- تاریخ ثبتنام
- 1404٫1٫8
- نوشتهها
- 40
- پسندها
- 91
- زمان آنلاین بودن
- 21h 24m
- امتیازها
- 18
- سن
- 19
- محل سکونت
- یه جای دور..
- سکه
- 197
به طرف میز رفت و نشست، تلفن را که برداشت قبل آنکه حرفی بزند داییاش با صدای زمخت و چهرهی درهم تنیده و ترشش گفت:
- پسرهی گستاخ! چه غلطی کردی با خودت؟! هیچ میدونی چی کشیدم بیام ببینم چه آبی ریختی دستمون؟!
اشک ازگوشهی چشمانش پایین غلتید، بغض بزرگش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- داییجون آخه من ... من ... چی بگم؟! شرمندم.
- مامانت کلی پای تلفن التماسم کرد بیام ببینمت، هیچ میدونی اگه به خاطر شغل حقوقی پدر زنم نبود نمیتونستم بیام ببینمت؟!
- واقعا متاسفم که پای شما رو هم به وسط کشیدم.
داییاش کاملا سرخ شده بود و چیزی نمانده بود مثل ترقهای منفجر شود، ادامه داد:
- ازش خواستم بررسی کنه بهت ارفاق بدن که بیارنت بیرون ولی گفتن جرمت خیلی سنگینه. اگه توی بیشعور فرار نمیکردی شاید ته تهش چهل سال زندون میگرفتی.
- ولی داییجون من واقعا ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که ...
- خفه شو. دهنت و ببند.
صدای داییاش کمکم داشت اوج میگرفت و این مت را میترساند. سکوت اختیار کرد و داییاش دوباره گفت:
- دارن روی پروندت کار میکنند ببینند چیکار میتونند برات بکنند. مثل اینکه مامانِ بچهها صدتا وکیل پیدا کرده و اصلانم رضایت بده نیست.
با فک منقبض شده در حالی که بازویش را میخاراند گفت:
- کاریه که خودم مرتکب شدم و مسئولیتشم قبول دارم، شما هم لطفا برگردین به مکزیک، دلم نمیخواد باعث زحمت شما بشم.
- میخوام مامانت و ببرم مکزیک!
مت رنگش پرید، بغضش را قورت داد و با نگاه تاسف بار به داییاش گفت:
- چرا؟!
- خودت خوب میدونی! حالا که پدرت نیست و تک فرزندی و مامانت تنهاست، کسی نیست مواظبش باشه و میبرمش اونجا تا مواظبش باشم.
شانه بالا انداخت، به یاد لبخندهای مادرش در روز اول استخدام شدن افتاد. ابروانش را در هم کشید و نفسش را رها کرد و با نگاه تاسف بار و بغض توی گلویش گفت:
- باشه داییجون، ببرینش ولی تو رو خدا مواظبش باشین، اینطوری خیال منم راحته که جاش امنه.
- خب دیگه باید برم، اگه خبری در مورد پروندت شد از مکزیک به دختر خالت زنگ میزنم بیاد بهت اطلاع بده.
- باشه دایی، خدافظ.
ماموری که در پهلوی اتاق بود جلو آمد و به مت گفت:
- پاشو بچه، زودباش ببینم، کمکم وقت شامه برو سالن غذاخوری قبل اینکه با لگد به بیرون پرتت کنم!
بیرون آمد و دوباره داستان تکراری روزش شروع شد. مت لبانش را به هم فشرد. پس از خروج نگهبان به او گفت:
- تازه اول راهی پسر! روزای بعد با چیزایی روبهرو میشی که تصورشم نمیتونی بکنی!
با گفتن این حرف نگهبان از او دور شد. مت راه سالن غذاخوری را پیش گرفت، در میانهی راه دمپاییاش به جسم کوچکی روی زمین برخورد کرد. در میان ترکهای کاشی های کف راهرو، فندک کوچک زرینی دید، با احتیاط نشست و فندک را برداشت. با خطی نازک، سمبل زودیاک قاتل روی بدنهی آن هک شده بود. آن را در جیب شلوارش قرار داد و به راهش ادامه داد. وارد سالن شد، شب فرا رسیده بود و بیرون تاریک بود، اینبار صف طولانیتر بود، غذا دیر پخته شده بود، شناوری که مسئول رساندن مواد غذایی بود از لبه دچار آسیب جزئی شده بود و پس از رفع آسیب و صرف مدت زیاد، مواد را دیر رسانده بودند. ادوارد کلاه به سر مشغول پخت غذا بود، امشب تعداد نگهبانان در سالن کمتر بود. نگاهی به ساعت کوچک روی دیوار انداخت، عقربههای ساعت عدد نه را نشان میدادند. صف بالاخره شروع به حرکت کرد، جلوی او فردی گنده ایستاده بود، قد بلندش و هیکل چهارشانهاش جلوی دیدش را گرفته بود.
- پسرهی گستاخ! چه غلطی کردی با خودت؟! هیچ میدونی چی کشیدم بیام ببینم چه آبی ریختی دستمون؟!
اشک ازگوشهی چشمانش پایین غلتید، بغض بزرگش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- داییجون آخه من ... من ... چی بگم؟! شرمندم.
- مامانت کلی پای تلفن التماسم کرد بیام ببینمت، هیچ میدونی اگه به خاطر شغل حقوقی پدر زنم نبود نمیتونستم بیام ببینمت؟!
- واقعا متاسفم که پای شما رو هم به وسط کشیدم.
داییاش کاملا سرخ شده بود و چیزی نمانده بود مثل ترقهای منفجر شود، ادامه داد:
- ازش خواستم بررسی کنه بهت ارفاق بدن که بیارنت بیرون ولی گفتن جرمت خیلی سنگینه. اگه توی بیشعور فرار نمیکردی شاید ته تهش چهل سال زندون میگرفتی.
- ولی داییجون من واقعا ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که ...
- خفه شو. دهنت و ببند.
صدای داییاش کمکم داشت اوج میگرفت و این مت را میترساند. سکوت اختیار کرد و داییاش دوباره گفت:
- دارن روی پروندت کار میکنند ببینند چیکار میتونند برات بکنند. مثل اینکه مامانِ بچهها صدتا وکیل پیدا کرده و اصلانم رضایت بده نیست.
با فک منقبض شده در حالی که بازویش را میخاراند گفت:
- کاریه که خودم مرتکب شدم و مسئولیتشم قبول دارم، شما هم لطفا برگردین به مکزیک، دلم نمیخواد باعث زحمت شما بشم.
- میخوام مامانت و ببرم مکزیک!
مت رنگش پرید، بغضش را قورت داد و با نگاه تاسف بار به داییاش گفت:
- چرا؟!
- خودت خوب میدونی! حالا که پدرت نیست و تک فرزندی و مامانت تنهاست، کسی نیست مواظبش باشه و میبرمش اونجا تا مواظبش باشم.
شانه بالا انداخت، به یاد لبخندهای مادرش در روز اول استخدام شدن افتاد. ابروانش را در هم کشید و نفسش را رها کرد و با نگاه تاسف بار و بغض توی گلویش گفت:
- باشه داییجون، ببرینش ولی تو رو خدا مواظبش باشین، اینطوری خیال منم راحته که جاش امنه.
- خب دیگه باید برم، اگه خبری در مورد پروندت شد از مکزیک به دختر خالت زنگ میزنم بیاد بهت اطلاع بده.
- باشه دایی، خدافظ.
ماموری که در پهلوی اتاق بود جلو آمد و به مت گفت:
- پاشو بچه، زودباش ببینم، کمکم وقت شامه برو سالن غذاخوری قبل اینکه با لگد به بیرون پرتت کنم!
بیرون آمد و دوباره داستان تکراری روزش شروع شد. مت لبانش را به هم فشرد. پس از خروج نگهبان به او گفت:
- تازه اول راهی پسر! روزای بعد با چیزایی روبهرو میشی که تصورشم نمیتونی بکنی!
با گفتن این حرف نگهبان از او دور شد. مت راه سالن غذاخوری را پیش گرفت، در میانهی راه دمپاییاش به جسم کوچکی روی زمین برخورد کرد. در میان ترکهای کاشی های کف راهرو، فندک کوچک زرینی دید، با احتیاط نشست و فندک را برداشت. با خطی نازک، سمبل زودیاک قاتل روی بدنهی آن هک شده بود. آن را در جیب شلوارش قرار داد و به راهش ادامه داد. وارد سالن شد، شب فرا رسیده بود و بیرون تاریک بود، اینبار صف طولانیتر بود، غذا دیر پخته شده بود، شناوری که مسئول رساندن مواد غذایی بود از لبه دچار آسیب جزئی شده بود و پس از رفع آسیب و صرف مدت زیاد، مواد را دیر رسانده بودند. ادوارد کلاه به سر مشغول پخت غذا بود، امشب تعداد نگهبانان در سالن کمتر بود. نگاهی به ساعت کوچک روی دیوار انداخت، عقربههای ساعت عدد نه را نشان میدادند. صف بالاخره شروع به حرکت کرد، جلوی او فردی گنده ایستاده بود، قد بلندش و هیکل چهارشانهاش جلوی دیدش را گرفته بود.