌رود آن روزی را که خبر خواستگاری پسر یکی از همکار‌های بابا به گوشش رسید و چه بلوایی به پا کرد.
از تصور فریاد های او مو بر تنم سیخ شد.
در یک حرکت ناگهانی از روی صندلی های کافه‌ تریا بلند شدم و کوله‌ام را روی دوشم انداختم.
نغمه از خوردن ساندویچش دست کشید و سوالی نگاهم کرد.
- کجا به سلامتی؟!
ساعت مچی‌ام را نگاه کردم و امیدوار بودم کیوان هنوز در دانشگاه باشد.
- میرم همین الان حرفام‌و بهش بزنم!
بی توجه به اعتراض های او از کافه خارج شدم و پیامی برای کیوان ارسال کردم.
«کجایی؟ باید حرف بزنیم!»
نغمه هم پشت سرم از کافه خارج شد و به دنبالم آمد.
- حداقل یه جوری بگو بتونیم از فردا تو چشماش نگاه کنیم! غذارو هم کوفتمون کردی!
به دقیقه نکشید که پاسخ داد.
- سلام! کلاس ۱۲۹.
با نغمه به سمت کلاس مورد نظر رفتیم و او را در حالی که مشغول تکمیل جزوه‌اش بود و دوستانش هم کنارش بودند دیدم.
با ورودمان به کلاس، توجه‌شان به ما جلب شد. نغمه همان جا به چهارچوب در تکیه زد و جلو نیامد. به سمت او رفتم و در دو قدمی‌اش ایستادم.
با کنجکاوی نگاهمان کردند و کیوان که هنوز متوجه حضورم نشده بود با صدایم سریع سرش را بلند کرد.
- سلام.
با هول از جایش بلند شد که باعث شد جزوه‌اش روی زمین بیفتد. همین منجر به بالا رفتن صدای خنده‌ی دوستانش شد.
چشم غره‌ای به آن‌ها رفت که ساکت شدند و خجول دستی به موهای قهوه‌ای رنگش کشید. با چهره‌ای جمع شده از موهایش که کمی چرب به نظر می‌رسیدند نگاه گرفتم.
- سلام، چه طوری؟
جزوه‌ای که نغمه از او گرفته بود را از کوله‌ام بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم.
-ممنون بابت جزوه. می‌تونیم خصوصی صحبت کنیم؟!
مکث کوتاهی کرد و لحظه‌ای بعد با چشمانش اشاره‌ای به دوستانش کرد که بر خلاف میل باطنی‌شان بیرون رفتند و خندیدند.
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
نغمه هم با اشاره‌ی من بیرون رفت و تنها من و او در کلاس ماندیم.
لبخندش را تمدید کرد و جزوه را روی دسته‌ی صندلی قرار داد.
- قابلی که نداشت، ولی خب می‌تونستی شب بهم بدیش!
لبم را با زبانم تر کردم.
- می‌خواستم در مورد همین موضوع باهات صحبت کنم!
دست به سینه شد و به دسته‌ی صندلی تکیه داد.
-در خدمتم!
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش که منتظر نگاهم می‌کردند خیره شدم.
- ببین کیوان، بذار باهات روراست باشم.
من... من از حست نسبت به خودم با خبرم! و همین‌طور هم از دل خودم! من نه می‌خوام بازیت بدم و اذیتت کنم و نه می‌خوام که وارد را*ب*طه بشم.
دوست دارم رابطمون در حد همین همکلاسی باقی بمونه! دلیلش رو نپرس و ممنون می‌شم درکم کنی...
نگاهش کدر شد و لبان نازکش برای گفتن حرفی تکان خورد اما به او مهلت ندادم و عقب گرد کردم.
لحظه‌ای دلم برای او سوخت و دعا کردم آه دلِ عاشق گریبان گیرم نشود.
همیشه از این جمله‌ی بابا می‌ترسیدم؛
«مواظب باش بابا دل نشکونی که دلت یه جایی بد می‌شکنه!»
از کلاس که خارج شدم نغمه به سمتم آمد و کنجکاو نگاهم کرد. انگار در صورتم به دنبال نشانه‌ای بود.
اما من تا نزدیکی خروجی دانشگاه ل*ب باز نکردم و شانس آوردم که حداقل کلاس بعدی کنسل شد. پس با خیال راحت پیامکی برای سروش مبنی بر اینکه به دنبالم بیاید فرستادم.
با این حال و اوضاع نمی‌توانستم حرف های استاد را تحمل کنم، و البته حضور کیوان را!
- مردم از فضولی خب حرف بزن دیگه!
شقیقه‌های دردناکم را با انگشتانم ماساژ دادم و نالیدم:
- تو رو خدا نغمه بذار بعداً تعریف می‌کنم.
نغمه ناامید سری تکان داد و دستش را در جیب مانتوی سورمه‌ای رنگش فرو برد.
- خیلی خب پس من برم فعلاً.
قصد عقب گرد داشت که بازویش را گرفتم.
- کجا خب صبر کن الان سروش میاد باهم می‌ریم.
چشمکی زد و بازویش را عقب کشید.
- نه خلوتتون‌ رو بهم نمی‌زنم!
سردردم آن قدر شدید بود که دیگر حوصله‌ی اعتراض به شوخی های بی‌مزه‌اش را نداشتم. به اصرار هایم توجهی نکرد و با قدم های سریعش دور شد. از دانشگاه خارج شدم و به دیوار آجری تکیه دادم و منتظر سروش ایستادم.
نگاهم روی تابلوی دانشگاه چرخ خورد.
« دانشگاه آزاد اسلامی»
موعد پرداخت شهریه‌ام کی بود؟ یادم نمی‌آمد.
طبق معمول بابا خودش آن را پرداخت می‌کرد.
شانه‌ای بالا انداختم و به دانشجویانی که یکی یکی رد می‌شدند نگاه کردم. صدای بوق و شلوغی خیابان روی اعصابم خط می انداخت.
ناگهان صدای کیوان باعث شد نگاهم به سمت راست بچرخد و به او که نزدیکم می‌شد خیره شوم.
آب دهانم را قورت دادم و استرس به جانم افتاد‌. اگر سروش الان سر می‌رسید چه؟!
در دو قدمی‌ام که ایستاد، مستقیم نگاهم کرد.
- حرفات‌و زدی اما نموندی حرفای من‌ رو بشنوی!
سر به زیر انداختم و پلک بستم.
حرفایش آمیخته با بغض بود که پشت سر هم روانه‌ام کرد:
- به من نگاه کن! به منی که از ترم اول فقط نگاهم به تو بود! ولی تو چی؟! هربار خواستم نزدیکت بشم تو بدتر دور شدی! الانم میگی نپرس دلیلش‌و؟! چرا نپرسم؟ حقم نیست بدونم؟! چی کم دارم که منو نمی‌خوای؟! پول؟ قیافه ؟ چی آخه؟! بگو!
سر بلند کردم و نالان به او چشم دوختم.
- نکن این‌جوری کیوان! بحث اینا نیست واقعا!
لحنش تند شد و اولین بار بود که او را این‌گونه می‌دیدم.
- پس چی نفس؟! بحث چیه؟!
پلکی زدم و قصد داشتم از کنارش رد شوم.
- نمیدونم...فقط بی‌خیال شو کیوان!
اما او بازویم را گرفت و غرید.
- نمی‌شم! بی‌خیال نمی‌شم!
متعجب به او و بازویی که اسیر دستش شده نگاه کردم. فشار انگشتانش هر لحظه بیشتر می‌شد که ناگهان با فریاد سروش رنگ از رخم پرید.
- دستت‌و بکش عوضی!
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
مشت سروش بر صورت استخوانی و لاغر کیوان فرود آمد و جیغ کشیدم.
در حالی که توجه دیگر دانشجویان به ما جلب شده بود، یقه‌‌اش را به چنگ گرفت و او را به دیوار آجری پشت سرش کوباند.
- به زور می‌خوای باهاش حرف بزنی؟! مگه کوری نمی‌بینی نمی‌خواد باهات حرف بزنه!
با گریه به سمتش رفتم و سعی کردم بازویش را بگیرم اما سرش را برگرداند و با صورتی سرخ شده در صورتم فریاد زد:
- گمشو برو تو ماشین نفس!
از فریادش تکان سختی خوردم. دوباره به همان ورژن ترسناکش برگشته بود. در این مواقع کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد. حتی من!
کیوان که صورتش از درد جمع و لبش پاره شده بود، سعی کرد دستان سروش را از یقه‌اش جدا کند:
- ولم کن! سر پیازی یا ته پیاز؟! به تو چه اصلا!
کاش کیوان ساکت می‌شد. کاش برای نجات جان خودش حداقل ساکت می‌شد.
سروش انگار منتظر تلنگری بود که با حرص مشت دیگری حواله‌اش کرد. جیغ و گریه هایم باعث شدند چند نفر به سمتمان بیایند و سعی کنند او را از کیوان جدا کنند.

***

نزدیک ماشین شد و سرش را از پنجره به داخل آورد.
- کارتم‌‌و یادم رفت! از توی‌ کیف پولم بهم بدش.
با اخم نگاه از چهره‌اش که هنوز اثرات خشم در آن دیده می‌شد گرفتم و کیف پول مشکی رنگش را از کنار دنده برداشتم. کارتش را از درون آن بیرون کشیدم‌ و به دستش دادم که سریع آن را از دستم گرفت و دور شد.
تازه نگاهم به عکسی که درون کیف پولش قرار داشت افتاد و مبهوت به آن نگاه کردم.
عکسی از دوران کودکی من، در حالی که موهایم را خرگوشی بسته‌ بودم و لباس قرمزی با طرح فلفل بر تن داشتم.
یعنی تمام آن سال‌ها که به دنبال این عکس می‌گشتم، او بود که آن را در کیف پولش به همراه داشت؟! صدها بار از او پرسیدم که چرا به من لقب فلفل داده است اما او نگفت...
باور کردنی نبود!
صدای باز شدن درب ماشین باعث شد آن را با هول کنار دنده قرار دهم.
دو پلاستیک که محتوای آن نوشابه و بسته‌های جوجه بود را روی صندلی پشت قرار داد و بی حرف استارت زد.
تا رسیدن به خانه ذهنم همچنان کنار آن عکس گیر کرده بود و ثانیه‌ها در سکوت عذاب آوری گذشتند. با توقف رو به روی خانه ،کمربندم را باز کردم و سریع پیاده شدم.
کلیدم را با دستان لرزان از کوله ام بیرون کشیدم اما به زمین افتاد. خم شدم تا آن را بردارم اما سروش قبل از من خم شد و آن را از روی زمین چنگ زد.
مبهوت به او که بی هیچ حرفی خودش کلید را انداخت و با پلاستیک ها وارد حیاط شد نگاه کردم. درب را پشت سرم بستم و در حالی که زیر ل*ب کلمات را با حرص ادا می‌کردم، از کنارش رد شدم.
- خودش میاد دعوا می‌کنه خودشم قهر می‌کنه! انگار من بهش گفتم بزن پسره رو لت و پار کن!
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
بر روی تاب محبوبم نشستم و از هوای مطلوب اردیبهشت ماه لذت بردم.
بوی خاک خیس خورده روحم را تازه کرد و دم عمیقی گرفتم.
همیشه برایم سوال بود چرا ما انسان ها این بو را دوست داریم؟! چون خودمان نیز از خاک آفریده شده ایم؟!
چشم که در حیاط گراندم، خاطرات من و سروش در مقابلم زنده شد.
بر روی دوچرخه‌ی صورتی رنگم دور تا دور حیاط پدال می‌زدم و سروش هلم می‌داد. هرچقدر جیغ می‌زدم که خودم می‌خواهم بازی کنم فایده‌ای نداشت و معتقد بود «باید مراقبت باشم!»
نگاهم بر روی گل های رز صورتی رنگی که بابا به تازگی در باغچه کاشته بود گیر کرد. از روی تاب بلند شدم و تاب با صدای جیر کوتاهی تکان خورد. به سمت باغچه رفتم و لبه‌ی آن زانو زدم. دستم را به گلبرگ های نرمش رساندم. رنگ صورتی رنگشان چشم نواز بود و بوی خوششان هوش از سر می‌برد. این باغچه و گل هایش شبیه فرزندان بابا بودند. آن قدر که به آنها می‌رسید و دوستشان داشت. لحظه‌ای سر بلند کردم و نگاهم در نگاه سروش که رو به رویم دست به سینه ایستاده بود تلاقی پیدا کرد. درحالی که لبخند محوی بر ل*ب داشت خیره نگاهم می‌کرد و من با یادآوری اتفاقات صبح اخم کردم.
سریع بلند شدم و عقب گرد کردم که او سریع تر، از قصدم خبر دار شد و باغچه را دور زد.
دستش را به بازویم رساند و مانعم شد.
وقتی مقابلم قرار گرفت، نگاه فراری‌ام روی هیکل ورزیده‌اش در آن تیشرت جذب سورمه‌ای چرخ می خورد که چانه‌ام را گرفت و وادارم کرد در چشمانش نگاه کنم.
- بگم معذرت می‌خوام حله؟!
دست به سینه شدم و نچ بلندی گفتم.
دست در موهایش کشید و آنها را به سمت بالا هدایت کرد.
- درکم کن! یه لحظه تو اون شرایط دیدمت اصلا خون به مغزم نرسید!
چشمانم را در حدقه گرداندم و دلخور ل*ب زدم:
- خون به مغزت نرسید که اون‌جوری شیلنگ‌و گرفتی روم؟ بعدشم الان من از فردا چجوری تو دانشگاه سر بلند کنم؟! آبروم جلوی همه رفت...
اخم ریزی کرد و دستش را نوازش وار روی موهایم کشید.
- سر بلند کنی که چی بشه؟! با اون احمق چشم تو چشم بشی؟!
با دهان باز نگاهش کردم.
- چی میگی سروش؟! میگم آبروم رفت،چه ربطی به کیوا..
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و حرفم را قطع کرد.
- اسمشو نمیاری!
عصبی پلک زدم و به سمت سوییت پاتند کردم.
درست است که از کیوان خوشم نمی آمد، اما دلیل نمی‌شد بخاطر یک بحث مسخره آش و لاش شود!
هر چه که بود، همکلاسی ام بود. البته که بعد از آن حرف هایی که زد، کمی دلم برایش سوخته بود. از کنار بابا که مشغول آماده کردن منقل بود گذشتم و جواب لبخندش را دادم.
اما بین راه مکث کردم و صدایش زدم.
با خوش‌رویی به سمتم بر‌گشت:
- جانم گل دختر؟!
نزدیکش شدم و سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.
- بابا ماشینم کی میاد؟! راستی اصلا مشکلش چی بود؟
کمی هول شد و با شک حرکاتش را دنبال کردم.
- گفتم ببرم یه چک بشه توی راه نذارتت عزیزم!
میری گوجه ها‌رو از آشپرخونه بیاری؟
تعجبم از اینکه بحث را عوض کرده را پنهان کردم و «چشم»ی زیر ل*ب گفتم.
به آشپزخانه رفتم و مامان که مشغول شستن گوجه ها بود، با دیدنم سر بلند کرد.
به طرف میز آشپزخانه رفتم و صندلی را عقب کشیدم و روی آن نشستم.
گوجه ها را درون ظرف سبز رنگ گذاشتم و چشم ریز کرد:
- تو خوبی نفس؟! از صبح پکر به نظر می‌رسی!
با دست روی میز ضرب گرفتم و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
-به عمو فریبرزت زنگ زدم امشب بیاد!
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.
با بهت ل*ب زدم:
- چی؟!
به سمت یخچال رفت و درب آن را باز کرد.
- گفتم زنگ زدم به عمو فریبرزت!
از روی صندلی بلند شدم که با صدای قیژ به عقب کشیده شد. به سمتش رفتم و نالیدم:
- آخه مامان تو که می‌دونی را*ب*طه‌شون با سروش خوب نیست، چرا گفتی؟!
ابروهای نازکش در هم رفتند و درب یخچال را محکم بست. طلبکارانه ل*ب زد:
- دلش براش تنگ شده بیچاره می‌خواست ببینتش! مشکلش چیه؟!
بحث کردن با او، با آب در هاون کوبیدن فرقی نداشت! همان قدر بی فایده...
پوف کلافه‌ای کشیدم و هم زمان با بلند کردن ظرف گوجه ها زیر ل*ب غر زدم:
- از دست تو مامان!
به سمت حیاط رفتم و با دیدن بابا و سروش، با تعجب در چهارچوب در ایستادم.
هر دو مشغول کباب کردن جوجه ها، با سر خوشی می‌خواندند:
«امشب شب مهتابه، حبیبم رو می‌خوام»
«حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام»
به چهارچوب درب تکیه زدم و با لبخند به آن‌ها نگریستم که سروش نگاهش به من ‌افتاد و با لبخند این قسمت شعر را با حالی عجیب خواند:
«خواب است و بیدارش کنید
م*س*ت است و هوشیارش کنید
گویید فلانی اومده
اون یار جونی اومده»
نگاهش که در نگاهم گره خورد، چیزی درون دلم جا به جا شد. نمی‌دانم چه حسی بود.
اما بیشتر به حسی شبیه به ترس نزدیک بود.
ترس از ناگفته ها...
ترس از زیر و رو شدن باور ها؛ باور من نسبت به سروش!
در این لحظه،صدای آیفون خانه باعث شد هردو ساکت شوند و دست بابا که جوجه ها را باد می‌زد از حرکت ایستاد.
با استرس به سروش که برای باز کردن درب به انتهای حیاط می‌رفت نگاه کردم.
ظرف گوجه ها را روی میز قرار دادم و دستانم را در هم چفت کردم.
درب حیاط باز شد و عمو فریبرز پا به حیاط گذاشت. با درد پلک بستم و می‌توانستم خراب شدن امشب را از همین حالا حدس بزنم.
بابا با دیدن او با خنده به سمتش رفت و با او دست داد.
- به به از این طرفا داداش!
نگاهم به سروش افتاد که با اخم هایی درهم در حالی که دستانش را در جیب شلوار اسپرتش فرو برده بود، نزدیکمان شد.
با تردید نگاهم کرد و رو به رویم ایستاد. آهسته پچ زد:
- تو می‌دونستی میاد؟!
آب دهانم را قورت دادم و سرم را به طرفین تکان دادم.
- ن..نه! بخدا همین چند دقیقه پیش فهمیدم!
نفسش را کلافه بیرون می‌داد و با سنگریزه های زیر کفشش بازی کرد. عمو فریبرز که نزدیکمان شد سلام آرامی کردم.
جوابم را با لبخند داد و دلخورانه رو به بابا کرد:
- دستت درد نکنه داداش، نباید یه خبر به من بدی که سروش اومده؟!
سروش با اخم سر بلند کرد و به جای بابا، جواب عمو را داد.
- اگه می‌خواستم که خودم می‌گفتم!
ابروان عمو فریبرز بالا پرید و با افسوس سر تکان داد.
صدای زنگ گوشی سروش که بلند شد با «ببخشید» زیر لبی آن را سمت گوشش برد و حین جواب دادن به فرد پشت خط، به سمت انتهای حیاط قدم برداشت.
- می‌بینی داداش! مثلا پسر بزرگ کردم که عصای دستم باشه!
بابا دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و در سکوت سری تکان داد.
بی طاقت به همان سمتی که سروش رفته بود قدم تند کردم و با نزدیک شدن به او، در حالی که پشت به من ایستاد بود، مکالماتش با شخص پشت خط را شنیدم.
- یعنی چی؟! تو مطمئنی افرادش تو تهران روئیت شدن؟!
نمی‌دانم چرا از حرف هایش، حس بدی به دلم افتاد و دلشوره گرفتم. در یک لحظه، برگشت و نگاهم کرد. خیره در چشمانم ادامه داد:
- خیلی خب، من الان خودم‌ رو می‌رسونم مرکز!
با عجله تماس را قطع کرد و نگاه از چشمانم گرفت .مبهوت به او که در برابر نگاه کنجکاو بابا و عمو به سمت سوئیت تقریبا می‌دوید نگریستم. طولی نکشید که لباس هایش را عوض کرد و بی توجه به سوال های مکرر بابا و مامان، به حیاط برگشت.
با نگرانی به سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
- کجا میری سروش؟!
نگاهش بین چشمانم دو دو زد اما سعی کرد لبخند بزند و دستم را گرفت.
آرام ل*ب زد:
-زود برمی‌گردم!
فشار کمی به دستم وارد نمود و رهایم کرد. لحظه‌ای بعد صدای کوبانده شدن درب ،در حیاط پیچید.
به گذشته کشیده شدم.
این رمز بین من و سروش بود. هربار که در بازی زمین می‌خوردم و دست و پاهایم زخم می‌شد، دستم را می‌گرفت و می‌فشرد.
این رمز بدین معنی بود که دوستت دارم و مراقبت هستم.
با این کار گریه‌ام بند می‌آمد و زخم هایم فراموش می‌شد. سروش التیام بخشیدن را خوب بلد بود.
گرمای دستانش را هنوز روی دستم حس می‌کردم و نگاهم هنوز روی درب بسته، مانده بود.
ناخودآگاه دستم به سمت گردنم به قصد لــ.ـــمس پروانه کشیده شد اما با جای خالی آن مواجه شدم. مردمک های گشاد شده‌ام روی گردنم چرخید و با هول چندین بار اطرافم را نگاه کردم.
انداخته بودمش؟!
گمش کرده بودم؟!
در مقابل نگاه متعجب مامان و بابا و عمو فریبرز، به سمت خانه دویدم و نالیدم:
- نه...نه...!

***
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
- پشمام حاجی! جدی کیوان رو گرفت به باد کتک؟!
به علامت تأیید سری برای او تکان دادم و دهانش هر بار از تعجب باز می‌شد. شب پیش، سروش آن‌قدر دیر به خانه برگشت که تمام تلاشم برای بیدار ماندن فایده‌ای نداشت و در خواب و بیداری صدای باز و بسته شدن درب خانه را شنیدم. بدون او ، شام را در سکوت خوردیم و عمو فریبرز نیز به خانه‌اش برگشت.
دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به صورتی دورانی ماساژ دادم تا شاید بتوانم از سردردی که امانم را بریده بود، بکاهم.
با یادآوری این که گردنبندم را گم کرده بودم، دوباره اشک در چشمانم حلقه زد.
- نفس خوبی؟!
سرم را بالا گرفتم و او با دیدن چشمان سرخ شده‌ام رنگ از رخش پرید.
- چی‌شده نفس؟! د بنال نصفه جونم کردی!
پلکی زدم و اشکم سرازیر شد.
با بغض ل*ب زدم:
- گردنبندم... گردنبندم گم شده!
نغمه کمی با بهت نگاهم کرد و بعد نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.
- خدا نکشتت دیوونه! گفتم یه وقت اتفاقی افتاده... خب فدا سرت!
پوف کلافه ای کشیدم و پیشانی‌ام را روی میز اتاق استراحت قرار دادم.
- هدیه‌ی سروش بود...
صدای خنده‌ی شیطنت بار نغمه بلند شد.
- آها پس بگو چرا خانوم داره آبغوره می‌گیره...
عیبی نداره باز می‌خره برات.
دوباره خنده‌ی بلندی سر داد و حتی « خفه‌شو»یی که نثارش کردم باعث نشد ساکت بشود.
بعد از چارت بندی اطلاعات بیماران و پایان شیفت، همراه با نغمه لباس هایمان را تعویض کردیم و به سمت آسانسور قدم بر داشتیم.
دکمه‌ی آسانسور را زدم و با نغمه وارد آن شدیم. نغمه درحالی که با دستش خودش را باد می‌زد رو به من کرد:
- ماشین هنوز تعمیرگاهه؟!
از آسانسور که خارج شدیم، به مردمی که هرکدام با حالت چهره‌های متفاوت وارد بیمارستان و برخی نیز خارج می‌شدند نگاه کردم. مردی که از مرخص شدن فرزندنش خوشحال بود، پدر و مادری که شاید به خاطر هزینه های سنگین بیمارستان و جور کردن آن غمگین بودند، خانواده‌ای که به‌خاطر از دست دادن عزیزشان از دنیا بریده‌ بودند.
دنیای عجیبی است، هرکس یک درد منحصر به خود دارد.
سرم را چرخاندم و به نغمه که منتظر نگاهم می‌کرد نگریستم.
- نه! ماشین مشکل جدی نداشت نمی‌دونم چرا بردتش تعمیرگاه!
نغمه چشم ریز کرد.
- شک ندارم که سروش بهش گفته!
نگاهم رنگ تعجب گرفت، اما خندیدم.
- دیوونه چه ربطی به سروش داره؟!
نگاه از من گرفت و شانه‌‌ای بالا انداخت.
- ساده‌ای دیگه! بابا این سروش می‌ترسه تو یه وقت تصادف کنی بلا ملا سر خودت بیاری! رفته به بابات گفته ماشین‌و ازت بگیرن!
ناباور خندیدم و ضربه‌ای به سرش زدم.
- دیوونه ای به خدا نغمه! من گفتم سروش خیلی نسبت به من محافظه‌کاره و نگرانمه ولی دیگه نه در این حد!
نگاهم که به آن سوی خیابان افتاد ،از دیدن سروش درحالی که با لبخند به پراید مشکی‌رنگش تکیه داده بود و به ما نگاه می‌کرد، تعجب کردم.
نغمه رد نگاهم را دنبال کرد و مشتی به شانه‌ام زد.
- اوه اوه آقای عاشق پیشه اومد! من برم تا عصبانی نشده بیاد ما رو هم بزنه!
مانعش شدم و حین گرفتن دستش به آن طرف خیابان رفتیم.
- دهنت‌و ببند عزیزم!
نغمه پشت چشمی نازک کرد و با دیدن سروش سلام آرامی کرد و با آرنجش ضربه‌ی آرامی به پهلویم زد.
سروش جواب نغمه را داد و درحالی که مردمک هایش همچنان قفل من بود، شاخه گل رز قرمز رنگی را به طرفم گرفت.
- خدمت نفس خانوم!
نغمه با این حرکت سروش چشمک ریزی حواله‌ام کرد و من با لبخند گل را از دستش گرفتم.
نغمه را که به خانه‌شان رساندیم، ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرد و با لبخند به پهلو به طرفم چرخید.
- آماده‌ی شنیدن غر های فلفلم هستم، شروع کن!
دستی به موهای بیرون آمده از مقنعه‌ام کشیدم و او همچنان با نگاه خیره‌اش منتظرم بود.
- دیشب کجا رفتی سروش؟! خودت تدارک شام می‌بینی بعد میری؟!
دکمه‌ی کولر ماشین را زد و باد خنک به صورتم خورد.
- دیشب از اداره بهم زنگ زدن ،کارشون فوری بود باید می‌رفتم! اعضای یه باند که سه ساله دنبالشم تو تهران دیده شدن، بهترین موقعیت برای دستگیریشون گیرم اومده! دستگیری حتی یک نفرشون، معادل با کلی اطلاعات!
دستم را گرفت و با آرامش کلمات را ادا کرد:
- تا جایی که بتونم خودم برای رفت و آمدت به دانشگاه‌‌ هستم! جای دیگه هم فعلا نرو و مواظب خودت باش! باشه نفس؟!
استرس مثل خوره به جانم افتاد اما برای راحت شدن خیالش، لبخند اطمینان بخشی زد و با مکث دستم را رها کرد و نگاه از چشمانم گرفت.
پس دلیل رفتار‌های مشکوک بابا همین بود.
سروش از او خواسته بود تا ماشینم را بگیرد...
دستی به موهای خرمایی‌اش کشید و آن‌ها را به بالا هدایت کرد.
حین استارت زدن،سرخوشانه پرسید:
- خب برای شام کجا بریم فلفل؟!
تصنعی اخمی کردم و مشتی به بازویش زدم:
- ببینم تو چرا همه‌ش به من میگی فلفل؟! نکنه قیافه‌م شبیه فلفله؟
بلند خندید و فرمان را چرخاند:
- نه!چون مصداق این ضرب المثلی که میگن« فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!»

***
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
موزیک ملایمی در رستوران در حال پخش بود و سروش آرام تکه‌ای از کباب درون بشقاب مقابلش را در دهانش قرار داد و جوید.
نگاهش به من که با غذایم بازی می‌کردم افتاد و مشکوک پرسید:
- خوبی نفس؟! چرا غذات‌‌و نمی‌خوری؟!
سعی کردم لبخندی بزنم و به زور قاشقم را از برنج و کباب پر نمودم و در دهانم قرار دادم.
قاشق و چنگالش را در بشقابش قرار داد و دستانش را با دستمال بنفش رنگ پاک کرد.
دستش از روی میز لغزید و دست یخ زده‌ام را گرفت و این بار با لحن ملایم تری ل*ب زد:
- چیزی شده که به من نمیگی عزیزم؟! خیلی وقته که باهم حرف نزدیم...
دلم می‌خواست با او درد‌ و دل کنم. از مشاجرات مامان و بابا بگویم. بگویم که هنوز مانند قبل دعوا می‌کنند و عذابم می‌دهند. بگویم که هنوز صلح در خانه‌ی ما برقرار نشده است!
اما با این فکر که الان درگیر پرونده‌اش است و حوصله‌ی غر های همیشگی‌ام را ندارد چیزی نگفتم.
پس برخلاف آن‌چه در دلم می‌گذشت، سری به نشانه‌ی منفی به طرفین تکان دادم.
اما او که انگار بی‌خیال ماجرا نشده بود چشم ریز کرد.
- نکنه قضیه‌ی اون پسره‌ست؟!
چشمانم گرد شد و سریع میان صحبتش پریدم.
- ن..نه! چیزیم نیست بابا، همون اوضاع همیشگی!
و بعد دستش که هنوز به دستم زنجیر بود را آرام فشردم که باعث شد لبخندی بزند و او هم دستم را فشار کوتاهی داد.
با تمام کردن غذایمان ،کیفم و وسایلم را به دستش دادم و به سمت سرویس راهم را کج کردم.
صدایش را آرام از پشت سرم شنیدم:
- من می‌رم سمت ماشین، کارت تموم شد بیا!
برای او سری تکان دادم و از کنار زنی که همراه با دختر کوچکش از سرویس بهداشتی بیرون می‌آمد گذشتم و وارد شدم.
بعد از اتمام کارم، از رستوران خارج شدم و با چشم به دنبال سروش گشتم.
او را در حالی که به ماشین تکیه داده بود یافتم و با شیطنتی که گل کرده بود به سمتش رفتم.
نزدیک او که سرش را پایین انداخته بود شدم و سعی کردم خنده‌ام را کنترل کنم.
- به به چه پسر سر به زیری!
نگاهش که بالا می‌آمد و چشمانش را دیدم، خنده از لبانم پر کشید.
با اخم های درهم و چشمان به خون نشسته نگاه از من گرفت و زیر ل*ب غرید:
- سوار شو!
نگاهم به دست مشت شده‌اش که گوشی‌ام درون آن قرار داشت افتاد.دستانم از استرس عرق کردند و نمی‌دانستم برای کدام کار نکرده قرار است توبیخ شوم.
سوار ماشین شدم و کنار او جای گرفتم که یک ثانیه بعد از بسته شدن درب ماشین، با فریادش روح از تنم پر کشید.
- معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟!
جرئت حرف زدن و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم و از شوک فریادش به لکنت افتادم.
- چ..چی ش..شده؟!
 
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
درحالی که سینه‌اش از حرص بالا پایین می‌شد، گوشی‌ام را مقابل چشمانم گرفت و پیامک کیوان مبنی بر اینکه عذر خواهی کرده بود، با آن نام مضحک ذخیره‌ شده برایش بر روی صفحه نهیب زد. از اینکه فراموش کرده بودم آن را ویرایش کنم، خودم را لعنت فرستادم.
فریاد دوباره‌اش مرا به شدت تکان داد.
- این کیه نفس‌؟! ها؟! این کیه؟! فقط نگو که اون همکلاسی احمقته!
سرم را به طرف او چرخاندم و به چشمان خونینش نگاه کردم. مردمک‌هایش گشاد شدند و با بهت زمزمه کرد:
- ن..نکنه دوسش داری..! وای.. وای نفس!
دهانم برای دفاع از خودم باز شد، اما طولی نکشید که سیلی او بر صورتم لالم کرد. به جای صورتم، قلبم درد گرفت. شوکه دستم را به لبم که پاره شده بود کشیدم و سروش با دیدن خون روی انگشتانم انگار تازه فهمید که چه کرده است. ناباور به او که پشیمانی در چهره‌اش موج می‌‌زد نگریستم. مردمک‌های لرزانش تکان خورد و ملتمس دستش را به طرفم آورد، اما من ترسیده خودم را عقب کشیدم. چشمان نگرانش را به من دوخت و آهسته ل*ب زد:
- غلط کردم نفس، بخدا غلط کردم! دستم بشکنه!
پلک بست و پرحرص مشتش را چند بار محکم روی فرمان زد و زیر ل*ب خودش را لعنت فرستاد و فحش داد. نگاهم جایی کنار همان رز قرمز که بر روی داشبورد قرار داشت گیر کرد. با درد پلک بستم و در یک تصمیم ناگهانی، دست لرزانم را به دستگیره رساندم و از ماشین به بیرون پریدم.
- نفس صبر کن!
نامم را فریاد زد و به دنبالم درب طرف خودش را باز کرد که یک ماشین در حال عبور از بــــغـ.ـــل، به درب ماشین محکم برخورد کرد. صدای بوق‌های ممتد دیگر ماشین‌ها در خیابان پیچید و فریاد مرد راننده که سروش را مخاطب قرار می‌داد باعث شد سرم را برگردانم و به او نگاه کنم.
- کوری نمی‌بینی ماشین میاد؟! چرا در رو باز می‌کنی مرتیکه!
نگاه نگران سروش اما بی‌توجه به او به دنبالم می‌گشت و با دیدنم دوباره فریاد زد. فریادی که مملو از بغض بود.
مرد که با او دست به یقه شد، از فرصت استفاده کردم و به سمت کوچه‌ی خلوتی دویدم و با تمام وجود سعی کردم از سروش دور شوم. اشک دیده‌ام را تار کرده بود که در میانه‌ی کوچه ایستادم و نفس کم آوردم. با صورتی خیس از اشک، با زانو به زمین خوردم و در کوچه‌ی تاریک، بغضم با صدای بلندی شکست. باور کردنی نبود! چه بر سر سروش قبلی آمده بود؟! آن سروشی که من او را نقطه‌ی امن خود می‌دانستم کجاست؟ از کسی فرار کردم که همیشه از تمام دنیا به او پناه می‌بردم.
در همین لحظه با شنیدن صدای قدم‌هایی، ترسیده به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن دو مرد سیاه‌پوش، رنگ از رخم پرید و جیغ کشیدم. چرا هیچ موجود زنده‌ای در این کوچه نبود که به دادم برسد؟! یکی از آنها سریع دستمال سفیدی جلوی دهانم گرفت و تقلاهایم بی‌فایده ماند. تصویر مرد رو به روی نقاب‌دار،در حالی که انگشتش را به نشانه سکوت جلوی صورتش گرفته بود آرام تار شد.

***
 
امضا : pegah.r8

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom