جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
64
پسندها
139
زمان آنلاین بودن
23h 51m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
317
  • #51
با ابروهای بالا رفته از سلول خارج شد، مت با احساسی مظموم بی‌توجه به بسته شدن درها تصمیم گرفت به سمت درمانگاه حرکت کند، با قدم‌هایی سریع به راهروی منتهی به درمانگاه می‌رفت که صدایی گوشش را لرزاند:
- هی! کجا داری می‌ری آشغال کث*افت؟
مت پلک محکمی زد و رویش را برگرداند و ل*ب زد:
- عامم... ببخشید من... دارم می‌رم درمونگاه چون...
صورتش سخت و صدایش سردتر شد و با قطع حرف‌هایش غرید:
- فکر کردی کجا اومدی، پیک‌نیک؟ فکر کردی هر وقت دلت خواست می‌تونی سرت‌و بندازی پایین و بری درمونگاه؟
سری تکان داد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من قبلا اومدم این‌جا، وضعیتم وخیم بود، خواستم دوباره معاینم کنند و...
به سمتش قدم‌های تندی برداشت و با ناخن‌های بلندش خراش‌هایی روی مچ دستش کشید و گفت:
- خیلی کثافتی، قوانین‌و نمی‌دونی؟ تا وقتی که مافوقت اجازه نداده حق نداری زر بزنی.
با عصبانیت یقه‌ی پیراهنش را کشید و در جهت مخالف او را هل داد و به زمین زد، با صدایی رسا ادامه داد:
- برگرد به سلولت، وگرنه خودم می‌برمت انفرادی و تا صبح اون تو مثل خوک باید از سرما بلرزی.
با حیرت و اندوه فاصله‌ای به ل*ب‌هایش داد و از جایش برخاست، دستش را روی مچ آسیب دیده‌اش گذاشت، نفسی گرفت و زمزمه کرد:
- بله، الان می‌رم قربان.
خون از دستش می‌چکید و باعث شد چشمانش را ببندد، با نفس‌نفس و نیمه‌هراسان به سمت سلولش می‌رفت، مجبور بود دفعه‌ی دیگر شانس را امتحان کند. پارچه‌ی کوچک چرمی که به پای راستش بسته بود را برداشت و به مچ دستش پیچید. به راهش ادامه می‌داد که یک‌باره تنها لامپ کوچک بالای سرش هم به عمرش پایان داد، پس از طی قدم‌های تند به سمت روشنایی، به در منتهی به راهروی روشن رسید و وارد راهروی روشن‌تر شد، آهی گفت و با ابروهای بالا رفته به راهش ادامه داد که یک‌باره صدایی گوش‌خراش از پشت سرش سکوت را در هم شکست، الکساندر با سه مرد هیکلی که نوچه‌هایش بودند از پشت سر رسید و ل*ب زد:
- اوه! ببینید این‌جا چی داریم!
مرد سیاه‌پوست و کوتاه‌قد که یکی از گوش‌هایش بریده شده بود و کنار او بود با صدا خندید و گفت:
- یه موش کوچولوی ترسو که خیلی بوی پهن گاو می‌ده.
تک خنده‌ای کرد و به قیافه‌ی خشک مت خیره شد و ادامه داد:
- آقایون! این موش همونیه که گفتم قراره نجات‌مون بده.
با صدای سست شده‌اش چشمانش را ریز کرد و با تردید گفت:
- اوه آقای نواکوف! داشتم دنبال شما می‌گشتم بابت این نقشه‌ی... عام... فرار.
به سمتش قدم برداشت و در لاله‌ی گوشش زمزمه کرد:
- این‌جا نه پسر، بریم سلول من. فکر نکن می‌تونی فریبم بدی، چون اگه این کارو بکنی، تو دومین فردی می‌شی که با وعده‌ی آزادی به دست من کشته می‌شه.
نوچه‌هایش با شنیدن صدای الکساندر بازوهای مت را گرفته و به سلول‌شان بردند، همچنان مردمک‌هایش از اتفاقات پیشبینی نشده‌ای که رخ داده بود می‌لرزید، دست و پایش را گم کرده بود، سعی می‌کرد خودش را آرام کند، با وجود اینکه اهل ریسک کردن نبود، امّا تصمیم داشت یک نقشه‌ی دروغین به آن‌ها نشان دهد تا در حین فرار با رابرت هیچ چیزی مانع او نشود. قبل از خروج از راهرو صدای یکی از ماموران را شنیدند:
- هی شماها! دارین چیکار می‌کنید؟
نواکوف رویش را برگرداند و نگاهی به مامور انداخت و ل*ب زد:
- چیزی نیست سرکار، یه بازی کوچولو داریم انجام می‌دیم.
با دیدن حالت مامور دستش را به زیر لباسش می‌برد تا چیزی نشان او دهد، مامور از این حالت او دچار تردید شد و دستش را به طرف اسلحه‌اش برد، نواکوف با دیدن چهره‌ی پریشان او، سریع یک ورق شاه که در زیر لباسش مخفی کرده بود بیرون آورد و ل*ب زد:
- هی سرکار آروم باش، ببینید! فقط یه بازی شرطی می‌خوایم انجام بدیم، شما که فکر نمی‌کنید توی یه زندون به این بزرگی بخوایم به کسی صدمه بزنیم!
با عصبانیت کمربند تنگش را کشید، سری تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- پس این‌طور! می‌خواین شرط بندی کنید؟ باشه، ولی حواستون باشه که چهارچشمی شما رو می‌پاییم، حالا گمشید برین به سلول‌تون.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
64
پسندها
139
زمان آنلاین بودن
23h 51m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
317
  • #52
سایه‌ی ترس بر سر راهروهای زندان گسترده بود، چشمانش خستگی را فریاد می‌زدند و صورتش پف کرده بود. پلک‌هایش را بهم فشرد، ‌ نفس حسرت‌آمیزش تنها هُرم گرما بود، با یادآوری اندوهی که قبل از دوران حبس در تنش رخنه کرده بود، بغضش را همراه مضامین درون دهانش فرو برد. صدای رسای نوچه‌های نواکوف در سکوت نیمه‌شب راهرو می‌پیچید و سرفه‌های گاه‌و‌بیگاه‌شان شنیده می‌شد. گرما زیر لباسش کمین کرده بود و دانه‌های درشت عرق در قفسه‌ی سینه‌اش به جا مانده بود. دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و با تمام نیرویی که از خود سراغ دارد فریاد بزند و خودش را خالی کند، قدم‌هایش سست شده بود، امّا سعی می‌کرد محکم راه برود و ضعفی نشان ندهد. به سلول نسبتا بزرگ‌تری که داشت رسیدند و او را به داخل هل دادند، دیوارهایش سوخته و پر از نگاره‌ی خطوطی بود که گذر روزهایشان را با جسمی فلزی کشیده بودند، سلول در گوشه‌ی راهرو و دور از سایرین بود، همگی در سلول‌هایشان بودند و فضا آن‌چنان شلوغ نبود. ورقش را روی تختش گذاشت و او را مخاطب قرار داد:
- خب موش کثیف! یکم از نقشت بگو برام.
با سردی نگاهش می‌کرد، مشتی کرد و بدون تعلل ل*ب زد:
- باید تنها باشیم تا بهتون بگم.
مرد هیکلی که کنارش بود غرید:
- چطور جرئت می‌کنی کث*افت...
- هیی! آروم باش. برید بیرون
- ولی قربان...
نواکوف کلافه ادامه داد:
- گفتم برید بیرون، می‌خوام ببینم چی می‌خواد بهم بگه، نگران نباشید، من حواسم به این موش هست.
بدون حرف زدن آن‌جا را ترک می‌کنند و مت با نواکوف تنها می‌شود، نقشه‌ی اصلی را لو نمی‌دهد و با تمام وجود او را فریب می‌دهد، بی‌اهمیت به سمتش می‌رود و ل*ب می‌زند:
- قراره از رخت‌شویخونه در بریم.
نواکوف بدون آن‌که نگاهش را از او بردارد گفت:
- ادامه بده، چرا از اون‌جا؟
استرسش بیشتر شد و با نفسی که به سختی بیرون می‌داد گفت:
- دیوار شرقی رخت‌شویخونه به موتورخونه‌ی زندون می‌رسه، اون‌جا یه راهی به فاضلاب این زندون وجود داره که از اون‌جا قراره در بریم.
نواکوف با شنیدن حرفش مردد شد، نمی‌توانست حرف‌هایش را باور کند. ادامه داد:
- داری دروغ می‌گی، چطور می‌دونی اون‌جا یه راه داره اونم وقتی...
با قطع کردن حرفش ادامه داد:
- یکی از مامورا تو راهروی تاریک بخش غربی داشت با بی‌سیمش درباره‌ی اون حمله‌ی وحشیانه‌ی یهودیا حرف می‌زد، شنیدم گفت شدّت انفجار طوری بود که از لوله‌های فاضلاب زندون که به موتورخونه منتهی می‌شد به دیوار شرقی رخت‌شویخونه هم آسیب نسبتا کوچیکی زده بود.
پوزخندی روی صورتش نشست، چاقوی کوچکی را از زیر آستینش بیرون آورد و در گلویش قرار داد. مت با تمام توانش سعی می‌کرد فریاد نزند، دیگر دردهای چنین اتفاقاتی برایش عادی شده بود و این را مدیون دردهای روحی‌اش بود، نواکوف ادامه داد:
- دیگه وسط حرفم نپر بچه، تحت تاثیر قرار گرفتم.
چاقو را کنار گذاشت و ل*ب زد:
- و دقیقا چطوری می‌خوای به اون دریچه برسی؟ نکنه می‌خوای دیوار رو با دندونات خرد کنی!
با چشمانی که به سختی باز نگه داشته بود گفت:
- قبلا یکم باروت و یدونه فندک پیدا کرده بودم، با اونا قراره یه بمب قوی درست کنم تا اون دیوار رو نابود کنم.
نیم‌خندی روی صورتش نمایان شد و گفت:
- برو به سلولت، اون بمب‌و درست کن و امشب بهم تحویل بده؛ وگرنه افرادم تو رو می‌کشن. سعی نکن لوم بدی، بعضی از زندونیا هم طرف منن و اگه بویی بپیچه اول از همه تویی که می‌ری تو ظرف غذای سگا.
سرش را پایین انداخت و سریع از سلولش خارج شد و به سلول خود رفت، افراد نواکوف بلافاصله به سلول رفتند تا از جریان بین آن‌ها مطلع شوند، او بدون تعلل رویش را برگرداند و لـب زد:
- آقایون! امشب قراره از این جهنم بریم، کسیم نباید بویی ببره.
ابروهای نوچه‌ی هیکلی‌اش بالا پرید و ل*ب زد:
- قربان! امشب؟ مطمئنید؟
- آره، وقت کافی نداریم، همین امشب می‌ریم، به بخش تلفن‌ها برو و به آدام زنگ بزن و پیام مخفی‌و بهش بده، بگو نیمه‌شب با یه قایق بادی بیاد نزدیک جزیره، اگه همه‌چی خوب پیش بره بالاخره آزاد می‌شیم.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
64
پسندها
139
زمان آنلاین بودن
23h 51m
امتیازها
18
سن
19
محل سکونت
یه جای دور..
سکه
317
  • #53
دست‌های مشت شده‌ی مت گویای همه‌چیز بود، با قدم‌های بلند به سمت سلولش رفت. با رنگی پریده و چشمانی فراری وارد سلولش شد، با نگاهی تیز رابرت را زیر نظر گرفت و گفت:
- گوش کن، ما باید امشب از این‌جا بریم.
از شدت استرس و سنگینی نگاه مارتین، دست و پایش را گم کرده بود، با بی‌حوصلگی و نفرت درونش ل*ب زد:
- بنال ببینم نقشت چیه! چطوری قراره از این‌جا بریم اونم تو این شرایط؟
مت از کافی نبودن نقشه‌هایش ترسیده بود، حالا با تشرو بی‌حوصلگی رابرت، کلمات را به طور کامل در پستوهای ذهنش گم می‌کرد. با صدای بشکن انگشتان رابرت سرش را بالا آورد و گفت:
- خب... فکر کنم بتونم اونا رو توی تله بندازم، بعدش ما می‌تونیم از کانال تهویه‌ی زندون بریم.
نگاهش برق کور کننده‌ای را منعکس و صدایش سرمای هوا را افزایش می‌دهد:
- بعدش چی؟ تا بندر شنا می‌کنیم؟
جوابش با خش خشی ضعیف به گوش او می‌رساند:
- تو این مدتی که تو زندون بودم، یه قایق درست کردم. با کت‌های بارونی و لباس‌های نازک زندونی‌ها، با اون از این قبرستون قراره در بریم.
بلافاصله صدای قهقهه‌ی رابرت به هوا شلیک می‌شود، مت در سکوت به صدای خنده‌های هم‌سلولی دیوانه‌اش گوش می‌سپارد. با بلعیدن اصوات شادی‌اش، به یک‌باره خنثی شد. سرد ادامه داد:
- دقیقا با چی درستش کردی؟ الان کجاست و چطوری قراره به بیرون ببریش؟
تنفسش آرام می‌شود، نگاهی به پوستر خواننده‌ی دیوارش می‌اندازد. چرخ می‌زند و در میان افکارش غرق می‌شود، با زل زدن به چشمان او استارت فاز اول نقشه‌اش را اعلام می‌کند:
- من توی تموم مدتی که تو زندون بودم مسئولیت انجام خیلی کارا رو به عهده داشتم، از شستن لباسای کثیف زندونی‌ها تا جمع کردن کث*افت‌های راهروی طبقه پایین. تو این فعالیت‌هایی که انجام می‌دادم وسایل و اشیای مختلفی پیدا کردم که به کمک اونا درستش کردم. حالا این برات کافیه؟
دهانش به تندی باز می‌شود و کمی عصبی کلمات را بیرون می‌ریزد:
- واسم مهم نیست که چطوری درستش کردی؛ همون‌طور که مدت‌ها قبل بهت گفتم اگه نتونی سالم ما رو بیرون ببری خودم می‌کشمت.
کاسه‌ی صبرش زودتر از موعد به سر رفت، رو به دیوار هلش داد و یقه‌اش را در دست گرفت، مت با نفسی عمیق در زیر نگاه آتشین رابرت، آرامش خود را حفظ کرد. رابرت سعی می‌کند کمی بر اعصابش مسلط باشد، امّا نمی‌داند که می‌تواند یا نه؟ بی‌اختیار ل*ب زد:
- ببینم تو چی فکر کردی؟ یه قایق کوچیکی که با چندتا لباس نازک درست شده نمی‌تونه ما رو ببره که حالا با چه امیدی قراره چندتا از دوستای تو رو هم با ما حمل کنه!
با حرکت دست او را به سکوت دعوت می‌کند، بلافاصله ادامه داد:
- امشب قراره یه انفجار بزرگ رخ بده، شاید بخش بزرگی از زندون تو آتیش بسوزه. اون‌وقت تموم مامورا می‌رن به اون محل و ما در سکوت و آرامش فرار می کنیم، بهم اعتماد کن رابرت، خواهش می‌کنم.
مت که ذره‌ای لحن و کلمات گزنده‌ی رابرت برایش اهمیت نداشت، با ذهنی مشغول به اطلاعاتش فکر می‌کند که در همین وهله‌ی اول می‌تواند به پرونده‌ی فرار آن‌ها کمک بزرگی کند و مانع پیش‌رویش را از سر راه بردارد. اخم‌های رابرت در پی صحبت‌های مت از هم دور می‌شوند، با کلافگی دستی به طاسی سرس می‌کشد، رابرت اسپند روی آتش بود، نفسی می‌گیرد و با دیدن چشمان مصمم مت ل*ب می‌زند:
- خیلی خب، بهت اعتماد دارم، توی تموم مدتی که باهم بودیم دیدم چقدر مشغول بودی، فقط بهم یه قولی بده، واقعا می‌تونی ما رو به بیرون ببری؟
کلمات را می‌جود و در آخر با تسلط کامل بر گفته‌هایش، برای ترغیب بیشتر رابرت، آن‌ها را بیرون می‌ریزد:
- آره، قول می‌دم سالم از این قبرستون بیرون بریم، فقط به کمکت احتیاج دارم.
تاکنون هم برای پذیرش ساخت بمب به نواکوف ریسک زیادی کرده بود، فقط امیدوار بود که کسی از نوچه‌هایش او را لو ندهد و بدون تعقیب و گریزی نقشه‌اش را کامل انجام دهد. هیچکدام از افراد جان‌نثار نواکوف در هنگام اجرای نقشه‌ی خود نباید از دست ماموران فرار می‌کردند، و اگر این‌گونه می‌شد نمی‌توانست با خیال راحت نقشه‌اش را انجام دهد و احتمال لو رفتن او بیشتر می‌شد، این کار خود یک جنایت محسوب می‌شد، امّا ذره‌ای برایش اهمیت نداشت. او کسی را محبور به انجام چنین کاری آن هم در رخت‌شویخانه‌ی زندان نکرده بود و نواکوف و تمام افرادش با اراده و رغبت خود تصمیم گرفتند نقشه‌ی مت را اجرا کنند.​
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 15) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین