What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #51
با ابروهای بالا رفته از سلول خارج شد، مت با احساسی مظموم بی‌توجه به بسته شدن درها تصمیم گرفت به سمت درمانگاه حرکت کند. با قدم‌هایی سریع به راهروی منتهی به درمانگاه می‌رفت که صدایی گوشش را لرزاند:
- هی! کجا داری می‌ری آشغال کث*افت؟
مت پلک محکمی زد و رویش را برگرداند و ل*ب زد:
- عامم... ببخشید من... دارم می‌رم درمونگاه چون...
صورتش سخت و صدایش سردتر شد و با قطع حرف‌هایش غرید:
- فکر کردی کجا اومدی؟... پیک‌نیک؟ فکر کردی هر وقت دلت خواست می‌تونی سرت‌ رو بندازی پایین و بری درمونگاه؟
سری تکان داد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من قبلا اومدم این‌جا، وضعیتم وخیم بود، خواستم دوباره معاینم کنند و...
به سمتش قدم‌های تندی برداشت و با ناخن‌های بلندش خراش‌هایی روی مچ دستش کشید و گفت:
- خیلی کثافتی، قوانین‌ رو نمی‌دونی؟ تا وقتی که مافوقت اجازه نداده حق نداری زر بزنی.
با عصبانیت یقه‌ی پیراهنش را کشید و در جهت مخالف او را هل داد و به زمین زد، با صدایی رسا ادامه داد:
- برگرد به سلولت، وگرنه خودم می‌برمت انفرادی و تا صبح اون تو مثل خوک باید از سرما بلرزی.
با حیرت و اندوه فاصله‌ای به ل*ب‌هایش داد و از جایش برخاست، دستش را روی مچ آسیب دیده‌اش گذاشت، نفسی گرفت و زمزمه کرد:
- بله، الان میرم قربان.
خون از دستش می‌چکید و باعث شد چشمانش را ببندد، با نفس‌نفس و نیمه‌هراسان به سمت سلولش می‌رفت، مجبور بود دفعه‌ی دیگر شانس را امتحان کند. پارچه‌ی کوچک چرمی که به پای راستش بسته بود را برداشت و به مچ دستش پیچید. به راهش ادامه می‌داد که یک‌باره تنها لامپ کوچک بالای سرش هم به عمرش پایان داد، پس از طی قدم‌های تند به سمت روشنایی، به در منتهی به راهروی روشن رسید و وارد راهروی روشن‌تر شد، آهی گفت و با ابروهای بالا رفته به راهش ادامه داد که یک‌باره صدایی گوش‌خراش از پشت سرش سکوت را در هم شکست، الکساندر با سه مرد هیکلی که نوچه‌هایش بودند از پشت سر رسید و ل*ب زد:
- اوه! ببینید این‌جا چی داریم!
مرد سیاه‌پوست و کوتاه‌قد که یکی از گوش‌هایش بریده شده بود و کنار او بود با صدا خندید و گفت:
- یه موش کوچولوی ترسو که خیلی بوی پهن گاو میده.
تک خنده‌ای کرد و به قیافه‌ی خشک مت خیره شد و ادامه داد:
- آقایون! این موش همونیه که گفتم قراره نجات‌مون بده.
با صدای سست شده‌اش چشمانش را ریز کرد و با تردید گفت:
- اوه آقای نواکوف! داشتم دنبال شما می‌گشتم بابت این نقشه‌ی... عام... فرار.
به سمتش قدم برداشت و در لاله‌ی گوشش زمزمه کرد:
- این‌جا نه پسر، بریم سلول من. فکر نکن می‌تونی فریبم بدی، چون اگه این کارو بکنی، تو دومین فردی می‌شی که با وعده‌ی آزادی به دست من کشته می‌شه.
نوچه‌هایش با شنیدن صدای الکساندر بازوهای مت را گرفته و به سلول‌شان بردند، همچنان مردمک‌هایش از اتفاقات پیشبینی نشده‌ای که رخ داده بود می‌لرزید، دست و پایش را گم کرده بود، سعی می‌کرد خودش را آرام کند، با وجود اینکه اهل ریسک کردن نبود، امّا تصمیم داشت یک نقشه‌ی دروغین به آن‌ها نشان دهد تا در حین فرار با رابرت هیچ چیزی مانع او نشود. قبل از خروج از راهرو صدای یکی از ماموران را شنیدند:
- هی شماها! دارین چیکار می‌کنید؟
نواکوف رویش را برگرداند و نگاهی به مامور انداخت و ل*ب زد:
- چیزی نیست سرکار، یه بازی کوچولو داریم انجام می‌دیم.
با دیدن حالت مامور دستش را به زیر لباسش می‌برد تا چیزی نشان او دهد، مامور از این حالت او دچار تردید شد و دستش را به طرف اسلحه‌اش برد، نواکوف با دیدن چهره‌ی پریشان او، سریع یک ورق شاه که در زیر لباسش مخفی کرده بود بیرون آورد و ل*ب زد:
- هی سرکار آروم باش، ببینید! فقط یه بازی شرطی می‌خوایم انجام بدیم، شما که فکر نمی‌کنید توی یه زندون به این بزرگی بخوایم به کسی صدمه بزنیم!
با عصبانیت کمربند تنگش را کشید، سری تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- پس این‌طور! می‌خواین شرط بندی کنید؟ باشه، ولی حواستون باشه که چهارچشمی شما رو می‌پاییم، حالا گمشید برین به سلول‌تون.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #52
سایه‌ی ترس بر سر راهروهای زندان گسترده بود، چشمانش خستگی را فریاد می‌زدند و صورتش پف کرده بود. پلک‌هایش را بهم فشرد، ‌ نفس حسرت‌آمیزش تنها هُرم گرما بود، با یادآوری اندوهی که قبل از دوران حبس در تنش رخنه کرده بود، بغضش را همراه مضامین درون دهانش فرو برد. صدای رسای نوچه‌های نواکوف در سکوت نیمه‌شب راهرو می‌پیچید و سرفه‌های گاه‌و‌بیگاه‌شان شنیده می‌شد. گرما زیر لباسش کمین کرده بود و دانه‌های درشت عرق در قفسه‌ی سینه‌اش به جا مانده بود. دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و با تمام نیرویی که از خود سراغ دارد فریاد بزند و خودش را خالی کند، قدم‌هایش سست شده بود، امّا سعی می‌کرد محکم راه برود و ضعفی نشان ندهد. به سلول نسبتا بزرگ‌تری که داشت رسیدند و او را به داخل هل دادند، دیوارهایش سوخته و پر از نگاره‌ی خطوطی بود که گذر روزهایشان را با جسمی فلزی کشیده بودند، سلول در گوشه‌ی راهرو و دور از سایرین بود، همگی در سلول‌هایشان بودند و فضا آن‌چنان شلوغ نبود. ورقش را روی تختش گذاشت و او را مخاطب قرار داد:
- خب موش کثیف! یکم از نقشت بگو برام.
با سردی نگاهش می‌کرد، مشتی کرد و بدون تعلل ل*ب زد:
- باید تنها باشیم تا بهتون بگم.
مرد هیکلی که کنارش بود غرید:
- چطور جرئت می‌کنی کث*افت...
- هیی! آروم باش. برید بیرون
- ولی قربان...
نواکوف کلافه ادامه داد:
- گفتم برید بیرون، می‌خوام ببینم چی می‌خواد بهم بگه، نگران نباشید، من حواسم به این موش هست.
بدون حرف زدن آن‌جا را ترک می‌کنند و مت با نواکوف تنها می‌شود، نقشه‌ی اصلی را لو نمی‌دهد و با تمام وجود او را فریب می‌دهد، بی‌اهمیت به سمتش می‌رود و ل*ب می‌زند:
- قراره از رخت‌شوی خونه در بریم.
نواکوف بدون آن‌که نگاهش را از او بردارد گفت:
- ادامه بده، چرا از اون‌جا؟
استرسش بیشتر شد و با نفسی که به سختی بیرون می‌داد گفت:
- دیوار شرقی رخت‌شوی خونه به موتورخونه‌ی زندون می‌رسه، اون‌جا یه راهی به فاضلاب این زندون وجود داره که از اون‌جا قراره در بریم.
نواکوف با شنیدن حرفش مردد شد، نمی‌توانست حرف‌هایش را باور کند. ادامه داد:
- داری دروغ می‌گی، چطور می‌دونی اون‌جا یه راه داره اونم وقتی...
با قطع کردن حرفش ادامه داد:
- یکی از مامورا تو راهروی تاریک بخش غربی داشت با بی‌سیمش درباره‌ی اون حمله‌ی وحشیانه‌ی یهودیا حرف می‌زد، شنیدم گفت شدّت انفجار طوری بود که از لوله‌های فاضلاب زندون که به موتورخونه منتهی می‌شد به دیوار شرقی رخت‌شویخونه هم آسیب نسبتا کوچیکی زده بود.
پوزخندی روی صورتش نشست، چاقوی کوچکی را از زیر آستینش بیرون آورد و در گلویش قرار داد. مت با تمام توانش سعی می‌کرد فریاد نزند، دیگر دردهای چنین اتفاقاتی برایش عادی شده بود و این را مدیون دردهای روحی‌اش بود، نواکوف ادامه داد:
- دیگه وسط حرفم نپر بچه، تحت تاثیر قرار گرفتم.
چاقو را کنار گذاشت و ل*ب زد:
- و دقیقا چطوری می‌خوای به اون دریچه برسی؟ نکنه می‌خوای دیوار رو با دندونات خرد کنی!
با چشمانی که به سختی باز نگه داشته بود گفت:
- قبلا یکم باروت و یدونه فندک پیدا کرده بودم، با اونا قراره یه بمب قوی درست کنم تا اون دیوار رو نابود کنم.
نیم‌خندی روی صورتش نمایان شد و گفت:
- برو به سلولت، اون بمب‌ رو درست کن و امشب بهم تحویل بده؛ وگرنه افرادم تو رو می‌کشن. سعی نکن لوم بدی، بعضی از زندونیا هم طرف منن و اگه بویی بپیچه اول از همه تویی که می‌ری تو ظرف غذای سگا.
سرش را پایین انداخت و سریع از سلولش خارج شد و به سلول خود رفت، افراد نواکوف بلافاصله به سلول رفتند تا از جریان بین آن‌ها مطلع شوند، او بدون تعلل رویش را برگرداند و لـب زد:
- آقایون! امشب قراره از این جهنم بریم، کسیم نباید بویی ببره.
ابروهای نوچه‌ی هیکلی‌اش بالا پرید و ل*ب زد:
- قربان! امشب؟ مطمئنید؟
- آره، وقت کافی نداریم، همین امشب می‌ریم، به بخش تلفن‌ها برو و به آدام زنگ بزن و پیام مخفی‌و بهش بده، بگو نیمه‌شب با یه قایق بادی بیاد نزدیک جزیره، اگه همه‌چی خوب پیش بره بالاخره آزاد می‌شیم.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #53
دست‌های مشت شده‌ی مت گویای همه‌چیز بود، با قدم‌های بلند به سمت سلولش رفت. با رنگی پریده و چشمانی فراری وارد سلولش شد، با نگاهی تیز رابرت را زیر نظر گرفت و گفت:
- گوش کن، ما باید امشب از این‌جا بریم.
از شدت استرس و سنگینی نگاه مارتین، دست و پایش را گم کرده بود، با بی‌حوصلگی و نفرت درونش ل*ب زد:
- بنال ببینم نقشت چیه! چطوری قراره از این‌جا بریم اونم تو این شرایط؟
مت از کافی نبودن نقشه‌هایش ترسیده بود، حالا با تشرو بی‌حوصلگی رابرت، کلمات را به طور کامل در پستوهای ذهنش گم می‌کرد. با صدای بشکن انگشتان رابرت سرش را بالا آورد و گفت:
- خب... فکر کنم بتونم اونا رو توی تله بندازم، بعدش ما می‌تونیم از کانال تهویه‌ی زندون بریم.
نگاهش برق کور کننده‌ای را منعکس و صدایش سرمای هوا را افزایش می‌دهد:
- بعدش چی؟ تا بندر شنا می‌کنیم؟
جوابش با خش خشی ضعیف به گوش او می‌رساند:
- تو این مدتی که تو زندون بودم، یه قایق درست کردم. با کت‌های بارونی و لباس‌های نازک زندونی‌ها، با اون از این قبرستون قراره در بریم.
بلافاصله صدای قهقهه‌ی رابرت به هوا شلیک می‌شود، مت در سکوت به صدای خنده‌های هم‌سلولی دیوانه‌اش گوش می‌سپارد. با بلعیدن اصوات شادی‌اش، به یک‌باره خنثی شد. سرد ادامه داد:
- دقیقا با چی درستش کردی؟ الان کجاست و چطوری قراره به بیرون ببریش؟
تنفسش آرام می‌شود، نگاهی به پوستر خواننده‌ی دیوارش می‌اندازد. چرخ می‌زند و در میان افکارش غرق می‌شود، با زل زدن به چشمان او استارت فاز اول نقشه‌اش را اعلام می‌کند:
- من توی تموم مدتی که تو زندون بودم مسئولیت انجام خیلی کارا رو به عهده داشتم، از شستن لباسای کثیف زندونی‌ها تا جمع کردن کث*افت‌های راهروی طبقه پایین. تو این فعالیت‌هایی که انجام می‌دادم وسایل و اشیای مختلفی پیدا کردم که به کمک اونا درستش کردم. حالا این برات کافیه؟
دهانش به تندی باز می‌شود و کمی عصبی کلمات را بیرون می‌ریزد:
- واسم مهم نیست که چطوری درستش کردی؛ همون‌طور که مدت‌ها قبل بهت گفتم اگه نتونی سالم ما رو بیرون ببری خودم می‌کشمت.
کاسه‌ی صبرش زودتر از موعد به سر رفت، رو به دیوار هلش داد و یقه‌اش را در دست گرفت، مت با نفسی عمیق در زیر نگاه آتشین رابرت، آرامش خود را حفظ کرد. رابرت سعی می‌کند کمی بر اعصابش مسلط باشد، امّا نمی‌داند که می‌تواند یا نه؟ بی‌اختیار ل*ب زد:
- ببینم تو چی فکر کردی؟ یه قایق کوچیکی که با چندتا لباس نازک درست شده نمی‌تونه ما رو ببره که حالا با چه امیدی قراره چندتا از دوستای تو رو هم با ما حمل کنه!
با حرکت دست او را به سکوت دعوت می‌کند، بلافاصله ادامه داد:
- امشب قراره یه انفجار بزرگ رخ بده، شاید بخش بزرگی از زندون تو آتیش بسوزه. اون‌وقت تموم مامورا میرن به اون محل و ما در سکوت و آرامش فرار می کنیم، بهم اعتماد کن رابرت، خواهش می‌کنم.
مت که ذره‌ای لحن و کلمات گزنده‌ی رابرت برایش اهمیت نداشت، با ذهنی مشغول به اطلاعاتش فکر می‌کند که در همین وهله‌ی اول می‌تواند به پرونده‌ی فرار آن‌ها کمک بزرگی کند و مانع پیش‌رویش را از سر راه بردارد. اخم‌های رابرت در پی صحبت‌های مت از هم دور می‌شوند، با کلافگی دستی به طاسی سرس می‌کشد، رابرت اسپند روی آتش بود، نفسی می‌گیرد و با دیدن چشمان مصمم مت ل*ب می‌زند:
- خیلی خب، بهت اعتماد دارم، توی تموم مدتی که باهم بودیم دیدم چقدر مشغول بودی، فقط بهم یه قولی بده، واقعا می‌تونی ما رو به بیرون ببری؟
کلمات را می‌جود و در آخر با تسلط کامل بر گفته‌هایش، برای ترغیب بیشتر رابرت، آن‌ها را بیرون می‌ریزد:
- آره، قول می‌دم سالم از این قبرستون بیرون بریم، فقط به کمکت احتیاج دارم.
تاکنون هم برای پذیرش ساخت بمب به نواکوف ریسک زیادی کرده بود، فقط امیدوار بود که کسی از نوچه‌هایش او را لو ندهد و بدون تعقیب و گریزی نقشه‌اش را کامل انجام دهد. هیچکدام از افراد جان‌نثار نواکوف در هنگام اجرای نقشه‌ی خود نباید از دست ماموران فرار می‌کردند، و اگر این‌گونه می‌شد نمی‌توانست با خیال راحت نقشه‌اش را انجام دهد و احتمال لو رفتن او بیشتر می‌شد، این کار خود یک جنایت محسوب می‌شد، امّا ذره‌ای برایش اهمیت نداشت. او کسی را محبور به انجام چنین کاری آن هم در رخت‌شوی خانه‌ی زندان نکرده بود و نواکوف و تمام افرادش با اراده و رغبت خود تصمیم گرفتند نقشه‌ی مت را اجرا کنند.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #54
آرام و با طمانینه لوازم مورد نیازش را از لای تختش خارج کرد و روی تراب کف سلول گذاشت، نمی‌دانست حدأکثر چقدر از راه را که با خود فکر کرده بود قرار است طی کند، دستمال کوتاه و کهنه‌اش را میانه‌ی دستش محکم بست، نفس عمیقی کشید و بازدمش را به آرامی خارج کرد. پلک روی هم گذاشت و شروع به مرور خاطرات گمشده‌اش در کنار مادرش کرد، می‌دانست که دیگر مثل قبل زندگی شادی نخواهد داشت، آهی از ته دل کشید و چشمانش را با موجی از بغض باز کرد و باز هم مثل هر روز به یک‌باره خود را در این سلول تاریک دید. زبانش را در دهانش چرخاند، رویش را برگرداند و گفت:
- تو کنار در بمون‌و نگهبانی بده و اگه کسی اومد سریع بهم خبر بده.
با چهره‌ای درهم رفته دستش را به صورتش کشید و نیمرخ او را از نظر گذراند و کلافه ل*ب زد:
- باشه بچه‌جون، من حواسم به بیرون هست. زود تمومش کن، حوصله ندارم کل روز این‌جا منتظر بمونم.
با دستانی که میان‌جی هوای سرد سلول به لرزش در آمده بود کارش را شروع کرد، دل و روده‌اش ناآرام بود و بهم می‌پیچید، فندک زرین کوچکی را که مدت‌ها قبل در راهروی غذاخوری پیدا کرده بود با نخ به کیسه‌ی کوچک باروتی که از قبل داشت بست، یک تار ابرویش را بالا انداخت و دستی به پیشانی‌اش کشید، در عمق صحرای چشمانش طوفانی برپا بود، تکه‌ای بلند از نخ کتانی که از رخت‌شوی خانه کش رفته بود را محکم به سر فندک بست و آن را داخل کیسه‌ی باروت قرار داد، دستانی که از آب چکه می‌کرد را به لباس چروکیده‌اش کشید و بعد از خشک شدن روی پیشانی‌اش خزان داد، پاهای بی‌حسش را گهگاه به اطراف تکان می‌داد، دیوارهای صدفی رنگ سلول و فضای ساکت آن‌جا، از کمترین موقعیت‌هایی بود که در زندگی‌اش احساس کرده بود، حس فراغ‌بال. سینه‌اش را چنگ زد و بینی‌اش را بالا کشید، بالاخره توانست بمب کوچک امّا قدرتمندش را بسازد، روشن کردن فندک باعث جرقه‌ی باروت و انفجار عظیم می‌شد. از جایش برخاست و پنجه‌هایش را درون موهای پریشان مشکی‌اش فرو برد و بعد از مدتی ل*ب زد:
- هی رابرت! تقریباً تموم شد.
رابرت گلویش را صاف کرد، بازویش را خاراند و ادامه داد:
- به‌به! خیلی سریع تمومش کردی، حالا این کوچولو چطوری قراره کار کنه؟
کمر خمیده‌اش را به میله‌های در تکیه داد و گفت:
- وقتی روشنش کنی، اون نخ می‌سوزه و ادامه‌ش می‌ره داخل کیسه، توش باروته و بعد بووم...، منفجر می‌شه.
دندان‌هایش بهم فشرده می‌شد، کلافه نفسی کشید و باقی صحبتش را ادامه داد:
- می‌دونی! بالاخره بعد این همه مدت که اینجا بودیم امشب می‌خوای کل زندون‌و به هوا بفرستی، امیدوارم نقشت کار کنه. می‌خوای نواکوف با این چیکار کنه؟
ل*ب‌های خشک شده‌اش را با زبانش تر کرد، خمیازه‌ای کشید و گفت:
- بهش گفتم این‌و تو رخت‌شوی خونه منفجر کنه، لبه‌ی یه دیوار که پشتش موتورخونه‌ی زندونه. امیدوارم این کارو انجام بده، اون‌وقت کل اون‌جا میره رو هوا و همشون کشته میشن...
اخمی از درد در میان ابروهایش جای گرفت، با آشفتگی ادامه داد:
- بعدش کل مامورا میرن اون‌جا، چون احتمالا با وجود اون همه لباس کهنه و پاره یه آتیش‌سوزی رخ بده، دیگه کسی نیست حواسش به ما باشه، بعدش کارمون‌و انجام می‌دیم.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #55
هوا کم‌کم در تاریکی شب فرو می‌رفت. عقربه‌های ساعت روی عدد پنج قرار داشتند. باران با کوب‌آهنگی تند، همچون قندیل‌هایی یخ‌زده بر زمین می‌خورد. دل به تاریکی زندان زد و راهی سلول نواکوف شد. نفس‌زنان و پریشان نگران بود. سایه‌اش مانند شبحی مستحسن دنبالش بود. صدای قبلش سکوت سرش را می‌شکست. با نفس‌های بریده بریده وارد سلول شد. الکساندر تنها روی تختش نشسته و منتظر او بود. نور سرد و بی‌رمق چراغ سقفی بر فضا سنگینی می‌کرد. نواکوف زیر ل*ب زمزمه‌ای کرد:
- امیدوارم با دست پر اومده باشی.
چهره‌اش مضطرب و ترسیده بود و با صدایی نازک ل*ب زد:
- من... من بمب‌و درست کردم آقا.
صدایش لرزان و پر از خشم بود، با شتاب از جایش بلند شد و به سمتش قدم برداشت. با بینی بزرگ، ابروهای پرپشت و چهره‌ای سخت‌گیر ادامه داد:
- خب! بالاخره درستش کردی. بدش به من و گورت‌ رو گم کن.
بمب را به او تحویل داد و با صدایی محکم و پر از اعتماد به نفس گفت:
- فندک‌ رو روشن کنید نخ می‌سوزه، بعد چند ثانیه‌ی دیگه باروت...
در حالی که پشت گوشش را می‌خاراند غرید:
- بهت گفتم گورت‌ رو گم کن، بقیش‌و خودم می‌دونم.
بدون گفتن حرفی سریع روانه‌ی حیاط شد. پس از خروج او، یکی از افراد نواکوف از زیر تختش خارج شد، از گردنبند صلیب‌شکلش قرصی قرمز رنگ خارج کرد و به او داد و گفت:
- دیگه برنمی‌گرده مگه نه! مطمئن باش کسی بویی نبره، اینم مزد امروزت.
با لحنی وسوسه‌انگیز جواب داد:
- چشم قربان.
مت با نفس‌های عمیق سعی در کنترل خود داشت و از راهروی تاریک عبور می‌کرد تا خود را به یکی از دوستانش برساند. نور کم‌سوی سالن، سایه‌های غریبی بر فضا انداخته بود. موهای تیره و آشفته‌اش بر پیشانی‌اش ریخته بود. با گام‌هایی محتاط و کوتاه حرکت می‌کرد که یک‌باره نوچه‌ی نواکوف به او رسید و به کمرش کوبید و او را به دیوار پرت کرد و به زمین خورد. مت ناگهان از جا برخاست و با خشونت سعی داشت جلوی او را بگیرد، امّا با مشتی که به پهلویش زد او را زمین‌گیر کرد. ناگهان چاقوی تیزی از جیبش بیرون آورد و در گوشش زمزمه کرد:
- زود تموم می‌شه پسرکوچولو، کسی از این قضیه بویی نمی‌بره.
ناگهان مارتین در پشت سر او ظاهر شد و با ضربه‌ای محکم بر گردنش او را کنار زد. با سرعتی برق‌آسا مشت‌هایی پیاپی بر صورتش فرود می‌آورد، امّا او در همین لحظه چاقویش را به بطن مارتین فرو کرد و چندین ضربه‌ی دیگر به پهلویش وارد کرد. مت با دیدن صحنه‌ای که غافل‌گیر شده بود فریادی کشید و با آخرین توانش به سمتش دوید. این‌بار قصد داشت چاقو را در گردنش فرو کند که بازویش توسط مت گرفته شد، در همان لحظه تیغه‌ی اصلاحی که در جیبش بود را خارج کرد و سینه‌ی او را درید. به طور غیرارادی سینه‌اش را بارها و بارها برش داد و در آخر آن را در گردنش فرو کرد و کارش را تمام کرد. بی‌اختیار چشمش به مارتین افتاد که زمین‌گیر شده بود. بلافاصله کنار او نشست و با لحنی محزون ل*ب زد:
نه... نه مارتین، چرا این کارو کردی؟!
مارتین که به سختی نفس می‌کشید با لحنی آشفته ادامه داد:
- چند... چند روزی بود که... حواسم بهت بود، می‌دونستم یه دست گلی...، می‌دونستم یه دست گلی به آب میدی. فقط خواستم مطمئن بشم که سالم... سالمی...، باید دِین خودم رو کامل ادا می‌کردم...
مت نفس عمیقی کشید و با چشمانی که از نگرانی پر شده بود ل*ب زد:
- نه... من، من متأسفم مارتین، من...، واقعا ممنونم، مارتین... زودباش باید ببرمت درمونگاه.
مارتین که نمی‌خواست اوضاع بدتر شود بدون مکثی ادامه داد:
- نهه... نه برو، من‌و بیخیال شو برو. الان نگهبانا میان این‌جا، تو باید... باید بتونی از این‌جا بری.
مت که هیچ توجهی به حرف‌های مارتین نداشت با لحنی لرزان ادامه داد:
- نه مارتین، من تنهات نمی‌زارم رفیق، من نمی‌تونم من‌...
- بروو... برو خودت‌ رو نجات بده، پدرت اگه بود بهت... بهت افتخار می‌کرد.
با نگاهی خسته و بی‌اعتنا آخرین نفسش را کشید. دیگر جانی نداشت. مت با حرکات تند دست‌هایش ضجه‌ای زد:
- مارتین! نه... نه، متأسفم.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #56
مت که از همه‌چیز خسته شده بود، با نگاهی که از تأسف و نزار پر شده بود از جایش برخاست و بدون توجه به اتفاقات رخ داده به سمت درمانگاه حرکت کرد. او که دیگر انگار توانی برای حرف زدن نداشت، آهی کشید. بغضی که او را فرا گرفته بود باعث شد چشم های عسلی‌ رنگش برق بزند. با اعتماد به نفس وارد درمانگاه شد. سکوت فضا با صدای گوش‌خراش لولای در از بین رفت. آریانا نگاه از پرونده‌هایش برداشت و به چشمان او دوخت. میخکوب از جایش بلند شد و بی‌مقدمه گفت:
- مت! تو خوبی؟
او که دچار تردید شده بود آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای لرزان و تن صدای پایین‌تر از همیشگی‌اش پاسخ داد:
- آریانا! تو این مدتی که این‌جا بودم اتّفاقای زیادی افتاد، فقط امیدوارم درک کنی که... که...، من اومدم یه چیزی بهت بگم.
آریانا که احساس فشار بیشتری می‌کرد، بدون هیچگونه تردیدی جواب داد:
- خب بگو، چی شده؟ خیلی پریشونی، بیا بشین معاینت کنم شاید مریض شدی.
مت که ترس در چهره‌اش هویدا شده بود، ل*ب‌هایش را از هم باز کرد و با صدای خش‌داری گفت:
- نه، نه، من حالم خوبه فقط...، می‌دونی من...، آریانا، لطفا درک کن. من هیچوقت نخواستم از موقعیتت سوء‌استفاده کنم. فقط...
در حالی که نمی‌توانست خود را جمع‌وجور کند. قطرات عرق روی پیشانی‌اش را با ساعدش پاک کرد و ادامه داد:
- من امشب می‌خوام با چندتا از دوستام از این‌جا فرار کنم و به کمک تو نیاز دارم و این‌که ازت می‌خوام باهام بیای.
آریانا که از درخواست غیرمنتظره‌ی مت خشکش زده بود، با لحنی متاثر ل*ب زد:
- مت... من...، صادقانه به خاطر خودت می‌گم، بهتره دیگه چیزی نگی.
- تو...، تو که می‌دونی من به خاطر یه اشتباه این‌جا افتادم، و این‌که اونا همشون بی‌گناهن...
چهره‌اش جدی و سرد شد، با لحنی تند و بی‌پروا پاسخ داد:
- می‌دونی که من وظیفه دارم هر چیزی که از تو می‌شنوم‌ رو به رئیس زندون گزارش بدم! پس چرا حرفش‌ رو می‌زنی؟
مت با اعتماد به نفسی که یک‌باره از درونش سرچشمه گرفته بود ل*ب زد:
- چون فقط تو می‌تونی کمک کنی. تو که نمی‌خوای برای همیشه برده‌‌ی نایجل و بقیه آدمای روانی این زندون باشی؟!
- مشارکت در جرم کار من نیست مت، من نمی‌تونم.
او با چهره‌ای سرخ از ترس و پیشانی‌ای گره‌خورده، با صدایی که به سختی کنترل می‌کرد گفت:
- آریانا! تموم مدتی که باهم بودیم من خیلی بهت علاقه داشتم، الانم ازت می‌خوام که باهام بیای، خواهش می‌کنم نزار به خاطر اشتباهامون این‌جا تاوان بدیم، می‌خوام بقیه‌ی عمرم‌ رو با تو بگذرونم.
آریانا سرش را پایین انداخت و انگشتانش را برهم گره زد، انگار که بار سنگین گناه بر دوشش نشسته بود. با صدایی بی‌حس گفت:
- فقط یه چیزی‌ رو بهم بگو. من جزئی از برنامه‌ی تو بودم؟ همش برنامه بود؟
با شرم و خجالت دستانش را مشت کرد و با صدایی خسته گفت:
- نه آریانا، من چیزایی که بهت گفتم، حسی که نسبت به تو دارم واقعیه، باور کن.
- فقط...، فقط برو بیرون، من باید تنها باشم.
خاطره‌ها چون موج‌ های خروشان دریا در ذهنش جاری شدند. آب دهانش را با دشواری قورت داد. مات و مبهوت شده بود، مت بی‌اعتنا به غم و امیدی که داشت از اتاق خارج شد و آن‌جا را ترک کرد. هنوز لحظه‌ی جان دادن مارتین از سرش خارج نشده بود. او مانند ستونی که درونش خالی شده باشد، شکسته و خرد شده بود. او در تنهایی و غربت همانند قطره‌ای در دریای غم رها شده بود. در طول مدت حبسش نه غذایی آرامش می‌بخشید و نه خوابی سبک و راحت داشت.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #57
با شنیدن کلماتی غیرمنتظره، گویی که تیری بر قلبش خورده باشد راهی سالن شد. مت دیگر تاب مقاومت در برابر سیلی هراس و اضطراب را نداشت. صدایش با چهره‌اش دیگر تناسبی نداشت. علایرغم این‌که دیگر مطمئن نبود که می‌تواند نقشه‌اش را عملی کند بدون لحظه‌ای درنگ تصمیم گرفت به سمت رخت‌شویخانه حرکت کند تا برای نواکوف و باقی افرادش جالی قرار دهد. وقتی به آن‌جا رسید، آرام‌آرام زیر لباس‌های کهنه و دسته‌های بزرگ لباس را به مقداری مواد ضدعفونی کننده‌ی قوی آغشته کرد. برای این‌که شانس از بین بردن نواکوف و افرادش را به حداقل برساند، آرام و بی‌صدا امّا سخت کارش را ادامه داد. او حتی روی دیوار شرقی، دیواری که به موتورخانه منتهی می‌شد روغن موتوری زد که داخل ماشین‌آلات استفاده می‌کردند. قدم‌هایش را آهسته و سنجیده بر زمین می‌گذاشت. دلشوره‌ی عجیبی در دلش ریشه دوانده بود. در همین لحظه در آن‌جا باز شد و او به سرعت ظرف ماده‌ی ضدعفونی کننده‌اش را به درون دسته‌ای لباس انداخت. گوردون، مامور بلند قامتی که نگهبانی راهرو را بر عهده داشت وارد شد، با کلافگی و چهره‌ی عبوس شده گفت:
- این بوی گند چیه این‌جا پیچیده؟ چه غلطی داری می‌کنی؟
با صدایی پر از تحیر ل*ب زد:
- راستش منم به همین خاطر این‌جا اومدم، گفتن بیام چندتا لباس دیگه بشورم که متوجه شدم چندتا از ماشینا نشتی دادن و بوی روغن این‌جا رو گرفته، داشتم درست‌شون می‌کردم.
با نگاهی آکنده از حقد فریاد زد:
- بیا گمشو برو درمونگاه، پرستار گفت باید معاینت کنه.
مت گلویش را صاف کرد، درد درون سینه‌اش یک‌باره از بین رفت. با پلک‌هایی لرزان گفت:
- چشم قربان.
- بیا تن لشت‌و تکون بده. پوف گندش بزنن عجب بوی لجمه‌ای این‌جا پیچیده.
در سکوت سنگین سالن، همچنان مبهوت بود که چه کاری می‌توانست با او داشته باشد. او برای رهایی از چنگال حبس، از یک پرستار شرافتمند درخواست همکاری کرده بود. با تنی لرزان وارد درمانگاه شد. آریانا به کمد فلزی‌اش تکیه داده بود. او با صدایی که اندوه در آن موج می‌زد ل*ب‌هایش را باز کرد و گفت:
- گوش کن! در تموم مدتی که این‌جا کار کردم، نایجل دوازده بار بهم تعرض کرده بود. همچنین برخی از زندونی‌ها هم همش من‌و اذیت می‌کردند. اتفاقای خیلی دردآوری برام افتاده بود.
مت با شنیدن این جمله، رنگ از رخسارش پرید. صدایش می‌لرزید و دورگه شده بود. مشتی کرد و ادامه داد:
- عجب پَست‌ای. متأسفم من، من...
- هی، نگفتم بیای این‌جا تا این حرفا رو بزنی. می‌خوام باهام رو راست باشی. حالا بهم بگو، واقعا می‌تونی از این‌جا فرار کنی؟
بی‌درنگ آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- آره، قسم می‌خورم صحیح و سالم می‌رم بیرون.
دستان او همچون دستگاه ماساژور به لرزه افتاده بود. آریانا با کمی تردید و تنگی نفسش ادامه داد:
- می‌دونی! اوّلش یکم زیادروی کردم، زود قضاوت کردم ولی می‌دونی، کار به جایی کشیده بود که من مجبور شدم یبار یه بچه سقط کنم.
سکوت کوتاهی حاکم شد. مت آهی کشید، نه از خستگی دوران حبسش بلکه از سنگینی بار غم انسانی بود که در این دوران او را اسیر کرده بود. سرش را به نشانه‌ی درک تکان داد:
- متأسفم آریانا، قسم می‌خورم اون پَست رو می‌کشم. من امروز...
- مت! هی بس کن، می‌خواستم بگم که باهات میام. در مقابل عذابی که کشیدم حاضرم این ریسک‌و بکنم. دیگه خسته شدم، چیزی برای از دست دادن ندارم.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #58
مت در حالی که سعی می‌کرد اضطراب درونش را خاموش کند یک‌باره میخکوب شد. بالاخره جوابی که منتظر آن بود را دریافت کرد و لبخندی محو بر ل*ب نشاند. با لحنی که گویی از اعماق چاه برمی‌خاست ل*ب زد:
- آریانا، نمی‌دونم چی بگم.
نیم‌خندی تلخ بر لبان آریانا نقش بست و گفت:
- لازم نیست چیزی بگی، فقط بگو نقشت چیه!
با صدایی که لرزشی نامحسوس داشت گفت:
- گوش کن، امشب تحت هیچ شرایطی از درمونگاه خارج نشو باشه! درو قفل کن، پنجره رو بپوشون و همین‌جا بمون باشه؟
آریانا با نگاهی موشکافانه، خطوط نگرانی را در چهره‌ی مت خواند و ادامه داد:
- چرا؟ قراره اتفاق خاصی بی‌افته؟!
چشمانش لحظه‌ای تاریک و غمگین شد و گفت:
- ممکنه یه شورش اتفاق بی‌افته، نمی‌خوام اتفاقی که برای پدرت افتاد، برای تو هم بی‌افته.
او با لحنی مردد و صدایی که گویی از ته چاهی تاریک برمی‌آمد ل*ب گشود:
- باشه، منتظرت می‌مونم.
مت بی‌درنگ و بلافاصله راهی سلولش شد. رنگ از رخسارش پریده بود، گویی خون در رگ‌هایش منجمد شده بود. چشمانش گشاد شده بودند و دهانش به سختی باز و بسته می‌شد. با گام‌هایی لرزان به حرکتش ادامه می‌داد، صدای کوبیده شدن درب آهنی در فضای سالن طنین‌انداز شد. صدای اکو شدن گپ‌وگفت مجرمان در سکوت سنگین سالن به گوش می‌رسید. حسی ناملموس در وجودش فریاد زد که کسی در تعقیب اوست. با احتیاط نگاهی به پشت سرش انداخت ولی کسی را ندید، دوباره به راهش ادامه داد. نفس‌زنان و پریشان همچون موشی که از چنگال گربه می‌گریزد. با قدم‌هایی تندتر حرکت کرد. صدای نفس‌هایش بلندتر و قلبش محکم‌تر به سینه‌اش می‌کوبید. در میانه‌ی جمعیت مجرمین ناگاه چشمش به برایان افتاد. چشمان گردش را تیز کرد و نزدیک او شد و صدایش کرد:
- هی برایان! برایان.
برایان بلافاصله سرش را برگرداند و او را دید. نگاهش را به چشمان عسلی او دوخت و گفت:
- هی شمایین! چی شده؟
- گوش کن باید فوراً حرف بزنیم، بیا بریم تو سلول خالی.
پس از ورود به سلول، برایان لباسش را بالا زد و یک زخم نه چندان معمولی را به او نشان داد. بدون معطلی ادامه داد:
- نمی‌خوام بدونی چه بلایی سر هم‌سلولیم آوردم. ده سال به محکومیتم اضافه می‌کنه. اونقدر من‌و زد که آرزوم مردن شده بود، شاید یه روز خودم رو خلاص کردم.
چند لحظه‌ای سکوت کرد و در فکر فرو رفت، آهی کشید و گفت:
- شاید یه راه دیگه برات باشه. باید بدونم می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
- مگه تا حالا باهاتون رو راست نبودم؟
صدایش مملو از تردید و کنجکاوی داشت:
- من باید واقعا بهت اعتماد کنم، چون من می‌خوام با چندتا از دوستام از این‌جا فرار کنم و می‌خوام تورم با خودم ببرم، می‌دونم با بی‌گناهی افتادی این‌جا، کمکت می‌کنم قاتل نامزدتم پیدا کنی.
درد زخم برایان یک‌باره از بین رفت. چشمانش گشادتر شد، پوستش کبود و چشمانش به سرخی گراییدند. مت بدون معطلی ادامه داد:
- امشب بیا درمونگاه برایان، بدون این‌که شام بخوری، قراره یه شورش بزرگی توی زندون اتّفاق بی‌افته، پس سریع خودت‌ رو برسون بعدش می‌گم چیکار کنیم.
- واقعا دارین جدی می‌گین؟!
- برایان خوب به حرفام گوش کن. من هفته‌هاست تلاش می‌کردم خودم و چند نفر که بی‌گناه افتادن این‌جا رو با خودم ببرم، پس لطفا بهم اعتماد کن. من دوست صمیمی‌و تو آغوشم از دست دادم. نمی‌خوام تو این سن بقیه‌ی زندگیت این‌جا تلف بشه.
آهی از ته دلش برخاست و بر غبار چهره‌اش نشست، با صدایی قاطع گفت:
- خیلی خب، بهتون اعتماد دارم. با این بلاهایی که سرم اومد حتّی اگه بمیرم هم حاضرم ریسکش رو انجام بدم.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #59
صورت برایان دیگر رنگ زندگی را از دست داده بود. او با ابروهای مشکی گره‌خورده پس از خداحافظی آن‌جا را ترک کرد. دستش را به آرامی به موهایش کشید و از سلول خارج شد. زیر نگاه خوفناک باقی زندانی‌ها یک‌باره رابرت از پشت سرش سر می‌رسد، او برای سایر زندانی‌ها عروسکی بی‌نقص بود. او را به سالن می‌برد. با نگاهی تیز و برنده، مت را زیر نظر می‌گیرد. از شدت استرس و سنگینی اتّفاقات رخ داده دست و پایش را گم کرده بود. صدایش در عین سرد بودن گوش را نوازش می‌دهد:
- چطور شد؟ بالاخره تونستی کاری بکنی؟
مکثی می‌کند؛ سپس کلمات را مزه‌مزه کنان بیرون می‌ریزد:
- همه‌چی آمادست، امشب از این‌جا می‌ریم؛ شب برو درمونگاه.
نگاهش برق کور کننده‌ای را منعکس و صدایش سرمای هوا را افزایش می‌دهد:
- عالیه، امیدوارم با موفقیت پیش بریم. تو چی؟ خودت‌ رو کی می‌رسونی؟
گردنش ناله‌ای سر می‌دهد که میان این کشمکش‌ها توجهی نمی‌کند. نفسش را به سختی بیرون می‌آورد و ادامه می‌دهد:
- مارتین مرد. اون درست تو آغوشم جون داد. یکی از نوچه‌های نواکوف پَست اون‌ رو کشت.
صدای بلندی در فضای خلوت سالن ایجاد می‌شود و چند زندانی در بخش سلول‌ها باهم درگیر می‌شوند. بدون توجه به سروصدا خشکش می‌زند و ل*ب‌هایش را از هم باز می‌کند:
- خدای من. مت، من متاّسفم...
- تقصیر تو نیست. خودم اون حرومی و نوچه‌هاش‌ رو می‌کشم و میام درمونگاه.
مت کف دستش را به دست او قلاب می‌کند و ادامه می‌دهد:
- حالا برو خودت‌ رو آماده کن. بالاخره زمانش فرا رسید. امشب شب آزادی ماست.

***

بازوی راست نواکوف از راه رسید تا خبر از فردی که دنبال مت فرستاده بود بدهد. بی‌مقدمه به سمتش رفت و سرش را پایین انداخت و ل*ب زد:
-‌ روجریو رو از دست دادیم قربان.
نگاهش برقی از شرارت می‌زند. شیطان می‌آید کنج چشمانش لانه می‌کند. با تشر می‌غرد:
- چی؟! چطور ممکنه؟ اون پسره...
به سمت او حرکت می‌کند و دهانش را برای دریافت جواب به گوشش نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید:
- اون پسره‌ی خل‌وچل مرده؟
ترس و اضطراب وجود خادمش را فرا می‌گیرد و به عقب می‌رود. آب دهانش را پر سر و صدا فرو می‌دهد. قبل از آن که گند دیگری به بار بیاید برای آرام کردن او و تحقیر نشدنش، افترا می‌گوید:
- بله قربان، اون مرده. یه جسد دیگه‌ای کنارش بود. از دور زیاد واضح ندیدم چون مامورا اون‌جا بودن، ولی بعد کمی تحقیق متوجه شدم خودش بود. لعنتی حین مردن یه تیغه داشت که به سینه‌ی سرجیو فرو کرده بود.
سیگار روشنی که فقط یک کام از آن گرفته بود را بدون خاموش کردن، روی زمین انداخت و با کفشش آن را خاموش کرد. گوشه‌ی چشمانش با حالی عجیب چین می‌خورد. خشم و نفرت نگاه خمارش را کدر می‌کند. حالا عقربه‌های ساعت به روی عدد هشت رسیده بودند و چیزی تا زمان انجام نقشه‌ی نواکوف باقی نمانده بود. جیغ ظریفی کشید و ادامه داد:
- خوب شد، حداقل کسی ما رو لو نمی‌ده. آماده باشین بی‌خاصیت‌ها، چیزی نمونده بقیه‌ی میمونا برن غذاخوری، بعدش می‌ریم کارو تموم می‌کنیم.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 11m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #60
زمان فرا رسید. نواکوف به نشانه‌ی لبخند ل*ب‌هایش را کمی زاویه بخشید که روح از تن نوچه‌ی بزرگ جدا کرد. سلول آن‌ها خفه بود و کمی بوی مرگ می‌داد، یک تار ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- حالا بیاین بریم، وقتشه از این جهنم بزنیم به چاک.
همانند زالویی تشنه به سرعت به سمت رخت‌شوی خانه حرکت می‌کردند. بقیه‌ی زندانی‌ها قبل از آن‌ها به سالن غذاخوری حرکت کرده بودند. کریس، یکی از ماموران آن‌جا به خاطر زایمان همسرش به بیمارستان عمومی سان‌فرانسیسکو رفته بود و در آن‌جا حضور نداشت. مت از قبل خود را داخل یکی از بشکه‌های سوخت خالی نزدیک رخت‌شوی خانه پنهان کرده بود. ساعت دیگر نه شده بود، نواکواف و سه نفر از افرادش بالاخره سر رسیدند. بدون مکثی بلافاصله وارد اتاق شدند. نواکوف که ذهنش از هجوم نقشه‌های پیاپی حسابی قفل کرده بود نفسش را کلافه رها کرد و گفت:
- همه‌جا رو چک کنید، مطمئن بشید هیچ چیز یا هیچکسی این اطراف نیست. منم بمب‌ و فعال می‌کنم، بعدش سریع در می‌ریم.
فقط امیدوار بود که هیچ ماموری سر نرسد تا مزاحم آن‌ها شود. چند دقیقه‌ای در انتظار نشست تا نوچه‌هایش بخوبی مکان را شخم بزنند. نخ کتان بسته شده به فندک بقدری بلند بود که طول می‌کشید تا به باروت برسد. قرار بر این بود که بدون هیچ آسیبی آن‌جا را ترک کنند، امّا نواکوف باید از روشن شدن فندک و سوختن نخ مطمئن می‌شد. با نگاهی سرد و وعده‌ی آزادی بمب را روشن کرد و به محض کار افتادن نخ بلافاصله آن را نزدیک دیوار منتهی به موتورخانه انداخت و فریاد زد:
- برین، برین بیرون عجله کنید.
هیچکس نمی‌دانست که مت با زیرکی آن‌ها را به دام انداخته بود. درست وقتی یکی از افرادش سعی کرد در را باز کند، مت از بیرون دو میله‌ی ضخیم فلزی را از دسته‌های در آهنی رخت‌شویخانه رد کرده بود و دیگر امکان باز شدن در وجود نداشت. همه‌ی آن‌ها به شدت پریشان و هاج وواج شدند. بدون لحظه‌ای درنگ نواکوف جیغی کشید:
- چرا درو باز نمی‌کنی؟ چه غلطی داری می‌کنی کودن؟
نوچه‌اش متحیر و سردرگم ادامه داد:
- نمی...، نمی‌دونم قربان باز نمی‌شه.
- بروو کنار احمق بی‌مصرف.
همان لحظه مت از پنجره‌ی کوچک در به آن‌ها خیره شد. نواکوف در همان لحظه میخکوب شده بود، مت بدون معطلی نفسش را از سینه‌اش بیرون داد و با صدایی رسا گفت:
- این به خاطر مارتینه، آشغال عوضی. تو جهنم بهت خوش بگذره.
لبخندی زد، آنقدر محو بود که به چشم نمی‌آمد. حالا که نواکوف و نوچه‌هایش را در دام انداخته بود بدون معطلی با آخرین سرعتش راه درمانگاه را در پیش گرفت. نواکوف با آخرین توانش جیغی کشید و فریاد زد:
- قسم می‌خورم می‌کشمت توله سگ، تیکه تیکه‌ت می‌کنم پسره‌ی پَست.
آخرین شعله‌ی آتش به باروت برخورد می‌کند و در همان لحظه بمب همراه تمام مواد ضدعفونی کننده و روغن‌هایی که پشت انبوهی از لباس‌های کهنه نزدیکی دیوار قرار داشتند منفجر می‌شود. انفجاری بسیار بزرگ تمام جزیره را به لرزه در می‌آورد. همه‌ی زندانی‌ها از شدت انفجار در سالن به زمین می‌افتند. تمام افراد حاضر در زندان زبان‌شان بند آمده و میخکوب شدند. در همان لحظه که پانتر در سالن حضور داشت فریاد زد:
- حالا وقتشه، بریزید رو سر مامورای لعنتی...، بکشیدشون.
بلافاصله شورش بزرگی در سالن غذاخوری برپا شد، رئیس زندان که کاملا مبهوت بود یک‌باره از پشت میکروفون اتاقش با صدایی که خش‌خش می‌کرد اعلام کرد:
- همه‌ی نگهبانان توجه کنند. خودتون‌و سریع به محل انفجار برسونین، ببینین چی بود. احتمالا از اطراف موتورخونه بود. اطراف بخش منتهی به رخت‌شوی خونه رو محاصره کنید.​
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom