این دفعه دیگه بهتر از دفعههای قبل میتونستم سرعتم رو کنترل کنم و از این بابت خداروشکر میکردم.
هنوز خیلی از اون دو موجود گنده و مرموز دور نشده بودم که یه صدای انفجار مانند از اونجا بلند شد.
با شتاب پاهام رو روی زمین کوبیدم و این بار برخلاف دفعهٔ قبل به جلو پرت نشدم و این رو مدیون هوش بالا و قدرت یادگیری زودم بودم... یعنی اینکه خیلی زود همه چیز رو یاد میگرفتم و بارها هم به دوستها و معلمهام گفته بودم که من یه نابغهی به تمام عیارم. خندهای کردم و حواسم رو جمع اطراف کردم!
سرم رو یواش به پشت برگردوندم تا اگه نیاز به فراری چیزی بود آماده باشم؛ چشمهام رو کمی ریز کردم تا بین اون همه دودی که اونجا رو فرا گرفته بود هر موجود زندهای رو کشف کنم.
با ناپدید شدن سریع دود و ملاقات با دو عدد گرگ بزرگ و تیز پا که به سمتم میدویدن، چشمهام کمی گشاد شده و توی جام میخکوب شدم.
این چطور ممکنه؟ درسته من گفتم هر موجود زندهای؛ ولی دلیل نمیشه حتماً راست گفته باشم که، تف تو این شانس!
الان بهجای دوتا گرگ باید اون دوتا مرد کثیف میبودن.
همونجور با چشمهای گشاد و دهن باز از روی ناباوری، شونههام کمی خم شده و پاهام نیز شل شد و خیره خیره به اون دو گرگ زل زدم.
نه نه نه، به خودت بیا ملی، الان وقت هنگ کردن نیست؛ الان فقط باید فرار کنی تا نیومدن و تیکه و پارت نکردن.
با فکرهایی که توی سرم چرخ میخورد و میگفت که باید فرار کنم دیگه چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدن... یا خدا، اینها که خیلی نزدیکن.
توی دو قدمیم بودن که پاهام خود به خود و از روی ترس به حرکت در اومدن و دِ برو که رفتیم.
همینجور میدویدم و به پشت سرم توجه نمیکردم که یه وقت حواسم پرت اونها نشه.
با صدای غرش یکی از گرگها که درست از نزدیکی گوشم بلند شد، ناخودآگاه مغزم دستور ایست داد و پاهام شل و بی حرکت ثابت موندن.
همهچیز ناگهانی و غیر منتظره بود به طوری که خودم هم از این حرکت و قدرت؛ شگفت زده و ناباور موندم... پاهام که انگار یکی دیگه به غیر از من قدرت کنترلشون رو داشت، سریع به پشت برگشته و رو به گرگها قرار گرفتم.
دستهام سریع بالا اومده و از دو طرف باز شدن... ناگهان دستهام روی هوا تکونی خورده و انگار که داشتن هوا رو جمع میکردن و بعد به صورت دایره وار دور یکدیگر چرخیده و یکهو به سمت اون دو تا جهش یافتن.
صحنهی عجیبی بود... انگار که واقعاً دستهام هوا رو جمع کرده بودن، چون وقتی به سمت جلو و رو به گرگها هدایت شدن، انگار که یه باد شدید و تند وزید و اونها رو به پشت، خیلی دورتر از جایی که من ایستاده بودم پرتاب کرد.
« ناظر عزیز: @ARNICA »
هنوز خیلی از اون دو موجود گنده و مرموز دور نشده بودم که یه صدای انفجار مانند از اونجا بلند شد.
با شتاب پاهام رو روی زمین کوبیدم و این بار برخلاف دفعهٔ قبل به جلو پرت نشدم و این رو مدیون هوش بالا و قدرت یادگیری زودم بودم... یعنی اینکه خیلی زود همه چیز رو یاد میگرفتم و بارها هم به دوستها و معلمهام گفته بودم که من یه نابغهی به تمام عیارم. خندهای کردم و حواسم رو جمع اطراف کردم!
سرم رو یواش به پشت برگردوندم تا اگه نیاز به فراری چیزی بود آماده باشم؛ چشمهام رو کمی ریز کردم تا بین اون همه دودی که اونجا رو فرا گرفته بود هر موجود زندهای رو کشف کنم.
با ناپدید شدن سریع دود و ملاقات با دو عدد گرگ بزرگ و تیز پا که به سمتم میدویدن، چشمهام کمی گشاد شده و توی جام میخکوب شدم.
این چطور ممکنه؟ درسته من گفتم هر موجود زندهای؛ ولی دلیل نمیشه حتماً راست گفته باشم که، تف تو این شانس!
الان بهجای دوتا گرگ باید اون دوتا مرد کثیف میبودن.
همونجور با چشمهای گشاد و دهن باز از روی ناباوری، شونههام کمی خم شده و پاهام نیز شل شد و خیره خیره به اون دو گرگ زل زدم.
نه نه نه، به خودت بیا ملی، الان وقت هنگ کردن نیست؛ الان فقط باید فرار کنی تا نیومدن و تیکه و پارت نکردن.
با فکرهایی که توی سرم چرخ میخورد و میگفت که باید فرار کنم دیگه چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدن... یا خدا، اینها که خیلی نزدیکن.
توی دو قدمیم بودن که پاهام خود به خود و از روی ترس به حرکت در اومدن و دِ برو که رفتیم.
همینجور میدویدم و به پشت سرم توجه نمیکردم که یه وقت حواسم پرت اونها نشه.
با صدای غرش یکی از گرگها که درست از نزدیکی گوشم بلند شد، ناخودآگاه مغزم دستور ایست داد و پاهام شل و بی حرکت ثابت موندن.
همهچیز ناگهانی و غیر منتظره بود به طوری که خودم هم از این حرکت و قدرت؛ شگفت زده و ناباور موندم... پاهام که انگار یکی دیگه به غیر از من قدرت کنترلشون رو داشت، سریع به پشت برگشته و رو به گرگها قرار گرفتم.
دستهام سریع بالا اومده و از دو طرف باز شدن... ناگهان دستهام روی هوا تکونی خورده و انگار که داشتن هوا رو جمع میکردن و بعد به صورت دایره وار دور یکدیگر چرخیده و یکهو به سمت اون دو تا جهش یافتن.
صحنهی عجیبی بود... انگار که واقعاً دستهام هوا رو جمع کرده بودن، چون وقتی به سمت جلو و رو به گرگها هدایت شدن، انگار که یه باد شدید و تند وزید و اونها رو به پشت، خیلی دورتر از جایی که من ایستاده بودم پرتاب کرد.
« ناظر عزیز: @ARNICA »
آخرین ویرایش: