جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #31
مت از جایش برخاست، آهی کشید و پرسید:
- مواقعی هست که تعداد نگهبانای زندون کم بشن؟! مثلا جشنی توی زندون بشه و اینا!
مارتین با نیش خندی گفت:
- آره پسرجون. البته هر سال یه‌بار. فقط روز تولّد رئیس زندون، می تونم بگم حدود نصف نگهبانا یا شایدم بیشتر می‌رن به اتاقش و حدود یک یا دو ساعت جشن می‌گیرن.
دستش را زیر چانه‌اش قرار داد. پشت سرش را خاراند و ادامه داد:
- نمیگن ممکنه یه زندونی فرار کنه و اینا!
مارتین با خنده‌ی کوچک و ابروان ترش گفت:
- فرار کردن تقریبا غیرممکنه، اصلا فرض کن بیرون رفتی، چجوری می‌خوای کل خلیج رو شنا کنی؟
سرش را پایین انداخت، دستانش را در جیبانش فرو برد و گفت:
- بیخیال رفیق، یکم کنجکاو شدم. راستی تولد رئیس زندون چه روزیه؟
غبار چشمش را پاک کرد، خمیازه‌ای کشید و گفت:
- بیست و پنجم ژانویه که میشه حدود یه ماه دیگه.
لحظه‌ای در فکر فرو رفت، ل*ب‌های ترک خورده‌اش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- باشه ممنون. خوشحال شدم حرف زدیم.
- منم همینطور، مراقب باش.
بدون گفتن حرفی قدم برداشت و به راهش ادامه داد. او که می‌دانست قرار است تمام عمرش را در حبس بگذراند و گویی در جهنم حبس شده بود، زیر ل*ب با خودش زمزمه کرد:
- زودباش مت! شاید ترسو باشی ولی اونقدرا هم نادون نیستی، تو مثلا توی یکی از بزرگ‌ترین شرکت ها کار می‌کردی. یعنی می‌تونی اون روز از این جهنم بیرون بری؟!
سردش بود و نمی‌دانست که این سرمای واپسین روزهای پاییز بود یا رنج‌های زیادی که هنگام انتقال به زندان تحمل کرده بود؟!
دردی در قفسه‌ی سینه‌اش پیچیده بود، چشمانش تار می‌دید، دلش می‌خواست به عنوان آخرین شانس زندگی‌اش تمام ترس‌هایش را پشت سر بگذارد و در آن روز فرار کند؛ امّا احتیاج به نقشه‌های زیادی داشت که همین باعث سوزش پیشانی‌اش و در هم رفتن ابروانش شد. قدم برداشت و به سمت سلولش رفت تا رابرت را ببیند. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر می‌خوردند.‌ بی‌توجه به نگاه جیمی از کنارش رد شد. دستی به شلوارش کشید و وارد زندان شد. با بی‌حالی سرش را بالا آورد. هوای ابری دسامبر انگار خیال باریدن داشت. در میانه‌ی راه ضجه‌ی یک زندانی توجهش را جلب کرد، پشت سرش او را صدا زد، بی‌توجه و با گیجی رویش را برگرداند و نگاهش را به او دوخت، با یک سبد پر از لباس کهنه به سمتش آمد، مت بر خود لرزید و عرق سردی تا ستون فقراتش را فرا گرفت. فرد با زخم روی چشمش و کبودی گردنش به او نزدیک شد، با چشمانی به خون نشسته و صورتی که از درد منقبض شده بود نالید:
- هی جونور! این لباسارو بگیر و برو رخت شویخونه تا تیکه‌تیکه‌ت نکردم، برو بشور و کارت تموم شد برگرد وگرنه اگه سعی کنی زیر بار بری میام و دنده‌هاتو خرد می‌کنم و از ستون فقراتت واسه خودم پشت خارون می‌سازم، حالا گمشو.
مت سرش را کمی عقب کشید و زمزمه کرد:
- باشه، انجامش می‌دم.
نیشخندی زد و ادامه داد:
- آفرین حیوون!
سیاه‌چاله‌ای در چشمانش درخشید، بوی خون عجیبی به مشامش می‌رسید، یکی از لباس ها را جابجا کرد و یکباره نفسش حبس شد، لباس خونین یکی از زندانی ها را مجبور بود بشوید. بی اختیار با تنی لرزان به راهش ادامه داد، نور کمرنگ لامپ سفید تنها روشنایی راهروی چندمتری بود که مدام چشمک می‌زد، آرام به سمت در فلزی رخت شویخانه قدم برداشت، دری که زنگ‌زده و پنجره‌اش شکسته بود، آن را باز کرد و وارد شد. بی‌اختیار چشمش به ساعت کهنه‌ی فندقی رنگ دیوار افتاد که یازده شده بود. اتاق پر از دستگاه‌ها و وسایل برای شستن لباس بود. پر از لباس های مختلف که درقفسه‌ای در روبه‌رویش قرار داشتند. دلش می‌خواست برود و درباره‌ی فرار با رابرت حرف بزند؛ امّا محبوس بود. بی‌توجه به بوی عرق لباس‌ها به سمت ماشین لباس‌شویی رفت و لباس‌ها را یکی‌یکی درون آن گذاشت. دیگر از غبار درشت بیرون خبری نبود. پس از شروع کار به طرف صندلی فرسوده‌ی زردرنگ لبه‌ی اتاق قدم برمی‌داشت که یکباره برقی چشمانش را زد. در زیر لباس های پاره شده‌ که در گوشه‌ی اتاق افتاده بودند شي او را جذب خود کرد. به طرفش رفت و نشست و دید که یک گلوله‌ی طلایی بود. یک کالیبر ۴۵ ای‌سی‌پی زرین، مشخص نیست که چرا آن‌جا بود. بی‌توجه آن را برداشت و از جایش برخاست.​
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #32
گلوله سرد چون یخچال بود. تمام حواسش را از محیط اسیر کرده بود و از اطرافش بی‌خبر بود. با حس خفگی بینی‌اش را پاک کرد، پس از چرخاندن گلوله، متوجه نوشته‌ی کوچکی بر پشت آن شد. نوشته‌ی بسیار ریزی بود، بی‌اختیار و با چهره‌ای که دائما رنگ پریده بود آن را خواند:
- با یه تفنگ می‌تونی بیشتر از چیزی که می‌خوای بدست بیاری!
نفسش را بیرون راند و گلوله را در جیبش قرار داد. حوصله‌ی چندانی برای انتظار کشیدن نداشت، بوی خفگانی اتاق را فرا گرفته بود. تنها پنجره‌ای که وجود داشت در سقف بود و نمی‌توانست نفسی تازه کند. پس به سمت حاشیه‌ی اتاق قدم برداشت. یک تار ابرو بالا انداخت که یک‌باره چشمش به دریچه‌ی هوایی برخورد. از روی لباس های کهنه و پاره رد شد و بی‌اختیار چشمش را رو به آن دوخت. اکنون تنها کاری که موظف به انجامش بود تکیه به قوّه‌ی شنوایی‌اش بود، صداهایی همچون نرمی سوز به گوش می‌رسید. در میان سروصدای ابزارآلات گوش‌خراش به سختی می‌توانست آن را بشنود که یک‌باره صدای نه چندان بلندی شنید:
- هی نخاله! ظرف غذات و برداشتی! نوکرت نیستم که تموم روز منتظر باشم گمشی و... اون‌جا نه گمشو سر میز و...
به سختی ضجه‌ی آن فرد را شنید.
گوشه‌ی لبش را بر دندانش کشید و با خودش گفت:
- فکر کنم اون‌جا آشپزخونست، ظرف غذا! یعنی ممکنه کنار همون میزی باشه که ظرفا روش بودن! زودباش پسر فکر فکر کن... اه لعنتی، آره خودشه همون‌جاست.
با صدای غرش ماموری از پشت سرش صدایش در گلو خفه شد، وحشت زده رویش را برگرداند و نایجل را دید. غرید:
- این آشغال همین‌جا داره کار می‌کنه، کار می‌کنه اون‌وقت تو چه غلطی می‌کنی! خاموش کن برو سلولت مادرمرده.
چشمان درشت شده‌اش را چرخاند و سـینه‌اش را صاف کرد و گفت:
- بله، انجامش می‌دم.
با کج کردن دهان تیره‌اش ادامه داد:
- عوضی بی‌شعور.
پس از رفتنش همچنان چهره‌اش درهم تنیده و رنگ پریده بود. دستش را به پیشانی‌اش کشید و به سمت سبد فلزی نه چندان کوچک کنار در رفت. دستگاه که کارش تمام شد لباس ها را یکی‌یکی در سبد گذاشت و کنار قفسه قرار داد. بی‌توجه از آن‌جا خارج شد تا به سلولش برود. عقربه‌های ساعت دیگر تقریبا روی عدد دوازده قرار داشتند. مت دستانش را مشت کرده بود و تلاش می‌کرد تا بر جوشش خون در رگ‌هایش غلبه کند، با تمام احتمالات قادر نبود تا از این حقیقت روی برگرداند که باید فرار را انتخاب کند یا حبس ابد، چون در هر صورت مرگ بدون دیدن آخرین نور زندگی‌اش در بیرون از جزیره حتمی بود. راهرو طوری بود که هرچه قدم بر می‌داشت بیشتر طولانی‌تر می‌شد، گویی در حلقه‌ی زمانی گیر کرده بود. دیوارها به سیاهی شب تیره‌تر می‌شدند؛ چون لامپ‌ها از میانه‌ی راهرو تا انتها سوخته بودند، تا این‌که به بخش سلول‌ها رسید تا به سلولش برود. سروصدای زندانی‌ها بر سالن طنین می‌انداخت، اغلب در سلول‌هایشان مشغول بازی شاه ورق بودند، تا این‌که رابرت را دید که با جارو مسئول تمیز کردن آن بخش از سالن شده بود. نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون داد و به سمتش قدم برداشت. پیش از آن‌که حرفی بزند رابرت سرش را گرداند و با رخ جدی داد زد:
- مت! داری گرد و خاکی که جمع کردم و بهم می‌ریزی.
مت با مکث کوتاهی و به آرامی گفت:
- شرمنده. هی ببین، باید حرف بزنیم.
با نیم‌رخ جدی جارو را به لبه‌ی دیوار تکیه داد و وارد سلول شد. مت پس از بررسی این‌که کسی صدایشان را نشنود پشت سرش وارد شد و ادامه داد:
- یادته بهم درباره‌ی فرار چی گفته بودی؟! من بررسی هایی کردم، و این‌که ... می‌خوام انجامش بدیم.
با خنده‌ی کوتاهی سرش را تکان داد و گفت:
- به‌به چه عجب! چطور شد که یه دفعه این تصمیم و گرفتی!
ادامه داد:
- دیگه از این زندگی نکبت‌بار خسته شدم. با یه اشتباه، هزار و یه اشتباه مرتکب شدم. می‌خوام برم پیش مامانم و واسه آخرین بارم شده ببینمش.
دستی به صورتش کشید، با دستمال توی جیبش بینی‌اش را پاک کرد و به آرامی ادامه داد:
- خب نقشه‌ت چیه؟! چطوری می‌خوای از این خراب شده بریم؟
ابروهایش را بالا انداخت، نیم‌خندی روی صورتش نشست و گفت:
- قرار نیست دوتایی بریم. چند نفرم احتمالا بیان، اول باید باهاشون حرف بزنم. شب بیست و پنجم ژانویه با درست کردن یه اغتشاش از این جهنم قراره بریم.
یک تار ابرو بالا انداخت، کنار او نشست و رخ به رخ شد:
- مگه بیست و پنجم ژانویه چه اتفاقی قراره بی‌افته؟!
- تولد رئیس زندونه. اون موقع نصف نگهبانای زندون یا بیشتر می‌رن به اتاق رئیس و مهمونی می‌گیرن و این تنها امید ماست که فرار کنیم، مگه این‌که بخوای بقیه‌ی عمرمون و این‌جا بگذرونیم!
چانه‌اش را خاراند، دست به کمر شد، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- اگه جواب نده چی؟!
- می‌ده، مطمئن باش. من فکر همه چی و کردم، یه نقشه‌ی توپ دارم. شاید یه شورش هم انجام بشه.​
 
  • متحیر
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #33
مت سپس چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- ببین. می‌خوام برم پیش مامانم، نمی‌دونم بازم می‌تونم ببینمش یا نه. این تنها چیزیه که به خاطرش حاضرم این‌کارو بکنم. چه موفقشم چه نشم. بهش قول داده بودم تعطیلات کریسمس ببرمش نیویورک ولی همه چی بهم ریخت و...
تمام تلاشش را کرد تا جلوی بیرون رانده شدن اشک‌هایش را بگیرد. دستی به بینی‌اش کشید و ادامه داد:
- داییم مامانم‌و برد مکزیک، برد به خونه‌ای که جاش امن باشه. نمی‌دونم چیکار کنم، تنها آرزوم اینه که بازم ببینمش و ببرمش یه جای خوب تا دوباره خاطرات خوبی‌و باهم تجربه کنیم.
رابرت بعد از مکث کوتاهی پشت گردنش را خاراند. با چهره‌ای درهم ریخته گفت:
- می‌دونی؟ من فقط به خاطر این‌که بی‌گناه افتادم این‌جا نمی‌خوام فرار کنم. واقعیتش من قبل این‌که بیام زندون یه بوکسور بودم. بهم می‌گفتن آقای پتک یا پسر دینامیت. آوریل همین امسال بود که تونستم توی یه مسابقه‌ی کشوری بوکس که تو آگوستا برگزار می‌شد قهرمان بشم، با ناک‌اوت برنده شدم. یه مسابقه‌ی دیگه‌ای قرار بود داشته باشم تو هفتم اکتبر که...
سینه‌اش را با نفسش پر کرد، چشمانش را بست و بعد خالی کردن خودش از هر احساسی گفت:
- بالاخره اولین بچه‌ام بدنیا اومده بود، حس عجیبی داشتم. همون شب کنار اسکله رفته بودم قدم بزنم و فکر کنم که چطور هم بوکس کار کنم و هم از بچه‌ام مواظبت کنم که اون اتفاق افتاد. کشته شدن نگهبان و افتادنم تو این هچل.
با جرعه‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش روانه می‌شد. ادامه داد:
- وقتی تو بازداشت بودم از زنم خواستم بعد این ماجراها بره به پاناما پیش مامان‌بزرگش تا جاش امن باشه. حداقل جای بچه‌ام امنه. می‌خوام از این‌جا فرار کنم تا برم پیشش و ببینمش. بغلش کنم و بهش بگم چه بابایی داره ولی... .
یک‌باره صدای محکمی هر دو را از جای خود پراند. ماموری چاق با یک گوش بریده شده و زخم چاقویی که روی صورتش بود صدا زد:
- هی آشغال عوضی! مگه نگفته بودم این‌جا رو تمیز کنی؟ چه غلطی می‌کنی!
رابرت به سرعت از جایش برخاست، پس از سـینه‌به‌سینه شدن با او گلویش را صاف کرد و گفت:
- عه بله متاسفم، حواسم نبود.
- خفه شو. اگه دوباره ببینم این‌جوری از کار در رفتی می‌اندازمت تو انفرادی، بیا کارت و انجام بده خوک پشمالو.
با قیافه‌ای عبوس ابروهایش را در هم کشید و آن‌جا را ترک کرد. رابرت لـ*ـب‌های خشک شده‌اش را به دندان کشید و گفت:
- دیدی! اینم از رفتار مامورا. به خاطر همینم شده می‌خوام برم از این‌جا. خب دیگه فعلا، باید کار کنم.
مت دستی به گوشه‌ی چشمش کشید و از جایش بلند شد، موهای آشفته‌اش را مرتب کرد. با تیغ کوچکی که متعلق به رابرت بود شروع به اصلاح صورتش کرد. قبل از این‌کار آن را با فندک داغ کرد تا هیچ میکروبی نداشته باشد. با دستان همیشه یخ زده‌اش کف صابونی را به صورتش مالید و شروع به کشیدن تیغ بر پوست خود کرد. کارش که تمام شد از جایش بلند شد و قصد دراز کشیدن بر تـ*ـخت را داشت که یک‌باره وقت ناهار فرا رسید، به همین خاطر از سلولش خارج شد، بوی آهن مانندی فضای سالن را پر کرده بود. دیگر چیزی جز مادرش از فضای بیرون زندان به یاد نمی‌آورد، گویی زمان تاثیراتش را بر او می‌گذاشت. پس از خروج از سالن تصمیم گرفت از راهروی نیمه تاریک عبور کند که یک‌باره نجوای رازآلودی شنید:
- هی پسر کوچولو!
همان زندانی گنده هیکل با سر طاسی که در سالن غذاخوری قصد جانش را کرده بود با نوچه‌هایش سر رسید. بازوهایش را گرفتند و با کوبیدن مشت‌های مداوم به سـ*ـینه‌اش او را به بخش تاریک‌تر راهرو کشاندند. زندانی پس از کمی کتک زدنش با صدایی کلفت گفت:
- یادته گفتم هنوز تموم نشده؟! بادیگاردت کجاست خل‌و‌چل؟ اون‌قدر بزنینش تا بپوسه.
درد شدیدی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش را فرا گرفته بود. چیزی جز مشت خوردن حس نمی‌کرد. درد امانش را بریده بود و چشمانش تار می‌دید. زندانی آخر سر با ضربه‌ی آرنجش به کمرش مت را زمین زد و ادامه داد:
- یادت باشه فسقلی، بازم ببینم اگه باهام در افتادی من‌بعد ور افتادی.
به رویش تف کرد و با نوچه‌های خود محل را ترک کرد. مت می‌خواست تکانی بخورد ولی شدت درد صدایش را در آورد، مجبور شد تند و کوتاه نفس بکشد تا دردش بیشتر نشود. قطره‌های خون از بینی‌اش می‌چکید و روی زمین رواناب می‌شد، کسی در آن محل پرسه نمی‌زد، می‌خواست با خزیدن خود را به بخش روشن راهرو برساند، ولی نمی‌توانست تکان بخورد. رمقی برای کمک گرفتن نداشت پس چشمانش را بست و سعی کرد خاطره‌ی سفر با مادرش به ساسکاچوان در کریسمس پارسال را به یاد بیاورد تا دردش را فراموش کند، پس از ده یا یازده دقیقه در آهنی قرمزرنگ انباری آن راهرو باز شد و دو نظافت‌چی بیرون آمدند. یک‌باره با شنیدن صدای در و درد شدیدی که داشت با ضجه‌ی کوچکی گفت:
- کسی اون‌جاست؟ کمک... خواهش می‌کنم کمکم کنین.​
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #34
با دیدنش غافلگیر شدند، یکی کوتاه‌قد و دیگری با هیکل ورزشکاری با گام‌های آرام به سمت‌اش آمدند، نگاه زفت مانندشان را به سیاهی خون قیرمانند او که راهرو را فرا گرفته بود انداختند. بی‌طاقت به آن‌ها زل زده بود و دیگر نمی‌توانست حرف بزند. یک‌باره نظافت‌چی کوتاه‌قد گفت:
- نگاه کن تو رو خدا! بازم یه موش دیگه‌ای شکار کردن، آخه چقدر قراره این سگ‌ها بیان این‌جا و این کرم‌های سفید رو این‌جا ول کنند برن!
نظافت‌چی بلند قد با نیش‌خند کوچکی گفت:
- بابا بیخیال، این آشغال‌و چیکارش کنیم حالا؟ الان یکی میاد می‌بینه و می‌گه به شماها هم می‌گن نظافتچی؟!
نظافت‌چی قدکوتاه با نگاهی لئیم وسایلش را زمین گذاشت و ادامه داد:
- هعی... . بیا ببریمش درمونگاه؛ وگرنه اون مامور سیاه پوسته میاد بالا سرمون و بازم باید جواب پس بدیم.
نظافت‌چی دیگر وسایل خود را زمین گذاشت و به زانوی چپش خم شد و از زیر بـ*ـغل او را بلند کرد، کوتاه قد نیز پاهایش را گرفت و به سمت درمانگاه حرکت کردند. با گام‌های تند او را می‌بردند و در این میان تاب می‌خورد و دیگر حتی توان قورت دادن آب دهانش را هم نداشت، یک‌باره از پشت سر در سیاه‌سوخته‌ی استراحت‌گاه باز شد و آن ماموری که گوش بریده و روی صورتش زخم داشت سر رسید. با دیدن او گفت:
- خب، خب، خب. می‌بینم یه کرم دیگه شکار کردن برای شما، انگاری داره می‌میره.
نظافت‌چی کوتاه‌قد که نامش استیون بود، ناگهان پاهایش را ول کرد و گفت:
- ای بابا! چقد قراره سربه‌سرمون بزاری؟! شد یه کاری کنیم و گیر ندی؟
یک‌باره مامور او را به دیوار کوبید و با قرار دادن باتونش به گردنش غرید:
- خوب گوش کن ببین چی می‌گم آشغال کث*افت! اگه دوباره این‌طوری باهام حرف بزنی من گردنت‌و می‌برم و می‌اندازمت جلوی سگام تا یه لقمه‌ی چپت کنند فهمیدی پدرمرده؟! حالا گمشو روی سگت‌و نبینم.
پس از رفتنش رو به دوستش که کوبی نام داشت ایستاد و با کشیدن دستش جلوی دهانش گفت:
- این لعنتی پنجمین‌باره این‌طوری باهام رفتار می‌کنه، دیگه دلم می‌خواد با همین دستام خفش کنم.
کوبی نفسش را کلافه رها کرد و گفت:
- مطمئن باش تقاص کارش‌و پس می‌ده. بیا این بچه رو ببریم که حسابی گشنمه.
مت را بلند کردن و دوباره راه افتادن و پس از نه دقیقه به درمانگاه رسیدند. کوبی در درمانگاه را کوبید و آریانا که در را باز کرد با دیدن مت پریشان شد و پرسید:
- اوه خدای من چه اتفاقی افتاده؟! بزاریدش رو تـ*ـخت عجله کنید.
استیون با طعنه و قیافه‌ی ممسک خود گفت:
- ما نمی‌دونیم، وقتی وارد راهرو شدیم این کوچولو زمین داشت می‌خزید.
آریانا دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت:
- خیلی خب باشه برید، بقیه‌اش‌و من انجام می‌دم.
کوبی با نیش‌خندی قبل از بستن در ادامه داد:
- خوش بگذره فرشته کوچولو.
آریانا به شدت مضطرب و آشفته بود، وسایلش را از بخش‌های مختلف اتاق جمع‌آوری کرد و سعی در درمان او کرد. قبل از هر گونه اقدامی او را با ماشین بیهوشی‌اش درحالی که به سختی زنده بود به خواب فرو برد. سردرد بدی او را در برگرفت، لباس مت را از تنش خارج کرد، با عجله و با تنها وسایل پزشکی‌اش، زخم‌هایش را که بدنش را به دریای خون تبدیل کرده بود تمیز می‌کرد، پس از آن، به سرعت با هرآن‌چه در توانش داشت جلوی خون‌ریزی‌ای که مت داشت را تلاش کرد تا بند بیاورد. آریانا به بدن او داروی ترانگزامیک‌اسید تزریق کرد تا به بهبودی خون‌ریزی و تسریع لـ*ـخته شدن خونش کمک کند. پارچه‌ای حاوی آنتی بیوتیک را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و با دستانش آن را فشار می‌داد تا هرچه سریع‌تر جلوی خون‌ریزی گرفته شود. پس از تلاشی نفس‌گیر و نیم‌ساعته سرانجام خون مت بند آمد ولی هنوز زخم‌های بدی روی بدنش وجود داشت. آریانا دیگر توانی نداشت و از خستگی ناله کشید و قطره‌های اشکی از چشماش همانند چشمه‌ی جوشان شروع به ریزش کردند، به بدن نیمه‌جان مت نگاه کرد و گفت:
- واقعا نمی‌دونم چیکار کنم! نمی‌دونم می‌تونم نجاتت بدم یا نه! نمی‌دونم چیکار کنم، واقعا نمی‌دونم... نمی‌خوامم از دست بری، تو خیلی با بقیه فرق داری.
او مقداری مواد مخدری که در زیر لباسش قایم کرده بود را کشید تا نیروی از دست رفته‌اش برگردد. اشک‌هایش را پاک کرد و دوباره دست به کار شد و با تنها نخ بخیه و سوزنی که در دست داشت زخم‌های بازش را آهسته‌آهسته شروع به دوختن کرد. به طور مداوم به روی چشمانش که به مانند لبو سرخ شده بودند دستمال می‌کشید تا قطره‌ی اشکش روی بدن مت نریزد.​
 
آخرین ویرایش:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #35
هوای گرفته و سرد اتاق مزاجش را تلخ نمود، سوزن لجینی که داشت را در پوست سـینه‌اش فرو می‌کرد، اخم سست بر ابرو نشاند، صدای گوش‌خراشی از بیرون اتاق ساطع می‌شد. سرش را تکان داد و با عجله به بیرون قدم برداشت. با باز کردن در کوبی را دید که با ماشین جاروب مخصوص مشغول تمیز کردن راهرو بود، با لحنی تند داد زد:
- توی لندهور کارت تموم نشد؟! چه غلطی می‌کنی؟ برو دنبال کارت بزار کارم‌و بکنم لعنتیِ... .
کوبی ماشین را خاموش کرد، او انسانی نبود که به احساسات اهمیت دهد. با فکری افسارگسیخته تشر زد:
- هر کاری بخوام می‌کنم، چه غلطی می‌خوای بکنی؟! فکر کردی همه‌کاره‌ای دخترک خیره‌سر؟!
قصد داشت به سمت او هجوم ببرد که یک‌باره از پشت سرش نایجل سر رسید. پلک گشود و به دستان خونی آریانا زل زد. آریانا کمی خودش را جمع‌وجور کرد. عرق سرد پیشانی‌اش را با دستش پاک کرد و رو به نایجل گفت:
- نایجل! این گستاخ اومده داره بهم توهین می‌کنه، می‌خواست من‌و بزنه و آزارم بده. اون... اون لعنتی می‌خواست بهم تعرض کنه.
نایجل نیم‌نگاهی جدی به کوبی انداخت. کوبی انگشت شصتش را به چشمش کشید، با لحنی تند نعره زد:
- نه این حقیقت نداره، این لعنتی می‌خواد من‌و تو دردسر بندازه، اون داره... .
نایجل یک‌باره ویپ خود را زمین انداخت و با باتونش، ضربه‌ی محکمی به سر کوبی زد و به دیوار برخورد. به قدری محکم کوبیده شد که ترک‌های دیوار خودشان را نشان دادند. کوبی با چند سرفه که کرد چهره‌اش بهم ریخت. نایجل او را زمین زد و با دستبند زدن به دستانش قاطع و محکم غرید:
- تو فکر کردی کی هستی که داری باهاش این‌طوری رفتار می‌کنی؟ اگه ننداختمت تو انفرادی و نکشمت دیگه آدم نیستم. پاشو ببینم کچل سگ.
کوبی با چهره‌ی درهم ریخته و ترش و با مقاومت فریاد کشید:
- زنیکه‌ی لعنتی! می‌کشمت، قسم می‌خورم تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم، می‌...
نایجل دوباره او را به دیوار کوبید، با دومین برخورد جریان خونی از پشت گردنش سرازیر شد. چند سیلی محکمی به صورتش زد. او را بلند کرد و خارج از اطلاع رئیس زندان به انباری متروک برد تا تعذیبش دهد. آریانا با خنده‌ی رازآلود به اتاقش برگشت و شروع به ادامه‌ی کارش کرد. آرنج‌هایش را به تـ*ـخت تکیه داد و چشمانش را ریز کرد. نفس عمیقی کشید. دیگر زخم‌هایش بند آمده بودند و خون‌ریزی‌ای نداشت. با تنها هولتر کوچکی که در دست داشت ضربانش را بررسی کرد که نرمال شده بود؛ امّا هنوز هم ناتوان بود و می‌بایست درد شدیدی را تحمل کند. آریانا پس از آسودگی مقداری نوشیدنی‌ای که در یخچال کوچک اتاق داشت را برداشت و بر لـب زد و نفس راحتی کشید، به شدت خسته بود و دیگر تاب راه رفتن هم نداشت. بر صندلی کنار تخت نشست و سرتاپای مت را بررسی کرد. مشخص نبود که کی قرار است بهوش بیاید. دستانش را پایین انداخت و از خستگی چشمانش را بست، سرفه‌ی دردناکی او را آزار می‌داد. هوای اتاق نامطبوع بود، در میان تیرگی دیوارها، دریچه‌ی هوا کمک چندانی نمی‌کرد. پس از چند دقیقه نایجل سر رسید و در را باز کرد و با دیدن مت یک‌باره متزلزل شد. با ظاهری نامیمون و لحن منحوسی گفت:
- این چش شده؟! هه... . انگار داشت می‌مرد نه!
آریانا با موهای ولنگار دستی به چشمانش کشید، از خستگی دیگر نمی‌توانست در جای خود بایستد. سرش را تکان داد و با نیم‌نگاهی گفت:
- با اون لندهور چیکار کردی؟
نایجل با نیش‌خندی ادامه داد:
- هر کسی که بهت چپ نگاه کنه، گردنش‌و می‌شکونم، دیگه قرار نیست ببینیش. حالا این بابا کی از این‌جا گم‌میشه بره؟!
آریانا در دلش مضطرب بود و برای این‌که نایجل کاری به مت نداشته باشد گفت:
- بهش چیکار داری! کاری نکرده که، همین‌جوری افتاده بیهوشه، تکون نمی‌خوره، مهم اینه که کمکم کردی.
یک تار ابرو بالا انداخت و سیگار الکترونیکش را به آریانا داد، گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و با چشمانی درشت ادامه داد:
- خب مواظب خودت باش. من برم ببینم بازسازی اون بخش خراب زندون به کجا کشید. این آشغالم هرچی زودتر باید از این‌جا بره، نمی‌خوام این‌جا بمونه.
با ظاهری خواب‌آلود جواب داد:
- خیلی خب، تا عصر سعی می‌کنم مرخصش کنم.​
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #36
با کینه‌توزی اتاق را ترک کرد. آریانا به آرامی از جایش برخاست و نگاهی کرد تا مطمئن شود کسی در راهروی آن بخش حضور ندارد، سکوت مطلق همه‌جا را فرا گرفته بود. سیگار الکترونیکی که گرفت را دود کرد و کامی گرفت، به صفحه‌ی هولتر چشم دوخت، دیگر ضربان مت کاملا نرمال بود. به خاطر او به لبخندش زاویه داد و کنار او نشست. دستی به موهایش کشید و از خستگی مفرط یک‌باره از هوش رفت‌، سیگارش از دستش بر زمین افتاد. سرش را پایین انداخت و به خواب فرو رفت. حالا عقربه‌های ساعت روی عدد دو رسیده بودند. هم‌سلولی‌اش رابرت، از غیبت او به شک افتاده بود. یک‌باره هنگام خوردن غذایش از پشت سرش صدایی می‌شنود، صدای همان زندانی‌ای که مت را به آن روز انداخته بود. صدایش در عین سرد بودن گوش را خراش می‌داد:
- هعی جف دیدی چطوری با آرنجم زدم تو کمر اون بچه‌ی احمق؟
- آره! حال کردیم رئیس عالی بودین. ما خوشحالیم که با شماییم، عاشق‌تونیم.
سرش را برگرداند و نگاهی کرد، با ذهنی مشغول به یاد آن روزی که قصد جان مت را داشت فرو رفت، گویا یک‌سری مسائل رخ داده بود. با پوف کلافه‌ای گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و سر از ماجرا در آورد. با وجود آن‌که مت نقشه‌ی فراری در سر داشت به شدت پریشان بود که مبادا با کشته شدنش دیگر هیچ راهی برای رهایی از این قفس نداشته باشد. بلافاصله قهقهه‌ی بلندش به هوا پرتاب شد:
- یادم باشه دفعه‌ی بعد من بازوی یکی‌و بگیرم جاسپر، آخه تو لاغرمردنی بودی نزدیک بود دستش‌و آزاد کنه.
رئیس‌شان سرد بود و بلافاصله جواب داد:
- نههه! همه‌تون باید یه زندونی‌و بگیرید، به هیچ وجه نباید تکون بخوره فهمیدین؟! اگه نتونستم زمین‌گیرش کنم با چاقوم می‌زنمش تا دمار از روزگارش در بیارم.
رابرت دستی به صورتش کشید، زبری ته‌ریش در آورده بود. به سرعت غذایش را تمام کرد و تکّه‌ای از دسرش را در پارچه‌ی چرمی جیبش گذاشت و آن را زیر لباسش قایم کرد. او نمی‌توانست به درمانگاه برود؛ مگر این‌که زخمی بر بدن داشته باشد، پس با چنگال روی میزش پشت دستش را چنگ کشید. درد چندانی حس نمی‌کرد، قطره‌های خون آرام همچون جوی روانه شدند. سپس بلافاصله از جایش برخاست و به نزد مامور کنار در رفت، با سلاح گرمی که در دست داشت چندان هم باحوصله به نظر نمی‌رسید. شصتش را به گوشش کشید و گفت:
- عه بب... . ببخشید دستم‌و زخمی کردم و... .
ابروی آبنوسی‌اش را پایین انداخت و بدون ذره‌ای فرصت گفت:
- خیلی خب... خیلی خب بدرد نخور، برو درمونگاه، برو به اون زخم پلشتت برس.
هوای سردی که از صبح تمام زندان را فرا گرفته بود دریغی آرام نمی‌گرفت. بلافاصله به سمت درمانگاه حرکت کرد، بوی پیچیده‌ی نفت و پروپان مشام تمام افراد راهرو را خارش می‌داد. آرام نداشت، دیگر چیزی نمانده بود که از پشت سرش آن مامور صورت زخمی فریاد زد:
- هعیی! کجا با این عجله؟!
نگاهش را آرام به او برگرداند، لـ*ـب‌های خشک شده‌اش را با زبان نم کرد و گفت:
- دا... . دارم می‌رم درمونگاه قربان. دستم‌و موقع غذاخوردن زخمی کردم.
به سمتش قدم تند کرد. رابرت گوشه‌ی پایینی لـ*ـبش خارش گرفته بود. برایش خیلی خوشایند به نظر نمی‌رسید و تصور می‌کرد که فریبش می‌دهد. ادامه داد:
- دستت‌و بیار جلو.
با دیدن قطرات خون روی دستش با کج کردن قیافه‌اش ادامه داد:
- خیلی خب. برو خودت‌و جمع‌و‌جور کن، نمی‌خوام همش خون شما پشکل‌ها رو مجبور به تمیز کردن بشم. گمشو دیگه ..... !
کلافه شانه‌ای بالا انداخت، خیالش راحت شد و به مسیرش ادامه داد. بالاخره به درمانگاه رسید. پس از آن‌که در زد آریانا از خواب پرید. با حالتی بهم ریخته و موهای شکسته، فکر کرد که ممکن است دوباره نایجل باشد. از پشت در جواب داد:
- کی اون‌جاست؟
بی‌درنگ گفت:
- عه ببخشید مت، هم‌سلولیم یعنی... بگذریم اون این‌جاست؟!
یک‌باره در را باز کرد. بدون هیچ مکثی ادامه داد:
از کجا می‌دونی هم‌سلولیت ممکنه این‌جا باشه؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #37
رابرت شانه هایش را بالا انداخت و لـب زد:
- مطم... مطمئن نیستم، اون این‌جاست؟!
با بی‌خیالی از لای دندان‌های سراپا سفیدش دوباره گفت:
- گفتم از کجا می‌دونی ممکنه این‌جا باشه؟
ابروهایش در هم فرو رفت، با نفس عمیقی بوی پروپان پیچیده‌ی راهرو با به جان کشید و ادامه داد:
- یه زندونی قبلاً می‌خواست اون‌و بزنه، الانم وقتی غذا می‌خوردم صداش‌و شنیدم که داشت درباره‌ی پسری که با دوستاش به طرز وحشیانه‌ای بهش هجوم برده بودن‌و می‌گفت.
آریانا با برقی چشمانش زمزمه کرد:
- خیلی خب، بیا تو. اون این‌جاست.
با دیدن مت یک‌باره مبهوت ماند، به کنار تختش رفت و وضعیتش را دید. دستی به طاسی سرش کشید و گفت:
- خدای من! چه اتفاقی براش افتاده؟
آریانا با نیم‌خندی سمت صندلی‌اش رفت و ادامه داد:
- همین الان گفتی بهش حمله کردن!
- آر... آره راست می‌گی. کی بهوش میاد حالا؟
پشت گوشش را خاراند، لیوان آبی که روی میز کنار تـخت بود را نوشید، آه بلندی کشید و گفت:
- نمی‌دونم، ممکنه تا عصر بهوش بیاد، تونستم کمکش کنم، وضعیتش روبه بهبوده. باید تا شب مرخصش کنم؛ وگرنه احتمالا یه مامور خودش در هر صورت بیرونش می‌کنه.
دسر کوچکی که زیر لباسش قایم کرده بود را در آورد، پارچه‌ی چرمی دورش را باز کرد و گفت:
- این‌و از سالن غذاخوری آوردم، سیر بودم. وقتی بهوش اومد بده بهش یکم انرژی بگیره
آریانا با دیدن دست خونی‌اش یک‌باره گفت:
- وای زخمی شدی؟ چرا از اول نگفتی روش... .
بدون ذره‌ای صبر ادامه داد:
- نه‌نه این چیزی نیست، با دستمالم می‌بندمش، بشورم خوب میشه، از عمد این‌طوری کردم خودم‌و تا بیام مت‌و ببینم.
- بزار انگشتت‌و پانسمان کنم. باشه دسرم می‌دم بخوره ولی مهم دستته.
آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
- آ... باشه، مشکلی نیست.
با احتیاط دستش را سرم زد، پس از کمی شست‌وشو به روی زخمش چسب زد. با شنیدن صدای در به خودشان آمدند. آریانا در را باز کرد و دوباره نایجل سر رسید، غرش محکمی کرد:
- این یکی احمق این‌جا چه غلطی می‌کنه، گمشو بیر...
- نایجل! نایجل! آروم باش، فقط دستش زخمی شده بود پانسمان کردم.
ابروانش در هم تنیده شد، با صدای گوش‌خراشش داد زد:
- پانسمان شدی؟! گمشو برو تو سلولت عوضی.
رابرت لـ*ـب‌هایش را به دندان کشید، بدون گفتن حرفی فوراً آن‌جا را ترک کرد. نایجل سرش را سریع به سمت آریانا برگرداند و غرید:
- تو هم دیگه شورش‌و در میاری، به خاطر یه ذره زخم هر کودنی‌و این‌جا راه نده فهمیدی؟! این آشغالم هرچه زودتر کاری کن بهوش بیاد بفرستش بره.
دستی به انتهای موهایش کشید، با نم کردن لـ*ـب‌هایش توسط زبان، گفت:
- باشه نایجل، خواهش می‌کنم این‌قدر بد نباش، کاری نکردن که...
فحش رکیکی داد و داد زد:
- خفه شو! این کارا رو تموم کن؛ وگرنه... .
صدای بلند و لرزان بیسیمش فضای اتاق را پر کرد. ابروهایش را بالا کشید:
- خروس بی‌محل!
بیسیمش را باز کرد و لـ*ـب زد:
- بله! چی‌شده؟!
اکوی بیسیم گوش را آزار می‌داد، رگ‌های خونی‌ای در چشمان نایجل محسوس بود. کریس از بیرون زندان تماس گرفت:
- نایجل بیا این‌جا، تو، من و فردریک یه ماموریت داریم، رئیس گفت فورا بیاین بیرون زندون.
با چشمان مشکی نافذش گفت:
- باشه، باشه! میام.
به روی زمین تف کرد، رویش را به آریانا برگرداند و نعره کشید:
- بهتره تا بر‌می‌گردم این میمون بی‌خاصیت از این‌جا رفته باشه وگرنه خودم می‌اندازمش بیرون، فهمیدی؟!
با دیدن عقربه‌ی قرمز کوچک ساعت که از عدد دو هم عبور کرده بود گفت:
- باشه، باشه مطمئن باش می‌ره.
بدون گفتن حرفی نفسی محکم کشید و با کوبیدن در بیرون رفت. آریانا نوشیدنی‌اش را از یخچال در آورد و با بی‌خیالی زمزمه کرد:
- مثلا چه غلطی می‌خوای بکنی؟! گور بابات بی‌شرف، هه... من‌و می‌کشی یعنی! عمرا، برو به جهنم آشغال سگ.
با عصبانیت تمام جیغی کشید و نوشیدنی‌اش را به سمت در پرت کرد، با انگشت شصتش گوشه‌ی چشمانش را فشار داد تا از سردردی که او را اسیر کرده بود رهایی یابد. با همین افکار پریشان رویش را برگرداند و سیگار الکترونیک را از زمین برداشت و در سطل انداخت. دستمال قهوه‌ای ستبرش را از کمدش برداشت، مجبور بود لکه‌های نوشیدنی را تمیز کند؛ زیرا بر کاشی‌های مرواریدی زمین چنگ انداخته بودند و در صورتی که ماموری آن را می‌دید ممکن بود برایش دردسر ایجاد شود.​
 
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #38
با شنیدن صدایی آهنگین و نازک به سرعت رویش را برگرداند. ابروانش بالا پرید و به سرعت از جایش برخاست. مت بهوش آمد، کنار تختش رفت، با دیدن آریانا ل*ب‌هایش را بهم فشرد و پرسید:
- من... من مردم؟! این‌جا بهشته؟
آریانا روی صندلی‌اش در کنار او نشست، با صدای نازکش به آرامی گفت:
- نه... نه تو نمردی، خداروشکر که بهوش اومدی، نگرانت بودم. حالت چطوره؟
درد بدنش کم شده بود، امّا همچنان توان سابقش را نداشت. با صدای لرزان و آرام گفت:
- آر... آریانا! من خوبم، خوشحالم می‌بینمت، چه اتفاقی افتاد؟
از بی‌تابی قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد، شستش را به گوشه‌ی چشمش کشید و گفت:
- یه‌نفر تو رو زد، نظافتچی‌ها آوردنت این‌جا، به موقع تونستم نجاتت بدم.
آریانا به سرعت بلند شد و چند پتوی سفید رنگی از کمد آورد تا در زیر سر مت قرار دهد و کمک کند او نیمه‌نشسته بماند. دستش را به موهایش می‌کشید، پشت گوشش زمزمه کرد:
- باید خیلی گرسنه باشی! بیا، هم‌سلولیت دسر غذاش‌و برات آورد.
سیاهی دیوارها بر سکوت درمانگاه سایه افکنده بود. آرام سرش را تکان داد و نگاهش را به او دوخت، خون قفسه‌ی سینه‌اش را گلرنگ کرده بود. بدون پرسیدن چیزی دهانش را باز کرد و قطعه‌ای از آن را به او داد و نثار معده‌اش کرد. عرق گرانجانی گردن تا ستون فقراتش را فرا گرفته بود. می‌خواست بلند شود و بنشیند، آریانا پس از آن‌که از سالم بودن مفاصل و مچ او مطمئن بود کمکش کرد تا بنشیند. آریانا داروی بی‌حسی دیگری برای از بین بردن دردهایش به او تزریق کرد. با خون‌سردی نگاهش را به چهره‌ی نیمه خندان او دوخت و ل*ب زد:
- هی! ممنون که نجاتم دادی، فکر کنم تا ابد مدیونتم.
نیش‌خندی گونه‌هایش را سرخ کرد، دستی به موهای بلوند پیشانی‌اش کشید و ادامه داد:
- نه، نه این چه حرفیه! وظیفه‌ی من بود که به عنوان تنها پرستار این‌جا کمکت کنم.
مت بی‌اختیار دستش را به روی صورتش گذاشت، آریانا تماما گلگون شده بود، با عجله از جایش برخاست و لباسش را به او داد و گفت:
- خب مت، ببین تو باید بتونی راه بری، هر طور شده باید این‌کارو بکنی؛ وگرنه اون نگهبانه نایجل میاد و بیرونت می‌کنه.
مچ دستش را محکم گرفت و ادامه داد:
- چرا می‌زاری اون پست فطرت رذل همش بهت نزدیک بشه؟
- مت ببین من مجبورم، چاره‌ای ندارم. باید به حرفاش گوش بدم، این تنها چاره‌ایه که تو این خراب شده می‌تونم راحت زندگی و کار کنم.
با بی‌حالی دستش را ول کرد و لباسش را آرام پوشید. لیوانی نوشیدنی آریانا به او داد و به ل*ب کشید. متوجه منظورش نمی‌شد و با گیجی نگاهش را به او دوخت و گفت:
- چرا؟! چرا باید به حرفای اون گوش کنی آخه؟
سرش را پایین انداخت. به آرامی ادامه داد:
- یادته بهت گفته بودم پدرم توی یه شورش تو زندون کشته شد! وقتی نایجل فهمید پدرم دختر داشته و دخترش من بودم من‌و این‌جا آورد. اون بهم این شغل‌و داد و منم مجبورم به حرفاش گوش بدم؛ چون... چون گفته اگه به حرفاش گوش ندم، من‌و میندازه بیرون و بعدش می‌کشه!
مت دیگر نمی‌توانست کاری کند، زبانش بند آمده و پریشان بود. به فکر عمیقی فرو رفت، تصمیم گرفت تا او را هم همراه خود از زندان ببرد؛ امّا می‌ترسید که آن‌ها را لو دهد و به همین خاطر هیچ چیزی به او نگفت. سردرد بدی مهمان او شده بود، زمان زیادی گذشته بود. ساعت دیگر از سه هم گذشته بود و باید کم‌کم به سلولش می‌رفت؛ امّا از درد هنوز هم توان راه رفتن نداشت، کم‌کم صحنه‌ی مشت خوردنش همانند خاطرات از مقابل چشمانش گذر می‌کردند، به یاد می‌آورد که چه اتفاقی افتاده و چه کسی این کار را با او کرده است. خون در رگ‌هایش منجمد شده بود، یادش آمد که همان زندانی با سر طاسی او را به این روز انداخت و قصد جانش را کرد.​
 
  • متحیر
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #39
مت شانه‌هایش را بالا انداخت و قصد ایستادن داشت، به دلیل تزریق داروی بی‌حسی دیگر درد چندانی حس نمی‌کرد. از جایش آرام بلند شد و بر لبه‌ی تخت تکیه داد، ل*ب‌هایش را جمع کرد و در جایش ایستاد، یک‌باره درد خفیفی حس کرد که او را مجبور به نشستن دوباره کرد. چشم بسته به آریانا گفت:
- چرا نایجل تو رو به این‌جا آورد؟ یعنی منظورم اینه که چرا تو؟ چی ازت می‌خواد؟ از قصد نبود نه!
آریانا پتوی مینک مخصوص را تا کرده در دست گرفت، پوف کلافه‌ای کشید، کلاه پرستاری‌اش را برداشت و گفت:
- بابام، نایجل و یه مامور دیگه به اسم دنیل با همدیگه کار می‌کردن، اونا کارشون این بود که وقتی یه زندونی می‌مرد و جسدش‌و مینداختن جلوی سگ‌ها، چند نفرو بیرون زندون استخدام می‌کردن که برن خونه‌ی اون زندونی‌ها و از خونواده‌هاشون باج بگیرن.
مت نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. سرش را تکان داد و قسمتی از موهایش را به انگشتش پیچید و ادامه داد:
- یه روز... یه روز بابام بخش زیادی از اون پول‌و برمی‌داره تا واسه زندگی‌مون خرج کنه ولی...
پتو را روی زمین رها کرد و با پاک کردن اشک روانه شده‌ی گوشه‌ی چشمش ادامه داد:
- نایجلم می‌فهمه که مقدار زیادی از پول گم‌شده، اول به دنیل شک کرده بود؛ چون به بابام اعتماد داشت، دنیل‌و از تیم بیرون کرد و پولش‌و نداد. تهدیدش کرد و گفت اگه لوشون بده هم خودش و هم نامزدش‌و می‌کشه. بعد یه روز... یه روز یه دفترچه‌ای که مال بابام بود‌و از وسایلش که یادش رفته بود جمع کنه پیدا می‌کنه.
آریانا آهی کشید و پاغوشیده در خاطرات لـ*ـب زد:
- بابام تو دفترچه همه‌ی مبالغی که برداشته بود‌و نوشته بود، تاریخش، مقدار و این‌که چجوری اونارو برداشته بود و... نایجلم همه‌چیو می‌فهمه. می‌دونی مت! مامانم نمرد، کشته شد، نایجل به یکی از نوچه‌هاش گفت اون‌و بکشن.
به چهره‌ی خالی از احساس او خیره شده بود. قبل از این‌که حرفی بزند دوباره نوشیدنی‌اش را به ل*ب کشید و با خالی کردن وجودش گفت:
- بعدش به بابام گفت که باید برای همیشه دو سوم حقوقش‌و به نایجل بده؛ وگرنه... وگرنه منم می‌گفت که بکشن. تا وقتی که اون شورش اتفاق افتاد، بابام‌و کشتن. بعدش نایجل من‌و این‌جا آورد، نه به‌خاطر این‌که یتیم شدم، به‌خاطر این‌که می‌خواست بقیه‌ی پولارو از طریق من جبران کنه، ولی نه با حقوق، با... با...
یک‌باره چند سرفه کرد، دچار معده دردی خفیف شد و روی صندلی نشست. تک ابرویی بالا انداخت، با بی‌تفاوتی، قطره‌های اشکش را با پارچه‌ی چرمی‌اش پاک کرد. مت با نگاهی بی‌حال، دوباره از جایش برخاست و ایستاد، با تکیه به تخت و به زور بازویش خود را نگه داشت، دیگر دردش به فرجام رسیده بود. سپس دندان‌هایش را بهم فشرد و گفت:
- با چی؟ چی ازت می‌خواد؟
چشمان عسلی‌اش درخشید، آریانا سرش را تکان داد و بدون ذره‌ای صبر ل*ب زد:
- گفت باید باهاش ازدواج کنم. اول ماه فوریه امسال باید باهاش ازدواج کنم؛ وگرنه منم می‌کشه.
نگاه خاموشش را به او دوخت، با گام‌های آهسته و سلانه‌سلانه به سمتش قدم برداشت، یک‌باره دردش از بین رفت. ادامه داد:
- تو... تو نمی‌تونی از این‌جا بری؟ بری خارج از جزیره، چه می‌دونم مثلا... مثلا بگی می‌رم آرایشگاه و فلان و ... تا از این‌جا خارج بشی!
دستی به گونه‌اش کشید و گفت:
- این سرنوشت منه، باید باهاش کنار بیام، لطفا برو تو سلولت، هر لحظه ممکنه برگرده و با دیدنت یه قشقرقی به‌پا کنه.
جلوی آیینه‌ی درمانگاه ایستاد، چشمان عسلی‌اش را که شبیه بلوط سوخته‌ای بودند ریز کرد. هوای ابری بر فضای زندان چیره انداخته بود، خیال باریدن نداشت؛ ولی ارغند بود و پیمان دوستی‌اش را با اخترسعد سوزانده بود.​
 
  • متحیر
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
59
پسندها
137
زمان آنلاین بودن
23h 3m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
292
  • #40
همچنان دلش می‌خواست تا او را از نقشه فرار آگاه کند و او را نیز با خود ببرد، زیرا قرار بود از درمانگاه فرار کنند؛ امّا باز هم می‌ترسید که آن‌ها را لو دهد. بی‌اختیار سرش را پایین انداخت و گفت:
- من... من دیگه باید برگردم به سلولم، فکر کنم بتونم آهسته قدم بردارم، ممنونم که کمکم کردی آریانا، یه روز جبران می‌کنم.
پتو را از زمین برداشت و دوباره تا کرد، دستش را به چشمانش کشید و گفت:
- خوشحال شدم حرف زدیم، حداقل برای یه‌بار تو زندگیم حس کردم آزاد بودم و می‌تونستم با یکی ارتباط بگیرم، من ازت ممنونم.
رویش را برگرداند، سرش را تکان داد و گفت:
- خب... دیگه باید برم، مواظب خودت باش.
- تو هم همینطور، دیگه نزار کسی از این بلاها به سرت بیاره.
با تردید آرام به طرف در قدم برداشت و از درمانگاه خارج شد، دستانش را مشت کرد و نفسش را کلافه رها کرد و ادامه داد. ساعت دیگر چهار شده بود، زمان به سرعت می‌گذشت، همچنان که پیش می‌رفت لکه‌های کبود دیوارها بیشتر می‌شدند، کسی در آن محل نبود، چندان آن محل را بازسازی نمی‌کردند. در میانه‌ی راه چیزی توجهش را جلب کرد، در کنج دیوار و چند متری رخت‌شویخانه، تکه‌ای پیراهن کرمی رنگ افتاده بود. معلوم نبود چه کسی آن را جا انداخته بود، به سمتش رفت و به آرامی روی زانوهایش خم شد، دستی به پیراهن زد و از جایش بلند شد، آن را تا کرد و زیر لباسش قرار داد و به راهش ادامه داد. موجی از سرما به سمتش تاخت و به صورتش برخورد کرد، ابتدا به سالن غذاخوری رفت، نرسیده صدای کلفت مردی از پشت شنید که گفت:
- هعی نخاله! فکر کردی داری کجا می‌ری؟
آرام رویش را برگرداند و با حالتی آشفته گفت:
- عه ببخ... ببخشید من درمونگاه بودم چند ساعت و غذا نخورده بودم، برای همین...
- اون دهن گشادت‌و ببند، فکر کردی این‌جا خونه‌ی عمته که هر وقت خواستی بیای غذا بخوری؟! گمشو برو تو سلولت.
قطره‌های سرد که از میان موهای سیاهش سر می‌خورد بر روی پیشانی‌اش غلت می‌زد، بدون آن‌که حرفی بزند سرش را پایین انداخت و به سمت سلولش رفت، پشت سرش زمزمه کرد:
- عجب گرازایی پیدا می‌شن.
گردنش از سرما سرخ شده بود. در میان هیاهوی زندانی‌ها ‌وارد سالن شد و به طبقه‌ی بالا رفت، پیش از آن‌که به مقصد برسد چشمانش به سرخی رز مانندی خورد که مقابل او و در کنار سلولش قرار داشت. مشخص نیست چه اتفاقی رخ داده بود، امّا دیگر به وضعیت فعلی عادت کرده بود و نمی‌ترسید، بوی عفن خون فضا را پر کرده بود و مشامش را آزار می‌داد، بی‌اختیار به راهش ادامه داد و به سلولش رسید و وارد آن شد. رابرت که دراز کشیده و بینی‌اش را با پارچه‌اش پوشانده بود یک‌باره بلند شد و با دیدنش گفت:
- وای پسر! خوبی؟ بد بلایی سرت اومده بود. الان چطوری؟
با سرگیجه‌ی خفیفی که داشت ل*ب زد:
- خوبم، درد بدنم دیگه از بس بهم آرام‌بخش زدن از بین رفته، این‌جا چه خبر شده؟ این خون چی بود؟
چشمانش را درشت کرد و با چهره‌ای ثقیل ادامه داد:
- تو خواب بودی، نبودی ببینی چی شد. تو اون سلول دو نفر بدجوری باهم درگیر شدن، بدجوری همدیگه رو تا سر حد مرگ می‌زدن که یکی‌شون با یه تیغ اصلاح محکم گردن رقیبش‌و برید، خودش الان انفرادیه و هم‌سلولیش... خب... اون مرد، بردن بندازنش جلوی سگ‌ها.
با قدمی لنگان ادامه داد و روی تختش نشست. نمای صدفی دیوار سلولش در سایه‌سار تاریکی، رنگ باخته بود. رابرت نگاه منتظرش را به او دوخت و گفت:
- بیست و پنجم ژانویه می‌خوای چطوری فرار کنیم؟ چه نقشه‌ای داری؟
چشمانش را ریز کرد و دستش را روی سینه‌اش گذاشت، با قروچه‌ای ل*ب زد:
- رابرت تو که می‌بینی حالم خوب نیست، آخه... آخه الان وقت این حرفاست!
با عصبانیت روی تختش دراز کشید. رابرت نفس عمیقی کشید، سرش را تکان داد و ادامه داد:
- بدجوری کتک خوردی فکر کنم، ولی خب باید بدونم چطوری می‌خوای از این‌جا در بریم، نقشت‌و بگو حالا.
اخم‌هایش را در هم کشید و ل*ب زد:
- خب رابرت، ما تنها نمی‌ریم، چند نفرم قراره باهامون بیان ولی خب، باید همه چی اوکی بشه تا بهت بگم. قول می‌دم به سلامت می‌ریم.
دستی به طاسی سرش کشید، مکثی کرد و گفت:
- قراره زمین‌و بکنیم و بریم؟
نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را مشت کرد و زمزمه کرد:
- نه رابرت، چی می‌گی! از کانال هوا قراره بریم، از درمونگاه ولی به شرطی که جواب بده، نقشه‌ی خوبی دارم، فقط بزار استراحت کنم.
رابرت دست به ‌سینه شد و به آرامی گفت:
- عجب نقشه‌ای! ببینم چیکار قراره بکنی. من به خاطر بچم و خلاص شدن از این جهنم راضیم، بهت اعتماد دارم، ولی این‌و بدون، گرچه در ظاهر مثل خودت آرومم؛ ولی اگه موفق نشیم، قبل این‌که دستگیر بشیم مطمئن باش خودم می‌کشمت.​
 
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 14) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین