• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

[ ناظر کتاب + کپیست ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
200
سکه
971
همه سمتش برگشتیم. شاید سه یا چهار کیلومتر راه بود. خاک نرم زیر پا، گاهی فرو می‌رفت. روی زمین استخون‌های قدیمی و لاشه‌هایی مونده بود که دیگه حتی معلوم نبود چی بودن.
تفنگ‌هامون رو بالا گرفتیم؛ آماده، سکوت خفه‌کننده‌ای تو هوا بود، اما قدم‌هامون قاطع، قدم به قدم، مثل آدم‌هایی که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن. آنتونی ل*ب باز کرد:
ـ الن همیشه می‌گفت وقتی تپه رو دیدی، یعنی نزدیک شدی... ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون تپه‌ی لعنتی رو بدون خودش ببینم.
کسی چیزی نگفت. ریگان کنار من راه می‌رفت، هلنا هنوز تو بغلش بود و چشم‌هاش باز بودن، فقط بی‌حرف به آسمون نگاه می‌کرد. ریگان زیر ل*ب گفت:
ـ هر بار که فکر کردم تهشه، باز یه تپه‌ی دیگه جلوی راهم سبز شد.
من گفتم:
ـ ته واقعی؟ همونه که بمیری... نه که تسلیم بشی.
ساموئل جلوتر از همه راه می‌رفت، نقشه‌ی توی جیبش رو درآورد و یه نگاه انداخت و گفت:
ـ از بالای اون تپه، موسسه باید تو دید باشه... اگه هنوز سر پاست.
صدای شلیک از دور، خیلی دور، مثل پژواک یه نبرد فراموش‌شده اومد؛ همه ایستادیم.
ـ شمال‌غرب... .
کاترین زمزمه کرد:
- درست همون سمتی که می‌خوایم بریم.
ما چیزی نگفتیم و فقط ادامه دادیم. چون انتخابی نبود. باد از لای درخت‌های خشک‌شده رد می‌شد، مثل فریادهای دور. تپه هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد... و من می‌دونستم که بالا رفتن ازش، فقط شروعیه برای چیزی که اون‌طرفشه.
پشتم رو نگاه کردم؛ هواپیما دیگه نبود. راه برگشتی نبود و فقط ما بودیم، اسلحه‌هامون یه مشت امید زخمی و تپه‌ای که شاید... مرز مرگ و معنا بود.
بالای تپه که رسیدیم نفسم تو سینه‌ام موند. همه ایستادیم، با چشم‌هایی دوخته‌شده به افق... اون پایین، وسط دشتی پهن و خاکستری، ساختمون سفید و بلند موسسه روبرت کخ بالا رفته بود، مثل یه شمع روشن وسط غاری بی‌نور.
ساختمونی مدرن، اما زخم‌خورده. شیشه‌هایی که انگار با چنگ دریده شده بودن، دیوارهایی پر از رد سوختگی... ولی هنوز پابرجا بود. ساموئل دوربین رو از کیفش در آورد و گرد و خاک روش رو پاک کرد و چشم بهش چسبوند. چند ثانیه ساکت موند... بعد با صدایی خشک گفت:
ـ لعنتی... .
من و ریگان سریع سمتش برگشتیم.
ـ چی دیدی؟
ساموئل نفسش رو بیرون داد، دوباره نگاه کرد و گفت:
ـ اون پایین رو ببین... مرغزار پره. پر از اون لعنتی‌هاست... اون جونورایی که توی جنگل دیدیم. اینا همونان، بزرگ‌تر، انگار جهش‌یافتن.
دوربین رو گرفتم. توی لنز، موسسه مثل یه جزیره وسط دریای هیولاها بود. موجوداتی با پوست کلفت، بعضی‌چندپا، بعضی با چند چشم، یه‌سری با دهان‌هایی که انگار از وسط بدن باز می‌شدن... تکون نمی‌خوردن و فقط ایستاده بودن. انگار منتظر. کاترین آروم گفت:
ـ انگار می‌دونن داریم میایم.
هیچ‌کس جواب نداد. فقط سکوت... از اون سکوت‌هایی که سنگین‌تر از هر انفجاریه. هلنا که تو ب*غل ریگان بود، زمزمه کرد:
ـ اون‌جا امن نیست... .
و ریگان در گوشش آروم گفت:
ـ اما یه‌جوری باید از وسط اون جهنم رد بشیم، نه؟ چون اگه نریم... همش بی‌معنا میشه.
من گفتم:
ـ راهی هست. همیشه هست. فقط باید... هزینه‌اش رو بدیم.
سلاح‌هامون رو چک کردیم. خشاب‌ها، نارنجک‌ها و ماسک‌ها. ریگان یه شات‌گان از پشتش درآورد. ساموئل نقشه‌ی اطراف رو باز کرد.
ـ یه مسیر باریک هست، از سمت شمال غربی دشت. شاید بشه خزید از بین‌شون، شاید هم نشه... .
من نگاهی به گروه انداختم. همه مونده، زخم‌خورده، ولی هنوز ایستاده.
ـ وقتشه راه بی‌افتیم. وقت زیادی نداریم.
پایین رفتن از تپه شبیه افتادن توی دهان مرگ بود. ولی ما دیگه بخشی از این جهان شده بودیم. بخشی از خاک، از خون و از تصمیم‌هایی که فقط جلو رفتن رو باقی می‌ذاشت.
هوا سنگین بود، انگار هر قدمی که برمی‌داشتیم، زیر پامون ناله می‌کرد. علف‌ها تا زانو می‌رسیدن. علف‌هایی خشک، پاره‌پاره و گاهی خونی.
ـ باید بخزیم. ایستاده بریم، نابود شدیم.
صدای ساموئل بود، آروم اما قاطع. من نگاهی به هلنا انداختم. ل*ب‌هاش کبود بود و نگاهش به زمین، بی‌رمق. ریگان بی‌هیچ حرفی زیر بازوش رو گرفت. ساموئل هم کمکش کرد. اون دوتا مثل دو ستون، داشتن یه بدن نصفه رو جلو می‌بردن.
ریگان زیر ل*ب گفت:
ـ فقط تا اون ردیف درخت‌ها... بعدش دیگه راحت‌تریم.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

[ ناظر کتاب + کپیست ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
200
سکه
971
جوابی نیومد. هلنا فقط نفس می‌کشید. به‌زور. زمین سرد بود. نم‌دار و گل‌آلود. خزیدن از بین بوته‌ها یه شکنجه‌ی تدریجی بود. صدای خفیف پوست‌پوست شدن آستین‌هام، سایش اسلحه‌ها، خش‌خش علف‌ها... و هر لحظه، خطر دیده شدن. همین‌طور که جلو می‌رفتیم، کاترین که جلوی من بود، ناگهان ایستاد.
ـ اوه... لعنتی... .
کشیده عقب رفت. سریع خودم رو بهش رسوندم.
ـ چی شده؟
چیزی نگفت و فقط اشاره کرد. از بین بوته‌ها، درست روبروی ما، سر بریده‌ی یه گوزن خیره نگاه‌مون می‌کرد. شاخ‌هاش شکسته بودن. زبونش آویزون بود و چشم‌هاش هنوز باز بودن و بدتر از اون، این بود که... لبخند داشت. ل*ب‌های گوزن با یه‌جور سیم دوخته شده بودن، کشیده بالا، به حالت یه لبخند خشک و تمسخرآمیز، مثل یه پیام از طرف چیزی که این‌جا فرمانروایی می‌کرد.
کاترین به سختی نفس کشید:
ـ اینا فقط می‌کشن یا با جنازه‌ها بازی می‌کنن!
ریگان از عقب گفت:
ـ آروم، بلند حرف نزنین.
همه ساکت شدیم. فقط صدای نفس‌هامون و شاید یه صدای دیگه... دور، عمیق، انگار مال یه موجود خیلی بزرگ بود. صدایی که نفس می‌کشید، ولی نه مثل ما.
باز راه افتادیم. کاترین جلو افتاد، ولی حالا دستاش می‌لرزید. من پشت سرش بودم و دستم روی ماشه، هر لحظه آماده بودم.
با خودم فکر کردم: «چقدر مونده؟ چقدر دیگه باید تو گل بخزیم تا برسیم به جایی که شاید... اصلا زنده نیست؟»
بعد از نیم‌ساعت خزیدن، رسیدیم به جایی که شبیه یه مزرعه‌ی متروک بود. یه کلبه‌ی چوبی قدیمی، دیوارها ترک‌خورده، سقف نیمه‌ریخته و یه طویله‌ی واژگون‌شده اون طرف‌تر. بو، بوی رطوبت، کپک و چیزی فا*سد شده ما رو خفه می‌کرد.
ـ این‌جا خوبه.
ساموئل آروم گفت، ولی لحنش هم مثل خودش خسته بود. داخل رفتیم؛ کف اتاق چوبی، پوسیده و تاریک بود. چندتا پنجره‌ی شکسته که با گونی و پارچه‌ی چرک گرفته شده بودن. هممون به سرعت شروع به پوشوندن شیشه‌ها کردیم. کاترین یه میز رو جلوی پنجره کشوند. من پتوی کهنه‌ای که گوشه‌ی اتاق افتاده بود رو روی یه پنجره‌ی دیگه انداختم.
ریگان با دو دست، هلنا رو آروم روی یه مبل شکسته گذاشت. فنرهای مبل صدا دادن، ولی اون تکون نخورد. نگاهش خیره بود؛ پوچ.
ساموئل جی‌پی‌اس کوچیکی از جیب جلیقه‌اش درآورد و آروم روی میز گذاشت و چند ثانیه بهش زل زد.
ـ چند کیلومتر بیشتر نمونده. چهار یا پنج تا، ولی باید دور بزنیم. مرغزار دور موسسه پر از اوناست...
یه نفس گرفت.
ـ می‌تونیم امشب این‌جا بمونیم و فردا حرکت کنیم. با نور.
ریگان کنار هلنا خم شد و یه بطری آب دستش داد.
ـ این فقط یه توقفه هلنا. بعدش... می‌رسیم.
هلنا ل*ب زد، صدای ضعیفی اومد:
ـ نمی‌رسیم. هیچ‌کس نمی‌رسه.
ـ می‌رسیم. من قول میدم.
این‌بار ریگان محکم‌تر گفت. کاترین یه بسته‌ی خشک‌بار وسط انداخت، یه کنسرو کوچیک و نون سفتی که شبیه سنگ بود.
ـ شام مهم نیست. فقط نمی‌خوام قبل از رسیدن، از گرسنگی بمیریم.
ـ هنوز نمردیم.
آنتونی گفت و لبخند محوی زد.
ـ این... خودش یه معجزه‌اس.
من کنار دیوار نشستم و تکیه دادم، سلاحم روی زانوهام بود.
ـ تا حالا چندبار فکر کردیم آخرشه؟ و باز رفتیم. اینم یکی از هموناست.
ریگان به سقف خیره شد.
ـ ولی هر دفعه، یه تیکه از ما جا می‌مونه. یه تیکه‌ی دیگه می‌میره.
ساموئل زیر ل*ب گفت:
ـ اون تیکه‌ها تموم نشدن، هنوز زنده‌ایم.
سکوت افتاد. حتی باد هم توی این خونه نمی‌وزید. فقط صدای نفس‌کشیدن بود و گاهی سرفه‌ی خشک هلنا. کاترین آروم گفت:
ـ امشب می‌خوام خواب ببینم. خواب قبل از همه‌چی. خواب یه دنیای واقعی... که هیولا نداشت، و صدای جیغ نبود و... .
نتونست ادامه بده. چشم‌هاش پر شد، ولی پشتش کرد تا نبینیم. من بی‌اختیار نگاهی به پنجره انداختم. از لای پارچه، مه غلیظ بیرون رو پوشونده بود. تاریکی کامل، مثل شکم یه هیولای زنده؛ و توی سرم فقط یه صدا پیچید: « اگه این آخرین شبی باشه که زنده‌ایم... باید کاری کنیم فراموش نشه.»​
 
امضا : (SINA)

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 17) مشاهده جزئیات

بالا پایین