• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

[ ناظر کتاب + کپیست ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
211
سکه
1,026
نفسی کشیدم و گفتم:
ـ اگه کاری نکنیم، آینده‌مونم همین میشه.
نور رو دوباره به راهرو انداختم. رد پاهاش توی گل و لجن هنوز معلوم بود.
ـ بیا... اون گفت راه‌پله‌ی بالای موتورخونه.
چند قدم جلوتر یه در فلزی دیگه بود. این یکی قفل نداشت. در رو باز کردیم و یه بوی سوزوندگی، روغن و زنگ‌زدگی توی صورتمون زد.
یه موتورخونه‌ی بزرگ و خاموش با لوله‌های ضخیم و فن‌های غول‌پیکر که زمانی قلب این مرکز بودن؛ ولی حالا یه چیزایی توش منتظر ما بودن. در پشت سرمون بسته و تاریکی غلیظ‌تر شد. چراغ‌قوه رو به جلو انداختم. اون‌جا بود... پله‌هایی که مستقیم به بالا راه داشتن.
ـ وقتشه.
ریگان آروم گفت:
ـ به بالا که برسیم، دیگه راه برگشتی نیست.
لبخند زدم.
ـ ما خیلی وقته از برگشتن گذشته‌ایم.
یه لحظه برگشتم و به مکس نگاه کردم. اون گوشه‌ی موتورخونه منتظر بود، نفس‌های کوتاه و بریده‌ای داشت، اما زنده بود.
ـ باید ببریمش. نمی‌تونیم همین‌جا تنهاش بزاریم.
ریگان مردد نگام کرد، ولی چیزی نگفت. سمت مکس رفتم و نزدیکش شدم، ریگان با همون صدای گرفته گفت:
ـ هنوزم... وقت فراره؟
لبخند تلخی زدم.
ـ نه... الان وقت جنگه.
بازوش رو دور گردنم انداختم. سنگین بود، اما قابل تحمل. ریگان کمکم کرد و با هم مکس رو رو دوش گرفتیم و پله‌ها رو بالا رفتیم؛ هر قدم مثل یه نفس سنگین بود، هر صدای جیرجیر فلز، یه اخطار از آینده.
به بالا که رسیدیم یه در ضخیم فلزی با قفل الکترونیکی که باز مونده بود قرار داشت. از در رد شدیم و... سکوت. نه سکوت معمولی، یه جور سکوت لعنتی که انگار همه‌چی، حتی نفس کشیدن مرده.
یه اتاق وسیع، دیوارها سیاه و خاکستری و وسایل شکسته و واژگون‌شده. چراغ‌های سقف خاموش بود و فقط نور کم‌رنگ چراغ‌قوه‌هامون اتاق رو روشن نگه داشته بود. رد پاهای خونی روی زمین بود. ردی که تا دیوار ادامه داشت... و بعد اون‌جا، رو دیوار با خون، بزرگ نوشته شده بود: «همه‌مون میزبان بودیم... اما حالا دیگه دیر شده.»
چیزی از پشت قفسه‌ی شکسته افتاد و صدا پیچید. ریگان اسلحه‌اش رو بالا آورد.
ـ این‌جا... قبر یه قرن تحقیقاته.
سمت یه میز رفتم. خاک گرفته بود، ولی وسطش یه لپ‌تاپ ترک‌خورده بود؛ روشنش کردم. صفحه‌ی آبی... یه فایل تصویری هنوز باز بود.
ـ فکر کنم یکی چیزی برای گفتن گذاشته.
ریگان زمزمه کرد:
ـ اونا نمی‌خواستن ما بدونیم... ولی الان خیلی دیره.
صفحه‌ی لپ‌تاپ چند ثانیه تاریک موند... بعد تصویر تار و پرنویزی ظاهر شد. صدای خرخر مانندی می‌اومد، ولی کم‌کم واضح‌تر شد. نور ضعیف یه اتاق فلزی و نمور رو نشون داد و بعد... چهره‌ای آشنا.
ـ پاول!
نفسم تو سینه‌ام حبس شد و ریگان سرش رو چرخوند، من عقب‌تر رفتم و به صفحه زل زدم. ریگان اومد و کنارم ایستاد و چیزی نگفت و به صفحه زل زدیم. پاول روبه‌روی دوربین نشسته بود. چشم‌هاش گود افتاده، صورتش تکیده، بازوی راستش باندپیچی‌شده و خون‌خشک‌شده‌ی کنار آستین. صدایی که شنیدم، دیگه اون آدم شاد و شوخ روسی نبود... یه جنازه‌ی متحرک بود که داشت اعتراف می‌کرد:
ـ من... دکتر پاول ایوانف هستم. شیمی‌دان سابق موسسه‌ی تحقیقاتی کراسنویارسک روسیه. زمانی... خالق چیزی بودم که حالا جهان رو می‌بلعه.
مکس ناله‌ی خفیفی کرد. ریگان خم شد و گوش‌به‌زنگ به صفحه نگاه کرد.
ـ من این‌جا اومدم چون بهترین دوستم، همکارم، کسی که مثل برادرم بود و... با هم این پروژه‌ی لعنتی رو تموم کرده بودیم بهم گفته بود قراره بیاد این‌جا... من از اوکراین تا آلمان رو با خاک و خون رد کردم. دست راستم رو... به خاطر یه مشت مزدور از دست دادم. هلی‌کوپترم نزدیک موسسه سقوط کرد و با چتر رو پشت‌بوم فرود اومدم؛ زخمی و تنها.​
 
امضا : (SINA)

Who has read this thread (Total: 18) View details

Top Bottom