• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
432
سکه
1,772
محمد دست‌ راستش را به کمر زد و به ساعتی که روبه‌رویش بود، نگاه کرد.
- الان رستورانم، امروز سفارش زیادی داریم نمی‌تونم بیام بیرون.
با جرقه‌ای که در ذهنش روشن شد، دستش را از کمر جدا کرده و بر روی پاشنه‌ی پا چرخید.
- می‌تونی بیای این‌جا.
سوفیا یک پایش را بر روی دیگری انداخت، ل*ب پایینش را به داخل دهان کشید و زمزمه کرد:
- این‌جوری مزاحم میشم.
- نه، بیا اشکالی نداره. آدرس رو برات می‌فرستم.
سوفیا دم عمیقی گرفت و از او تشکر کرد. تماس خاتمه یافت و چند ثانیه بعد، محمد بعد از فرستادن آدرس برای او گوشی را به داخل جیبش هدایت کرد و مجدد به سراغ پوست کندن سیب زمینی‌ها رفت.
سوفیا چینی به دماغش داد و آب فرضی آن‌را بالا کشید. می‌توانست به یک ( انجمن‌های دیگر نام برده شد ) یا پارک برود و درب آن‌را باز کند، اما چون وکیل گفته بود که کسی از دفترچه باخبر نشود ترس به جانش افتاده بود. می‌ترسید که مبادا اشتباهی از او سر بزند و بعد یک نفر او را مورد نقد قرار دهد. در اصل نیازی به حضور محمد نداشت، تاییدش را می‌خواست!
آدرس را نگاه سرسری انداخت و سپس اسنپ گرفت. فکرش را هم نمی‌کرد که محمد در یک رستوران معروف کار کند و همین باعث شد که به این پی ببرد حتما یک آشپز ماهر است!
انگشت شصتش را بر روی بدنه‌ی چوبی صندوق کشید. جنسش زبر و گوشه‌ی آن کمی سیاه شده بود. انگار که از یک آتش‌سوزی جان سالم به در برده باشد! هیچ نقش و نگاری بر رویش نقش نبسته و قفل فلزی آن هم، چندان قرص و محکم نبود.
با ایستادن ماشین جلوی پایش، سریع از جای برخاست و سوار شد. از این‌که مادرش هنوز به او زنگ نزده راضی بود؛ اما این رضایتش امکان داشت ثانیه‌ای دیگر بر باد برود برای همین شروع به تکان دادن پایش کرد. فاصله‌ی زمانی تا رستورانی که محمد در آن کار می‌کرد تنها ده دقیقه بود ولی برای او ساعت‌ها گذشت. هرچه که به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدند، خیابان‌ها شلوغ‌تر و آدم‌های بیشتری به چشم می‌خوردند. افکار سوفیا هم، همین‌گونه درهم و شلم شوربا بود. با ایستادن ماشین متوجه شد که به مقصد رسیده. با دست سالمش ابتدا درب را گشود و سپس، صندوق را به دست گرفت و پیاده شد. تابلوی نقره‌ای رستوران که نام مهتاب بر روی آن حک شده بود، برای جایی که معروفیت زیادی داشت، بیش از حد ساده بود. گوشی‌اش را از داخل کیفش به سختی بیرون آورد و توجه‌ای به موهایی که از شالش بیرون ریخته، نکرد. شماره‌ی محمد را گرفت و به صدای بوق گوش سپرد.
- رسیدی؟
سوفیا دست از کندن پوست لبش برداشت و پاسخ داد:
- آره.
- الان میام.
تماس خاتمه یافته و سوفیا به درب شیشه‌ای رستوران چشم دوخت تا قامت آشنای محمد را ببیند.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
432
سکه
1,772
محمد درب شیشه‌ای را گشود و وارد خیابان شد. اولین چیزی که به چشمش خورد، دست باندپیچی شده‌ی سوفیا و صورت رنگ پریده‌اش بود. سریع فاصله‌ی خودش را با او کم کرده و با نگرانی پرسید:
- چی شده؟
سوفیا زمزمه کرد:
- هیچی.
سپس صندوق را به سمت محمد گرفت و گفت:
- میشه این رو بگیری؟
محمد سریع دستش را جلو آورد تا او را بگیرد. صندوق بزرگ نبود اما با وضعیت دست سوفیا، حمل کردنش با یک دست سخت به نظر می‌رسید. چشم‌هایش ناگهان بر روی شال فیروزه‌ای او نشست که نزدیک بود از روی سرش بیوفتد. دست‌هایش بی‌اراده از میانه‌ی راه به سمت سر سوفیا هدایت شد و ابتدا شال او را مرتب کرد.
سوفیا پلک محکمی زد و آب دهانش را فرو فرستاد. بعد از این‌که محمد شال را درست کرد، صندوق را از او گرفت و گفت:
- بریم داخل.
و سپس زودتر از او به سمت درب ورودی گام برداشت‌. سوفیا سرش را به کمی کج و حین این‌که کار او را در ذهنش تجزیه و تحلیل می‌کرد، به دنبالش راه افتاد.
درب شیشه‌ای رستوران توسط محمد باز و ابتدا سوفیا پا بر روی سرامیک‌های سفید و براق آن‌جا گذاشت. بوی غذا زیر مشامش پیچید و تابلوهایی که مزین به خطاطی بودند به چشمش خورد. همین ثانیه‌ی اول فضای این رستوران به دلش نشست! میزهایی که با یک پارچه‌ی سفید پوشیده شده بودند، اطراف فضای دایره شکل رستوران را در برگرفته و حوض آبی رنگ کوچیکی وسط آن، دلبری می‌کرد. کسی در سالن نبود و او از این فرصت استفاده کرده و به سمت حوض پرواز کرد. ماهی‌های ریز و درشت قرمز رنگ درون آب می‌رقصیدند و به او لبخند می‌زدند.
بر روی زانو خم شد و با انگشت اشاره‌اش، سطح آب را لمس کرد. ماهی‌ها ترسیده و هرکدام به گوشه‌ای پناه بردند. لبخند بر روی لبش عمق گرفته بود و چشم‌هایش، می‌درخشیدند.
محمد با انگشتش شقیقه‌اش را خاراند و کنار سوفیا ایستاد. نگاهش را به چال گونه‌ی او دوخت و گفت:
- بریم بشینیم.
سوفیا صاف ایستاد و لبخند روی لبش را جمع کرد.
- باشه.
سپس به دنبال محمد به راه افتاد که به سمت یک در چوبی با شیشه‌های رنگی می‌رفت.
- کجا میریم؟
محمد درب را گشود و حال هر دو پا در راهرویی گذاشته بودند که آن‌ها را به سالن دیگر این رستوران متصل می‌کرد.
- سالن بعدی.
سوفیا ل*ب‌هایش را غنچه و سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد. ظاهرا این‌جا بزرگتر از چیزی بود که تصور می‌کرد!
سالن جدید برخلاف سالن قبلی، مدرن‌تر بوده و یک لوستر زیبا، وسط سقف آن خودنمایی می‌کرد. با نشستن محمد بر روی اولین صندلی طلایی رنگ، او دست از برانداز کردن رستوران برداشت و روبه‌روی او نشست.
محمد صندوق را بر روی میز دایره شکلی که شیشه‌ای بود، گذاشت و گفت:
- خب بازش کنیم؟
سوفیا آب دهانش را فرو فرستاد و به آرامی دستش را جلو آورد. تردید سراسر وجودش را دربرگرفته و اندکی هم می‌ترسید. محمد که تعلل او را دید، آرنجش را بر روی میز گذاشت و دستش را به زیر چانه زد.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
432
سکه
1,772
- می‌خوای من بازش کنم؟
سوفیا سرش را به طرفین تکان داد و سپس، با دست سالمش قفل آن‌را گشود. بوی چوب سوخته به مشامش رسید و دفترچه‌ای با جلد قهوه‌ای، میان صندوق به او چشمک می‌زد. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و دفترچه را برداشت و‌ بر روی میز گذاشت. بدون این‌که تمایلی داشته باشد آن را بگشاید، مجدد به سراغ صندوق رفت.
- دیگه چی هست؟
نگاهش را بالا کشید و به محمدی که همچنان به او خیره شده بود پاسخ داد:
- یه گردنبند، یه دستمال سر قدیمی، یه گیره مو، یه شیشه گل خشک شده و یه عکس که مشخصه سوخته شده و فقط قسمتی که متعلق به مامان بزرگم بوده باقی مونده!
محمد دست‌هایش را در سینه جمع و به پشتی صندلی تکیه داد.
- همین؟
سوفیا بدون توجه به سوال او، دستش را جلو برده و گردنبند را از داخل صندوق بیرون آورد. گردنبندی طلایی که آویزی ستاره شکل به اندازه تقریبا پنج سانتی داشت. میان این ستاره یک نگین سرخ رنگ جا خوش کرده بود که از تمیزی برق می‌زد.
محمد با دیدن حکاکی پشت گردنبند، خودش را به جلو کشید و گفت:
- پشتش چی نوشته؟
سوفیا تای ابرویش را بالا پراند و سریع، به پشت گردنبند نگاه کرد و حکاکی ناشیانه‌ای پشت آن را، خواند.
- دبران، سیزده!
- یعنی چی؟
شانه‌هایش را بالا پراند و گفت:
- نمی‌دونم، فکر کنم توی دفترچه نوشته باشه!
با باز شدن درب و آمدن یک مرد که لباس گارسون‌ها را به تن کرده بود، محمد از جای برخاست و رو به سوفیا گفت:
- زمان باز شدن رستوران نزدیکه، می‌تونم برم و بعدا اگه لازم دونستی با هم صحبت کنیم؟
سوفیا سریع از جای برخاست، لبخندی به نشانه‌ی قدردانی بر روی ل*ب نشاند و گفت:
- ببخشید مزاحمت شدم. ممنونم که کمکم کردی!
محمد با چشم و ابرو به مردی که کنارش ایستاده بود، فهماند که الان می‌آید و سپس به سمت سوفیا چرخید:
- کاری نکردم.
می‌خواست به دست باندپیچی شده‌اش اشاره کند و علت آن را بپرسد، اما کارهای درون آشپزخانه به او اجازه بیشتر ماندن را نمی‌داد برای همین، سریع خداحافظی کرده و از آن‌جا بیرون رفت.
سوفیا دفترچه را بدون این‌که حتی صفحه‌ی اولش را هم باز کند، درون‌ کیفش گذاشت و بعد از بستن درب صندوق از رستوران بیرون آمد.
کسی تا به اکنون به او زنگ نزده و جویای حالش نشده بود. راضی از این وضعیت تصمیم گرفت که مسیر رستوران تا خانه را پیاده برود. نیم ساعتی را می‌بایست راه برود و حتی مجبور بود از خیابان رد شود، اما می‌ارزید چون که دقایق کمتری را بابت تعویض خانه غصه می‌خورد!
 
امضا : Maedeh

Who has read this thread (Total: 18) View details

Top Bottom