جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 22m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #51
چیزی نگفتم. مکس کنارمون نشسته بود و نفس می‌زد. یه لحظه انگار همه‌چی ساکت شد. نه صدای گلوله، نه هیولا و نه زوزه‌ی باد. فقط ما، تو یه خرابه‌ی پوسیده، ولی هنوز نفس می‌کشیدیم.
ـ آرمین... اگه فردا هم مثل امروز باشه، بازم می‌ارزه که بجنگیم؟
ـ نمی‌دونم... ولی تا وقتی نفس هست، شاید باید ادامه بدیم.
ـ شاید... ولی امشب، فقط امشب... بذار باور کنیم هنوز آدمیم.
اون شب، برای چند ساعت، تو اون پادگان بی‌جون، دوباره زنده شدیم. اون پادگان، آخرین پناه‌مون شد. پیش از طلوع، پیش از انفجار بعدی... برای چند ساعت، پادگان متروکه به یه خونه تبدیل شد.
پارس مکس مثل یه زنگ خطر، ما رو از خواب نیم‌بندمون پروند. نور خاکستری صبح از شکاف‌های دیوار تو اتاق ریخته بود.
ریگان چشم‌هاش رو باز کرد. دیگه اون چهره‌ی خواب‌زده‌ی شب قبل نبود؛ دوباره جدی، دوباره متمرکز.
ـ آرمین پاشو! مختصات چی شد؟ ما الان کجاییم؟
پلک‌هام سنگین بود و سرم تیر کشید، مثل وقتایی که زیادی فکر می‌کنی یا زیادی زندگی می‌کنی. ادامه داد:
ـ اوه... سرم درد می‌کنه؟ دیشب... ما دیشب چیکار کرده بودیم؟ چه اتفاقی افتاد... فقط یادمه غذای منفجرشده خوردیم و بعدش... .
لبخند کجی زدم و خودم رو روی صندلی کشیدم و ل*ب زدم:
ـ همه‌چی خوب بود. از جهنم فرار کردیم، رفتیم آسمون... یه کم آرامش، یه کم حرف، یه کم... زندگی.
ریگان ابرو بالا انداخت، ولی بعد لبخند محوی روی صورتش نشست.
ـ پس واقعا اتفاق افتاد... .
- آره. گمونم... .
جی‌پی‌اس رو برداشتم و هنوز کار می‌کرد. نقطه‌ی قرمز فقط پونصدمتر با آخرین مختصات گروه فاصله داشت.
ـ نزدیک هستیم... همین دور و برا باید باشن، فقط پونصدمتر فاصله داریم.
ریگان بلند شد و گردنش رو کش داد، خاک لباسش رو تکوند.
ـ قبلش یه دوش لازم دارم.
ـ البته اگه هنوز دوشی مونده باشه.
تو بخش شمالی پادگان یه ساختمون قدیمی با علامت «سرویس» پیدا کردیم. عجیب بود که سیستم آب اون‌جا هنوز کار می‌کرد. لوله‌ها ناله می‌کردن ولی بالاخره، از دوش زنگ‌زده، آب خنک شره کرد.
تو سکوت، بدون حرف و زیر اون دوش زنده شدم. گل و خون، خاکستر و شب، همه شسته شدن. فقط صدای چکه‌ی آب می‌اومد و بخار بی‌جان روی آینه‌ی شکسته می‌نشست.
وقتی برگشتم، ریگان کارش تموم شده بود و از پشت جیپی که آورده بودم یه کنسرو سالم پیدا کرده بود. با چاقوی کوبیده درش رو باز کرد و با هم خوردیم. مزه‌اش خوب نبود، ولی چیزی بود که ما رو سر پا نگه می‌داشت.
ریگان به پوتین‌هاش بند زد و مکس کنارمون، با زبون بیرون‌زده منتظر بود.
ـ بریم تمومش کنیم! بریم بالاخره اونا رو نجات بدیم و بریم آلمان آقای دکتر؟
لبخند کجی زدم:
ـ باشه بریم، دوست ندارم خورده بشم.
یه وانت زنگ‌زده‌ی نظامی، درست پشت ساختمون شمالی پادگان بود. پشتش یه مسلسل سنگین به پایه وصل بود. رنگ سبز تیره، خاک گرفته ولی هنوز خطرناک.
ـ با این می‌ریم. اگه کسی بین راه جلومون وایسه، لهش می‌کنم.
مکس از خوشحالی واق‌واق کرد و چند دقیقه بعد، سوار وانت بودیم و با صدای خر‌خر موتور قدیمی، از پادگان خارج شدیم. جی‌پی‌اس هنوز روشن بود و نقطه‌ی ملاقات فقط چندصد متر فاصله داشت. به بالای یه تپه رفتیم و پشت صخره‌ای پناه گرفتیم. خاک خشک و ترک‌خورده زیر دستم پودر شد. دوربین شکاری رو بالا آوردم. نفس‌هام سنگین بود و مکس ساکت کنارم دراز کشیده بود، گوش‌به‌زنگ. ریگان کنارم نشست، تیغه‌ی چاقوش رو تمیز کرد و گفت:
- اون پایین... انگار یه اردوگاه کوچیکه. می‌بینی؟
تو لنز دوربین یه حلقه‌ی آتیش روشن بود. حدود بیست‌وپنج نفر، مرد و زن، با لباس‌های کهنه و صورت‌های خاکی دورش نشسته بودن. بعضیاشون می‌خندیدن. یکی از مردها ریش بوری داشت و سازدهنی می‌زد. یه دختر با یه تی‌شرت پاره‌شده تو آتیش سیب‌زمینی می‌چرخوند و پیرمردی تو گوشه، با یه عینک شکسته به آسمون خیره بود. انگار چیزی رو دعا می‌کرد... شاید برای زنده‌موندن. ولی یه چیز اون‌جا اشتباه بود. خیلی آروم بودن. زیادی آروم.
ریگان گفت:
- اسلحه‌هاشون رو ببین. اون سمت کمپ... یه وانت زره‌ای هست، با یه مسلسل سنگین روش. به‌درد ما می‌خوره!​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 22m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #52
دوربین رو پایین آوردم.
- مطمئنی اینا همونان؟
ـ آره. اون پرچم سیاه رو ببین... همون علامت گروه قبلیه‌ست. همونا که اعضای گروه‌مون رو دزدیدن.
مکس آروم ناله کرد. انگار خودش هم بو برده بود. به سمت وانت راه افتادیم. من پشت فرمون نشستم و ریگان کنار مسلسل رفت. موتورش با خرخر روشن شد و صدای زنجیرها پیچید. با آخرین سرعت نزدیک اردوگاه شدیم. ریگان داد زد:
- مهمون نمی‌خواین! براتون از جهنم سوغاتی آوردیم!
قبل از این‌که کسی بجنبه، ماشه‌ی مسلسل رو کشید و صداش مثل رعد وسط اردوگاه پیچید. یکی‌یکی زمین افتادن... فریاد، دود و جیغ. ولی درست وقتی فکر کردیم تمومه، یه چیزی روی بلندی یه برج دیدم. یه آرپی‌جی دار از بالای برجک سمت وانت ما آماده شلیک بود. جیغ زدم:
ـ بپر بیرون! ریگان بپر بیرون... .
ریگان درست هم‌زمان با جهش من پرید. صدای انفجار گوشم رو کر کرد و وانت از پشت ترکید و شعله‌هاش مثل دندون‌های یه هیولا همه‌چیز رو بلعید. موج انفجار ما رو روی زمین پرت کرد و نفسم بند اومد. تو اون لحظه، وسط دود و خاک و فریاد، یه صدای ناله شنیدم. مکس.
ـ مکس...! مکس... .
خودم رو سمت صدا کشیدم. وسط علف‌های نیم‌سوخته، پشت یه سنگ، مکس با پوزه‌ی خاکی و چشم‌های خیس افتاده بود. پاهاش می‌لرزیدن و یکی از پاهاش با زاویه‌ی بدی تاب خورده بود. بوی سوختگی می‌اومد. ریگان با اسنایپر، آرپی‌جی‌زن رو کشت.
کنار مکس نشستم و دستم سمت سرش رفت. زبونش بیرون بود و ناله می‌کرد. نفسم شکست.
ریگان دوید سمتم.
- زنده‌ست؟!
ـ آره... ولی زخمیه. پاش شکسته.
مکس سرش رو به پام تکیه داد. نگاهش التماس داشت. اون سگ لعنتی... حالا دیگه فقط یه همراه نبود، یه رفیق بود؛ یکی از ما.
ـ نمی‌ذاریم این‌جا بمونه.
مکس رو به آرومی کنار یه ماشین چپ‌شده‌ی گوشه‌ی محوطه گذاشتم. هنوز نفس می‌کشید، ولی پلک‌هاش سنگین شده بودن. دستم روی سرش رفت، انگشتم رو بین موهای خاکی‌اش کشیدم.
ـ برمی‌گردم. قول میدم.
ریگان کنارم ایستاد. نگاهش تو تاریکی برق می‌زد؛ خشونت و اشک و خستگی توی اون چشم‌ها قاطی شده بود. بدون حرف، سمت ساختمون دود گرفته‌ای که تنها ساختمون سالم اون‌جا بود رفتیم.
در پوسیده با صدای ناله‌ای باز شد. بوی نم و خون و کپک یه‌دفعه توی صورتم زد. چراغ قوه‌ی کوچیکی از جیبم درآوردم. نورش روی دیوارها لرزید... و بعد، دیدیم‌شون.
آنتونی و کاترین با زنجیرهایی زنگ‌زده از سقف آویزون بودن. پاهاشون بی‌حرکت، سرها افتاده و کبودی دور گردن‌شون معلوم بود؛ مثل دو مترسک پوسیده که آخرین ترس‌شون هنوز توی صورت‌شون مونده بود. روی زمین، کنار یه ستون شکسته، هلنا افتاده بود. لباس پاره، تن زخمی، نفس‌نفس... چشم‌هاش نیمه‌باز بودن، ولی انگار چیزی نمی‌دید. از زیرش خون لزجی روی زمین جمع شده بود. زبونم بند اومد.
ریگان سمتش دوید و زانو زد، دستشو گرفت.
ـ هلنا؟ هلنا؟ عزیزم... صدای منو می‌شنوی؟ منم، من برگشتم... .
هیچی نگفت و فقط قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت. مثل قطره‌ی آخر زندگی. اون‌طرف، ساموئل رو به یه میله بسته بودن. سرش پایین افتاده و دست‌هاش پر از خون خشک‌شده بود، یه زخم عمیق روی پیشونی‌اش باز بود. هنوز نفس داشت... اما نای نفس‌کشیدن نه. صدام لرزید.
ـ خدا لعنتشون کنه... .
جلوتر رفتم، چراغ رو چرخوندم پشت یه ردیف بشکه‌ی فلزی زنگ‌زده. یه تپه‌ی خونی... و بعدش فهمیدم.
ـ نه...
ریگان چراغ رو از دستم گرفت. نور روی تکه‌های گوشت، لباس پاره‌ی خاکستری، بازوی قطع‌شده‌ای که هنوز ساعت الن بهش بسته بود لرزید. ریگان جیغ زد. جیغی که هنوز تو گوشم بود و دوید، ولی من گرفتمش و بغلش کردم. دستام رو دور شونه‌هاش حلقه کردم و اجازه ندادم جلوتر بره.
ـ اون خوابه... فقط خوابه، ریگان... .
ـ نه... نه اون نیست... اون... الن... .
ـ بهش نگو... بهش نگو چه بلایی سرمون آوردن... .
ریگان روی سینه‌ام افتاد. دستاش مشت شدن، ولی دیگه صدایی درنیومد. فقط اشک، فقط لرزش.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 22m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #53
تاریکی اون‌جا چیزی فراتر از شب بود. اون‌جا... انسان بودن جرم بود؛ و الن، الن آخرین کسی بود که هنوز می‌خندید.
صدای هق‌هق ریگان با هر لرزشش تو قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچید. انگشت‌هام رو روی موهاش کشیدم، بی‌هدف، بی‌کلمه. نه به‌خاطر تسکین، فقط... واسه اینکه خودمم له نشم.
ـ بیا اونا رو ببریم... توی پادگانی که بودیم یه هواپیمای باری بود، می‌ریم اون‌جا و وقتی خلبان حالش خوب شد پرواز می‌کنیم و می‌ریم.
ازش جدا شدم و چراغ قوه رو تو جیبم انداختم و بیرون دویدم. وانت نظامی بزرگ، با گلگیرهای گلی، همون نزدیکی پارک شده بود. سوار شدم و فرمون رو گرفتم. دنده رو عقب کشیدم و گاز رو تا ته فشار دادم و بوم... دیوار پشتی ساختمون نصفه‌شکسته بود که با یه تکون شدید وانت نابودش کردم. آجرها با صدای ترق خورد شدن و گرد و خاک بلند شد.
داخل دویدم. ساموئل هنوز نفس می‌کشید و کاترین... چشماش نیمه‌باز شد. نگاهش خالی بود، ولی وقتی دید منم، لبش لرزید.
ـ آرمین...؟
ـ خودمم. اومدم ببرم‌تون خونه.
ریگان با دست‌هایی لرزون، هلنا رو ب*غل کرد. لباس پاره‌ش رو دورش کشید و آروم زمزمه کرد:
ـ تموم شد... دیگه کسی دست نمی‌زنه بهت... دیگه تموم شد.
هلنا یه صدای ضعیف از گلوی خشک شده‌اش بیرون داد. مثل ناله‌ی یه زخمی تو خواب. همه رو یکی‌یکی پشت وانت گذاشتیم. ساموئل، کاترین، هلنا... فقط الن رو همون‌جا گذاشتیم؛ رو به دیوار. بی‌نام و نشون، ولی من توی دلم اسمش رو زمزمه کردم.
مکس کنار سنگ نیم‌سوخته هنوز نفس می‌کشید. چشمش بهم افتاد و دمش رو تکون داد. بغلش کردم و عقب وانت آوردمش. کنار ریگان نشست و سرش رو روی پاش گذاشت
ـ برو آرمین... ما رو از این جهنم ببر.
ـ باشه می‌ریم آلمان. فقط یه بار دیگه بزار امید داشته باشیم.
به پادگان برگشتیم. محوطه خالی بود و نه اثری از دشمن بود، نه هیولا. فقط بوی دود، بنزین و مرگ حس می‌شد. یکی از هواپیماهای باری توی باند افتاده بود و ظاهرا هنوز می‌شد روشنش کرد. نگاهم رو به ریگان دوختم و گفتم:
ـ باید تا وقتی ساموئل بیدار میشه منتظر بمونیم؛ من نمی‌تونم هواپیما برونم... .​
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 15) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین