• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
نام رمان:در حصار سایه
ژانر:عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
نویسنده:پگاه رئیسی
ناظر: @ریحانه زنگنه

*به نام خدا*

خلاصه:
همه چیز با یک رویارویی خونین آغاز می‌شود؛ رویارویی‌ای که مسیر زندگی «سرگرد سروش آذرمنش» را برای همیشه تغییر می‌دهد.
زمانی که تهدیدی پنهان از دل گذشته برمی‌خیزد، پای «نفس» دخترعموی سروش ناخواسته به ماجرایی خطرناک کشیده می‌شود. او حالا در دل ماجرا قرار دارد و با یک انتخاب می‌تواند نجات‌بخش یا ویرانگر باشد؛ انتخابی که سایه‌ای تاریک را بر سر هر دو می‌گستراند، سایه‌ی کسی که باور دارد بهای خون را فقط با خون می‌توان پرداخت.

مقدمه:

برخی تصمیمات زندگی، تاوان سنگینی دارند. آن قدر سنگین که تو را به تباهی خواهند کشاند. می‌خواستم نجات دهم.
نه خودم را؛ بلکه عزیزم را!
تا به حال برای عزیزت از زندگی و رویاهایت گذشته‌ای؟!
من گذشتم! گذشتم و ماندم. ماندم در آن حصاری که عاقبتش غرق شدن در تاریکی و سیاهی بود. اما تو تنها زمانی در تاریکی دوام می‌آوری، که دیگر دست و پا نزنی!
بمانی و به تاریکی خو کنی یا عاشق تاریکی شوی...
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

mahban

کاربر افتخاری
LV
3
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
2,053
Awards
7
سکه
34,189
n04391_Negar_1745607294956.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
Last edited by a moderator:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
لاک صورتی رنگم را روی آخرین ناخنم زدم و مدام دستانم را فوت کردم تا سریع‌تر خشک شوند.
برای آخرین مرور،جزوه ام را باز کردم و در همین حین، صدای اعلان گوشی‌ام توجهم را جلب کرد و سریع آن را از روی میز برداشتم. نغمه است که درباره‌ی امتحان سوالی پرسیده و جواب را برایش تایپ کردم اما با دیدن پیامک سروش، دستم از حرکت ایستاد. روی آن ضربه زدم و با دیدن متن پیامش در پاسخ به سوالم که چه زمانی مرخصی می‌گیرد، اخم‌هایم در هم رفت:
« هنوز که ماموریتم تموم نشده فلفل خانوم! فعلاً مرخصی نمیدن! »
با صورتی آویزان برایش تایپ کردم و دکمه‌ی ارسال را زدم:
«ما دلمون برات تنگ شده ها! »
دو تیک کنار پیامم آبی شد و لحظه‌ای بعد، تایپ کرد:
«ما یعنی کی؟!»
لبخندی روی لبانم شکل گرفت؛ می‌توانستم چهره‌ی شیطنت‌آمیزش را تصور کنم.
«مامان، بابا..»
با تعجب به آیکون سبز رنگ کنار نامش که خاموش شده بود نگاه کردم. مدتی منتظر ماندم تا دوباره آنلاین شود، اما ناامید صفحه‌ی گوشی را قفل کردم و به ساعت که نیمه‌شب را نشان می‌داد نگاهی انداختم. به سمت تختم که کنار پنجره قرار داشت رفتم و زیر پتو خزیدم. بوی گل‌ها از باغچه‌ی حیاط به مشام می‌رسیدند و چشمانم آرام گرم شدند که با بلند شدن صدای گوشی از جا پریدم و سریع وارد صفحه‌ی چت شدم.
با دیدن پیامش، ضربان قلبم بالا رفت:
«فقط عمو و زن عمو؟ پس فلفل خانوم چی؟!»
فرز و با دلخوری تایپ کردم:
«فلفل خانوم قهره»
منتظر جوابش نماندم و چشمانم که برای خواب التماس می‌کردند، بسته شدند.
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه چشم گردانم و سعی کردم به روی کیوان که کمی دورتر از ما در کنار دوستانش نشسته بود و نگاهش را از من بر نمی‌داشت اخم نکنم.
دستم را دور لیوان کاغذی نسکافه‌ام کشیدم و رو به نغمه همان جمله‌ی چندلحظه‌ی پیش را تکرار کردم:
-نغمه اذیت نکن برو جزوه رو بگیر ازش دیگه!
برای بار هزارم التماسش کردم که برود و آن جزوه‌ی لعنتی را از کیوان بگیرد. کیوان؛ یکی از همان همکلاسی های سمج و چندش،اما درس خوان!
خودم را برای ننوشتن جزوه لعنت فرستادم و دوباره مظلومانه نگاهش کردم.
بی توجه به من بیشتر سرش را در گوشی‌اش فرو برد و انگشتانش سریع روی کیبورد گوشی لغزاند.
از بی‌خیالی‌اش برای امتحان فردا حرصم گرفت و شاکی گوشی را از دستش قاپیدم و صدای جیغش بلند شد.
-بابا خب اون روی تو کراشه! بعد من برم ازش جزوه بگیرم؟!
ابرو بالا انداختم و گوشی‌اش را پشتم پنهان کردم.
-ازش خوشم میومد که به تو نمی گفتم عقل کل!
پوف کلافه‌ای کشید و موهای بیرون زده از مقنعه‌اش را به داخل فرستاد.
-به من نمیده مطمئن باش!
دستم را دور گردنش انداختم و لپش را کشیدم که صدای اعتراضش بالا رفت.
-میده فقط یکم باید با اون چشمای آبیت دلبری کنی!
برخلاف میل باطنی‌اش با مکث از جایش بلند شد و بند کوله‌اش را روی شانه‌اش جا به جا کرد.
-کاش خدا من و تو رو دمپایی کنه که هردفعه قول میدیم از اول ترم جزوه بنویسیم ولی دوباره همون آش‌و همون کاسه!
لبانم را برای کنترل خنده‌ام محکم روی هم فشار دادم و بی هوا مشتی به بازویش زدم.
-بترکی نغمه! اگه دعات بگیره و دمپایی دستشویی بشیم چی؟!
ادایم را در آورد و از حرص خوردنش بلند خندیدم که توجه چند دختر و پسر به ما جلب شد.
نغمه چشم غره‌ای رفت و حین کج کردن راهش به سمتی که کیوان و دوستانش نشسته‌ بودند زیر ل*ب زمزمه کرد:
-دلقک!
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
با نگاهم نغمه را دنبال کردم که با نزدیک شدن به آن‌ها،کیوان از جایش بلند شد.
سعی می‌کردم مکالماتشان را حدس بزنم اما با چرخیدن نگاه کیوان به سمتم،سریع چشم دزدیدم و خودم را با گوشی مشغول نشان دادم.
سعی کردم زیر چشمی دوباره نگاهی بیندازم و کیوان جزوه‌اش که جلد قهوه‌ای رنگی داشت را در دستانش جا به جا کرد.
ناامید از فهمیدن کلمه‌ای از حرف هایشان،رمز گوشی‌ام را زدم و آخرین بازدید سروش که حوالی صبح را نشان می‌داد چک کردم.
مدتی بعد نغمه را درحالی که جزوه‌ی کیوان در دستانش قرار داشت و با لبخند گشادش به سمتم می آمد دیدم.
سنگینی نگاه کیوان را روی خودم حس کردم و سعی داشتم ذوقم را پنهان کنم.
-آخ قربونت بشم چشم تیله‌ای زرنگم!
سکوت کرد و سرش را تصنعی خاراند که با شک نگاهش کردم.
-نگو که یه گندی زدی!
با من و من چشم دزدید.
-خ...خب عاشق چشم و ابروم نبود که به همین راحتی جزوشو بده!
آب دهانم را تصنعی صدا دار قورت دادم و دستانم را روی بازوهایش گذاشتم.
-بگو من طاقتشو دارم!
خنده‌ام را کنترل کردم اما لحظه ای بعد لبخند از لبانم پر کشید.
-متاسفانه یه دیت کافه باید با این شازده بری!
ناباور پلک زدم و نگاهم از پشت نغمه به کیوان افتاد که مشغول صحبت با دوستانش بود.
اخمی کردم و بی توجه به اعتراضش دستش را کشیدم و به دنبالم به سمت دانشکده بردم.
وقتی مطمئن شدم که کامل از دیدرس آنها دور شده‌ایم کنار یکی از کلاس ها توقف کردم و رو به او توپیدم.
-چی‌کار کردی نغمه!
با بی‌خیالی دست در کیفش کرد و جعبه‌ی آدامسش را بیرون کشید و یکی از آنها را در دهانش گذاشت و با حوصله جوید.
با چشمان گرد حرکاتش را دنبال کردم که بالاخره به حرف آمد.
-زهرمار دیگه! انگار بیچاره بهت پیشنهاد بی شرمانه داده که اینجوری میکنی! فوقش نمیری و می‌پیچونی دیگه!
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم.
-اره،اصلا هم فرداش تو دانشگاه نمی‌بینمش! وای نغمه دوست دارم خفت کنم!
ریز ریز خندید و جعبه‌ی آدامس را جلوی صورتم تکان داد.
-غصه نخور،آدامس بخور! تقصیر خودته دیگه گفتم من این کاره نیستم!
-من شکر خوردم!
و بعد دوباره حین کشیدن دستش زیرلب با حرص زمزمه کردم:
- کلاس محرابی رو بی‌خیال می‌شیم میریم خونه!
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
برج میلاد در هاله‌ای از دود های خاکستری گیر کرده بود و آه تهران؛ آلودگی هوا در حال بلعیدن تهران عزیزم بود.
فرمان را چرخاندم و حین زدن راهنما نیم نگاهی به نغمه انداختم.
- نغمه عزیزم اطلاع داری که گوشی یه وسیله‌ی شخصیه دیگه؟
بی‌توجه به من، بیشتر در گوشی‌ام فضولی کرد و مشغول زیر و رو کردن گالری‌ام بود.
وقتی به یکی از عکس های سروش رسید، انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد با نیش شل رو به من کرد:
- راستی سروش کی میاد پس؟ نمیگه از دوریش داری دق میکنی؟!
بلند خندید که پوکر‌ وار نگاهش کردم.
- اولاً رو آب بخندی بچه! دوماً صد دفعه گفتم بین من و سروش چیزی نیست، نمکدون!
ابرو بالا انداخت و زیر ل*ب گفت:
-تو که راست میگی!
بی توجه به حرص خوردن هایم گوشی ‌ام را به سمتم گرفت و همراه با درآوردن ادایش آن را از دستش کشیدم.
- چته وحشی مگه خوردمش! داشتم شماره‌ی کیوان جون‌ رو سیو می‌کردم برات!
ریز ریز خندید که چشم گرد کردم.
- شماره‌ی اون مارمولک‌و می‌خوام چی‌کار آخه!
لبخند شرورانه‌ای زد و با دستانش شکل قلب درست کرد.
- که شب‌ها باهم لاو بترکونین ! البته اگه رقیب عشقیش «سروش خان» اجازه بده!
با این حرف نغمه ابروهایم به صورت خودکار درهم کشیده شد.
شاید هرکس دیگری به جای نغمه بود نیز همین فکر را درباره‌ی ما می‌کرد. من و سروش همیشه در کنار هم بودیم. هر کجا من بودم او نیز بود.
گویی یک زنجیر نامرئی ما را کنار یکدگیر نگه داشته بود.
سروش برای من مهم بود. خیلی مهم!
اما عشق؟! نه! احساسی بین ما فراتر از یک حس خواهر و برادرانه فراتر نمی‌رفت!
همان‌طور که در سکوت به خیابان و ماشین هایی که رد می‌شدند زل زده‌ بودم،بشکنی رو به روی صورتم زد و سوت بلندی کشید:
- اوه خانوم رفت تو فاز عاشقی!
پشت چشمی نازک کردم و نیشخند زدم.
- داری وسوسم می‌کنی همین‌جا پیاده‌ت کنم و بقیه راه رو با پاهای مبارکت بری!
ثانیه‌ای چشمانش گرد شد، سریع دستش را به حالت کشیدن زیپ روی لبانش کشید و باعث شد بقیه‌ی راه را از سکوتش لذت ببرم.
جلوی درب ‌خانه‌شان توقف کردم که حین پیاده شدن دستش را به حالت خداحافظی چندبار تکان داد و مظلومانه نگاهم کرد.
خندیدم و به بیرون هلش دادم که جیغ خفیفی کشید و بیرون رفت.
- خیلی بیشعوری نفس!
دنده‌ را جا به جا کردم و بی خیال ل*ب زدم.
- اختیار داری عزیزم بیشعوری از خودتونه!
پایم را روی پدال فشار دادم و صدای خنده‌اش را پشت سر گذاشتم.
از آینه به اویی نگاه کردم که تاسف‌بار سری تکان داد و آرام به سمت خانه‌شان قدم برداشت.
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
صدای اعلان گوشی ام که بلند شد با تصور اینکه پیامکی از سروش دریافت کرده‌ام گوشی‌‌ام را با هول روشن کردم و با دیدن پیامکی که نام《عشقم》 بالای آن با چندین قلب خودنمایی می‌کرد خشکم زد.
با دستپاچگی ماشین را به کنار خیابان هدایت و ترمز کردم.
طولی نکشید که متوجه شدم فرستنده‌ی پیام کیوان است و فحشی زیر ل*ب به نغمه ،برای اسمی که آن را برای شماره‌ی کیوان ذخیره کرده است دادم.
《 سلام خانم آذرمنش،جسارتا خوشحال میشم با توجه به برنامتون یک تایمی رو برای قرارمون به من اطلاع بدین.
کیوان پاکباز 》
همین یک قلم را کم داشتم فقط!
گوشی‌ام را روی صندلی شاگرد پرت کردم و سر دردناکم را روی فرمان گذاشتگ.
اگر نمی‌رفتم دیگر نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم و اگر می‌رفتم این را قدمی برای شروع را*ب*طه‌مان تلقی می‌کرد.
شاید واقعا پسر بدی نبود،اما من..‌.نمی‌دانم!
انگار اگر این واحد درسی را می‌افتادم دردسرش کمتر بود!
با فکری مشوش استارت زدم و به سمت خانه حرکت کردم.
***
کلید که انداختم و وارد حیاط شدم،می‌توانستم به وضوح صدای مشاجرات مامان و بابا را بشنوم.
عاشق و معشوق بودن به کنار؛در این بیست و دوسال عمرم آن‌ها را حتی یک‌بار به صورت مسالمت آمیز کنار هم ندیدم! انگار هیچوقت نمی‌توانستند باهم کنار بیایند و کاش اصرار های پدربزرگ به این وصلت منجر به پیدایش چنین خانواده‌ای نمی‌شد.
از کنار باغچه و بوی خاک خیس خورده که مشخص است بابا به تازگی درختان و گل هارا آبیاری کرده گذشتم. درب چوبی ورودی خانه را هل دادم و در میانه‌ی سالن درحالی که بحثشان بالا گرفته است آنها را دیدم.
در این دعوا هم مانند دفعات پیشین بابا سکوت کرده است و مامان پشت سرهم حرف هایش را روانه‌ی اعصاب پدرم می‌کرد.
-حیف از عمرم! حیف از جوونیم که به پای تو گذشت! هنوز نمیدونم چجوری تونستم سی سال تحملت کنم!
بابا را دیدم که نفسش را آه مانند بیرون داد و تاسف بار نگاهش کرد.
حالا مامان صدایش می‌لرزید و به سختی بغضش را قورت داد.
-هشت سال تو و خانوادت زدین تو سرم! تحقیرم کردین که بچه‌دار نمیشم! روح و روانم رو داغون کردین!
بابا دستش را روی دهانش کشید و سعی داشت به اعصابش مسلط باشد.
-باز شروع نکن پروین! دوباره موضوعات چندسال پیش‌ رو وسط نکش!
هنوز متوجه حضور من نشده‌اند که در را محکم بهم زدم و سرشان به طرفم برگشت.
چشمان اشکی مامان و نگاه پر از غم بابا به من معطوف شد.
سلامی دادم و به اتاق پناه بردم.
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
بغض لانه کرده در گلویم عذابم می‌داد و از اینکه نمی‌توانستم به سروش زنگ بزنم عمیقا دلم گریه می‌خواست.همیشه در این مواقع او دلداری‌ام می‌داد و حرف هایش آرامش را به من تزریق می‌کرد.
اما آخرین بار تذکر داده بود که بخاطر حساس بودن شرایط ماموریت هایش و سختگیری ها،نباید با او تماس بگیریم. مغموم به سمت تختم رفتم و با همان لباس های تنم، روی آن دراز کشیدم. به سقف کرمی رنگ اتاق زل زدم و افکارم را بالا پایین کردم.
خسته‌ام! در دوران مدرسه هروقت کنار دوستانم درد و دل می‌کردم به رویم می‌خندیدند و می‌گفتند《برو خدا رو شکر کن نفس حداقل یک خانواده خوب داری! بابات پزشکه و بچه پولداری دیگه چی میخوای آخه؟》
دیگر چه می‌خواستم؟
آرامش! آرامش می‌خواستم!
دلم می‌خواست از همان نوع پدر و مادری باشند که هنوز مانند روزهای اول عاشق یکدیگرند و چیزهای کوچک نمی‌تواند عشق بین آنها را متزلزل کند.
تقه‌ای به در خورد و مامان وارد اتاق شد. چشمان بی حسم را به او دوختم و او با لبخند نزدیکم شد.
لبخندی از جنس اجبار!
-ناهار نمی‌خوری عزیزم؟!
سعی می‌کردم گوشه‌ی لبم به نشانه‌ی پوزخند،به بالا متمایل نشود. نیم خیز می‌شدم و مقنعه ام را از سرم بیرون کشیدم.
-بیرون خوردم!
شاید《دروغ》وعده‌ی اصلی من شده بود که گرسنه نبودم.
اصرار نکرد،با مکث بیرون رفت و گوشی‌ام را روشن کردم.
انگشتم تا لــ.ـــمس شماره‌ی سروش رفت و باز گشت. تنها برای او تایپ کردم:
-دلم خیلی برات تنگ شده!
ناامید از آنلاین شدن او،دوباره روی تخت دراز کشیدم.آنقدر به سقف زل زدم که چشمانم خسته شدند و به خواب رفتم.
***
روپوش سفیدم را در دستم جا به کردم و با نغمه از بیمارستان خارج شدیم.
طبق معمول نغمه دوباره غر غر هایش را از سر گرفت.
-وای این واحد کارآموزی کودکان کاش زودتر تموم بشه واقعا اعصابم نمیکشه دیگه! پسره دهنم‌و سرویس کرد تا تونستم V/S(علائم حیاتی)ش رو بگیرم!
قسمتی از موهای فرم را که از مقنعه‌ام بیرون زده بود به داخل فرستادم و به روی نغمه لبخند زدم.
-بچه‌ها قلق دارن،باید مثل خودشون باشی!باهاشون بچگی کنی!
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
مقابل پنجره‌ی پژو پارس پارک شده ایستاد و در حالی که تمام تمرکزش به تصویر خود در شیشه‌ی دودی ماشین بود، رژ ل*ب صورتی رنگش را از کوله‌اش بیرون آورد و به آرامی آن را روی ل*ب‌هایش کشید.
- من مثل تو حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم. فوقش بتونم ده دقیقه تحملشون کنم!
سنگ کوچک کنار پایم را به سمت جلو پرتاب کردم و به انتهای خیابان شلوغ نیم نگاهی انداختم. نگاهم با تعجب به شیشه‌ی ماشینی بود که به آرامی به پایین کشیده می‌شد، و راننده آن پسر جوانی بود که سعی در پنهان کردن خنده‌اش می‌کرد و به نغمه زل زد. دست نغمه بی‌حرکت ماند و مبهوت به پسر نگاه کرد. لبانم را برای کنترل خنده‌ام روی هم فشار دادم و سریع بازوی نغمه‌ای که خشکش زده بود را گرفتم و به عقب کشیدم. به سختی تکان خورد و به دنبالم کشیده شد. کمی که از آن پسر دور شدیم، نیمه‌ی راه ایستادم و پشت سرم را نگاهی انداختم و شلیک خنده‌ام به هوا رفت. نغمه چند بار پلک زد و به عقب نگاه کرد.
- ولی خدایی عجب مورد حقی بود!
صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و با خنده آن را از جیب مانتویم بیرون کشیدم اما با دیدن شماره‌ی کیوان لبخند از لبانم پر کشید. حتی فراموش کرده بودم آن نام مسخره را ویرایش کنم. تنها به صفحه‌ی گوشی زل زدم تا تماس قطع شود و نغمه با کنجکاوی نگاهش به گوشی‌ام کشیده شد.
- کیه خب جواب بده.
صفحه‌ی گوشی را با حرص مقابل صورتش گرفتم :
- گندکاری جنابعالی رو مشاهده می‌کنیم.
خندید و گوشی را با دستش به طرف خودم هل داد.
- خب امشب برو باهاش حرف بزن! بگو آقا از من و تو، عاشق و معشوق در نمیاد! ول کن تو رو جدت.
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و برخلاف میل باطنی‌ام آدرس یک کافه و ساعت را برای او ارسال کردم. حق با نغمه بود؛ باید تکلیفم را با او روشن می‌کردم. نغمه را به خانه‌شان رساندم و شماره‌ی عمو فریبرز را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای پرانرژی‌اش در گوشم پخش شد و انگار در جای شلوغی قرار داشت. حتما دوباره در دورهمی و پای بساط قلیان و...
- نفس عمو چطوره؟!
نگاهم به آن سوی خیابان به دخترک کوچکی افتاد که مشغول خوردن بستنی بود.
- سلام عمو، ممنونم شما خوبی؟!
مکثی کرد و انگار از جایی که در آن قرار داشت دور شد و سر و صداها کمتر شدند.
- چیزی شده نفس؟ چرا صدات اینجوریه؟!
دخترک چوب بستنی‌اش را در سطل زباله انداخت و در خم کوچه گم شد. می‌دانستم چند سالی است که سروش با پدرش را*ب*طه‌ی خوبی ندارد اما با این حال پرسیدم:
- عمو شما از سروش خبر دارید؟ دوروزه جواب پیامام رو نمیده! تماس هم که نمی‌تونم باهاش بگیرم...
این بار با صدای گرفته‌ای گفت:
- راستش نه دخترم! چند ماه میشه که حتی بهم یه زنگ هم نزده! اگه باهات تماس گرفت حتما خبرم کن..‌.
دستی به شقیقه‌ی دردناکم کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
-چشم، ببخشید نگرانتون کردم. خداحافظ.

***
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
28
سکه
137
بابا عینک مطالعه‌اش را روی چشمانش جا به جا کرد و با دقت مشغول خواندن روزنامه شد. صدای شستن ظرف‌ها از آشپزخانه به گوش می‌رسید و در حالی که روی مبل پاهایم را در بغلم جمع کرده‌ بودم، خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت که عقربه‌اش روی عدد یازده قرار داشت، نگاهی انداختم.
صدای آیفون خانه که بلند شد، مامان از آشپزخانه بیرون آمد و هردو با تعجب به بابا نگاه کردیم که بدون اینکه آیفون را جواب دهد، عینک را روی میز کوچک کنار مبل قرار داد و به سمت حیاط پاتند کرد.
- کسی قرار بود بیاد؟!
در حالی که سریع از روی مبل بلند می‌شدم،در جواب مامان شانه‌ای بالا انداختم و پرده‌ی کرم رنگ را کنار زدم. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهی به بابا انداختم که به انتهای حیاط می‌رفت.
طولی نکشید که درب بزرگ حیاط توسط بابا باز شد و با نمایان شدن قامت سروش در چهارچوب درب، خشکم زد.
لحن مامان نیش زد:
- باز که برادرزاده‌ی بابات بی‌خبر اومد!
سرزنشگرانه به او نگاه کردم:
- مامان!
مامان پشت چشمی نازک کرد و وقتی سروش پا به حیاط گذاشت و بابا را مردانه ب*غل کرد، با هیجان به او زل زدم.
سریع به خودم آمدم و زودتر از مامان با قلبی که از فرط هیجان به تپش افتاده بود به سمت حیاط پرواز کردم، چشمان عسلی رنگش با دیدنم برق زد و با لبخند نگاهم کرد. رنگ چشمی که در خانواده‌ی ما ارثی بود!
عمو فریبرز، بابا، سروش و من هر کدام یک جفت چشم، دقیقاً با همین رنگ داشتیم.
اشک شوق بود که دیده‌ام را تار کرد و به سختی جلوی دویدن به سمت او و محکم ب*غل کردنش را گرفتم. انگار تمام تار و پود تنم آغوش او را فریاد می‌زد.
جواب سلام مامان را با خوشرویی داد و در دو قدمی‌ام ایستاد. نگاهش به سمت موهایم که نسبت به قبل بلندتر شده‌ بودند کشیده شد. بوی عطر گرم آشنای او مدرک محکمی بود برای اثبات اینکه او واقعا اینجا بود و خواب نمی‌دیدم.
دستی که انگار برای در آغوش گرفتن سخت تلاش می‌کرد را به سمتم دراز کرد.
- حال و احوال وروجک؟
ابرو در هم کشیدم و با دلخوری دستم را به دستش رساندم.
- خیلی نامردی!
دستم را آرام به دور از چشم مامان و بابا، با فشار ملایمی به سمت خودش کشاند و جوری که فقط خودمان بشنویم زمزمه کرد:
- که دلت تنگ شده بود، اره؟
***
 
Last edited:
امضا : pegah.r8

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom