جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #41
از کیسه‌‌ی پارچه‌ای که از درخت آویزون کرده بودم، یه میوه‌ی رسیده‌ی قرمز درآوردم و بهش دادم.
ـ بخور... گرسنه‌ای نه؟
میوه رو گرفت و بهش زل زد، بعد خندید، تلخ، کوتاه.
ـ اگه این خواب باشه... فقط امیدوارم سگ بعدی که می‌بینم حرف نزنه. چون اون‌وقت مطمئن میشم مردم.
سگ بلند شد، یه قدم جلو اومد و دمش رو تکون داد.
ـ اوه نه... حرف که نمی‌زنه ولی دم تکون میده. عجیبه، این از بعضی آدما وفادارتره.
لبخند زدم و گفتم:
ـ فکر کنم بالاخره یه عضو جدید واسه تیم‌مون پیدا کردیم.
ریگان سری به علامت تأیید تکون داد.
ـ حالا فقط یه قهوه‌ی تلخ کم داریم و یه تفنگ پر... تا این کابوس رو یه‌مقدار منطقی‌تر کنیم.
سکوت کوتاهی بینمون حاکم شد. فقط صدای قطره‌های شبنم از نوک برگ‌ها و نفس کشیدن سگ. من نگاش کردم و با خودم گفتم:
- هنوز زنده‌ایم... ولی زنده موندن فقط نفس کشیدن نیست؛ باید بجنگیم.
ریگان دستی روی پیشونیش کشید و هنوز نفسش سنگین بود. بعد آروم گفت:
ـ آرمین... جی‌پی‌اسم... کنار کمربندمه... زیر لایه‌ی داخلی.
خم شدم و زیر لباسش رو کنار زدم. یه دستگاه کوچیک و مشکی رنگ به اندازه‌ی بند انگشت با یه صفحه‌ی کوچیک دیجیتال زیر لایه‌ی نایلونی دوخته شده بود. بیرونش کشیدم؛ ریگان لبخند محوی زد.
ـ اون فقط گیرنده نیست... ردیابه. مخصوص اعضای تیم. رمز دسترسی‌اش... 7...E...5...4...Z...
عددها و حروف رو وارد کردم. صفحه‌ی جی‌پی‌اس چشمک زد و بعد یه نقشه‌ی ساده اما دقیق بالا اومد. خطوط سبز، قرمز، مختصات... و نقطه‌هایی که با اسم‌ها مشخص شده بودن.
ـ اینا... کاترین، هلنا، ساموئل... اینا همونان؟
ریگان سرش رو آروم تکون داد.
ـ آره... همه‌شون. اگه هنوز سیگنال میدن، یعنی هنوز زنده‌ان.
ـ این نقطه‌ها تو شمال غربین، حدود دو کیلومتر از ما فاصله دارن... .
ـ دقیقاً. شاید اسیرن، شاید پنهان شدن.
ـ این نقشه نشون میده ما توی... لعنت، گرجستانیم؟!
ریگان سرفه‌ای کرد و گفت:
ـ هواپیما از چین پرید... مقصد اولیه لهستان بود، ولی ما هیچ‌وقت نرسیدیم. این‌جا نزدیکای مرزه... گرجستان، ولی نزدیک منطقه‌ی خاکستری. یه جهنم بی‌صاحب. نزدیک یه محدوده‌ی نیمه‌نظامی، جای خوبیه برای گم‌شدن... یا مردن.
نگاهی به سگ انداختم که دمش رو تکون می‌داد. بعد به جی‌پی‌اس.
ـ خب... پس می‌ریم شمال غرب. یا می‌میریم، یا پیداشون می‌کنیم.
جی‌پی‌اس رو نزدیک صورتم گرفتم. لیست اسامی با نقطه‌های رنگی یکی‌یکی ظاهر شدن و دستم کمی لرزید.
- ساموئل، هلنا، الن، کاترین و آنتونی همشون نزدیک همدیگه هستن، فعالن.
دست‌هام رو مشت کردم.
ـ فقط پنج‌تا سیگنال فعاله. یعنی سه نفر رو از دست دادیم... میلر، هکتور و دنیل.
نگاهی به سگ انداختم که کنار ریگان نشسته بود. اونم با دقت به صفحه نگاه می‌کرد، انگار اونم دنبال کسی می‌گشت.
ـ خب... بریم دنبال‌شون، نه فقط برای نجات، برای اینکه بفهمیم قراره با چی روبه‌رو بشیم.
سوار جیپ شدیم. سگ هم با یه ناله‌ی آروم پرید عقب، کنار ریگان که هنوز نیمه‌هوشیار بود. پشت فرمون نشستم، جی‌پی‌اس رو رو‌به‌رو گذاشتم و پدال گاز رو فشار دادم. چرخ‌ها تو گل تقلا کردن ولی بالاخره راه افتادیم. صدای جی‌پی‌اس یه نقطه رو مشخص کرد، دقیقاً شمال‌غرب، حدود دو کیلومتر.
همین که وارد راه خاکی باریکی شدیم، یه صدای زوزه از دور اومد... بلند... خفه... و پر از نفرت. ایستادم. سکوت... .
سگ پوزه‌اش رو بالا گرفت و با ناله غرید. یه زوزه‌ی دیگه، این‌بار از نزدیک‌تر.
ـ نه... لعنتی نه الان.
ریگان یه ناله کرد، از آینه دیدم که چشماش نیمه باز شده. پرسید:
ـ اون... اون صدای چیه؟
قبل اینکه بیشتر حرف بزنم، از لای درختا، سه‌تا سایه‌ی بزرگ بیرون اومدن. نعره کشیدن و پوستشون کشیده، دهن‌ها پاره، دستا دراز... اون هیولاها بودن.
ـ لعنتی، اونا پیدامون کردن، همین‌طوری دارن پیشروی می‌کنند.
پدال رو تا ته فشار دادم و جیپ جهید. سگ رو صندلی عقب افتاد و ریگان یه آه بلند کشید. از آینه دیدم که اون موجودات با سرعت دیوونه‌واری دنبالمونن. یکی‌شون حتی پرید و نزدیک بود سپر ماشین رو بگیره.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #42
چنگالاش به گلگیر خورد و یه تیکه از گل و خاک رو هوا پاشید.
ـ نه نه نه... لعنتی، نه!
گاز دادم. فرمون تو دستم می‌لرزید و نفس‌هام بریده‌بریده شد. صدای نفس سگ پشت سرم سنگین بود، ریگان سرش به پشتی صندلی تکیه داشت و صورتش پر از خون خشک‌شده بود.
درخت‌ها یکی‌یکی رد می‌شدن. بالاخره از شیب گذشتیم و وارد یه مسیر آسفالت شدیم. یه جاده‌ی اصلی... شکسته، ترک‌خورده، ولی هنوز جاده بود. موجودات ایستادن. فقط ایستادن، مثل اینکه از لبه‌ی جنگل نمی‌تونستن جلوتر بیان. یکی‌شون نعره کشید و صداش تو دره پیچید و محو شد. نفسم بالا نمی‌اومد ولی پام از رو گاز برنمی‌داشتم؛ فقط فرار کردم.

***

موتور روی جاده‌ی خشک می‌غرید. زن، پشت رئیس نشسته بود و سیاه‌پوست با نگاه سنگینش مسیر رو می‌پایید. دودی که پشت سرشون از جنگل بلند می‌شد هنوز معلوم بود. شعله‌های آرمین، بخشی از نقشه‌شون رو دود کرده بود. زن نگاهی به ساعت روی مچش انداخت و گفت:
ـ چقدر مونده برسیم اون ایستگاه لعنتی!
رئیس جواب داد:
ـ اگه اشتباه نیومده باشیم؛ نزدیکش شدیم.
سیاه‌پوسته با صدای بمش گفت:
ـ بهتره زود برسیم، وگرنه همه‌مون تو این خراب‌شده می‌میریم.
زن پوزخند زد:
ـ تو قبلاً مردی کریس، فقط کسی هنوز دفنت نکرده.
رئیس یک‌باره ترمز کرد و خاک و سنگ به هوا پاشید. روبه‌روشون، ساختمون فلزی و نیمه‌زنگ‌زده‌ای از وسط جنگل بیرون زده بود. ایستگاه تحقیقاتی. پنجره‌ها شکسته، دکل ارتباطی کج شده و یه تابلوی زنگ‌زده که هنوز روش می‌شد خوند: «LEPL، ایستگاه تحقیقاتی جنگل شرقی.»
رئیس پیاده شد و دستش رو روی قبضه‌ی اسلحه کشید و گفت:
ـ دعا کنید اون پسره هنوز زنده باشه، چون می‌خوام انتقام خون تک‌تک بچه‌ها رو ازش بگیرم.
کریس دوربین شکاری رو بالا آورد. چشم‌های سیاهش توی سایه‌ی باند پیشونیش برق زدن.
ـ ساختمون یک طبقه‌ست، پنجره‌ی شمال‌غربی شکسته‌ست. یه سرباز تو راهرو پرسه می‌زنه، تنها نگهبان این‌جاست.
زن لبخند سردی زد. موهای کوتاهش که پر از خاکستر شده بود رو با دستاش تمیز کرد و تفنگش رو به پشت انداخت. رئیس با صدای جدی گفت:
ـ برو داخل تالیسا، راه رو برای ما باز کن. شاید اون قیافت کمکت کنه... بالاخره باید یه فایده‌ای داشته باشه.
تالیسا برگشت و با لحنی نیش‌دار گفت:
ـ قیافه‌ام از مغز تو بیشتر کار می‌کنه، جنرال.
بعد، بی‌صدا سمت ساختمون حرکت کرد. سایه‌ها تو نور غروب کم‌کم بلندتر شدن. صدای قدم‌هاش با خاک نرم زیر پاها یکی شد. از کنار دیوار رد شد و به در ورودی که تقریبا شکسته بود نزدیک شد. کریس زمزمه کرد:
ـ هه اون پسره هیچ‌جوره زنده نمی‌مونه؛ این زن قاتل حرفه‌ایه، نه فقط یه سرباز.
رئیس لبخند زد، ولی توی اون لبخند هیچ گرمایی نبود.
ـ باید باشه، چون من هنوز چیزای زیادی ازش می‌خوام بدونم.
تالیسا بی‌هیچ حرفی خم شد و از زمین خیس و گل‌آلود کمی گل برداشت و با دقت روی لباس و گونه‌اش کشید. بعد کمی خودش رو خاکی کرد و موهاش رو پر از گل کرد و بهم ریخت. چند نفس عمیق کشید و چشم‌هاش رو مالش داد تا قرمز بشن و بعد به سمت در ورودی ایستگاه رفت.
دستگیره‌ی در زنگ زده بود و با صدای ناله‌ی بلندی چرخید. تالیسا داخل قدم برداشت و خودش رو روی زمین پرت کرد.
ـ کمک... کمکم کن... خواهش می‌کنم... .
صدای قدم‌ها توی راهروی ساکت پیچید و مردی با یونیفرم خاکی رنگ و تفنگی نیمه‌آویزون که اون‌جا بود جلوتر اومد. جوان بود، ته‌ریش داشت و دستش هنوز روی ماشه بود.
ـ چی شده؟ خدای من، خانم؟ حالت خوبه؟
تالیسا سرش رو بلند کرد. موهاش روی صورتش افتاده بودن.
ـ شورشیا... حمله کردن... همه مردن... من فقط دویدم و فرار کردم... کمکم کن... زانو‌هام دیگه کار نمی‌کنن... .
سرباز جلو دوید و تفنگش رو روی دوشش انداخت و خم شد تا بازوش رو دور تالیسا بندازه و بلندش کنه که درست همون لحظه، تالیسا چشم‌هاش رو باز کرد و لبخند زد. صدای «تق» آروم کشیده شد، بعد... بوم​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #43
مغز سرباز مثل یه هندونه‌ی رسیده ترکید و به دیوار پشت سرش پاشید. خون و تکه‌های استخوان و مغز، روی سقف و کف و حتی صورت خاکی تالیسا پخش شدن.
چند ثانیه فقط صدای خون بود که از دیوار روی زمین می‌چکید. تالیسا نفس عمیقی کشید و تفنگ کمریش رو پایین آورد و با همون خون روی گونه‌اش، با خونسردی زمزمه کرد:
ـ همیشه جواب میده. پسرا خیلی هولن.
ایستاد و پاش رو روی جسد گذاشت، کلاه سرباز رو برداشت و روی سرش گذاشت و سمت پنجره‌ی باریک کنار در ورودی رفت. از پشت شیشه‌ی چرک، بیرون رو نگاه کرد. دستی بالا برد و علامت داد. چند لحظه بعد در آهسته باز شد. اول کریس وارد شد، با اون هیکل غول‌پیکرش که همیشه به‌طرز عجیبی آروم راه می‌رفت. پشت سرش رئیس، آروم و سنگین، مثل یه تیغ توی غلاف. کریس نگاهی به تالیسا انداخت و پوزخند زد.
ـ چه قیافه‌ی داغونی گرفتی ملکه‌ی گل و لای. یه برکه‌ی آب اون پشته، شاید بتونی از رو صورتت تشخیص بدی کی بودی.
تالیسا چیزی نگفت. فقط رفت سمت جسد و با یه حرکت بی‌هوا، شات‌گان سرباز رو از دستش بیرون کشید.
ـ خب، پس الان نوبت آرایشه؟
کریس دست‌هاش رو پشت گردنش قفل کرد و گفت:
ـ نه ولی اگه بخوای می‌تونم موهات رو هم شونه بزنم، فقط قبلش اون خونی که پاشیده به چشمت رو پاک کن که بفهمی دارم مسخرت می‌کنم یا نه.
تالیسا بدون این‌که مستقیم نگاهش کنه، شات‌گان رو بلند کرد و یک‌راست به پایین‌تنش ضربه زد. صدای خفه‌ی بوم تو فضای بسته پیچید و کریس یه قدم به عقب پرید و زمین افتاد.
تالیسا با همون سردی همیشگی، لبخند زد و گفت:
- این فقط هشدار بود. گور بابای مردت که مُرد... اگه یه بار دیگه اون دهن گنده‌تو باز کنی، تو نفر بعدی‌ای هستی که شلاق می‌خوره، اونم با این شات‌گان.
بعد شونه‌اش رو بالا کشید و زمزمه کرد:
ـ پس مواظب باش سیاه‌پوست دهن‌گشاد.
کریس نگاهش یخ کرد. برای لحظه‌ای سکوت افتاد و رئیس، بین‌شون ایستاد. یه نیم‌نگاه به تالیسا انداخت و بعد با صدای خش‌دارش گفت:
ـ جنگ رو آدمای عصبی نمی‌برن. الانم وقت کل‌کل نیست.
تالیسا بدون این‌که حتی بهشون نگاه کنه، سمت نردبون آهنی گوشه‌ی اتاق که به سکوی مراقبت بالای ایستگاه می‌رسید رفت؛ یه پلتفرم باریک و زنگ‌زده که رو به شمال باز می‌شد و نمای دشت و جنگل رو داشت.
رئیس بدون این‌که چیزی بگه، مشغول وارسی نقشه‌ی روی میز و ابزارهای داخل ایستگاه شد. سکوت سنگینی در فضا حاکم شده بود. صدای تق‌تق دکمه‌ها و خش‌خش نقشه‌هایی که باز می‌کرد، تنها صدای شنیده‌شده بود.
کامپیوترها با یک صدای ناله‌مانند روشن شدند و مانیتورهای قدیمی یکی‌یکی بالا آمدند. رئیس گوشی نه‌چندان سالمش را بیرون آورد و با سیمی که از کشوی فلزی درآورده بود، به یکی از درگاه‌ها وصلش کرد.
ـ بیا... زنده‌اش کردم.
کریس که روی صندلی گردنش رو مالش می‌داد گفت:
ـ اگه با اون ماشین حساب کوچولو قراره اون دوتا آشغال رو پیدا کنیم، وضع‌مون خیلی خرابه.
رئیس بی‌توجه ادامه داد و لحظه‌ای بعد، نقشه‌ی منطقه روی یکی از مانیتورها ظاهر شد. چشم‌هاش باریک شد و چند خط کد وارد کرد و صفحه چشمک زد. چند ثانیه بعد، نقطه‌ی چشمک‌زن قرمزی روی نقشه ظاهر شد.
ـ پیداشون کردم... دو کیلومتری شمال غربی‌مون، نزدیک خط دره.
کریس بلند شد و کنار رئیس ایستاد و به صفحه نگاه کرد:
- هنوز زنده‌ان؟ مطمئنی اینا همونان؟
رئیس با لحنی محکم گفت:
ـ من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنم.
تالیسا از پله‌های فلزی پایین اومد. موهاش هنوز خیس بودن و رد خشکی خاک روی گونه‌هاش مونده بود.
ـ یه برج دیده‌بانی کوچیک اون بالا بود. خالیه، ولی می‌شد دید که اون موجودات انگار تو چند کیلومتری این‌جا پرسه می‌زنند.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #44
کریس نیم‌خیز شد و نیش‌خند زد:
- خب، حداقل قیافت بهتر شده. دیگه اون‌قدر شبیه جنازه نیستی.
تالیسا مکثی کرد و فقط همون‌طور که اسلحه‌ش رو تمیز می‌کرد زمزمه کرد:
- خفه شو احمق بی‌شعور.
و بعد بی‌حرف، از در پشتی بیرون رفت و مستقیم به سمت برکه‌ی پشت ساختمان حرکت کرد. باد ملایمی از سمت دره می‌وزید، صدای پرنده‌ای از دور شنیده می‌شد... چیزی که مدت‌ها بود نشنیده بودن. داخل ایستگاه، رئیس‌شان به نقشه‌ی روی دیوار نگاه می‌کرد. با صدای گرفته‌ای گفت:
- کریس... برو ته انبار رو بگرد. شاید تجهیزات پرتاب اضطراری یا چراغ جلب توجه یا هر آشغالی که به درد بخوره، پیدا کردی. مخصوصا فندک اتمی یا منور.
کریس اسلحه‌اش رو برداشت، یه چشمش رو مالش داد و گفت:
- باشه رئیس... ولی اگه دوباره مار مرده پیدا کنم، خودم رو میندازم جلوی هیولاها.
در همین حال، تالیسا توی برکه خم شده بود و آب خنک روی پوستش مثل خنجرهایی آرام و بی‌صدا بود. گل و خاک خشک روی بازوهاش رو با دست شست، بعد خم شد و موهای خیسش رو که به پیشونی و گردنش چسبیده بودن، زیر آب برد. با انگشت‌هاش پوست سرش رو ماساژ می‌داد، انگار می‌خواست تمام خاطرات اون شب لعنتی رو هم از ریشه بیرون بکشه.
بخار از دهانش بالا می‌رفت. تنش می‌لرزید ولی ل*ب‌هاش بسته بود. فقط صدای پاشیده شدن آب توی سکوت دره پیچیده بود. از پشت، از میان درختا و شاخه‌های خشک، صدایی اومد؛ خش‌خش. تالیسا بلافاصله سرش رو بالا آورد. چشم‌هاش تیز شدن و نفسش رو تو سینه حبس کرد و با صدای بلند گفت:
ـ آهای... کی اون‌جاست؟
آب از روی بازوهاش چکید و از برکه بیرون رفت. هنوز موهاش به پیشونی‌اش چسبیده بود و گل از روی ساق پاهاش پایین می‌چکید. همون‌طور با قدم‌هایی آروم ولی آماده سمت صدا رفت. چند لحظه سکوت بود. فقط صدای پرنده‌ای دوردست. بعد، از پشت یه بوته‌ی کوتاه، موجودی بیرون پرید.
تالیسا یه لحظه جا خورد و غریزی عقب رفت. یه خرگوش سفید کوچیک با گوش‌های آویزون و چشم‌های معصوم، روبه‌روش ایستاد. به نظر می‌رسید ترسیده یا زخمی شده باشه.
تالیسا چند لحظه بهش خیره شد. بعد نیش‌خندی زد. خم شد و با صدای ساختگی بچگانه گفت:
- گمشدی کوچولو؟ کی تورو ول کرده این‌جا؟
خرگوش یه قدم جلوتر اومد و پاهاش لرز داشت. تالیسا سرش رو کج کرد، نگاهش تغییر کرد. بعد ناگهانی، بی‌هشدار، با یه حرکت وحشیانه پاش رو بالا برد و محکم روی سر خرگوش کوبید. صدای خرد شدن جمجمه و پاشیدن خونش مثل صدای شکستن یه میوه‌ی گندیده بود.
تالیسا به جسد خونی خرگوش نگاه کرد و نفس‌نفس میزد. بعد زمزمه کرد:
ـ عوضی نکبت... برو به درک.
چند لحظه همون‌جا ایستاد، بعد بی‌هیچ حرفی سمت برکه برگشت و دوباره خودش رو توی آب انداخت. آب، این‌بار سردتر از قبل بود؛ انگار خون اون خرگوش هنوز به پوستش چسبیده بود. با کف دست صورتش رو شست و به انعکاس بی‌رمق خودش توی سطح آب نگاه کرد و بعد آروم بلند شد. آب از تنش چکه می‌کرد، به لبه‌ی برکه رسید و لباس‌هاش رو از روی تخته‌سنگی که گذاشته بود برداشت و با بی‌میلی و بی‌عجله شروع به پوشیدن‌شون کرد. رد خشکی گل روی پارچه هنوز معلوم بود. دستی توی موهاش کشید تا گره‌شون رو باز کنه و فقط پوزخند زد.
بی‌هیچ حرفی، با قدم‌هایی آروم ولی سنگین، دور زد و از کنار برکه به پشت ساختمون رفت. یه سازه‌ی فلزی نقره‌ای رنگ کنار صخره‌ها، نیمه‌پنهون زیر خزه و برگ دیده می‌شد. با کنجکاوی نزدیک شد. در آهنی زنگ‌زده‌ای داشت که با فشار، جیرجیرکنان باز شد. داخل تاریک بود، اما همون لحظه که چشمش به مرکز انبار افتاد، نفسش تو سینه حبس شد.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #45
اون‌جا یه جیپ غول‌پیکر نظامی، خاک گرفته ولی سالم، زیر نور کم، خشمگین و آماده‌ی حرکت به نظر می‌رسید. زره ضخیمش برق میزد. تایرهای بزرگ و چراغ‌های ضد انفجارش نشون می‌داد که این ماشین برای جهنم ساخته شده.
تالیسا لبخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- خب... انگار بالاخره یه چیز به‌دردبخور پیدا کردیم.
سریع از انبار بیرون زد و سمت ایستگاه دوید.
- هی! رئیس! اون عوضی کجا رفته...! یه چیزی دارم که حتماً می‌خواین ببینین!
کریس با دوتا کیسه‌‌ی پر از کنسرو و بسته‌های پارچه‌ای از گوشه‌ی ساختمون بیرون اومد، عرق از پیشونیش می‌چکید. نگاهش به تالیسا افتاد و یه ابروش رو بالا داد.
ـ خب... نگاه کن کی برگشته. با موهای خیس و قیافه‌ای که شبیه فیلمای جناییه... خوشگل شدی دختر.
تالیسا ایستاد، دست به کمر زد و با نیش‌خندی گفت:
ـ تو هم معلومه بیکار نموندی کریس. پرکارتر از قبل شدی. فقط هنوز زبونت زیادی درازه.
کریس کیسه‌ها رو زمین گذاشت و خندید:
ـ این زبون فقط واسه حرف زدن نیست، گاهی هم میشه باهاش دروغ رو بو کشید. حالا چی پیدا کردی که این‌قدر هیجان‌زده‌ای؟
تالیسا دستش رو بالا گرفت و گفت:
ـ یه جیپ غول‌پیکر نظامی. پشت انبار، توی یه گاراژ قفل‌شده بود. زره داره، سیستم سوخت فعال، لاستیکاش نو. انگار برای فرار از جهنم ساخته شده.
رئیس بهش نزدیک شد.
ـ کار می‌کنه؟
ـ تا جایی که من دیدم، بله. باید فقط بنزین بریزیم و روشنش کنیم.
کریس دستی به ریش کوتاهش کشید:
ـ خب پس وقتشه وسایل‌مون رو بار بزنیم و گورمون رو از این خراب‌شده گم کنیم، قبل از این‌که اون هیولاهای لجن‌مال برسن.
ـ و قبل از اینکه من حوصله‌ام از حرف‌های تو سر بره، کریس.
هر سه با هم خندیدن و بعد شروع به جمع کردن وسایل کردند. کریس کیسه‌هاش رو دوباره برداشت، رئیس اسلحه‌ها و تجهیزات الکترونیکی رو توی یه کیف انداخت و تالیسا سراغ آب و کنسروها رفت.
چند دقیقه بعد، همه‌چیز توی بازوهاشون جا خوش کرده بود. تالیسا جلو افتاد و برگشت گفت:
ـ دنبال من بیاین. مسیر رو می‌شناسم... و اگه خوش‌شانس باشیم، این بار مرگ توی فرم یه ماشین ما رو می‌بره.
سه نفری از در ایستگاه خارج شدن. آسمون گرفته بود و صدای زوزه‌ی باد لای شاخه‌های خشک درختان پیچیده بود. از کنار ساختمون که گذشتن، گاراژ فلزی پوسیده نمایان شد. تالیسا جلو رفت و در بزرگ و سنگینش رو با فشار بالا داد. داخل، یه جیپ نظامی سیاه با زره سنگین، گلگیرهای بلند و شیشه‌های ضدگلوله جا خوش کرده بود. انگار ده سال تو خاک خوابیده بود، ولی هنوز بوی جنگ می‌داد.
کریس سوتی کشید.
ـ لعنتی... اینو از کجا درآوردی؟ این خودش یه قلعه‌ست!
رئیس آن‌ها در سمت راننده رو باز کرد.
ـ اول ببینیم روشن میشه یا نه... .
کریس در موتور رو بالا زد و خم شد.
ـ باطریش مرده و باید شارژش کنیم. حداقل ده سال عمرشه فکر کنم.
تالیسا به اطراف نگاهی انداخت.
ـ یه مولد برق پشت اون قفسه دیدم، اون بالا... یه انبر و کابل هم هست.
کریس بدون حرفی به پشت قفسه رفت و چند دقیقه بعد، مولد روشن شد و کابل‌ها کشیده شدن و کریس، انبرها رو به قطب‌های باطری وصل کرد. جرقه زد و بوی سوخته‌ی فلز داغ تو هوا پیچید. رئیس پشت فرمون نشست و سوییچ رو چرخوند.
ـ نه... لعنتی... .
دوباره.
صدای انفجار کوچکی از موتور اومد و بعد مثل نفس کشیدن یه غول خسته، موتور روشن شد. جیپ با غرشی سنگین بیدار شد و همه به اون خیره شدن.
ـ حالا شد.
همون لحظه، صدای شکستن شاخه‌ها از جنگل پشت سرشون اومد. کریس برگشت.
ـ چی صدای چی بود؟
چیزی از بین درخت‌ها بیرون پرید. یه موجود بزرگ، لاغر و خزدار با دهانی باز و پر از دندون، مستقیم به سمت‌شون می‌دوید.
تالیسا جیغ زد:
ـ لعنتی، سوار شید! همین حالا!
رئیس پدال رو فشار داد و جیپ به جلو پرید. تالیسا هنوز پشت بود، از پنجره آویزون شد و با تفنگ خودکارش شروع به تیراندازی کرد. گلوله‌ها تو سینه‌ی یکی از هیولاها نشست و به عقب پرتش کرد، ولی دوتای دیگه هنوز نزدیک می‌شدن.
کریس فریاد زد:
ـ بزن بریم! به جاده‌ی اصلی برو!
ـ دارم میرم لعنتی!
جیپ توی گل‌و‌لای پیچید و از بین درخت‌ها گذشت و وارد جاده‌ی نیمه‌خراب شد. بالاخره، بعد از چند لحظه تعقیب نفس‌گیر، موجودات عقب موندن. تالیسا نفس‌نفس‌زنان نشست و گفت:
ـ نمی‌دونم کجای دنیا هستیم، ولی هر جاییه... از جهنم خیلی دور نیست.
رئیس فرمون رو سفت چسبیده بود.
ـ مستقیم به سمت مختصاتی که جی‌پی‌اس داده میریم. اون پسره، دیگه وقت زیادی براش نمونده، هر دوشون رو می‌کشیم.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #46
جاده ساکت بود و فقط صدای موتور و زوزه‌ی باد بین درختا می‌پیچید. من فرمون رو محکم گرفته بودم و چشم‌هام بین جاده بود؛ داشتم جی‌پی‌اس دست‌ساز رو جابجا می‌کردم که یهو صداش تغییر کرد. موتور چندتا سرفه کرد و بعد ایستاد. جیپ با یه حرکت خشک کنار جاده متوقف شد.
ـ‌ لعنتی... بنزین تموم کردم.
به اطراف نگاه کردم. جاده‌ خلوت بود، مثل استخوان یه حیوان مرده، ولی سمت راست یه ساختمون نیمه‌مخروبه خودنمایی می‌کرد. تابلویی زنگ‌زده و کج بالای درش آویزون بود.
ریگان سرش رو آورد جلو و گفت:
ـ چی شد؟ چرا وایسادیم؟
ـ سوخت تموم کرد. ولی خوش‌شانس بودیم... اون‌جا رو ببین. به ساختمون اشاره کردم و ادامه دادم:
ـ یه رستوران خیابونی کوچیکه... شاید چیزی توش پیدا بشه.
ریگان با دستش رو شونه‌ام زد و گفت:
ـ پس بیا بریم، شاید یه کوسه هم پیدا کردیم تو فریزر! من که می‌تونم یه کوسه‌ی کامل رو الان بخورم.
خندید و منم نیم‌خندی زدم. سگ ژرمن‌مون که پشت نشسته بود، دمش رو تکون داد و همراه‌مون از ماشین بیرون پرید. بازوش رو دور شونه‌ام انداختم و بهش کمک کردم راه بره. هنوز تعادلش درست نشده بود و گاهی زیر ل*ب یه چیزایی می‌گفت که نصفش رو هم نمی‌فهمیدم.
ـ آروم‌تر! هنوز از حالت زامبی به آدم برگشتی... زیادی تند بری دوباره برمی‌گردی... .
لبخند کجی زد و صورتش رنگ نداشت، اما شوخ‌طبعیش هنوز زنده بود.
ـ اگه یه جوجه بریونی تو این خراب‌شده پیدا کنیم... قسم می‌خورم باهاش ازدواج می‌کنم.
ـ لطفاً فقط بخورش، باهاش ازدواج نکن که این یکی گناهش گردن من نمی‌افته.
در ورودی رستوران نیمه‌باز بود. رد خزه و خاک روی کاشی‌های سفید و چندتا میز واژگون‌شده فضای داخل رو گرفته بود. یه جور حس دژاوو داشت... انگار این‌جا یه زمانی واقعا پر از آدم بود. ریگان وارد شد و گفت:
ـ اگه این‌جا بتونم یه کوسه پیدا کنم، مطمئن باش نصفش مال توئه، نصف دیگه‌اش مال سگه.
سگ هم که پشت سرمون اومده بود، دمش رو تکون داد. انگار حرف ریگان رو فهمیده بود. من فقط یه نیم‌خند زدم و گفتم:
ـ امیدوارم فقط کوسه نباشه... وگرنه مجبور می‌شیم با دمش سوپ درست کنیم. انعام من اینه که نذارم با دستای آلوده غذا درست کنی.
ـ این توهینه. من یه بار تو آلاسکا با برف پیتزا درست کردم، نصف گروه زنده موندن فقط چون من آشپزی کردم.
نگاهش کردم.
ـ نصف گروه زنده موندن؟ یعنی نصف دیگه‌اش مردن چون تو آشپزی کردی؟
ـ خب... شاید. ولی اونا همیشه سخت‌گیر بودن.
من لبخند زدم و سمت قسمت پشتی رفتیم و روی یه صندلی تکیه‌اش دادم. اون‌جا پیک‌نیک‌هایی بودن، چندتایی پر و قابل استفاده. کنسرو، بسته‌ی ماکارونی و روغن. یه بطری سس گوجه که وقتی بازش کردم بوی ترشش فضای کوچیک آشپزخونه رو پر کرد و منم انداختمش دور.
صدای ریگان سکوت رو شکست:
ـ حداقل یه جرقه‌زن پیدا میشه؟ یا قراره با مالش سنگ آتیش درست کنیم؟
ـ شانس باهامونه، یه جعبه کبریت خیس نشده ته کشوی قفسه بود.
ـ دمت گرم. فقط نذار غذا بسوزه، سگ‌مون دیگه داره با چشم منو به شکل یه استیک نگاه می‌کنه.
سگ با زبونش بینی‌اش رو لیس زد. منم همون‌جا نشستم و شروع به آماده کردن چیزی شبیه یه املت کردم. ریگان با حالت نیمه‌هوشیاریش ادامه داد:
ـ آرمین...
ـ هوم؟
ـ به نظرت ما زنده از این‌جا بیرون می‌ریم؟
نگاهش نکردم و فقط گفتم:
ـ فعلا فقط به زنده موندن تو وعده‌ی بعدی فکر کن.
ـ خوبه... چون من بعدش یه کوسه سفارش دادم. با سس مخصوص.
نفس عمیقی کشیدم، ولی یه خنده‌ی کوچیک از گوشه‌ی لبم پرید. ریگان در حالی که با یه لیوان قدیمی فلزی که پیدا کرده بود بازی می‌کرد ل*ب زد:
- آرمین...
نگاهش کردم. دیگه اون گیجی چند دقیقه پیش رو نداشت و مستقیم توی چشم‌هام زل زد.
ـ اگه تو نبودی... الان این‌جا نبودم؛ هیچ‌کدوم از این اتفاقات رخ نمی‌داد، اگه نجاتم نداده بودی با اون سرپناه و میوه‌ها و... من زنده نبودم. یه جور بدهکاری بهت دارم. بگو چیکار کنم... هر چی باشه.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #47
دلم نمی‌خواست وارد این حرفا بشم. فقط گفتم:
ـ فقط زنده بمون. همین کافیه.
ریگان لبخند زد؛ نه از اون لبخندهای معمولی، یه چیزی توش بود... شاید تشکر، شاید خستگی... شاید یه میل دفن‌شده برای لمس دوباره‌ی زندگی.
آروم بلند شد و سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد.
ـ آرمین... این‌جا، توی این جهنم... فقط زنده موندن کافی نیست. من دلم می‌خواد واقعاً حس کنم هنوز زنده‌ام.
چیزی نگفتم. نگاهم هنوز تو چشماش بود. قدمی نزدیک‌تر اومد.
ـ اگه یه کم... یه شب... قراره آخرین باشه... نمی‌خوام تو سرما و خون باشه.
نفس‌هام سنگین شد. اون فاصله‌ی بین‌مون... کم شد. همه‌چیز آروم شد و سگ پشت صندلی خوابیده بود. باد، از لای پنجره‌ی شکسته صدای خش‌خش برگ‌ها رو می‌آورد.
تو اون رستوران متروکه، کنار میزهای خاک‌گرفته و اجاق زنگ‌زده، دو نفری که بار یه فاجعه‌ی جهانی رو به دوش می‌کشیدیم، برای چند دقیقه به هیچ‌چیز فکر نکردیم... جز فرار از تنهایی مطلق. صدای نفس‌هام تو تاریکی گم شد. نور کم‌رنگی از شعله‌ی کوچیک پیک‌نیک به دیوارها افتاده بود. نه برای گرما، فقط برای زنده نگه‌داشتن چیزی... یه حس یا یه خاطره. شاید آخرین خوشی قبل از انفجار بعدی.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت، زمان اون‌جا توی اون رستوران خاک‌خورده، دیگه معنای سابقش رو نداشت. فقط صداها بودن که نشون می‌دادن هنوز نفس می‌کشیم. صداهایی که اول آروم بودن... و بعدش، دیگه آروم نبودن.
نفس‌هامون ناآروم بود و هر چیزی غیر از اون لحظه، از مغزم بیرون رفته بود که بعدش... یه صدای بوم! و بعدش تق تق تق... .
ریگان سرش رو بلند کرد.
ـ چی بود؟!
ـ لعنتی!
از رو زمین بلند شدم و سمت پیک‌نیک دویدم.
ـ غذا سوخت... کنسرو لعنتی ترکید!
با یه انبر زنگ‌زده کنسرو رو برداشتم، نصفش به بدنه‌ی پیک‌نیک چسبیده بود. اون نصف دیگه‌اش هنوز قابل خوردن بود. با احتیاط بازش کردم و پیش ریگان آوردمش. موهاش روی صورتش ریخته بود، زیر نور شعله‌ی ضعیف، لبخند محوی زد. همون لبخندی که انگار می‌خواست بگه: «بازم زنده‌ایم... فعلاً.»
بشقاب رو جلوش گذاشتم و گفتم:
ـ فقط نگو که شام امشب‌مون خراب شد... .
یه خنده‌ی خفه زد، ته‌نشین‌شده تو خستگی. بعد با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت:
ـ این بیشتر شبیه شام آخره. فقط حواریونش دو نفرن.
کاش می‌تونستم چیزی بگم، اما گلوم گرفته بود. فقط کنارش نشستم. قاشق رو گرفت و یه قاشق از کنسرو برداشت، جوید و چشم‌هاش رو بست.
ـ مزه‌اش مثل دوده. ولی خیلی بهتر از اون چیزیه که هفته پیش خوردم.
ـ چی بود؟
لبخند زد:
ـ یه مار نصفه، با طعم خاک.
خندیدم. همزمان یه سرمای مرموز از ستون فقراتم بالا خزید. پشت پنجره، صدای خش‌خش یه چیزی می‌اومد. سگ، بی‌صدا از خواب بلند شد و دمش رو پایین گرفت. چیزی اون بیرون بود، دوباره. ریگان آهی کشید، آروم و خسته.
ـ می‌دونی آرمین... آدم‌ باید بعضی شب‌هارو قورت بده. چون اگه بخواد بجوه‌شون، گلوی دنیا رو پاره می‌کنه.
سگ با دهان باز و زبون بیرون‌زده اومد کنارمون و نشست. بهش یه تیکه‌ی کوچیک انداختم.
ـ خب رفیق... سهم تو هم محفوظ بود.
سه‌تایی وسط ویرانه‌ها، با یه کنسرو نیم‌سوخته و یه حس موقت داشتن یه زندگی معمولی نشسته بودیم. انگار هنوز یه تیکه کوچیک از آدم بودن برامون مونده بود.
ریگان خم شد و نگاهی به گردن سگ انداخت. دستی به موهای پشت گردنش کشید و بعد قلاده‌ی چرک‌آلودی رو دید که زیر گل و خاک پنهون شده بود. آروم گرفتش و با انگشتش خاک‌ها رو کنار زد. روی یه تکه فلز خورده‌شده، با یه خط ساده حک شده بود: «مکس». ریگان لبخند محوی زد.
ـ هی! اسم داره. مکس. اسمش مکسه.
مکس فقط نفس می‌کشید، با یه نگاه بی‌زبان که انگار از تمام فاجعه‌ها عبور کرده بود.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #48
ریگان در حالی که به قلاده نگاه می‌کرد، ناگهان خشکش زد. چشم‌هاش به گوشه‌ی میز پشت سرمون خیره شد. بدون کلمه دستش رو دراز کرد و با صدای خش‌دار گفت:
ـ اون... اون‌جا رو نگاه کن... .
نگاهش رو دنبال کردم. یه جعبه‌ی خاک‌گرفته درست کنار کپه‌ای از بشقاب‌های شکسته بود. یه رادیوی کوچک دستی... از اون مدل‌هایی که مردم تو جنگ‌ها ازش اخبار گوش می‌دادن.
بلند شدم و جلوتر رفتم و برش داشتم. وزنش عجیب بود. شاید هنوز باتری داشت. دکمه‌ی روشن رو فشار دادم، ولی صدا نیومد؛ یه بار دیگه.
ـ لعنتی... .
چرخ دنده‌ی فرکانس رو چرخوندم... یه صدای خش‌خش اومد. سگ گوشاش رو تیز کرد. یه تق صدا کرد و بعد... .
- این‌جا شبکه‌ی خبری بین‌المللی لندن هست. با ما باشید در ادامه‌ی اخبار فوق‌العاده مهم مربوط به بحران اخیر در مناطق شمال آسیا و اروپای شرقی. اطلاعات تازه‌ای از گسترش بیماری موسوم به «هاری سیبری» به‌دست‌مون رسیده... .
نگاه ریگان با من یکی شد و هر دو ساکت بودیم. صدای زن خبرنگار، واضح و ترس‌خورده بود.
- مقامات رسمی روسیه اعلام کردن که بیماری ناشناخته‌ای که در سیبری گسترش پیدا کرده که از طریق نیش و تماس مستقیم انتقال پیدا می‌کنه. این بیماری در مراحل ابتدایی با تب، هذیان و رفتارهای خشونت‌آمیز همراهه. به همین خاطر نام «هاری سیبری» بهش دادن. دولت بریتانیا با انتشار بیانیه‌ای اعلام کرده که واکسن تازه‌ای به نام پاتریوت می‌تونه بدن رو در برابر این ویروس ایمن کنه...
«پاتریوت؟!» ریگان با تمسخر زیر ل*ب تکرار کرد. خبرنگار ادامه داد:
- اما همون‌طور که در گزارش‌های قبلی هم گفتیم، برخی رسانه‌های مستقل این ویروس رو نوعی حمله‌ی بیولوژیکی معرفی کردن و درباره‌ی عملکرد واکسن پاتریوت ابراز تردید کردن. حالا با ما همراه باشید با ارتباط زنده با خبرنگارمون در بوداپست، مجارستان... نیکلا! صدامو داری؟
چند ثانیه سکوت... بعد صدای یه مرد، نفس‌نفس‌زنان:
- آره... دارم. دارم می‌بینم. ما تو بخش غربی بوداپست هستیم... پلیس همه‌جا رو بسته، ولی چیزی که این‌جا داره اتفاق می‌افته... مردم بیمار نیستن. اونا مرده‌ان! دارن از قبر در‌میان! من خودم دیدم... اونایی که واکسن زدن، یکی‌یکی سقوط کردن، بعد... بعد دوباره بلند شدن. مثل یه مشت پوست و استخون، ولی انگار هنوز دنبال گوشت بودن... .
صدای پچ‌پچ، بعد فریاد و بعد صدای شلیک گلوله.
- لعنتی... دارن میان این‌ور...! ببینید! ببینید خودتون!
صدای ویدیو پخش شد. صدای پای سنگین، زوزه‌ی یه زن و جیغ. تصویر واضح نبود اما صدای خرد شدن استخوان و تق‌تق دندون‌ روی گوشت، همه‌چی رو واضح‌تر از تصویر نشون می‌داد. و بعدش... صدای قطع شدن تماس.
خش‌خش بلند و دوباره صدای همون خبرنگار زن.
- بینندگان عزیز، لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنین. اون ویدیو تأییدنشده‌ هست. هنوز هیچ مدرکی وجود نداره که واکسن پاتریوت مضر باشه. این گزارش صرفا نظرات یک خبرنگار محلی بود. از شایعه‌سازی پرهیز کنین و به اطلاعات رسمی توجه داشته باشین... .
ریگان با صدای خش‌دار پوزخند زد.
- عوضی کودن... خودتم باید بخورن تا بفهمی بیماری نیست. مرده‌ست. مرده‌ی راه‌رفته!
مکس غرغر کرد، انگار اونم تأیید می‌کرد. من رادیو رو خاموش کردم و صدای خش‌خش هنوز تو گوشم بود. مثل صدای دندون مرده‌ها.
ریگان ادامه داد:
- این‌طوری دنیا یه هفته‌ی دیگه هم دووم نمیاره... نه با این سطح از دروغ و خودفریبی.
سکوت سنگینی دوباره حاکم شد و فقط نفس‌های سنگین ما و صدای دور دست باد توی پنجره‌ی شکسته... مثل فریاد یه آینده که دیگه نمی‌رسه.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #49
من بلند شدم و به انباری قدیمی پشت آشپزخونه رفتم و پارچه‌های بزرگ و خاک‌گرفته‌ای رو از توی اون انبار پیدا کردم. یکی‌شون رو تکون دادم، گرد و خاک مثل مه توی نور کم‌رنگ پخش شد و بعد برگشتم.
ـ اینا خوبن! امشب رو این‌جا می‌مونیم... صبح، با نور اول راه می‌افتیم.
ریگان خم شد و یه گوشه لم داد و گفت:
ـ جای خواب پنج ستاره‌ست دکتر! اگه شب نترکیم، فردا صبح یه ماهی دودی مهمون من.
لبخند محوی زدم و کنار شعله‌ی نیمه‌جون پیک‌نیک نشستم. صداها کم‌کم دور شدن... همه‌چی انگار برای چند لحظه آروم شد.
چند دقیقه نگذشته بود که صدای خفیفی شنیدم. یه چیزی... یه خش‌خش. پلک‌هام سنگین بود ولی گوش‌هام تیز، بعد یه ضربه اومد. آروم و منظم. نفسم رو حبس کردم و با احتیاط بلند شدم. از روی پارچه رد شدم و سمت پنجره‌ی ترک‌خورده رفتم... اون بیرون سه سایه بودن. قلبم محکم کوبید. سیاهی شب پشت سرشون محو شده بود، اما شناختم‌شون. زن، اون رئیس لعنتی و سیاه‌پوسته.
سریع برگشتم و دستم رو روی شونه‌ی ریگان گذاشتم و آروم تکونش دادم:
ـ پاشو. پاشو آروم... هیس! باید بریم، الان.
چشماش گیج و خمار باز شد.
ـ چی شده؟
ـ اونا اینجان. اون شورشیای لعنتی که می‌خواستن ما رو بکشن... از در پشتی باید بریم پاشو.
ولی دیر شده بود. یه صدای بووم! در ورودی از لولاها پاشید. اون زنه بود، همون لعنتی با موهای خاک خورده و چشم‌هایی پر از خشم. با شات‌گان اومد داخل و بدون حرف، گلوله‌هاش رو سمت دیوار و قفسه‌ها خالی کرد.
ـ پسر کوچولو! می‌دونیم این‌جایی! بیاید بیرون، یا تیکه‌تیکه‌تون می‌کنم!
ریگان کنارم خزید و مکس هم از خواب پرید و ناله‌ی کوتاهی کرد.
ـ لعنتی... .
ریگان با دندون قفل‌شده زمزمه کرد:
ـ آرمین! راه پشتی... پشت انباری.
به اشاره‌ام، هر سه آروم سمت عقب خزیدیم. در فلزی پشت آشپزخونه نیمه‌باز بود. قلبم تو گلوم می‌کوبید و صدای قدم‌های اونا نزدیک‌تر می‌شد. داخل انبار تاریک رفتیم، صدای نفس‌هام تو گلوم حبس بود و یه لحظه ایستادم و گوش دادم.
صدای زن می‌پیچید:
ـ پیداتون می‌کنم... هر جا که قایم شده باشین!
و ما آهسته از در پشتی، توی تاریکی خاموش شب، محو شدیم.
هوای سرد مثل تیغ رو صورتم نشست. رو زمین نم‌زده، بین چمن‌های مرده و خاک یخ‌زده، دمر افتادیم. نفس‌هام بخار می‌کرد و قلبم داشت قفسه‌ی سینه‌ام رو از هم می‌درید.
ریگان با چشمای نیمه‌بسته و صدای گرفته زمزمه کرد:
ـ آرمین... چیکار کنیم؟
زمزمه کردم:
ـ ما اسلحه نداریم. تنها شانس‌مون ماشین اوناست.
آروم جلو خزیدم، تا لبه‌ی یه گودال پر از آب. اون پایین پشت رستوران جیپ سنگین‌شون پارک بود. صندوق عقبش پر از جعبه‌های نظامی و سوخت و حتی چندتا اسلحه و جیره‌ی خشک بود.
ـ لعنتی یعنی با جی‌پی‌اس جیپی که بردم پیدامون کردن! لعنت بهشون.
سمت ماشین رفتم، قلبم تند می‌زد. نگاه انداختم داخل ولی سوییچ نبود.
- لعنتی... سوییچ لعنتی... .
پشت فرمون رفتم. سیم‌های زیر داشبورد رو با ناخن‌هام بیرون کشیدم. قرمز... آبی... سفید... همونا که باید باشن. ناخنم ترک خورد. صدای گلوله‌ها از داخل هنوز می‌اومد و یکی‌شون به یه بطری خورد و شیشه پاشید.
آروم فریاد زدم:
ـ ریگان! زودباش بیا!
اون تلوتلوخوران دوید ولی پاش به یه ریشه گیر کرد و زمین خورد. صدای بم و سنگینی از برخورد سرش با یه تکه چوب بلند شد.
- ریگان!
حرکتی نکرد و سمتش دویدم، زانوهام تو گل فرو رفت. صورتش گلی شده بود و لبش خون‌افتاد. چشماش بسته بودن و مکس با زوزه‌ی کوتاهی خودش رو کنارش رسوند.
- لعنتی! لعنتی... .
بدون فکر، بازوش رو گرفتم و کشون‌کشون بلندش کردم؛ بعد روی صندلی شاگرد پرتش کردم. مکس هم از پشت روی صندلی عقبی پرید.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-28
نوشته‌ها
191
پسندها
1,035
زمان آنلاین بودن
3d 8h 18m
امتیازها
138
سن
20
محل سکونت
میان سکوت و خاطره...
سکه
926
  • #50
صدای فریاد زن پیچید:
ـ آهای اوناهاشن! اونجان! بزنینش!
گلوله به در عقب خورد، هنوز ماشین رو روشن نکرده بودم که یه صدای «تق» بلند شد. گلوله از پشت گوشم رد شد. فریاد نزدم و فقط فرمون رو گرفتم، سیم قرمز و آبی رو با هم تماس دادم... .
ماشین با یه نعره‌ی سنگین روشن شد و گاز رو تا ته فشار دادم. جیپ به جلو پرت شد و چرخ‌ها با صدای ناهنجاری روی گل کشیده شدن.
یه لحظه چیزی پشت ماشین از آیینه توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. پام رو از پدال برداشتم و ماشین ایستاد. خم شدم و از پشت، اسنایپر بلندی رو برداشتم که بین وسایل بود. لوله‌اش هنوز خنک بود. زوم کردم و نشونه گرفتم... کپسول بزرگ گاز رستوران، همون که کنار تابلوی بزرگ زنگ‌زده‌ی بیرون بود. نفسم رو حبس کردم و گلوله شلیک شد.
لحظه‌ای بعد... بوم.
رستوران، زن، سیاه‌پوست، میزها، پیک‌نیک، خاطره‌ی شام‌مون... همه با انفجاری سهمگین و نارنجی فرو پاشیدن. صدای شعله تا دقایقی بعد تو گوشم پیچید. گاز رو فشار دادم و ماشین از داخل دود فرار کرد. مکس زوزه می‌کشید و من فقط به جلو نگاه می‌کردم؛ به جاده‌ی تاریک.
ـ هنوز زنده‌ایم... .
زیر ل*ب گفتم ولی فقط به خودم. تا چند دقیقه فقط صدای باد و خس‌خس موتور شنیده می‌شد. ماشین تو جاده‌ی گل‌آلود به‌سختی جلو می‌رفت و دست‌هام روی فرمون می‌لرزید، سرم سنگین شده بود و صدای انفجار هنوز تو گوشم می‌پیچید. مکس یک‌باره زوزه کشید. تو آیینه نگاهی انداختم که یه‌دفعه از بین درخت‌های سمت چپ، چندتا هیولا بیرون اومدن. لای دندون‌هام غریدم:
ـ لعنتی... الان نه... .
دست‌هاشون رو به گلگیر عقب چسبوندن. سرعت‌شون بیشتر از اونی بود که دیده بودم. گاز رو تا ته فشار دادم و صدای ناله‌ی لاستیک‌ها با پارس مکس قاطی شد. ریگان کنارم بی‌حرکت افتاده بود، ولی نفس می‌کشید. از ضربه‌ی افتادن، پیشونی‌اش خونی بود. مکس ساکت شده بود و سرش رو سینه‌ی ریگان گذاشته بود.
نهایت زور ماشین رو کشیدم و از جاده بیرون پیچیدم. هیولاها جا موندن و بعد از حدود یک کیلومتر، ماشین از حرکت ایستاد؛ باز هم بنزین تموم شد.
- لعنتی... لعنتی! لعنتی! خدا لعنتت کنه! شانس من یعنی این‌طوریه... لعنت به این زندگی نکبت‌بار... .
از ماشین بیرون پریدم. دوروبرم رو نگاه کردم و یه پادگان متروکه پشت درختا دیدم. ساختمون آجری قدیمی با سیم‌خاردار که دورتادورش حصار بزرگی بود. ریگان هنوز بیهوش بود. در ماشین رو باز کردم، خم شدم و بلندش کردم و سمت ساختمون حرکت کردم و مکس دنبالم می‌دوید.
یه اتاق نیمه‌ویرونه ته ساختمون پیدا کردم. یه پتوی چرک و کهنه گوشه‌ی اتاق انداختم و ریگان رو روی اون گذاشتم. خودمم کنارش نشستم، زخم ضربه‌ی بازوم تیر می‌کشید ولی بهش محل ندادم.
دستم سمت جیب شلوارم رفت؛ جی‌پی‌اس کوچیک ریگان هنوز همراهم بود، با یه نور ضعیف سبز روشن می‌درخشید. روشنش کردم و چند ثانیه طول کشید تا مختصات رو پیدا کنه. صفحه‌ی کوچیکش، نقشه‌ای خط‌خطی نشون داد... و بعد چند نقطه‌ی چشمک‌زن ظاهر شدن.
با دقت زل زدم. نزدیک‌ترین‌شون حدود پونصدمتر اون‌طرف‌تر بود.
ـ هنوز اونجان... همه‌ی تیم، یا حداقل اونایی که باقی موندن.
نفس عمیقی کشیدم و هنوز یه امیدی بود. هنوز تنها نبودیم. چند دقیقه بعد، ریگان پلک زد. نفسش عمیق شد و آروم گفت:
ـ آرمین... هنوز زنده‌ایم؟
لبخند زدم، خسته و پر از درد.
ـ آره... فعلاً.
دور و برش رو نگاه کرد. چشماش خواب‌آلود ولی بیدار بودن.
ـ تو اون رستوران چه اتفاقی افتاد؟ سگه، کنسرو سوخته و اون شعله‌ی کوچیک... .
ـ هیچی نگران نباش، فقط ضربه‌ی کوچیکی دیدی که فکر کنم یادت نیست چی کشیدیم. خیلی لحظه‌ی خوبی بود.
ـ آره کاش دنیا همون‌جا تموم می‌شد.​
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 15) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین